Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
کفاف نمی دهم
می خواهم نباشم
خودم را بکوبم به
زمینی
آتشی
دریایی
اما
کفاف نمی دهم
می ترسم
از سیاهی می ترسم
از سکوت بیشتر
از اینکه بگویم
کسی برای شنیدن نباشد
از جهان بیزارم
از خودم بیشتر
خودم به خودم می گویم
همینجا باش
تو و دنیا خوب
به هم می آیید
 
عقاب آسمان بوس
وقت پیری
آبی آسمانی شود می
به جای سپید
عقاب آسمان بوس
قرمز می
به جای سپید
رای رای
قرمز و آبی
رنگ تیشه فرهاد
عقاب آسمان بوس
غروب نکرده خورشید است
فر نخورده جعد یوسف
عقاب آسمان بوس
ابر فرار است
گنجشک آهو مردیست
در مایه های خیلی قوی و خیلی تند
عقاب آسمان بوس را
هر دختری دیده سینه بالاست
هر مردی دیده هرگز
شل نگردیده
عقاب آسمان بوس
ویاگرایی آسمانی است
و خون تنها
در بالهای بسیار صافش می گردد
خط عقاب آسمان بوس
مثل خط هواپیماست
بدون ترس بدون ملاحظه
بدون عنکبوت
عقاب آسمان بوس
بر زمین افتاده اش هم
پرواز می کند
 
شتر
گاو
پلنگ بود
قشنگ بود زندگی
آنجور که پروانه ها کردند
 
و اما
ما
ته ثقلت موازیننا
به جهنم رفتیم
با افتخار و
در اوج خفت
به انتهای هاویه
نار و اژدها و مار و اینها
مهیا بود
حوله هایمان را
پوشیدیم
دستهایمان را
به هم گرفتیم
آبشار آتشش
تنها
cool bath
پس از دویدن ما بود
ما خفن بودیم
ما تهش شده بودیم
 
ما جدا بودیم
از تمونی دنیا
ما
جدا بودیم
قاطی دنیا شدیم و
پا شدیم و
اینا
جون ما هنو باشه
 
لطف عالی مزید
سایه از آسمان بلند
می روید جیش می کنید و
من
می نویسم
طبعتان همراه
آنگاه که می کشید پایین و
آنزمان
که آخیش
روی مستراح می نشینید
 
سنگ
سنگریزه
صخره
ماشین من
از کنار شماها
گذرد می

 
باید بمیرم
باید بتوانم بمیرم
خدا گریان می گوید
و ما اشکهای او هستیم
 
تولد یافتم
یعنی
متولد شدم
یعنی
به دنیا آمدم
فارسی اش
این است
به تمام زبانهای دنیا
برایش
گریه خواهم کرد
 
شتر
اسب
پلنگ
پرنده
از بار کشیدن و
دویدن و
پریدن و
تشنگی می میرند
 
سکوت کن
و امیدوار باش
امیدوار باش
و سکوت کن
هیچکدام فرامینت را
نمی توانم
تو خود مرا
اینگونه ساختی
 
آزار دادن کسی
که آزار دیده آسان نیست
سوزاندن آنچه سوخته
گریه انداختن زار
بیش از آن گریسته ام که حالا اکنون
بیش از این گریسته ام
 
فکر می کنم نباید زیاد به آخرش فکر کنم باید یاد بگیرم که نپیچم در خودم و صاف بایستم به انتظاز تا بلای تازه را از توی کیسه برایم در بیاورد. توی این اتاقهای خلوتی حتی سایه آدم هم نیست که آدم برایش داستان بگوید. باید با خودم حرف بزنم بدون فکر کردن باید فقط بنویسم بنویسم. وظیفه من مطلقا نوشتن است. ترجمه دنیا برای خداوندگار کلمات. او باید بفهمد جهان چه جای ژررنج و بیهوده و دهشتناکی است...

 
هیچ حرفی برای گفتن ندارم دروغ است یعنی این متن را شروع که کردم منظورم این بود که بگویم هیچ حرفی برای گفتن ندارم یعنی آن موقع این خیال را کردم و حالا که شروع کردم می بینم خیلی حرف دارم. برای زدن همیشه همینجوری است کلمه ها از هم بلند می شوند توی من و موج می شوند توی دریایی که هیچ صخره ندارد و تا نگاه می کنی دریاست یک دریای احمقی که از هر ورش که ببینی دریاست. و ماهی ماهی تور توی آن وول می خورد نهنگ های گنده کوسه های سگ اژدهای فلس دار همه جور جانوری توی آن هست و تمام نمی شود. و از تمام نشدنش هم خوشحال است هم غمگین هم لذت می کشد هم رنج می برد...
 
خوب من الان اصفهانم یک شب برایم هتل گرفته اند برای اینکه توی یک جلسه هیچ حرفی نزنم و اینها جدا که خیلی دیوانه هستند...
 
سرنوشت من
به سمتی سیاه خم شده
به سمتی سیاه که اصلا
بوی گیسو ندارد
سرنوشت من
به سمت تباهی رفته است
سرنوشت من
چرک نویس
سرنوشت حلاج است
 
دو تا جدا
دوتا یکی
یکی یکی
جدا جدا

 
ایرانیکا

اسبم…
کونی نداشته اسبم
و شمشیرم…
شمشیرم تیز و دراز و خفن بود
خورجین نداشت اسبم
شیک و تر تمیز بود اسبم
یک کیف کوچک داشت
کمی نوشدارو
برای درمان زخمهام
یکی دو تا پر سیمرغ
و یک دوای تقویتی
برای روزی که تهمینه
غیر اینها اصلا
من سوار جوادی نبودم
پوستین شیرم
آخرین کلاس رستم بود
و دستمال فین گیریم را
از فلس اژدها بافته بودند
گردن ستبرم
آویزی از
دندان مار داشت
من باب چشم زخم

و من هی
پتکو می رفتم
توی دشتهای مختلف
شمشیر زنان
آهنگ چارداش می خواندم

شرح افتخاراتم
شکر ایزد مکتوب است
این گرز گاو سر
در گوش آن گاوی که
رستم را
جواد خوانده باشد
 
روی یکی از درختها نوشتم
"بای"
و مثل همای رحمت
رفتم
علی وار
لنگان و خسته و افسرده تر
از دیروز
و هیچکس نفهمیدم
که وقت نوشتن دستم
و چانه ام
و انگشتهایم ناتوان بود
روی یکی از درختها
که جوان نبود
و پیر بود
به قدر کافی
درشت نوشتم
"بای"
و ننوشتم
که دنیایشان
مال من نبود
اهل اینجا نبودم و اینها
قبلی ها
اینها را نوشته بودند
روی درختهای پیر
از این کس شرات پر است
من فقط نوشتم
"بای"
بر سر مردمی که برایم گریه می کردند
دست ملاطفت کشیدم
کلمه های عزیزم را بوسیدم
و هنگام
لنگ لنگان رفتن
دستی تکان دادم
یعنی
"بای"
و غیر این هیچ چیز دیگری نگفتم
 
شکوهمند و افراخته
پرستو از آسمان عنکبوت گذشته
مار از هیکل تیر پرچم
شکوهمند و افراشته
عقرب از برج یازده گذشته
باد از دریا
دریانورد از موج
شکوهمند و آراسته
قوی زیبایی
شنا کنان
آسمان را پرکشیده است
شکوهمند و سرافراز
عنکبوت
تن به باد اسپرده
بی خیال اینکه خانه اش
بی خیال خانه اش
اسبهای احمق این شبنم نیست
عنکبوت
شبها را
برای تارهای خود
گریه کرده است
 
این مساله نوشتن در من یک اتفاق خنده دار است. خودم هم از این چیزی که انقدر پررو است و انقدر راحت است و انقدر زیاد است حیرت زده می شوم این کار را واقعا امتحان کرده ام اگر یک روز تمام فقط و فقط مطلقا بنویسم. میل به نوشتن درم بیشتر می شود نه کمتر همانطور که گفتن من را خیره گفتن می کند. معتاد کلمه هایم شده ام با کلمه ها دوست می شوم قهر می کنم زندگی را می گذرانیم با هم. فکر می کنم مشکلی که توی ارتباط با همکارهای شاعرم هم دارم همین است. یکبار به یکی می گفتم چرا باید ادیت کرد یکی دیگر می نویسم. ادیت لذتبخش است البته گاهی مثل مرتب کردن موهای دختر آدم می ماند. توی ادیت دیوانگی هم می آید. چند وقت پیش توی یک کاری برای ادیت یک بشکن اضافه کردم از ایده اش خوشم آمد و کل کار را گرفت. فکر می کنم ادیت کردن من هم فرق دارد کمی. ادیتور بایسد در دهنش را ببندد و با اصل متن عین آیه منزل طرف شود. فکر می کنم ادیت من اشکالش این است که من برای کسی که موهای ژولیده دارد روبان می زنم دوباره. می بینید خودم هم خنده ام می گیرد من دارم با گفتن فکر می کنم...
 
دستهای لرزانم
روی پستانت
و زبانم در دهانت
اینها
چیزهای کوچکی نیست
خدا دروغ می گوید
دروغ می گوید
سر نمازت به من هم
توجه کن
 
خسته از
و تمام
و تمام
خسته تا
به تمامی

 
یکی
برای من
فالی سفارشی بزند
که تویش
خوشبخت شده باشم
آرامش یافته باشم
و به آرزوهایم
رسیده باشم
یکی برای من هم
از توی آن فال بخواند
که خوشبختی چیست
و آرزویم چه بوده
 
از کلای کابوی
بوی کندر چینی
ماشین تالبوت
دختر برزیلی
ودکای روس
از
زبون فرانسه
بیزارم

برا سگ
عرق توی کیسه نداری؟
 
نسیم اومده بونا
نسیم اومده بونا
دیشب
برده بونا
خسه بونم
گریه بونا
ملایر و دشتی
تو
بهاری و هشتی
نسیم اومده بونا
 
غروبی
سر صبحی که باد بود
آخر شبی که بوی کسی نی
توی رختخواب
ما
دنبال هم گشتی
بی میم
بدون فایده یعنی
تو
گشتی
من
دنبال خودم بودم
من
دس زنون
پیدا نمیشه تو های
جون
خودم بودم
توی پیچ وای آرزوست
دنبال هی الاغ نگرد نیست
من
دنبال هیچ چیز نبودم
نشسته بودم
زیر پیرن و بیر
رو به آفتاب
باد توی جو
مر تو نگا
فکر فکر کردنم بودم
این آخر شعرم نیس
نه
این آخرای من نبو
من
تا
نفس گرفته بودم
تازه اولم بود
من برای خودم که
هنو
نمرده بودم
زیاد گریه کرده بودم
غم و غصه
منو
فرا گرفته بونو
بالا رفته بون از من

 
گنجشک به سنگ نمی چسبد
یک لحظه می نشیند و
می پرد
آه
نمی شنود
وقتی که می پرد
کسی
که سنگ
گفته با خود
آه
 
خدا صدا زد
علی
بیا
چه می کنی در
عالم خاکی
خاک بازی
می کنم
خدای عزیز
با خدای مادرم گفتم
مگر نیایی به خانه
لباسهای سفیدت کثیف خواهد شد
 
چنگی زمان خالطور است
حاج قربان عاشقیم آرزوست
 
برای هر ستاره دست می زنیم

جنازه ام را
توی دشت یافتند

* * *

با گرد نازکی از برف
بر یخه
خون باریکی از بینی
با طره ای صاف از
گیسی
به سبک زنها تراشیده
جنازه ام را
توی دشت یافتند

* * *

با پاپیونی
کج و سیاه
با پیرهن سفیدی که
به من می آمد
جنازه ام را در
بیابان یافتند
از گوشه سرم
جویبار آب صافی
می رفت
و مردی
لاغر
با موی فرفری
در مایه های آقای ماسیاس
فرانسه بلغور می نمود

* * *

مونامی
ژوتم
از این قبیل و اینها
یعنی او
عزیز دلت بوده
انگار نه انگار که این چند سال حسرت
هم
چند سال حسرت هم...
چشمانم از گوشه عینک
با مرد لاغر می گفت

* * *

جنازه ام را با
جنازه ام
تپانچه نیافتند
طناب دار نیافتند
آمپول با کلاس اور دوز یا
رد بی کلاس حب تریاک
نیافتند

* * *

همه
میپرسیدند
"اوهو
اوهو
شاعر جوان
آخر چرا تو؟
برای چی؟ هان؟
علی؟
چرا؟"

* * *

راستش نمی دانم
آمدم گردش
گربه ای فرار کرد
اسبی خندید
درختی پای من را گرفت
و طبق پیش بینی بابا
تا آمدم به خودم
سرم به سنگ خورده بود
خودم هم یادم نیست
چطور شد برای پیاده روی اصلا
تاکسیدو پوشیده بودم

* * * * * ...
*

 
یک نکته ای الان به نظرم رسید بعد فکر کردم ولش کنم خیلی بهتر است و حالا پشیمان شدم از نگفتنم و حال نوشتن درباره پشیمانی را هم و کلا حال ندارم اصلا و اصلا هم دلیلش به شما مربوط نیست دنیا احتیاجی به دلیل ندارد کلا. درباره دنیا سکوت کنیم بهتر است سکوت هم برای خودش نکته ایست...
 
تی یعنی تو
می یعنی می
سی می
هی یو
سی می
آی ام بدلی هارمد
ون یو مید می
سی
کلا تمام بعدش
آی واز کرای اینگ
اند آی کرآید
 
گلاکن دارد
حرف می زند با من
گلاکن گفته با من
گلاکن قدر حرفهایش را می داند
قدر دخترهایش را
عنکبوتهایش را
بیابانش
گلاکن
هر چه باد بیاید
باز هم بلوری است
حرف می زند با من
 
کاش
شهاب 25 می شدم
کاش
دور می زدم دنیا را و
آخرش
عین احمقها
توی دریا می افتادم
شهاب 25 می شدم
کاش
 
می گوید "باد می آمد کاش" همینجور که ور می رود با کلنگش می گوید. می گوید "باد می آمد کاش باد که می آید آدم یاد قدیمش می افتد. بعد می پرسد واقعا آمده بود اینجا یک وقتی نه ؟ نظامی که این حرفها را برای دلخوشی من نگفته؟ واقعا یادم هست آمده بود اینجا یک ر.زی"
 
سرت را سرسری روی سینه ام مگذار
روی قبر آدم مرده
 
برید کنار
کاپتن آمده آخر
در دریا
با علامت جمجمه
بر کلاه سیاهش
یک چشم
یک پا
که توپهای کشتیش از تمام کشتیها
و فریاد مستیش در تمام هشتی ها او
خیلی خلاف است
و وقتی از هزار آبجو
توی دریا می شاشد
نهنگ های تشنه
آرام می شوند
خلوت کنید
کپتن می آید از
بارانداز

 
یک روزی من هم می میرم
یعنی
فکر می کنم
یک روزی من هم بمیرم
آنروز
خورشید بیاید بالا به تخمم
پرنده بپرد به تخمم
و اگر ببارد باران هم
آن وقت حتی به تخمم نیست
که تو شورت سیاهه ات را بپوشی
اگر بتوانم بمیرم یک روزی
هستی
هموار می شود برایم
صاف صاف
flat
می دوم عین اسب در هستی
و توی بی نهایت
غیب می شوم
اگر بمیرم یک روزی
هستی کلا
به تخمم خواهد بود
 
راستش الان که فکر می کنم چیز زیادی یادم نمی آید...
 
باد پرده های قصر را تکان می داد. گفت "خوشمزه اند اینها گیلاس گیاه خوبی است" بعد از من پرسید "خوشمزه یعنی چه و یا زیبا؟ چرا من زشتم و ماه زیباست" باز یاد ماه افتاده بود پرسید "چرا چیزهای دور انقدر زیبا هستند؟ چرا دور است از ما آنچه زیباست؟" گفت "می شنوی نه؟ صدای قدمهایش می آید" و سراسیمه در حیات می دوید همیشه همین است صدای قدمهای کسی را می شنود و می دود نا آرام. باد پرده های قصر را تکان می داد. نوکران قصر با مانده گیلاسهای کالیگولا خوش بودند...
 
چیزی در تو رویاست
دقت کردی؟
چیز گمنامی
در تو
رویاست
از بیدار شدن می ترسم
و از اینکه این رویا
من را برای همیشه نگه دارد
چیز نا آرامی در من
ساکت
چیز گمنامی در تو
رویاست
 
هو تو تو
هلپ چاهک حمام
آب سرد را
بالا کشیده است
 
کسی سراغ من را
از
گرفتیده است
کسی
از همسایه
پرسیده است
پشت گوشم می خارد
کسی لابد
از کسی پرسیده
حیوانکی علی
چه کار کرده
کجا بوده لابد
کسی احتمالا فهمیده
من چقدر
فهمیده تا کجا من
 
خودم که هستم
خودم می نشینم
روی پای خودم
برای خودم
چای می ریزم
حزف می زنم با خودم
توی آینه خودم را
به خود نشان خواهم داد
شعر خواهم گفت
و نقد خواهم کرد
شعرهای خودم را
هیچ کس دیگری نباشد در دنیا
به درک
بالفرض که
تنها باشم
خودم که هستم
شعر می خوانم
برای خودم
و در غمهای خودم
شریک خواهم شد

 
- رتیلها توی شب فریاد بی دلیل می کشند و خستگی دستهایشان را هی به سنگهای نامرتب کویر گیر می دهند. رتیلها فریاد می کشند و آدمها سکوت می کنند. تو ساکتی چرا دختر؟ اسمت چیست؟
- از جانب بی آزاری آمدم آقا از توی کویرهای لعنتی شرم. چادر سرم بود اینجا بودم شما من را ندیدید
- رتیلها فریاد می کشند پنجول می کشند اعصاب خسته ی من را
- از جانب بی آزاری آمدم آقا از توی کویرهای لعنتی شرم. چادر سرم بود اینجا بودم شما من را ندیدید
- رتیلهای لعنتی رتیلهای عزیز لعنتی من
 
مرا بپیچ
مثل مار بر
میله پرچم
هر چه هم
بپیچی باز
سفت تر خواهم شد
لابلای سفید و قرمز از
میان هیکل سبزت
سفت تر خواهم شد
 
و سکوتی کوتاه از من
کو تا بیاید و
من را
 
عاشقانه اول برای توست
مار بر خود پیچیده
ای عقرب جرار
غاشیتٌ بالخلد
انی رایت
بسان کلمه ای نادان
در شعری غمگین
و برق زد
چیزی در
چشمان
و دست برد
من
دست برد
و آن
به بعد از آن
نام شعرهای تازه من بود
 
زنبور
مگس
پروانه
گل
مارادونا
 
راجع بش فکر کردم
مشکل کربلا این بود
که آقا
تنها بوده
قسمت سختش این بود
 
گفت
"توجه نکن
به رقص نور روی پیشانی اسبش
توجه نکن
به لیزر توی سمهایش
برو
راست برو به سمت دشمن
سرت را بکش وقتی وقتش شد"

 
علی



این چند روزه تعطیلی مطلقا هیچ کار خاصی نکردم یعنی فی الواقع از رختخوابم هم درنیامدم داداشهایم گیر خوشگلی دادند کلاه پشمی سرم گذاشتند و برایم آینه و سمور گذاشتند . این عکس را گرفتند ...

Labels:

 
علی
علیل و سرد
علی
تکه ها تر از شهید فهمیده
علی
خوابیده روی تخته
علی افتاده از درخت
میمونی
ترسیده از
شیرهای قد دراز
ببرهای قدبلند
علی
بر دوپای خویش
ایستاده است
ایستاده است
 
آنها خفن بودند
آنها تفنگ داشتند
و سبیلهای چخماقی
شمشیرهای زهر آلود
و ریشهای بلند
از جنگل آمدند
از کویر یعنی
با چشمهای خون آلود
با برف
با مسلسل و دوشکا
قزاق قزاق
از توی راه و بیراهه آمدند
تشنه بودند
آبشان دادیم
خسته بودند
پنکه روشن کردیم
جای خواب انداختیم
کلاه راه راه پشمی دادیم
دستهای زبرشان را
روی هم کشیدند
بعدش غروب شد
و آنها
به میرزا و آقا
خیانت کردند
و کله بریده شان را با هم
توی طشت گذاشتند
و هاه هاه
خندیدند
با سبیل چخماقی
یک کله بریده توی تشت
اذان می گفت
 
علی
ویروسی تنهاست
لکه کوچکی که
با تمام بدن جنگیده
روده پیچ داده
معده سوراخ کرده
قلب ترکانده
دست شکانده
سرما خورانده
علی
کشتی گرفته با هستی
شمشیر زده با
گلبولهای بزرگ سفید
و قرمزها را
آلوده کرده است
و شبها
که حتی
همیشه
تمام مکرب ها خوابند
به رویای هستی سرکشیده
به آخرش
که ای کاش
یک روزی مرده باشد
 
شب التیام نمی یابد
هر غروب ملت
هر صبحی مردم
زخم شب را می بینند
می گویند
"حیوانکی شب بیچاره
بیچاره درد می کشد
بیچاره غمگین است
بیچاره
بی ستاره و تنهاست"
شب اما
التیام نمی یابد
التیام نمی یابد
 
آمده بوده او
به تمامی
گفته بوده او
از من
و خواسته بوده که شاید
عقربی زرد و خطرناک را بگیرد
با دست
او قهرمان بوده
افتخار کرده تا
بمیرد با
زخم عنکبوتها
او بخار کرده تا
باران ببارد

 
من هیچ خجالت نمی کشم که بگویم توی گردهمایی دمکراتها چند سال پیش وقتی اوباما برای ال گور سخنرانی کرد گریه کردم. تیپ های روشنفکری مال من نیست. من یک مهندس خیلی احمقم که زود گول می خورم. من اوباما را خوش دارم و امیدوارم رییس جمهور شود...
 
جوجه عقربی
توی دریاچه زیر آب
آواز می خواند
سنگ خواهد شکست چون
ظهر است
عقرب آواز می خواند
و خشکی
در بیابان جاری است
کار دنیا ای است
خشکی که جاری شود
سنگ تا بشکند
و آواز بخواند عقرب
که می پرسد
"گوش کن سنگ
قبول کن سنگ
باور کن
نگاه کن سنگ
آفتاب که می تابد من
بسیار سکسی هستم
حتی
شبها من
بسیار سکسی هستم"
تایید می سنگ
تا
نمی داند سنگ
خشکی هنوز جریان دارد
تا دریا
 
قوافی ریواس
مثل داس
و مثل الماسند
قوافی ریواس

قوافی جارو
مثل پارو
و مثل یارو
بی کارند
قوافی جارو

قوافی خاص
مثل ریواسند
قوافی یارو
مثل جارو

قوافی کلا جاروی ریواسند
مل الماس خنده یارو

دی داد دادا
دادا
دادا
داداد
دادا
داداد
دا
 
بعضی ها کرم دارند که انقدر بگویند که هیچ غلطی نمی توانید که آدم تحریک بشود نشانشان بدهد که بعضی غلطها را می تواند...
 
من را صدا کن
به اسم اعظم شانی
به اسم "که؟"
با علامت سئوال خفیفی
در سوراخ مقعد
یا مرا صدا کن
"یا"
"یا" نا امیدانه و
غمگین است
یا صدایم کن
"و"
"و" جور مناسبی تنهاست
من را به اسم بزرگم صدا کن
از آنها که بار معنا دارد
پرنده می پرد دورش
آقا و
دوشاخه و
شمشیر و
مرتضی دارد
من را به اسم بزرگم
صدا کن
و بهم
نوبل بده
و ماچم کن
و روی تاقچه بگذارم
و جرینگ شکستنم را
و های ترک را در من
و سرمای نفسهایم را...
بگذریم
با من صمیمی باش
می توانی از این پس مرا
"بسیار خفن عظیم تر"
صدا کنی
 
من یک مشکل ویژه دارم یعنی خیلی ویژه نیست عجیب است وقتی می خواهم کمپلیمان کسی را بگویم یعنی تعریف کنم از کسی و اینها برعکس می شود یعنی طرف شاک می زند از دستم فکر می کنم به خاطر این است که معیارهایم عوض شده یعنی آن چیزی که فکر می کنم مثبت است فی الواقع منفی است از دید مردم و برعکس یعنی وقتی من به کسی می گویم شما دارید خیلی باکلاس حرف می زنید یعنی حرف زدنتان ترکمون است و وقتی می گویم به کسی وقیح وقیح از نظر من صفت خیلی مثبتی است. جدیدا وقتی یک صفتی به کسی می دهم نظرم را هم همراهش می دهم یعنی می گویم "حالم ازت به هم میخوره خیلی با کلاسی" یا "خوشت دارم آدم وقیحی استی"

 
سیاهی معنای خوبی دارد
سیاه ممکن است توری باشد
هر سوراخش
قابی یاشد
برای نور و سپیدی
سیاه ممکن است
خوشبو باشد
سفت نباشد
ممکن است
سرد نباشد
به گرمای اندامی
سیاه ممکن است وعده باشد
برای طلوعی
یا سرد نباشد
برای سوزانی که بعد آن می آید
 
مار پیچیده بر تیر پرچم
تیر پرچم
دست افشردن ندارد
بی دست اما
تو را به همان سختی
تو را چسبیده
لیز نخواهی خورد
یخ نخواهی زد
به هوا گفتم
به آسمان گفتم
تکان نخواهی خورد
پای لاغرم محکم
در زمین است
 
تو را به خدا می سپارم
خدا امین من است
حالا که می روی حمام
او تو را
مواظب است
به نگاه برادری
نگاهت می کند
به دست برادری
د ستت را می گیرد
مواظبت خواهد بود
وقتی که
آنجایت را
می تراشی
تو را به خدا می سپارم
خدا امین من است
موقع نماز ولی حتما
چادرت سرت باشد
غیر این
من حسودیم خواهد شد
و اینکه موقع حمام
و موقع خوابیدن یاد خدا نیفت
خدا امین من است
به خدا هرگز حسودیم نخواهد شد
 
اسبی بیمار است
وقتی که باران نمی بارد لابد
توی کردستان اسبی بیمار است
توی کردستان بیماری
مردم را کشته
آنور حلبچه و اینها
توی کردستان لابد
ماری
مردم را کشته

اسبی بیمار است
توی کردستان برف می بارد
زخم مار درد داشت
زخم بیماری مرگ
مرز هم قافیه مرگ است
مرگ هم قافیه بیماری
اسبهای کردستان
همه شاعر هستند
 
مردهای زیادی ستاره شدند
تا تو بفهمی
سکوت بهتر است
سکوت نکن
فریاد شو
ستاره بودن
از
بهتر بودن
بهتر است
 
فکر می کردم که شعر چیست یعنی خانم بهار یک دفعه توی کلاس از آدمهای بی شعوری مثل من پرسیدند نه به حالت پرسش که به حالت اعتراض که شعر پس یعنی چه ؟ حالا که معنا نیست و موسیقی نیست و نوشتار نیست پس از نظر امثال بی شعور تو شعر یعنی چه؟ الان که دارم این را می نویسم به این فکر می کنم که دلیلی ندارد که من هر چی را که به نظرم می رسد بنویسم اینکه شعر نیست و بعد فکر می کنم که لابد شعر این است که آدم هر چه به نظرش می رسد بنویسد و بعد فکر می کنم که خوب این همه ادیت و پاکنویس و زحمت و مشقت و براهن و اینها پس؟ گه گیچه می گیرم یعنی وقتی سئوال منطقی از من می پرسند یعنی نه به حالت سئوال به حالت اعتراض حتی. گه گیجه می گیرم یعنی الان هم گرفته ام این متن را شروع کردم که بنویسم که الان عکس تختی را دیدم و یاد آن قصابی افتادم که خودش را از چنگک سلاخی آویزان مرد. و پشت شیشه مغازه اش نوشت "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست" فکر کردم در یک حرکت خفن به خانم بهار و خانم بنفشه بگویم این شعر است بدون توجه به اینکه ادبیات نیست حاصل کانسپت مشخصی نیست برپایه کلمه است ولی نوشتنی نیست و یاد آوردنش بدون اینکه خیلی غمگین باشد آدم را گریه می اندازد و آدمی که آنرا ساخته جانش را گذاشته رویش ولی برایش هیچ زحمتی نکشیده زحمتش فقط درد ساده ای بوده و هیکلی سنگین که سالها دنبه خوردن آن را. خجالت نمی کشم که بی شعورم من هم مثل آن قصاب شعورم را از چنگک آویزان کردم. بی شعوری برای شعر خوب گفتن بسیار لازم است. یعنی نه بی شعوری اینکه آدم شعورش را از چنگک آویزان کرده باشد. بعد احتمالا کلمه از نوک پایش بر زمین می چکد چکه چکه...
 
دلم هنوز و وا دلم هنوز

برای تماشا فقط شبها
به موبایلم نگاه می کنم
و با موبایلم تخت نرد
می زنم
و با موبایلم می خوابم
شبها
برای همراهی
بیدار می ماند شب را
و فردا
بیدار می کند مرا با مهربانی
ولش می کنم
رهایش می کنم
تو سرش می زنم
پرتش می کنم
و توی رختخوابم جایش می گذارم
با بی تفاوتی یکی دیگر می خرم وقتی گم شد
 
خسته شدم

 
مثل اینکه یک چیز خوبی تمام شده باشد



چرا که مردگان امسال
زیباترین ِ زندگان بودند

Labels:

 
فکر می کنم دولت با این سنت احمقانه حمایت از تکایا و اینها فی الواقع یکی از بزرگترین افسانه های ایرانی را که حتی بعد از حمله عربها نه تنها ضعیف نشد که باز قد کشید را به گا داده است. وقتی که این شمایلهای باسمه ای از سر زور و اینها کشیده را سر چار راه می بینم این چادرهای ضد آب نو را و سماورهای توپ و اینها را و شام های خیلی چرب. یاد دبی می افتم. یک تکراری برایم می شود از چیزی که دیگر نیست یعنی از تهران که تکیه اش بوده می رود کم کم. و هیچ زیبایی جز ترافیک ندارد. یادم می آید بچگی صدای دسته که می آمد همه می رفتند نگاه می کردند. حالا صدای دسته که می آید فحش و فضیحتی است که از همه ور. به نظر من آقایان حسین را که شمر هم می دانست نمی شود شهید کرد شهید کرده اند.
 
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی
همش وقتی
که هیچ وقت
عمرا
هرگز
ابدا
اصلا
نمی آید
 
یادم نیست
جدا
واقعا
اصلا یادم نیست
اصلا یادم نمی آید
یعنی بعد از ظهری که طولانی است
و بازی وقتی
در دقایق پایانی است
و احساس ناجوری
بهم می گوید هی
یادم نیست
شیش و چند بود ولی
غروب دارد می آید
برای شب چراغ نداریم
 
اسب آمد
اسب رفت
جنازه سوارش رویش
سوار آمد
سوار نرفت
سوار توی یاد لشگر ماند
 
ظهر
تاریک و طولانی است
سرد و
غروبی و تاریک و بی معنی
گر از صدای سنج و
روزه و روضه
ظهر را نمی خواهم
شب
شلوغ و کوتاه است
صبح
پر از خواب است
هر Day
پر از اینهاست
Day را
نمی خواهم دیگر

 
حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
آخرش
می دانم
که حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
تازه الان هم
حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است
و حالم گرفته است

چاره دیگری هم
ندارم
 
طناب سیاه
کار داشت با من
سرنگ تیز
کار داشت با من
و هفت تیر کهنه
کار داشت با من
همه را ول کردم
آمدم پیش تو
و سرم را
روی پات گذاشتم
 
من
درباره ی دنیا
نظر دارم
به خدا گفتم
من
درباره دنیا
نظر دارم
و دلم برایت می سوزد
دلم خیلی برایت می سوزد
که اینقدر تنها هستی
من تنها نیستم
فری هست
طبر هست
لاله هست
محمد هست
تاره حتی
دوست دختر دارم
من ولی دلم
برایت می سوزد
آخر تو
خیلی تنها هستی
 
زخمهای من
مدال افتخار من اند
مثل بابایم
که از EDEN
من را زخمی و خسته
از دنیا بیرون کرد
وقتی مردم
در جهنم تابستان بود
به آنها گفتم
"نگاه کن
این زخمها افتخار من است
خدا را حتی
به چهنم عزیزم
راه نخواهم داد"
وقتی مردم
در جهنم تابستان بود
زخمهای من
مدال افتخار من بودند
و شرمگاه هستی
یکی از آنها بود
خدا را هم
به جهنم راه ندادم
"تنها آمدم به دنیا
بگذار
خودم با خودم
تنها باشم"
من به آنها گفتم
"نباس دست روی دست گذاشت
دستهای ما داغ است"
هیچ کس نمی دانست
در جهنم تابستان بود
جهنم از سوزش زخمهای من
فریاد می کشید
جهنم
محکوم آتش من بود
من به آتش گفتم
"نگاه کن به زخمها"
آتش گفت
"زخمهای تو
مدال افتخار توست"
در جهنم تابستان شد
وقتی مردم
مارهای غاشیه
عرق کرده بودند
 
عده آمدند هراسیده از سوی کوه گفتند "شبحی از قبرستان آمده سراغ شما را از شهر ما میگیرد." گفت "دوتا چشم درخشان دارد ؟" گفتند "آری" گفت "و دایره واری بر پا؟" گفتند "آری" گفت "سیاه مقیم است هان؟" گفتند "آری" و گفتند "بوی تند قیر می دهد جانش" گفت "دانستم" به سوی ما بازگشت گفت "این کس کش جبراییل این بار با SUV آمده ترسانده مردمان بدبخت را بروم تا شر بیشتری نترکانده"
 
عابرم را کجا جا ؟
بابا من
عابرم را
کجا جا ؟
 
سکوت من
از این نیست که
دلم برایت تنگ است
دلتنگی برای آدم گریه می آرد
سکوت من از این هم نیست
که حرفی برای گفتن ندارم
سکوت من
یکجور بغض است
حرف زیاد دارم برای گفتن
ولی
یک چیز بیداری
توی جانم دائم
داد می زند
خفه
داد می زنم خفه
و خفه
گریه می کنم
و خشک اشک می ریزم
و توی خودم می پیچم
و از خاکستر خودم
زاده خواهم شد

 
مامانم آمده است
مامانم آمده است
شب تاریک بود
غول زیاد داشت
غول وحشتناک
پشت پنجره دریا بود
و چشمهای درشت آدم فضایی ها
و ناله ترسناک آدم مرده
فیلم های بد
جهانم پر از
فیلم های بد شده بود
و تخت پشتم
مداوم عرق می کرد
کله ام می خارید
مامانم آمده است
مامانم آمده است
دیگر از شب نمی ترسم
 
این سواران کس کش آخر
هند جگر خوار اشان
آنقدر زیاد بود
که سهراب و عباس را
با هم کشتند
کربلا پر از صدای چک چک خون بود
پر از سواران گمنامی
با سری های سرخ الا الله
آخرش خرها
معنی بسیار سخت را فهمیدیم
یک ملخ آمد
سوار دوچرخه
از لای سینه های مردم
ترانه ی
آخری را خواند

اسبهای بسیاری
و کلماتی که نباید
عنکبوتهای روی تار گریه کن
هر صبح
و ماهیان اره کن در شب
و تورهای خیلی دشمن ماهی
و تورهای دشمن پروانه
تفنگهای دشمن آهو
تمام چیزهای بد
توی دنیا بود

من به خاطرت
رنجها را
تحمل کردم
 
موج دارد
کاپیتان
یعنی
گرداب
یعنی غرق
یعنی اژدهای دریایی
پریهای گول زن
نهنگ
دایناسور
دارد
سمت ما می آید
باد همراه ما نیست
و ته کشتی سولاخ است
تیر کشتی شکسته
کشتی کلا
فرمان ندارد
هیچ چاره ای نداریم
جز اینکه
شما را
توی دریا بیاندازیم
 
Happily
very very
I tried
و بعد آنکه خسته شدم هم
tried
و حتی بعد آنکه فهمیدم
تلاش بی حاصل
و راه و بادیه رفتن و اینها
و حتی
بعد اینکه فهمیدم
heavily was raining
then
I cried
when
I cried
so
I tried باز
و هیچ کس به تخمش نبود هم
که من
گریه می کردم
 
خواب بود من
دلیل نیست
من واقعا
آن وسط ها ها
راک باز خفنی بودم
با دماغی چون
نوکهای مرغابی
و هلمت ارغوانی آرام
برف بودم من
برف سبز
روی دریای آبی
باد بودم من
باد غروب قرمز
با دامنی پر از منجوق
و بوی دختر در
خواب بود من
دلیل نیست
من واقعا
بیش از آنکه باید
آدم بودم

 
بهار بود
که کسی سراغ
صدای پر مزا
از درختها گرفت
بهار بود
که
آمدند و
پرسیدند
" پسرک
دیوانه هه
پیتر پن بال پروانه دار
که روی گل می نشست
و دشمن
دزد دریایی بود
اینجا نیامده ؟"
- نه نیامدم آقا
من اینجا نیامدم آقا
نگفتم آقا
من هیچ چیز نگفتم
این کلماتی که شنیدید
صدای بالهای سبز رنگ من بود
 
کله من
که خاکستری بود
و سرد بود
و سفید بود
sign in
شد
تو مرا
نارنجی و
زرد و
داغ و
خندان کردی
من حالا
به اسم تو هستم
واجد شرایط ویزه
داغ داغ و
connected to
داغ داغ و
signed in you
 
به شعر
احترام بگذارید
به شاعر ؟
بی خیال شاعر باش
نه گه خورد هر که گفت
بی خیال من نباشید
به من توجه کنید
برایم آب بیاورید
تا قرصهایم را
بنوشم
 
محمد حلیمه هان یونس

-  پایان می آبم
در کویری که تا تهش
مارمولک است
تا منتهایش خار
و توی جای خالی هامون
جَرَیانی
-بیهوده می دَوَزی تا
بیهوده می وزی هر
بیهوده
بیهوده...
- ببین
وقتی اسمت را می پرسم
نباید بگویی هان
هان بد آهنگ است
می فهمی نه؟
-☺هان
- هان و درد
هان و وحشت
هان و سرما
-☺ هان ؟
- پایان می آبم
در کویری که تا تهش
مارمولک است
تا منتهایش خار
 - چیزی میان سینه هایم می گوید فش
چیزی میان کله ام می پرسد
-☺ هان؟
- پیکرم را به سطل آشغال
روحم را به شیطان بیاندازید
- بلوچها برای هر دانه شن
برای هر تپه
اصطلاحی دارند
صلیبی ها
برای هزار جور صلیب
من برای هر دردم ...
-  خفه
-☺ هان ؟
-  نباید شاعرانه اش بکنیم
حرفها را باید زد
توی یک شعر خطی طولانی
غم را باید گفت
-☺ هان؟

- خوب مهم است دیگران راجع به آدم بدانند
نه؟
برایت مهم نیست؟
-☺ هان
- حق با شماست
بیهوده می وزیدم تا
بیهوده می دَوَزَیدم به
حق با شماست
ولی...
☺- هان ؟
-  باد چاره ای جز وزیدن ندارد

 
میرن آدما
از اونا حتی
خاطره هاشون
جا نمی مونه
 
گه یعنی می گه

"دوسم داری؟"
به شب گه ما
"دوست دارم"
به ما گه شب
گه ما
گه شب
گه ما
گه شب
گه ما
گه شب
گه ما
گه شب
به شب گه ما
 
کاش می شد
به جیپ
ترانسفورم شوم
مثل فرهاد و اینها
قام
روم در بیابان می
یا
روم
توی دریا می
گم شوم توی دنیا می
و محو شوم
تو دریا
عینهون ماهی ها
کاش می شد
اسم
من هم
storm ی
thunder ی
چیزی بود
با دو تا ردیف مسلسل روی پیشانی
دو تا جر ثقیل گنده جای بازو
و یک جی پی اس امین
تا به من بگوید
دید دید
دید دید
الان
اینجا هستی
آنوقت به بیابان می رفتم
آنوقت
به
بیابان می رفتم
 
your body
was
یعنی
is
a monument
to see
and to worship and
touch
همینها و
دیگر اینکه
فعلا ماچ
then
we
talk about your soul
هول می شویم مردها می
وقتی
زن برهنه می بینیم
 
همه از عکسی که
شیطان
روی دیوار خانه کشیده می ترسند
برف بند آمده
زیاد سرد نیست
ولی
همه
از عکسی که
شیططان
روی دیوار خانه کشیده می ترسند
 
داشتم به زندگی فکر می کردم دیروز که بچه های سه چاری جمع شده بودند یک عده اشان سر قضیه سلی. داشتم به زندگی فکر می کردم علی آل داوود مریض دیوانه برده بود ما را توی دمای منفی ده درجه بستنی بخوریم. که طبعا من نشد بخورم یک کمی هم عجله داشتم که برگردم خانه. این جماعت مهندسها و دکترهای غمگین با خودم می گفتم. مثل بقیه ی آدمها و شاید علیرغم میل امان وارد یک راه معلوم شده ایم همه که تهش معلوم است. مثل اینکه آدم بعد از یک مدتی پیاده روی و ول گشتن سوار قطار شده باشد. رضا بابایی مثل تاسف خوردن های قدیمش می گفت حیف شد تازه داشتیم جمع می شدیم دور هم. نمی دانم اینکه همه سوار قطاریم و هر کس دارد به سمت راه نوشته شده خودش می رود به نظرم دلیل نمی شود که گاهی که قطارها از هم رد می شوند یک دستی تکان ندهیم برای هم جدا خوش می گذرد به من دیدن آن همه آدم های آشنا و من را یاد دورانی می اندازد که دوست دارم همیشه یادش بیافتم...

 
می روم حج
و روی سقف کعبه
می روم به عروت الوثقی
بعدش هم
یکی دو تا فرشته با سینه های گنده و
شورت آسمانی
عقد می کنم
فی مدت المعلومه
و معلومه مان تمام شد
که
بر می گردم
توی دنیا زندگی می کنیم با هم
و من عقد می کنم
تو را
فی مدت المعلومه
آخر من رفته ام
عروت الوثقی
آن موقع
و دقیقا خیر دارم کی می میرم
 
وقتی که
آرامش
سراغ من را گرفت
به آرامش بگو علی خوابیده
علی احتیاجی به برف ندارد
علی گرم است
برف آب می کند
همیشه
و با آب برف دستهاش
بیرای مردم
چایی می ریزد
وقتی که
آمدند
سراغ علی را گرفتند
بگو
علی تب دارد
تب می کند
و با تو
توی تبش تب می کند دوباره
وقتی که دنبال من
آمدند
جنازه ام را
به آنها ندهید
من مال دنیا بودم
هیزم جهنم نخواهم شد
این آتش برای چایی است
چه فایده آدم
جنده ها را بسوزاند
 
وقتی آدم
یک جای خشک بمیرد
که شبها سرد است
می رود یک جای سبز نمناک
که صبحها باران بیاید
روی سجاده آدم
و وقتی اراده کند انار
و وقتی اراده کند نمک
و وقتی اراده کند کولر
تلویزیون رنگی
که آدم توش
توی باقلوا غلت می زند
وقتی آدم
بمیرد
می رود جایی
که هر چقدر دویده باشد
زق نمی کند پاهاش
و تمام فرشته برای درد دل کردن هست
و تمام ایوان آفتاب برای خوابیدن
و لهجه هیچکس تهرانی نیست
و کسی حرفهای انگلیسی نمی گوید
مردن اصلا کار خوبی است
و مرده ها می روند بهشت
و بهشت جای خیلی خوبی است
چرا تو گریه می کنی پس؟
چرا من گریه ام می گیرد؟
 
گلهای اطلسی خانه
-راستی بین حرفهایم
جدا اطلسی چیست؟
چطور درست می شود
چرا وقتی مادر خانه می میرد؟
کس شعر نگو علی
اطلسی نبود
خانه مادر بزگ انار داشت
و شیر کوچک آب
صبح سرد بود
دستمان را باید می شستیم
و تازه یک درخت دیگر داشت
که توی برگش شیره سفید داشت
و کندن برگهایش گناه داشت
و یک حیاط داشت
و گلدان سفالی داشت
چند؟
نمی دانم
بابا می خرید دوباره هربار ما
می شکستیم
و یک انباری داشت
که تویش
بچه ها ریده بودند
و هیچ کس درش را باز نمی کرد
مار داشت تویش
مار بزرگ خطرناک
و ما نباید
به درش
تکیه می کردیم
بابا گفت
و ما هر چه توی هر مغازه بود
می خریدیم
و هر چه بابا نمی خرید
حسرت ما بود
 
آخرین نفر از نسل قبلی خانواده دیشب رفت یعنی دیگر از این به بعد یزد یک جای دور دست نیافتنی است. یکجایی که می رود جزو تاریخ حلواارده و فالوده و نمازهای مرتب با توکل و نون تافتون یزدی هم گذشته. مثل بابایش پیرزن در نهایت سرپایی یکهو رفت. مثل اینکه یک چیز خوبی تمام شده باشد. تا آخر عمرش وقت نشستن روی صندلی به پشتی تکیه نکرد و دست از برنامه ریختن برای زندگی کوچکش بر نداشت. روز قبلش هم اگر خانه اش می رفتید. تافتونش همان تافتون بود و مربا و پنیرش هم همان. پنکه سقفی خانه اش می گردید. درخت نارش به جا بود و تخت کهنه کنار حیاط. تابستان کاهو و شیره اش و نه سرکه که یزدیها ترشی را خوار می دانند به راه بود. و عیدها شولی با شکر که این آش لعنتی نمی دانم چه داشت توش. الان دیگر هر که بلد بود درست کند مرده. یعنی کس دیگری هم اگر درست کند احتمالا ما بچه ها یعنی ما دیگر شولی مادربزرگ و عاروس که الان هر جفتشان مرده اند برامان چیز دیگری است. بین ما حال حمید از همه خرابتر است. محبتی بود بین این مادربزرگ و نوه دوسالی که حمید یزد بود با هم زندگی کرده بودند. یزدی حرف می زدند با هم. دیشب حمید هی ادای مادرجون یزدی را در می آورد و گریه می کرد. بعد مادرجان یزدی احتمالا زنهای فامیل یک مدتی به خانه می رسند ولی زن که خانه نباشد کم کم رنگ خانه عوض می شود. درخت و گل خشک می شوند. و سینی های با عکس خارجی لختی زرد می شوند و آب حوض هم برق نمی زند دیگر. و ماهی های قرمز چاقش هم دیگر توی آب تکرار نمی شوند. دیگر همه چیزهایی که از ما و بابا و عمو و بچه هایش توی خانه مانده با نظم و ترتیب نمی رود روی تاقچه ها و گرد و خاکش تمیز نمی شود مدام. اسباب بازیهای بچگی هم احتمالا می رود جزو خاطرات و کتابهای قدیمی اختراع من. یزد دیگر از این به بعد بهار ندارد. گل ندارد. یزد تمام شده. بابا خانه را نمی فروشد احتمالا. ولی یزد تمام شده. چون مادرجون یزدی مرده است...

 
تراش لمبرهایت
وقتی می خوابی
ملافه را
جر خواهد داد
و سینه هایت
افکار خسته من را
ملامت می کنند
چه جور می شود
صخره ای
برجی چنین از نور را
که دریا را
روشن کرده
کم دوس داشته باشد؟
 
آفتاب
بر تن عقرب
سنگ با خود می گوید
تمام باران
مثل
راه رفتن عقرب
مثل آفتاب
بر تن عقرب نیست
هیچ کس
جز سنگ
معنی عقرب را
نمی فهمد
 
امروز و فردا
طوفان است
به خانه ات برو
جوجه عقرب کوچک
درخت کهنسال با خود گوید
و با سر انگشتش
عقرب را
می گذارد آرام
روی دیوار سیمانی
عقرب شیشه است
آفتاب که بتابد
جانش پیداست
امروز و فردا طوفان است
پس فردا چه؟
جوجه عقرب می گوید
امروز و فردا ولی
طوفان است
درخت می داند
چیزی مثل یک عقرب
در جان کنده هایش ترکیده
 
مهربان شروع کرده بودیم
انگار
جماعتی حیران
ما را
از دورها نگاه می کردند
من
آرام
روبان کادوی جدیدی را
که
خدا فرستاده
بوسه بوسه باز می کردم
 
خبر ساده است دو تا کامیون خورده به هم و بعد یک پژوی بیچاره را با چار نفر آدم داغان کرده و خلاص. این را یک وقتی بوکوفسکی می گفت که حادثه های وحشتناک از دور مثل یک خبر ساده اند. این دفعه ساده نبوده خبر. آن کسی که مرده یک قسمت از بچگی من بوده سه ی چهاری اصیل بوده توی تیم ب ی رضا بابایی دفاع آخر بوده شوتهای خفن می زده و یکبار که یک سه یکی نصفه جرات کرده به او بگوید از خط کنار بازی برو کنار با کله کوبیده توی دماغش و سفت توی صورت ناظمی که هوار میزده "من تو رو اخراجت می کنم" با جرات نگاه کرده و قهرمان کلاسی شده که قلب بچه هایش هنوز به یادش می لرزد. آدم باید از کی شاکی باشد؟ از کی باید بپرسد چرا؟ آدم اگر همتی باشد اوضاع راحت تر است مهدی همیشه کارهایی می کند که امثال من نمی توانند. مهدی می رود و لابد توی نمازش از خدایش می پرسد چرا. همتایی هم همین کار را می کند احتمالا. یک جوری با کمی شاک بیشتر. پیام و علی و رضا احتمالا به دولت گیر می دهند حق هم دارند. چرا باید چار تا دکتر مملکت زیر یک کامیون فلزی لعنتی مچاله شوند ؟ چرا باید ملت توی بیروت اتوبانهای دو بانده داشته باشند به خرج ما و مردم کرمانشاه نداشته باشند؟ از این حرفها که چند وقت پیش زیدآبادی زده بود راجع به جاده سیرجان و همه می زنند راجع به خیلی از جاده های دیگر و همتایی همیشه هزار تا لینک درباره اش برای همه می فرستد. ولی من که حال این حرفها را ندارم هیچ و برعکس زمان بچگیم که اشکم مدام در مشکم بود دیگر گریه ام هم نمی گیرد حتی چه گهی بخورم باید؟ علی آل داوود که خبرش را داد یکجور مسخره ی ضایعی گفتم "شت" یکجوری که اصلا تاثر انگیز نبود و بعدش تسلیت های همیشه بود و داستان دکتر بازیهای علی که سر قضیه اضطراب و اینها مجلس ترحیم که شد خبرم می کنند و آنجا هم را می بینیم و تسلیت و آداب و همه راجع به مادر و خانم سلی گفتند و غصه و اینها. فکر کردم برای اینکه خیال خدای مسلمانها راحت شود باید اینجا بنویسم که ما آدمها لااقل ما سه ی چاریها به این راحتی نمی میریم. مردن ما به این راحتی ها نیست. سلی هنوز توی زنگ ورزشهای علامه حلی فوتبال می زند. هنوز هم دارد از روی دست یزدانی تند تند جزوه می نویسد هنوز هم زنگهای تفریح قسمت اعظم یک نیمکت از آن کلاسی که از ماست را پر می کند برای پویا و یزدانی مضمون می سازد. و ساندویچ آخر کلاسیش را با گودیک نصف می کند. مهدی جان سر نمازت به خدایت بگو که کور خوانده است ما آدمها نمی میریم ما آدمها کلمه می شویم و کلمه ها و خاطره ها می مانند. به خدایت بگو علی می گوید با مچاله کردن نمی شود آدمها را کشت برای کشتن آدمها باید خاطره ها را کشت که زور خدا حتی به کشتن خاطره ها نمی رسد.
همیشه یک کسی یک جایی می نویسد. یاد سلی بخیر که دلش خیلی نازک بود. ولی اگر کسی گه زیادخورد با کله کوبیده بود همیشه توی دماغش...

 
پایان شب برفی چیست؟
مرد می پرسید
شب پاسخ داد
صبحی سرخ
پایان روزی برفی چیست؟
مرد می پرسید
سحر پاسخ داد
غروبی سرخ
مرد می پرسید
کجا بروم من باید
که آخرش خون نباشد؟
گرگها رسیدند
مثل همیشه
قبل اینکه گله بیاید
غروب شد
سرخ
قبل اینکه گله بیاید
 
برویم برف بازی مامان؟
آفتاب زده
اگر نرویم برف بازی مامان
برف آب خوهد شد
برف بریزیم توی باغچه مامان؟
آدم برفی کوچک سیاه بسازیم مامان؟
اجازه هست برف توی خانه همسایه بیندازیم؟
برفهای خانه مان کثیف شد مامان
برفهای خانه مان کثیف شد
 
شبها
کابوس وایستای
سفید رنگ
ببینی
مثل من
روز برفی تابستان
ببینی
مثل من
با گوسفندهای داغ پرنده
و درختهای حتی نه خاکستری
دعا می کنم
گرگهای سفید وحشتناک
توی خواب
گوسفندان سفیدت را
دریده باشند
دندان سفید
در دنبه های سفید
و خون سفید
مثل من
پر کند خوابت را
تلافی این سالها که من
از فرط بی گناهی
کابوسهای سفید رنگ دیده ام
با گوسفندهای داغ و
با
گرگهای سرد
چه فایده آخرش می روی حمام
و سپیدی برازنده ات
آتش کابوس سپیدت را
آرام می کند
 
چند وقتی است خواب نمی بینم یعنی احتمالا می بینم ولی یادم می رود زود. شاید هم ساسا چرت می گوید اصلا نمی بینم به هر حال از دیشب یک صفحه سفید یادم هست. سفید سفید...
 
پشمالو مثل یک ابر خسته
از آسمان برگشته
خوابالو
مثل یک ابر از آسمان برگشته
چاق
مثل یک ابر از آسمان برگشته
خوشبو
مثل بارانش
بی گناه
مثل بارانش
صبح
آمدی
 
شب
توی خواب تابستان
خدا فیگورهای مختلف از زن را
برای خودش تصور و اجرا می کند
بیدار بمانید و
ساکت نگاه کن
 
می خوام برم
می خوام برم
به اونچه جام
می خوام برام
بذار برم
سر قرار بذار برم
اگه نرم چی میشه ؟
 
و ما
زندگی نکرده ایم
چراغ قوه را
بدون باتری
و ما باتری را
بی چراغ قوه زندگی نکره ایم
و ما قوه را بدون باتری
چراغ را
بدون باتری
زندگی نکرده ایم
 
آخح
] یخ دخف اشرث
شدی ] صهمم لخ
 
مگس
مغرور و
بی آزار
دو تا بال و
یک دنیا
سر به دنبالش

 
جنازه ها دارند
با
انگشتهای استخوانی
روی خاک
یادگاری می نویسند
باد حرفهای مردم را
پاک می کند
باد استخوان را هم
و ارواح خسته را هم
شت
هیچ نمی ماند از آدم
آخرش
جز فریاد
که آن هم آخرش
با باد
 
همیشه
همه جای دنیا را
اینجای دنیا را
دیده ای علی ؟
فکر روزهای فردا را
کرده ای علی؟
بیخیال و خام
علی
با تفنگ یک لولش
می رود به جنگ
دوشکای دنیا
 
اگر پول داشتم
یک لامبورگینی سبز می خریدم
اگر پول داشتم
یک اتاق می گرفتم در هتل پلازا
اگر پول داشتم
دست توی گردن مدونا می انداختم
اگر پول داشتم
می رفتم
دیزنی را قرق می کردم
برای خودم تنهایی
و تمام آمازون را
برای حیات خانه ام می خریدم
بعد توی حیات خانه
یعنی جنگل آمازون
روی تخت طلایی ام می نشستم
و گریه می کردم
برای تو
که سفید بودی
مثل ماه
و دیگر بر نمی گردی
 
برف می بارد
برف می بارد
تلنبار می شود
بر هم
خاطرات روزهای سفید گذشته
پامال مردمی که
از روی من
گذشتند
 
شورت تازه می پوشند
دخترها
دنیا تازه می شود هر صبح
و هر صبح
سرمایی
در من
جان تازه می گیرد
هر چه روی سینه من است
جمع کنید
حوض پاییزم
به همین زودیها
یخ خواهم زد
 
شب خوب و تاریک است
توی این خیابان تاریک
وقتی سایه مردم رفت
وقتی نگاه نمی کند کسی
وقتی دلت خواست
وقتی که غمگین نبودی
هر وقت شد

نگاه کن
راننده دارد
آواز می خواند

شب دارد
مثل هرزه ها نگاه می کند ما را

و اسبی
تا میدان خانه
در کنار ماشین دویده است

 
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
هیس س س س س ...
 
مگس ها به باغ
هجوم آوردند
کلاغها
به خانه
سگها
زنجیر بریدند
کسی من را
به کاپوت
دوچرخه اش
پیچ کرد
من مهره نبودم
نه
من مهره نبودم
 
کوه یخ به تایتانیک
غرق شد کاپیتان
علی غرق شد کاپیتان
سیگار دارین؟
کار داشتم
میشه دوباره دید تو رو؟
میشه فهمید تو رو؟
میشه باز عکس تازه بفرستی؟
غروبا
آبای توی جوبا
هاوانا کجاست راستی؟
سیگاری نیستم
ممنون
ولی شات و با شما هستم
 
فکر کن
یک بارانی
روی صورتت باریده
همینجور که به آدم می شاشند
در گوش آدم می گویند
 
اگر آدم انقدر خفن باشد که بتواند با آب معدنی مست کند. تمام کافی شاپ های بچه مثبتی جهان نوشخوارگاه اوست...
 
یوهو ها
یوهو ها
از
دریا در
دختر آمده
یو هو ها
با گیسوانی به رنگ کاهو
و دستانی که
مدام آدم را
touch می نماید
یوهوها
قسم به شبی خیلی غمگین
و گوش ماهی مانده در موج
قسم به خرچنگ قیچ قیچ
که
یوهو ها
پری ترین
گیس سبز
آسمانی
برهنه
توی دریا
آواز می خواند
"دریانوردی که می ترسد
در
یا
نوردی که می ترسد"
 
دیروز یک اتفاق بامزه ای افتاد. سه نفر خبر من را گرفتند که یعنی حالت خوبه؟ محمد هم گیر داد که چرا چس ناله می کنی و اینها. خودم حواسم نبود چی نوشتم فکر کنم این قسمتم هم به سلامتی قاطی شد. یعنی وقتی دارم ادبیات می نویسم ملت فکر می کنند که اینها ناله های جدی است. و حالم خوش نیست گرچه من فکر می کنم بین آن چیزی که فکر می کنم و می نویسم خیلی ارتباط ندارد معمولا. نوشتن به نظر من یک کار خیلی هجوی است که چندان به اندیشیدنم ربط ندارد کلا زیاد نمی اندیشم یعنی می اندیشم بعد از اندیشه های خودم خجالت می کشم و اینها. قسمت مسخره ترش وقتی است که می روم کلی فکر می کنم و نظریه می دهم بعد مردم با من مثل در قابلمه برخورد کرده از شعری که گفته ام تعریف می کنند. همه چیزم با همه چیزم قاطی شده...
حالم کلا زیاد خوب نیست البته...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM