Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
سرای صبح خدمه ی خانه صدای شلاپ آب شنیدند . نیمه شب در هوای سرد زمستان کسی توی حوض پریده بود

فکر ماهی از سرم نرفته جمشید
سال اول و دوم چه جور گذشت؟
چی شد؟
چرا یادم نیست؟

مدینه رو به دریا نشسته باد می خورد در وبال چادرش

حزب گفته
عقاید هر فردی در دایره ی مفردات شخصی باید
در جهت اهداف حزبی باشد
اوضاع دنیا بحرانی است

فاطمه بی هدف توی آینه نگای خودش

نمی دونم
خداییش دیگه اینو نمی دونم
 
سوتین های کهنه
سینه های کهنه را
خسته کرده اند
تن
طناب تازه می خواهد
و از عذابی که می کشد رهایی
بیا تن
بیا تن
بیا
تنهایی
 
شاید بس
شاید باز
شاید مه
شاید راز
شاید بوس
شاید گاز
شاید از سکوت شروع شود
مثل اینکه سرما
بخارهای کوچک را
به یخ های کوچک
تبدیل می کند
و لرزش دست
شاید یس
شاید نو
شاید من
شاید تو
 
همه در انتظار پروانه هایم هستند
دفنم کنید
روی سنگ قبرم بنویسید
همه در انتظار پروانه هایم هستند
غمگین بنویسید
ولی
پروانه ای نداشت
 
ببر مرده است
در میان لاله های غمگین
و پرواز آرامش بخش پروانه هاش
دوست دارید از او قالی بسازید
یا دفنش کنید
یا سرود بخوانید
اصلن مهم نیست
چون ببر مرده است
و دیگر مهم نیست


 
درباره ی یکی از تجاوزها

و گرگها به شنل قرمزی تجاوز کردند

-  یکی از گرگها به  زور او را
روی تنه ی درختی خواباند
و شنلش را بالا داد
و گرگها ی دیگر
به پایین او توجه کردند-

"به به شنل قرمزی هم آنجایش
مثل آنجای گرگها پشمالوست"

بعدش شکارچی ها آمدند
تفنگهایشان را کنار درخت گذاشتند
و شلوارشان را پایین کشیدند
ماه
همچنان بدون باریدن می تابید

 
شاید شهید شدم
شهید بودن خوب است
کسی ازشهیدها درس نمی پرسد
زنهای شهیدها به آنها افتخار می کنند
دوستانشان خاطره می گویند
عکس ریشویشان
همیشه به دیوار است
شاید شهید شدم
شهید بودن خیلی خوب است
 
کاش ماه دسته داشت
مثل زنها که دسته دارند
ولی ماه تنها
گردی زیبایی است مثل اغلب زنها
ولی کاش ماه

 
شبیه شنبلیله های تمام هفته
پنجره های هفته بسته بودند
دل کسی برای کسی نمی سوخت
کسی کرک های کسی را فوت نمی کرد
و کسی به خاطر کسی لامبادا نمی پوشید
تکمه های هفته یکی درمیان افتاده بود
و دشمنان هفته
رفته بودند
سه شده بود
بی
چاره بودیم
پنجره های هفته
بسته بودند
 
علی
سردش است
خوابش گرفته
و کبریتی برای فروختن که هیچ
برای افروختن هم ندارد
منتهی رویاهاش
دست از سرش
بر نمی دارند

 
باد
بر رفته
پر در باد
مرغی پریده بوده باید
یادم نمی آید
سالها گذشته باید احتمالن از من امروز

 
نخوانده نمی ماندم

کاش من را ورق زده بودند
به صفحه ی من رسیده بودند

 

غرق شدن
تقصیر مرواریدهای من نیست
مروارید
نگهبان سینه های من است
کافی است من
مواظب مرواریدهایم باشم

"از زمزمه های مغروقین با امواج"
 

قهرمان داستان 
با هیکل ورزشکاریش 
و دستبند قهوه ایش
و سبیل سیخ سیخش
لبخند رضایتی بر لب دارد
پروانه ها غروب
بیهوده 
در حوالی غار می پرند
خورشید بی تفاوت غروب می کند
شب بی تفاوت طلوع می کند

- برای روز و شب 
آمد و رفتن عادی است 
سرخی ماه هم 
بی تفاوت است -

ماه دیگر سفیدی نخواهد داشت
اما
 خون اژدها سفید است 
و جریان بسیار غمگینی دارد 
 
برای آنکه نمی خواهم برگردی


مضطربطربم
هر چه هم تلاش می کنم
داغ نمی شوند چشمهام
هر چه هم تلاش می کنم
سفت نمی شوم
مثل تکه ای از تف
نه می مانم
نه می چسبم
نه می ریزم

نه اینکه دلم
برای تو گه نه


سگ خور بیا
یک چک محکم به من بزن
و بعد
گورت را گم کن

 
دریا
توی دستهای باد است
قایق ها را به ساحل ببندید
باران را نگاه کنید
و افتخاراتتان را برای هم بشمارید
امشب
شب پریهای دریایی و
ارواح مردهای مغروق است
من هم که
ماهیگیر عاشقی هستم
به زودی روح خواهم شد

دریا
توی دستهای باد است
توی ساحل بمانید
 
هر چقدر احمق تر خوشبخت تر
منتهی تو ویژه ای
احمقی
و خوشبخت نمی شوی هرگز

شب این را به  عنکف گفت
 
می دانم که آدم بهتر است گاهی فراموش کند ولی نمی فهمم چه جور می شود مثل شماها شد شما خیلی عجیبی اید زندگی تان خیلی عجیب است و به چیزهای عجیبی اعتقاد دارید. واقعن من هم فکر می کنم آدم بهتر است گاهی فراموش کند. خوب کی درباره ی من حرف می زنیم؟
 
شعارهایی که روی دیوار نوشتم را
مامورهای حاکم ظالم
پاک کرده اند
و ساواک تمام بچه های خانه ی تیمی را
دستگیر کرده است
احساس می کنم حالا
تکه های مهمی از من
در نقاط مختلف دنیا
شکنجه می شوند
هیچکس شعارهای ما را نخوانده
و تکه های مختلف من
در نقاط مختلفی از دنیا
زیر شکنجه
شعارهای ما را فراموش خواهند کرد

- رفته بودیم کوه
و دست توی دست
شعارهای تیمی مان را می خواندیم
دست نسرین توی دستم عرق کرده بود
بعد یکی داد زد مامورا مامورا
 و هیچ ماموری ندیدم
و بعدش دیگر
نسرین را
دستهام هنوز عرق کرده بود -

احساس می کنم
کله ای از مارم
تمام دنیا را می بینم
و دمب بریده ی وول وولم را می بینم
و می فهمم هرگز هرگز
به دمب بریده ی وول وول نخواهم رسید

یکی دو صفحه ی دیگر کاغذ بیاورید
خیلی وقت است چیزی ننوشتم
 
سیاهچاله همینطوری است 
کشتی فضایی بیچاره می رود تویش 
می داند چه خواهد شد
ولی چاره ای جز لختی نایستادن ندارد
 
چیزی که نباریده اسمش برف است

برف همان موجود اندوهگین غمگین همیشه است
محوی سفید رنگ یقین
بلورهای مشخص یخ
که فرمول ریاضی شان دانایی است
برف آب خواهد شد
و نام مرا
که با دستکش پشمی قرمز
رویش نوشته بودم
پاک خواهد کرد
***
چیزی که نیامده اسمش پاییز است
ما به مدرسه نرفتیم
بچه ی ان دماغها ماندیم
هیچکس به ما
دستمال نداد
***
چیزی که نیامده اسمش بهار است
آنجور که باید نیامده
برفها را آب کرده و رفته
بهار باید می ماند
بهاری که نماند تابستان است
***
و در این تابستان
پشکه ای از آب
روی داغی کتری


 
یک چیزی هست در زنها
که من ها را
نابود می کند

 
ناراحت بودن یک جور بودن است
یک جور بودن ولی ناراحت نبودن و راحت نبودن است
مثل افتادن توی موم
مثل پر شدن از عسل
 
یک صحنه ای هست توی فیلم های کمیک که قهرمان داستان می زند به سرش و از مایع جادویی کذا که خیلی بد و خطرناک است تزریق می کند به خودش به خودش و گنده می شود بعد بت منی سوپر منی ناروتویی چیزی می آید و می کشد آن آدم را و آن آدم
آ
آ
آ
آ
آ
صدا می کند و بعد بعد منفجر می شود کوچک می شود خودش می شود و میمیرد

بت من آمد و رفت
من هنوز نمی میرم
 
معتادها یک دوره ای دارند به اسم سم زدایی که دوره ی چرتی است
سم اگر سم حسابی باشد
رفته باشد در رگها و ریشه ی آدم زدوده نمی شود. می خندد به آدم درد می آورد تن نحیف آدم را چشاش برق می زند و ادامه می یابد
 
قراره غروب شرق
ماه توی مهتابش غرق
قراره اختراع برق
مال بعد از اینها باشه هم تابی
بیا بتاب
تحملت می کنه دنیا
نگات می کنه دنیا
فوتت می کنه تا
بتابی
بیا بتاب خوب؟
بیا بتاب

 
چه جوری می شه آن لاین یه صندلی سفارش داد که قالب کون "تو" باشه؟
 
زنان را سوار کنید زیرا زنان پیامبرانی پیاده اند

باد بود توی کوچه ها
و باد می وزید
توی کوچه ها
و توی کوچه ها
 و کوچه ها
 باد می وزید

در انتهای خیابان
زنان و شبانان یک پای
ایستاده بودند
 
بساطش رو جمع کرد
کس کش سینه سایه داده باده بود دشت
باد باس
توی مویام بگیره
- کاریم ندارین؟
وقت مردنم الانه

شار آبی بر از کجا خر که ما به شان تو نی؟
در به بای اینکه یای فردا
مون مون مون مون مون ما با

نمی فهمم چی می گین
تموم گوشام باده

سینه سایه داده باده بود دشت
سینه سایه داده باده بود دشت
 
آمریکا پر از بوهای مختلفه وهای مصنوعی آدما همونند ولی داخل ساختمون ها پر از دئودورانته امشی ه ادو کلن ه کوفته زهرماره  که حموم نرفتگی خودشم آدم تا نرسه خونه نمی فهمه. دوباره بازده کاریم داره ضعیف می شه احتمالن مال این قرصای ریزی ه که این دکتره نوشته. اثرش بد نیست خواب آلوده ام می کنه. یاد بچگی بخیر تا نخوابیده بودم خوابم نمی اومد
 
آنقدر آسوده از جهان در گذر
مثل مادری
که بچه هایش خوابند

 
یک قسمت در من هست که خیر سرش مهندس است اما جای اینگه دنبال پیدا کردن دلیل چیزهای علمی باشد مدام دنبال این است که عرق چرا فقط بر شقیقه ی زنها زیباست
 
کلمات
روی پوست من
جوانه می زنند و
ریشه های کوچکشان را
از لای رگهای من رد می کنند
رگها و ریشه ها در هم
کلاف می شوند
قطور می شوند
و استخوانهایم را می شکانند
 
سردار سرخ
خسته و تنهاست

- سردارهای سرخ همیشه خسته و تنها هستند
تنها نباشد که سرخ نیست

شمشیرش را کوبیده در زمین
تا به پای ایستد

- اوه خدای من
شمشیر نداشته باشه چه جوری دفاع کنه از خودش؟


 

مستی است
ودکای کوچکی است
مرد کوچکی
که دارد بزرگ می شود
و آتش قلبش را
به صورت زیبایی هرس کرده
موستانگ است
و بچه های کوچک آن را
با احتیاط تاچ می کنند
تاچ می کنند

 
شاید باد
سراغ من را گرفته باشد
شاید
گربه ای رد شد از روی سقف
شاید هم گنجشکی
خدا خیالش نیست
خدا
از دنیا 
چه خبر دارد؟


 
تهران
زیاد اگر دارد چیزی
جنده
یک امشب را
یکی دیگر را بردارید
فاطی سیای پلاس تخت طاووس
امشب
برا خودش
 دوس پسر دارد

- چشامو می بندم و خواب می بینمش انگاری دارم وسواس رنگ ماتیکش برا همه ی رنگای صورتی رنگ دنیا و تلاش خنده دارش برا اینکه تا ابد تا ابد  تا ابد

- دست راست خیابون کبابی ماست. ماست هم داریم. خوب نیست دل مردم بد می شه  ولی داریم

- من کتابفروشی دارم مغازه ام دور از اینجاست ولی گفته باشم کتابفروشی دارم



 
گفت "گورتان را گم کنید کس کش ها" و ما تا ابد دیگر زامبی بودیم
 
قطره ها و اینها را در من
بچکانید
و
دل من را بشکانید
و
همین اینها
 
دیوانگی سرما می خورد و میمیرد

بهارها
دیوانگی مثل بچه های کوچک
شورت نپوشیده
می دود میان چمن
و گلها را
و برگها را می شمارد
عقل فریاد می زند
"تمام تنت بیای خونه
کهیر می شه حالا"
دیوانگی می خندد
و می دود به سمت آب پاشها
 
پایان جهان
خدا در سفینه اش می آید
و داستانهایش
یکی یکی پیاده می شوند
با گیسوان بور
با بوسهای خسته
چشمهای نمناک
دستهای دور

بعد سفینه من می آید
و دنیا پر از جنده می شود
جنده های معصوم تهرانی
روسری های ریش ریش
رگه های طلا
عطرهای گوچی

بعد ما آسمان را می بندیم
sheild های سفینه ها را فعال می کنیم
کمی به هم laser می زنیم و می خندیم
 
مامان برای عید زیرزمین را تمیز کرده است
و من غبارهای روی فانوس ها را
میس کرده ام

و من 
پارچه های کوچک گلوله شده
سطل های خالی
توپهای کم باد دولایه را میس کرده ام
و دانه دانه ی میخهای بنفش کوتاه
و میخهای سفید بلند را
میس کرده ام

و من اجازه ی بابا را
برای خرید خطرناک اره
و خرید خطرناک سرنج
و خرید خطرناک دارت

- آه ای دارت زرد عزیزم
دارت غمگین چسوی خودم
با پیچ بزرگ غمگینت
با رد ده های زنگ بر
شیارهاش
و بوی مطبوع کبریت
آه ای دارت کوتاهم که خانه ی آقای موسوی پریدی

و من
 های غمگین روی همه چیز را
در زیر زمین خانه
میس کرده ام


 
نازم کنید
ولی بازم نکنید
بگذارید حرفهام هم
نگفته بماند
 
جون
جولای
می
هر روز این ماه
از روزهای دیگر تنهاتر است
هر اسمی
که رویش بگذارم
 
مرگ آدم
همیشه دیر می رسد
یعنی انقدر دیر می رسد
که دیگر
زود شده
 
Sir Nicholas

آرام بخواب عزیزم
تو مرده ای الان
و روحت
لای لوستر هاست
وقتی کسی بخندد
او هم می خندد
و صدای خنده ی وحشتناکش شنیدنی است

- تو خنده ی روحت را نمی شنوی
قالب تهی کرده ای از او
سالهاست
از تو تنها
جنازه ای خنده رو
و روحی خندان و هیز مانده است

- جنازه همیشه خندان است
با چشمهای باز و درشت
و دستهایی که هی از همه
برهنه می شود

آرام بخواب عزیزم
روحت الان دارد
لای پرده ها بازی می کند
لای دامنها
لای گندمها
و لای تمام  چیزهای سخت

- تو ضجه ی روحت را نمی شنوی
روح هرگز 
به جنازه اش بر نمی گردد
از وقتی مرده ای
تمام آتش ها
پر از فریادهای دور روح توست
روح تو تمامم جهان را میس کرده است

- مغازه های لباس فروشی
پر از ارواحند
هیچوقت مغازه ی لباس فروشی نرو
در هر پیچی
زنان خنده روی خوشحالی می بینی
که ارواح بی جنازه ای هستند
هیچ وقت
هیچ وقت
لباس فروشی نرو

هر وقت مردم را می بینم از لای پرده ها
که غذا می خورند
دست می دهند
بوس می کنند 
حرف می زنند
می خواهم بروم یک جای دیگر
و هر چه دور می شوم
هنوز هم از دنیا
جدا نمی شوم
 
خطهای نامنظمی
بر غروب کشیدم
غروب خط خطی شد

- از الان تنها روز
از الان تنها صبح

شب
خاموش و منتظر
انتظار می کشید

 
وقتی
وقتی تمام بادها
از وزیدن افسرده می شوند
و گیسهای حلقه حلقه ی بادبادکها
روی شانه می افتد

وقتی
بچه های شیطان به خانه شان رفتند
دختر کوچکی
روی تکه ی سفیدی بادبادک
با بنفش می نویسد
"مریم"
با زرد می نویسد
"مریم"
با سفید می نویسد
"مریم"
 
از نحوه ی عبور ماه
بسیار غمگینم
بو ندارد
دامنش را صاف
نگه نمی دارد
بیخودی می خندد
و وقتی که وقتش نیست
لبخند می زند
زیاده از حد می تابد
و شبها اصلن
جیر جیر نمی کند
کاش همان تو
توی آسمان من می ماندی
 
هر بار با خودم می گویم هر دو تا یمان
عجب آدمهای احمق خوبی بودیم
حیف
بعدش از فعل بودیم
از ماضی عمیقن مطلق
افسرده می شوم
 
دور آفتاب زنجیری است
که پرنده ای بر آن
رکاب می زند
پرنده دختر است
با شانه های برهنه
و خنده های تو خالی
و آفتاب را
ذره ذره
به سمت شکاف میان سینه های زمین می برد می برد می
و کوه از برف
سوتین می پوشد
"جهان زیبا نیست"
دختر هنوز هم می خندد
 
شاید این جمعه بیاید

مرد غمگینی
دست روی شانه ام گذاشت

- راستی پسرم از خدا چه خبر؟ خبر داری؟

در نگاهش غم بود
انگار سالهاست
کسی ش مرده
و ریش هاش را نمی تراشیده
لباس سیاه باز و
روی پیشانیش نم داشت

-دلت تنگ شده باز؟
ازش خبر داری؟

می داند قهرم
دست از سرم ولی
بر نمی دارد

 
بهتر است کسی نباشی
کسی که برنامه اش را داری
به دنیا اعتقادی ندارد
به داستانش خوش آمدی
توی داستانش
تمام چیزها را دارد
ولی کاری ندارد با دنیا
بهتر است از حالا
کسی نباشی
 
از غمها
و از ام ها
بیزارم

دلم آزادی می خواهد
و حیات روشن پاییزی
باغچه ی آب داده
پله های سرد
و ترس های آرام و کوچک
که از شدت خوشبختی
دیوانه ام کند

از تمام این مرهم ها هم
 
سعی می کند آدم تا
خودش را پشت کله اش بیاندازد
و احترام به خودش را بکشد پایین
مثل بچه ها
به رفتارهای برهنه اش نگاه کند
به لول ناخواسته ی خواهش هاش
علاقه ی همیشه به رنگهای تند
سینه های بزرگ
آه های طولانی
سعی می کند آدم
خودش را
همراه چیزهاش محو کند
بخواهد
بخوابد

"در سینه ی دره
افغان شرشره
در پنجه ی خزان
انگور دو بره
خوابم نمی بره
خوابم نمی بره"
 
سفید بود
انقدر سفید بود هرجا شو دست می گذاشتی جای دست آدم می موند
 موهاشو از صورتش کنار
جای دست روی صورتش قرمز شد
نگام کرد.
هیچی نگفت
فقط آروم نفس کشید
 
شبانی از آرامش
مواظب گله هاست
و گرگهای بدمستی
چون تو را تارانده
اوضا عادی است
جهنم دارد
با آتش خوبی می سوزد

 
موهاش
توی چشمهاش بود
چشمهاش
موهای من را عقب می زد
دستها
برای گیس
وقت نداشتند
 
سبیل کوچک مستطیلی

گاز باز شد
گاز بسته نشد

 
درخت برای بلند شدن
از دستهاش استفاده نکرد
درخت
از کمر شکسته بود
ریشه نداشت
درخت بی ریشه
بهتر است
افتاده باشد
 
مردی که اسمش علی بود
تا  ته تمام کوچه ها
دنبال کلامی یتیم و گمشده
از حسین رفته بود
طفلی که هیچ ساله بود
و توی چشمهای براونش
آتش داشت
دویدن را
فراموش نکرده بود
و هنوز برای فهمیدن جهان ویزدام داشت
مردی که اسمش علی بود
کلام یتیم را پیدا کرد
با لذت نگاه کرد
چه جور آب می شود
توی دستهاش
مردی که اسمش علی بود
خودش را از زمین برداشت
پلک زد
اجازه داد دنیا
از میانه ی اشکهاش دیده شود
 
مرح

ویرانده شدیم
تمام بیت های جهان
حرام ما شد
سالی از فیلها
بر ما رفت
و ابابیل ها
برای خط و خط گورهای دشت
سنگ های ریزه آوردند
بنده شدیم
حبس در
مخیلات سراگین
و اعتبارمان به غلطیدن در
سر ِ انگشت سوسکهای بزرگ

باد
تمام خارها را
برده بود

 

غمگین ترین از
آوازهای جهان را
به من بدهید
ته صدای کوچکم
فدای آوازهای غمگینتان اگر
واقعن غمگین باشد
پیراهنم
فدای زاری
که جر بدهم که
اثر بگذارد
و چشمهام
برای اینکه سرخ شود
بسوزد
کور و داغان شود
برای ترانه های شما
به من تنها ترانه ای
مناسب و غمگین بدهید
دلم خیلی غم دارد
دلم خیلی غم دارد
 
می خواهم الان
دردناک تر بنویسم
کمربندهاتان را سفت ببندید
 
این مرد قهرمان
فضانوردی است
با سفینه ای غمگین
و انگشتانی
که سرما را
تنها
به سمت قلب خودش
شلیک می کنند
چشمهاش را
گرفته اند
چشمهاش را برده اند
چشمهاش را خورده اند
این مرد قهرمان
تنها 
دیگر
تکه ای خالی از فضاست
ا اسم کوچکی
برای اینکه یادگار کسی باشد
 
وقتی بمیرم
شعرهای کوچکم
چوب بر می دارند
لباس قرمز می پوشند
می روند برای انتقام از دنیا

 و دوست دخترهایم
در کنار جاده
آرام با گریه
سینه هایشان را
نشان جنازه ام می دهند

- جنازه ام هم حتی
زیاد دوست دارد -

وقتی بمیرم
خیل مشایعت کنندگان
من را
به کوهی می برند
و از سر کوه
پروازم می دهند

جنازه ام دور مردم
پرواز می کند
بال می زند
بال می زند
می رود
و هر چه بال می زند
دار فانی را
وداع نمی کند

 
به یادم بیاور
سپس فراموشم کن
مثل اینکه اصلن نبوده باشم
مثل خواب که بچه ها می بینند
و صحها فراموششان شده

 
آزر

می گویم زن
 و یاد زنبیل قرمز مامانم می افتم
خانه های قرمز و جای دوخت روی دسته هاش
یاد رشد ژاکتها
اشتیاق غذای قدیم
اشتیاق چیزهای دور

- یکبار مامانم زنبیلش را به دستم داد و خودشش هندوانه را گرفت زنبیلش سیزده کیلو بود زنبیل مامانم همیشه خیلی سنگین بود دست من را می گرفت توی دستهاش و می گفت دست من خراب شده دستهاش را روغن می مالید دستهاش نرم بود سفید بود  یک ماتیک خیلی قرمز داشت که روزهای مهمانی می زد و یک عطر عجیب که بوی مامان بود و روزهای مهمانی عوض می شد -

می گویم زن
و یاد مامانم می افتم
الباقی زنهای زندگی
تنها
پروانه هایی کوچک بودند
 
آخرش
شلنگ کلفت آبی
تکه تکه شد
حوض آبی ترک برداشت
زیر زمین مخروبه شد
رادیو سوخت
دوچرخه خراب شد
سفره پاره شد
فرش قرمز مادر بزرگ
ریش ریش شد
جانمازش گم شد
بیژن
پیر شد


و من که
بچه ی مو زرد خوشحالی بودم
 شدم همین آقای فلانی
 
خانه معنایی بسیار مبهم دارد
بوی قرمه های سبزی مردم از لای پنجره
خانه  بود
یا صدای تق و تق ظرفهای آشپزخانه
یا ورق خوردن مداوم روزنامه ها

خودم را
توی خانه ام
جا گذاشته ام
 
کابوسهام
عقربی شده
سفید و نرم
که در  چاله ی شانه ام می خوابد
و می گوید آرام
"هیچوقت از من نرو علی جونی"
 
موتورسیکلت سوارهای هیکلی
خرگوش من را
برده اند به کویر
خرگوش من
چار شانه بود
دیگر هویج نمیخورد
و حتی
شات گان هم داشت
خرگوش من
با شانه های چارش
رفته است

خانه ی چوبیش هنور
در حیات
مانده است

 

دشت
پشت بام فقیری است
که کبوترهایش
پریده اند

 
چهل چهال برادری با باد
آخرش پرنده ی مفتون را
به گا خواهد داد
برف خواهد بارید
برف خواهد بارید
هیچکس به یاد باد نخواهد بود
باد محو خواهد شد
پرنده ی مفتون
مدفون
خدافظ فردا
خدافظ فردا
 
می آیند
حرف می زنند
تلو می خورند
نگران آدم می شوند
یادشان می رود
زنها
 
نباید اجازه می دادم

معاینه ام می کنند
بازم می کنند
نمی فهمند
سرجایم می گذارند
 
گفت "بدترین اتفاقی که برای عارف می افتد لحظه ایست که حتی حوصله ی دیدار حق را ندارد"  بعد گفت "حال شما را که اصلن ندارم بروید گم شوید"

 
پرسیدم "آقا این همه من از شما نوشتم چی؟" گفت "خودم را هم حتی نمی توانم با خودم ببرم"
 
مطمئنم سقوط هواپیما را دیدم
نشسته بودم
به چاییم فکر می کردم
و چایی من تکان نامحسوسی خورد
به مهماندار گفتم
"خانم مهماندار چایی من تکان نامحسوسی خورده
آیا این تکان نتیجهی اشکال در چرخش موتورهای چپ نیست؟"
مهماندار لبخند محوی زد
تمام زنهای سینه کوچک لبخندهای محوی دارند
و بوی تندی بر محاذات گردن
گفت
زمزمه کرد
و لبخند محوی زد
مطمئنم سقوط هواپیما را دیدم
سقوط هواپیما
لحظه ی خطرناکی است
گردن مهماندار
هنوز هم بوی تندی داشت
 
غمگین ترین اتفاق تاریخ در هیچ زمانی نمی افتاد غمگین ترین اتفاق خود زمان است. دنیاست که مثل بستنی چوبی هر چه هم که هول کرده ای روی دستهات ریخته است رفته است و هر چه هم پنجه هات را می لیسی هیچ چیز دستهات برات بستنی نمی شود...
 
خوابیدن بالاتر از بستن چشمهاست در هر خوابیدنی هزار رویای فراموش شده هست داستانهای کوچکی که ممکن نیست و برای همین فراموش می شوند

 
از این شغالهایی که
در طبقات بالا خانه دارند
از همین راسوهای خودمانی
روباه های زرد
از همین سوسکهای سفتی که
هرگز نمی میرند
بپرسید
اژدها وجود داشت
اژدها وجود داشته بود

 
تا حالا احساس کردین که از زندگی زیادی اید؟ الان احساس می کنم اون موقع هایی که فکر می کردم از زندگی زیادی نیستم هم زیادی بودم
 
سرطان
توی رگهای سخت و
راهروهای طولانیم
راه می رود
سرمهای اش
به رگهایش آویزان
و درد در تنش
طولانی
خس خس
کاپشنش به دیوارهای سفید مالیده می شود
سرطان هرگز
به اتاقی نخواهد رسید
قبل از اینکه به پنجره برسد
سرنوشت کس کش
راهرویی تازه می سازد

* سر این شعر یکی خیال کرده من سرطان گرفتم نخیر من سرطان نگرفتم خیالتون راحت ما از این شانسا نداریم
 
ترانه هام را
همه
توی خوابهای دیگران چال کرده ام
هزار ها مردم
یاد حرفهای منند
زندگی را
صاف کردم
روی درزهاش
تور صورتی دوختم
و با مهربانی
بر شیارهاش دست کشیدم
ماچش کردم
و با احترام روی تاقچه گذاشتم
دستهام
بوی ترانه گرفت
تا ترانه هام
بوی دستهای من
 
چیم خوب بود؟
چیم کار می کند؟
چیم را حوصله ندارم؟
دنیا را
دنیا را
دنیا را

 
حالا که بچگیت برگشته
و شبهات بوی ماه
می گرفته است
حالا که رفته ای
و امیدی به برگشتنت نیست
حالا که
ورلد رکورد از دست دادنی
ساکت باش
آرام تر نفس بکش
شب
بوی ماه گرفته است
 
آخر داستان همیشه تلخه امثال من ام فوری می ریم سراغ صفحه ی آخر...
 
خیلی روتین مردای فیلم کشته می شن
تو قهرمان داستانی
نمی میری
تا اینکه
نه اینکه بمیری
خسته می شی
دشمنا ولی هستن
دشمنا ولی همه اش هستن

 
عابری که دربیابان مرده بود

کلبه ای در جنگل خواهم ساخت
با پرنده ای
و دعایی

توی کلبه تنها خواهم بود
عبادت خواهم کرد
تسبیح کوچکی چوبی
دور گردنم خواهد کرد

نگهبان چشمه خواهم بود
نگهبان چشمه خواهم بود
 

مهتاب خوبی داریم
سپید
دارهای سبز بلند
سنجابهای بسیاری
در شاخه
و هوا عالی است
ملافه ها سردند
بالش نفس کشیده
و تمامی تنها
هم را
اما
جای باران خالی است
جای باران خالی است

 
نفس می کشم هنوز
شت
نفس می کشم هنوز
و این باد بیهوده ی کثافت لامصب
علفهای دنیا را
آزار می دهد هنوز
و این بخار لعنتی
تار می کند دید دنیا را
تفنگها
چاقو ها
تیغ ها
جرم ها
مکروبها
التماس می کنم
چاره ای بیاندیشید

 
می خواهم
خوابم را تعریف کنم
مردم خوشحال شوند
بروم بشاشم
بعد
دوباره بخوابم

 
روزیکه شعر خیلی خفنم را بنویسم و فک همه بیافتد همان روزیکه نعمتهای شهوتنانی شما وجود سوراخم را در بر بگیرد و دنیا آنقدر بوسم کند که لبهایم آماس شوند

آنروز هم یک روز بیهوده ی بی دلیل دیگری خواهد بود
 
- کی قرار است باران بیاید؟

پروانه از پروانه پرسید

- به عمر ما و شما نمی رسد
آبت را بخور رفیق بیچاره

پروانه به پروانه پاسخ داد


 
تمام خوابهایم برای خودم بماند
تمام صفحه های سفید
پاکت خالی
باز کردن ندارد
 
بسیار خسته است
فرهاد
داد
بسیار خسته است
مانده تر از آنکه بتواند
درنگ نماید
چیزی بر وی
وزیده
در او دمیده و
رفته
فرهاد بسیار خسته است
بیهودگی
بیستون را خواهد ساخت
 
مهتاب کجا رفته است؟
ماه هنوز هست
مهتاب کجا رفته است؟

 
دریا
مقدار زیادی از آب است
طشت هم برای خودش دریاست
دشت هم برای خودش دریاست
دششت
ملوانهای گیسو بلندی دارد
با سبدهای کوچک مستطیلی
دامن پف کرده
و پاهای باریک
که توی علفهایش شنا می کنند
طشت دریای بچگی های من است
دریای قرمزی برای بازی با
خمره های شامپو
به دریا احترام بگذارید
دریا
تنها
مقدار زیادی آب است

 
یاد مرده ها هم باشید. شب جمعه مرده ها روی پنجره ها هستند چشمهای روشنشان روی شیشه پلک نمی زنند فقط چشمهای درشتشان عدسهای گنده توی خانه های استخوانی می گردد. شبهای جمعه یاد مرده ها هم باشید. آقا برای من کمی خرما. تو را خدا حمد و سوره یا فقط ب ب تمام بسم الاست بسم الا حمد است برای حمد ثواب ختم کامل را پای مرده ها می نویسند. حالا که از راه مدرسه برگشتید گیسهاتان را که باز می کنید وقت خواب چشمتان را که بستید یاد مرده ها هم باشید یاد دانه های ریز عدس که توی باد می روند. یاد مرده ها هم باشید...
 
اشکال گم شدن طولانی در دریا این است که حتی اگر پیدا هم بشوی پیدا نمی شوی دیگر
 
یک فیلم تخمی دیده ام زمان بچگی درباره ی یک دختری که رقاصه بوده جمیله بوده و توی کاباره می رقصیده و بعدن که مادرش مریض شده کمی جندگی هم کرده دهانم سرویس شد که فیلم را پیدا کنم در بزرگی ولی نشد

یه جاش کونش را تکان می داد و یک آوازی می خواند درباره ی بندری بودن خودش و آنزمان خیلی فیلم لختی به نظرم می آمد...
 
باد زد
و یک دانه عدس
توی کوچه افتاد
کوچه فکر کرد
یادش آمد
درخت عدس ممکن نیست
شب
عدس ماند و آسفالت
ظهر
عدس ماند و آسفالت
 
چلچله
خون دیده
دشت
بین دو تا پرانتز بزرگ
نوشته بوده من
به دنیا
توضیح داده بوده من
گفته بوده من
پرانتز بسته
و گفته بوده خون دیدم
خون قطره قطره
خون زخم
زخم درد
درد قدیم
گفته بوده اینکه
این همه گفته بوده
هیچی نگفته بوده
نمونده بوده جز
ندیده بوده جز
اینکه
خون دیده

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM