Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
یک لحظاتی هست توی زندگیم تا ابد
که هنوز دلم
همیشه
باور کن
یک چندانی
کمتر از همه نه ها
اما هست
یادم نمی رود
نمی شود
باور کن
 
ول کام
جهان جدیدم
به سوی تمدن
welcome
جهان عق زدن در شب
از ودکا
جهان چشم چرانی
welcome
جهان آمده ای
و رفته ای
و هیچ ندانی
جهان دعاهای بی جواب
پکت های
بی دلیل UDP
جهان Request بسیار
و Acknowlegment های کم
جهان بیمار دکتر
خوش آمدی
"نه آنجوری نه
چرت نگو
کجا گشاد شده؟
درد می آید
خوب هم می دانم
درد دارد خیلی
تو رو خدا اینجور نه
باور کن
هر کاری
فقط اینجور نه"
 
گفت "زندگی یک اچ دی تی وی بزرگ است" گفتیم "آن چه باشد؟" گفت "مردمان بعد از شما و نه بعد از من در آن فیلم پورنو می بینند و جق می زنند یا درام می بینند و گریه می کنند یا هورور می بینند و می ترسند" و گفت "نه فرزندی زاده می شود نه عشقی حاصل می شود نه حتی هیولایی می آید. زندگی فقط و همیشه نمایش است" غمگین از ما رفت و ما همچنان عنکف بودیم...
 
پلاک یک

چه جور آدمی مریض است؟ آدم چندتا دوست دختر که داشته باشد دیگر تنها نیست؟ آدم چرا باید خوشبخت شود؟ چرا باید معروف بشود؟ یا اینکه چرا دیگران که آدم را دوست داشته باشند آدم حال می کند؟ مگر تنفر چه عیبی دارد؟ چند وقت پیش فکر می کردم به اینکه خیلی سئوالها را نه تنها جوابش را نمی دانم از خودم نمی پرسم هیچ وقت. الان همین چند سئوال را هم چون خوش آهنگ بود پرسیدم. وگرنه قول داده ام به خودم توی تولد بیست و نه سالگیم توی تنهایی که دیگر از این سئوالهای مسخره نپرسم. قول داده ام خودم را بیخود خسته نکنم. سعی نکنم بفهمم بپرسم بدانم و اینها. واقعا چند بار آدم باید به خودش قول بدهد تا بتواند عمل کند؟ یک بار از یک آدمی پرسیدم تعداد منجوقهای صورتی که دوختند روی سوتین شما چند تاست فکر می کنم در حیث و بیص آشنایی از بار پیش یکی دوتا کنده شده. چرا این سئوالهای ساده مردم را از آدم متنفر می کند؟ چرا همه باید کرد به جای اینکه پرسید چرا باید فهمید جای اینکه گفت؟ چه می شود گاهی آدم؟ سرگیجه یعنی چه؟ آدم از کجا می فهمد که دنیا واقعا نمی چرخد درد یعنی چه؟ خارش یعنی چه؟ مقدار دردی که مورچه از له شدن می کشد چقدر است؟ از خفه شدن و اینها. ارگاسم زنبورها چه شکلی است؟ من جواب هیچ کدام از این سئوالها را نمی دانم...
 
نمی فهمم دنیا واقعا مسخره است ولی نمی شود با آن زیاد شوخی کرد. جوک سوم از دهنت در نیامده مردم با هق هق گریه آدم را ترک می کنند...
 
پنجره
اتفاقی در دیوار است
که به ندرت می افتد
بیا
از این اتفاق
نادر
استفاده کن
حیف است
 
کسی می آید
و روی تمام کبوترهای مرده ام
بال می گذارد
مثل شکلک
روی دهان مرده
کسی می آید
روی تمام سنگریزها های قبرم
لامبادا میرقصد
و به عکسم
زبان خواهد زد
یکی می آید
آدم خیلی ضایع
شعرهایم را
با صدای بلند می خواند
زنهای ماتیکی
و سبیلهایی
که به هر کدامشان مردی آویزان است
و بچه ای ان دماغو و نکبت
و زشت ترین و عینکیترین
دختران دانشجوی جهان
می آیند
فقط به خاطر اینکه
دوست نداشتم
نمی خواستم

 
عجیب دلم
برای تو
تنگ می شود گاهی
عجیب گاهی
بهانه می گیرم
 
شعله می کشیم
باشد؟
همین فردا شعله می کشیم؟
و نور ما
آسمان را می گیرد
 
کوچه به کوچه
دویدم
توی باد
و گیسوی
رهای مردم
را
از توی باد جمع کردم
قدم به قدم
رفتم تا خورشید
many of the
panties تو
آنجا بود
آنقدر مثل
سگها
بو کشیدم
تا وقتی که صبح شد
و کابوس هر روزه
بیدارم کرد
عجیب دلم برای تو تنگ می شود گاهی
 
زیر جامه های
من
شسته است
و چیزهای توی کیفم
جمعند
می رویم
مسافرت عزیزم
حاضری؟
دو تا هیولا
همراهمان هستند
ما را می برند
لب دره های جهنم
آتش خوشرنگ دوست داشتنی
و ما ادریک ما القارعه تا ببینی
زیر جامه های
من
شسته است
و چیزهایم
توی کیفم جمعند
 
تمام آدمها
در شب می خوابند
شب هیچ وقت نمی خوابد
شب از خستگی می میرد
و دخترها
سر قبرش گریان گل می گذارند
شب برای هیچ کس مهم نیست
هیچ کس برای شب هم
 
سردم است منیجه
خیلی
برای تو سردم است
تمام عباهای
جهان را
کشیده ام
پشتم
و چشمهای ناتوان غمگینم
پر از اشک است
جواب تمام سئوالهای شاعر را
می دانی ؟
بلوف می زنی
می دانم
ولی پا به پایت
می آیم
بدون کارت
مرامی
 
نگرانم دوست ندارم راجع به این چیزها بنویسم حالا که می نویسم هم یکجور می نویسم که کسی نفهمد ولی دلم مدام دارد می لرزد احساس جنده ای را دارم که دارند سر او پوکر می زنند. برای هر شاه و بی بی که می آید بالا و می رود پایین نگرانم. برای مردمم برای درختها برای این مجریهای کثافت که هی می گویند شهر امن و امان است. دلم برای بچگیم تنگ شده برای توپ فوتبال سنگین چل تکه و برای فوتبال توی راهرو برای دقیقه های کند و تمام نشدنی زنگ تفریح. زنگهای لعنتی قرآن. خیلی نگران همه چیزم مهم نیست که همه به من می خندند. اهمیتی ندارد ولی من دارم سیاهی لعنتی را می بینم. وقتی که بچه بودم یعنی کلا وقتی آدم بچه است جنگ را نمی بیند. مثل بچه های دوازده ساله که وقتی طرف دارد لباسشان را صاف می کند هم نمی فهمند چه بلایی سرشان آمده. این دفعه ولی دارم کامل می بینم. کارت به کارت نخ به نخ زبان به زبان. می ترسم، به ترسیدنم افتخار می کنم. دوست دارم تا ابد بروم تا ابد با فری اینها پوکر بزنیم چیکن استرایپز بخوریم. لبخند سرنوشت را دوست ندارم. کلا سرنوشت چیز نامردی است. نگرانم برای همه تان همه چیز برای تکه تکه این مملکت لعنتی مردمی که از همه شان دورم و مثل سگ دوسشان دارم برای همه چیز نگرانم. می ترسم از همه چیز دنیا از ثانیه اش به ثانیه اش می ترسم. می ترسم جان وین آخر یکی از فیلمهایش کشته شود. یا اوما تورمن نتواند از توی قبرش در بیاید. خیلی نگرانم خیلی می ترسم خیلی نگرانم خیلی می ترسم و نوشتن درباره اش ترسم را کم نمی کند. کاش اولین موشک این جنگ لعنتی به من می خورد...

 
توی رودخانه رفتی...



یک دسترسی ناپذیری بالایی است در زنهایی که رامبراند می کشد که من را به خودش جذب می کند. یک حالتی که آدم را دیگر برای زدن مخشان تحریک نمی کند ولی برای دیدنشان میخکوب می کند. الان بهار دارد توی دلش به من فحش می دهد که گه میخوری درباره رامبراند و نقاشی مطلب می زنی تو که انقدر جوادی که نقاشی سرت نمی شود. ولی جدا فکر می کنم یک چیز مهمی هست توی زنهای رامبراند یک چیز خیلی خیلی مهمی و فکر می کنم که به عنوان یک جواد حق دارم هر چقدر هم که مسخره باشد. عکسهای لختی رامبراند را و عشقی که به زندگی توی چشمهای آدمهایش وول می زند. دوست داشته باشم...
 
خدا تخصص غریبی در آفرینش روزهای کثیف دارد روزهای بدبختی روزهای کثافت روزهای زار. خودش می گوید کار خیلی لذتبخشی است. اینکار را بچه های توی بارگاه هم خیلی دوست دارند. ولی راستش شنیدن این همه ونگ ونگ آدمها بعدش آنجا را محشر کبری می کند. می گوید دارد روی یک سیستمی فکر می کند که بشود دنیا را Mute کرد و از شر این صدا ها و دعاهایی که مردم در نمازجمعه می خوانند راحت شد. می گویم "صدای جهنم را چطور تحمل می کنی؟" به یک هیبت تحقیرآمیزی می گوید "این یکی را بی خیال شو همکار! تحملش را نداری فرتی از غصه می میری حال و حوصله گریه های مامانت را ندارم" بعد می گوید "یادت نیست آن دفعه که خسرو مرد مامان و خاله ات چه گریه واره ای راه انداختند؟ اینجا همه توی گوشهایمان قدر یک مزرعه پنبه چپاندیم"
 
فرهاد پتکش را دست به دست داد و در سکوت به این فکر کرد که الان که هیچ کس اینجا نیست وقت خوبی است تا یک شعر قدیمی را زیر لب زمزمه کند درباره عشقش یک شعری در مایه های "دو زلونت بود" ولی بعد فکر کرد که تار و رباب بی فایده است بعد به من نگاه کرد "هنوز اینجایی؟ آدمها زیاد پیش من نمی مانند" گفتم "از خودم باید کجا بروم؟" گفت "خل نشو تو تخم من هم نیستی" گفتم "حرف دهانت را بفهم دیوانه" زیاد شده ایم هم من و هم فرهاد فکر می کنم باید بروم فرهاد یک نفرش هم خیلی زیاد است گفت "نرو ولی جوری باش که زیاد جلوی چشمم نباشی"
 
فلرتیشیای بابا
خانم کوچک
مردان زیادی
به این ساحل می آیند
اما باور کن
گالیور
غمگین ترین آنهاست

شرابت را تنها بنوش
تمام شراب شهر شما
ذره ای غم او را
تسکین نخواهد داد
 
خنده دار است اول آدم را وادار می کنند که با چشمهای دریده و قیافه توی کف بهشان نگاه کند و بعد در یک حالت ریلکسی از آدم می پرسند "چرا تو امروز من را اینجور نگاه می کنی؟" زنها جدا موجودات قابل ستایشی هستند...
 
روزی
کثیف تر از تمام روزهای خداوند
و یک شب
که جز بامدادی خسته
چاره ای ندارم
تلقین می کنم به خودم
که این ملافه را
بکشم روی سرم
و بگذارم
تو آن زیر وادارم کنی
بگویم که چرت می گویم
ولی باور کن
بیرون این ملافه
مردم با هم می جنگند
مردها
بدون هیچ دلیلی شهید می شوند
و شب به بامدادی فاسد
ختم خواهد شد
منظورم خراب کردن سکست نیست
ولی حق با من است
باور کن حق با من بود
از خدا
ممنونم
که دستت را
دور گردنم می اندازی

 
و گفت "از آنان که به شما می خندند روی بر نگردانید" و بعد مرا نگاه کرد و گفت "من واقعا خنده دارم؟ نه یعنی تو می گویی من خنده دارم؟" و بعد گفت "نامردها چرا به من میخندید؟"
 
الان خوابی
غلت می زنی به پنجره
و تمام دشت تا
بوی خوبی می گیرد
و طاق باز می خوابی
و هی پرنده ها
به سوی خورشید دیوانه می شوند
و هی ابر می آید
و برای من گریه می کند
و هی رشد همه چیز در من
سریعتر می شود
و جوشش هر چیزی در من
هی با خودت می گویی
این صدای تق تق چیست؟
هی با خودت می گویی
این چلیک چلیک آرام
از کجا می آید؟
نکند یکی از شیرها باز است
فردا صبح
گنجشکی
که پشت شیشه افتاده
هم من
هم فرهادیم
 
پلنگها
توی کوه فریاد می زنند
فرهاد از
پلنگها نمی ترسد
فرهاد از این می ترسد
که داستان تمام شود
و یک نامردی
روزی
همانطور
الکی بگوید
شیرین مرده
 
پنج شنبه هر
پنج شنبه ای
جمعه دارد
یادتان باشد
و هر جمعه
شنبه گریه داری
 
ستاره ها
از پشت شب
من را صدا می کنند
"علی علی
دیوانه عزیزم
بیا بالا
دنیای این آدمها
فایده ای ندارد"
 
چشمهایم را
می بندم
و باز می کنم
و آسمان تمام می شود
و شب شعله می زند
و روز پایان می یابد
من مهم ام
جهان دارد
توی من
اتفاق می افتد
 
ستم گری
و مرد روزهای آخری
زیاده از منی
بیا
سوار شو
سوار شو

 
شب
ملتفت تمام قضایاست
شب می فهمد
شب
مهربان و سیاه و ناآرام است
شب غروب نمی کند
بیخود
نگران شب نباشید
راحت بخوابید
شب تنهایی
بهتر گریه می کند
 
من را کشتند
سر بریدند
از کاه انباشتند
و شادمان
توی کوچه ها دویدند
من از دنیا کم نبودم
من به هیچ جا نرسیده بودم
نرفته بودم
نرسیده بودم
حرفهایم
غمگین تر از همیشه
تولدم را
انتظار می کشیدند
 
پنجره ات را به من باز کن
زندگی همانطرفی است
که تو ایستاده بودی
و کلمه
از لای پای تو
سر چشمه می گرفت
فیش
طلایی
و مهربان و
زرد و
ناامید و
خوشبو
من شعر نمی گویم
من شعر نمی گفتم
 
چراغ
برق ندارد
نفت ندارد
فتیله ندارد
شیشه ندارد
پایه ندارد
هی نگو دیوانه
روشن کن
روشن کن
 
.
.
.
.
.
.
.
رد پاهای کوچکت بر خیابان
هیچ کس نمی بیند
ولی من می بینم
حسابش اینجا هست
و دستهایی
که روی دیوار کشیدی
و پیرهنی آرام
که مثل چلواری
روی تن کشیدی
و رد مغشوش سینه هایی
بازیگوش
من هوایت را دارم
توی یاد من می مانی
توی حرفهایم جاویدانی
من می بینم
الو
الو؟
آنجا هستی؟
من می بینم
من می بینم
 
خوب دیگر چه؟ تو که هیچ چیز نمی دانی تو که آخرش قرار هست و تو که آخرش می دانی و تو که خودت گفتی یعنی و تاکید کردی شاید. یادت می آید؟ چقدر جواب حرفهای تو را بدهم چقدر بگویم چقدر کم می دانم و اینکه چقدر بدون نشستن برخیزم بدون گریه کردن اشک بریزم و هی با خودم بگوید آن چیزی که نمی دانم کجاست کی برمی گردد...

 
دارم از همه چیزها
نا امید می شوم
این علامت خوبی است
این خیلی علامت خوبی است
 
مرد واقعی کسی است که اگر تمام بازی دو و یک بیاورد و رقیبش جفت شش باز هم بازی را ببرد. مرد واقعی وجود ندارد. وجود نداشته. زنها بیخود امیدوار نباشند...
 
می گویند این طویله کلا 5000 سال تاریخ دارد بعد هم می گویند ما یک د رصد از جمعیت جهانیم. چرا باید من توی همین احتمال کوچک یک روی پانصد هزار دنیا بیایم. حالا بگو یکی دوبار هم کاره آورده باشم. که یعنی چه؟
 
عبایم را بیاور فرودین
عبای بلندم را بیاور
هوا یکدفعه گرم شد
و من
سردم است
سرمایی
عصایم را بیاور فروردین
تنم به تنهایی
عادت کرده
مثل درختی که به دارکوبش
تخته ای که به میخ
کاکتوسی
به بزی که ذره دره
برگهایش را
گاز می زند
عبایم را بیاور فروردین
می کشم سرم
شاید که
کاشکی
کسی به کارم نداشته باشد

 
یک دسته زنبورم
خرسی فدایی
تمام عسلهایت
اژدهاک عفریتم
با هزار مار
مخت را می زنم
دیوانه ات می کنم
به خاک سیاه می نشینی
من را دست کم نگیر
من را دست کم نگیر
 
چیزی در من نبرید ه اما
چیزی درون
حرفهایم شکسته است
به چشمهای من نگاه کن
چیزی در من نشکسته اما
چیزی از تمام
بندها بریده است
به دستهای من نگاه کن
 
کلئوپاترا
چکاره است؟
انقدر که من امشب
آنتونیوس شده ام
شیرین
چه احمقی است؟
من امشب
برایت
به اندازه شاهنامه
فرهادم
به قدر
تلخ نه آنقدر شیرین
تمام جانم
امشب
کلوچه کلوچه
ریخته از سطح زندگی پایین
یک زبان بزرگ شده ام
همه جانم از
همه جاهایم
دارد
فواره می زند بیرون
تحمل کن
چند لحظه دیگر تحمل
کن
من همین الان
شروع خواهم شد
دوستت دارم
دوستت دارم
باور کن
 
ای کاش من
یک کلمه بودم
توی یک شعری
ای کاش من
حرف زیادی بودم
بی ادبانه
و سانسورچی مرا
از کتاب سعری خط می زد
خاطره می شدم
در یاد دوست دخترش
"ولش کن
همینجوری هم
خوب است"
 
خسته نیستم
بیزارم
دلم گرفته
و یاد تو
که می افتم
هر شب
گریه ام می گیرد
خسته نیستم
لبریز خواهشم
پر از چیزهای هی می خواهم و نیست
و چیزهای هرگز ممکن نیست
لبریز از دویدنم
لبریز از گذشتن
خسته نیستم
تنم خسته است
روحم دارد
به سوی همه جا اوج می گیرد
 
اینکه آدم بگوید خسته ام یک راهی است که نگوید بیزارم و نگوید دلم تنگ است و نگوید گریه ام گرفته و هزار حرف دیگر همین کافی است که آدم بگوید خسته ام سرش را بگذارد روی پای کسی و بخوابد و همان چند قطره اشک کنار چشمهایش را هم زورکی بمالد به پای طرف و گرمی طرف تمام سردی روحش را آرام کند...

 
می دانم
من هنوز می آیم توی خوابت
تمام گلهایی که آن شب دیدی من بودم
و عنکبوتی که روز بعدش
و درختی که روز خسته
دارکوب روی آن می کوبید
و پروانه ای که توی تار عنکبوت بود
و عنکبوتی که برای پروانه ها گریه می کرد
و خوابی که از بیستون دیدی
و خوابی که از شب دیدی
و دانه دانه های
صدای
تق
تق
من بودم
که آب می روم
توی گلدانت قطره قطره
چک چک
تمام دنیا من بودم
تمام دوست پسرهای دنیا
تمام گردنی های مروارید
من هستم
هر کدام را که گردنت بیاندازی
همه جا جان من است
که زار می زند توی دنیا
شیرین
شیرین
شیرینم
تنهایی؟
خوشبخت بمان بابایی
کلمه هایم را برایت می فرستم
از همه چیزهایم عزیزترند
سپردم پیشت بمانند
سپردم مواظبت باشند
تا خسرو بیاید
تنها نمی مانی
نگران هیچ چیز نباش
فرهاد هوایت را دارد
باید برای خسرو بنویسم
شیرین را باید
چگونه دوست بدارد
هی خسرو
گوش کن احمق
من را نگاه کن
یاد بگیر
عاشقی اینطوری است
عاشقی اینطور است
 
بی خیال ما باش
گفت
به او بگو
بی خیال ما باش
من توی
داستان خودم
تو هم آنجا
شیرین هم توی قصر خسرو
او هم جایی
توی خوشبختی
بی خیال ما باش
می گوید
به شیرین هم گفتم
دل آدم
که سنگ نیست
که راحت
اینطوری کنده می شود
دل آدم که سنگ نیست
دل ما نیست لااقل
 
بهار من را یاد خسرو می اندازد. نه به خاطر اینکه نزدیک بهار پرت شد به خاطر اینکه کلا بهار من را یاد خسرو می اندازد و رنگ سبز و غیر از آن چه؟ آدمی بوده و مرده است و اسمش هم شبیه پادشاه بوده و حالا بگیر که دستهایش مال فرهاد بوده و مثل فرهاد و مجنون و اینها دیوانه بوده. حال بگیر شبیه بهار هم بوده است و عشق جایی به اسم فربدون کنار هم بوده است و آخرین باری که دویده خیلی قبل از آخرین باری که نفس کشیده بوده است و نفس هم کم کشیده بوده است. کمتر از الباقی آدمها. چه دلیلی دارد آدم به این چیزها فکر کند و اینها؟ چرا من دوباره هی غصه ام می گیرد و دلم هوایش را می کند و توی سنگهای دلم گل سنگ می زند به خاطر هر بادی وزیده نوزیده؟ راستی بهار چرا من را یاد خسرو می اندازد؟
 
و گفت
و نفهمید
و نخواست
و قبول نکرد
ستاره ها همه دور او بودند
مردم رویشان از او برگشت
و به هم خیره شدند
و خوابیدند
شب با ستاره هایش تنها ماند
 
شاه عقربها
رییس رتیل ها
آب دزدک بزرگ
برای اعدام سوسکهای کوچک
برنامه دارند
به پروانه ها چه ربطی دارد
به پروانه ها چه ربطی داشت
 
چشمی می
اندازم
به آن
سوی
توی رودخانه
و صدای حدقه ام
روی آب
"لپ"
دلم را
خوش می کند
 
کسی آمد
سراغ من را گرفت
مادرم
"با علی کار دارید؟"
دنبال شاعران دراز و لاغر می گردیم
بچه های بد
بهترین از بدهای دنیا
عنکبوت قلب دار
که جامه قرمز می پوشد
خدا برایش یک
برنامه فرستاده
"علی علی بیا دم در کارت دارند"
بگو اینجا نیست
بگو نیامده
بگو گه خورد
تنها نیست
بگو غلط کرده
همینجور که هستم خوب است
همینجور همینجا دراز می کشم تنهایی
چشم های مادرم پر از اشک است
زنها آخر هر چیزی را
اولش می دانند
 
کلمه های بد دارند می آیند
پناهم بده
پناهم بده
نگذار من را بگیرند
دارند می آیند
من را نفهمیده می بلعند
من را نخوابیده
باردار کرده اند
من دارم
توی حرفهای خودم غرق می شوم
توی تارهای خودم گیر می کنم
مورچه های مردم
برای خوردن من می آیند
نجاتم بده
نجاتم بده
نگاه کن
جانم دارد می لرزد

 
فشرده تو
لای جرز دنیا
حرص
می چکد از من
ذره ذره
دنیا دنیا
باور کن
ولم کن
باشد
دوستت دارم
دوستت دارم
 
می گویم "خسته ام نای پتک زدن که نماند چه کار باید کرد؟" می گوید "کیف دار ترین پتک زدن ها این است که نای پتک زدن به آدم نمانده باشد "
 
چند تا چند تا
پرنده ها
از پشت بامهای خانه های من پریدند
کلاغ بسیاری بر ما گذشت
و ماه
بی دلیل حضور یار گذشت
ترجمه اش این است
حالم دوباره خوب نیست
تنها هستم
قربان سینه های کوچکت بروم
چرا نمی آیی؟
 
دلم برایت تنگ شده؟
معلوم است
چه کار کنم تنهایی؟
از خودم می پرسم
می دانم
دلم خوش است
تو هیچ وقت نمی آیی
ولی
به مرد خسته لاغر
حق بده
بهارها
کمی دلش خوش باشد
 
یک دسته قوی نارنجی آمدند
قوی نارنجی
و ناخنهایم را
گل بهی کردند
بزرگ و چاقشان
دست کشید
و گفت
آفرین
پسر خوبی هستی
توی نقاشیت
از سیاه
کمتر استفاده کن
توی خطها باش
بیا این علفهای آبی را بگیر
روی آنها بخواب
خواب هر دختری که دوست داشتی می بینی
من خوابیدم
و خواب تو را دیدم
و خواب تو را دیدم

 
دلم برای خودم تنگ می شود



عکسش را یک آقایی گرفته به اسم ثقفی عکاس بود و دوست عمو افشار یک دفعه از زندگی ما غیب شد نمی دانم چرا با دیدن این عکس غصه ام نمی شود دلم می گیرد کمی ولی این حقیقت که روزی روی این سه چرخه نارنجی خوشحال بوده ام حالم را بهتر می کند. سه چرخه سیاه شد کم کم خوب یادم هست سیاه قیل و مادرم آخرش آنرا دم در گذاشت. مثل اکثر چیزهای بچگی خراب شد. سیاه شد. موهایم را می بینید جدا افکار سیاهم هر چه بزرگتر می شویم عینهو جوهر و گلایل موهایمان را سیاه می کند. دلم برای خودم تنگ شده. دلم برای خودم تنگ شده
 
این بهار هم می آید و می رود سنجاقک. برای شما سنجاقکهاست که بهار چیز عجیب و تازه ایست آدم قورباغه که باشد. فقط وقتی از توی مرداب در می آید گرمی سردی سال تازه که میخورد به تنش می فهمد بهار شده و همین خوب راستش حتی مرداب هم بهار ها خوشگلتر می شود. خوشگل که نمی شود گفت زنده تر می شود. ما قورباغه هایش کمتر می شویم. پر می شود از سنجاقکهای خندان ماتیک زده. و پروانه های پر بنفش و پر طلایی. کفترها هم حتی در بهار خوشحالترند. راستش قورباغه ها مثل من بهتر است یک جایی توی دید نباشند در بهار قایم باشند بهتر است مبادا دل یک سنجاقکی بگیرد و اینها. به هر حال این گوشه هم که قایم باشم این رفتن و آدم پروانه ها و سنجاقکها قشنگ است. آدم از پیر شدنش کیف می کند...
 
گفت "شیرین آمده بود" گفتم "دروغ می گویی" گفت "درست یادم نیست شاید هم بهار شده باشد آدم چه می داند"
 
بیابان
دلش برای بهار گرفته
"در این بهار
اینجا
که چیزی در نمی آید"
ولی وقتی که
چند تا پرنده
خوشحالند
بهتر است
بهتر نیست؟
 
دلیلی ندارد
دلیلی نداشته
کاری نداریم
بی خیال باش
 
کدام بهار راستی؟
یک سال لعنتی دیگر از ما گذشته
یک عمر لعنتی
و دنیا دارد
مثل جلادها از
پشت سبیلش
به گردن نبریده امان لبخند می زند
این علف های لعنتی دارند
از توی استخوان آدمهای مرده جوانه می زنند
اصلا حالیتان هست؟
کلا می فهمید؟
 
تا هنوز حالم خوب است عیدتان مبارک باشد. ممنونم که سال پیش هوای من را داشتید تحویلم گرفتید وبلاگم را خواندید و نگران حالم بودید. شرمنده اگر گاهی دست خودم نیست خودتان که در جریانید. تا هنوز حالم خوب است اینکه بهار خیلی چیز خوبی است و لااقل از زمستان خیلی بهتر است. تا سیاهیم نیامده و من را خفه نکرده بگویم بد هم نیست اگر آدم در بهار دنیا بیاید ولی خیلی نامردی است اگر در بهار بمیرد از این که بگذریم امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشد. خوشبخت شوید حالتان بهتر بشود گر چه راستش خیلی هاتان حالتان که خوب شود امثال من را بیخیال می شوید ولی به هر حال. ( می بینید؟ سیاهی دارد می آید بالا من دارم فتح می شوم ) دخترهایتان را می بوسم به پسرها هم تبریک می گویم خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون که هنوز وبلاگم را می خوانید...

 
خسته ام
حال بیشتر نوشتن ندارم
باید بروم بخوابم
قول می دهی باز هم به خواب من بیایی؟
 
دستش را می زند در آب و آب و آب می زند به صورتش و می گوید "فراموش کردن برای آب آسان است کوه اما به این سادگی فراموشت نمی کند" بعد می گوید "قربان بیشتون بروم که جای عاشق های دیوانه است برای همیشه" بعد می پرسد "چند وقت است اینجایی ذهنم کلا پریشان شده؟" می گویم "خودم هم یادم نیست"
 
علف سبزتر بود
پینک فلوید راست می گوید
همه دخترها
روبه روی پل های به سوی خوشبختی
ایستاده بودند
آدم به پدر بودن
افتخار می کرد
دستهایش از هیچ گناهی نمی لرزید
دلش برای هیچ کس تنگ نمی شد
روزگار خیلی خیلی بهتری بود
فقط نمی دانم
مطمئن نیستم
که کی بوده
 
"یکی دیگر یکی دو تا پتک دیگر و بعد سیگار می کشیم با هم تنهایی" می گویم "سیگاری نیستم" می گوید "عجیب است به قیافه ات می خورد که آخرش باشی" می گویم "آخرش هستم ولی سیگاری نیستم" رفته است پشت کوه از کوه صدای پتک می آید که بنگ بنگ بنگ حالا بنگ بنگ بنگ....
 
رو سر بنه به بالین
باشد؟
خوب بخوابی عزیزم
به شوهرت هم سلام برسان
تنها م من
رهام کن
اینجور بهتر است
 
حالم خوب بود یاورکنید حالم خوب است. نمی دانم چرا اینجا که می آیم دلم برای تمام چیزهایی که نداشته ام تنگ می شود؟

 
محمد یک چندتا از عکسهای بچگیم را یعنی بچگیمان را اسکن کرده. هر وقت احساس می کنم حالم خوب است و تحملش را دارم می روم نگاه می کنم. باورم نمی شود گاهی که یک زمانی واقعا بچه بوده ام و خوشحال و برای خوشحال شدن بیشتر به هیچ چیز بیشتری احتیاج نداشته ام...
 
بهار دلیل خیلی خوبی است که آدم یاد بدبختی هایش بیفتد. شما هم دارید به همین فکر می کنید؟
 
جدی جدی
دارم از جهان جدی آدمها
ورق کن می شوم بیرون
نوچ و کثیف و بدترکیب
جدی جدی
جدا شده ام من با
باور نمی کنی اما؟
باور کن
 
و فرهاد گفت "انتظار کشیدن تا آخر عمر در کنار جاده کار خیلی خوبی است. آخر عمرش برای یک ثانیه فقط آدم می فهمد که اشتباه کرده است"
 
صدای قدمهای سانتی مانتالت
صدای زنهای لزبین است
که هم را می بوسند
از شماره 9 بتهوون
یکی دو نت کم داری
یکی دو تا
فقط
من چار دست و پا و
کله کوبان
بیایم؟
جاز تند گاهی هم بد نیست
از بتهوون بپرس
جاز تند گاهی هم بد نیست
می روم توی انبار
نوبتم که تمام شد
خبالت راحت باشد
 
سرش را پایین انداخته بود به جیب چه می دانم مراقبت و اینها مرا نگاه کرد گفت "من جنگولکم؟ من خسته تمام دنیا، زبردست فنون اینجایی، آخر آدم، سلطان بی رقیب نظم پارسی، مستعد به تمام فنون، روشنفکر فکر کن نشسته در کنار جاده، من جنگولکم؟" بعد با خودش زمزمه کرد "دخترک پاچه ورمالیده!" بعد پرسید "به نظر تو هم من جنگولکم؟"
 
دلم یک دختر خیلی خیلی خوشحال می خواهد. از آدمهای روشنفکر چقدر خوب می نویسی عزیزم خسته ام. دلم یک آدم خیلی خیلی خوشحال می خواهد که سطح فکرش خیلی پایین باشد. برود برایم لباس ژینگول بخرد از مغازه و تحقیرم کند که قیافه ام ضایع است و رقص بلد نیستم. به من بخندد و خوشحال باشد هی بخندد و خوشحال باشد. ممکن است؟ نه واقعا خوشحالی ممکن نیست. ولی اکثر چیزهایی که فکر می کردم غیر ممکنند اتفاق افتادند...
 
یک فیلم داده احسان (+) گفته خوب است ببین. تازه صحنه سکسی هم دارد. یک ساعت تمام به خودم ور رفتم که فیلم را ببینم زور کار جدی ندارم. مانده ام معطل این وسط نه هدایت می شوم نه فریدون. قهرمانهای هدایت به اینجا که می رسند چند وقت بعدش به مرگ طبیعی می میرند. من حالم خیلی خوب است می شود گفت خوشحالم حتی مانیایم زده در حالت خفن بالا و صدای خنده هایم دیوار عالم را می لرزاند. این خیلی خنده دار است. کدام آدم احمقی این داستان مسخره را نوشته؟ شخصیت پردازی من اشتباه است. امکان ندارد من وجود واقعی داشته باشم. خیلی عجیب است خیلی...

 
بار دنیا بر دوشم
به قدر کافی غمگینم
که هزار شعر تازه بنویسم
برای خودم بماند باشد؟
برای خودم
شراب غمهایم را امشب
تنهایی می نوشم
 
متفکر و مغموم
مثل عکسهای بچگی هامان
یادمان باشد
آهان
یادمان باشد
 
"دنیا را فتح کرده بودیم
اگر دست به ما می دادند محمد
به حرفهای مامان گوش داده بودیم
اگرسر نخورده بودیم
توی چاله های دنیا
اگر
جهان برایمان
جفت پا نمی گرفت
سر زانویمان اگر
دوا قرمز کافی مالیده بودیم
به قدر کافی گریه کرده بودیم
حتی
یکی دو تا بیست دیگر گرفته بودیم
دنیا را فتح می کردیم
فاصله مان با لبه های دنیا کم بود
ما به قدر کافی می خواستیم
اگر نمی توانستیم"
هی ما پریدیم
و هی با هر پرش
ماه دورتر شد
خدا آمد گفت
"بروید خانه هایتان بچه های عزیز
فرصت امتحان تعطیل است"
گریه نکن محمد
من هنوز
اینجا هستم
گریه نکن محمد
درد ندارد اصلا
خیلی آرام با هم می میریم

 
می رویم پاریس
روی رودخانه
توی آبها می دویم
توی قایق سرت را می گذاری روی شانه ام
و دستور می دهیم
تمام ملافه ها تا ابد قرمز باشد
به میتران و همه نشان می دهیم عاشقی یعنی چه
تو هیچ کار خاصی نکن
تکیه بده
تمام قد
به پنجره
و من تا ابد
تا زمانی که سن
از همان حوالی گذشته
تا زمانی که ایفل
بلند و بی تفاوت ایستاده
عاشق تو می مانم
من هم خوبم
من هم خوب می شوم
باور کن
 
داف ها را
به شمال برده اند همه
شهر خالی است
از توی درختها
صدای دلن دلنگ کس می آید
صدای ریختن ملافه بر تن لخت
و صدای شالاپ خوردن کون لخت در استخر
و جهان از صدای بیب بیب
دزد نمی گیرمها
پر شد
و دزدها
دافهای آبی را
به نوشهر برده اند
و صدای
سیلی جهان
شتلق
توی گوشهاست
جهان رنگ سبز ضایع و
روشنی شده است
 
و گفت "ابرهای جهان جدای از همند جایی می بارد و جایی نمی بارد" و گفت " غمهای جهان با همند تمام جهان یکسره ابری است" بعد گفت "خانه من هم همینطور جلوی پایم را هم نمی بینم"
 
همیشه عید کسی به خانه ما می آمد قبلا ها
بعد آدمها
مثل باران به خورد گل رفتند
سبزه های مامان دیگر در نیامد
و قرمزی های ماهی کمتر شد
سفره هی کوچک شد
و پول توی قرآن
و عیدی پول چرتی شد
که شرکت می داد
چیزی غریب در من می گوید
بزرگ می شوی مدام و
عیدت دیگر
به فاک خواهد رفت
 
شرمنده ام
تقصیر من شد
هوا امشب
به خاطر اشکهای من
مرطوب است
اندوه من بیخود
شب را پر کرده
قول می دهم
آفتاب در نیامده بمیرم
خیالت راحت
فردا راحت می خوابی
 
و فرهاد گفت "صدای پتکت خسته و غمگین شده" و گفت " پتک آدم نباید خسته و غمگین باشد آدم باید خوشحال باشد باید به خودش افتخار کند به درد دستش به کمرش که هزار سال پشت هم پتک خمیده اش کرده به چشمهایش که از اشکی که نیامده می سوزند آدم باید هی بکوبد و افتخار کند" بعد صدای پتکش آمد سه ضرب و شادمان مثل صدای زنجیر شب عاشورا. بنگ بنگ بنگ حالا بنگ بنگ بنگ ...
 
من را خراب نکن باشد؟
به همه گفته ام
کمی
هنوز دوستم داری
 
چیزهای کوچکی هستند که آدم دوستشان دارد...
 
چقدر برادری کلمه قشنگی است. اکثر دروغها زیبا هستند...
 
از جهان چندشم می شود
تنهایی مثل سرما دویده در تنم
مثل درد کشیده در من
انگار گاری جهان از
پس گردنم گذشته
بی حس شده ام
دندانم حتی
درد نمی گیرد
و تماس هر چیزی
می آرد به یادم
چقدر از مردامان دیگر دورم
چقدر بیهوده تنها هستم
 
فرهاد را
به دیوانه خانه می برند

 
خستگی


Antoine D'agata

توی انگلیس لندن که بودم از روی بی پولی فرو شده بودم توی یک مسافرخانه هیچ ستاره از اینها که همه مردمش دانشجوهای بی پول خارجیند. رستوران هتل یک زنی داشت مال یکجایی فکر کنم اسلواکی و اینها که آدم عجیبی بود. یک خستگی عمومی درباره حیات در وجودش بود در آن حدی که هیچ وقت یادم نمی رود. فکر نکنم کار زیاد آدم را خسته کند. فکر می کنم خستگی خیلی به اینکه آدم چقدر کار می کند ربطی ندارد. کارش کلا خیلی هم سنگین نبودولی یک غروب آشنایی تو صورتش بود که همیشه فکر می کردم دیده ام یک جایی. درست همینجوری بود با چشمهایی که معلوم نبود کجا را نگاه می کند. آدم سنش که می رود بالا از خوشبخت شدن ناامید می شود این درست ولی این ناامیدی مراتب دارد بعضی از ناامیدی ها مثل ناامیدیهای من تخمی است. بعضی از ناامیدیها خیلی عمیق است. دره ای باز می کند توی صورت آدم که هیچ جور تا ابد پر نمی شود...

Labels:

 
خسته می شوم؟
خواب دیده ای
 
موچ موچ
قدم قدم تا
ته ستاره رفتم
ماه آنجا بود
من را تحویل نمی گرفت
گفتم
"ووووی چه ماه محترمی
با
من ازدواج می کنی ماه؟"
گفت
"به خلق خوبت
پول زیادت
به چه؟
دلم خوش باشد؟"
موچ موچ
قدم قدم تا
ته ستاره رفتم
ماه آنجا بود
 
سگ جق نمی زند
سگ لااقل در اتاق در بسته جق نمی زند
سگ ناراحتی روحی
ولی زیاد دارد
عینهون آدمها
 
و گفت "خدا باید به ما بیشتر از اینها احترام بگذارد" گفتیم "چرا آخر؟" گفت "نمی دانم ولی اینطور خیلی نامردی ست"
 
"جای ستاره ها توی آسمان است
مملکت مگر صاحاب ندارد
این را از کجا پیدا کردی؟"
خدا خیلی عصبانی بود
او را از من گرفت
و دوباره توی آسمان جا داد
 
و گفت "در هر کلمه ای چیز نا ممکنی پنهان است که مردمان نمی دانند" گفتیم "آن چیست" گفت گفتم الان ولی شما نمی فهمید"

 
خسته شدید؟
تمام نمی شود در من این میل عظیم نوشتن
این کهکشان با
تمام ستارگانش
هنوز در سینه ام می جنبد
هنوز حرف زیاد دارم خیلی
خسته شدید؟
باشد سگ خور
تمامش خواهم کرد
 
پرهایم را بیاورید
ایکاروس
از فراز جهان
عزم اوج گرفته
تا منتهای هستی
ایکاروس تنها نیست
ما تصمیم راسخ داریم
سقوط بر جهان
به سقوط با جهان شرف دارد
 
و جم جهان بساخت و با خود گفت "آه عجب ریدمانی زده ام" هورمزد خندید گفت "چاره دیگر نداشتی بیانداز تقصیر شیطان، ساده و کله شق و شیطان است همه باورشان خواهد شد"
 
از گم شدن نترس
دریا بزرگ نیست
اینجا تنها
حوض کوچک است
از تنها ماندن بترس
بترس از تنهایی
ولی
از گم شدن نترس
 
کلمه
از من خارج نیست
من توی دنیای
کلمات دیگری هستم
باید
بنویسم
خودت گفتی
خوشبختی
امید
آرزو
می نویسم
تنهایی
و همه
کلمات دیگرم
فراموش می شود
آخرش پس کی می آیی؟
 
گفت "کلک می زنی به من یا هنوز دوستش داری؟" گفتم "کلک می زنی به من یا هنوز دوستش داری؟" عینهون هم شده ایم آینه در توی آینه هم...
 
آخرش در
صدای کفش یک پایی
پروانه می شوم
آخرش پروانه می شوم
 
فرهاد می گوید "من را هم هیچکس نمی فهمد حالت گرفته است چون کم تیشه می زنی به اندازه کافی دیوانه نیستی برای همین خسته می شوی بعد گفت مردها را نمی فهمم هیچ از شما سر در نمی آورم آدم برای عاشق شدن باید زن باشد" هی در سکوت تیشه می زند یعنی که دنیا به تخمم هم نیست دروغ می گوید هر بار صدای اسب می آید پروانه می شود...
 
معنیش را نمی فهمی یعنی چه؟
حالم را نمی فهمی
هیچ کس مرا نمی داند
هیچ کس نمی فهمد
آنقدر خسته باشد آدم از دنیا
آنقدر خسته باشد که
هی فکر کند به اینکه تمام نمی شود این خستگی دیگر
معنیش را نمی فهمی

 
حرفهای مردی ساده برای زنی آسان

متی تری؟
که با زبان الکنا
بگویمت
تو خوشگلی
به هیکلا
و به سرا؟
به این خامه؟
کیف لی؟
شرحت شرح مبتلا
چگونه رفته ای تو در
میان آسمان و
صل
و من
به التفات و
داد
کی
صلا
صلا و
الصلا؟
چگونه من
ترقصتک؟
چگونه من
فهمتتک؟
چگونه من
بغلتتک؟
ببوسمک؟
بخوابمک؟
کدام رو؟
کدام سو؟
کجا بیام من؟
چگونه می شود؟
نمی رسم
نمی شود
چه هی تو نعره می کنی؟
بیا بیا و هی بیا؟
 
شب
آرامم
به مشکلات کارخانه فکر می کنم
ماشینهای عقب افتاده و مریض
فشارهای پایین
هیدروتست هال لاغر
چراغهای خاموش
پانلهای تنها
گلوی گرفته
لوله های روغن
شب اولش آرامم
بعد یادم می آید
تو امشب هم
با من نمی خوابی
 
می دانم
آخرش وقتی مردم
حواست پرت می شود
یادت می رود
و هیچ وقت
سر قبرم نمی آیی
تو را می بخشم
چون خوشگل و مهربانی
راستش دلیل اول
در تصمیم من
عمیقا موثر بود
 
ماه مثل ستاره ها نیست
ماه از شب می نوشد
چاق می شود
و سکته می کند
ماه مثل ستاره نیست
با شب می خوابد
از شب حامله می شود
خوشحال است
کمی نا پدید می شود
و بچه می آرد
 
چند سال دیگر؟
چند بار دیگر؟
چند دفعه؟
چند بار؟
چقدر آخر تو نامردی؟
 
تلفن بازی


من و تمام دوزخم
نشسته در مقابلم
جهنم است و قیر و قیف
فرشته ای
بدون پر
کثیف
من و تلیف
خدای من
مرا ببخش
خدای من
مرا ببخش
 
شبها تنها می خوابم
صبح ها خسته بر می خیزم
خون می آورم بالا
همه می گویند
"به به عجب شعر زیبایی"
 
توی همین شعرم
ساکت و آرام
کاش می شد بمیرم
کاف و
دال و
سین
روی قبرم یریزید
و گلهای بنفشه روشن
توی همین شعرم
ساده و روشن
لای سبزه هایی که حالا
کاش می شد بمیرم
خسته ام
بی حوصله از
تمام کردن شعری حتی
که خودم قرار بود تویش بمیرم
 
هر جایی کلمات خسته
دیوانه شعرهای بند تنبانی
زبانت را
در نیام کن
مردم به من
گه می خورند که می گویند

 
اگر پیشی تو بودم
تمام شب را
برای خوابیدن با تو جیغ می کشیدم
نمی گذاشتم شبها
من را
در توالت بیاندازی
 
گفت "می شود گاهی که خسته شدم این تیشه را روی دوش تو بگذارم؟" و گفت "تیشه مثل پرچم است نباید روی زمین بماند"
 
لا ریپوبلیکا
عزیزم
خواهر ناتنی جانم
لا ریپوبلیکا
خواهر نفهمیده
نخوابیده ام در دور
گور به گور تو هستم
سنگی بر گوری
تو با آن لباس توری
روی ایوان همسایه ها می آیی
در پاقی (Paris)
باغی
نراقی
طاقی
ماقی
لاقی
ساقی
(چه کیف داد)
شاقی
خاقی
فاقی
(جواد شد ولش کن)
لاریپوبلیکا
من تو را دوست دارم
شبها
و صبحها
لاریپوبلیکا
از من انتظار بیخود داری
تا این عجوزه نمیرد
نمی توانم
دوستش دارم
و از او بیزارم
ریپی
او را می خواهم
به من نیاز دارد
تنهاست
شانه هایت را برای دیگری عریان کن
به زور هم شده
تو را نمی گیرم
 
به فرمالیسم عمیق قرآن قسم
که ژوتم تو را
و د ژا وو تو را
و لاو یو ترا
و میسد یو ترا
به حالت
تق تق
می زنم فرهادی
و اگر چه
کیسد یو ترا
اگر چه لیسد یو ترا
و خیسد یو ترا
هنوز دلم برایت تنگ است
هنوز تو را کم دارم
چرا نمی آیی ؟
 
کاف
لام
میم
و خدا شال گردنش را
دور گردنش انداخت
و الف
یا
میم
و خدا هم می دانست
و الف
نون
و خدا هم می گفت
ایمان وجود ندارد
 
گفتیم "یا شیخ بر گو که این عبادت تازه در خفا چیست؟" گفت "دوست دختر جدیدک جواد است در خفا با هم شهرام شب پره گوش می دهیم" شیخ ساده ای است باشد که بر دارش می کشند به همین زودیها...
 
و چنین
بر جان جهانی
encrypted
و چنین
بر لوحش
depicted
که عنقریب ما
خواهد بود
very long و
predicted

 
سنائو
مارك يك گوشي آمريكايي است
توشيبا
مارك لپ تاپ است
پاركر
خودكار ساده مي سازد
و بيك
عطر و خودكار و تيغ ريش تراشي ارزان
تو
برند بزرگ
كرم ريختني
تو علامت بزرگ امپراطوري
سينه هاي كوچكت
از تمام كارخانه هاي جهان
عظيم ترند
از تمام عطرهاي بيك خوشبوتري
از تمام پاركرها
باكلاس تر
حتي
لپ تاپم
به قدر تو
من را
خوشحال نمي كند
دست توست
باز باش
بسته باش
 
و من
مثل خطهاي سفيد خيابان
سفيد و ساده
ادامه دارم
تا ته
توجه ندارم
خسته نيستم
بنزين نمي زنم
گرسنه نمي شوم
با همه همراهم
تا جايي كه با من بيايند
خط جاده هرگز
مسيرش را
عوض نخواهد كرد
 
گفت "مردان بسياري آمدند از آن راه و هيچ گاه. زني نيامد" افسوس خورد گفت "عجب محله مزخرفي است عجب محله مزخرفي است"
 
مجنونم
فرهادم
نابودم
آبادم
شك در من
غوغا كرد
شب من را
پيدا كرد
ماهم تو
تابيدي
من ديدم
تو ديدي
من ديدم
تو ديدي
 
كلمه را
نمي شود
توي خانه ها
نگه بداريم
روسري سرش
انداخته
نيانداخته
مي دود توي كوچه
شوهر نمي گيرد
لخت توي بالكن مي خوابد
لخت روي ژشت بام
و بچه هاي همسايه را
از پشت بام
افتاده
تشتم
من
برگشتم
برگشتم
برگشتم
برگشتم
ديوانه
ديوانه
 
كلمه را مي شود
 
كلمه را نبايد
 
كلمه را بايد
 
نمي توانم ننويسم. نوشتن تنها كاري است كه مي توانم. نمي شود ساكت بمانم وقتي كه ساكتم اشك ژشت چشمهايم جمع مي شود. مثل مرداب است هر چه بيشتر غرق مي شوم بيشتر دست و پا مي زنم و اين دست و پا زدن همه چيز من است. تنها ماه آسمانم. نمي توانم ننويسم نمي توانم...
 
يك كلمه ديگر نمي نويسم. نوشتن دارد من را تباه مي كند. حرف زدن از بديهاي دنيا من را بيشتر و بيشتر توي بديهاي دنيا فرو مي كند و باعث مي شود بيشتر از او متنفر باشم و دوست داشته باشم اش. درست عينهون مرداب هر چه بيشتر دست و ژا بزني عميق تر مي روي فرو و بيشتر غرق مي شوي...

 
يكبار گفته بودم كه برايم مهم نيست گه خوردم برايم مهم است

300 the movie
 
از اين سوي دنيا آمدم
به آن درياي زلال آبي
در آن دنيا مي ريزم
درس مي دهد مرا
روي نقشه
معلمها
نمي گويند
چند جوان بيچاره هر شب
در مغاك هاي من
غرق مي شوند
چند ماهي ديوانه
در سينه ام مي جوشند
چند زن جوان
خودش را
مي شويند
من جويبار جاده ام
نقش نقشه جغرافيا
نه مي آيم
نه مي روم
مانده ام از
سالهاي پيش
هيچ كس دور نمي اندازد مرا
دور و برم داستان مي سازند
 
و گفت "با هيچ كس مهربان نباش با هيچكس آدمها ارزششض را ندارند" و جهان به يكباره بر زبان آمد به صيحه اي از كوه كه"راست مي گويي" گفت "خفه با شما نبودم شما بدتريد"
 
سدار بر مزارع ذرت
حاكم است
اين قانون دنياست
و بنفشه
بر چمنهاي سبز
اين قانون دنياست
زنان حامله مي زايند
و مردان دوباره به آنها
حمله مي كنند
اين قانون دنياست
چرخ هاي گاري مي چرخند
و بسته هاي توي گاري مي افتند
و الاغهاي گاري
مي ميرند و
بچه مي زايند
اين قانون دنياست
كره ها
از كس ماده هاي مرده
كير هاي مرده شل
در كس جوانترين ماده ها
اين قانون دنياست
و مورچه هاي وحشت
ناك از درخت تاريخ
مي روند در بالا
هيولاها
نخوايده بر مي خيزند
شمشيرها
شمشير بازها
تاريخ هاي
به شدت طبري
از آن همه
آدم مرده در راهند
خبري؟
خبري؟
مگس ها
سر خوراك سنده و
تن آدم
اين قانون دنياست
 
هيچ كس به آن چيزي كه فكر مي كند نخواهد رسيد مگر اينكه به هيچ فكر كند...
 
مي خواهي از جايي عبور كني؟ ساده اي جايي براي عبور كردن وجود ندارد آدمها مثل رودخانه هاي توي نقشه جغرافيا ثابتند ولي حركتي در آنها نيست از هيچ جا سرچشمه نمي گيرند و به هيچ جا نمي ريزند. اين سرنوشت آدم است اين سرنوشت آدم است...
 
بدترين زمان زندگي آدم وقتي است كه با شهامت تمام داد بزند سر دنيا جوابش را بدهد كه "نه.....!" و يكدفعه احساس كند كه مهم نيست كه هيچ كس تحويلش نمي گيرد. و بعد دنيا را ببيند كه از توي تاريكي با چشمهاي سياه تاريكش به آدم بيلاخ مي دهد...
 
روي خانه هاي زندگي آدم بدبختي ها عينهون مورچه راه مي روند هر باري روي بارهاي زندگي آدم خسته مي شود از اينكه به هر صورت آدم مي رود جايي و خودش هم نمي فهمد كه كجا رفته. اين سرنوشت آدم است اين سرنوشت است كه آدم مثل سگ توي راهي خسته بشود كه نمي داند پايانش چيست...

 
طرحی نو باید زد در عالم می دانم
حواسم هست
از من انتظار داری
ولی من
خسته ام
می خواهم بخوابم
کاری نداری؟
 
هشت مارس آمده و گذشته و من هیچ چیزی ننوشته ام...

اکثر آدمهایی را که اینجا را می خوانند زن هستند. یعنی من چیزهایی را که دوست دارم خیالات می کنم زنها را دوست دارم به مراتب از مردها موجودات جالبی هستند. هشت مارس جریانش چی بوده؟ من سوادم تحلیل می رود دارد. نتیجه بی خیال دنیا شدن است. یادم می آید انگار یک جایی یک عده زن سوخته بودند و احتمالا خیلی از مردها جمع شده بوده اند که احتمالا بوی زن سوخته چیز خیلی تحریک آمیزی است. فکر می کنم این سوختن ها نتیجه یک سوختن بزرگتری است. زنها بالاخره خوشحالم که بالاخره این را فهمیدند که ما مردها قرار نیست کاری برایشان بکنیم و خوشحالم که با اختلاف همان صد و شصت سالی که ما از آمریکا عقبیم زنهای ما هم فهمیده اند. به هر حال ما مردها باید بهشان اعتماد کنیم و کار دنیا را بسپاریم دست زنها. زندگی عینهو سکس است اگر در حینش مردها سعی نکنند زیاد ایده بدهند و به حرف زنها گوش کنند اوضاع اش قابل تحمل تر می شود. زنها مهربانند آن موقع حتی اگر آدم کم بیاورد آدم را می بخشند. فکر می کنم هشت مارس فرصت خوبی است که ما مردها به بعضی از زنها دوباره اعتراف کنیم که بد بودن توی ذاتمان است و نمی توانیم خودمان را از بدی نگه داریم. و اینکه چاره ای نداریم چیزی در جان ما با مهربانی و خوبی می جنگد. نمی توانیم جلواش را بگیریم ولی به هر حال می توانیم به خاطرش شرمنده باشیم و معذرت بخواهیم...
 
همه سر به دنبالم هستند
کلمه هایشان با من غریبه اند
چشمهایشان از من بیزار است
حرفهایشان زشت است
زیباترین شعرها را بد می خوانند
مرا گذاشته اند بر
ستونی
و خراب شدنم را به هم
نظاره می کنند
دست می اندازند به هم
زیر لب می گویند
بیچاره بیچاره
می روند
بعد
 
کجا بروم؟
چه بنویسم؟
که تو نشنیده باشی؟
 
جدیدا دوباره دارم کمی کتاب می خوانم راستش فکر می کنم مهمترین دلیلش این است که لپ تاپم دوباره ترکیده. کتاب خواندن کار بدی نیست ولی آدم را بیخودی غمگین می کند. یک داستان کوتاهی خواندم از سیمین اسمش "به کی سلام کنم بود؟" چیز غمگین کوتاه پدر در بیاری بود و آخرش آدم از خودش می پرسید که من به کی سلام کنم؟ و بعد با خودش فکر می کرد که چرا نمی شود آدم آخرش قبول کند که تنهاست تا کسی دستش را می گیرد می رود توی خیالاتش. راستی واقعا چرا اینجوری است...
 
آدم دلش برای حرفهای خودش تنگ می شود و اینها هیچ توجه نمی کند که دائم چرت و پرت می گفته...
 
می گوید "امروز شنبه است" می گویم "که چه؟" می گوید "هیچی همینطوری" می گویم "برای تو فرق می کند که ببیند یا نه؟" می گوید "نه ولی تو فرق داری" می گویم "هیچ فرقی ندارم" می گوید "تنها گریه نمی کنیم باشد؟" می گویم "گریه نمی کنیم ولی نظامی فقط داستان تو را بنویسد" می گوید "داستان من مال همه ماست" خوشم می آید که فرهاد گاهی من را با خودش جمع می زند

 
روی دیوار
عکس کلوچه کشیدند
و گفتند
ببینید
کلوچه مثل سنگ بود
و ما سنگ ها را به نیش کشیدیم
جهان از صدای خنده و
شکستن دندان
پر شد
 
شش و بش کردم
در مستی
هر دو تای مهره هایم
در رفت
رستیدم
خودم را
پرستیدم
احساس می کردم
در آن لحظه
همه عاشقم هستند
احساس می کردم
تمام تاسها
شش هستند
خواب دیدم شطرنج است
و حتی شاه من هم وزیر بود
من تنها بودم؟
کی این را گفته؟
شاه من گریان بود؟
چه کسی این را گفت؟
 
از من پرسید "درباره اش زیاد نمی نویسی هنوز یادش هستی؟" گفتم "یادت هست شیرین آمده بود از صدای چکش شبهایت شاکی بود؟" گفت "واقعا هم همینطور است؟ ما جدا برای مردم دنیا مزاحم هستیم"
 
سه تا پل روی رودخانه ریختم
یکی برای مرغها
یکی برای سگها
یکی رای بزها
همه را راندم آن طرف
خودم تنها ماندم
پلها را بریدم
از موجها قول گرفتم
بعد خودم را توی رودخانه انداختم
 
سلکتور دنیا را
روی درجه آخر بدبختی گذاشت
و گفت
همینجوری خوب است
کلیدش
جای خوبی گیر کرده
با همین وضع تولید می کنیم
 
من
دنیای دیگری را
کشف کرده ام
من
میوه هایم را
از شاخه های دیگری چیده ام
با من بیایید
بیایید بچه ها
شعرهای مان را
که از بالای این تپه ها
قل دادیم
کلمه های ما
امواج بیکران این همه
تپ و تپ
تپ کهنه
سارامون را
قبل اینکه بیدار شود
آب برده است
 
خواب دیدم که می دویدم توی یک دشت خیلی دور همانجور که گاهی خسرو را خحواب می بینم. خواب دیدم تمام کوههای دنیا را دویده ام و برگ تمام درختهای دنیا را دست کشیده ام. خواب دیدم رفته ام برزیل و خیلی خوب رقصیده ام و تمام مردم دنیا تمام دخترها توی کف من بوده اند. خواب دیدم که پرواز می کنم توی رنگهای آبی آسمانی و توی نورهای نارنجی روشن خواب دیدم از جنازه رتیل پروانه ای در آمده...

باد جنازه رتیل را روی سنگ و زیر خورشید تکان می داد...
 
به خودم گفتم
تنها باش
مثل سرو کوچکی در کنار جاده
ماشینها
آمدند
به من خندیدند
مردم آمدند
من را دیدند
بچه ها روی شاخه های سیاهم
دست کشیدند
دوست داشتم پرواز کنم
دوست داشتم آواز بخوانم
دوست داشتم بگریزم
ولی
به خودم گفتم
تنها باش

 
چهارتا خط



پیکاسو بودن احتمالا کار لذتبخشی بوده. آدم هر وقت می خواسته می توانسته با چارتا خط برای خودش کون معصوم بیگناه بکشد...
 
گفت "روی هر قله قله ایست و بالای هر آسمانی آسمانی دیگر. به کوه نروید کوه رفتن آدم را افسرده می کند"
 
روز با شب هماهنگ است
شب می نویسد
روز پاک می کند
شب بیدار می کند
روز می خوابد
شب نفس می کشد
روز خفه می کند
شب پرواز می کند
روز می نشیند
شب با روز
هماهنگ است
 
من با تو حرف نمی زنم
منظور من دنیاست
من عقده تو نمانده در دلم
عقده تمام زنهای دنیاست
هیچ کس من را
نه
تو
نه
هیچ کس نمی تواند
هیچ چیزی شب را
خوشبخت نخواهد کرد
شب فقط با مردن
خوشبخت خواهد شد
 
دستهایم را کنار دستهای فروغ
در گلدان می کارم
شب مهربان است
باران می آید
ظهر بر ما خواهد تابید
و من تا شانه تمام شاعرانی که
بالا می آیم
بعد نظامی
مرا می چیند
و می دهد به
فرهاد
فرهاد دلش می گیرد
می گوید"
حیف
عجب گل قشنگی بود
چرا چیدی؟"
فرهاد با من مهربان است
همه با من مهربانند
باد که می آید
به همه مردم
در گوش همه درختها
حتی دستهای کاشته فروغ
می گوید
علی حیوانکی است
با او مهربان باشید
یکی از
همین روزها می میرد
 
تمام حرفم این بود چیز دیگری نمانده بگویم دیشب دوباره به سرم زد داشتم یک منتخبی از داستان کوتاه می خواندم. خوش گذشت داش آکل را خواندم و یادم افتاد داش آکل هم شبیه فرهاد بود و گیله مرد را خواندم و یادم از تمام مردهای موفرفری شمال افتاد مثل خسرو که خیس می شوند و توی کلبه های نمور و سرد کنار آتش کوچکی خوشبختند صادق چوبک را از جای دیگری خواندم از آن شبش که دریا طوفان بود دیشب کمی کتاب خواندم. صبح کمی کار جدی کردم الان فکر می کنم خسته ام یعنی شعر آخری را که داشتم رویش کار می کردم هم با همین حرف تمام شد خسته ام. دلم می خواهد بخار شوم و به آسمان بروم و قول می دهم دیگر هیچ جا نبارم دیگر تا ابد. حتی روی موهای نرم دخترها. قول می دهم قول می دهم. التماس می کنم مرا بخار کن همین الان...

 
قصیده آبدار و چکهای پیاپی ناامیدوار
آبدار یعنی چه؟ آبدار یعنی من توی این قصیده آب بسته ام، برای فهمیدن شما بی سوادها زیاده از حد غلیظ بود

یک صبح بهاری بود
من توی کوچه آواز می خواندم
زرتم کمی درد گرفته بود
اهمیتی نمی دادم
صدای خرت خرت
زنهای جوادی که از کوچه می گذشتند
من را
مست کرده بود
مست بازی در آوردم
زن همسایه را انگشت کردم
به من خندید
برای گربه ها
چیکن استرایپز خریدم
همه با تشکر میو کردند
برای کلاغها
شاه دانه ریختم

- شعر اینجا نشکسته
اینجا یک شکاف عمیق اتفاق افتاده در تاریخ
یک تلقی سردی
یک سفینه ای
شبیه
Independence Day
آمد
و همه چیز تاریک است
قبلنش هم خوشبخت نبودیم
همه کس شر می گویند
ولی اینجور که آن اول نوشتم
خوشگل شد
می گذارم بماند همینطوری
بعضی از حرفها را نباید زد
بعضی از چیزها را نباید گفت
مثلا اینکه ما
هیچ وقت
هیچ گه خاصی هم
نبوده ایم
(وای خاک تو سرم ریده شد به شعر
آخرش گفتم) -

و هی کلاغ داد زد
مرگ بر آمریکا
و هی
هواپیمای دشمن سقوط کرد
و هی ما
شکست می خوردیم
و هی درختهای ما مردند
درختهای مهربان و بیگناه
زردآلو

- زبانم بریده
غلط کردم
من کجا گفتم
شما دروغ می گویید؟
ولی آقای محترم
باورکن
از آن جنگ لعنتی
خیلی از
بچه های ما
نصفه برگشتند -

توی جوبها
حلیم آدم می رفت
سقف آسمان
رنگ همیشه بود
سیاه بود هنوز
اسکلت ها
لخت لخت
در خیابان راه می رفتند
مردی شبیه جارو
به زنهای لکاته
تذکر می داد
مردم
تمام چیزهای خوشگلشان را فروختند
مردی انگشت
می فروخت
زنی سینه هایش را
و ما
به جرم دزدی انگشتر
دستهای خودمان را
قطع می کردیم
انگشتی
به انگشتی
و کارد می زدیم به هم
توی پشتی
در پشتی

- شعر به جای خوبی رسیده است
خوب که چه؟
خسته ام
حال الباقیش را ندارم
خلاصه اش اینکه
گفته باشم
اوضاع مان خراب است
بیخود امیدوار نباشید -
 
فکر می کنم دعوای دمکرات ها و جمهوریخواهان آمریکا سر این است که اول دانه دانه لباسهای ما را در بیاورند بعد ما را بکنند یا همینطوری تریپ وحشی با لباس. فکر نکنم دعوایشان زیاد طول بکشد هر دو تا یشان زیادی حشرشان زده بالا...
 
من
کوچک ترین
ماهیگیر
پنج
شش
بگیر هفت
نه ساله
از تهران
مثل گربه
بچه
دمم را داده ام بالا
کمین ماهی
تن طلای
چشم سیا
کرده ام دم عیدی
رویای گربه از
رویای بچه ماهیگیر از
می دانم
ولی رویای من
رویای من خیلی زیباست
 
به مریم میگفتم که هر کسی یک تراژدی شخصی دارد که گفتنش برای دیگران آدم را آرام نمی کند. آدم بهتر است تراژدی شخصی اش را توی سینه خودش نگه دارد و بگذارد مردم به این حقیقت دلخوش باشند که لااقل دیگران خوشحالند. ولی این واقعیت ته زهنش باشد که تراژدی شخصی هر کس دیگری چیز دردناکی است و غمهای جهان روی شانه های همه هست. همه داریم توی یک مرداب می رویم فرو و درد گل در گلو برای همه آدمهای دنیا یکی است.
 
روی دیوار سربازخانه توی راه که می آمدیم نوشته بود "اسب از نفس افتاده طاقت تازیانه ندارد" فکر می کنم همین است آدم از خودش یک چیزی می نویسد و مردم بعدها که سربازیش تمام شد و رفت خانه یاد آدم می افتند. اینجوری تراژدی آدم جاودانه می شود و می ماند در همان کلمات. راننده های زیر باران قرمز را غمگین می کند ولی نه بیشتر ولی درد نمی آورد. انگار خان بعد اینکه آمده و رفته باشد یک دانه انگشتر روی سنگ گذاشته باشد تا آدم بعدی بداند آنکه آکده و رفته خان بوده ژاندارم نبوده است...
 
سر تقاص اینکه
دوست پسرهایت نامردند
موهای من را بکش
حال من را
و حال خودت را
حتما
بهتر خواهد کرد
 
شاه کلاغها
تاجش را به کسی داده
ردای زربفتش را دیگری برده
دانه دانه الماسش را
به آوازه خوانان جاده
صله داده
الماس پیشانیش را به یکی دیگر
دختر ها آمدند
قشنگهای پرهایش را
انتخاب کردند
حالا هم
قفس گیر تو باشد
افتخاری است
سال دیگر
قفس را هم
برای تو می گذارم یادگاری
لطف می کنی
کلاغ مرده تویش را
زیر چنار پیر در حال مردن
دفن کنی؟

 
گفت "راستی این شیرین کی بوده؟" گفتم "خودمان را به آن راه نمی زنیم باشد" گفت " باشد کی قرار شد اول حرف بزند" پرسیدم "اینجا اینترنت ندارد کامنت زده باشد کسی خدا نکند وبلاگم ندیده مانده باشد" گفت "بی خیال باش برویم تیشه می زنیم"
 
من راجع به خودم اشتباه نمی کردم. من خودم خود خود خود اشتباه بودم. و چاره ای برایم به جز تغییر که از عهده ام بر نمی آید نمانده. چیزی توی سینه ام دارد لیس می زند آرام می گوید قرقر و من مدام در انتظار وقتی هستم که صدا کند تق پرده را بکشند و بگویند تمام شد. تق ...
 
کوچک می شوم
میکرب
می روم روی تنت با زحمت
کنار میکروبهای دیگر
مهربان زندگی جدیدی را
نامردی دیگر
یکدفعه حمام می روی
 
به یادم آمدی
خودم
از خودم
گریخته بودم
سر
به بیابانی که در خودم
به خیال خودم
خودم شده بودم
شاعر و خواننده خودم
آفریدگار و
پروردگار و
بنده خودم
توی خودم بودم
خلوتی بود

- به یاد من آمدی
یادت افتادم -
 
ناباورانه
به آسمان نگاه کن
و باور نکن
که باران که می بارد
ناباورانه
به دریا نگاه کن
موجها فقط حرفند
ناباورانه
به زندگی بنگر
مردم در
درون تو اتفاق می افتند
 
درخت بلندتر
درخت تنهاتریست
ناتوان از اینهمه
هیزم شکن که می آیند
توانا
مرد کوتاه قد و چاقی است
که از دورها می آید
تبر بر شانه
و بقچه نان
بر پشت
درخت ناتوان هرگز
صورت قاتلش را هم نخواهد دید

 
یک جایی بودیم و صدای یک نفر جور جالبی به صورت کاملا دیجیتال یک دفعه قطع شد. به خودم گفتم کاش زندگی آدم هم همینطور بود نوشتن آدم هم. نه اینکه آدم هی بی مزه تر و تکراری تر و مسخره تر و بی استعداد تر و شل تر و ضعیف تر بشود تا بمیرد. کاش خدا آدم را یکدفعه ساکت می کرد می کشت و خلاص. می دانم به خاطر همین دعای کوچک تا صدسالگی زنده نگهم می دارد و بدبخت می شوم ولی باید می گفتم به هر حال وگرنه می ترکیدم...
 
قصایدمپایی
(فرهاد کامران محمد)


- چشمهای من را
توی مایتابه
سرخ کن
- و سرخ کن مرا
تا بسوزم
- و لبهایم را رنده کن
و روی کاهو بپاش
- و رنده کن مرا
و سرخ کن مرا
تا بسوزم
- و دستهای من را
تکه و
توی شعمدانی میخ دار
روشن کن
- و رنده کن مرا
و سرخ کن مرا
و تکه تکه کن
تا بسوزم
- و من آیا
به تو گفتم؟
- رفته بودم جایی
اکثر مردمش
مال یک جای دوری بودند
کلمه
از سینه ها قاصر بود
و جای شورت
همه
قفسهای قفل دار پوشیدند
- و توی آب جوش
دل پختم کن
- و روی دلهای پخته
زردچوبه بریز
تا بسوزم
- و اشک آمد در چشمم
و گفتم
به مردم گفتم
خیلی ها بودند
رضا بود
امیرعلی مهدی اینها بود
و راضیت مرضیه
- و هل تعلمون
بان حدثت بهی
فی
بعد ما life?
اننی
عاشقم بدجور
اننی
گرفتارم
اننی
missed you
به حالت
فلاکت باری
اننی
مرده ام حتی
چرا آخه؟
نمیای تو؟
برای "حتی زرتم المقابر" من؟
"کلا سوف تعلمون
ثم کلا سوف تعلمون"
ولی وقتی که خیلی دیره
 
پلاک یک

آدم توی چند سالگی بچه است؟ روز چندم زندگی آدم است که آدم یک هو بزرگ می شود. قد می کشد می افتد دنبال دخترها. کی می شود که منیژه ها و مریم ها از ان و چس و بازی نمی دهم. در و داف و کس می شوند توی زندگی آدم. چه بلایی سر آدم می آید که دستهایش از اختیار خودش در می آیند موی کسی را که ناز می کنند آرام می آیند روی گردنش؟ واقعا بدبختی آدم از چند سالگی شروع می شود؟ و توی چند سالگی تمام می شود؟ آدم کی می فهمد که هیچ چاره ای نمانده؟ آدم چه جور می شود که می فهمد؟ اینها سئوالهای سختی نیست؟ اینها جوابهای سختی هستند به سئوالهایی که هی بیخودی تاریخ از آدم می پرسد...
 
یک چیز عجیبی هست. که کم کم فهمیدم اینکه برعکس ما مردها که شورتهایمان را به صورت کاملا تخمی و هرتکی و اینها انتخاب می کنیم زنها این کارشان عجیب حساب و کتاب دارد. شورت زنها یک زاویه پنهان از وجودشان است که به خاطر این روشهای قربانشان بروم جدید لباس پوشیدن پیدا شده. که به رسم مالوف و قدیم هنوز پنهانش نمی کنند. مثلا اگر یک زنی شورت سیاه توری پوشیده باشد معنیش این است که آدم خیلی حسابی است و از سر آدم خیلی زیاد است. یا اگر سفید ساده پوشیده باشد معنیش این است که دختر معصومی است و گناه دارد که رتیلی دنیایش را به هم بریزد. یا مثلا شورت صورتی معنیش این است که گرچه آن آدم خیلی هم معصوم نیست ولی گناهانش از آن قبیلی است که تو گه میخوری راجع بش فکر کنی. چه برسد به اینکه رویش عکس کارتون هم داشته باشد. یا مثلا این لامبادا جدیدها به امثال من یک جور بیلاخ گنده است یعنی اینکه بی کلاس تو که وسعت نمی رسد گه میخوری نگاه می کنی. کلا زنها موجودات عجیبی هستند که علیرغم بیلاخهایشان ما از آنها و آنها از ما چاره ای نداریم...
 
یک بار معلم فیزیکمان گفت که اگر همه دنیا شروع کند همزمان به کوچک شدن هیچ کس هیچ چیز نمی فهمد. فکر می کنم اگر آن وسط یک آدمی کوچک نشود. خیلی حیوانکی می شود. از توی لباسهایش می زند بیرون. برهنه می شود و مردم همه می گویند این چرا دارد این شکلی می شود مدام؟
 
همیشه غریبم به دنیا
همیشه بیچاره
همیشه کثیفم در دنیا
گدای خیابونم با
لباسای پاره
همیشه آویزون این و اونم
جونم؟
کاریم داشتی؟
برم گم شم؟
ممنونم

 
گفت "آخرش ماه را پیدا نمی کنیم علی نه؟" گفتم "نمی دانم ماه خیلی دور است رنگش برای دنیا زیادی سفید است همه چیزش خوب است فکر نکنم توی دنیای ما جا بشود" گفت "خواهر تو هم مرده؟" گفتم "من خواهر ندارم"گفت اینکه آدم خواهر نداشته باشد بهتر است، نمی میرد که بعدش آدم دیوانه بشود گر چه تو همین الانش هم دیوانه ای" گفت "خواهرم سفید بود. مثل ماه ماه. خیلی خوب است توی دنیای آدمها جا نمی شود" گفتم "همه زنها سفیدند همه زنها توی دنیای آدمها جا نمی شوند" گفت "درت را بگذار الان قبل از تاریخ است این فمینیست بازیها یک چند هزار سالی بعد از مسیح مد شد" گفتم "آهان" گفت "دیالوگت را عوض نمی کنی؟" گفتم "بی خیال ولش کن مد است" گفت "آهان" کالیگولا ساکت شد من هم ساکت بودم. غوک کوچکی می خواند. شب بود. گفت "تو هم نمی کشی من را نه؟" گفتم "مقاومت کنی زورش را ندارم" گفت "ولش کن کیف مردن به مقاومت کردنش است" شب بود صدای بال پروانه ها حواس جمع ما را پرت می کرد. شب بود سرد بود . ما عجیب دیوانه بودیم...
 
کی شعر تر انگیزد؟
خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی
گفتیم و
همین باشد
 
رتیل اگر بتواند خودش را توی سوراخ سنگی مخفی کند. که انقدر تاریک باشد که یادش از خودش برود خیلی خوب است. برای سلامتی مردم خطرناک است اگر رتیلهال آزادانه روی تن مردم بگردند...
 
سگرمه هایش توی هم بود گفت "تو نباید مثل من بدبخت شوی" بعد سگرمه هایش بیشتر توی هم شد "یادش بخیر استادم این را می گفت"
 
نگران نباش
هر چقدر می خواهی من را اذیت کن
اگر شده به قیمت بهشتم نمی گذارم خدا تو را به جهنم بفرستد
 
همیشه گاهی آدم فکر می کند خوب که چه؟ بعد پیش خودش می گوید که یعنی الان؟ یعنی می شود این دفعه؟ بعد پیش خودش می گوید نه نمی شود. یعنی مطمئن می شود است که نمی شود...
 
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

 
معلوم است
خوب که چه؟
من الان تنها هستم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM