Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

هجا هجای من رجا
قسم به دستهات من
رفیق مستهات من
کجای قصه رفته ای؟
چرا صدا نمی رسد؟


 
تمارین - رتیل گزگز انار درشکه دیو زانو

هر شب شد
و هر رتیلی درخت شد
و هر درختی گل انار  داد
و تخت های بی خیال
آی آی و گزکز کردند

هر شب شد
و باز هم پرنده ها
دل بسته
دیوها را
در درشکه ها بستند

و صدای شکستن زانوی اسبها
خواب را
از ستاره ها گرفته
 بیدار و
شادمان و آسوده بودند

هر شب شد
و کاش دیو کوچکی هم من بودم
کاش







 
و من
اشک توی چشمهام هی
عریض تر شدم
و چشم توی چشم موسی گفتم
نیل
مثل الباقی دریاها نیست
نه نصف می شوم
نه راه می دهم
رعد و برق بزن
هر چه دوست تر داری

موج می زدم
و چشم هام
رک
توی چشم های باری تعالاش بود






 
اوری مامی

رودخانه ها آمدند
و اصرار کردند من
قایق کاغذی شان باشم
باور کن
چند لحظه پیش
آمازون اینجا بود
می گفت علی
تو تمیزی
و خطهای آبی به رنگ روی سینه هایت
تر تمیز است
خوب تا خورده ای
از آن گذشته
قدیمی ها
کلن
بازی قایق بهتری هستند
بیا و قایق من شو
بادبان گستران در من
بیا ومن را
درهمین حالت لخت خوابیده
زیر چشمی نگاه کن
نه موجی
نه دردسری
نه طوفانی
گفتم
و با پشت دست
تو دهنش زدم
گفتم
جنده ی یک پستان بیرون
چه خیال کرده ای در من؟
من
 نومزاده ی حوض کوچکی هستم
که سفید رود حوض هاست
و قرار است قیژ
قرار است بیاد سوی من  آخر
با نسیم یا تنهایی

 
ببین حالا

آخرش ظهور می کنم
مثل عیسی
بر سر سینه های گمراهت
دست می کشم
و آنها را
هدایت خواهم کرد
ملافه را پهن می کنم بر زمین سفت
مثل شیطان دراز می کشم رویت
و ازاینکه در جهنم
در آزاری
شعله می کشم
به قصد شیطانی

 

انگار
مرد ریشوی هیکل داری
هاگریدانه
زنجیر سگ های من را چسبیده
انگار هزار سگ
در من
با چشمهای ملتمس سرخ
تکرار می شود
انگار مرده ام
و تمام کاسه ها
عکس مرده ی تشنه ام را
فریاد می زنند
 

مثل دوستهای اسکل معمولی
که جانشان
 پر نمی زند اصلن
و بو نمی کنند
دوستهای اشان را
توی هر فرصتی اصلن
و قلبشان اصلن
تند تند نمی زند
به شکل های غیر معمولی
قدم می زنم برای خودم
توی لپ تاپم
و در مسیری کاملن معمولی
به چاله های چشمهات
توی اینستا می افتم

 
تمارین - تیغ قهقاه سرداب

و
هر چه
هر چه  حضرت سلطان گوید
حقیر
بی کلاه  و عمامه
در کاشان
به
هر چه
تیغ مرحمت که داده اند
خوش باشم
و
هر چه
 حضرت سلطان خواهد
گیسهای پیچ پیچ تابیده اش در
جان باشم
و
 هر چه
 فرمان چشمی و دستی
text های بی خیال خواب آلود
هر چه
توی سرداب ها
صدای قهقاه دربارشان
 گفته باشد
هر چه گوشهام
از صدای خوردن حبه های کوچک انگور
پر باشد
هر چه آستین
 ملیله های خسته ی طل لای
توی هم
 گم باشد

امر
امر سلطان است
ناصرالدین
نامیراست
ناصرالدین
 زیباست



 
آدم باید بفهمد در یک سنی که بهتر است بس کند بچه نباشد دیوانه وانگی نکند مرتب باشد مشق هاش را بنویسد و هی با زنان مردم نخوابد در رویاش آدم باید سعی کند به تنها نبودن غمگین نبودن افسرده نبودن و سیر بودن عادت کند آدم حسابی ببیند رویای حسابیببیند هی سعی نکند لخت ببیند مردم را
خدا رو شکر که من قرار نیست آدم بشوم خدا را شکر که خدا معافام کرده از آدم شدن در دنیا
 
و دیوانه شوی
و دیوانه تر شوی
و باز هم دیوان وانه  تر شوی
و دنیا
به تخمدان ات باشد
برنامه بگذاری
برای کشتن خودت فردا
پریدن به دریا
پابرهنه توی کوچه
نپوشیدن شلوار
برای خوردن اسب
وازیدن در باد
برای جنده شدن تفریحی
خر شوی
و فکر کنی سگ خور
صدام کنی
بزاری من
دانه دانه انگشت هات را ببوسم
 
"آخ اگر تورا می توانستم" زیباست
رگه های سرخ و بنفش 
توی دست دارد شبیه تو
و چشمهای گنده
و سینه های بزرگ
"آخ اگر تو را می توانستم"
داستان کوتاهی نیست
و خون می زند ازش
از همان ها که می زند از تو
پلچ پلچ
وقتی که پریودی
 
تمارین - ابلیس گرمابه سرب

جن ندارد این گرمابه
اما
سکوت تلخ دارد
و درد پیری دیوار دارد
و عکس ابلیس سوخته در آتش دارد
ولی دلش
لنگوته وا کرده ات را می خواهد
و غوص غسل واجب ات را می خواهد
و رفتن خون رگ  Regتوی آب داغ ات را
و شیرهای سربی داغش
 سفیدی تو را زده تاول
جنده ی سرد بیخیال رفتن به حمام
 

برویم تیله بازی
دو باره بچه شویم
تیله دار شویم
و تو
که دختری عاشق رنگ قرمزی
تیله های قرمز من را
"به خدا پیش من نیست " کنی
و من
برای تیله هایم
تمام جیبهات را بگردم

 
تمارین- جوجه تیغی سرب نرمه

جوج و تیغانه
در لا به لای نرمه ی تنهاییمپ
سرب باش و این زبان لق را قلاف کن
می خواهد این زبان کثافت
سوراخ به سوراخ ات را
بیالاید
طناب مرا بکش
قلاف ام کن
من
زبان فخیم من
برای مقدس هات ات
زیاده استمراری است
 

همیشه از اینکه دفن شم کسی برای گریه کردن نباشه می ترسیدم از آب زیاد ه می ترسیدم کلن ته اقیانوس یعنی تها تهای اقیانوس جای ترسیدن ام بوده. وقتی صدا نیست وقتی حبابای کیری همون یه قطره هوای همیشه ی آدم رو می برن بالا. همیشه سرما رو دوست نداشتم همیشه از رنگ صورتی بدم می اومد صورتی رنگ مختلی یه بی کلاس ه جلف ه وقتی جنازه ی آدم رو زخم و صورتی بیارن وقتی توی مردمک های آدم جای جرقه های دردناک صورتی باشه.مردم شونه ها رو می زنن بالا. شونه ها مهم ان همیشه مهم بوده ان برام. همیشه از  شب هم می ترسم. شب علامت مردن نوره تا سینه ی سرخی دریده نباشه شب نمیشه. شب سیایی بد ه. شب ته اقیانوس علامت مردن ماهی ه. علامت اینکه هر گوشه ای ممکنه وقت مردن باشه. حالا الان سردم تاریک ام ته دریام و توی دور دست رنگ صورتی جور خوارکننده ای میره بر می گرده حالا اما خوبم عجیبه برام ولی الان از خرت خرت این تیکه آهن صورتی رنگ این جرقه ی تلخ دریایی مشعوف ام. میخوام برم دریا مامان مامان منو با خودت ببر ته دریا...
 

نزدیک تر کن ام
مثل شعری که
به خواننده های جواد هم نزدیک است
نزدیک تر کن ام
مرا بلند کن
روی زانویت بنشان
و گیسهای بلندم را
روی شانه هات بریز
بگذار بوی من
بگیرد اتاق ات را
مرتبم کن
نرمه هام به جاش
سفیدهام به جاش
و حرف های پرا کنده م را
درباره ی خودت
لای انگشتهات بپیچ
و گیس دردناک قایم کن

 
چین چین و
قرمز و آشفته
تنها نزار مرا و
برو
مثل باد که می رود
 ولی
تنها نمی گذرد دامن دختر را

 

توی چل سالگی عاشقی به آدم احساس آدم بد بودن می دهد دل آدم به حال معشوقه ی بیچاره می سوزد به حال دهان باز تف ریز آب افتاده ی خودش و چشمهای ترسان دختر بیچاره توی چل سالگی نباس زیاد دور آتش گشت. باید سریع رفت ومنفجر شد جوری که طرف نفهمد این خمپاره ای که ترکید مال کی بوده

 

من حالم خوب است نگران من نباش من وقت هایی که عاشق می شوم دارم بهتر می شوم و روند عاشقی در من اتفاقی کاملن زنانه است.از همین لحظه ی من مدام زن تر می شوم منطقی و آرام می روم توی کار لباس خریدن غذا پختن گلدوزی و تمام جانم را اعتمادی می گیرد. خیالت راحت من سردم خیلی خییلی سرد مثل زنی که جور نامحسوسی خانم خیکی همسایه را دوست داشته باشد. جور آرامی فقط بچه هایم را به بهانه های مختلف به خانه ی تو می فرستم و ساعت خریدم را وقتی می اندازم که به هم بر بخوریم.

 
تمارین - کاج سایه آخ

من از کو هسیان آمده ام
و میوه ی کاج آورده ام ربات
کاج
 ازنوع اینجا بودی روی نازوهام و بوس می رکدی رما و وقتی که هام دست توی لش وارت می رفت در گوش ام می گفتی آخ و بوسم می کردی عین جنده ها
کاج عین جنده ها بوسم می کردی
از آن خوباش

من ازکوهسیان آمده ام
پیرم
و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته
و از تمام دنیا تنها
سایه ی کاج تنهای کوچکی دارم
 
بابام خیلی می فهمد

کله اش را می خاراند
بابا همیشه فکر که می کرد
خرت خرت پشت کله اش را می خاراند
سر داستان اسفندیار هم همین شد
بعد از صدای خرت خرت همیشه
نوبت حرف حکیمانه است

"ببین پسرم...
راستش..."

همیشه فکر میکردم این دیوس دخترباز
چرا گیسهاش نمی ریزد

"ببین پسرم
 راستش 
تو پیر می شوی داری
شمشیر بازی ات ضعیف شده
تمرین هم که نمی کنی
دشمن هم که..."

نگاه ام کرد
سن و سال
بنفش می کند 
مردمک های آدم را

"رخش را چکارش کردی؟
اسب خوبی بود
حالا پیاده ای؟"

پ نه پ
بی ام و دارم جدیدن
لنگ هم می زنم همه اش
حالا چی؟

"خبر بدی برایت دارم
detail ندارد ولی
یک داستان های غمگینی
درباره ی تیر و چاه شنیدم  از سیمرغ
بین بچه ها 
شغاد می شناسی؟
تهمینه را
ندیده ای تازه؟
هنوز 
از سر داستان اسفندیار غمگینی نه؟"

حق اش این نبود مرد بیچاره
حق اش این نبود مرد بیچاره
باور کن بابا
بیچاره اسفندیار
حق اش این نبود

شانه های بابام 
مثل همیشه
بوی تلخ سیگار بهمن داشت
 
دیگر زیبا نخواهم شد
هر چه سعی کنم
از نو
توی همین دره هامی میرم
ودیگر زیبا نخواهم شد
نگاه های دیگران آخرش مرا خواهد کشت
عینهون مونالیزا
که از نگاه خیره ی مردم کج شد
و مثل پروانه
که از نگاه خیره می میرد
خیره نگاهم خواهند
و دست های مهربان به سویم مرا
و تنها مرا
ددیوانه خواهد کرد
انگار تخته سنگی زیبا باشم
که برای رشد هیچ ریشه ای شکاف ندارد

 
تمارین - ریش زباله دارکوب

هر شب
چشمهام را که می بندم
ریش هام
در سکوت رشد می کند
برای آزار ران هایت
و ناخن هام
بلند و
آماده می شود  کم کم
و زیر بغل هایم
برای تهوع مفرط
هوای زباله می گیرد
شب ها
در همان شبها
تق تق
تق تق
تق تق
تو انتقام عذابی که بر تو خواهم را
مثل دارکوب
نقد
از گیجگاه بی خواب خسته ام می گیری

 

کف تر

یک روز
 بیدار می شوی و می بینی
عین پر
با تف
به دیوارهای اتاق ات
پر پر
شعرهای نصفه چسبیده
به خودت می گویی
"به به
آخرش
 دیوانه اش کردم"
از آن به بعد
شعرهام را توی بالشت می ریزیم
می فروشیم
و پولدار می شویم
 

ولی
گفته باشم
تا صدام کنی
خوب بپوش

تا مرا دودر کنی
لباس هات هیچ
ملافه هات هم
برات
عقده می شود
 

قارچ...!!!
تربچیدن
زیر دندان پر کرده ی دنیا
و خندیدن
مثل اینکه خلقت
حرف خنده داری باشد
پوشیدن
تمام لباسهای رنگی دنیا را
و طبیعتن رقصیدن
ریدن
نه تنها در رقصیدن
در تمام هر کاری
جوری که بچه های آینده
عاجز شوند ار تمام کارهای دنیا
و هر جا که می روند
اطرافشان پر از عن باشد

 
تمارین - پک فانوس هیس

سامورای
 آرام
فانوس حیات را روشن کرد
روی دسته ی شمشیر دست کشید
و به حشرات روشن گرد فانوس خیره شد

- سامورای ها که سیگار ندارند
او چه پک می زند توی افسرده ان هایش؟
و آن چیز را
چگونه خاموش می کند توی افسوساش؟

هیس...
سامورای آرام
پک محکمی به آنچه می کشید زد
و بعد
آنرا
روی پشت دختر
لخت
بسته ی
آویزان
چسبانید

 

و این نماندگی باقی است
تمام آنچه قرار بوده چاره شود در من از تکرار
و این
همین این این
تپیدن بدنی استخانوی است
من دارم
در تکرار خودم
بسته می شوم
مثل باک شورولت که همیشه خالی بسته خواهد شد
و مثل مادونا
که تشنه ی مردهای تازه می میرد
من
نهایت حرف هایم را
نقطه های نیافته ام را
نیافته
همانطور که زاده شدم
تربچه میمیرم

 
تمارین (سورتمه، خندق، شاه بلوط)

نیا اینجا مرد
توتب داری
زیاد تب داری
و تب
و مردهای تب دار
چکمه دارهای "سورتمه" پوش ریش دار آمریکایی
پرندگان اززخم های خندان
"خندق" خندق
برای زمستان خطرناکند
زمستان
آرامش می خواهد
بلوط
"شاه بلوط" محکم می خواهد برف
تو فقط دلیل گریه ی یخ هایی
گرمایش دنیا
نباس بروی قطب
نباس بروی به شمال
زمستان
برای گریختن از تو
حق دارد

 

داغدار هزار شعر ننوشته
ملوانی انگار
که ده ها هزار از بنادر را
نرفتیده باشد
و در بستر هزار هزار دختر بندر
نغلطیده باشد
مست
از هزار باده ی بار غمگین دیگر نگردیده باشد
تشنه و مالامال
سیاهچاله ای انگار
که هر چه سیاره می نوشد
التماس بیشتری به شب دارد
ندرخشنده و خاشی
من
می گردم به خود دیگر
من می گردم به خود
هر بار
 

کنارت بخوابم آرام
و زلفهات را
کنار بزنم از پیشانیت
و در حد یک ماچ کوچک
سینه هات به سینه هایم
و لبهات
روی لبهام
کشیده شود بعد
نگاهت کنم چون
مسکین ترین برهنه های دنیا
و تو
دل داغترین زیبایان باشی
 

مرگ قدر کافی عذاب ندارد
مرگ سفید نیست
جور کافی
چشمهای مرگ
عذاب آور نمی زند
و یخ نمی زند آدم
قدر کافی
توی دستهای مرگ

تو
اما


 
عشق
درختی لاغر بود
و در میان دره می سوخت
عشق
رودخانه ای شعله ور بود از ماهی
و عشق
تنها بود
تکه ای گرم از ایریشم
که زیر جامه ات بودن را
در سکوت
انتظار می کشید

 

جهیده از طناب کلمات
علی 
در چمن
بین فواره هاست

- ایینجا تو نیستی عزیزم
اینجا دنیا نیست
اینجا فقط نور و مامان و بوسه است
عصاره ی توست
قطره های ته جان ات 
اینجا
علی حتی
احتیاجی به مردن ندارد
تو 
اینجایی
تو 
توی آب پاش فواره هایی
 
کشتار را
از من آغاز کردند
تجاوز را
به من کردند
و من را
برهنه
در کنارآتش رقصاندند
صدای ام کردند "جنده"
خجالتم
و فحش های بد به من دادند
و همان طور تر
و عرق کرده از کتف هام
بسته
آرام 
آرام 
آرام
آرام...

سوزانده اند انگاری...

 
ماخی لولی

اجازه دادم نادان بمانی
لباس کامل بپوشی
و قول می دهم دیگر
وسط سکس
شپ
 توی صورت ات نزن ام

برگرد
تو را خدا
به من
 برگرد
 
کیایی

آقای کیایی اصلن اهل زندگی نبود. نه به خاطراینکه اهل زندگی نبود فقط برای اینکه من که نویسنده اش هستم اینجور خوشحال ترم. آقای کیایی کلاه داشته شاپوی کهنه ی خاکستری که دلیلش معلوم است و زن هم نداشته.  آقای کیایی عاشق سنگک بوده سنگک سنگین با سنگهای داغ چسبیده از همان ها که گران تر بود و تا ابد گرم کرده اش مثل تازه اش می ماند. آقای کیایی دست به قلم هم بود لازم است باشد چون شبیه من ها فکر میکنند دست به قلم بودن برای خودش شغلی است ودر ایام بچگی ام سعی کردم کتاب خوانده و دست به قلم باشم. آقای کیایی ولی زنی و دوست دختری نداشت با وجود اینکه بداخلاق و بدقیافه نبود و وضع مالیش هم بدتر نبود و مثل من قدبلند بود و تازه به حقوق زنان احترام می گذاشت و تازه سخنرانی هم می رفت.آقای کیایی توی داستان غمگین من گیر کرده بود کت قهوه ای می پوشید شال قهوه ای می انداخت و چای تلخ می خورد بدون هیچ دلیلی. آقای کیایی برای فرار از داستان من خیلی فرصت داشت حتی می گفتند براش جای خوب خوشحالی توی داستان نویسنده ای معاصر بوده. یادش بخیر آمد از من پرسید که می شود برود؟  گفت داستان پیشنهادی اش کلی دختر دارد و عشقی و آموزنده است. آقای کیایی حتی متشنج شد و اسکازینو لازم شد تا بخوابد. براش لحظه ی سختی بود.آقای کیایی هم مل الباقی مردم من را نمی فهمید.نمی فهمید من زور داستان نوشتن ندارم و یک داستان است و یک کیایی. نمی دانست تمام زیبایی داستان تکراریم ایناست که بگویم آقای کیایی گاهی شب ها سالاد کاهو می خورد با وجود اینکه لاغر بود. و شب های گرم گاهی با کولر آبی و بی ملافه می خوابید. آقای کیایی دوست نویسنده هم داشت مثل من که چندتا رفیق جوان تر از خودم دارم که قرار است بعد از اینکه من کتاب  ام چاپ شد حمایت شان کنم تا ببرند چشمه آنها هم کتاب چاپ کنند. آقای کیایی هم برای خودش آدمی دارد توی داستان اش که فکرمی کند "جالب" هست. وقتی ازش راجع به داستان اش می پرسم چشمهاش برق می زند عصبی می رود سراغ ظرف ها زیر لب می گوید که "زیاد آدم خاصی نیست اتفاقی براش نمی افتد کار خاصی نمی کند و معمولی مثل خود ماهاست"

 
سابروتین کوچکی در من است
به اسم
- Delete myself
که با دیدن دخترها
بارها و بارها
پاک کرده است مرا
و من حالا
از غایت دیلیتیدگی به شدت صاف ام
و تنها از من
تکه ی ریش ریش ارزانی
 از حق مانده
مثل حلاج خوشبختی
که ریش هاش را
 قبل آتش زدن
تراشیده باشند

 
خدایا به من 
دوست دختری سیاه و بدکاره عطا کن
با دستهای لاغر
و ران های لاغری
بار الاها
 همه را ببخش
و به من تنها
دوست دختری سیاه و بدکاره عطا کن
با دستهای لاغر
و ران های لاغری
 
Living dead

و جنازه  آزه ی مردی
با شانه های خونین بریده
توی درگاهت افتاده
مردها احمق اند
وگرنه از تمام زیرزمین هایت  خط خون من
تا درب خانه است
مردها احمق اند
کسی جای دست خونین به دیوار
کسی فرق فانوس اشکسته از فریاد را
نمی داند
کسی از خودش نمی پرسد چرا تمام لامپهای خانه جدید اند
کار مردها زندگی است
رفقایت زبان مرده نمی دانند

- تصمیم اتو گرفتی علی؟
چه کار می کنی خونه رو آخر؟
کی می ری؟

مردها ابله اند
روح پر دار مردی که کشته ای
با شانه های خونین بریده
لامپ های خانه را عوض می کند هر روز
دور شانه هات ویز می کند
نگاه می کند هنوز
آرام نمی شود دلش از تو
 
تمارین - قوزجاذبه لرز

چشم 
قسمتی آبی و بزرگ از هیولاگی است
"جاذبه" های بعد چارمی الکی است
پرزهای برق دار بیخود اند
"لرز" انگشت های لاغر بهانه است
هیولا
هیولای صورتی رنگ خوب
چشم باس داشته باشد 
ببیند که طعمه کجا می رود پایین
حباب هاش هاش را 
ببیند از ته دریا
نگاه کند که مار ماهی غمگین
"قوز" و مچاله در خود دارد
برق می زند و می پیچد در خود دارد
هیولا باید
لااقل به لبخندی
طعمه ی پیچیده توی دردهاش را
نگاه کند
سردی هیولا
کابوس ماهی هاست
و تیری سفید دندان در دهان صورتی
نبودن لبخند زهرآگین را
جبران نمی کند

- بخند
عزیز دل برادر
بخند

 

"کرت" قرمز مرجان ها
ماهی بی خیال زخمی
و "برق" هیولای  زیبای دریایی
که در
 اندام بی جان ماهی می گردد
در تمام دنده ها و "چرخ دنده" هاش
و حض درد
مثل بوی خام زنی داغ
خوابیده در ملافه
که توی اینستاگرام زندانی است

می برد آدم را
و در دورها فراموش می کند آدم را

 

عاشقی مراحل دارد دخترم
آدم عاشق
سشوار می کشد اول
توی پارک می دود دوم
با آینه دوست می شود سوم
چارمش
حرفهاش را
پله پله می زند با دنیا
عاشق حسابی خوشبوست
قد بلند و سبیل و کت و برازنده است
من را
جزو عاشق و اینها
اشتباه می کنی حساب می کنی
من فقط
داش آکلی زخمی هستم
بی طوطی
که داستان عاشقی هایش
توی قبر
خورده خورده پودر می شود
توی استخوان هاش
 

تمام مردم جهان دارند سعی می کنند مرا به جهان هنوز به جهان و باز به جهان مشتاق کنند از نو
و من
مثل مرده های از سر نامردی مرده
به داستان دنیا بیزارم
 

که در لفاف ملافه
بوی گرم خسته ی تابستان
در لفاف ملاف شکسته
مثل دامنی پر از خرده های چینی
دخترک
بدون دامن
خوابیده بود

باد می وزید
و"اینستا"
با اخم
نگاهبان عفت خوابیده ی دریا بود
 
دنیا غریبه ای ساکت بود
و من
اژدهای جوان افسرده ای بودم
حرف نمی زد با من دنیا
نگاه نمی کرد مرا دنیا
کاری نداشت با من دنیا
و حتی نمی گریخت
آرام 
نفس می کشید در مه
و آرام
انتظار می کشید من را
قهرمانانه طوری
من 
که اژدهایی جوان و افسرده بودم
و هیچ دوستی نداشتم
و قاتل ام
زیباترین سوار دنیا بود
گرسنه بودم برای خوردن دنیا
و تشنه بودم برای خون
دنیا لبخند حکیمانه می زد
و حرف نمی زد با من دنیا

 

و روز
مثل بند لرزانی
از استخوان شانه ی زنی افتاد
چشمهای سرخ گرگ ها
مثل یاقوت کوچک گردنی روشن شد
و زنهای خسته از دیروز
تقلای چسبناک شبانه را
بین چشهای تشنه و
دستهای ماه آرزو
پرده کردند

- باید از عابربانک
 پول بگیرم برات
روی هم
چند می شوی؟
 

و بیا
از همین ناف کوچک از خرده های نخ پر
 شروع کن
ببر و بگو "اخ" مرا
ببر و بگو
و دست داغ روی مرده ی سرد را
زکات زیبایی کن
مرا ببوس
ببر و ببوس
که تخته های سنگ
بریده نمی شود بی بوسه
و انگشت هات را به انگشتهام زبانت  (zabant)را به زبانم بنداز
وشانه هات را بده
به جای پاهام
صدام کن عزیزم
صدام کن عشق
و ذبح کن مرا
که پاکان دنیا
یذبحون اند
 
نمی نگویم
بیا
انگشت های پای ات را به من بده
تا یخ و خونی
برای مرد تشنه
satisfy عطش باشد
نمی نگویم بیا
سینه هات را به من بده فقط
برای بردن و گریه کردن
به گوشه ی خانه
وچشمهات را بده فقط
تا بدوزم به روی چشمهام
و مثل سگ های خوشبخت ماهی
شادمان و خجسته
چشم توی چشم آفتاب بخوابم


 

من از هیچ سالگی زمان جوان بودنم جز به حالت زوری چیزی چاپ نکرده ام. همیشه اینکار شواعری برام یک ترتیبی بوده برای تفریح مثل آدم خل هایی که برای مهمانی ها جوک می سازند. طبیعتن مثل هر آدم دیگری برابر انگاشته شدن با دیگران هم برام تفریحی نداشته و بی فایده بودن پرداختن به شعر هم برای اکثر خوانندگان که احتمالن خودشان هم شاعر هستند اظهر من الشمس و بدیهی است.  الان توی چل سالگی فکر می کنم کمی پول خرج کنم و به بهانه ی کتاب ساختن مرتب کنم حرفهای خودم را. قبل از آنکه بمیرم که خوب کاری طبیعی است. هدفم فی الواقع مثل پاپیون روی جسد است برای اینکه جز مسخره بازی و دختربازی کار دیگری هم کرده باشم. بعد می گویم ولش کن حوصله داری؟ جنازه ی پوسیده بگذار بدون پاپیون باشد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM