Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
وقتی که گرگ‌های آشنا
 دریدن را
روی تپه‌های برف‌دار پرسه می‌زنند
مردن آسان است
رطوبت کافی برای بیهوده بودن تفنگ
سرمای کافی برای چسبیدن پنجه‌ها به فلز
و دشنام هر نفس به علامت اینکه
پیرمرد چاق سفیدی
و اجاقی ساکت  اینجا هست
دست لرزانی هست
و باد
کلبه را گشوده
زیبایی
برای توصیف این حد از زیبایی
یاوه است
قدم‌های گرگی باید باشد
بوی رخوت تلخی باید باشد
نفس‌های گرمی باید باشد
گلاویختن گرگی با مردی
لا‌به‌لای سایه
و خون خوشبختی
که شتک زده بر برف
آهوی دلبری
برای گرفتار شدن گریخت
دلیری
در سردترین مکان ممکن برف‌ها
بی‌نوا و زار
رستگار شد

 

هر شب
کودکانی از 
کلمات بی پناه من
به دامن تو
گریه می‌کنند
تو را بو می‌کنند در بهانه‌های واهی 
و مثل شعرهای مرتیکه‌ی عریان
 طاهر
لخت و خسته
سبک
در سحرگاهان می‌میرند
هر شب از من
تو
کودکان زیبایی را
چال می‌کنی
عکس‌هاش هست
مدرک‌ش موجود است
کلمات زیبای مرده
با چشم‌های clean

- چرا نگفته‌ای نظیف؟
چرا هر چه من از تو
به تو
تو عمدن
بدتر می‌کنی؟ 

تمام قبرستان
عکس‌های من است
جوان‌های ناکامی از سفید
با گلابتون curveدار تلخ
و چشم‌های نظیف...
باد می‌آید
و خاطرات مرده‌ را
و برگ‌های چنار شمرده را
می‌گیرد از کلاغ
و توی باغچه می‌ریزد

 
برای خندیدن مرد مرده‌ی سیبیلویی

و مرد غم‌گینی
ازکنار دریاچه می‌گذشت
و وزن غم‌ش
موج‌های سراسیمه را
به سوی کفش‌هاش جذب کرده بود

- موج‌ها کتاب نمی‌خوانند
لازم است برایتان بنویسم که موج‌ها کتاب نمی‌‌خوانند؟
موج‌ها نمی دانند
ولی خنده‌های مردم تنها معلوم است
موج از خنده
معنی غم را می فهمد
شن را شیار می‌زند
به پرنده آب می‌دهد
و بی خیال حرف‌های چرت روشنفکری است

و مرد غم‌گینی جاده را آهسته رفت
و دور شد
خانه گرم بود
بخاری داشت
وتوی آن 
شوربا و لوبیا می‌پختند
مرد آهسته
کتاب خوانده‌ی آخر را
در میان کتاب‌ها گذاشت


 

زنیکه‌ی آوازه‌خوان
پرواز می‌کند
و خندان از
میان برگ‌ها
پرواز می‌کند
دارکوب می‌شود
حواصیل می‌شود
قناری می‌گردد
و باز دارکوب می‌شود
زنیکه آوازخوان
فریادزنان دور می‌شود
و عین خل ها
برمی‌گردد بر
شانه‌ی درخت آرام‌ش
 
و من هنوز م سرو ام
باد آمده
طوفان شده
curve زیبای سر
عادی است
رودخانه هست هنوز
سردار انگشت بر دهان مانده
و شیرین هنوز
توی رودخانه ها لخت است
زیبایی‌م این است
که علی‌رغم اصرار دنیا نمی‌میرم
زرد نمی‌شوم
علی رغم اتمام تابستان
و هر چه سرد
چشم‌های مرده‌های شورخانه‌ام گرم اند

- از مرده ها نترس
از limbهای لخت (lakht-e) مرده‌ها نترس
ما برای همین کافور
سالهای سال
زحمت کشیده‌ایم
 

