Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
شما بهترید


Christopher Anderson / Magnum Photos

ما چاره ای جز ایستادن نداریم...

Labels:

 
چند روز دیگر؟
چند سال دیگر؟
چند بار دیگر؟
و خدا مدام لبخند می زند
"وقتی که من محکومم به بودن چرا دیگران نباشند"
 
لطافت آنقدر دارد

آشپزخانه
پر از صدای سکوت بود
آنجنان زیبا
دوان پای برهنه
گذشتی
که پروردگار تا مدتها
اسلو موشنش را
با فرشته ها
تحلیل می کردند
 
پاره نان
قرص کوچک کورتن
آرامش تک تک عصبهای من
توی اعصاب من نیا
عصبانی نباش
بگذار من پاچه هایت را بخارم
 
رفتن
به تماشای بادی که از همین آ
بادی
و
زیده بوده نرم
هم
دلیلی برای رفتن نیست
زیاد آدم
منتظر هستند
زیاد درخت نکاشته
دختر نبوسیده
زیاد باد بیاید
حالا
زیاد که ما خر
من توی باد نداریم
فقطش هی
دا
من
خاکستری
سیاه
ارغوانی
و بوی تن عرق
زیر چا
در
که آدم را به زنده ماندنش
تشویق می کند

 
فکر می کنم اگر مرگ شب مثل همیشه بیاید از پشت که حال یک آدمی را بگیرد. آخر مرگ این position را خیلی دوست دارد که طرف عکس مرگ را توی صفحه تلویزیون ببیند و حالش گرفته شود. می گفتم اگر بیاید و ببیند که طرف دارد فیلم سکسی می بیند و توی فیلمش یک زنی دارد شورتش را در می آورد صبر می کند تا کامل در بیاورد و باسنش را بگیرد سمت دوربین بعد ادامه کار را می دهد. خودش خیال می کند به خاطر این است که دلش به حال آن طرف می سوزد. ولی من فکر می کنم حتی مرگ هم نمی تواند یک همچین صحنه زیبایی را از دست بدهد...
 
آمد
نشست
پرید
آمد
نشست
پرید
پیش از آنکه هرگز
بدون اینکه هیچ وقت
 
شب خوب است
ولی چراغ پایان شب نیست
چراغ را روشن کن
بگذار آنجایت را
بهتر ببینم
 
روی دیوار این خانه ام می
نوشتم که آیا
که دیوار شکست
 
کلمه ها مهم تر از آدمها هستند. کلمه ها از همه چیزها مهم ترند و چیزهای مختلف فقط به خاطر کلمه هاست که وجود دارند. باید به کلمه احترام گذاشت. آرام کنار ملافه اش را کنار زد و با آن خوابید. کلمه را اگر با محبت بغل بگیری هر چقدر هم که سفت فشارش بدهی بیدار هم اگر بشود ناراحت نخواهد شد.

 
من می نویسم
آسوده بمیرید
وقتی که بمیرم هم
یا بمیرید هم
فرقی برایم ندارد
تا من وجود دارد
می نویسم
شما اهمیت ندارید
 
به درک مطلقی از آدم رسیده ای که از همه آدمها بدت می آید. کمی به دنبال خود شناسی باش...
 
دقیقا وقتی نگاه میکردم
به همانجایی که
شما فکر می کردید
و به
همان کاری
که
فکر می کردید
و به همان صورتی
که
فکر می کردید
فکر می کردم
حق داشتید
ناراحت بودید
 
فکر می کنم
فکر می کنم
و با فکر کردنم هی
می روم فرو
و توی کلمه هایی که فکر کرده ام
غرق می شوم
مثل آدمی که به اندازه اتاقش ریده باشد
 
می شود فریادش را آدم
با خودش بردارد
ببرد
بالای یک دره
و از آنجا
آنرا
تو سر خلق تشنه پرتاب کند
 
هیچوقت وقتی که چشمم به یک جای زنی حالا هر جایش افتاده احساس دله و هیز بودن نکرده ام. اگر زنها نخواهند آدم یک جایی را نبیند امکان ندارد که بتواند ببیند.
 
هی نگاه کن به دیوار
تا جای چشمت
روی سقف بیافتد

 
و گفت خصلتی در زنان است که اگر با هزار مرد خوابیده باشند از تن آنهمه مرد نکبتی با آنان نیست و از تن اوی حکمتی با مردان و مرد هزار و یک به کراهت نخواهد بود. نه به آنسان که اوی از مرد اول. و گفت حق این است در آنجه نمی دانید. و هرگز اتفاق نمی افتد.
 
چیز دیگری نمانده
جز همین شلوارت
الباقی مسائل کاملا
تحت کنترل هستند
 
و در جهنم با ما گفت "من اشتباه نکردم خدا هم قبول داشت که امثال ما نباید اینجا باشند"
 
درخت بید مشک
و بوی مشک سینه ها
که زن
هزار دسته
سینه زن
از این سرا
عرق کنان
گذشته اند
 
جنازه ام
بدون حرف تازه ام
هوا پس است
کسی کنار گوش من
کنار باد سعی کن
و جویبار دوشچی
کسی کنار قهقهه
کنار غاز
گفت باز
بیا پسر
هوا پس است
نفس کشیدنت
در این هوا و زندگی
بس است
بیا پسر زمین بخور
کناره رفتنت برای چه
گه زیاد خورده ای بیا
بیا کمی از این بخور
هوا پس است
گیاه مردنی است
بهار نیست
اگر که هست باز
فصل مهملی است
چون
هوا پس است
 
همیشه بادی
می آید و
آدم را
با خودش
می برده ام مرا
به خیلی دور

 
برام مهمه ولی
به روم نمی آرم
راستش
وقتی آدم بگه که حالم گرفته شد
حالش
بیشتر گرفته میشه
 
و حتما
به باران بگویید
بعدا
زیاد ببارد
و به دخترها
و خیلی های دیگر
شعر ولی نخوانید
شعر دوست دارم
ولی شما نخوانید
همه بد می خوانند
دستتان را بگذارید روی قبرم
بیشتر از دو تا انگشت
و چشمهایتان را به بی نهایت بدوزید
آنقدر
که تویش
اشک صاف جمع شود
یادم رفت بگویم
اینها را برای زنها نوشتم
مردها نیایند
ممنونم
سپاسگزارم
کاری ندارید؟
 
باران بدون اینکه بگوید
بدون اینکه بخواهد
بدون اینکه بپرسد
تف خورد روی شیشه
و پاک شد
ماشین به راه شمال
ادامه خواهد داد
 
آدم می خواهد فقط می خواهد و نمی فهمد هیچ وقت که آنچه میخواسته چی بوده ...
 
دریا
بغض کرد
و با چشمهای بزرگ سبز
به چشمهای مملو از ابر آسمان
چشم دوخت

"ستاره هایت ستاره هایت کجان آسمان جون؟"
آسمان فکر کرد
آسمان زیاد فکر می کند
دریا کمتر
آسمان زیاد می بیند
دریا کمتر

 
تنها مردی که بر برزن آمد. کوی را خطاب کرد " از تو گذشت اوی؟" کوی اشارت کرد "آری" گفت "با تو گفت اوی؟" کوی گفت "آری" گفت از همین می ترسیدم...
 
همیشه آدم آنقدر می رود فرو ولی به ته هیچ چیزی نمی رسد ...
 
آه از
Bizzare تنهایی
از اینکه می بیند آدم
دارد
به انتهای خواب عمیقش
نزدیک می شود
و می بیند
دارد
محو می شود
توی تاریکی
و همه چیز در سکون
روی سر خاطراتش
خراب می شود
 
باران که آمد
کویری اول به خواب بود
تشنه بلند شد
به هوای لیوان آبی که آن بالا
نگاه کرد زنش
کنار میز افتاده
آخرین نارنجک هنوز
توی دستش
و به چشمهاش نگاه می کردم
همینطور که رفت
و توی آب باریکه به آب باریکه تا دریا
و توی دریا که غرق شد
باران آمد

 
مثل عروسی
که شب
به مهمانی خودش رفته
از نگاه مضطرب دیگران می فهمم
ماجراهای غم انگیز و دردناکی در راه است
 
شب مث باد بیخود
تنها
شب مث ستاره همش
آسمون بی انگیزه
شب مث جوادی مایکل جکسون
باجی
مث شورت در اومده مهدیه
دختر حاجی
شب ادامه داره
بال در می آره
شب به صدای نفسات
احتیاج داره
باور کن
 
بوها
موها
ابروها
جهانی
از ها های کوچک
پر از بخار نادانی
و صورت زمخت
سیاهچال تیرگیها که در
پشت پنجره است
 
اگر پنج ساله بودم.
اگر
فقط
پنج ساله بودم
 
فکر می کنم هر چقدر هم خدا به فرشته هایش سخت بگیرد این موضوع را که شبها وقتی مشتریهای ریشوی بهشت خوابند می آیند پایین و روی زخمهای سیاه مرده های جهنم یخ صورتی می گذارند را نادیده میگیرد...

 
نگران نباشید
همینجا که آمدم جایم خوب است
راه که می روم
گز می زنم کم کم
و آنقدر هی از من
می آید بالا
که
دیگر نمی دانم
همینجا خوب است
آن بالا آدم
چیزهای دیگری می بیند
که لازم نیست
می نشینم اینجا
و اگر مانتوی کسی کنار رفت
لای پایش را می بینم
 
نجدی خوانی در جزیره

همه
خواب بود
خواب بود که یک گلوله
سراغ من آمد
-گفتم که
بچه ها هم خواب بودند
مسلسل ساکت بود
ماه مرا نگاه میکرد-
گفت بیا برویم پیش منیژه
دور از چادر
وسطهای یک بیابانی که تویش
هیچکس نباشد
- توی یک شعر خوانده بودم
اسمش را
فکر می کنم آنجا
ننوشته بود حتی
که چه شکلی بوده
و چه بویی حتی
ولی نوشته بود
خر بوده
خوب من هم خر هستم
خر بودن یک نقطه متعالی است
به هرحال
زنها غنیمتند-
من و گلوله ام
با هم به آسمان رفتیم
به آسمانی با نقش آبی
در زمینه ی
زنهای لخت
دست توی دست هم
لا
خواندیم
یک گوشه ای برای خودمان
دیگر کسی درباره منیژه صحبت نمی کرد
همینطور خواندیم تا جنگ دیگری شروع شد
 
بیداری
شروع به نابودی
حضرت خویش است
پایانی رقیق
از جهانی به شدت متراکم
و آرزویی است که
بر آن چیز دیگری متصور نیست
آن کس که چشم بگشاید
کور خواهد شد
 
نوشته بودم
این پاک کرد
وگرنه من
هر چه قول داده بودم
و راز دوم جهان
و اینکه تا به چه حد
و اینکه چه جور می شود
و اینکه چقدز را
نوشته بودم
بلاگر نامردی کرد
همه پستهای من پاک شد
حالا دیگر یادم نمی آید
 
تمامی سخن در او بود و سخنها به تمامی ما در انتظار روز اول باقی بیدار می نشستیم...
 
تمام پستهای من پاک شد
چه اتفاق مطلوبی
چقدر خوب است یک نفر هی
آدم را
پاک کند
و آدم هی
دوباره بنویسد

 
بیا برای عبادتت
در تهران یک مسجد بسازیم
من
پیشنماز خواهم بود
 
روسپیان سودازده من



توی آمریکا منتشر شده حالا یک آمریکایی میخواهد و یک اسکنر.
دلم دیگر برای خواندن تنگ نمی شود توی ترکم ولی معتادهای توی ترک هم گاهی هوس می کنند. توی هوس بوی زنهای رمانهای مارکز هستم. بوی تند عرق و ادویه ای که 7 سالی می شود به دماغم نخورده...

Labels:

 
جایی در تو هست
که بوی دریا دارد
و جایی که بوی خاک
جایی در من است
که آتش است
و جایی که رد باد
آنجایم را روی آنجایت
و آنجایم را روی آنجایت می گذاریم
آتش به آب و
باد به خاکستر
آرامش خواهد یافت
 
فکر می کنم غمگینترین قسمت حرام شدن این است که آدم دربیابد که هیچ چاره ای جز همین حرام شدن نداشته.
 
نقاط مشترکم با تو
فلسفه اندوه است
و دستهای بزرگ من
که مال توست
و چشمهای تو
که مال من
 
دستهای من به آبی
و سینه های تو به قرمز
و آخرش قرمز و آبی
توی حیاط خلوت دنیا
جایی که دیگران نباشند
فوتبال می زنند

 
آن وقت هی بگویید بشریت پیشرفت کرده است


Stuart Franklin / Magnum Photos

نیجر مامونا 14 ساله و برده است (هنوز میشود در نیجر برده دار بود آنها مجانی کارهای خانه انجام می دهند ظرف و لباس البته و طبیعتا استفاده های دیگر) کودک توی بغلش صفیه را در هنگام روسپیگری حامله شده. او یک کودک دیگر هم حامله است...

Labels:

 
می بینمان
اینهمه بینابین

می خواهمان
رفتن بعد از ظهر

می گیرمان زن
در زمان طولانی

می خوابمان
وعده دیدار

می گمانم تنها
چند ساعت
دیگر می مانده
 
فکر می کنم اینکه آدم به ترک دیوار بخندد اصلا نشانه خنده رو بودنش نیست. این مساله نشان می دهد که او چقدر موجود بی توجهی بوده که به مساله مهمی مثل ترک توجه نکرده است...
 
چند شب پیش یک جوراب شلواری قرمز دیدم که فکر می کنم برایت خیلی مناسب بود. ولی بعد پشیمان شدم من از اینکه به دوستهایم فشار بیاید خوشم نمی آید. به خصوص به آنجایشان...
 
فکر می کنم توی یک مملکت آزاد اگر بودم هم باز هم همین گهی می شدم که حالا شده ام یعنی کلا فکر می کنم که هیچ چیزی نمی تواند یعنی هیچ شرایطی نمی شود که آدم را بهتر از آن چیزی که قرار است بکند و کلا خیلی هم به آدم و بهتر و حتی بدتر از آن، خیلی هم به کلمه بهتر اعتقاد نداشته ام...
 
دردت آمد عزیزم

"نه راستش
ولی
حالا
احساس می کنم
تو
اصلا
ارزشش را نداشتی"
 
تقدیر یک چیز سیاه و چسبناکی است که مثل زالو می چسبد به آدم. و ما به آن عادت می کنیم...
حالا هر چیزی که میخواهد باشد.

 
دنیا انقدرها هم نامرد نیست در مقابل ما چند میلیارد آدم بدبخت که مجبور به زندگی و رنج ابدی هستیم میلیاردها میلیارد آدم دیگر هستند که هرگز به و جود نمی آیند و از نبودنشان لذت می برند...
 
همش توی حسرت این هستم
توی التهاب بعد از
...و شنیدن اینکه

می آید
می آیی
می آیند
و زندگی تمام تمام تمام می شود
 
فکر می کنم یک لحظه ای هست که آدم هر چقدر هم سرتق باشد روی دو تا زانویش می افتد و بالا را نگاه می کند خدا آنموقع یک نگاهی به فرشته اش که هول شده می اندازد و زیر لب می گوید "ولش کن نمیخواهد تحویلش بگیری"
 
فکر می کنم اگر روزی روی شاخه بالای یک چنار یک شورت قرمز ببینم. چندان تعجب نخواهم کرد. وقتی که زنها داغ می کنند هیچ کاری از آنها بعید نیست...
 
مثل یک میخ دراز و
بزرگ و تنها
روی میز سرنوشتم
مثل یک جیغ دراز باریک
توی یک دشت ساکت
یک زن برهنه
توی امامزاده داوود
مثل یک پرده بکارت
موی دماغ مردم هستم
نه میروم فرو
نه می آیم بیرون
بیخود نگران حال من نباشید

 
تگرگ ناخن قرمز کوتاه
روی لبهای شیشه
و آبی سیگار همیشه
در بین صورتی
و هی بخار بخار و هی
اشک اشک
و هی
گردش دوباره دستها
در میان ایر دود و
تگرگ لاک صورتی
روی شیشه
 
و این هیچ هم
غمی نیانگیزید
و پاییز آرام
گفت
این آخرین
و بهاری نخواهد بود
درخت گفت جوجه ها را به باد بدهید
و یک دانه روبان قرمز
از آخرین شاخه بالاییش
بر زمین افتاد
 
لحظه سختی نیست
وقتی که پاییز
به درخت آخری که می خواباند
آرام میگوید
بهار دیگر
هرگز
بیدار نخواهد شد
 
می توانم یک فعل مسخره است. غمگین و ناامید و افسرده...
 
حتی وقتی آدم حال حرف زدن ندارد هم دلایل بسیاری برای حرف زدن وجود دارد. یکی مثلا اینکه سکوت اصلا چیز خوبی نیست و آدم را یاد فریادهای موقع مردنش می اندازد...
 
فکر می کنم گاهی که در دنیا فقط بنده هست و خدا نیست و ما به صورت دایره ای بنده های هم هستیم...
 
توی جویبار
آخری که گشتم
یک ستاره ای پیدا شد
که نامش دریا بود

 
فکر می کنم اگر یک زن غریبه به یک مردی بگوید
- خبر داری موهایم را بنفش کرده ام؟
صد در صد مردها به اندازه کافی وقیح و بی شرم و گستاخ و نامرد و هرزه هستند که یک لحطه پیش خودشان فکر کنند
- موهای کجایت را؟
و از فکر اینکه یک زنی موهای آنجایش را بنفش کرده باشد کیفور بشوند. ولی درصد خیلی کوچکی هستند که این احساسشان را با طرف در میان می گذارند...
درست است که دنیا چیزی ندارد که آدم به آن افتخار کند و اینکه گفتن این جمله ممکن است از آزار دهنده بودن گوینده و احمق بودن اش و اینکه برای خوابیدن با زنی که آن حرف را زده شانس کمی برای خودش قایل بوده. ولی به هر حال از اینکه گفتن این جمله مرا کمی متمایز می کند. زضایت دارم
 
خیلی مسخره است ولی فکر می کنم که بدنم بسیار فیلسوف تر از سرم باشد. فکر میکنم بدنم در بین فکرهایش و فلسفه هایی که یافته درباره بیهوده و سیاه و غم انگیز بودن جهان به همان نتایج مغزم رسیده است. ولی درباره پایان ناپذیر بودن جهان با او هم عقیده نیست. فکر می کنم یعنی مغزم فکر میکند که حق با بدنم است چون اختمالا بدن خوشبخت است و می تواند با تمام شدن عمرش بدون نابود شدن به آرامش طبیعت بسپارد خودش را. برای همین هم چند سالی است که سعی می کند آرام آرام خودش را خلاص کند.
 
همه دل نگران ریختن برگهایم هستند
دختر کوچک
باغبان پیر
بچه های توی کوچه
گربه ها
جغدها
کلاغها

پاییز می آید
دخترک میرود به خانه شوهر
باغبان میمیرد
بچه ها می روند مدرسه
گربه ها راهشان را میگیرند
کلاغها می آیند
روی برگهای مرده
جیغ میزنند قار
آوازشان خیلی غمگین است
 
مصرف می کنند
حق را مصرف می کنند
صلیب میکشند
سجده می کنند
بودا بازی در می آورند
آنقدر تند
که حق مصرف
برای دیوانه
نمی ماند
برای تنها
برای شاعر
ما به این حق ها احتیاج داریم
دیگر کسی
دروغهای ما را
باور نمی کند
 
بیا برویم
فیلم پورنو ببینم
دنیا ارزش
عاشق شدن ندارد
 
مثل یک ماه
خالی و
زشت و
لک
در میان آسمان
زجر می کشد سرم
 
خرچنگ کوچکی مرا می خراشد
و روزی از من تنها سرم می ماند
بدون اینکه بتوانم کلامی
و آدمی قد درازتر از من
می دانم
مرا به بار عام نخواهد پذیرفت
و من
مفتخر به جهنم نخواهم رفت
جهنم درد خواهد داشت
من از درد ها می ترسم
مرا به زور خواهد برد
یک شوت سرکش
برای رفتن کله من به جهنم کافیست
امیدوارم تو را
با تیپا آنجا بفرستد
وقتی که هر کسی
حتی خودت
به کون خودت فکر می کنی
احساس بهتری دارم
این احساسها
برای یک کله بزرگ تنها
در جهنم غنیمت است

 
میخواهم خودم را
دو نصف کنم
به من تیغ بدهید
 
آمدم
نبودی
گفتم مداد سفیدت را بگیرم
روی دنیا بنویسم
توی سیاهی
یکی دو کلمه
نه بیشتر
درباره اینکه می ترسم
و اینکه دستهایت
و سینه هایت
ولش کن خودت میدانی
به هر حال
آمدم
نبودی
 
لیز میخورم
روی لبهایت
مثل یک دانه اشکی
و روی پیرهنت
تحلیل می روم
تحلیل می روم
تحلیل می روم
تح....
 
روی کوه ایستاده باشی
شمشیر خورده باشی
- مردها زیاد که شمشیر می خورند روی زمین می افتند -
دستت را بلند کنی
و خدایت را
بخوانی
و او نیاید
و هی نیاید
نیاید
نیاید
و باران بگیرد
روی خاکی که از خون تو
داغدار شده
 
سرت را بلند نکن
زیر باران تنها
مردهای خسته بسیاری
قبل از تو
ناتوان گریختند
نا امید از دویدن
بی خیال خانه رسیدن

سرت را بلند نکن
زیاد می شود که آدم
فریادش را
دور دهانش بپیچد
سرش را بگذارد
به زانوی تاریکی
و مثل معتادهای فیلمها
احساس کند
می تواند برخیزد
و یادش بیاید هرگز

سرت را بلند کن
بار اولت نیست
آخرین بار هم نخواهد بود
 
من
میم
اول
بدون
نون
میم
من
 
آخرین دفعه ای که حالم خوب بود کی بود؟

 
فکر کرده ام همیشه که شعر هیچ ربط مثبتی به ادبیات ندارد. همانطوری که نقاشی زیاد به رنگ. شعر به نظر من پادهنجار ادبیات مصطلح است. آنچه دیگران نمی گویند یا اگر می گویند اینجور نمی گویند و همین طراوتی که از این حرامزاده بودن از این بودنی که خیلی شبیه نبودن است ایجاد می شود. باعث می شود که این کلمات مقدس براق و صاف و تیز و نرم و گوناگون و متشابه کنار هم خوش باشند. خیلی خنده دار است که ما همش میخواهیم چیزی که به این سادگی اتفاق می افتد را برای هم تعریف کنیم...
 
مثل یک کلاغ کوچک
که روی بنفشه بخوابد
به هم نمی آییم
مثل یک اژدها که
روی پشم طلایی
یا غورباقه ای که با نیلوفر
مثل بازی که جوجه
گرفته باشد
رتیلی که کبوتر
تو را به خانه خواهم برد
و فکر اینکه چه خواهد شد
و گناهی داری یا نه
را
بی خیال خواهم بود
این سرنوشت همه ما مردهاست
که از زن نبودنمان
شرمنده تر باشیم
 
کوچه پر از کلمه است
ماه پر از کلمه است
کلی کلمه هست در میان موهایت تاب
کلی حرف هست توی چشمهایت
بین سینه هایت
کلی کتاب می گذاری
روی دستهایت
و نقش این همه در من
همینهاست
که می بینی
از این بیشترش از من
بر نمی آید
 
به درخت سرو تکیه خواهم داد
به درخت بید تکیه خواهم داد
شاخه های بالای کاج را دست خواهم زد
به ریشه چنار نگاه خواهم کرد
و دستهای اقاقی
درختها غمگینند
غمگین تر نمی توانند
ما در سرنوشت آنها بی تقصیریم
حق با توست
تبر بودن در ضمیر ماهاست
 
به فردای دیگری فکر میکنم
یک روز دورتر از دیگران
کمی
اندوهناک تر از دیگران
و رنگ موهایم بی وقفه هی سیاه و سیاهتر خواهد شد
تا روزی
که یکباره سفید شوم
 
سرم را روی دوش مهتاب می گذارم آخر
یا روی زانوی سرخش
نگاه می کنم توی گیسوی پریشان آبی
دست می کشم روی موهایش
نگاه می کنم
به فروتن سبز
که روی شانه های پیرهن
سیاهش می ریزد
می رویم با هم
جایی
نزدیک کوه سوم می نشینیم
در کنار چشمه
جایی که سرد باشد و آرام
گرما بی تابمان می کند
و آنجا مهتاب
همه جایش را
سینه هایش را
و حتی آنجایش را
به من نشان خواهد داد
آخر آنروز من دیگر مرده هستم

 
بتی فريدن، از پيشروان فمينيسم آمريکا درگذشت



او بيشتر به خاطر کتابش "راز و رمز زنانگی" (۱۹۶۳) مشهور است که در آن گفته بود زنان لزوما بوسيله نقش آنها به عنوان زن خانه دار و مادر به تکامل نمی رسند.
بتی فريدن در سال ۱۹۶۶ سازمان ملی زنان آمريکا را بنياد نهاد که برای برابری زنان مبارزه می کرد. وی اولين رئيس اين سازمان بود.
خانم فريدن در کتاب پرفروش خود، "رمز و راز زنانه" که بسيار پرسروصدا و بحث برانگيز شد، وظايف سنتی که جامعه برای زنان در نظر گرفته را به نقد گرفت و نوشت: "يک زن بايد بتواند بگويد چه کسی هستم و از زندگی چه می خواهم؟ و با طرح اين سوال احساس گناه نکند."
او نوشته بود: "زن اگر می خواهد به اهداف خود دست يابد، نبايد وقتی از شوهر و فرزندانش جداست، خود را سرزنش کند يا احساس خودخواهی کند".
بتی فريدن به عنوان رئيس و بنيانگذار سازمان ملی زنان آمريکا برای دستيابی به حق سقط جنين، برابری دستمزدها، ترفيع و مرخصی دوران بارداری مبارزه کرد. مواضعی که در آن زمان بسيار افراطی محسوب می شدند.
بتی فريدن ۴ فوريه ۱۹۲۱ در شهر پئوريا در ايالت ايلينويز آمريکا به دنيا آمده بود و درست در هشتاد و پنجمين سال روز تولدش جان سپرد.
او در سال ۱۹۴۲ با بهترين نمرات از کالج اسميت فارغ التحصيل شد و سپس يک سال در دانشگاه برکلی کاليفرنيا به کار در زمينه روانشناسی پرداخت.
او سپس دانشگاه برکلی را برای کار به عنوان خبرنگار ترک کرد.
بتی در سال ۱۹۴۷با کارل فريدن ازدواج کرد و سه فرزند به دنيا آورد. اين ازدواج بعد از ۲۲ سال به جدايی انجاميد.

به نقل از BBC
 
ما همین
و اینکه
بگوییم
کافی مان نبود
ما برای زبانمان
کاربرد بهتری داشتیم
 
در قبر آدم را که می بندند یک حس مزخرفی دارد با وجود اینکه آدم آن تو نیست ولی به هر حال حال خوبی نمیشود. یعنی نه اینکه آن تو نیست آن تو هست ولی آن تو نیست آدم کم کم متوجه می شود که آن چیزی که آن تو بوده همیشه وجود داشته تعریف آدم از زمان عوض می شود. و از زندگی. آدم احساس می کند که دارد از یک چیزی دور می شود مثل وقتی که آدم توی یک جایی ترمز می کند میخورد به شیشه و همینجور هی فیش فیش فیش به سمت بی نهایت حرکت می کند از همه منظومه ها رد می شود و مدام خواب قبرش را می بیند و لای پای دوست دخترش را. و انقدر این خواب دیدن ادامه پیدا می کند تا ادامه پیدا نکند ممکن است یک لحظه باشد یا هزار سال معلوم که نمیشود. زمان آدم جایش با مگان آدم عوض می شود و اگر آرزو داشته باشد که به زندگی برگردد به زندگی بر نمی گردد. اصولا دقت می شود که هیچکس به آرزویش نرسیده باشد. و هیچکس راحت نباشد و آرامش برای هیچکس نماند و فقط آنهایی هم را ببینند که توی اعصاب آدم هستند کلا هیچکس اینجا از مردن راضی نیست از زندگی کردن هم همینطور...
 
تا بیایند
بگویند
ساکت باشید
دستهای زیادی
توی خانه ما روییدند
به رنگ قرمز
و هی پای زنهای عبوری را
دست مالیدند
دل زنهای خانه روشن شد
مردها از بد بودن
دست کشیدند
 
هر باره این کو به کو شدنم در مه
و تلفیق درد و فراموشی
و تکذیب آنچه
مردم نیکی اش می نامند
را
زندگی نام نهادیم
خوشمان باشد

 
خیلی مملکت خوبی است اینجا.
آدم می رود کنسرت. مفتکی شام میخورد. بعد هم به همدیگر می گویند قبول باشد.
آدم می رود چای میخورد. بعدش حقوق میگیرد بعد به همدیگر می گویند خسته نباشید.
 
به اندوه نیم عمر در سکوت بود تا که گفت نیم عمر ما سخن گفتیم نیم دیگر جهان بگوید زان پس سکوت کرد. تا غروب روز چهارده از سال چهل که جهان و اوی فریادی برکشیدند. و زان پس او را نیافتم...
 
برای نمردن بعضی ها لااقل جوان نمردنشان. لااقل اینجور نمردنشان مرگ زیاد پیش می آید که به خدا التماس می کند. مرگ آنقدرها هم که به نظر می آید موجود سنگدلی نیست. به هر حال هر کسی یک شغلی دارد...
 
فکر میکنم اگر قرار بود مرگ با آدمها برای مردنشان به توافق می رسید. همیشه آدم یک بهانه ای داشت که از زیرش در برود آنجای کسی که قرار بوده ببیند یا ندیده رنگ لباسهای زیر فلانی که نمی داند فیلمی که ندیده ولی خریده. یا کتاب کوچکی که نیمه باز است. خوب است که مرگ مثل صاعقه می آید و آدم را با خودش خواهد برد.
 
خرچنگ کوچکی در من است
که می خراشد
و دریایی بزرگ در تو
که التیام می گذارد

شبی طولانی در من است
که خسته می کند مرا
و مهتابی کوچک در تو
که می خواباند

دره ای در من است
که تشنه می ماند
و جویباری در تو
که سیراب می کند

کویری در من است
که فریاد می زند
و بوته کوچکی در تو
که سکوت کرده است

بیارام بخوابان سیراب کن سکوت کن ببخش
می خراشم تشنه ام فریاد می زنم تنها هستم
 
برای تو
رد پای یک دیو می نویسم
سبز و
سیاه و
بد بو و
مهربان و
دراز
که در من خانه دارد
دستهایش زیباست
که در دریا گریه می کند شبها
و عاشق موها و سینه های دخترهاست
برای تو از دیوی می نویسم
که از شبها برای خودش
زنی ساخته
که بویش شبیه توست
برای تو از دیو کوچکم
می نویسم
که در قلبش خرچنگی کوچک دارد
بر پیشانیش ستاره ای
و کرمهای کوچک و مهربان در زانویش خانه دارند
- دشوار قدم بر می دارد
دشوار بلند می شود
دشوار می نشیند
به دشواری می خوابد
حتی با تو -
برای تو از دیو کوچکم می نویسم
که روی پنجره ات نشسته
زیبا نیست
تنها نیست
و خوب ساز می زند
روی پنجره با
ناخنهای بزرگش
 
دراز بود
و از اهالی دیروز
و با تمام لپ تاپهای باز نسبت داشت
و معنی کی برد و موس را
چه خوب می فهمید
خسته بود
شل بود
تنها بود
و حرفها دور کله اش مدام پرواز می کردند

 
سادگی

Maya Goded/Magnum Photos

فاحشه ای که در یکی از هتلهای مکزیکو سیتی زندگی می کند. قسمت اعظم درآمد او و همکارانش صرف هزینه لباسشویی و نگهداری از بچه هایشان می شود...
 
درخت دستهایش را
به سوی خورشید دراز کرد
و احساس کرد
برای آمدن پاییز
آمادگی مناسبی دارد
 
پرنده ها می میرند
برگها می ریزند
سوسک پرنده را میخورد
سوسک برگ را میخورد
 
وقتی مَردم
قبرم را
به حال خودش بگذارید
شعر خواندنتان
بد است
حرف هایتان آزارم می دهد
کلمات را نمی فهمید
جای دستهایتان سرد است
چشمهایتان به آدم دروغ می گوید
شعرهای حتی خودم را نیز
با صدای بلند نخوانید
 
حکم همه ما خشت است
حاکم می گوید
دل نداریم
نه دوی خوشگل
نه آس تنها
نه سه ی بازیگوش
حکم همه ما خشت است
 
به تخمم

 
فکر میکنم کلمه هر چیزی به قول براهنیست ها دالش از خود آن چیز خیلی قشنگ تر و نازتر است. مثلا کلمه پروانه خیلی بالهای خوشگل تری از پروانه واقعی دارد و کلمه دختر خیلی از اصلش قشنگتر است و بوی خیلی بهتری هم می دهد...
 
تنم بدون تو
صدای زنجبیل پخته توی مایتابه میدهد
 
سیاستمدارها
با جان مردها
و مردها با اشک زنها
و زنها با جان بچه ها
و بچه ها با تاسها و مهره ها
قمار می کنند
دنیا قمارخانه است
دنیا قمارخانه است
 
هیچ دلیلی
برای لات بودن من نیست
من لات لاطائلات متقاطعم
یادم می آید
روی یک کاغذ نوشتم
کس کش
و به معنی اش عمیق شدم
فهمیدم
تمام کاف ها
دوستهای خوب من هستند
فقط باید از نزدیک
با همه آنها آشنا شوم
 
آقای دکتر راضی نیست
آقای دکتر فکر می کند کار من تمام است
آقای دکتر دلش برای تشریح یک مرده
روی سینی چوبی
برای باد زدن به کبابی که سوخته
برای گرفتن دست افتاده های تو
خیابان
لک زده
آقای دکتر هم تنهاست
می دانم
ولی او تنهاییش را
با مریض ها قسمت نمی کند
من هم شعرم را برای او نخواندم
تا تنهاییم برای خودم بماند
رفتم توی ایوان خواندم
توی باران
و دیدم که برعکس همیشه
می دوم دارم
و برعکس همیشه
زنده هستم دارم
و برعکس همیشه جان میگیرم دارم
آقای دکتر تنهاست
من تنها نیستم
کلمه های من هستند
کلمه هایم وجود دارند
 
دستهای من
پایان یک آغازند
ولی به کیرم
بیا پایان بیابیم
 
من نمی توانم آدم دیگری باشم و نمی توانم از آدمها انتظار داشته باشم که مرا دوست داشته باشند ولی فکر می کنم انسانی است که اگر آدمی انتظار داشته باشد که کسی درصدد عوض کردن او نباشد...
 
برو بیا
بیا برو
اگر چه
من
نه ما
و تو
اگر چه در
ولی نه این
نمی شود که
این چنین
بیا ببین
بیا ببین
بدون سر
فتاده ام
 
مهمه برا من
ولی
اصن مهم نیست
 
روز اولی که آدمها مردند یعنی درست همان روزی که نه یک آدم یکی دوتا همه آدمها مردند. قرار شد یک شاعری یعنی توپ ترین شاعرها شعرش را یعنی شعری را که گفته بود برای خدا بخواند. قرار و مادر این بود که این شعر باید به خدا خوشش بیاید و بعد به روحهای سرگردان بیچاره اجازه آرامش بدهد. روز اولی که شاعر اول شعرش را خیال کرد که می تواند بخواند روز اولی که خدا را دید و خدا شعر جدیدش را برایش خواند و باز یک شعر دیگر و عشق کلمه همه را گفت و کارهای جهان معطل ماند و روح سرگردان شاعرهای معروف و گمنام بیچاره برای خدا شعر خواند. و خدا هم شعر خواند و حال کرد که کلمه آفریده و انقدر از خودش برای خودش همکار. آفریده و بقیه آدمها را بیخیال شد بقیه آدمها به آرامش رسیدند و روحشان به تلمبه زدن در هم پرداخت و خدا و حافظ و لورکا و بامداد و شاعرهای کوچک به شعرخوانی و دست افشانی و درد و بی قراری بودن پرداختند. جهان از کلمه پر شد و کلمه از جهان...
ما رستگار شدیم...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM