اطلسی
بر دوش اطلسی
و آبشاری لغزان از خون
که بر چهرهام می ریزد
زمین سنگین نیست
دیگر کسی به زمین فکر نمی کند
جهان را بیاندازید
جهان دیگر
در برابر زخمهای ما بیمعناست
[+] --------------------------------- 
[0]
اکثرن شب ها بیدارم
ششمشیر می گذارم زیر بالشتم
و هیولاهای کابوس تو را
قتل عام می کنم
پانزده تا سر؟
آتش و یال و حمایل دار؟
بزاق سبز اسیدی؟
لاغر و چرب و لغزان؟
شانههام درد گرفت عن
عجب تخیلی داری بابا
عجب تخبلی داری
[+] --------------------------------- 
[0]
رکوییم عن
ریشه های زیاد
درد شکستن را
زیاد می سازد
و تک تک این رگها
جان خاک است
که از دل من می کشی بیرون
عن
نگاه کن
من برای این
curveهای مرطوب کوچک
جان دادم
برای جوانه های مغز پسته ای
و این طناب ها
- این رشته های بنفش رنگ دردناک
توی دست و پات
و رگهای زنده ی اصیل
از انگشتهات
دور قلبم-
و این طنابها
که پیچبدهتوی دست و پات
وپاچه هات را
میان دشت
سبز رنگ کرده است
رگهای زیبای خونریز من هستند
دویده ای
رفته ای
و راه رفتن تو
توی دشت
هنوز
ساکت و گشوده است
[+] --------------------------------- 
[0]
عری که
فاک
دریا چقدر زیباست
دریا چهقدر پر از ماهی است
خورشید تا چه حد خواهنده است
موج ها چقدر زیبا هستند
چه قدر دریا
خواهشگر و زیبا
غلت به غلت می شود شبها
وقتی که قایق ندارم
[+] --------------------------------- 
[0]
زیباترین اتفاق فصل
زلزلهای پیگیر و کوچک بود
که صبورانه مثل مترو
گسل گسل
از میانههای شهر می گذشت
و برگهای نریخته را
از عذاب بر درخت غمگین آویزان بودن
راحت می کرد
آب های سرد را
توی لیوان ها تکان می داد
و صبورانه
تن مردم را
به هم می زد
و در عبور آرامش
تنها با خودش
شهر را تکرار میکرد
به لرزش استکانهای روی تاقچه توجه می کرد
دست نسیم را با لبخند
از میان پرده ها پس میزد
و آرام
در گوش پرنده ها می گفت
"موقع
موقع
الان
هان
وقت پریدن است
وقت پریدن است"
[+] --------------------------------- 
[0]
و امام
تمام تنفس من شد
نگاهبان دانه های ناامید حباب اکسیژن توی موج اقیانوس
و نگاهیان
ترک های داغ قرمز عاصی
در ته اقیانوس
و امام
از بالا
نگاهم کرد
که جهانی خسته بودم
پر از مردم عاصی
پر از خلخالهای کشیده به زور
بلال های رنج کشیده
حسین های شهید
اصغر نفس نکشیده
زاری مردم
و امام از بالا
نگاه کرد شبم را
که از شهادتنامه ها پر بود
از فرامین قتل میرزا تقی
رد کبود روی دستهای بسته
پیچش کمر
ورود دردناک جسم خارجی
دردهای صد هزار آل
و امام
که تنفس من بود
نگاهبان من بود
مواظب من بود
با افسوس
از دردهای من
سر تکان دهنده می گذشت
[+] --------------------------------- 
[0]
تنفس کوه
بسیار سنگین بود
پرنده ها
نفس های کوه شدند
غلاف سبز و لوله های سبز و
اکسیژن
تمام آنچه می تواند کوه
توی راه نبودن
داشته باشد
و دشت تختش شد
ظریف سبز ملافه اش
ملافه های همیشه پاک
و درخت ها
یکی یکی
سر به زیر و غمگین هر صبح
به ملاقات کوه می رفتند
و کوه
مثل پیرمردهای سرطانی
آرام و خس خس
از غارها و چشمه هایش
تنفس می کرد
با غرور قوچی عاصی
روی پیشانی
و دسته مردهای تازه سال
که هنوز
توی غارهای سینهش
اتش الو می کردند
و ترانه های کودکانه می خواندند
[+] --------------------------------- 
[0]
بیا برویم بندر
بندر
مثل تو
بوی سبزی و تشنگی و عطش دارد زیرا
بیا برویم بندر
زیرا بندر
مثل من قانون زیاد ندارد زیرا
مثل تو
بند و تور و حلقه زیاد دارد زیرا
مثل من
ماهی ول دارد
گریه و نمک د دارد
لت لت تشنگی دارد
بیا هر دو
برویم با هم بندر
و توی بندر
جنده و
جنین و
جاودان هم باشیم
[+] --------------------------------- 
[0]
Perve
و کونش
و فهمش
مثل خرها
گنده و زیباست
و لای پاهایش
مثل خرها
از علف ها که خورده
- زیاد علف خورده
با سس
بی سس
زیاد علف خورده
چون
خوردن حیوانات
اه اه
چهطور دلت میآد؟
خوردن حیوانات....؟ -
جانش
چون چمن مرطوب است
و کونش
و فهمش
مثل خرها
گنده و زیباست
و من میان باتلاقهاش
سوسمار کوچکی هستم
[+] --------------------------------- 
[0]
آنقدر
مثل فواره
عطش بپاشم بر تو
تا
تمام جان
نفس نفس
چشمه گردی
درشت
پلک زن
بال دار
انقدر
نفس نکشم
فرو نبرم تا
شاید تو
زنده شوی...
شمع و آتشش به کنار
پروانه بودن آسان نیست
نفس پروانه بودن
آسان نیست
[+] --------------------------------- 
[0]
پاشم
برای خودم یک چیزی بنویسم
پاشم
برای خودم
فرض کنم
زیاد بوده آفتاب
و تو
که هرگز عرق نمی کنی
هرگز نمی گوزی
هرگز نمی میری
پری هستی
و جای کون بزرگ
دنبالچه ای چاک دار داری
تو
تو که
زنی
به شدت
اثیری هستی
که جام دار
مرام دار
دوام دار
نشسته بر سریر قضاوت
نجیبه ی داستان تن تن
تنها
تو که
کتاب بسیار خوانده ای در
و روشنفکری
باکلاسی
تملک ناپذیری
ولگردی
مودبی
و در حضورت
سکوت واجب
وجب وجب
خفه باید شد
پاشم برا تو
داستان بنویسم از
شارش عرق
توی دنبالچه هایت
و در میان پاچه هایت
و خودم را
میان ران هایت
وز وز پروانه بنویسم
[+] --------------------------------- 
[0]
یک لحظه ی زیبایی هست که منطقی شده ای تکیه داده ای به صندلی و قهوه سیپ می زنی با کلاس با صدای بلند حرف های ساده می زنی از همین سارت توش دارها راجع به دوزخ درباره ی بدبختی حقیقت های محض کس شرات روانشناسی چیزهای کافه جای مثلن اینکه آخرش همه میمیریم و اینکه حالت چطور است و اینکه فعلن از هیکلش راضی هستی و اینکه خوب توی دست میآید میخندید میخندید میش خندید سبک اید ساده اید خوشحال اید از پایان داشتن همه چی در دنیا
بعد میان خنده هاش می گوید
خوب این چیزهای ساده هم "
عینهو امین
عین کاوه ها
تقی ها
زهیر ها
داریوشها..."
و تخته سنگ ها
قل می خورند
بلند
توی سینه ی آدم
و چیز تلخی
تو گلوی آدم
ته ته ته گلوی آدم
و توی گوشه های چشم آدم
می گوید هق
و تو مثل عیسای زیبایی
که سربازهای شادمان روم
و سربازهای شادمان بابل
و سربازهای شادمان مصر
کوچه کوچه می برند
از اتفاقی که علیرغم میلت لذیذ افتاده
مسحور می شوی
[+] --------------------------------- 
[0]
پیرمردها
سالهاست
تکیه داده اند
رفته اند
به خورد درخت ها
و هر که بر تو تکیه داد
میان سینه ی تو ناپدیدشد
خواه ماه
خواه اسب
خاصه سبز
دختر و درختها
آن که گفت
و دستهاش شعله داشت
چشمهاش شعله داشت
و زندگان به او گریختند
آن که ایستاد
آن که ما
سر به زانوان داغدار وی گذاشتیم
نام او
و نام مادرش
و نام ما
حسین بود
آنکه ایستاد
آنکه ماند
نام کوچک کبوترش
حسین بود
[+] --------------------------------- 
[0]
بدون هیچ فاصله ازهم
کلمات
روی انگشت های من می نشینند
مبهوت و منتظر
لبخند می زنند
می پرسند
"سال هاست
ما را نمی نویسی عن؟
[+] --------------------------------- 
[0]
و نخل ها
از دریا ترسیدند
از باد تلخ ش
پرنده های وقیحش
پری های بی عفتش
و ماهی هاش
که مثل خیالات چسبناک بچه ها
توی هم
وول می زدند
دریا اما
خسته بود
خاک را
از شانه هایش روبید
به اولین درخت تکیه داد آرام
خوابید
و دیگر هرگز
بیدار نشد
[+] --------------------------------- 
[0]
و مردی لاغر
داستان غمگین مردی لاغر
که زیبا مرده است
در کبوتری
[+] --------------------------------- 
[0]
ابرها عبوس
ایستاده بود ماه
و جلای نگاه دخترک
نقاشی و زیبا بود
ابرها به یاس
ماننده در بنفش
و صورتی که از زنک
گفته بوده اند
توی ابرها پیدا بود
ظهر تنها بود
بچه توی ظهر تنها بود
دوچرخه برده بودند از بچه
و هر چه
ماه را
نگاه کرد
شب نشد
خورشید
مصر وبی دلیل می تابید
بچه در افکار مغشوشش
یاد ماه افتاد
یاد مادرش که باید الان اینجا بود
باید دوچرخه را پیدا می کرد
شب
با زنک تنها بود
زن نمی دوید
ماه ایستاده بود
کوه
ایستاده بود
چشمه
می گریخت
[+] --------------------------------- 
[0]
و توری در کنار لباسهای تو
جهان کوچک من است
کوه دارد
تپه دارد
خورشید دارد
نسیم صبحگاهی دارد
کار کردن در معدن دارد
هر روز مدرسه رفتن دارد
مردن در
ریزش معدن دارد
دفن بی نتیجه ی جنازه دارد
ماتم دارد
زن بسیار بیوه دارد
کودکان غمزده دارد
خبرنگار واحد خبر دارد
گفتگوی ویژه دارد
شمع دارد
تسلیت دارد
ریشهای نتراشیده دارد
مرا
من گریان را
با کناره های توری لباست تنها بگذار
ما
من و تمام تور ها
خستهها و
غمزده ایم
[+] --------------------------------- 
[0]
و من لکه ی خون را
کنار پنجهی کوچک دیدم
- گوزن که باشی
جهان پر از
چیزهای کوچک است -
و من لکه ی خون را دیدم در
حیوان کوچکی
احتمالن
- گوزن که باشی
جهان پر از
چیزهای کوچک است -
و منچشمهای سرخی دیدم در
حیوان کوچکی
که مثل زخم های
حیوان کوچکی بودند
- گوزن که باشی
جهان پر از
چیزهای کوچک است -
و من مرگی
خرامیده دیدم
که اطراف من می چرخید
با زخم های کوچی
با چشمهای کوچکی
که مثل زخمهای کوچک
درخشان بود
- گوزن که باشی
جهان پر از
چیزهای کوچک است -
[+] --------------------------------- 
[0]
اگر گرگی که
گوزنی را
گرفته از گردن
کشیده تا گرای کوه
و از گرای کوه
به دره پرت گشته
اگر گرگ از سرما بمیرد
گوزن شکار نیست
گوزن دیگر جنازه است
گوزن دیگر
تکه ای یخ از جنازه است
مرا ببر
نمیر
مرا با خودت ببر
[+] --------------------------------- 
[0]
درد
درد گرگ
درد جنگل است
درد آبی سردرد
درد این که آنچه جهنده بوده در تو
بی تاب پاشیدن بوده
حالا
جاری و لغزان است
و آنچه زفت و سفت بوده
حالا
شل و بی توان شده
پر توان گشته
درد
که در گلوی گرگ ها
فریاد می شود
روی کوهستان
شبها
[+] --------------------------------- 
[0]
گفت کاش
و بعد
بلندترین کاج های جنگل
بر او
پاشه برفی پاشید
و دشت
چکمه هاش را
براش
توی دستهاش گرفت
و بعد
صدای افتادن تفنگی زفت
جنگل را
از هراس مردن مردها پر کرد
از آن سپس
دنیاش
آسمانی بدون ابر بود از غم
بدون درخشش
آبی وار
[+] --------------------------------- 
[0]
طریقت گرگ
تکه کردن آرام نیست
طریقت گرگ
بلع سریع گلو
و شکستن دندان
در لابهلای دریدنها ست
تنها
ضعیف شدن
سرد شدن
کرخ شدن
و دریده شدن
بزرگی بی دلیل گوزن را
زیبا می سازد
[+] --------------------------------- 
[0]
زیبایی
مثل زنها
میان حرف های آویخته
پرسه می زند
رد می شود از طناب ها
به حرف ها دست می کشد
زیر آفتاب
ساکت
روی پله می نشیند
یک آن
نگاه می کند تو را
که روی پشت بام
هیز
ایستاده ای
زیبایی
نگات می کند
و گیجگای داغ تو
از ستایش زیبایی
که در میان رخت و حرف ها
راه می رود
پروانه می شود
[+] --------------------------------- 
[0]
به دنیا نیایید احمق ها
نرمی نبودن
زیباترین ملافه هاست
توی پرهای نبودن غلت بزنید
و از آفتاب مافتاب خلسه شوید
دنیا زیبا نیست
شما ندیده اید
نفمیده اید
دنیا را
[+] --------------------------------- 
[0]
باید احتمالن گرگی
که در حضور دیگران
آرامشی نداشته
و هم زمان
ملیحه بوده
مه لقا بوده
سرهنگ زیبا بوده
احتمالن باید
غم عمیقش را
عین ناصری
به دوش برده باشد تا دشت
سبیلش را
توی پرلاشز
آویخته باشد از گردن
احتمالن باید
پوست پوسته کرده باشد
جنازه اش
عق گشته باشد
از غایت تهاجم فرهنگی
[+] --------------------------------- 
[0]
مات باش
کدر طور
و با تمام دنیا
بی تفاوت باش
صامت باش
و در لحظه ای از تاریکی
قدر کوتاهی
روشن باش
بگذار خاکستر تو
زیبایی جهان باشد
[+] --------------------------------- 
[0]
کسی که جهان را ندیده
و از جهان چیزی نفهمیده
و ارتباط دیدن را
و فهمیدن را
تنها
از طریق قوافی میداند
کسی که جهان را ندیده
و تنها قوافی می داند
چگونه باس
کتاب شعری قلمبه بنویسد
عرق بریزد از روحش
چگونه کله طاس شود
چرا پرفسور بگذارد؟
[+] --------------------------------- 
[0]
پایان زیبا
برای شعر زیبا کافی است
شعر زیبا می تواند هر مزخرفی باشد
درباره ی رنج دنیا
پیک زرد
و نامردی مردم
پیک های زرد
زنان زیبایی که رفته اند
پیک زرد
و پشت پر از خجر
پیک زرد
و تف بر دنیا
پیک زرد
بعد عین ابله ها
تلوخوران
قبل رفتن
کلاهت را
روی گوشه در بگذاری
نزدیک گوشه ی بالا
خیره جمع را نگاه کنی
و دو تا انگشتت را
روی پیشانی بگذاری
بعد تا ابد
روی آسفالت
باران ببارد
[+] --------------------------------- 
[0]
تفاوتی میان سگ ها و گرگهاست
هر چه هم ما سگها زیبا باشیم
تکه ای از زبان ما
به تقاضا بیرون است
تکه ای از دنیاست
که ما سگها
توی زوزه های دور شما می فهمیم
وگرنه سگ
سگ چه می داند گوزن دونده یعنی چه؟
سگ چه می داند
جنگل از کجا به بعدش معنا دارد؟
سگ وگرنه چه می داند وحش
از کدام سوی جنگل آواست؟
باور کن
سگ
توست
تمام تمام افقهای برفی
توست
تمام صاحب ها
رودخانه ها
و از رودخانه گذشته
سگ
جز آوای دوری
از جهان هیچ چیز نمیداند
[+] --------------------------------- 
[0]
چه چیز در جهان
ارزش نوشتن دارد جز زنها
چه چیز در جهان
ممکن است
لیاقت نوشتن داشته باشد
چگونه من
از نبود تو
در فاصله ی میان این دو بوسه نمیمیرم؟
حالا بگو
بأکلاس باش سگ
باکلاس باش
[+] --------------------------------- 
[0]
این
روابط نیست
داستا یا
مایا نیست
یوفسکی ندارد
کوفسکی ندارد
دارد شاید
وقتهایی که
مثل ابرهای لر
پابرهنه و بی شلوار
در خیالهای خام من دویدهای
[+] --------------------------------- 
[0]
کودکی دو ساله در من است
که مثل سوسک های انباری
به این سادگی ها
نمیمیرد با دمپایی
نمیمیرد با چکش
نمیمیرد با آتش
کودکی دو ساله در من
پیگیر
صبر میکند جهان را
و وقتی ظهر
تمام شما خوابیدید
شادمان و نفسزن
به حیاط نیمه خیس
باز خواهد گشت
[+] --------------------------------- 
[0]
و جغدی
توی چشمهای من
آرام
به تک تک شاخه های تو مشکوک است
به ظرافت خشک و بی دلیل انگشتهات
به لحظه در
لحظه ی بوسه
به سنجاب های ظاهرن آرام
در لانه
به گسیل موشهای چارهای جز دویدن ندارنده
خشخش پرندههای سینه هایت
میان بندهای گستاخ خاکستری
و بوی آتش و خاکستر
از شکاف جلافت هات
توی چشمهای من جغدی
به تکتک تو مشکوک است
به عبور هر هزارپات از میان برگهای زرد
و غریو برخاستن موهایت از سرما
به وقت های زیبایی از شب
که شادمان
بر کوه
با هیچ کس نبودگی را زوزه میکشی
و توی چشمهای من جغدی
فروتنانه
پژمردن زیبای من را نگاه میکند
عینک گرد می زند
روزنامه می خواند
و پلک می زند
و پلک می زند
[+] --------------------------------- 
[0]
و جهان ظریف
پر از دانه های برف و شککر شد
روی شاهرگ
پرنده نشست
و گنجشک ها
در میان شاخه های رگ
پچ پچ گرفتند
کلمات مطلق
من
زیبا و آبی
عبوس و درخشان
شب را روشن کرد
دایرتالمعارف شد
معنی خودش را خواند
و مثل کودکی که معنی میتوکندری را فهمیده
مثل کودکی که
دانه دانه سلولهاش
معنای تازه یافته اند
در تمام رگهای شهر دویدن گرفتند
جهان زیبا بود
جهان
ناگهان
بدون واسطه زیبا بود
[+] --------------------------------- 
[0]
غروب بود
که بچه زوزه کشید
و چشمهاش قرمز شد
نفس های گنده کشید
و بوی تمام جهان را
توی پیشانیش فهمید
و تمام جانش زیبا شد
آماده ی بردریدن
آماده ی
توی کوه و آفتاب خوابیدن
گرگ
ماهتاب کامل را
به رفتن معهود
تعبیر کرده بود
و من
جان و سینه هایم را دیدم
که گرگواره ای از آن می نوشید
با دو دندان نیش بزرگ
در دهانی که رج رج دندان داشت
[+] --------------------------------- 
[0]
مثل جنده ها
حرف هام را
توی کرست قلمبه می کنم
و حرف هام را
پر از پنبه می کنم
سوار می شوم
عقب دراز می کشم
گرم می شوم
تا تو
سرت را
جای نرمی بگذاری
[+] --------------------------------- 
[0]
چگونه می تواند
بدون آنکه رفته باشد
برگردد
چگونه می تواند
بدون آن که به یادآورد فراموش کن
بدون آن که بخندد
پاره گردد
بدون آنکه امیدی داشته باشم
نا
امید گردد از من
چگونه هر بار من را
مضطر را
اضطرار را
به بوسه می پذیرد باز
با بی التفاتی؟
[+] --------------------------------- 
[0]
هر چه بگویم
اطناب معنی است
هر چه درباره ات بگویم
و طناب
مفهومی دراز و تابستانی دارد
پیرهن نازک دارد
شورت های خطخطی دارد
سوتین های سیاه دارد
و شلوارهای سبیل
که ملامتگر نگاه می کنند ادم را
هر چه ت بگویم به زیباترین معانی
اضافه نخواهد کرد
به پیراهن کسی که دوستت داشته می
و حالا
ورای تمام طناب ها
خیس
گوشه ی حمام
پشته گشته است
[+] --------------------------------- 
[0]