شب گرد
شال هم ندارد
پیرهن نداشت
گربه هم نبود

- شب‌گرد
حرف ندارد
زمان نداشت
دلیلی ندارد افعال جمله‌اش از یک زمان باشند -

- چرا باید اصلن افعال یک جمله از یک زمان باشند؟
چرا کسی که توی هفده سالگی زیبا بود
توی هفتاد سالگی زیبا نیست؟
چرا جهان می‌تواند ما را
در میان قواعدش مهار کند؟

شب‌گرد
نگردیده بود با دنیا
نفهمیده بود دنیا را
شب گرد
جز مستی
چاره‌ای نداشت

 
"رذاییل ذیل
واجب کن بر وی 
بمیرانش
غش بر او زن
تش دار
انگار
دنیا نیامده در
مرده باشد با
رذاییل ذیل بر وی زن نیز
پاره پاره اینجا رسد
زیلن خنازیلن
لباسهاش
بگیرد بر
درختهای را
خون از وی
و وی در خون
خون از وی
و وی در خون
خون از وی
و وی در خون"
 
من
تنها
دوقاچ از دنیا می‌خواهم
و مرگ آبرومند آرامی

 
پادشاه 
شرنگ سیاه جادوگری در جام‌ش دارد

- سیاهی زهر
لذت شراب است
وعده ی مردن
لذت شراب است
و وعده‌ی خوابیدن -

پادشاه
 شمشیر بی‌استفاده‌ای توی کاز‌یه
اسب بی استفاده‌ای توی دشت
و شرنگ سیاه جادوگری در جام‌ش دارد

- زهر خوب
زهر رگ به رگ تا استخوان‌رو است
زهر را باید
سیاه و ترکیده
توی رگها و مردمک‌ها دید
زهر را بعدن
توی استخوان هم باید
آدمی که از شرنگی مرده
نباس
همرنگ مرده‌های دیگر باشد

پادشاه
به جام نگاه کرد
به پیرزن
که شبیه جامی از کوکا بود
پیرزن هنوز
اصرار داشت
پیرزن نیست
و جادوگر نیست

- و با من بخواب شبی
و از سیاهی شب
معطر شو
 

و روزی در کنار دریاچه می‌میرم
اگر چه خاک کناره‌های دریاچه نم‌دار است
ولی موج‌های آرام دریاچه
مثل محتاط انگشت‌های توست
مرد مرده را لمس می کند
لمس می کند
احاطه می‌کند
بغل می‌گیرد
و می‌برد با خود
و روزی در کنار دریاچه می ‌میرم
نذر ماهی‌ها
که عین تو
چشمهای سیاه قلمبه
و هیکل لرزان دارند
و مثل تو
از پلچ لب
بر تن لمس عاشقی که برده
ابایی ندارند

 

 به دیگران بگو
عاشق‌ت غبغب داشت
چپ می زد
و پابلو نرودا بوده
بگو آلنده دوست داشت
باکلاس بود

- به خصوص بگو
همیشه محکم قدم برمی‌داشت -

شاید هزار سال بعد کسی
من را
توی قبر آزمایش کرد
فریاد زد
"مردم
شاعر از غم مرد ها...
سرطان پروستات نداشته"

 

شب تمام نخواهد شد

هر چه فالش
فولش مرغ سحر خواندیم
شب ادامه داشت
شب ما را قانع کرد
که تعریف شب
در گریستن
ناکامی
و در ادامه‌ی شب است
روز هنوز بود

 
"رذاییل ذیل
واجب کن بر وی
بمیرانش
غش بر او زن
تش دار
انگار
دنیا نیامده در
مرده باشد با
رذاییل ذیل بر وی زن نیز
پاره پاره اینجا رسد
زیلن خنازیلن
لباسهاش
بگیرد بر
درختهای را
خون از وی
و وی در خون
خون از وی
و وی در خون
خون از وی
و وی در خون"

دور تا دور آتش مگر
برهنه بنشینند
وردهای درباره ام بخوانند
و انگشت‌های بریده ی خود را
توی آتش بیاندازند
بگو مگر این طور
بشود وقوع طوفان را
بیست روزی عقب انداخت

 
به رفیق ساده‌ات بگو
که نفرین هزار مسیر دارد
بگو
جادوی سرخپوستی داریم
جادوی افریقایی داریم 
جادوی کلاه تیزدار اروپایی داریم
 و تازه کویر مهد نفرین‌ها ست
تشنگی تا مرگ
خستگی تا مرگ
گرسنگی تا اسکلت استخوان و بعدش مرگ 
و تازه مرگ 
ابتدای جادوها ست
به رفیق خوش هیکل‌ت بگو
نفرین / نیچه را کشته
و نفرین / دکارت را کشته
و نفرین / هنوز م دارد
می‌کشد هر شب ابنای ادم را
و بگو
اگر شب‌ها
توی قبرستان
درخششی بنفش دید
کلاغی از مقابل‌ش گذشته که ندیده
و اگر 
صدای قدم شنید
ورد جدید من است
که تازه یاد گرفتم
من جادوگری ایستاده ام
اما
دوزخی از نفارین تلخ من
هر شب
توی کوچه ها راه می‌روند
 
تمارین (شرنگ، تلسکوپ، افرا)

شرنگ در شریان
و تلخی افرا 
به جای نان
درد از مرد
فریاد است
 کف بر لب 
از دور 
مثل شقه‌ در قصاب
که پایش بریده
 سینه از گلو دریده تا جناق
هنوز
روز
در غروب 
به سوز
نفس می زند
جان می کند
و بر طشت خون
سم می‌کوبد

"بریده ام...
بره نیستم
شقه نیستم
چشم‌های سرخ دردناک‌م
به زخم‌های قرمز بینا ست
کور ام
ولی بر جان
قطعه‌ای از من
شب را تلسکوپ است
کسی باید برای شمارش ستاره باشد
برای تخیل شورت...
پیرم
ولی هنوز
تمام جان بریده‌ام گویاست"

زبان بریده
ته‌ش
تکه‌ای چرب و زیبا دارد
که توی دیگ هم هنوز
برای گرفتن فک
دست دست می‌زند





 
"چایی نیست
و برای صبحانه خوردن
مایعات کافی ندارد
و گلوی تپنده‌اش
مثل مردهای زهرمار تریاکی
از خشکی و سرفه خواهد مرد"
دکتر می‌گوید
و به من می‌گوید فرزندم
انگار داشتن فرزندی چون من 
کار آسانی است
برایم نسخه می دهد
بابایم 
برایم
 دوا خریده
و عین خیال‌ش نیست
که چایی نیست
و من
و برای صبحانه خوردن
مایعات کافی ندارم
 

هر

و من
گرچه گفته بودم "هرگز هرگز هرگز"
عاشق حیوان سختی گشتم
که در ته تمام سوراخ هاش
  چشمی
 سیاه و سوزان داشت
و هر خم از تن‌ش
تنانیری از تپیدن و لرزش
و سکوت تلخی
به گوشه‌ی لبخندی
که غلط می کنی به زیبایی می‌خندی
و من گرچه گفته بودم هرگز
به لای پای حدقه رسیدم
به صدای آرام رنج کشیدن
و جیر جیر کسی
که شبیه سوختن نی‌زار
توی‌ آتش بود
به مفهوم کون
که به مستی برکت می داد
و معنای بوسه
که هر چه طول کشیده
نفس کشیده
عرق کرده باشد
باز هم
 پاسخی متفرعن و کوتاه است
و من
گرچه گفته بودم هرگز هرگزهرگز
و من گرچه بسیار
عکس غمین با تبختر خود را 
روی کوه کنده بودم
شکسته بودم
راه باز کرده بودم در خود
بز
 چرانده بودم

- قبلن
با خودم گفته بودم هرگز
تکرار کرده بودم هرگزهرگزهرگز-

کوه و
شیار شیار
خوابیده بودم
و تمام عالم
که ساده و ولرم و شیرین بود
زرد و گرم
از محاذات صورت من رد می‌شد

 

لباس سبزش را پوشید
و به دشت شمشیرها رفت

- حاضری؟
پنج مین دیگه 
الان نه
صب کن خوب

و زلف های روی پیشانی را
پس زد

- کاپشن بپوش 
توی کربلا باران می‌بارد

لباس سبزش را پوشید
و شمشیرش را برداشت
سوار شد
و در میان دشت شمشیرها گم شد

- بی شرفا
سربازا
هر جا بری واستادن
قیافه ها تابلو
پول می خوان
قشنگ معلوم ه 
همه‌اشون گیر پول ان

شب تشنه
 شمر بود و گریه می کرد
 

شاید مرا
دست بسته
در ترانک ماشین
برده‌اند کویر
وگرنه چرا
چشمهام را که باز می‌کنم
تمام جان‌ من آری
زوناست؟



 

شعله‌ها از کالیفرنیا رفتند
با گیس‌های قرمزشان
و چشم های قرمزشان
و اعضای بی‌اعتنای خواهنده
ماتیک سرد را
بنفش کشیدند
به تاریکی خیابان گریختند
شهر سوخته
توی داغ تخت
هنوز می‌تپید

 

سبک
مثل موشکی
با بالهای کاغذی صاف
که یک لای پیرهن
و با ضعف تالیف
روی‌ش هزار بار
نوشته مامان
با خط تیره های قرمز کوچک
سبک
مثل آشپزخانه ای
که از هزارچاق مامان پر است
غمین
مثل موشکی که
هزار مامان خط تیره‌ی قرمزدار
روی هر بال‌ش مرده

 

اگر زن‌ها نبودند
اگر کسی جوراب و دامن نمی‌پوشید
و مصر
جورابهای نرم را
با گیره‌های مصر
به حلقه های کمر محکم نمی کرد
باور کنید
اگر
رودخانه ها نبودند
شیرهای ابله
آهوی بی خیال
و حتی ما
رتیل‌های احمق هم
برای همیشه...
 

وقتی بمیرم
هنوز آسمان دنیا آبی است
و جانداران
با بهانه های مختلف
سر به شانه‌ی هم می گذارند
وقتی بمیرم
توی مردن تنها هستم
مردن سیاهی صاف و تنهایی ست


 

سلیمه
صخره بود
دریا داشت
باد داشت
پرنده داشت
نگاه نافذ داشت
غروب تنهایی داشت
مرد داشت
سفر رفته بود مرد
برنگشته بود
سلیمه ساکت بود
سلیمه طوفان بود
ده از طوفان خبر نداشت ده

 

و آفتاب و تاسوعا
و نبودن دجله
حرم را بی‌چاره کرده‌اند
کی می آیی عاشورا؟
بی شرف
کی می آیی عاشورا؟
                                                                                                                                                                                                                                                                    
 
خانه‌ام را
که روی تپه ساختم
وتوی آشپزخانه چیزهای زیبا داشت
خانه‌ام را
با درهای نازی از کاغذ
و پنجره‌های کاغذی
و عکس تمام جنده های چینی دنیا
و عکس زیبای بودا
با لبخند چاق آرام‌ش 
آتش زدم
تمام هر چه بود الان
حتی
خاکستر هم نیست
برای من تنها
پیرهنی خیس از باران مانده
و شمشیر کهنه ای
مرد کامل
از جهان تنها
جانی و شمشیری دارد

 
و مه سنگین شد
و در کناره‌های مه
مردان غلتشنی راه می‌رفتند
و صدای قدمهای محتاط تو در مه بود
دویدنی پابرهنه
به سوی همه چیز
و چشم‌های سرخ تو در مه بود
و مه
از چشمهای تو
قرمز بود
گرچه صبح بود
غروب بود
ولی قرمز بود

 
قلب من قوری است
باور کن 
من سماورم 
و قلب من قوری است
و چای من
زیباترین مایعات دنیا ست
بی‌فایده 
بی‌استفاده
تلخ
داغ
فقط برای مهمانی
برای آبروداری


 

اس کی؟ زو

توی آشپزخانه یک قوری دیدم

- جدید بود ندیده بودم
فی‌الواقع بدایت داشت
گل های سرخ رنگ داشت
دسته ی آبی
از این‌ها دیگر نمی‌سازند -

با خودم گفتم
"حتمن خیالات است"
شاید بود
می شد ولی
آب توش ریخت
بر سماور گذاشت
چایی درست کرد
 سینی گذاشت
قند ریخت
روی مبل نشست
و استکان باریکی به دست...
دست تو اما نبود
تو بودی
 ولی دست نداشتی
تو بودی ولی
چشم نداشتی
تو در حالت عمیقن نبودن بودی
و من دیگر
به جز قوری قرمزی که
وجود نداشت
چیزی از دنیا نداشتم

 


حوض تلخی از خون
آفتاب بی باکی
و اسب مرده‌ای
و بوی دست قصاب‌ها
که کلن تمی جهانی است
اسب‌ بالدار
سقوط کرده است
شت
حق داری بمیری
حق داری نخواهی دنیا را
 
شب ها 
چه بیهوده‌ اند
وقتی دو سوی صورت‌م 
و تمام آن‌چه می‌بینم
تو نیستی
شب‌ها

- این قانون شاعری است
شعر خطی یعنی
نباید الان از ران لاغرت بگویم
در کنار چشم‌هام
یا 
از جان مست‌م بگویم
پمپ کهنه‌ی غمگین
که قیج قیج خودش را
توی تنگ بلوری
- - بهله تنگ بلوری
انتظار نداری تو را 
به سطل های فلزی تشبیه کنم
چه فکر می کند خواننده 
- - - واقعن چه فکر می کند خواننده
درباره ی شاعری قحبه مادر
- - - - که خوب هستم - - - - 
و دوست دختری جنده
- - - - به لنگ‌هات فکر کن 
در کنار چشم های من 
به ران‌های لرزان لاغرت - - - -
واقعن خواننده آیا - - - 
و باز از جان مست‌م بگویم
و از تنگ اسکاچ تلخی که شما هستی --
و این‌که قانون شاعری
در تو محو می شود -

شت
کجایی تو شب‌ها لکاته
کجایی تو شب‌ها

 

تمارین (سلول، رازقی، ضیافت)

جان‌م
زندان است
با مردهای مفتون دیوار سیمانی
و زنان زیبایی
که هر کدام
به تنهایی
مثل یک گلدان رازقی
ذره ذره پیر می‌شوند
جان‌م زندان است
و هر زندان
برای فرشتگان لاغر مرگ
ضیافتی است
به صرف ارواح بزرگ و بی‌هوده
ارواح غمگین ناامید
و جان‌م زندان است
و بلندگوی زندان می گوید
صبح فردا اعدامی داریم

 
و لای ترمه‌ی سرخ
با گلابتون آسمانی
دخترک 
دشنه‌ای به تیزی کاتر داشت
و ردی سیاه از سرمه
زیر چشمهاش
تا گلوی استخوانی
و گیسهای سرمه‌ای
و شلوار در نیای سرمه‌ای
و بوسه ای که
گلنگدن کشیده
در انتظار آتش بود

- دور پیشانی‌ت
خطی نازک و غمگین هست
دور گردنت 
خطی نازک و غمگین هست
و بر تمام تن‌ات
ریز ریز
نوشته
شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید شهید 
و من برای بوسیدن‌ت
به قدر کافی
 لب ندارم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM