Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
تو راهت را می رفتی
و من
مثل یک علف سبز دور پایت پیچیدم
کنده شدن
تقصیر خودم بود
تو تقصیر نداشتی
 
درخت تنها بود
جوجه تنها بود
جوجه پیش درخت بود
درخت هنوز تنها بود
جوجه هم تنها بود
ولی پر هایش باران کمتری میخورد
دل درخت به پای جوجه روی تنش
خوش بود
 
شعر به مثابه یک [...]

آدم چطور می شود که شعر می گوید؟ وقتی که چاپ نمی کند و وقتی که معروف نمی شود و وقتی که تمام منتقد ها را می بندد به خایه هایش و وقتی که به دریدا هم ریده. آدم الکی_خوش_مهم_فرض_کن ِ خودش شده است. و فکر می کند که مرکز هستی است و آدمهای دیگر وظیفه دارند حرفهای او را گوش کنند همیشه و این حرف ها توی دلش قلمبه می شود و می زند بیرون. کسی که می گوید عرق ریزی روح است راست می گوید ولی عرقش مثل عرق سرد سنده انداختن است. شکمت می ترکد اگر نیاندازی. آدم تحقیر می شود و کوچک می شود و فقیر می شود از همه چیزهایش برهنه می شود از همه کس های دیگر. برهنه می شود از آدمها از دخترهایی که برای گریه کردن به آغوشش می آیند و از مرگی که قسمت وحشتناکش این است که هرگز نمی آید. آدم توی آینه به خودش نگاه می کند به اینکه باید و اینکه امید هم ندارد که خواهد شد. آدم بین این ترسها می ماند و یک دفعه یک واکنش احمقانه ذهنی یک چیزی که نمی داند مثل یک یخ صورتی رنگ بهشتی می آید و روی سیاه زخمهای کبره بسته جهنمش می نشیند. و یک جویباری سرازیر می شود توی یقه اش. و یک صدایی می آید در گوش آدم آرام می گوید. تمام شد پسرم تمام است و آدم با وجود اینکه می داند دروغ است ولی برای همان چند لحظه باور می کند. بعدش می بیند که از آن همه یخ به یادگاری چند تا کلمه مانده که باید مواظبشان باشد به یادگاری. مثل مردی که یادگاری از خوابیدن با زنی دختری برایش مانده نه دیگر می تواند بخوابد باهایش نه می تواند بدهد یکی دیگر باهایش بخوابد. اینجوری است که شعر دنیا می آید. اینجور است که شاعر پیر می شود و خسته اینطوری است که شعر اتفاق می افتد...
 
زندگی
پیاده رفتن بود
در جاده سوارانی
که خون آلود
بر اسبهای خسته
باز می گشتند
 
جهان ایستاده بود و او نشسته سر بر زانوی، ناگاه ایستاد و آسمان را نگاه کرد. و جهان پر کشید و سراسر پرنده شد و پرندگانش ما را تا به سوی خورشیدش پرواز دادند. در خورشید او بسوختیم و از ابرهای او باریدیم. جویبار شدیم بر زمینش. در درختانش روییدیم. سبز شدیم. شکوفه شدیم. میوه شدیم. فرسوده شدیم و بر زمین افتادیم و به خاک پیوستیم...
آنگاه او نشسته بود سر بر زانویش...
 
و قربان آدم می روند
و آدم را قربانی
مردم از تو
چه می خواهند علی؟
به آنها بده هر چه می خواهند و
رها شو

و حرفهایشان
که هیچ کدام زیبا نیست
صداهای کلفت و نازک
مردم از تو
چه می خواهند ؟
به آنها بگو هر چه می خواهند و
رها شو

حرفهایم تمام نمی شود آقا!
حرف زیاد دارم
اینکه باید
و اینکه نیست
آزادیست
اینکه گفته اند
و اینکه می دانم
تنهاییست
اینکه نیست
و اینکه پایان ندارد
نادانیست
نمی توانم آقا!
دیگر نمی توانم!
به قول محمد
دیگر نمی کشد!

تحمل کن پسرم
تحمل کن
چرا آقا؟
آخر
برای چه آقا؟

چاره دیگری نداریم

 
تسلیم


Bruce Gilden

با تصرف فرقی ندارد

Labels:

 
دیوار
دیوار
دیوار
و بر هر دیواری
سربازی است
"آه
دشوار است
دشوار است
آزادی
آنزمان که تو
خود
نگاهبان خویشتن باشی"
سربازان
با خود
می گویند
 
پلاک یک

کلاغ و الاغ، فکر می کنم یک نفر باید به این دو تا کلمه فکر کند که چرا هم قافیه شده اند. و چرا وقتی در پنجاب سنجابی وجود ندارد و اینکه کیر اکثر پیر ها کار نمی کند باید با هم هم قافیه باشند. فکر می کنم من زیاد سرم به عددها گرم بوده عددها ممکن است مهم باشند ولی باید اینطور هم به دنیا نگاه کرد. یعنی به قافیه های کلمه ها و عدد. البته کلمه مهم تر است چون تقسیم بر هم نمی شوند و شر شر خیلی بیشتر از دو تا شر است. یعنی آدم که اینجا نشسته و سنگها را به نشانه های مختلف روی هم می ریزد برای اینکه حساب دنیا بماند دستش باید در همین حین باید به این فکر کند که این زنی که الان گذشت و یک عدد به زنهای رد شده از مقابل خانه امروز اضافه کرد. چهارتا النگو هم داشت. که شکل یکی شبیه بقیه نبود. و احتمالا اولی بوده و آن را یک نفر دیگر از بقیه داده که سنتی تر فکر می کرده و شاید شوهر اولش مثلا و اینکه سه تا النگوی اولش که دوست پسر جدیدش خریده که دنبال دختر اوپن بوده که بکند. سبکترند چون سنگین ترش را باید برای دوست دختر ویرجینش که قصد ازدواج دارد باید می خریده که بابایش صاحب مغازه اس است که می خواهد بکشد بالا. این عددها و کلمه ها مهم اند مثلا انگشتهای پایش که از توی کفش سبز منجوق زده بیرون ده تاست ولی پایش از چاقی دارد کفشش را می ترکاند و اینکه انپشت شستش پت و پهن است و هیچ وقت صبحها قرمز نیست یعنی آن را حتی مرد دومش هم هیچوقت نمکیده. این عددها و کلمه ها زیادند. سنگهای من کم آمده. باید حواسم جمع باشدو حتی اگر لازم بود شبها که سرم خلوت است بعضیهایش را دوباره بشمارم و مرتب کنم...
 
جلبکها
جالب هستند
جنده ها
هم همینطور
هر دو تا خسته می شوند
سرهای زیادی
از آدم و ماهی
هر روز
تنشان
به تنشان خورده است
 
همین
حرف دیگری نمانده است
چطور بودنش
و این
که تو
و این
که من
بدون فایده
همیشه
در همین
 
ژنرال عزیز
همکاران گرامی
دوستان خط مقدم
شما تا آخرین کلمه هاتان
را به سوی تاریکی
شلیک کردید
کلمه هایتان تمام شده؟
حیف
صدای رگبارهای شما را
دوست می داشتم
اشکال ندارد
حالا به صدای گیتار من گوش کنیم
هم صدا با قدمهای خالی تاریکی
که هرگز تمام نخواهد شد

 
تعبیر شد
تعبیر شد
شب خواب دیده بودم
خواب دست دیده بودم
محتلم بودم
بی خجالت از قرآن
بی خجالت از مامان
غروبی که دیروز طلوع کرده بود
قبل از شب پایان می یابد
ما احمقها
بیخود
بیجهت
احمقانه
نه ما نه اینجور نیست
ما چیزی
گفته بود
می دانستیم
برای همین هم
امیدوار می گفتیم
کار دنیا دست ما نبود
غروبهای بی مصب
از استوای جهانیان طلوع کرده بودند
اینک دروغ گفتن
خیانتی لذیذ است
شاعران جهان
متحد شوید
 
می دانم
می دانم
قرار نیست بگویم
قرار نیست بگویی
پیر می شویم و خسته
داستانهای ما هم
نمی ماند
آنها این را می گویند
و باد داستان تو را می برد تا کوه
و کوه شعرهای مرا با خود می گوید
و اشک جویبار می ریزد در صحرا
و صحرا تا دریا لبخند خواهد زد
و دریا پر خروش و پیر و خسته
آواز می خواند
مثل دیوانه های صحرا
مثل مرغهای ابابیل
ما زیادیم
توی دیوارهای کعبه
فریادهای ماست
لشگر فیلهای احمق
در انتظار خشم خداوندگارتان باشید
 
اینکه ما مردها همه موجودات زشت بدبوی کثیفی هستیم مشکل اصلی زنها نیست. مشکل اصلیشان این است که ج ما چاره دیگری ندارند...
 
تمام چمنهای دنیا
در من روییده
تمام گلهای باز شد
تمامی خورشید زرد
به تمامی
نه
این کلمات شادمانی مرا
کفاف نخواهد داد
شعرهای دیگرم را بخوانید

"از مجموعه گزافه های موسی بعد از دیدن درختی که هرگز وجود نداشت"
 
ماماچه چیست ؟
تلخی کجاست ؟
مثل بامداد پرسیدم
شب ساکت شد
و خصلت خود را
به آفتاب داد
ابروی آسمان بالا رفت
درختها
بی اختیار
شورت خود را پایین کشیدند
 
آفتاب بسیاری
مگسهای بسیاری
عرقهای بسیاری
بر سینه هایت نشست
وقتی که آنجا تو
ایستاده بودی
و سرهای بسیاری
با فکرهای مندرس و سرد
خسته نباشی
ای
ویرجین همیشگی
My Ever Beloved
مادامک تاریخم
 
مهم نیستم
رعایتم را نکنید
زجر نمی کشم
خیلی خوشبختم
دلتان برایم نسوزد
حرکتم شاعرانه است
شما هم قبول دارید؟

"از یادداشتهای یک پروانه قبل از برخورد با لامپ"

 
جهنم جایی شبیه دنیاست
و دنیا هم برای خودش جهنمی است
به حرفهای دیگران گوش کنید
چرت و دروغ است
ولی رویای زیباییست
 
و آرامشش به آسمان نگاه کرد و دستهایش چونان هیبتی به سوی افق افراشته رود را نگاه کرد. "میدانی؟" گفتم "اگر می دانستم مرا با تو چه کار بود" گفت "می پرسی؟" گفتم " به من بگو چه باید پرسید از آنچه نمی دانم چیست؟" گفت " نگاه کن" به جانب دشت اشارت کرد که هیچ نبود گفت "آنقدر نگاه کن تا زنی ببینی سیاه گیسوی و جامه خضرا که از پستان نمایانش تو را زندگی بخشد" و من برایستادم و پیر شدم بدانسان که دیگرانی...
 
دستهای نا آرامم
انگشتهای کشیده
تپیدن بی دلیلم
هیولای خوابیده
اینها بهانه است همه
من کودک کوچکی هستم
مرا در آغوش بگیرید
صدای اینهمه ماشین
و هوای گرم
مرا
خسته کرده است
 
گفته بودم به تو
من خالی تر از آن چیزی هستم
که فکر می کردی
من به همه می گویم
ولی شما
باور نمی کردید
 
جهان جهنم
بی من
برگستوان بی پایه و خسته
دستهای آرام آرامشی ابدی
حصاری به دور من
حصاری به دور دنیا
دو پادشاه
من و خدا
به سوی هم
سنگهای داغ می اندازیم
 
همینجای بالشم
گذاشتم سرم را
و فکرم از
به دستهای تو
پر کشیده است
همینجای نرمتر
پر پرترین
سرای آرامش
آنجا که مشی آدم
بی اختیار
نرم می شود
و دستهاش
بی اختیار
سکنی می گیرد
می خوابم
در خوابهای من
آرامشی نیست
ولی این مردن کوتاه
فرسنگها
از زند بودن و
بیداری
بهتر خواهد بود

 
یارم به یک لا پیرهن
خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن
مست است و هشیارش کند

ای آفتاب آهسته نه
پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو
خواب است و بیدارش کند
 
"جهان خوابیده است. و پاداش می دهد آنرا که بیدارش کند به دیوانگی با خود دیوانه باشید" این بگفت و خندان و دست در پاچه دختران به باغ شد...
 
تلخی پارسایی است
خورشید نا امید مردم
و کوههای آرامش
ما تنها
همین ها هستیم
 
تلخی پارسایی است
خورشید نا امید مردم
و کوههای آرامش
ما تنها
همین ها هستیم
 
جان چیز کوچکی است
شراب است
بیا بنوش
تن من
پیاله ات

تن چیز کوچکی است
نان است
بیا بخور
جان هم
نواله اش
 
به دستهای باد دست نزن
او نمی فهمد
نمی داند
می رود
بدون اینکه بخواهد
می بوید
می بیند
تمامی عبور از سر درختان است
و کوچکترین مشکلش تنهایی است
به التماسش از لای سنگها
گوش نکن
بگریز اگر توانستی
ریشه ها و اندیشه ها
تو را از دویدن باز می دارند
و گرمای تنهای دست های خسته
تو را به حرفهای او محتاج می کند
برو حالا
برو
بگریز
بادهای دشت شمال
از جنوب دارد می آید
تن مرا با دستهای او تنها بگذار
تمام گلهای من
مال اوست
این بار نگهش می دارم

"وصایای یک مادر خار گلدار به بوته عزیز تر از جانش"
 
سخاوتهای دنیا در مقابل سخاوت زنها به مردها بی نهایت ناچیز است. واقعا سخاوتمندانه است که یک کسی بگذارد همچین موجود وحشتناک و بدبویی انقدر به او نزدیک شود. پستانش را گاز بگیرد و آنجایش را ببوسد...
 
رد پای موهایت
توی باد افتاده
جای دستت
بر تن رودخانه هست
بوی ات
شماره گر
لذت از تنها
تنهایی را آسان می سازد
پیچیده با
کوبیده بر
غنوده در
ایستاده بر
همه رازها با توست
تمام آنها که نمی دانم

 
جنده های جهان
متحد شویم
دنیا برای ما
دیگر
مشتری ندارد
 
- اگر فلان کار را کرده بودیم
اگر که
دوباره
اگر که
و دوباره
ای کاش
دنیا دارد
ببین
نمی شود هم که اینجوری
خدایا
یعنی تا ابد
همینطوری می ماند؟

- می ماند!

-ممنونم که توی شعرهای من هنوز
کامنت میزنی...
 
نیم عالم در وی بود. گفت نیمه دیگر را می بینم در آنسوی ایستاده می دانم کجاست. لعبتی است. همه گفتند کس شعر می گوید...
 
فکر می کنم درباره زنها حرف زدن شغل خیلی شریفی است. یعنی سرویس های مختلفی که از دستشان بر می آید. تنها دلیل زنده بودن مردهاست...
 
دلم می خواهد
یک شعر بزرگ بنویسم
اینجا

و یک شعر بزرگ هم
اینجا

و خدا را چه دیدی
شاید مثل سینه هایت
بین دوتا شعرم
عرق کرد
و بوی خوب گرفت

می روم این پایین
اینجا نه
اینجا هم
پایین تر
که نرم است و مهربان
باید از اینجا شروع کنم
باید تلاش کنم

فعلا به روی خودم
نمی آورم بعدا
از همینجا رستگار می شویم
فعلا به روی خودم نمی آورم
راه زیادی تا
ناخن پایت مانده

تشنه ام
زبانم خشک شده
آب خوردن داری؟
 
تف
حرف دیگری که چه
من در آب
من خراب
من
ریشه ام را نگاه کن
شاخه ام
برگهام
من به آب
من خراب
من
تف
تشنه ام
تشنه ام

"سرود زیبای درختان در تابستان"

 
نامردی زنها از قهرمان بازی مردها خیلی قشنگ تر است. کلا نمی شود آدم زن باشد و بتواند یک کار زشت انجام بدهد. این خلاف قوانین دنیاست. از خدا به خاطر همین یک قانونش خیلی متشکرم. اگر زنها هم می خواستند زشت باشند دنیا دیگر خیلی خیلی غیر قابل تحمل می شد...
 
به خدا اعتقاد دارم
ولی اعتماد ندارم
 
"مست بود
پست بود
احمقی از این دست بود
با کسی نماند
دشمن هر که هست بود
هنوز هست
متاسفانه"
ر.ی قبرم می نویسند
 
ناجوانمردی
سیرت پیامبران است
به دستهای ناباور مردها
روی سینه های گشوده زنها
عمیق دقت کنید
جهان هنوز پایان نیافته
 
ستاره تا ابد باقی است
شهاب زیباتر است
کدام می خواهی باشی؟
شب بود
بعد مرگم از من پرسیدند
 
باران غمگین است
کوه غمگین است
ستاره غمگین است
مهتاب غمگین است
من و شب اندوهگین اینانیم
 
"جهان بسیار خالی و اندوهگین است. به فتوی من از همینک تا قیامت اندوهگین باشید." و این فتوی آخرین از فتاوی شیخ بود...

 
دامنه دامنت
عجیب با
لرزش دستهای من
هم فرکانس
شده
باور نمیکنی
من
عجیب
رزونانس
گشته ام
 
سمت راست چپ بود یمین به یسار کشیده گفتیم "شیخنا این چه حالت است؟" گفت "همیشه همین صورت بوده شما قبلا دوز پایین تر می کشیدید"
 
همیشه قبل از اینکه
بیا
بعدش من
جای دوری هستم
شعر می گویم
پشت لپ تاپی
یا
یکی از این هزار لوله
در روز
پانصد کیلویی
من را
خرد می کرده آخرش
 
و آنروز سرد
که مجسمه شیر سنگی
مقابل معبد
از سرما ترکید
و رییس قبیله
به درک واصل شد
از همان روز سرد فهمیدم
که جهان دیگر
و قبل از اینکه شروع شود
به شدت
پایان
پذیرفته بوده
 
تمام دستهای
بی اراده ام
برای تو
چشمهای امیدوارت
را به من بده
 
شاید این
شاید این
شاید آن
پایان ما باشد
آنقدر جا برای همدیگر کشیده ایم
که اصغر آقای محله مان اخته گردیده
و فاسق ها
گوشی تلفن
و شیر توالت را
توی مقعد زنهای ما شیاف کرده اند
تمدن ایرانی پایان یافت
ما غروب کرده
به باختن مترتب
به این و آن
به باختن
چشم و دستهای یکدیگر
به گشت زدن
توی یک تمدن بی پایان
عادت کردیم
گل دکو حق ما بود
و تمام توپهای دیگر
که توی سوراخ ما نرفته اند
ما به خاطر چیزهای دیگر
مثل زالو
روی هم لغزیدیم
و خون هم را خوردیم آنقدر
که خون و کونمان
تمام شد
به رستم بگویید
به نادر
و به اسکندر
دیگر دلیلی
برای آمدنشان نیست

 
شب به خواب رفته بود
صبح مثل دزد باز
روده های شب روی کوه
ریخته بود
خون شب
توی چشمهای من
"خوابی؟"
 
- آبی دوست داری؟
- توری و چسبون و یقه باز و بی آستینشو دوست دارم
 
به تلخی گریستیم
کار دیگری نبود
کسی نگفت کیستیم
حرف دیگری نبود
کسی چه کار داشت
ما که بودیم و باز
مرد دیگری نبود
راه سخت بود
کار دیگری نبود
پس به راه و باز
پس
به راه و باز
پس
به راه
پایمان توان نداشت
خسته می شدیم
آفتاب شدید بود
گرم بود
تشنه می شدیم
راه دیگری نبود
پس به راه و باز
پس
به راه و باز
پس
به راه باز
طاق واز
توی صحرا فتاده ایم
سینه هایمان برهنه است
آه
راه دیگری نبود
گذشت باز
پس
به تلخی گریستیم
 
درخت شبیه
فریاد آبی
جویبار بود
وقتی از کوهی می ریزد
کمی سیاهتر
کمی گرمتر
کمی آبی تز
 
صدای خش خش می آید از
دیوار رو به روی خانه
کون همسایه مان پهن است
راهرو را باریک ساخته اند
 
تخمی تر از
تمام زن قحبگی های دنیای
دیوانه
من
برای چند لحظه کوتاه
بچه مزلف کچل تو خواهم شد
و سیاه خواهم بود
سیاهتر از تمام لامبادایت
قرمز باش
قسم به سبیل آبی بابایت
که آرامم
باور کن
سیاه و در تمام آرامش
خواهم بود
به آسمان عروج می کنیم و
بر میگردیم
به همه جایت سفر خواهم کرد
برایت تورات خواهم خواند
و چند صفحه ای
از نوشته های گمشده قابیل
روی کوه خواهم رفت
با همین صدای گرفته
با همین دست و پا و انگشتهای علیل
فریاد خواهم زد
پرتاب خواهم شد
و صدای شکستنم
کر می کند گوش دنیا را

 
شهرام (+) دوباره برگشته. عصبانی و متخاصم برگشته. احساس سربازی را دارم الان که صدای گلوله های یک هم قطار از آن سوی دشت. آرامشش می دهد که تنها نیست...
 
واقعا به دنیا آوردن بچه کار دردناکی است. فقط زنها این دردها را احساس می کنند. ما مردها احمقیم. رازهای جهان را نمی فهمیم...
 
مثل یک کارخانه ماسه
از من
کلمه های ساده و
یک اندازه و
بی تاثیر
می ریزد پایین
و توی کیسه های پست
ذخیزه می شود
خوب است
هیچ خانه ای نمی سازند
هیچ مدرسه ای
مردم تمام گناههایی را که در مدرسه یاد گرفتند
توی خانه تکرار می کنند
جهان باقی است
کارخانه به کار ادامه خواهد داد
لا اقل فعلا
موفق باشید
 
پذیرفتن جهان
خیلی قبل تر از فهمیدن جهان
اتفاق می افتد
و نتیجه فهمیدن
در پذیرفتن
بی تاثیر است
 
مجید
لای گلوله
بازی می کرد
رضا دنبال انگشت کوچکی می گشت
مهدیه تنها بود
مادرش توی آتش می سوخت
دستهای سوخته
بوی کندر می داد
هواپیما با خودش اندیشید
"چقدر دیگر باید؟ آه چقدر دیگر باید؟"
خلبان به این فکر کرد
که سلما الان
باید
توی حمام مشغول تراشیدن باشد
 
بنیاد جهان بر
ناراستی گذاشتم
و حیلت جهان
مضحک بود
تلخی تنهایی
از گلوی آدم می آمد بالا
و دستهایم می لرزید
پیر بودم
خیلی پیر
سعی نکردم
اراده کردم
و دنیا اتفاق افتاد

"دفترچه راهنمای بعد از مرگ (افاضات خدا برای بندگانش)"
مقدمه بند دوم

 
هستم


فاحشه ای در شهر نو
کاوه گلستان

Labels:

 
بوی دریا بگیر و بیا
خط سبز آرامش پایدار را
یا خط آبی
جدایی دریا از ساحل
و خط سرخ جدا کننده خورشید از شب
و خط سیاه جدا کننده شب از عابر
نمی شود یکی بشویم
همه این را می دانند
ولی خط میان آغوشمان
بی رنگ باشد لطفا
آنقدر تنگ
که احساس کنم من هم
پستان دارم
 
این دفعه که گفتی آن آهنگ عجیب و غریب فرانسوی را برایت پیدا کنم که روی یک نوار قدیمی شنیده ای ولی اسمش را نمی دانی. به این فکر افتادم که شاید همه ما داریم با این آهنگهای احمقانه که هیچ کس نشنیده خودمان را از دیگران متمایز می کنیم به قول خودت حرکت آرتیستیک فکر می کنم این تلاش خیلی خیلی بی فایده است. ما آدمها به طرز گریه آوری شبیه هم هستیم...
 
از دلفینها و از برزیلی ها متنفرم. حتی پورنو برزیلی را دوست ندارم. من از این مردم بیزارم. کوسه کوچک می گوید و از آبهای شیرین می گریزد...
 
همه جا تاریک است
موج می آید از دور
و رنگها مدام
خاکستری تر می شود
در دریا
ساحل نزدیک است
دو غوص دیگر
و مردن در ساحل
از زندگیم همین مانده
آدمهای احمق
آدمهای احمق
مرا نجان ندهید

"وصیت نامه نهنگ قبل از مردن در ساحل"
 
نه
ماهی احمق نیست
او تمام رازهای جهان را
می داند
او سکوت کرده است
به ابدیتی چشم دوخته
به نهنگی دور
که توی شکمش می شود آرام گرفت
دارد
به تنگ بلور و
تایتانیک
فکر می کند
ماهی همیشه سردست
ولی هرگز سردش نیست
ماهی همیشه تنهاست
ولی همیشه با دیگران است
نهنگهای دریای جنوب
به ماهی کوچک قرمز ایمان بیاورید
او شما را
از مصیبت مردن در ساحل
نجات خواهد داد

 
شعر گفتن اتان افتضاح است ولی Keep on the good work! همکاران محترم...

پیام نوروزی پروردگار برای شاعران همکارش
 
نگران باد نباشید
که کی وزیده
باد می آید
لمس می کند
التماس می کند
و می گریزد
باد برای فهمیدن حرفهای نصفه کاره مردم
خوب است
باد عرق را پاک می کند
می وزد توی جامه های زنها
در تابستان
و از بوی تند در عرق مردها
می گریزد
 
ماده گرگ آبی
زمستان رسیده
خرگوشها
منتظرت هستند
و خرس پیر خوابیده
از توی تاریکی
لبخند می زند
من نمیخوابم
زمستان
مال من است
توی دستهای من
چشمهایم بسته است
ولی روی پنجولم
خون گرگهایی است
که به خیال خرگوش و خرس خوابیده
توی غار آمدند
 
تموم روز
قبل و
نیز باز
تموم دست مرده رو
که هست
نیست
تنم تو رو
تو رو تنم
بیا بیا
بیا بیا
 
فکر می کند آدم که وقت حرف نزدن رسیده و تازه سیل تازه ای از کلمات آغاز می شود. سدهای آدم را می شکند و انگشتهای آدم را خسته می کند...س
 
کلمه های مهربانم
بیایید من را
آرام کنید
تنم دوباره داغ شده
نمی توانم
نمی کشم
نمی شود
نباید
و نیست
کلمه های مهربانم
مرا تنها نگذارید
با من باشید
همیشه
اینجا بمانید
مهم نیست
که زیبا باشد
یا
بشود
یا یعنی
مهم این است
که آدم با شما آرام بشود
سرش را بگذارد
روی ران چاق کلمه مادر
از کلمه شراب بنوشد
برود با کلمه خواب...
 
یاد زمان بچگی افتادن چیز خوبی است. آدم به شنا کردنش توی حوض فکر می کند. و اینکه خستگی را می شد با نشستن توی سایه در کرد و دوباره رفت فوتبال و آنقدر خسته شد که شب نیامده از کارت ماشین بازی به خانه می شد آدم سرش را بگذارد و بخوابد. الان که فکر می کنم می بینم حتی کلاسهای دینی هم کیف می داد. تئاترهای احمقانه که من همیشه تویش یا یزید بودم یا معاویه و یاران علی و حسین را چهارتا چهارتا می دادم گردن بزنند. یک دفعه واقعا احساس کردم معاویه ام همچین با پشت دست کوبیدم توی صورت حجر که بعدا دعوایمان شد. هیچ وقت نشد که از یزید بدم بیاید. توی تکیه ها وقتی فحش می دادند بهش احساس می کردم به من فحش می دهد و تازه بعدا که فهمیدم شاعر هم بوده بیشتر. اولین شعرم یادت هست؟ معلم دینی گیر داد که درباره حضرت محمد من یک چیزی بنویسم بچه 9 ساله احتمالا شوهرش به anal sex علاقه مند بود به مزرعه اش از هر وری که خواسته بود وارد شده بود و کون معلم دینی را گشاد کرده بود. به هر حال یادم نمی رود که داشتم یک چیزی می نوشتم راجع به حضرت محمد که احساس کردم. دارم به یک کار زشتی تحریک می شوم. مثل وقتی که دست آدم می خورد به پای کسی. دیوانه شدم رفتم روی رختخوابها. از کمد آویزان شدم. هی با کلمه کیف می کردم. کلمه ها راه خانه ام را پیدا کرده بودند و آبشار آب خنک روی کله ام می ریخت. رستگار شده بودم. یاد زمان بچگی افتادن چیز خوبی است. من الان آرامش دارم...

 
درخت تشنه بود
باران نمی بارید
درخت گریه کرد
سیراب شد
بائوباب شد
و از جهان
گذشت
 
باد آمد
و بادبان من را برد
سنگ آمد
شیشه خانه را شکست
و آدمها
توی سطر سطر شعرهای عزیز من
شاشیدند
چه کنم مردآویج؟
چه کار کنم آخر خسرو؟
- انسان را کناره کن سگ!
انسان را کناره کن!

بچه های توی شیشه
آب کیر روی دستمال
دستهای شکسته
ملیون ملیون
جمعیت جهان جم
گرد من
من چیزی نمی خواستم
تنها نان پاره ای
و دستی برای لیسیدن
چه کارشان کنم مرد آویج؟
چه کار کنم آخر خسرو؟
- انسان را کناره کن سگ!
انسان را کناره کن!

و انسان را کناره می کنم
درنده ی انسان خواهم بود
که اشک می ریزد
و نمی داند گریه سگها یعنی چه
که پاره می کند بی آنکه بخورد
که می نوشد
و سیراب نخواهد شد
مرا با سیاه بختی او کاری نیست
- همینجا بنشین سگ!
آفرین حیوان! آفرین حیوان!
 
تکذیب می کنم
هیچ پروانه ای توی این جنگل
نروییده
هیچ غازی توی این مرتع
و قرار نیست
هیچ
صدای تازه ی بزی
از توی دشت در بیاید
مرا به حال خودم بگذارید
به حال خودم بگذارید
 
بین شاعرها احمق
بین آدمها دیوانه
مگس توی انبان پروانه
پروانه توی رشته کوه البرز
من با همه تان فرق دارم
من
با همه فرق دارم
 
به تو هر چه می گویم نمی فهمی. به هر که، به دیگران هم همینطور. چاره ای ندارم جز اینکه نگرانت باشم. میدانم میدانم. چاره ای ندارم جز اینکه نگران همه باشم. گیس بریده های بدون شوهر، بیوه های فقیر، نگران بازی تیم ملی. نگران علی دایی که حالش بد است الان. نگران اینکه این مورچه احمق وقتی حواسش نیست توی آب بیافتد. نگران دانه دانه حرفهایی که می نویسم. نگران رد پای باد روی صورت پروانه و نگران اینکه سینما دارد به ابتذال کشیده می شود. و شعر به کثافت. این عادلانه نیست. این عادلانه نیست. من چرا شما را نمی فهمم؟
 
نمیشود
نمیخواهم
نباید
قرار نیست
خوب بود
حق با محمد است
نمی شود ادایش را درآورد
یا بدون اینکه به آدم بگویند
ساکت باش
با مردم حرف زد
سکوت پر از آرامش است
کلمه های خسته
من را
راحت بگذارید

 
خیلی نگرانت هستم
نگرانی برایم خوب نیست
ولی
خیلی نگرانت هستم
پاییز لعنتی چرا نمی آید؟
این هوای گه برای غمگین بودن زیادی سخت است
گاهی به من پیغام بده
خیلی نگرانت هستم
مثل بچه ای که مادرش رفته باشد صحرا
غذا بیاورد
گاهی به من پیغام بده
 
تماشا کنم تو را؟
روی تپه دارد غروب می شود
توی دره جویبار گردنش شکسته
دشت تشنه است
چه جور تماشا کنم تو را؟
 
یک قصه تعریف کنم که کونت بسوزد. آقای اتحاد یادت می آید؟ کلا از مال دنیا یک پمپ باد داشت. لاستیک دوچرخه را سنگ می کرد و بعدش که لاستیک سنگ شد چرخ آدم از همه چرخهای دنیا سریعتر می رفت و آدم از همه مردم دنیا خوشبخت تر بود. آقای اتحاد یادت می آید؟ لاید الان دیگر مرده باشد. گاهی که فاجعه اتفاق می افتاد یادت هست. گاهی که دوچرخه پنچر می شد. یکی دو هفته دوچرخه نداشته باشد آدم توی تابستان سخت بود. آقای اتحاد حالش را اگر داشت پنچری هم می گرفت ارزان. فقط همیشه باز نبود زود خسته می شد. مغازه اش را می بست و باید می رفت. آخرش هم رفت و دیگر نیامد. خوب شد تا آخرش ماند. وقتی رفت ما دیگر دوچرخه نداشتیم...
 
پلیسها
جلوی من را می گیرند
معلمها
کودکی ام را میگیرند
و کمیته
من را می گیرد
و مادرم
به زور
برایم زن می گیرد
و مادرش
به زور
طلاقش را از من می گیرد

و من سقوط می کنم هی
و هیچ کس
دستم را
نمی گیرد
هیچ کس نمی گوید
بیا دستم را بگیر
علی بیا
بلند شو

خواب دیدم
افتادم
و یک دیوار نبود
که دست به آن بگیرم
فقط یک دیوار بود
که
بعد سقوطم روی من ریخت
و من هزار سال بعدش آن زیر
گیر کرده بودم
نفسم
بالا نمی آمد

خواب دیدم
توی کوچه بودم
و ماشین شهرداری آمد
ماهانه بگیرد
و بچه ها را زیر کرد
خشایار را
معمار را
محمد را
و من لای سپر ماشین
تا دیوار
گیر کرده بودم
نفسم
بالا نمی آمد

خواب دیدم
توی خیابان بودم
و تمام دختران زندگیم من را
ماچ می کردند
و کمیته آمد
من را زد
سر دخترها چادر کرد
و من زیر چکمه کمیته
تا زمین
گیر کرده بودم
نفسم
بالا نمی آمد

خواب دیدم که توی مدرسه
آقای عسگری
به زنجیرهای طلا و موی بلند
گیر داد
خرم را گرفت
و من توی دستهای زمختش هی
گیر کرده بودم
نفسم بالا نمی آمد

خواب می دیدم
خواب می دیدم
در این گیر و دار
دلم هم گرفته بود
 
امروز
روز محترمی نیست
هیچ روزی محترم نبوده
هیچکس نیامده
گاهی به
آدم بگوید
" امروز روز محترمی نیست
دلم از خودم گرفته شده
و دستهایم می لرزد
- دستهایم همیشه می لرزد
ولی دلم از خودم گرفته شده -"
آمد گفت
" امروز را دوست نداشته و "
دیگر چه؟
مگر هوای
ببین هوا را ول کن
هوا که بستنی نیت
نفسم بالا نمی آید
هوا آلوده است
طرح ترافیک کجاست
" نه زوجم
نه فردم
کی می شود بروم توی خیابان؟ "
نه واقعا
امروز
هیچ روز محترمی نیست
 
هی آقا!
آقا!
آقای محترم!
آقا!
و کلاهشان را می گذارند بالا
و شانه شان را می اندازند بالا
و کفششان را با پاچه شلوارشان پاک می کنند
 
"رازهای جهان سه است اولی را به شما نمی گویم دوم را اگر بگویم نمی فهمید و مطمئنم سومی را نمی خواهید بدانید"
گفتیم "می خواهیم می خواهیم"
گفت "سه آنکه راز دنیا ارزش فهمیدن ندارد
 
چیزی میان ما بوده
مهم تر از رگهای سرخ
و رگهای سبز در پستانت
و مهم تر از تمام رگهای آبی
در دستانت
و گرمای آنجایت
وقتی
که از خواب
برخواسته بودی
تو اثبات کردی
که به جز رنگها و پستانها چیزهای دیگری هم هستند
مرا دچار توهم کردی
میدانم این
برای تو کافی نیست
ولی من دیگر
به این چیزهای کوچک
اعتقاد دارم
 
روی در نوشتم
آمدم نبودید
و آن در
آن روی سنگ قبرم بود
من مرده بودم
شما زنده بودید
 
چرا اتفاق ها عجیب شده اند؟
چی دارد توی من بزرگ می شود؟
چی دارد تغییر می کند؟
چی شکسته است؟
دستهای من کجاست؟
چشمهایم را
کجا گذاشتم؟
آن کسی که آنجا بود
و قرار بود که بیاید
و دستهای پاک داشت
چرا نیامده است؟
یادم نیست
نه
یادم نیست
باید دوباره فکر کنم
 
یک کلمه گفتیم ما
"نمی دانم"
و صدای گریه
آغاز شد
 
همین
برای روزهای دیگری که
شاید
ما
مرده باشیم
همین
چند دانه شعر تخمی بماند
نماند هم
می دانی
فراموش شدن خوب است
توی خواب هم
می رویم فرو
و حرفها ما را
ترک می گویند

 
یک جور عجیبی آدم مثل یک کشتی خسته به یک صخره خیلی واضح نزدیک می شود. و فقط ناخداست که می داند دیگر برای مردن هم دیر شده. برای غرق شدن هم. برای عاشق شدن. کوسه ها دارند توی دریا انتظار می کشند...
 
اینجا پایان ندارد
امروز روز بدبختی توست
و الهام های تو
در پیش
همه دروغ بود
لازم نیست برگردی
سعی کردن هیچگاه فایده نداشته
لازم نیست بمیری
نمی شود مرد
نمی شود خندید
نمی شود آه هولناک کشید
نمی شود ترسید
همه راههای این غار کوچک
اشتباهند
هیچ چاره ای جز گم شدن نداری
و تنها شدن
بودن من
یکجور نبودن است
تو همیشه تنها خواهی بود...
 
سلام
آمدم
اینجا بنشینم خوب است؟
آهان فکر خوبی است
شما به چه چیزی علاقه مندید
جدا؟
حرفهای من کافی است؟
خیلی احمقید
ولی از این موضوع
خیلی خوشحالم
 
فدا کاری
کار احمقانه ای است
فداکاری نکنید
هوی فداکاری نکن
من
جنبه و ارزشش را ندارم
 
بلاهای دنیا
سلام علیکم
من که اینجا هستم
چند تای دیگر که وضعم را
بدتر نمی کند
از او دست بردارید
التماس می کنم
از او
دست بردارید
 
به چشمهای ما نگاه کرد
و در چشمهای ما ترس بود
گفت
"از چه ترسیدید"
گفتیم
"از آنکه نمی شناسیم"
گفت
"حق دارید من هم می ترسم"

 
تا حالا شده بروید به جهنم و فکر کنید می شود آنجا یک خانه ساخت و با لوله کشی آب از بالا و استفاده از سرمای زمهریر آنجا را کمی قابل تحمل تر کرد؟
عجب پس شما هم یک مهندس احمق هستید؟
از دیدارتان خوشوقتم
 
فیزیک بی پایه است
ادبیات چیزی برای گفتن ندارد
ریاضیات منطقی نیست
فلسفه بی انصاف است
فیلمسازها دنبال کون لخت دختر هستند
کتابها پر از افکار مضره اینهاست
هیچ کدامتان را نمی خواهم
هیچ کدامتان را نمی خواهم
 
از من حرف نزن
باشد؟
خودم هم
واقعا نمی دانم کجا هستم
مثل یک ماهی احمق
که یک دفعه
توی یک دریای خالی رها شده باشد
همه اش با خودم میگویم
اینجا چقدر سرد است
من چقدر تنها هستم
 
به آدمها حق بدهید احمق باشند آنها دانا ترند آنها مثل ما بیشعورها خودشان را به دنیا آلوده نمی کنند. جای زخمهایم از دنیا می سوزد دوباره مامانی دوباره دارد می سوزد...
 
انصافا ترجیح می دادم
همین را گفتم
و هر چه نوشتم بعدش
دیدم نمی خواهم
آن را
 
زرقاوی مرد. هیچکسی درباره اش شعر نخواهد گفت. هیچکس روی قبرش گریه نخواهد کرد. و میلیون آدم منظم ملیون آدم خوب ملیون زن عفیفه ملیون آدم با گواهی عدم خلافی ملیون آدم پرهیزکار بر روال دنیا آنقدر کونشان را تکان خواهند داد. تا خسته شوند و بخوابند. بعد ما می مانیم حیران دنیای منظمی که شورشیانش را با بمب لیزر کشته اند. احتمالا اگر من را می دید من را می کشت. یا اگر من زور کشتنش را داشتم می کشتمش. ولی نمی دانم چرا از اینکه امشب حتی آن صورت پوشیده های کله بر هم راحتتر می خوابند حرصم در آمده. از اینکه دنیا مداوم دارد مهربانتر و منظم تر می شود. از اینکه برزیل هی قهرمان جام جهانی می شود. از اینکه Microsoft هی بزرگ می شود و هی آجر .Net را روی آجر می گذارد وهی راههای احمقانه خوشبخت شدن می گذارد جلوی پای مردم. حرصم در آمده که چرا دیلن توی MTV نیست و چرا همه به من می گویند که شعرم دارد به مرگ و فکر می کنم خودم دارم به چیزی که دوست ندارم هی نزدیک می شویم. صبحها که پا می شوم از دیشبش خسته ترم و تنهاتر. و روزی که بمیرم از تمام دیشب خسته تر بودم. مثل حالا هیچکس به رویش نخواهد آورد یک جایی عکسم را می زنند زیرش اسمم را می نویسند و خلاص. همین. و خدا فکر می کند این ماهی کوچک چقدر احمق بود که فکر می کرد که می شود کهکشان راه شیری را تغییر داد.
نه خدا
به خدا
من
اینطور فکر نمی کردم
حواسم به بالا بود
فهمیدم نمی شود
فهمیدم نباید
حرصم در آمده بود
هیچکس
من را نمی فهمید
تلخی از لبه های جهان
می زد بالا
از لبه های دلا آرته
تا
انتهای بیغوله ها
توی حیفا
ولی چاره ای نبود
کاری نمی شد
باید می لولیدم
باید می گفتم
 
- مشکل دیگه ای اگه داری بگو کمکت کنم
- میشه کمکم کنی بهم بگی که مشکلم چیه؟

 
کاش یک نفر Preview دنیا را قبل از اینکه به دنیا بیاییم به ما نشان می داد. کاش ما فرصت OK و Cancle می داشتیم...
 
همیشه همه چیز در
ثواب و اینها نیست
چیزهای بد زیباتر هم
جزو دنیا هستند
امیدوار باشید
امیدوار باشید
 
دستان سوخته
مثل خاکستر بر خاکستر
توی دامن تنهایی می ریزد
چشمهای آب شده
مثل موم
مثل شمع
همه ما تنها
به حرفهای خودمان
به همان
که از آن
می ترسیم
نزدیک می شدیم
 
شما جهنم رو دیدین؟
بذارین برا شما
داستان دوزخ و بگم
داستان اینکه الان اینجاییم
دستتون رو روی گرد سوز گرفتین؟
گردسوز می سوزونه
دوزخ
یه گرد سوز بزرگه
تن آدم
تاول تاول
پوست آدم تیکه تیکه
بذا برا شما
داستان دوزخ و بگم
همه توی دوزخ تنهان
دوزخ
سلول بزرگ انفرادیه
اونجا
هر چی نمازم بخونین
هر چی دست دست بزنین
برا رفتن اون بالا
راهی به بالا نیست
اینجا دوزخه
دنیا اینجاست
ما میون یه گردسوز بزرگیم
این تنهاییه
این سیاهیه که
ما رو
پوست به پوست
می سوزونه و
باز می سوزونه و
باز می سوزونه
دیگه دیره
فایده نداره
دیگه حیفه
نمی شه نماز بخونین
صدای آدم اینجا
به گوش هیچکس
می بینین؟
حالا هی جیغ بکشین
اگه می شه
 
درخشانتر از اینکه همه
می دانند
تو هستی
ایستاده بر قله های
اینکه
می دانم
و هستم
و خواهد بود
من مثل ابر شک
مثل بخار نیستی
مثل تاریکی مطلق
دارم به سوی تو می آیم
مواظب باش
 
همیشه به این فکر می کنم که فکر کردن کار خیلی بی فایده ایست و آدمها بیخود وقتشان را تلف به فکر کردن می کنند. همیشه به همین فکر کرده ام و همین فکر کردن بود که زندگی من را تلف کرد و فکر می کنم حالا که حتی فکر کردن درباره فکر نکردن هم کار فکورانه ای نیست...
 
باد آمد
من داشتم
شعر می نوشتم
برای زنهای زندگیم
برای حصارهای ترسناک
برای پریدن بدون بال
برای فوتبال بدون پا
برای اینکه
و دیگر
و اینکه
و غیر از آن
آمدی
باد آمد
کاغذ من را
آنرا که نوشتم تویش
که دوستت دارم
توی باد ندیدی؟
 
میخواستم یک کتاب بنویسم به اسم "نبرد من" و توی آن شرح بدهم که دعوای من یا دنیا سر چی بوده؟ ولی بعدا پشیمان شدممم. دیدم حال کتاب خواندن ندارم چه برسد به نوشتن...
به خودم گفتم ولش کن
ولش کردم
رستگار شدم

"داستان رستگاری یک پروانه دیوانه"
مقدمه نویسنده صفحه 8
 
جهان حدیث
مهملی است
پر از داستان راستان
کشته در زمان باستان
پر از زنان لنگ واز
پر از صدای تق تق و
صدای جنگ جنگ
صدای هل من و
صدای آمدم یا حسین ها
جهان حدیث مهملی است
گفته بودم به تو
نگفتمت؟
 
فکر می کنم اینکه من قهرمان شاعران جهان هستم برای خودم خیلی مهم است اگر چه به تخم شما هم نیست. تو ریکت باز نشود تو که تخم نداری خودم دیدم...
 
فکر می کنم یک روزی برسد
که من از بلندترین درختم سقوط کنم
و بدون ضجه
با صدای محکم تلپ
بخورم بر زمین
ولی آن روز امروز و
آن درخت تو نیستی
 
در همان روز لعنتی
که همه چیز جدی شد
و فک من افتاد
در همان روز نصفه
تو تمام تیزی هات را
روی نقطه ضعف های کوچک من
فشار دادی
و من مثل یک عنکبوت کوچک فهمیدم
دوران پریدن از روی شاخه
آمده به سرم
"خنده دار است من می گفتم
عنکبوت هرگز شکار نخواهد شد"

 
پلاک یک

چند آدم کلا برای خوشبخت کردن یک آدم لازم است؟ امروز به این فکر می کردم که این سئوال از سئوال اولم در مورد اینکه برای خوشبخت کردن یک مرد چند تا زن کافی است مهم تر است. کلا بهره کشی از آدمها برای انسان خیلی خیلی خیلی لذت بخش است در اینکه هیچ شکی نیست. ولی آدم با چند تا آدم که بهره کشی کند ازشان خوشبخت می شود؟ فکر می کنم این سئوال مهمی است که جوابش به حد آدمهای زنده دنیا محدود می شود و برای همین ممکن است هیچ جوابی نداشته باشد. شاید هم برای همین است که آدمها دارند هی تولید مثل می کنند. البته از این نکته هم نباید غافل شد که تولید مثل هم کار خیلی لذت بخشی است اولش. کلا همه کارهای دنیا همینطوری است. اولش کیف می دهد و آخرش درد دارد شاید برای همین است که آدم کاندوم را اختراع کرد و شاید هیچ ربطی به ایدز نداشته. البته من با بچه دار نشدن موافقم به بابایم هم این را گفتم و فکر می کنم این را قبلا حساب کرده اند و توی یک کتابی نوشته که چند تا تلمبه باعث دنیا آمدن بچه می شود به طور متوسط. اینها عددهای خیلی مهمی است. مثلا من از یک زنی مداوم سئوال می کردم که شورتش چه رنگی است و او در طی یک سال به تعداد باور نکردنی سی و چهار رنگ شورت پوشیده بود که سی و پنج درصدشان سفید رنگ بودند. فکر می کنم این را باید یک جایی ضبط کرد اگر آدمهایی مثل من خواستند قبل از مردنشان این عدد را بدانند باید فرصتش باشد و قس علی هذا. و منطورم از هذا چیزی است که نمی دانم. کلا همه کار آدم این شکلی است. یکطور مطمئنی راجع به چیزی که می داند می گوید هذا. مثلا مردهای زیادی را دیدهام که چشم بسته سکس میکنند و زنشان را با کمال پر رویی به آدم نشان می دهند و می گویند ایشان خانم بنده هستند وهیچ توجه نمی کنند که اگر آدم نصف عمرش را بدیدن آنجای یک زنی صرف کند باز هم نمی تواند او را بشناسد. چرا انقدر ساده از روی کلمه ها رد می شوید؟ این کلمه ها مهمند. خود م که آدم امی هستم بیست و پنج هزار و پانصد و بیست وسه کلمه مختلف می شناسم و هنوز می ترسم به چیزی بگویم این. این کلمه خیلی دردناک و مهمی است ...
 
دفعه های زیادی هست وقتی که یک زن کرستش را باز می کند و می بیند انقدر سفت بسته که روی سینه هایش خط افتاده این خطها معمولا چند لحظه بعد با شادی محو می شوند. ولی یک لحظه دردناکی توی زندگی یک زن هست وقتی که هر چه منتظر می شود آن خط پاک نمی شود. فکر می کنم زنها روح بزرگی دارند که همچنین لحظه دردناکی را تحمل می کنند...
 
درخت موجود غمگین و غم انگیزی است
بار بعدی که خوشحال بودید
به درخت فکر کنید
 
قسم به راه سوم از
چهار راه پیرهن
و دستهای باز از همو
جلوی هیچ باز
که من به هر جهت
همین که گفته ام
خودش
هزار و یک
حدیث تازه داشت
 
و گفت جهان دو پاره ای است نیمی مهم نیست و نیم دیگر اهمیت ندارد و گفت من ناظر جهانم ستون اول ادراک و بالاتر از تمام خدایانش. به تعظیم فرو کاستیم...

 
مغرور و سرشکسته



طبق معمول داشتم توی سایتهای پورنو بالا و پایین می رفتم که به یک مجموعه از عکسهای قدیمی شهر نو برخوردم آن چیزی که برایم مطمئن است این است که عکاس یک آدم حسابی بوده انقدر حسابی که عکسهایش مرا یاد داگاتا می اندازد. از آدمهای عبوری کسی عکاس این عکسها را نمی شناسد؟ واترمارک اسم سایت را از روی عکس پاک کردم. گرچه به سایتهای پورنو خیلی خیلی احترام می گذارم ولی فکر می کنم اینجوری در بینش بیننده تاثیر می گذارد...

P.S: عکسها کار کاوه گلستان است. که به اندازه داگاتا آدم حسابی است. از بابک (+) ممنون بابت اینکه این موضوع را کامل کرد

Labels:


 
قرار ما این نبود
من قرار نبود تا
و تو قرار نبود که
حالا که
مهم نیست
به جز من
چیز دیگری مهم نیست
من هم زیاد اهمیت ندارم
 
فکر می کنم بعد مدتها که جنده هایی که توی کانال Eurotic می رقصند زیبایند. آدمها وقتی خسته اند وقتی که فکر می کنند بی فایده اند. وقتی که از ذره ذره همه جاشان بیزارند و وقتی می خواهند گریه کنند ولی اشکشان نمی آید. آدمها فقط در همچین حالتی زیبا هستند اشکال کار اینجاست که تا بگویی که دوستشان داری از این حالت زیبا در می آیند. بهتر است اجازه داد همه آدمها توی بدبختیشان زیبا بمانند تا اینکه آدم بگذارد که یک کمی دلگرم شوند به زندگی و دوباره...
 
جهان
نفس نفس
دویده تا
رسیده تا
به هیچ حرفهای متقنی
که دیده تا
دیده تا
که جز همان مقال پیش
چیز دیگری نبوده است
خموده شد
 
درویش آمد به حالت زاری "خداوند گار را قسم و تو را که خداوندگار و تو یکی هستید دو روحید در یک قدس و مردمان را شکیبایید"
"مرا با کسی جمع نبندید لطفا" گفت و از اتاق بیرون شد
 
بیا برویم اویس
تو یک گوشه بیابان
من هم
یک گوشه دیگرش
مردم ما را نمی فهمند
 
به لاله و فری می گفتم دیشب که دارم شهوتم را برای همه چیز از دست می دهم نمی فهمم چرا ولی اصلا حال وحوصله هیچ چیز دنیا را ندارم. به صورت عجیبی از اتفاقها می ترسم و به مسایل دنیا بی علاقه ام. از همه چیز خنده ام می گیرد. از نرده های خانه ها. و از عکسهای روی دیوار. غمگین ترین مسایل برایم خنده آور شده اند. و از خنده دارترین چیزها گریه ام می گیرد. دارم عینهو اویس قرنی می شوم. فقط اشکالش این است که پیراهنم بوی خیلی بدی می دهد. فکر می کنم اویس هیچ آدم خوشبختی نبوده ولی از این فکرم ناراحت نمی شوم چون آدمهای دیگر هم بدبختند. جدیدا مدام متوجه می شوم که معانی که من برای کلمه ها انتخاب کرده ام. و اشیایی که به آن کلمه مربوطند با آنچه همه آنرا صدا می زنند فرق کرده و مدام دارم از اینکه یک نفر به هر بهانه ای به خودم و خودش بگوید ما. بیشتر بدم می آید. فکر می کنم خدا حق دارد که انقدر روی یگانه بودنش اصرار دارد. اصلا آدمهایی که مثل من و خدا مهم باشند. حق دارند روی هر چیزی که می خواهند اصرار داشته باشند.

 
جای دیگری نمانده
هیچ چیزی به فکرم نمی رسد
هیچ دلیلی ندارد هم
شرمنده ام
کم آوردم
تو
خیلی
مهربانی
 
همیشه آسمان وقتی آبی است که آدم به شب احتیاج دارد وهر وقت دل آدم می گیرد فوری غروب خواهد شد. کار دنیا اینطوری است. اتفاقها وقتی می افتند که نباید...
 
دلیل نمی شود که
راهی نداری
این حرفها
برای وختش
فعلا
لباست را
در بیاور
وقت نداریم
 
ما
کلا
بی اختیار بادیم
ریختن به ما
نیامده
گریختن به ما
نیامده
اینجا می مانیم
برگهای سوزنی کاج
به برگهای آزاد و زرد ریخته
می گویند
 
چرا اینجوری است؟
واقعا چرا؟
واقعا چرا هیچ نمی گوید
برای اینکه
یا حتی
احتمال دارد
یا شاید
ممکن است
راههای این شهر لعنتی
چرا؟
همه بن بستند
 
گفت "فریاد کن"
گفتم "نمیتوانم"
گفت "خاک تو سرت"

 
سنگر اول
سنگر آخر بود
جهان چیزی برای فتح نداشت
ما نمی فهمیدیم
 
و روی به اوی کرد "چگونه مردی؟"
گفت"بدبختی"
پرسید "تا کی؟"
گفت "تا ابد"
و هیچ نگفت دیگر
و من صدای ذریت جهان می شنیدم که با او می گفت
"من نیز! من نیز!"
 
می دانی سنجاقک! سنجاقکها با هم فرق دارند! همه می گویند که ندارند. ولی من می دانم که دارند. هیچ سنجاقکی شبیه سنجاقک دیگر نیست. آدم برای همه شان می ترسد وقتی عینهون احمق ها بین نی ها ویراژ می دهند ولی برای بعضی هاشان داستان فرق می کند. آدم به خودش می گوید. "خوب که چه؟ آمد و رفت. به همین سادگی. روزی هزار تا سنجاقک می آیند به این مرداب و می روند" ولی بعدش به خودش می گوید راستی چند وقتی است طلاییه را نمی بینم کدام گوری رفته. و خود آدم از این که کدام گوری رفته نهایت محبت یک قورباغه است. دلش جمع می شود. همین چند وقت پیش بود یادت کردم. یعنی نه خیلی پیشتر یعنی کلا گاه گداری یادت می افتم. می فهمی که اینجا خیلی ها می آیند و می روند. باران می آید آفتاب می شود. آدم باید حواسش به همه چیز دیگر باشد. گاهی یادت می افتم. یک قورباغه ای را می شناختم که وقتی یک چند سالی یکی از سنجاقکهایش نیامد، عین احمق ها افتاد توی راه و تلپ تلپ تا دشت رفت. اینجا کسی خبر نشد که چه شد. ولی احتمالا آفتاب توی راه خشکش کرده. یا ماشینی چیزی رد شده از رویش شاید هم هر دو. ولی توی یکی از این افسانه ها که تند تند مورچه ها موقع رد شدن از مقابل هم برای هم تعریف می کنند. می گویند که بال در آورده و اینها. می دانم که حقیقت ندارد. ولی به هر حال وقتی که آدم قورباغه باشد افسانه های سوسکی آخرین تفریح است. به هر حال من نمیخواهم تلپ تلپ بیایم دنبالت. گاهی اگر حوصله داشتی سر یک نی خیلی دوری بنشین من را نگاه کن بعد هم برو. به همین سادگی. چیز بیشتری نمی خواهم...
 
یک قسمت بامزه زندگی قسمتی است که آدم در حالتی که اصلا انتظارش را نداشته. با چیزی که همیشه از آن خیلی می ترسیده رو به رو می شود...
 
زجر می
آری
ما
زجر می
و آنچه کشیدیم
در مقابل آنچه
و آنچه می بینیم
در مقابل آنچه
اصلا قابل ندارد
می ترسم
خیلی می ترسم
 
می
سو
زم

می
سو زم...

خدا
جونم
می سوزم...

این سوختنمو
اینکه می سوزم بازم
این بوی سوخته تو
گوشت و پوست و استخونم
بست نیست؟

این تاولای درشت زبونم
جا به جای رد کمربندت
روی پشت عریونم
بست نیس؟

آسمون همه باداش تو
کشتن تو
بعدش پاداش تو
خنده اش تو
گریه اش تو
مستش تو
ملاش تو
دیوونه این بازیا بست نیست؟

ول کن ما رو
خلاص کن ما رو
دیوونه
التماس می کنم
تو رو قسم به دوونگیت
بذار لااقل
من یکی نباشم
یا لااقل یه کم
کمتر باشم...
 
از توی کتاب حافظ
صدای آه و اوه می آید
شما خرید نمی شنوید
سعدی جنده خانه داشته
مولوی احمق گی بوده
بایزید بسطامی
ید طولا داشت در
خود ارضایی
اینها همه حرف است
ما همه مثل هم هستیم

"دفتر تاریکی"
جلد دوم صفحه 534
 
خندیدن به دنیا کار خوبی است. خدا می خواهد جهانش ترسناک و پیچیده به نظر بیاید. به دنیا بخندید. نگذارید تحقیرتان کند. می دانم که نمی توانید ولی به روی خودتان نیاورید لااقل. دنیا از صدای ضجه های ما آدمها لذت می برد. ولی اگر آن هم ممکن نبود یک جور ضجه بزنید که پرده های گوش خدا پاره شود. باور کنید این یک کار از دست آدم بر می آید...
 
درخت بائوباب کنار ریشه اش آب دارد. کسی اگر قدر آذین بزرگ باشد. با دستهای به آن کلفتی و هیکل به آن بزرگی و آنقدر سبز در کویر بعد یک مدتی برای چار تا جانور تنها و یکی دو تا پرنده در میان شاخه هایش مسیلی است. درخت بائوباب آنقدر پیر و بزرگ بود که هیچ کس مردنش را باور نمی کند.
 
و باد
باریدن گرفت
آفتاب
باریدن گرفت
و کوه
تشنه بود
و خاک
تشنه بود
و هر چه از باد و آفتاب می نوشید
تشنه تر می شد
 
همیشه اول کلمه ها می آیند بعد سر و کله چیزهای مختلف پیدا می شود. وقتی که آدم شروع هم می کند به مردن اول کلمه ها گم می شوند و چیزهایی که برای آدم معنای پیچیده داشته کم کم ساده می شود. دیگر وقتی آدم میخواهد خودش را به یک چیزی تشبیه کند. یا نوک پستان دوست دخترش را کلمه ها یاریش نمی کنند. حالت بدتری که معمولا برای شاعرها اتفاق می افتد این شکلی است که می میرند در حالی که کلمه هاشان هنوز تمام نشده. این وبلاگ امیدواری کوچک من است برای اینکه همه حرفهایم را زده باشم قبل از مردن. پیرتر که بشوم تعداد پستهای هر روزه را زیاد می کنم. کلمه های نگفته بعد از مردن روح من را آزار می دهد...

 
دلت نگیرد
آسمان تاریک می شود
خورشید غروب می کند
و چرنده های سیاه اطواری
شروع می کنند به خواند
التماش می کنم دوباره
دلت نگیرد
گر چه حق داری
 
هیچ تلاشی نکردم
حق نداشتم
یعنی
نباید
فکر نکردم
گوش ندادم
چشمهایم را بستم
و هر چه توی دلم بود
تو آسمان بی شنونده
فریاد زدم
"شاعر هستم"
 
من دارم
خوب که چه
به شما چه ربطی دارد
بالفرض هم که من
به شما چه
به سقوط کردن خودتان فکر کنید
 
من شبیه هیچ کس نیستم
همه به من نگاه کنید
خجالت ندارد
دارم می نویسم
به همین سادگی است
کلمه است
که از من می ریزد
اگر دلتان خواست جمع کنید
برای من هیچ
اهمیتی ندارد
 
همه از من دلگیرند
حق دارند
همه فکر می کنند من
فکر درستی است
همه می گویند من
راست می گویند
باور کنید
می روم
توی آسمانی که نیست
پر می گیرم
و از آن بالا می بینم
که دارید آه می کشید
 
خاطراتش
یادم هست
همیشه یادم
می ماند
کمی بعدتر از آنکه مدرسه رفتم
وقتی پاک کن
سفید خوشبویم گم شد
یا کمی بعدش
شادمانی از من فرار کرد
تو تقصیر نداشتی
قول داده ای
داده است
برگردد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM