Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
درختها چاره ای جز خشکیدن ندارند
بادها جز وزیدن
بیا بمیریم
دنیا جدا چیزی برای دیدن ندارد
خدا خودش هم قبول داشت
 
از طبیعت میترسم
همش آدمو تهدید میکنه
با سردیش
با سبزیش
با عنکبوتاش
 
هیچ جواهری وجود نداره ما برای اینکه کرم آشغال گردی داریم جواهرو بهونه می کنیم...
 
این که ضایع نباشد خیلی مهم است...
 
آدمهای معروف بد هستند. آدمهای کمتر بد دنیا آنهایی هستند که به بد بودنشان اعتراف میکنند و در تنهایی میمیرند. زیاد برای اعتراف عجله نکنید تنهایی خیلی سرد و تاریک و سخت است...
 
قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر قبر

برای این همه آدم کافی نیست
جنگ باید باشد
و مادرانی که خاک را
از چشم عکسهای بچه ها در بیاورند
و موی پریشان عکس را تر کنند
 
پلاک یک

چند سالگیست که آدم می فهمد که خاطراتش شبیه دیگران نیست؟ مثلا یک وقتی که آدم خاطره تعریف می کند و هیچ کس نمی خندد یا وقتی که بقیه خاطره تعریف می کنند و آدم نمی خند؟. کی می رسد که آدم میفهمد تنهاست؟ حتی از برادرش حتی از شهرام حتی از کلمه هایی که توی شعرهایش می آید. چه وقتی است که آدم احساس میکند این همه حرف که میزند هیچ کس نمیگیرد و برای هیچ کس مهم نیست؟ کی میشود که آدم درک می کند که بی نهایت تنهاست. چه وقتی است که آدم عمیقا می فهمد میلیارد یعنی چه ترابایت کجای عالم است. چه وقتی است که آدم سعی می کند بفهمد روی سرور GOOGLE چند کلمه حرف هست و به طور متوسط سینه های یک زن را را چند نفر می بینند؟ چرا آدم این سئوال ها را از خودش میپرسد؟ چه میشود که آدمها این سئوالها را از خودشان نمیپرسند؟ چرا این همه آدم باهوش تر، باسوادتر، خوشگل تر هستند و هیچ کدامشان نمیپرسد از خودش چرا؟ چرا معلم های دینی فقط مرا از کلاس بیرون می انداختند من واقعا دوست داشتم خدا را. خدا خیلی بزرگ بود. خیلی نرم بود. دستهایش گرم نبود سرد بود روی سر آدم که می آمد درد های آدم بهتر میشد. به همین سادگی خدا رفت و دختر همسایه رفت که موی بور داشت و بوی صابون می داد و به همان سادگی بی همتا رفت که من برایش مقیاس نبودم و پیمان رفت و به همین سادگی همه چیزهای خوب دنیا رفتند. و نکبت ماند و سیاهی ماند. کتابهای صادق ماند. نقشهای لوکا و عکسهای آنتوان. من ماندم بین آدمهایی که نمیفهمم. و نمیفهمند. بین دو دریا که هر دو را گریستم. دریایی که بین من و دیگران و دریایی که بین دیگران تا من بود. و دستهایم و پاهایم و همه جایم شروع کرد به سست شدن و مثل فایلهایی که Download میکردم. یک عدد شروع کرد به بزرگ شدن بدون اینکه بداند آدم که آخرش کجاست با اینکه می دانم بزرگ نیست خیلی. و آرزوهای کوچک شروع شد آرزوی خانه داشتن آرزوی دویدن آرزوی پستان زنها. و می دانم که این آرزوهای کوچک، مرا هی بیشتر توی خودم میبرد و از مردم دیگر که همین آرزوها را دارند دورتر میکند. تنهایی خوب است. تنهایی همه دنیاست...

 
اولش که آدم میمیرد دلش برای همه چیز تنگ میشود. بعدش دلش دیگر برای هیچ چیز تنگ نمیشود. بعد دوباره دلش تنگ میشود خیلی عمیق و خیلی درد آور. بعد جیغ میکشد و هیچ کس صدای جیغش را نمیشنود و وبلاگی که مینویسد هرگز publish نخواهد شد. فقط تاریکی خواهد بود و یک سری هیولا که اول آدم را میترساند و بعد که آدم متوجه شد که خودش هم هیولاست دیگر عادی میشود.
 
چیزی برا گفتن نمانده
از دستهای تو گفته ام
درباره پستانت حرف زدم
و دریاره سفید نرم با لبه آبی
که پیرهنت باشد
الباقی مطالب را
حضورا عرض خواهم کرد
بی ادبی هستند
همه
 
درست است من
بد بو هستم
مثل احمدی نژاد
بد قیافه ام
مثل احمدی نژاد
بی سوادم
مثل احمدی نژاد
ولی مهربان باش
مرا تحریم نکن
 
دارم به
دستهای تو
تا بالایش فکر میکنم
همانطور که قول داده بودم
به سینه هایت
فکر نمی کنم دیگر
خوشحالی؟
 
همه
چیز میشویم
همه
بی
دارم به
میفهمی؟
به...
التماس میکنم
دیگر بهانه نیاور
من
ببین
اصلا
ولش نمیکنیم
اهمیتی
ندارد
 
پرواز کردن با سقوط کردن چه فرق دارد؟ حرف امثال من با امثال عرفا یکیست. اینکه من دارم سقوط میکنم با اینکه من دارم پرواز میکنم یک حرف است اصلش این است که زمین سفت نداریم ساحل نداریم و دختر زارممد دارد برامان زار میزند هر دو. عرفا هم مغروقند ماهیگیرها هم همینطور سربازها هم همینجور. ما داریم به گردابی که ما را میگرداند التماس میکنیم همه که ما را ببرد تو ولی نمی برد...

 
پلاک یک

روی پله ها به تلخی فکر میکنم. این فکر کردن خوب نیست هیچ عادلانه نیست یک نفر مجبور باشد همیشه به چیزهای بزرگ دنیا فکر کند مثلا به عددهای بزرگ به اینکه سایت مورد علاقه اش یک جایی نوشته TeraBytes of Pissing Pics و آدم می داند که ترابایت چقدر بزرگ است و معنی این حرف چقدر غمگین است و اینکه اگر آدم برای هر عکس بخواهد ده ثانیه وقتش را بگذارد آخرش میشود دو سال و دو سال زمان خیلی زیادی است برای عکس دیدن و تازه روزی هشت ساعت اگر کار کند شش سال از عمرش برای مطالعه نحوه شاشیدن زنها رفته و تازه این را بگیر که خودش فکر میکند چل سالگی مرده و الان حدود سی.
مسخره است گاهی یک عدد چقدر می تواند آدم را غمگین کند کاش عکسهای دنیا کم بود آدم می نشست یک عکس را کلی ساعت نگاه میکرد مثل زمانی که کسی توی دبیرستان یک عکس تکی را که معلوم نبود از کجا کنده اند برای آدم رد میکرد و آدم میرفت جایی بالاخانه ای و ساعتها و ساعتها به آن یک دانه عکس خیره میشد. و کارهای دنیا یکی بود کسی نبود که هر کاری که تمام شد یک برنامه دیگر برای آدم باز کند یک کشتی بود که قرار بود بسازیم و هیچ وقت ساخته نمیشد و ساعتها و ساعتها وقت ما میرفت برای اره کردن برای چراغ گذاشتن برق انداختن توپهایی که قرار بود بچه بدهای خانه همسایه را غرق. مثل آدمهای اهل غرق مثل مرده های امیدوار آب آبی کشتیمان را درست میکردیم که برگردیم بالا. ولی حالا چه؟ آب خاکستری خیلی غمگین است. آب خاکستری خیلی تنهاست. آب خاکستری آدم را...
اصلا میدانی؟ ولش میکنم چه فایده دارد هی؟ شعر میشود نوشت نمیدانم تا کی. ولی به هر حال زیاد این هم طول نمیکشد آنوقت من میمانم و نقشه ها و کتابهایی که پر از عددند عددهای بزرگ عددهای غمگین عددهای سخت. یک خوب است. یک کافی است. یک تنهاست غمگین است رنگی نیست ولی به هر حال وقت میشود آدم درباره اش فکر کند...

 
به حد نبوغ
بوق میزنی چرا حالا
رد میشوم
روی مردم دراز کشیدن
سیگار
خوب میشوم فردا
بیا حالا
دستهایم زیاده از حد ممکن هم
درد نمیکنم
خیالت راحت
نمیمیرم
نمیشود
امتحان کرده اند قبل از من
ده میلیارد دیگر
بیشتر از
آدمها
عینکم را بردار
چشمهایم درد میگیرد
 
تن ها
در فهم
موهبت
تنهایی
ناتوانند
 
صدایت
صدای تمام خوبی بود
صدای صادق
صدای مست
تقلایم
بیهوده بود
هست
زیباتر از آن هستی
که حتی
یا اینکه
 
بر زانوان نشسته، ما در وی مینگریستیم
مردی آمد به جامه شاهان ژولیده خاک آلود. پرسید
خوشبختم؟
گفت
انسانی؟
در خود نگریست گفت
بر این گمانم
گفت آنکس که گمان دارد می اندیشد آنکس که می اندیشد خوشبخت نخواهد شد
 
گاهی آدم انقدر سرش به سیم و عدد گرم میشود که یادش میرود ابله باشد.
 
یکبار یک سنجاقکی به من گفت که یک لحظه سختی توی زندگی هر سنجاقکی هست آنهم وقتی است که مثل همیشه بالهایش را باز میکند و میبیند که نمیتواند بپرد و باید تا آخر عمرش دیگر مورچه باشد. میگفت اینکه آدم دیگر نتواند بپرد با اینکه آدم اصلا نتواند بپرد فرق دارد خیلی. فکر نمیکردم سنجاقکها هم از این غمها داشته باشند. آدم وقتهایی که غمگین است فکر میکند تنها آدم غمگین دنیاست. سنجاقک میگفت که سنجاقک اگر مورچه بشود زیاد عمر نمیکند. فکر میکنم اینکه ما قورباغه ها هم برعکس آنچه مردم خیال می کنند. زود میمیریم. دلیلش همین است. خیلی سخت است آدم بداند پریدن یعنی چه ولی چاره ای جز توی مرداب رفتن نداشته باشد.

 

دوست دارم از نقاش اختصاص خودم هم از این به بعد کار بگذارم لوکا سینورلی دوست عزیزم که در قرن شانزده میلادی زندگی میکرده را باید از نزدیک نگاه کرد این یک قسمت کوچک از یک طرح دیواری است که سینورلی از گرفتاران جهنم کشیده. به شیطانی که از کمر، دختری را گرفته نگاه کنید دوست عزیز من خودش را در قامت همان شیطان کشیده. بسیاری احتمال میدهند که دخترک هم آشنا باشد. چشمهای شیطان را ببینید این انتهای لذت از کار است آنچیزی که در دنیای واقعی هرگز اتفاق نمی افتد. اینجور دیوانگی هاست که آدم را به زنده بودن تشویق میکند.
 
دلم برای تو تنگ می شود هرگز
بیا بیا که خانه من هم
خوش است تنهایی
 
درخت بودن
آسان نیست
دیدن ساده است
از تبر مردن ساده است
ولی سخت است گاهی آدم سکوت کند
 
دارم
به باد و
خاک و نابودی
نزدیک میشوم
کاش اینجا بودی
گرچه فرقی نمیکرد
 
یک عکس چلچراغ گذاشتم
توی تابلو
که دستهای تو یادم بیاید
یک شمع کوچک کردم
روشن
به امید اینکه شاید
بیایی
یاد برهنگیهایت که می افتم
گریه ام میگیرد
 
صدای تخته سیاهی
و لکه هایی
که روی دل
باز میشوند
خسته میشوند
پاک میشوند
و جایشان میماند

 
ببخشید مرا
تا شماتت کنم شما را
 
فکر میکنم و فکر کردنم باعث ترک خوردن مخم میشود و افکار سیاهم دنیا را آلوده میکند. مثل فوران ماهی مرکبی توی دریا و بعد هم سیاهی فریادم توی بی رنگی آبهای خاکستری گم خواهد شد...
 
ژولیده بود گفت

"خوشبختی اینجا نیست
خوشبختی امکان ندارد
وصال مقدر نیست
ما در نابودی به وصل میرسیم
و هرگز نابود نخواهیم شد"

گریست گفت

"مرید دیوانگان باش آنان میدانند. مرید نادانان باش آنان میدانند. مرید ناامیدان باش آنان میدانند. کنیز زنان باش آنان میدانند."

بگفت این را و آن را و دیوانه وار در صحرا بشد من محیر به حیرتی که انتها ندارد.
 
دستانم را
به دیوار میگیرم
و بر
ولی آرامش پنهان است
آزادی تنهاست
و عشق
:))
عشق؟
تمام حادثه هایم برای تو بود عشق
خوارت را گاییدم
چرا نمیشود؟
نیستی؟
حتی در خیال شاعران هم؟
علی الخصوص؟
مگر ما؟
نه این دروغ است ما نه
ما هر گز تو را نیافریدیم
ما بنده های تو بودیم
خانه زاد
بنده زاد
خاک زاد
ما قرار بود تو را از جامه های مردم دیگر
بتکانیم
 
حماقت از مراحل است. آنها که نمیخواهند احمق باشند. همانا شوربختی از آن آنان خواهد بود. این را به مردم دیگر نگویید.

PCB(Prophet's CookBook) Kompendium P252 V3
 
آدم ها
و آدمها
و آدمهای دیگر

هم را از هم
چاره ای ندارد
می دزدند

 
به من بگو
چشمهایت
چه میشود
که انقدر زیباست
و سینه هایت
چطور انقدر بوی خوبی دارد
حیف است بمیرد آدم
معلممان میگفت
و از چرا های دنیا نداند
به من بگو چرا
در هیچ کتاب من
واحدی برای آغوش زنها نیست
 
گلوله ها از هم
میپرسند
خوردن
توی سینه مردها خوردن
درد دارد؟
مسلسل میخندد
مردها می افتند
 
ما شاعرها
برهنه دنیا می
و برهنه از دنیا می
و برهنه راه می
توی هر خیابانی

و دستهای ما هم می
و چشمهای ما هم می
و گیسوان زنان ما هم می
چرا از ما میترسید؟
 
او قهرمان هیچ چیز نبود
شاخه شکسته نبود
او تنها به
برهنه شدن معتاد است
و سیگار اشنو
و دستهای ناباور مردانی
که سینه های کوچکش را کشف میکردند

او قهرمان هیچ چیز نبود
عکسش را
توی روزنامه ها نگذارید

حتی اگر که
با دست لاغرو چشمهای مضظرب
توی جوب
افتاده باشد
او قهرمان هیچ چیز نیست
نمیخواست اصلا که قهرمان باشد
 
آنها که به همه چیز اعتقاد دارند به هیچ چیز اعتقاد ندارند. آدم با اعتقادهای نداشته اش از نیستی شناخته میشود. نبودن است که آدم را به بودن نزدیک میکند. فکر میکنم سخت است ولی اگر کسی میخواهد به نیستی نزدیک شود باید نیستی را از خودش دور کند. این یک جور دیگر حرف هایزنبرگ است معادله غمگینی که جهان را بر آن ساخته اند. برای دریافتن هر چیزی باید از آن دور شوی و برای ساختن هر چیزی باید آن را نابود کرد. جهان پر از دلتاهایی است که به صفر مایل شدن هر کدام دیگری را به بینهایت نزدیک میکند. و حیوانک بشر که برخلاف دیگران این معادلات را کشف کرده است. رمز مهمل جهان را فکر میکردم شاید میلیاردها سال پیش گیاهان این رمزهاغ را کشف کرده اند که حالا اینطور پذیرنده و غمگین و سر به زیر شده اند.
 
شعر گفتن
بسیار ساده میباشد
مثل بال زدنهای پروانه
لای این دیوار آن دیوار
چسباندن عکس یک زن لخت
توی تابلو
یا بچه دار شدن مادری که پستان گنده دارد
حتی لزوما زیبا نیست
مثل زنها که زن هستند حتی
اگر سینه های نزار کوچک داشته باشند
 
بنویس بابک جان
نوشتن آدم را
و من را حتی
که علیرغم اینکه
دیگر
سیگار نمیکشیدم
هم را
به زندگی معتاد می کند

بنویس بابک جان
جان کاغذها بنویس
جان دخترهایی
که چشمهای روشن دارند
دنیا تاریک است
دنیا سرد است

آنقدر سرد که
حتی نمیشود در آن یخ زد
بنویس بابک جان
اشکهایم
روی صورتم یخ زد
و زبانم توی دهانم
مخ هیچ کسی را نمیشود
بکوبانم دیگر
نترس بابک جان
فرصت هست
هنوز برای ساداکو کوچک
هزار هزار درنای کاغذی مانده

 
پر از تلاطم است من
دلش میگیرد
ترسش
و فکر میکند
مرده است
قبل از آنکه مرده باشد
 
میدانی برای اینکه بگویم
چند راه نرفته را باید
رفته بودم
ولی به تو
نرسیدم
دیروز
تو
سالها پیش از اینکه من
آمده باشم
رفته بودی
 
اینکه آمدی
و اینکه یا
که
رفته
ای دوباره
دلیل تازه ای
برای مردن
یا زنده ماندن من
نیست
من تصمیمم را گرفته ام
 
بیایید نیهیلیسم را تبلیغ نکنیم کسانی که لازم است بفهمند آخرش میفهمند که حق با واقعیت بوده نه واقعیت با حق. تنها به چند سال تجربه بیشتر نیاز است...
 
آدم برای همه چیز دلش تنگ میشود و میخواهد اولین زنی را که یا اولین هر چیز دیگر را بغل بگیرد بعد میفهمد مرده بعدش یک هرارسالی طول میکشد که مطلب برایش خوب جا بیافتد...

 
وقتی که خسته ام می نویسم وقتی که درد دارم مینویسم وقتی که گیجم مینویسم وقتی گریه ام گرفته مینویسم وقتی که احساس می کنم مرگم نزدیک است وقتی که فکر میکنم دور است خیلی و قرار نیست هر چه التماس میکنم بیاید وقتی که دلم از خودم میگیرد وقتی که یاد بوی پلید تنم رتیلهای ناجوانمردی که در تنم زندانی است وقتی که هر اتفاق بدی که بگویی برایم می افتد مینویسم...
می نویسم
می نویسم
می نویسم
می نویسم
و
می نویسم
وحتی وقتی که مثل حالا
حتی
نمیتوانم بنویسم
باز هم
مینویسم
نوشتن سوراخی است که من توی دیوارهای دنیا پیدا کرده ام در نمیشود رفت ولی کیف میدهد باد میخورد توی صورت آدم صدای موج می آید از تویش و آنور را میشود گاهی دید
 
این جمله برایم خیلی مهم است از جهت که comment هایم اگر کسی به زبان فارسی نوشته شده باشد کد میکند برای باز کردن کد کمی وقتم گرفته شد اول میخواستم دستی باز کنم بعد مجبور شدم برنامه بنویسم همه چیز کامنت decode شد به جز اسم آن کسی که نوشته فکر میکنم الان حس کاشف های مصری را دارم وقتی که متون هیروگلیف را کشف کردند خیلی خیلی کیف داشت...
این هم متن کامنت:

سلام آقای چلچله ... من قبلا هم اینجا امده بودم. مریم صابری ما که در اثر آشنایی با شما شروع کرد به تند تند پست گذاشتن من هم عادتم شد که بیایم اینجا سر بزنم ... حالا الان اصلا نمیدانم که مریم هنوز مال من هم هست یا نه ... اصلا هم به این فکر نمیکنم که کامنت گذاشتنم آن هم با استفاده ابزاری از اسم مریم چه جوری به نظر میرسد ... اینجا که می آیم به این فکر میکنم که بالبته دزدکی قکر میکنم ) که بعله من هم جزو زنها حساب میشوم و تو راجع به این دسته از مخلوفات چیزهایی با مزه ای مینویسی ... آن هایی که راجع به دخترها هستند البته قشنگترند!
 
از همین الان که
بیدریغ دوستت دارم
دوستم داری
مرا ببخش
تمام مردها را ببخش
ما چاره ای نداریم
مثل یک گونی تنها
که از رتیل و تقلا پر شده باشد
 
حال نوشتن درباره سینه هایت را ندارم
خجالت میکشم
دستهایم میلرزد
چشمهایم میسوزد
و یاد این می افتم که
ما آدمها چاره ای جز
خیانت نداریم
 
پدر گفت
درخت چیزی شبیه همین سنگهاست که چلواری رویش باشد
بچه رتیل ها گفتند آهان
و شادمانه به جنگل رفتند
پدر فکر کرد
تا وقتی که معنی سنگ را بفهمند اینجور حرفها مفید خواهد بود
 
یکی از بچه های ما وقتی یک مدتی مد شده بود که این زندانیهای سیاسی توبه میکردند و می آمدند بیرون (چقدر مسخره هیچکس از این جمله نمیتواند بفهمد که من بیست ساله ام پنجاه ساله ام یا صد ساله این اتفاق همیشه توی تاریخ ما می افتد احتمالا تا ابد) گیر میداد که چرا و وقتی میگفتم خوب اگر تو هم بودی میکردی میگفت گه میخوردند آنموقع ها قمپز در میکردند. فکر میکنم قضیه ازدواج هم همینطور است مردهای متاهل که توی سر ما میزنند همیشه که شما بلبشویید مثل گربه های بی پدر و مادر میمانید یا اینکه و حتی دیگر. گه میخورند که خل بازی در بیاورند. نمیدانم خودم هم گاهی به حرفهای خودم شک میکنم. دوست ندارم اینجا که الان ایستاده ام ایستاده باشم. نمیتوانم تصمیم بگیرم...
 
بین همه چیزها یعنی فصلها پاییز قشنگتر و نامردتر از همه است. کلا قانون دنیا این است قشنگ ها حق دارند نامرد باشند. زشت وقتی میشود که ما زشتها نامرد بشویم. گرچه دنیا جای زشتی است به هر حال زشتی زیاد اتفاق می افتد...
 
هیچ وقت هیچ وقت باور کنید هیچ وقت از اینکه این چرت و پرتهایی که اینجا درباره مسخره بودن زندگی و غیرممکن بودن زیبایی و زشتی ذاتی مردها مینویسم درست از آب درآمده باشد دیوانه نشده بودم. قهرمان یکی از داستانهای بوکفسکی یک جایی میگوید فاجعه ها از نزدیک فاجعه اند ولی از دور فقط می آیند روی تیتر خبرها. این بار فاجعه نزدیک بود و آدم تازه میفهمد ما آدمها حتی اگر به طرز مزخرف و تهوع آوری چلچله باشیم هم مثل همه انسانها از فاجعه های نزدیک به وحشت می افتیم. این اتفاقی که فکر میکنیم همه که افتاده یعنی من و احسان (+) و علیرضا احساس میکنیم که افتاده دیدن یک فاجعه از خیلی نزدیک است خودم هم باورم نمیشد که حرفهایی که میزدم وقتی درست در می آید افقدر ترسناک است. خدا کند اشتباه کرده باشیم خدا کند خل شده باشیم خدا کند...
خدا آخر چرا همش از این کارهای مسخره میکند؟

 
برای آشنای شهرام(+) در پلاک 216

وقتی شب است و
آدم
چشمش
هم نمی آید
میرود سر یخچال
یک لیوان از
خون دلی که کنار گذاشته می نوشد
قدری در باغچه اش
که بید و بوی سگ دارد
میگردد
قدری هم آواز میخواند
بیخیال همسایه
خاکستر ادامه دارد
آتش هم
فرض کن که دیگر
نباشد
هنوز چیزی آن زیرها میسوزد همیشه
 
دلم برای پتوی مشترکمان تنگ میشود
به درک که نداشتیم
نمیشد داشته باشیم
من
باید همه جایت را میدیدم
 
زنانی که بر دوردست می ایستند تنها. میتوانند مردان خسته را به آمدن وادارند
 
در کوچه بارانها بود، بر سر کوی زنی و او بر پیرامن ایستاده بود و نبود. گفت و نگفت "بیا و نیا" رفتم و نرفتم. در کوچه بیداد باران بود.
 
دعوام کن
دعوام کن
به پای تو
به چشمهایت
به اخمهایت
واینکه
و حتی یت
محتاجم
ببین من
اصلا
نه اینکه
ولی خوب
گاهی
مثلا
البته
فقط
گاهی
باشد؟
 
این خیلی سخت است و مسخره
منظورم همه چیزهاست
من
در دام
نمیدانم ها
افتادم
و از بختم
بدبختم
حالا چی؟
من را
به توالتتان
راه نمیدهید؟
همینجا می شاشم خوب
 
شکست
با صدای تق تق کفشهایت
غروبی که
تاریکی که
بغضی که
چه خوب شد
که آمدی

 
به سنجاقکی میگفتم دیروز که تغییر کرده ام دور شده ام از اینکه و اینکه قورباغه بودن را قبول کرده ام کم کم. ترسیده بود میپرسید سنجاقک آخرش یک جایی پر میریزد مثل ایکارو و می افتد و جنازه اش را هم، ولی قورباغه چه میشود؟ فکر میکنم کم کم دارم پدربزرگم را میفهمم وقتی میمرد گفتم نامردی است همینطور گفتم نامردی است گفتم ما قورباغه ها گناه داریم ما هیچ چیز دنیا را نمیبینیم نمیشود عاشق بشویم نمیشود پرواز کنیم نمیتوانیم قهرمان بشویم حتی توی کافه شوکا هم که همه آدمهای کج و کوله و زشت را راه میدهند ما را تحویل نمیگیرند ما نه باد میخورد توی صورتمان و فقط پیر میشویم و بچه هم دار نمیشویم بسکه دلمان برایشان میسوزد گفتم ما آخرش چرا باید مثل الباقی؟ پدربزرگ چرت گفت یعنی آنموقع فکر کردم که چرت گفته گفت بابای من مرداب است میروم پیش بابایم و جدا هم رفت توی مرداب و هر چه صبر کردم نیامد بالا جنازه اش که بغل بگیرم پریدم آن تو آن ته نبود فکر کردم مرغی چیزی آمده جنازه را گرفته برده. ولی حالا که بابا بزرگ را یعنی مرداب را نگاه میکنم و توی بابا بزرگ یعنی مرداب شیرجه میزنم و بابا بزرگ را نگاه میکنم که مثل مرداب یک جا ایستاده و آنقدر خنک است آنقدر خالی است که مغزش دیگر داغ نمیشود و تنهاست ولی با تنهایی خودش حال میکند فکر میکنم ما قورباغه ها هم توی همین چیزهایی که مینویسیم مرداب میشویم آخرش پرواز همه سنجاقکها را مینویسیم که بال هم که نداشته باشند پرواز کنند. سرنوشت خوبی نیست ولی به هر حال یک جور است فعلا اینور را نگاه کن سنجاقک رد آفتاب غروب توی صورتت زیبا میشود هز کجا که باشی...
 
هیچ دلیلی برای
لبهایت
و هیچ دلیلی برای قرمزهایت
آنجایت نیست
ولی آنها را
دریغ نمیکنی می دانم
مهربان من
 
خورشید می تابد
دریا غمگین است
دیوارها بلند
ایکاروس پرواز کرده است
ایکاروس پر بریخته
ایکاروس سقوط کرده است
"آنان که نمی پرند حکایت کنند"
دریای غمگین سرودش را در خود
تکرار میکند
 
عنکبوتهای دستانم
مثل دو اژدهای کوچک ضحاک
شبها که با تو نیستم
آزار میدهند مرا
آرامشان کن
 
انتهای جهان جای غمگینی است که آدمها تصمیم میگیرند آخرین نشانه های خودشان را و حیوانکی های قبل از خودشان را نابود کنند. انتهای جهان پر از safety است. از ترس اینکه شاید کسی زنده بماند از ترس اینکه کسی شک کند از ترس اینکه هنوز هم در دل پلید کسی وسوسه بودن میل به نابودی را فریب دهد. در انتهای جهان تمام آنچه بشر یافته تمام آنچه با محنت و زحمت فراهم کرده خوشبختی نابودی همگانی را به همه عرضه خواهد کرد انتهای جهان جای پرتی است جای دوری است که آدمها نه برای اینکه خود را خوشبخت کنند چون میدانند خوشبختی برای آنان که هستند محال است بلکه برای خلاصی آنان که نیستند از نکبت هستی مقدر شده برایشان و التیام آنها که چیزی از خود به یادگار گذارده اند و از آن در عذابند. در بزرگترین پروژه هستی با تمام سرمایه علمی موجود یکبار برای همیشه برای نابودی همه جهان تلاش خواهند کرد. برای نابودی خداوند و این پایان راه هستی و عذاب انسان خواهد بود و ارواح ناآرام متمرد در آغوش هستی درهم پیچیده نه به آرامشی جاودانه که به دردی جانفرسا ولی در حد امکان التیام یافته پذیرفته خواهند شد...

 
درخشان شدن سخت نیست وقتی آدم مثل تو ستاره باشد تاریک شدن سنگین است...
 
فکر میکنم ما داریم با هم میمیریم به اینکه فکر میکنم مردن برایم ساده میشود. ظلم بالسویه عدل است به هر حال...
 
گاهی فکر میکنم مثل ایکاروس بالای سر شما پرواز میکنم بوی دریا را میشنوم و بوی موم داغ شده را پرهایم یکی یکی می افتد ولی باز هم مثل ایکاروس پرواز میکنم.
 
خیله خوب
سگ خور
من ایمان آوردم
مرا به بهشت ببرید
لطفا جنده ام
ببخشید حوریم
سینه هایش گنده باشد
 
چه فرقی میکند تا آدم زمین نخورده که آن پایین چه خبر باشد فرض کن هم که بداند چه گهی میشود خورد وقتی آدم از WTC بیافتد زیرش بالشت هم که بگذارند کمرش خورد خواهد شد. زندگی هم خیلی طولانی است و آدمها مثل کسانیکه توی پنجره های آسمانخراش زندگی میکنند ویژ ویژ از کنار آدم رد میشوند و اصلا اهمیت ندارد که چه شکلی هستند چه کار میکنند و درباره چه حرف میزنند....
 
پذیرفتن کار خیلی سخت و بزرگی است. فکر اینکه آن کسی که رفته بر نمیگردد پذیرفتنش کاری است که ما مردها وظیفه داریم که خوب یاد بگیریم...
 
ما دو قاف بودیم
ناری شاخه های همیشه
ما دو سین بودیم
گاف کوچه های اینها نمیشه
ها شدیم ما
تن شدیم
حالا
دور

 
فکر میکنم آدم وقتی بمیرد با خاطره یک درخت شکسته برای یک کودک و جنده ای که همیشه توی خانه مشتریها بی لباس میگشته با سینه های آویزان میتواند یک خانه بگیرد. فکر میکنم وقتی آدم بمیرد انقدر وقت هست و انقدر خانه خالی هست که همه عقده های جنسیش برطرف بشود. فکر میکنم مردم وقتی آدم بمیرد به سوراخهای روی روحش که در اثر بیلاخهای دخترها ایجاد شده نمیخندند. فکر میکنم دانستن و مردن خیلی شبیهند. دانایان و مرده ها هر دو زجر میکشند. هر دو تنها هستند و هر دو شبها در دامن زنها گریه میکنند...
 
خیلی خنده دار است که آدمها انقدر سعی میکنند برای خودشان آدمی بشوند و علاوه بر آن از آدم بودن خودشان انقدر بدشان می آید...
 
به نام
خدای
پای
دروازه های
جهنم
عکس شیطان را
چسبانده
 
- سلام
- سلام
- شما همان آدم مرده ای
- راجع بش حرف نمیزنیم نه ؟
- خوب من راستش نمیدانم زیاد مرده بودن یعنی چه؟
- زنده نبودید؟
- نه توی یکی از داستانهای شهرام جنده بودم
- کیف داشت؟
- گاهی، گاهی هم درد می آمد
- نامرد
- چرا؟
- نمیدانم همینطوری به ذهنم رسید
- من واقعیتش قبل از اینکه توی داستان خطم بزنند خوش میگذراندم خوشحالم که قبل از اینکه پیر بشوم. میگفت شما خطم زده بودید. ناراحت بود
- زن دارد؟
- کی؟
- شهرام، زن دارد؟
- اینجور میگفت
- دستهایتان خیلی قشنگ است خانوم این را چرا ننوشت؟
- شهرام دست دوست ندارد ساق دوست دارد شما هیچ وقت قبل مردنتان؟ راستی چطور شد مردید؟
- نامردها توی دستشویی بمب گذاشتند
- درد داشت؟
- ولش کن. خوشت می آید با یک سرممیز مرده دوست بشوی؟
- اوهوم
- اسمت چیه؟
- آتوسا
- چه اسم قشنگی

 
او دلیل آفریدن جهان است


Eve Arnold/Magnum Photos
مریلین مونرو
 
و بیابان تشنه است
و کوه سنگین بود
و آسمان تنهاست
و خورشید غمگین بود
شب پشت تمام پنجره هاست
شب
پشت تمام پنجره هاست
 
پدر سوخته
مادر مرد
من دارم مثل آهوها پرواز میکنم

"رویای یک پسر شجاع و یتیم"
 
فکر میکنم اینکه آدم بپذیرد که هیچ چاره ای ندارد. باعث بیچاره شدنش نمیشود...
 
همیشه خراب شدن چیزهایی که دیگران ساختند برام خوشحال کننده است. خوشش می آد آدم وقتی میفهمه که حرفاش چقد درست بوده...
 
و از همان قدری که
دستهای من
به سینه های تو ایمان آورد
من خواندن آموختم
و کلمه هایم
در جان آدمهای تشنه آتش شد

 
تلقین
تلفن
تف
عاشقانه ها اینجور اتفاق می افتند
 
- من بنفش و دوس دارم
- خوبه منم
- گه خوردی تو همش میگی دوس داری
- خوب بوی خوبی میداد
- خفه شو مردم میفهمن
- از کجا میدونن چی میگم؟
- میفهمن
- باشه ببخشین ولی خودتم گفتی
- منکه گفتم منظورم اون نبود
- به هر حال گفتی
- گفتم که منظورم اون نبود

"این متن به دلیل منحرف کردن ذهن خواننده به ... از کتاب حذف شود"
سانسورچی
"جرات نداری بنویسی کس گه میخوری سانسور میکنی"
نویسنده
 
دارند در من جوانه می زنند
دارند در من می بارند
دارند از من میپرسند
هی آقا؟
و من اندوهگین ترین این جمعم
فاتح سرودهای نیاموخته
باید رفت؟
میشود بپرسم از کجا به کجا خانوم؟
 
خراب خواهم شد
کتاب نخواهم خواند
سیگار نخواهم کشید
به احمدی نژاد هم
رای نخواهم داد
حتی اگر مرده باشم
گر چه مرده شنیده ام زیاد
به احمدی نژاد
رای داد
 
پنج هزار صفحه از کتاب سید توقیف است
پنجاه تا از ملیون دنیا
لا اقل از میان این هزار پنج هزارتا یکی
از میان این پنج هزار تا یکی
از میان ما یکی
از میان ما کی ؟
 
آدم اول تصمیم میگیرد زنده بماند بعد در دنیا دنبال بهانه میگردد. فکر میکنم این خیلی احمقانه است. مثلا شما که الان این مطلب را میخوانید بهانه امروز من برای زندگی کردن هستید. ما مثل یک حلقه زنجیر به هم گیریم و برای هم بهانه هستیم و همه داریم با هم سقوط میکنیم. فکر میکنم اگر کسی بقیه را رها کند سریعتر از بقیه سقوط نمیکند...

 
آدم بیاید اصفهان به فکر اینکه قرار است یک پروژه خفن داشته باشد بعد همه کارها به طرز خفنی ردیف بشود جوری که آدم یک کمی به وجود خدا در آن بالا اعتقاد پیدا کند، بعد بیاید هتل و ببیند هتل را بازسازی خفن کرده اند و هتل خدا شده برود دوش بگیرد غذای مورد علاقه اش را سفارش بدهد و با علاقه به حرفهای پیرزنهای کناری گوش کند و ببیند که پیرزن روژمالیده کناری دارد درباره سکس شاپ صحبت میکند و یک نوع خاص dildo که پشم هم دارد به کمر آدم بسته میشود و دو تا شاخ کوچک دارد که هر کدامش برود توی یکی از سوراخهای آدم و موقع sex به هر دو طرف کیف بدهد. آنوقت آدم غذایش را نصفه میگذارد و میرود توی اتاقش به قانون همیشگی دنیا برای ریدن به خوشی های حتی کوتاه آدمها فکر میکند...

 
دستهای من
به آسمان پستان تو
پرواز کرده اند
و سرم
در میان کوهپایه های تو
غروب کرده
مدتی است
من
مرد لخت
چیز دیگری برای نمایش ندارم
به برق چشمهای تو خیره خواهم شد
 
فکر میکنم مدام دنیا فرصت های تازه ایی برای گریستن در اختیار آدم میگذارد...
 
برای آمدنت دست میزنم
برای اینکه بیایی
برای ماندنت سوت میزنم
بدون هیچ صدایی
برای رفتنت
بام بام بوم درق
اشک میریزم
ولی کس خوارم هم نیست
الکی گفتم
گه خوردم
بمان حالا
 
ما به شدت شبیه هم هستیم
ما به شدت شبیه هم بودیم
پستان تو را
شکل دماغ و
قالب دستهای من
ساخته بودند
 
و ما در
آستانه
فتح و الفتوحی دیگر بودیم
و ما در
خیال
راست
دست چپ
خانه
مادرم اینها بود
سبیل داشت
چادر داشت
حلوا پخت
هق هق کرد
وقتی جواد
به بابا گفت
من
دیگر
تا
ته
دنیا
سیگار میکشید
هق می زد
 
فکر میکنم ما آدمها توی قرن جدید خیلی از چیزها را پذیرفته ایم. مثلا مثلث های ئنیا را پذیرفته ایم و فهمیده ایم که نصف کیف استخر به این است که آدم از CNN عکس آدم لاغر سیاه ببیند که دارد توی بیابان غرق میشود و اینکه هیچ انگشتری وجود ندارد که ما گم کرده باشیم را هم پذیرفته ایم کم کم. فکر میکنم اگر آدمها یکی دوتا مطلب دیگر را هم بپذیرند. به مرحله ای برسند که بتوانند خودشان را دسته جمعی خلاص کنند و دماغ خدا را که میخواهد قیامت و شیپور راه بیاندازد بسوزانند...

 
صدای شیهه اسبت از کدام تشت آمد لامصب؟
با کدام حقه های سینما در شبی بارانی؟
دلم برای بازوان تو تنگ میشود دیگر
هوای بالا و سر دارم
و اینکه به هر حال باید آدم چیزی بگوید
ساکت نمیشود هرگز
حالا هر چه
حالا بعد
 
سیگار را بده من دکتر احساس کرده ام الان سالهااز فروغ شاعر بهتری هستم

سینمای فردین خوب است
تریاک هم خوب است
میکشد آدم را با
و خاکسترش هم
میدانمی دکتر؟
سگرمه دگمه توپ پاتک شمشیر
هورا
میگوید من
استعدادش را
داشته بیدم
به توپ خورده بودیم ما
به درخت خورد او
هر دو
ناگهان تو بغل هم افتادیم
میفهمی که؟
خدا هم گفت اشکالی ندارد.
MTC فردین گذاشته
MULTIVISION پورنو نشان خواهد داد
شبها باید آدم فقط کمی بیدار بماند
دنیا زیبا شده
تمام چراغهای سبز روشن است
بین ما
من و فروغ
و دشک
خطی نمانده است
من توی رختخواب هم هنوز
تریاک میکشم

 
بیا بریم دشت
کدوم دشت
همون دشتی که خرگوش خواب داره
آی وله
بچه صیاد به پایش دام داره
آی وله
بچه صیدم را نزن
خرگوش دشتم را نزن
خواب خرگوش به خواب یار میماند وله ی
 
سر نماز
چادرت
جا نمازت
مهرت
رمضانت
محرمت
حرامت
افطارت
و سحر
شراب باشد
ان شاالله
من باشم
ان شاالله
 
دور به بلای
بالای
مو لای
درزت نمیرود
هرگز
باور کن
سر کوچه اتان
دختر افتاده بود پنج زار
برای چه من
برای دستت مرده باشم؟
 
دامنت
سرشار از
پر از
مملو از
حاکی از
جکایتی
بستنی است
لبهای
پای راستت که از کنار
می دانی؟
 
توانایی و ناتوانی یکسانند. ما نمیتوانیم وقتی که میتوانیم. انجام شدن کارها تنها به توهمات ما بستگی دارد...
 
سرت را بالا بگیر قورباغه
بالاتر
تنها بودن
به زیبا نبودن می ارزد
 
سرت را بالا بگیر پروانه
بالاتر
پروانه بودن
به بال داشتن می ارزد

 
خدا خیلی به مردها لطف کرد که من را زن نیافرید. ولی احتمالا منتش را بعدا ها سر مردم میگذارد. احتمالا جایش این طوفان ریتا را فرستاد...
خدا کلا یک کمی نامرد است. البته کم تر از بنده های ذکورش...
 
حالم؟
بی حالم
دردی ندارم
عمیق تر از دردهای دیگر دنیا
درد عمیق آدم را به زنده ماندن تشویق میکند
 
وقتی آدم خودش را سانسور میکند احساس میکند به دختر بچه ده ساله اش از عقب تجاوز کرده. خیلی درد میگیرد هم برای آدم هم برای شعر. تا یک مدتی نمی تواند هیچ کار دیگری بکند...
 
"خوب چه ربطی داره؟"

تکیه کلام باریتعالی که در روز حشر برای خیلی از مسلمانها گران تمام میشود
 
احساسم به من میگوید
تا چند لحظه دیگر
یک شعر بند تنبانی
در وکرده خواهد شد
کلا احساسم گیر کرده
همش همین را به من میگوید
 
تنها صدایی که از درخت در می آید صدای شکستن شاخه هایش است. شعر ما شاعرها هم از همین صدای چرق هاست. منتها بیست چهار ساعت در حال شکستنیم...
 
آدم ساده باشد
صاد باشد
با سوت از میان دو دندان

آدم فرشته باشد
ف باشد
با کلاه روی سرش

آدم جاکش باشد
جیم باشد
با انحنای روی کمر

آدم خل باشد
خ باشد
اهل فن باشد
خفن باشد

چه فایده؟
آخرش که میم میشویم
حتی
هیچ هم نمیشویم آخرش...

 
سهمگین ترین لحظه زندگی یک شاعر زمانی است که توی رختخواب دوست دخترش در حساسترین لحظه ها به او بگوید. که به خاطر اینکه اشعارش شبیه پروین اعتصامی و فریدون مشیری بوده عاشق او شده است...
 
"بینیم با حال نداریم"

تکیه کلام لوسیفر که در روز حشر باعث دردسرش خواهد شد
 
پایان ندارم
از هیچ جا نیامدم
این حرف ها که سعدی میگوید
کس شعر است
یکی برایم کمی داستایوسکی بخواند
بوی اودکلن گرفته ام
 
من
میخ
تیغ
پرچ
گلویم
نقطه

پستانت
نقطه

دلم
نقطه

حالم
نقطه

پستانت
نقطه

تیغ
نقطه

بیمارستان
قبرستان
نقطه

قبر
تاریک
نقطه

اینجا
نیا
تاکید
نقطه
ندارد
 
کلا اکثریت توی اعصاب من هستند و من توی اعصاب اکثریت...
 
آدمها سه قسمتند:
آنهایی که با دیدن من خنده شان میگیرد
آنهایی که از دیدن من غمگین میشوند
آنهایی که کلا امثال من به تخمشان هم نیست

حرصم همیشه از قسم سوم که اکثریت هستند در می آید...

 
بهره های هوشیم را
مثل لولو یزید
توی جوب میریزم
صدایش زیباست
حالا که احمق شدم
می توانم زنده بمانم
 
قیق قیق میکشد درخت
و صدای خفه شدن جنگل
دارکوب را دیوانه میکند
پاییز رسیده است
جنازه ها یکی یکی
بر زمین می افتند
 
درخشش
همان تاریکی است
ستاره ها این را میدانند
 
دیروز مثل مرده های توی تابوت بودم از توی تابوت نمیشود UPDATE کرد. کرمها نمی گذارند.
 
پیامبر ما بود و میگفت تا خدای را میشنید. صبحها بر گناهان مردم بر خدایش و شبها بر گناهان خدایش بر مردم میگریست. دیر نزیست و بر گورش بنایی نساختند. نه خدایش نه مردمش از وی نه به یادی...
 
اگر با دیگران بخوابی غصه نخواهم خورد ولی اگر با من نخوابی دیوانه میشوم...
 
همین صدای ساده و
همین من گرفته کز
خود و
خود و
تمام آنچه داشته
برهنه میشود
و باز

همین کلام ساده که
همین حروف تخته بخته
در غروب های
سگ مصب

تمام
told های تو
تمام missed های من
دوباره در من
و تو باز هم
دوباره میشود
چاره نیست

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM