Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
بیا دیوانه شوم
همین باشم
بمانم در همین زنجیر
به چکیدن تیوب های سفید
به سوزن آبی در رگ
بیا به قرص های زرد
به قرص های آبی
اعتماد کنم
و تنها نباشم
جدی بیا
خودم را
هیچ وقت نگذارم تنهایی
 

ول کن من را گفتم
من را ول کن
و دستهام بخار شد
انگشت های بلندی
که براش ساخته بودم
ول کن مرا گفتم
گفت
من را ول کن
و اما بخار شد
و انگشتهام بلند
بیکار مانده بودن
 
نازخار

زخارف من
ته کشیده ولی
تو زیبایی
و این زیبایی
مرا
عذاب می دهد عزیزم
سمت من نیا
 

دارم متنفر می شوم  از اینکه ملت از همه شبیه همه می شوند و متنفر می شوم از اینکه دیگر فرق من را نمی فهمند دارم از همه متنفر و خسته و تنها می شوم مدام
 

بچرخ پرنده ی با هوای بی دریایی
بچرخ زمین حرف های کیریایی
غرق نمی شود
 بیلاخ
دریانوردی که کشتی اش گرداب است

 
چی برا من رفته؟
از کجای من بالا؟
که اینجور ته بر تهای رفته ها
هفته است روز و
گفته است درد

- حرف نگفته نداشتن
ان تر از نداشتن ابروست-

و خالی پا
انگار نیا اصلن به دنیاها
و کس کسی حرف کس کسی از تو را نفهمیده
و تکرار می شوی داری
در ورق های روزها
ورق های کتاب با کلاس بابا
نخوانده گردانده برای پز توی مهمانی
من بودم
غم نداشتم دست داشتم
ابرو داشتم چشم داشتم
غصه داشتم
و هیچی
هیچی نرفته برام

 
اسمت را می گذارم تبعیدی
و هر عیدی را
برای تو خاکستری می پوشم
زیرا
خاکستری
رنگ عیدانه های ماست
رنگ سقف
رنگ زمین
رنگ آسمان
وقتی که رفته ای
 

من
تو را طی کرده ام
و ذره ای از تو
اینجا نیست
زیر کمدهایم پاک است
لا به لای آجرهایم پاک است
و تمام patent دارها
تمام شوینده های جهان
طی کرده اند تورا از من
طی را چلانده اند
پاک پاک
اما هنوز تو
در اتاق
برق می زنی
برق می زنی
 

چیزی از مردم کلماتت
دندانه دندانه در من جا مانده
عابرین
مرد خونینی می بینند
که کلمات
تکه تکه در تنش فرو است
و فکر می کنند
این حرف آشناست
این حرف آشناست
عابرین
سر تکان می دهند
تی می کشند
تو را
که شر
بر زمین ریخته ای
 
یک چیزی در تمام زنها مطلقن زیباست و مثل آونگی تکان می خورد تویشان که سریعن آدم را بیست ساله می کند. از آن بیست ساله های خرگوشی
یک چیزی توی زنها حریر نازکی است که می لرزد و می برد آدم را
یک چیزی تکان می دهد وعده می دهد که می رویم با هم می رویم بیا می رویم و دیگر بر نمی گردیم
چیزی از زنهاست که می برد آدم را و مثل کتاب های اشرافی پاره می کند دست می زند و به کتابخانه برمی گرداند
 
تکرر ادوار

نه جیم آبی جین
جفای جیم
ملامت آنکه جا مانده ای
جفا دیده ای
و جیم جیم جهان
میم های کوچکت را
یکی یکی
با فشار شین شست اش له کرده
دویده ای میان سبزه
و سین سبزه
دال بی دلیل
دریده  پایت را
و قاف قاف
خون
رفته از پای شین شرحه ات بیرون
و دال درد
دال بی دلیل درد
دستهات را
چاه چشمهات را
و کاف کوه
 تو را
 به نون نبودن ات
که گشنه ای
مثل گاف
 گشنه ای
رفته ای به سبزه زار
و سین سبزه ها
گلویت را سوزانده
و یای ناامید
دال دور می شود
شود

 ***

های حلقه باید کنم تو را ای شعر
های حلقه باید کنم
مثل آی اشک
آی اشک
اشک دور چشمها...


 
می گوید من
و اشاره می کند به من که
ساکت نشسته ام
می گوید
من
و من یعنی تو
همیشه من یعنی تو
هر چه دور باشد هم
باز هم من به تو نزدیک است
می گوید من
و سبابه را فشار می دهد روی استخوان بین سینه هاش همانجا که همیشه جای من است جای غمگین دماغ بزرگم بزرگترین دماغ دنیاها
می گوید تو
و همین که می گوید تو
من ماست هاش را کیسه کرده است
من باهوش است
من داناست
من
بسیار بیشتر از تو می فهمد
 

و حدقه های ما
زیباتر از چشم های ماست
نفس های ما زیباتر از حرف های ماست
جهان شلوغ می شود
وقتی سکوت می کنیم
نگاه کن
ببین
پرواز لک لک را ببین
دو بال می زند لک لک
و وقتی که دور شد
سفیدترین چیز دنیاست

 

یک قطره از او به من بدهید
به چشمهای تشنه ی خشک ام
قدر اشک
یک قطره از او به من بدهید
 
اگر یک روزی
حالا یک روزی
بی استفاده مانده بودی
چشم های طماع جادوگری
استفاده های عجیبی
برای تو دارد
برنامه دارد له ات کند
گرمت کند
که دود کنی
و چکه چکه توی بشر
عصاره ات را
روی تختخواب بریزد
 
خری عمیقن داغ
در ولایت یخچال های برقی
و مار ابلهی
در میان طناب ها
مورچه ای
توی ظرف چایی
ندیده
نبوده رفتم از دنیا
سرشار از بوی تن های مردم
بوی بیخود تنهایی
بوی تند توی کشاله
و بوی بدیع سم
قهوه های تلخ قجر
کلاه های بی استفاده ی آبی
سبیل های بیهوده چرب
و سرزمین بی پدری که
بنادر غمگینش
تنگسیر هم ندارد


 

عقیقتی
محبنا
و حرمتی
عزیزنی
شیپیش من
کجای تختخواب رفته ای؟
 
صلیب
جمع ساده ایست
چهار میخ دردناک و یک بدن
دردهای من
چهار اکس ساده است
لمیت اکس تا ته جهان
تمام دردهای آفریدگار
چهار بار
چهار بار
 
و اگر من
دیوار صلبی بودم
فراخ سیمانی دیواری
با سبیل سیاه و
لبخندی
اگر من
زیاد عمر می کردم
دستهای بزرگ توپ داشتم
اگر من
تمام هر چه را نبوده ام می بودم
آدم دیگری بودم
و هر دیگری جز من
ناامیدتر نبود
 

ماه
عکس من توی آسمان بدیهی است
چاه تلخ در جهان بدیهی است
و صیحه
بوی بی سوی مردن است
ماه
بیاه روی چاه
صیحه های اشتباه را بگیر
سطل های رو سیاه را بگیر
ماه
شب فرشته باش
شب فرشته باش


 
دماغعلی

سوسمار کوچکت تاریک است
و در دوایر سیاه باغچه
کپک زده می زند دارد
گوشت تلخ من!!
فقط به طریق مستی تر
یا بیا و حالا در
یا از این که هس هم تر
می فهمی؟
زخمهای باز
سردردهای نز به سر گیجه
غمهای پاکتی
راحتی؟
خوبی؟
دست مانت darad نمی کند یا نه؟
گوژبخت من
Mortal صورتی
صیاد!!
یاد و داد تو مرا رفته است
خان و خر به خط
پایه
سر به سین دیوار
میخ کاپشن و cat و سین چاک چاک دیوار
زخمهای صورتی رنگ کافوری
زخمهای ناسور مرده های وافوری
انگار درد
معنای آخر زمین باشد...
" بیزارم از تو باغ
بَ
بیزارم از تو باغ "
دماغ اول این را می گوید

 
واقعن نمی دانم برای اسمش چه خاکی تو سرم کنم


Paolo Pellegrin, 2012
در روستای المسلخ در غزه دختر 12 ساله ای به خانه ی داماد می رود مراسم عروسی در غزه هنوز رسم پایداری است که ممکن است تا سه روز طول بکشد


Labels:

 

گلوی گاو را
با شبدر بریدند
به سینه هاش کرست بستند
کرست کوچک
34A
یا در همین حدود
و گوشهاش را
با پنکه تراشیدند
گاو
گاو تشنه
گاو بیهوده
گاو مانده بود


 

باید برف ببارد
همین الان
باس برف ببارد
و صدای گرگها باید شنیده شود
و خاطرات خرگوش ها
باز
بدود میان برف
یخ کنند
ورجه شود
و گوزنهای دراز
و گوزن دراز
بدود در برف
گلوله بخورد
بیافتد
نفس بزند
و چشمهای زیباش را
تا ابد
باز بگذارد

 
زَندارگی

- و زن
در کنار دریا خوابید
و مثل تپه ای از شن
توی موج ها
پاک شد و رفت
ماه
عین صخره ایستاده بود -
- مرغهای دریایی پرنده های مرتبی هستند
گِلی نمی شوند
خیس نمی شوند
نمک نمی زنند
شکار نمی شوند
فقط
مثل صخره ها
ذره ذره خورده می شوند
سرنوشت تمام دنیا دریاست
- باس دستهات را
توی کاسه می گذاشتم
باران
برای رشد گل ها الزامی است
باس
دستهات و چشمهام را
توی کاسه می گذاشتم
 

راستش
چیزی
مثل یک شعر نصفه کاره
از همان ها که آخرش کیری است
چیزی
مثل آب سفیدی
که در گلوی کیر قرمزی مانده باشد
واقعیتی از محزونی
رویای من را
 آزار می دهد


 

یک فیلم خوب دیدم که اسمش یادم نیست داستانش یادم نیست و هیچ چیزی از آن یادم نیست فقط شبحی رنگی است که احساس خوبی پشتش دارد. نمی شود راجع بش مسعودی شد حرف روشنفکری زد نمی شود عاشق بازیگرهایش شد برای کسی تعریفش کرد یا نقدش کرد.یک فیلم خوبییدیدم که دارد تنها در من اتفاق می افتد به صورت لختی
 

مدام برا مردم خاطرات مزخرف می گویم و تعریف خاطراتم مدام خودم را یک جور دیگر می کند احساس می کنم شبیه آدم عکسهام نیستم احساس می کنم آدم توی عکس هام دیوانه ی خوبی است ولی شبیه من که دیوانه ی خوبی هستم هم نیست جور دیگری است که دیوانه بودنش فرضی است و معنی سرگشتگی را نمی داند. احساس می کنم ولی مطمئنم که از من من تر نیست. کسی حق ندارد از غم من تر باشد
 
سفید
سبک
پشمالو
قاصدک
رفته است
و خبر را هم
با خودش برده
 
مریم

پدر مرا به کلیسا برد
و پاپا برنارد
به من سلام کرد
و من
مثل دختری بیست و یک ساله بودم
عاشق بافتنی
عاشق سگهای کوچک
میوه های چاق
و بوی گردن کشیش های معصوم
پدر مرا به کلیسا برد
فصل تابستان بود
به امام زمان
فصل تابستان بود
\پر از نخهای نارنجی
توله سگهای کوچک
کشیش های معصوم
وگردن پاپا
بوی آتش می داد
پدر مرا باز هم
و باز هم
کلیسا برد
چقدر باید بگویم که پاپ بد است
چقدر باید سر گریان پاپا را
لای سینه هایم بگذارم
چقدر باید
 با لباس باز در اتاق بگردم
تا بفهمی که جنده یعنی چه

 

 
دیوارهای کوچه به زن تکیه داده اند


Bruno Barbey ITALY. Liguria region. Town of Genoa. 1966

Labels:

 
Murder on the Orient Express

و من به قطارها ایمان دارم
به همین فلزهای لق لق سیگاری
به همین برنده های دختران صورتی پوش ها
محل تیر خورد سرخپوست های بد
عرق خورد کابوی های خوب
به ساعد تکیده ی فولادی
چشم براق زرد
به خس خس سینه
من
بی خیال سفر
توی ایستگاه
به ایمان اکثر قطار ها ایمان دارم
ولی عبور چیز مشکوکی است
عبور دلیلی ندارد بیاید به شکل قطار
عبور چیز بدی است
عبور
اثاث آدم را پایین می ریزد
پایین
و مثل قطارهای قدیمی
گریان از آدم
می گریزد
 

مرگ
گاهی تا در خانه می آید
 با همان چشمهای براق قرمز
 همان نگاه عبوس
 همان گیسهای سبز
مرگ گاهی می آید
برا صدا کردنم
صدام می کند
و قبل اینکه روشن شوم
ملافه می شود
باد می زند
غنجه می کند
پرواز می شود

دنیا
همیشه هم ها بد نیست
مرگ گاهی سراغ آدم می آید
 

آقا ظهور نکرد
آخر دنیا شد
خر آوازه خوان آمد
لکاته ی هزار چشم آمد
و قوم لوت
گرفتند دنیا را
شیعیان هزار بار خوار شدند
سنت از دنیا رفت
ولی هر چه ما دعا کردیم
آقا
ظهور نکرد
 
و من بوس بوس به
بوس بوس مرگ نز
دیک می شوم و با
چرا شما شب
های زمستانی در
مان گرمی جان نیست
در جان ما دردی و آه
در تمان این ها باره

 
در نهایت عاشق شدن تجربه ی خوبی است یعنی در مقایسه با تجربیات دیگر زندگی عاشقی تجربه ی خوبی است خیلی خوب است که آدمها هم را بوس می کنند وحشی می شوند لخت می شوند و عرق می کنند روی هم حسابش را که می کنم جالب است آدم چند وقتی نگران خودش نباشد در حد مرگ چشم بسته نگران آن کسی که باهایش می  خوابد باشد و جالب است که آدم آنقدر کسی را بکند بکند بکند تا کردن از معنی بیافتد و آدم با گلوله ی شفافی از طرف تنها بماند که مثل بچه هاست و برای بیدار شدن به بوس احتیاج دارد
 
من دلاور نبودم
ننه ی کوچک و لاغری بودم
با کمی کرک خاکستری روی چانه
و شانه هایی
با حفره های دردناک
من دلاور نبودم
قهرمان نبودم ولی
درست عین دلاور ها تنها
زنبیل قرمزم را کشان کشان
 کشیدم
و گم شدم
توی تاریکی

 

باید بروی حمام
 خودت را زیاد بشوری
و تمام شاعران جهان را جمع کنی
تا برات شعر بگویند
موهات را تمیز بتراشی
همه جات را
عطر بزنی
توی وان روغن بخوابی
عود دود خاکستری دار بسوزانی
ردای زفت بپوشی
صلیب دست بگیری

- صلیب زیاد هست صلیب فلزی هست صلیب چوبی هست صلیب طلایی هست که لای سینه های آدم می افتد من هم صلیب قشنگی دارم که  میخ های خوبی دارد -

خلاصه راه بیفتی
دعا کنی برای مغفرت من
چون زیاد گناه کرده ام
زیاد دردت آمده
فشرده شدی
برهنه رها شده ای
و این عذاب های کوچک
گناهان من را


 
آدم آخرش به یه سنی می رسه که دهنش دیگه نیمه وا نمی مونه هر آدمی آخرش به یه جایی می رسه که خسته است ولی دیگه نمی گه خسته است چون گفتن اینکه خسته است خوشحال ترش نمی کنه
 

بدبخت ترین بدبختی ها ملالتی نیست که دیگران حالش را نداشته باشند گرچه آن هم کیری است بدبخت ترین بدبختی جوری از بدبختی است که آدم نتواند راجع بش بنویسد

 

چرا باید آدم غذا بخورد چرا ضعیف نشود؟ خسسته نباشد بیخود از دنیا؟چرا برود حمام؟ دئودورانت بزند ریشش را بتراشد چرا آدم باید تختخواب داشته باشد اگر تو نباشی؟
 

چرا تو را؟
مگر که  جان من نبود؟
چرا تو را؟

 

می میرم
برهنه می میرم
و دستهام
 شورت زنانه خواهد شد
می میرم
برهنه می میرم
و چشمهام
حباب دریاچه خواهد شد

گفت "معنی نفسهای من را نمی فهمید
نمی فهمید چه شده ام
کجا رفته ام
آخرش
بدون اینکه
می میرم
و چشمهام
حباب دریاچه خواهد شد"

مرد
و ما
قدر دریاچه
قدر دریا
رودخانه رودخانه اش را
گریسته بودیم

 
خودم دوست دارم داستان بنویسم داستان نوشتن خوبه قشنگه آدم هزار صفحه نوشته باشه پر آدمای مختلف دخترای خوشگل صحنه های سکسی, چه جوری می شه شخصیت های داستان رو زنده نگه داشت؟ چرا به خط هفتم نرسیده آدم های داستان من میمیرند؟ الان نگاه کردم تقریبن تموم شخصیت های داستان هام تعریف نکرده میمیرند. بعد مرده ها دنبال آدم می آن. مرده هایکثافت مدام پی آدم رو می گیرن شب نمیشه آدم بخوابه. داستان نوشتن بده داستان نوشتن تقصیر ه. دوست ندارم داستان بنویسم...

 
به نظرم  خدا مثل این مادر مهربونای خیالی گم شده است که بچه یتیم های انگلیسی برا خودشون میسازن از این مامان خوبها که مهربونن سوپ می خورن توی قصر زندگی می کنن از اون مامان خوبها که آدم قبل اینکه بفهمه وجود ندارن زیر چرخ کالسکه میره یا از سل می میره

 
هر چند وقت
یاد این می افتم
که باید تو را ضخیم
به میله های تخت ببندم
رهایت کنم
تا فردا
که یاد این بیافتم که تو
به تخت
بسته مانده ای
 
تلفن خر است

زنگ می زند
فوت می کند پرهایم را
و قطع می کند نسیم
مثل دریایی لباس برقد پوشیده
تا کنار گوشی می آید
موج می زند تاکنار مبل
و خانه را از
بوهای مختلف
از طعنه های  عزیزعرق پر می کند به تنهایی
قطع می کند
و سیم های بریده ی آدم
در آرزوی پیچ های کانکشن
روی ترمینالهاش
برق می زنند
و زبان کبود آدم
طعم لای پای دختر می گیرد
روی سینه ی آدم بابونه می کارد
و تمامی گلها را
مثل بنفشه های مظلوم احمق
می کشد
از خرتناق باغ آدم بیرون
خون سیاه رنگ باغچه
روی ریشه خشک می شود
و زخم عمیق باغچه
 تا زمستان آینده خوب نخواهد شد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM