Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
دلزده از تمامی آرزوها


Tommy Mardel

فاحشه ای در شهر قاهره

Labels:

 
مثل ماه در
مهتابی
پای برهنه ات
به سقف خانه من خورد
از آسمان آمدی
نرم و با
صدای جیر جیر
و توی خوایهای من
لغزیدی
لطف کردی
زحمت کشیدی
قدم رنجه فرمودید
 
داریم جوک می گیم
یکی میاد و میگه
خسته نباشی
برادر
وقت تمومه
بعد
ورقا رو جم کرد برد
ما هنوز
جوک می گیم
 
می گویم "پدر خاطر مبارک هست که بچگی هی هر چی می دیدم می گفتم چیه و شما درباره اش توضیح می دادین؟" می فرمایند با لبخندی که "اوهوم" می گویم "در راستای همانها یک چند تا سئوال دیگر دارم فقط قانونمان همان باشد اگر جوابتان قانع کننده نبود باز می پرسم" می فرمایند "صبحانه خوردی؟ شرکت دیر شد ها"
 
می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم خدا لعنتت کند احسان خدا لعنتم کند خدا همه مردم را لعنت کند. به این یک درد عادت ندارم. از کوچکی راجع به هر چیزی که فکر کرده ام نوشته ام. حرف خیلی دارم حرف خیلی هایش نزده مانده خیلی از چیزهایم ننوشته مانده. خدا لعنتت کند...
 
یک جایی هست که دوست دارم ببوسم. یک چیزی هست که باید بنویسم. حرفی که باید آخرش بگویم. بغضی که باید یک روزی برسد به گریه. من کجای این دنیا هستم؟ من دارم چه کار می کنم؟ یک نفر آخرش باید این را به من بگوید. یک نفر باید این حرف را بگیرد معنی این حرف را بفهمد و دست من را بگیرد و اینها. می میرم قبل از تمام بوسیدنها و خوابیدنها و گفتنها و نوشتنها تشنه می میرم. تشنه تمام چیزهایی که هیچ وقت نیافتم. این عادلانه نیست. این اصلا عادلانه نیست...

 
استصباب

صبّ کن مرا
من مراعات صبّ ام
صبح صبر نرسیده از
نگفته با
نیامده یا یم
پا بریده از تمامی هستی
بی
نعمتی
قیمتی
کلامی
کلماتی
حرفی
بی
صبر از
ناتوان از
خوابیده
در
گم گشته
در
با
تو
می
خواند
بر
سو
دی
گر
می کشاند
بی
سر
می بندد
در
می گشاید
با

صبّ کن مرا
که صبر من
طولانی و میسور
است
صبّ کن مرا
که صب تو صبح است
آف
ریده و
آف
ریدگار و
عف
ریت
چلانده شو
کثیف شو
به تف
آه و ناله شو
و صبّ کن مرا
که من
زمان عذاب را
ط.....ول
خواهم داد

عقوبت تو
و لذت پروردگارت
تا ابد باقی است
 
گفتم "مردم می گویند اگر یکبار شیرین را کرده بودی..." گفت "تا به حال درباره اش فکر نکرده بودم یعنی حواسم نبود که می شود این دفعه که بیاید این دفعه که بیاید..."
 
و زمزمه می کرد با خود و با ما به یک سال و دهسال بعد سر فرا کرد و گفت "سکوت کرده بودم در این همه ساله از امروز سخن خواهم گفت" و از آن پس زمزمه می کرد با خود و با ما به یک سال و دهسال بعد سر فرا کرد و گفت "سخن گفتم در این همه ساله از امروز سکوت خواهم کرد" و زمزمه می کرد با خود و با ما به یک سال و دهسال...
 
من
فرق دارم
مردهای دیگر
توی گیسهایت دست می زنند
من توی اعصابت
من را
پیش از آنکه بگیری
رها کن
 
یک گل قرمز بودم کاش
از آنها که دستفروشها می فروشند
و پسر بچه های کوچک می خرند
و می دهند به دخترهای کوچک
از آنها که دخترهای کوچک
بو می کنند
پر پر می کنند
و توی راه برگشت خانه
از ترس بابا
توی جوب می اندازند
یک گل قرمز بودم کاش
از همانها که پلاستیک و تیغ دارند
و گلبرگشان
پلاسیده
تا ماهها
توی دفتر خاطرات زیر تخت
می ماند
یک گل قرمز بودم کاش
 
دوست داشتن
دوست نداشتن
مساله این نبود
کسی از ما نپرسید
کسی از ما نخواست
کسی به ما نگفت
ما ارزشی نداشتیم
 
و دلتای کوچکی است بین ما
مثل فاصله شب با روز
مثل خط افق تا دریا
یا
مثل آسمان با
خورشید
تو از آن بالا می تابی
من و زنبورهای دیگر
در کفت هستیم
یک روز مال من خواهی شد
High noon خورشید بزرگوار و عزیزم
 
زیاد بگو نگذار دیگران بگویند حرف مردم آدم را گیج می کند آدم را به بیراهه می کشاند حرف مردم آدم را دیوانه می کند بگو علی بگو مردم نمی فهمند مردم خسته می شوند ولی دیگر صدای دیگران تو را آزار نخواهد داد...

"یکبار از این دستفروشهای چاق پستان بزرگ فال حافظ خریدم تویش فی الواقع همین را نوشته بود"

 
چند بار دیگر آدم واقعا باید دنیا بیاید تا بفهمد که زندگی یعنی چه؟ جدا این هم از آن عددهای مهم است که دوستش دارم. از آن عددهای خیلی بزرگ که مدام در حال بزرگتر شدن است. عددهای بزرگ یک چیزی مثل آرزوهای بزرگند. معادل بیرونی ندارند یعنی یک عددهایی هستند که از تعداد بر گهای درختها یا تعداد ستاره های آسمان یا مولکولهای هستی هم بزگترند مثلا یک یک با به اندازه تمام اتمهای هستی صفر جلوش. یا چیزی در همین مایه ها.این عدد خوبی است یک جور عددی است که معادل بیرونی ندارد. عدد دیگرش مثل تعداد دوست داشتن های فرهاد است. خودش همیشه می گفت ستاره های آسمان فکر کنم نظامی هم همین را گفته. ولی عددش خیلی گنده تر است خیلی بزرگتر. دیوانه اینجور عددها هستم که معادل دنیایی ندارند...
 
و از من پرسید "چند بار آدمی باید دنیا بیاید تا برایش کافی باشد؟" گفتم "چه؟" گفت "آبت را بخور این چیزها را نمی فهمی"
 
پاییز بود
که باد نامرد
فصل را بهانه کرد
و لای پستان زنها پیچید
پاییز بود
که من
ریختن یک برگ را
بهانه کردم
و در دامنت گریستم

خیلی بوی خوبی بود
خیلی بوی خوبی داشت
 
همه تایید می کنند و
می گویند
که من
دیوانه هستم
هیشکس نمی داند
فقط تو می دانی چرا
به هیچکس نگو
باشد؟
فقط همیشه یادت
باشد

 
میدونی علی؟
بی خیال...
 
سلام
دلم
بلی
ولی
چرا؟
 
شب پیش
روی دیوار
خاطره هایت
راه می رفتم

گربه ای آمد
با پستانی
شبیه یک
ماه شیرده
دوید و
تمام عسلها را خورد
زنبورها
دنبال من کردند
و من دویدم
به سوی لوبیای سحرآکیز
آنقدر رفتم بالا
که دیگر نکشیدند

از آن بالا
گربه را دیدم
که باخیال راحت
عسل می خورد
 
حذف کنید
بذل کنید
هدیه کنید
صرفنظر کنید
بخندید به دنیا
حرفهایتان را
مختصر کنید
من
زیاد حرف دارم
 
سگ باش
چشم
خر باش
چشم
ولی ساکت نمی شوم
 
مردن یک جور خواب است مثل اینکه چشمهایت را بگذاری روی هم آبت را بخوری همینجور که داری فیلم تکراریت را می بینی بروی به درک مردن هم مثل خواب است. قسمت بدش وقتی است که کابوسهای آدم شروع می شود. و اگر کابوسی نبیند مثل یک ریست می ماند شب و صبح آدم را به هم می چسباند...

 
خونه شاگردم
باشه؟
سوپور خون اتون
آب حوضی حوض بابات
می شه منم
گاهی
شاید
اما
شاید
گاهی
فقط
گاهی
یک کم
باشم؟
 
لاری و لاغر، از حیاط سوسن خانوم

سبوی بشکسه رو
به دس بسه بیارم؟
که مبتلای شمایم
به هر کجا باشی؟
که دس مریزادت
من
مبتلا گشتم
بلا و خطا و این
حرفا
جفا و شما و
این حرفا
ولی
دلم رضا بوده
امامشم
قسم
پله پله تا هشتمش که
دست بسته چاره ام نیست
دیوونه تر
منم
خوابیده آسوده
خوش به حال و
خندون با
های اشکای ریخته
از تموم زندگیمونی
رومو بر که گردونم
ولی دلم
رضا بوده
این مهمه
باور کن
دلم رضای مرتضی بوده
به اینکه سیحون تو
دریایی شما باشم
سیفون تو
مستراتون
که ته نداشته حرفام
سر نداشته باشم
نگفته باشم
جیغ
کشیده نباشم
خفه
بریزه اشکامم
رو زمین خاکی
چیکه
چیکه

رضای مرتضی بودم
که دست خالی
رضای مرتضی بودم
که پابرهنه
بی سر
کشته تو کربلا باشم
دس خونی
سر خونی
پر خونی
تن خونی
رضای مرتضی بوده من
خونی شما باشم
توی جنگ لاری با
باقی خروسا
سگ نباشه
خروسی
سرش به
کون شما باشه
خروس نباشه
هر سگ
چشمش
به جوجه هاتون
مرغ نباشه
خروسی
تاجش
به تاجی شما باشه
کشتارم
هر دو تای چشمای من خونه
هر دو تای پرهام
من
خرترین دیوونه ها تونم
دیوونه تو تموم خروسای لاری
میشه امشب
منم
تو خرای شما باشم؟
 
سینه هایت
محمد را گاهی
به اسلامش
کافر می سازد
و ابن ملجم را
سر سجاده می نشاند
شمشیر علی در پشت
و لبهایت
معاویه را
به قتل ابوسفیان مرده
بر
می انگیزد
می دانم
آخرش یکی از این
دوست پسرهای طاق و جفتت
مرا خواهد کشت
پرچم سرخ من این بالاست
جنگ من
حتی
بعد مرگم هم
ادامه دارد
 
شب با اسانس لیموی پستانهایت
یک لیوان شب می خواهم
سرخ
مثل لبهایت
و کمی آویشن
و یک پره لیمو
روی لیوان
و بدون یخ
چیزی همین الانش
روی پوستم می لرزد
و چیزی
در سینه نحیفم جوشان است
زود باش گارسن زود
برای من
شب بیاور
وقت ندارم
قرار ملاقات دارم
با
ارباب هستی
قول داده این دفعه
من را
خلاص کند
 
و گفت "حرفهای نگفته را به هیچکس نزنید. حرف بهتر است همینطور نگفته بماند"
 
برایت آرزوی خوب می کنم
که شب
مثل من
کابوس نبینی
دلت برای کسی تنگ نباشد
و هیچ کس را زیاد دوست نداشته باشی
برایت دعا می کنم

 
گفت "فرهاد بودن کار ساده ای است" و دیگر هیچ نگفت
 
و گفت "دعا کردم تا جهانم شش وهشت گردد خداوئند بر من رکوییم گذاشت" و گفت "وضع ما برایش اهمیتی ندارد"
 
سیگار بکش
دودش را
توی صورت من فوت کن
خاموشش کن
در
کف دستم
کبریت روسنت را
بده
تا توی پیراهنم بیاندازم
قهوه ات را
داغ داغ
بر سرم خالی کن
در گوشم فریاد بزن
روی صورتم پنجول بکش
تخمم را با
پاشنه کفشت له کن
ولی نگو که
دیگر نمی آیی
 
خسته ام
شانه ام را بمالید
دستهایم را بگیرید
لبهایم را ببوسید
فایده ای ندارد
البته
چون من
بسیار خسته ام
 
شب نزدیک صبح بود
که من توی چاه افتادم
برادرانم مرا
فروختند
و زنان دست بریده مرا
توی آینه دستی
نگاه می کردند
 
تبدیری
بنچینیم
و تسق ممار
سرمق را
به آیتی تازه
نو کنیم
 
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته ام
از
تنهایی

"یادداشتهای عنکبوتی که برای سلامتی پروانه ها دعا می کرد"
 
یادم نرفته
یادم نمی رود
بیخودی امیدوار نباش

 
حالم بد است مامان. حالم خیلی بد است. چه فایده دارد آدم هی شعر لعنتی بنویسد. بدون اینکه فایده ای داشته باشد. همینطور هر چه می نویسد اکو شود توی تاریکی. هی اکو شود توی تاریکی. هی اکو شود...
تنهایی مثل میخ می ماند توی شانه ام؟ که چه ؟ من با همین میخهای کوچک به زندگی وصل بودم. یکی درمیان که کسی میخ ها را بکشد درد میخهای مانده بیشتر می شود. تاریکی برای امثال من خوب است. من را به حال خودم بگذارید...
 
روی هر دوی
فمینیسم هایت
خامه می ریزم
شکر می ریزم
زبان می زنم
ذره ذره
به خامه های روی خط قرمز
سیب کوچک می گذارم
توی کافکایت
خیلی کوچک
و دمب سیب را
می کشم
ذره ذره
با دندان
درس می خوانیم
با هم
زیاد درس می خوانیم
 
رج رج
میله میله
خونه ها
ما رو
از زنا جدامون کرد
تنها موندیم
سختمون بود
خیلی
سختمون بود
بدبختی این بود
که میله های خونه ها
ما بودیم
 
شلوارهای جین پاره
زنجیرهای ما
به دنیا
شلوارهای لی
با ممه های بیرون می اندازه
ما فاتح جهان شده بودیم
و در کف دستم
یک دانه اشک بود
گفته بودند
مواظب باش
خاک تو سرم
هی قطره تازه شد
وهی
گم کردم
خاک تو سرم
 
به روز رسیده بودیم
نور آفتاب
با ما بود
و پریهای لخت توی دریاچه
قورباغه ها با ما بودند
شب دیگر
چاره ای نداشت

 
شب
پرگارش را تا ته
دور من
کشیده
هیچ راهی به بیرون نیست
هیچ راهی به بیرون ندارم
 
توی زندگی هر زنی و برای خوشبختی اش لازم است یک مردهایی وجود داشته باشند که خیلی مهربانند و فداییشان هستند و بویشان آنها را دیوانه می کند ولی آن زنها تحویلشان نمی گیرند و محل سگ بششان نمی گذارند. به اینکه برای اکثر زنها همین نقش را بازی می کنم افتخار می کنم...
 
چیزی در جان من لرزید
چیزی پشت دود
پشت پلک
پشت مردمکهای تو
اتفاق می افتاد
شیطانی در من
فریاد می زد
"تو دیگر نیستی
من اکنون مختارم"
 
چرا می خندید؟
{صدای خنده حضار}
مگر من
چکارتان کرده بودم؟
{صدای خنده حضار}
تنها بودم
راهم ندادید
بیچاره بودم
چاره ام نبودید
کوچک بودم
بزرگم نکردید
هیچ از شما
به من نرسیده
حالا از من چه می خواهید؟
{صدای خنده حضار}
شب شده سندباد
حواست هست؟
آمدم
صبر کن
آمدم
{صدای گریه بازیگر}
{صدای خنده حضار}
 
چند شب پیش
خواب یک ستاره دیدم
تعبیرش بد بود
چند ماه پیش
خواب یک قورباغه دیدم
تعبیرش بد بود
چند هفته پیش
یک ماهی دیدم
رنگ قرمز و طلایی
مثل آنکه پارسال آبیش را دیدم
تعبیرش بد بود
دیشب خواب دیدم
که اژدهایی آمد
از ستاره ها
و با آتشی سرخ و زرد
مرا کباب کرد
در دهان گرفت
و مثل ماهی در
توی آسمانها گم شد
تعبیرش خوب است
به همین زودیها
از خوابها و
تعبیر خوابها
راحت خواهم شد

 
وقتی آدم به یک نفر می گوید به تو مشکوکم. چیز عجیبی نگفته آدمها وظیفه دارند به هم مشکوک باشند. کلا زندگی همین است. باور کن.
 
هی صدایت زدن
تو باد و
دست همراهی با من نبودی
صداتو قبلا شنیده بودم گفته بودن بهم که
می آمدی و راستی در من کج می شد
می گیری نه؟
می فهمی؟
 
دوز دوایم را
بالتر بگیرید
و چین دامنهایتان را
وقت چرخیدن
بنشانیدم
سر گارشد قرمز
که مادرم با صدای مهربان اه اه
خالی میکرد
دوز دوایم را
بالاتر بگیرید
و دنگ ودکایم را
بیشتر بریزید
من از دکترم
برای مرخصی گرفتن از دنیا
گواهی دارم
 
می پرسم "بیستون از کی بیستون شد؟" می گوید "مردم اینجا خانه داشتند خانه ها را خراب کردند من ماندم که سقف خانه ام آسمان است. سقف آسمان ستون نمی خواهد"
 
پریروزی
دیروزی
باز گشتمت به جای همیشه
باز یادم نبود
یادم رفت
قبل اینکه اومده باشم
تو باد
رفته بودی
 
همیشه
دیرتر بیا
انتظار لذتبخش است
انتظار و من
در باد
می نشینیم
و درباره بوهای دامنها
که در دست باد دیوانه پیچیده
حرف می زنیم
 
ماچ
با دهن باز و با
هیکل پیچنده
و دستهای
جستجوگری که تا ابد
جهانگرد کنجکاو تنت خواهد بود
کوهی به کوهی
دونده در دشتها و
سرک کشنده به هر جایی
ماچ
من
به دریای تو آمدم
مثل بادی در
طوفانی
مثل قایقی
سخت و استوار
همیشه بر بادبانهایش
مهمان خوشبوترین موجهای دنیا
ماچ
پارو پارو
اسکی جت
بدون مانع
fast
در دریای
مهربان و
دلپذیرت
ماچ

 
می گویم "خسته نباشی فرهاد" می گوید "کلنگ زدن آدم را خسته نمی کند وقتی از دنیا خسته می شوم می آیم سراغ کلنگ زدن کلنگ زدن کار خیلی شیرینی است" بعد یکدفعه بغضش می شکند "آی شیرین جان شیرین جانم اسمت که می آید اسمت که می آید" و گرگهای توی بیستون با صدای زوزه هایشان مردم ده پایین را دیوانه کردند...
 
یک ترانه بامزه بلدم
که باید شخصا برایت بخوانم
شاعرش گفته
در هنگام خواندنش باید
دست آدم حتما
روی آنجای طرف باشد
کی خواندن را شروع می کنیم؟
 
یک اقیانوش
ظرف کوچکی است
پر از آب شور
من خیلی
بیشتر از این
ظرفهای کوچک اشک ریخته ام
 
من از کدام طرف بیایم؟
چطور؟
 
نمی توانم
بگویم
و نمی شود خاموش بود
 
و گفت "زنها مال شما نیستند شما مال زنها هستید از چند لحظه های خوشبختی تان استفاده کنید" و گفت "ای کاش عروسکی بودم کوچک در دامنت چون ماه ای پری دریایی" و افزود "چدیدا تریپ رمانس مدرن حال می کنیم در این سده به شدت با محیط کنتراست دارد و لذتبخش است" بعد گفت "چرا دارید من را بر و بر نگاه می کنید تشویق کنید گوساله ها..." و ما هلهله بر بیابان زدیم...
 
روز خوبی است نه؟
پروانه ها همه
عاشق شمع ها هستند
و مرغ ماهیخوار
دیوانه وار
ماهی توی دریاچه
جیغ زنها می آید
وسطهای عشق ورزیدن
با کمی کس تراشیده
مهمان کیرهای براق
روز خوبی است نه؟
عروسهای بسیاری
وانمود می کنند
که شوهرشان در انال
فرد اول بوده
دروغکی اشک می ریزند
و بادهای بسیاری
به برگهای ریخته می گویند
آه اشتباه شد
حواسم نبود
درد گرفت
درد داشت کنده شدن
و مورچه های بسیاری
دست و پای عنکبوتهای پاره را
خانه می برند
روز خوبی است نه؟
مثل همیشه؟

 
راههای صورتی و طوسی
من را
توی جاده های بلوند
به فریادی مهیب می رسانند
تقصیر تو لعنتی نیست
همه
مردم دنیا
نقطه ضعف های بیشمار من را
می شناسند
 
ادای شب را در می آورم
سر چار راه
کسی من را نمی بیند
کسی من را نمی شناسد
هیچ کس من را نمی بیند
کسی به من توجه نمی کند
نه
من
تلو نخورده ام
من
زمین نیافتادم
 
هیچوقت کسی به ما نگفت که از کوچه بترسیم. حتی اگر شب باشد. همیشه مامان و بابا به ما گفتند توی کوچه باشید. بابا می گوید از دیدن مردم لذت ببرید. مامان اضافه می کند مواظب بچه بدها باشید. غیر از این همیشه شبها دیرتر از همه بعد از همه توی خانه رفتیم. کوچه توی شب چیزی اضافه به کوچه و چیزی اضافه به شب دارد. دنیای خانواده ما چیز عجیبی است. هیچ شبیه هم نیستسم و فقط چندتا ایمان کوچک ما را به هم وصل می کند. و از جمله چیزهای زیادی که آموختیم از هم. این یکی از همه مهم ترست که همیشه باید شب را دید. شاید هم این را هیچ وقت یاد نگرفتیم که باید دقیق با شب طرف شد. به هر حال هر کسی رویایی دارد. رویای من و همه برادرهایم همان خاطرات همیشه است. توی همان کوچه همیشه ماندن تا شب و زیر نور چراغ برق ساعتها و ساعتها فوتبال بازی کردن. یادمان نرود محمد. یادمان نرود حمید. ما بچه های کوچه ها هستیم...
 
در همین ساعت خسته
کوهها
فهمیدند
جاریدن
جویبار
برای التیام زخمهای
طوفان کافی نیست
در همین ساعت خسته
پروانه ها
فهمیدند
یک روز عمرشان
برای
نوشیدن هر گل تازه
کافی نیست
در همین ساعت خسته
مورچه ها فهمیدند
تا خانه
مورچه بزرگ
که در آفریقاست
راه بسیاری مانده
در همین ساعت خسته
فهمیدم
دنیا
برای
فهمیدن و
رسیدن و
التیام یافتن
کافی نیست
و این
هیچ اصلا
بزرگ و کوچک ندارد
 
همینجا آمد
و در کنار من نشست
پروانه
وار من پرید
جهان من
توی چنگالش
 
صدسال دیگر
مردم
داستان زندگی من را می خوانند
لبخند می زنند
و می گویند
"عجب دیوانه ای بوده"
هیچکدام ار حرفهای من به آنها نمی رسد
کلمه هایم
برای گفتن دردهایم کافی نیست
 
شب
مثل یک داستان نیمه کاره
همچنان ادامه دارد
روزهای دیگری هم باقی است
چگونه تحمل کنم خدایا؟
چگونه تحمل کنم؟
 
همه جانم دارد
فاسد می شود
و مثل یک پروانه در روغن
می روم پایین آرام آرام
و صدای پرهای آشفته ام
دخترها را
تا من
می کشاند
 
سکایتم
تا شکایت
فقط سه نقطه کم دارد
...
بیا
این هم سه نقطه ام
خودت روی سکایتهای من بگذار
حرا نمی آیی؟

 
بشکوه


Jaded Rabies (+)
 
می گوید "چطور می شود که آدم اینطور می شود دلم الان پر گرفته می خواهم جانم را بکوبم در سنگ" می گویم "بکوب فرهاد جان بکوب دنیا دارد به ما عاشقها افتخار می کند"
 
صبا؟
خوشبختم
چه اسم قشنگی داری باد
دستهایت
چه بوی دامنی می دهد امشب
کجا بودی؟
نکند استرالیا بودی؟
 
درباره خدا
از باران شنیدم
درباره باران
از سینه هایت
و چشمهایت
به من می گفت
سینه های زیبایی آنجا پنهان است
رستگاریم را
مدیون چشمهایت هستم
 
چشمهایت پر از اشک می شود
دهانت خشک
و غم گلویت را می گیرد
زهر عنکبوت کوهستان
بد چیزی است
بترس از من
جوجه آهوی
تازه نچ زده از
توی باغچه
 
سکوتها
شب می کنم
می چینم لبم را ور
روی دیوار هستی
و دستهایم را
توی هم گره می زنم
یادم
می رود
از خودم که نیستی
و مثل پورش ویژژژژژژژژژژژژژژژژ
از کنار خودم می روم تا دور
تا فرانسه
تا ایفل
تا کن
و تمام شب را
تب می کنم
خیس می شوم
تا زیر چانه ام
در هوای اقیانوس
و اثبات می کنم
به تو امشب
به تو دیشب
اثبات کرده بودم
زشت ترین جلبکها
می تواند حتی
بسیار هم زیبا باشد
شب روی سینه ام ورم کرده
و توی سینه هایت
دستهایم بوی شب گرفته
یک امشب مهمانم
فردا جایی
دیگر
خدایی دیگر
شاید هم
رفتم با پورش
تا فرانسه
تا ایفل
تا کن

 
من زورم زیاد نیست -
خسته ام
- زور مهم نیست
پشن مهمه
 
گاهی آدم یک چیز خنده دار می شنود که نه خنده اش می اندازد و هم حالش را میگیرد. همه احتمالا درباره لباسی به اسم شلیته شنیده اید. خوب مزایای خودش را دارد و به نسبت لباسهای ایرانی اکسسش بالاست و احتمالا پدربزرگ های ما از آن کلی خاطره دارند. یک نفر به من می گفت که وقتی ناصرالدین شاه رفته است فرانسه و برده اندش رقاصخانه و رقاص های فرانسوی را دیده که با آن دامن کوتاهها و جورابهای شیشه ای لنگشان را هوا می کنند خوشش آمده و خیاطهای قصر را وادار کرده تا این را برای زنهای حرم بدوزند و این لباس عجیب که نتیجه کپی کردن همیشگی است مد شده توی ایران. این داستان را هیچ خوشم نیامد. حالم بهتر نمی شود...
 
هی با کلنگ می کوبد توی ملاجش و هی خودش را از بالای صخره ها می اندازد توی دریا و اصلا نمی میرد. و هی به خودش افتخار می کند که فرهاد است و هی زیرلب می گوید شبها "چقدر آن روز روز خوبی بود که من تو را دیدم شیرین" گاهی دلم برایش می سوزد بعد بوی دل سوخته می خورد به دماغش و باز دیوانه می شود دوباره می رود سراغ کوه و باز هی بنگ بنگ بنگ تا دوباره خودش را توی دریا بیاندازد...
 
می نویسم می نویسم
می نویسم
و می نویسم
دکمه publish هستی من تویی
 
قرمز بپوش
از افق بیا
مثل مهتاب که قرمز می آید
ولی مردم

"مردم
های مردم
من مردم
از غایت دلبستگی
و از حدت افکارم
که توی شب می آید
به کله ام
چت چت و
قاط قاط
خسته ام
دلم برایت تنگ شده
چرا نمی فهمی؟"

مهتاب آمدم
به پای برهنه
از روی ستاره های تیغ تیغ تا سقف
تمام آسمان خونین شد
خون روی ماه ریخت
ماه قرمز بود
 
به من بگو
باور کردنش سخت است
ولی
باور می کنم
اگر
کمی
بیشتر بگویی

 
آمد مقابل ما ایستاد پرهنش را گشود و گفت "فاتوا بسوره من مثلی از اینها که اینجا نوشته" بعد دو تای سینه هایش را از از هم گشود و ما را نگاه کرد. استاد خجل شد. و شاگرد خجل شد و ما خجل شدیم و کتاب خجل شد. و همچنان بسته مانده ایم و بعد که رفت یکی از ما خندید و گفت "حدیثی خواندم از کتاب شیخنا و ..." بانگ از آسمان برخاست که "خاموش" ما نفهمیدیم آنان از ما که شنیدند دیوانه گشتند...
 
راستی ...

جهان
جهنم است
و هر چه از جهان که
گفتمت
کم است
و هر چه
ساندویچ
خورده ای زمان مدرسه
سم است
و ماتم است زندگی
کم است زندگی
کم است
راستی
چه کار داستی؟

سلامتی و
خواب و
بعد
دوباره عشق در
لباس راحتی و
بعد
سق زدن
به آنکه
نوک زدن
به اینکه
حتمی جهان
همین و
جز که
غیر آن
جهان نبود
راستی
چه کار داستی؟

خواب دیده ام
خواب خوب
خواب های خوب دیده ام
برای زندگی
کار داشتم
حرف داشتم

چیز دیگری به یاد شب نبود
 
بچگی امتحان کردم. اگر یک سنگ کوچک روی مورچه بگذارند دردش می گیرد. ولی اگر یک سنگ بزرگتر روی مورچه بگذارند به سنگ عادت می کند و مورچه های دیگر می آیند و برایش غذا می آورند و زیر آن سنگ زندگی جدیدی را آغاز می کند. بچگی امتحان کردم توی چشمهای آن مورچه که به سنگ بزرگ عادت کرده. دیگر هیچ اثری از شکست و درد نیست. بچگی دقت کردم...
 
معنیم کن
سعیم کن
من را
که در ته این
من
افتادم
تقدیرم کن
دست بکش روی موهایم
 
آدمهایی که با دنیا می جنگند. چک می خورند از دنیا و لگد می خورند از دنیا و هیچ چیز گیس از دنیا توی دستشان نمی آید تا لااقل کشیده باشند...
 
کلنگ را روی سنگ گذاشت گفت "شیرین زنگ زده گفته می آید اینجا مهمانی" گفتم "حرف است فقط دلت را خوش نکن الکی" خندید گفت "کار شاعرها امیدوار و تحریک کردن مردم است ناامید کردن کار دکترهاست"
 
این قرص آخری کارم را می سازد
می دانم
راجع بش مثل چیزهای دیگر
زیاد خواندم
خیلی بزرگ است
رنگش نارنجی است
ومی رود توی
چرخ مغز آدم را
مثل یک گوه
این قرص آخری کارم را می سازد
خودم خواندم
برای محکم کاری
دکترم دوزش را بالا گرفته
 
به رسم جدید ادامه بده
ماتیک صورتی بزن
شورت سفید بپوش
و سنت قدیم تنها نخوابیدن را
ولش کن
حوصله داری
معصومیت هم
کیف های خودش را دارد
حقوق گرفتن
سر خانه زندگی رفتن
و وانمود
به اینکه دنیا خیلی عادی است
و اینکه هیچ اتفاق دیگری نمی افتد

 
یکی از ما به رای قدیم از آب می گذشت گفت "نکنین این کارا رو. هندیا این یه تریک ما رم جواد کردند" مردک بیچاره خجل شد و در آب افتاد
 
و گفت "مردمانی هستند که می دانند و فکر می کنند نمی دانند. و مردمانی که نمی دانند و فکر می کنند می دانند" و گفت "قوم دویم به خطایند"
 
همیشه حرفهای من
همیشه حرفهای آدم
توی آدم
یعنی
توی قلب آدم
و در دل دیوونه من
می مونه
هیچی نمی گم
هیچی نگفتم
 
مهربانترین
آرام باش
باشد؟
 
حیات شرایط خودش را دارد
باید قوی نباشی
باید بزرگ نباشی
و زن نباشی
و شاعر نباشی
و دوست هیچ کس نباشی
باید پرواز را بیخیال شوی
و مطلقا آواز را بیخیال شوی
و وانمود کنی زنها
فقط
کس شان بوی خوبی دارد
و اینکه هیچ اتفاق دیگری در جهان نیافتاده
حیات شرایط خودش را دارد
- اولش هم گفتم
یادتان می آید؟ -
 
یک صحنه زیبا از اتفاقی که هرگز نمی افتد

ساحل صدایش ساده بود
صدفهای سرخ سینه چاک
و سقائک آبی رنگ
و ساعت شماطه دار نارنجی
همه چیز برای
یک سریال
انگلیسی حاضر بود
برای برنامه کودک
بعد زنی آمد
از آنها که موهای قرمز داشت
و روی کپلهاشان حتی
کک و مک دارد
و زیباییش
به موجها تجاوز کرد

 
می گوید "کلنگ زدن کار سختی نیست کافی است آدم کمی واقعا عاشق هر کسی باشد" می گویم "شعر گفتن هم" می گوید "خفه شو کون گشاد دست من درد گرفته بیا کلنگ بزن"
 
خرچنگی
در قلب دردناکم
رماتیسم
مضاعفی گرفته است
باد دریا زانویش را
به درد می آرد
به یادش می آرد
که در زمان اسپرمی
شاید
توی دریایی بوده
خرچنگم
بی هوا
قیچ دست راستش را می بندد
فریاد می زنم
"آخ خرچنگم آخ"
می گوید
"ببخشی شاعر گاهی باید
قیچ هایم
درد می گیرد از
ایستادن
علی الخصوص اگر بادی
از دریا
آمده باشد"
بعد پیژامه می پوشد
توی خونهای ریخته
چلپ چلپ می رود
آن پشت
عقبی به
عقبی
و من
شعری تازه می نویسم
با هر باد دریا
تا بمیرم
و خرچنگ ناقلایم
آزاد
قیچ قیچ
پرواز کند
تا دریا
 
شب
باز هم شب
باز هم غم
باز هم ما
باز هم من
باز هم تو
باز هم با
شب

شبه مثل هزار پا توی تن مجسمه های جمشید تخت می ره تو جومه های ما و با یه پای اضافه تر در می آد باز شبه که بد میره فرو توی سینه ها و باز بدتر می آد باز شبه که سگا رو جری کرده دخترای بور و فرفری کرده ساده ها رو لامبادا

شب
باز از سر
سر بر دی
واری من
در تو خا
موشی باز
می کاود
 
پاییز اتفاق خاصی نمی افتد
بادی می آید
به برگها می گوید
"بیا وقت رفتن است"
هیچ کس به ناله های درخت بیچاره
گوش نخواهد داد
 
روز بد یعنی چه؟ راستی روز بد یعنی چه؟ چه چیزی باید اتفاق بیافتد برای آدم تا آنروز روز خوبی باشد. هر وقت کسی به من گفته "خوش گذشت روز خوبی بود" به من دروغ گفته. کلا همه حرفهای مردم دروغ است...

 
دراکولا جونمی
قطنه قطنه
می خونی از جونٌم
سیلیطمی
پیچ پیچ تاب تو
تنت و من
تا گردنت به بالا و پایین
به گاز گاز
خرابتم لعنتی
نفله اتم کس کش
چه فرق می کنه حتی؟
کی می گه حتما باید؟
چرا من یعنی؟
سیبیل می تراشم برا تو
دست می برم
دماغ می کشم
چشم در می آرم از
پس کله خودم
حروم می شم آخر
کدوم گوری استی دیوونه؟
 
حالا
زمانی طولانی است
روزهای آینده طولانی تر خواهد بود
من آرزوی وزیدن بادها بر گورم را
به گور خواهم برد
 
شب ها
می بینم
دست می کنی توی شورتت
و آنجایت را
خرت خرت می خاری
و غلت می زنی
و لبخند می زنی
و فکر می کنی
من بودم
هنوز شب ها
تو را می بینم
 
و از من پرسید "چند سال ناامید ما؟" گفتم "چهل سال شاید سی" گفت "بیش بوده است"
 
دستش آمد روی شانه ام صدای گریه من را شنیده بود. "هنوز یادش هستی نه؟ فکر می کنی تنهایی نه؟" بعد داد زد توی آسمان "هیچ کس از ما تنها نیست. عاشق های دنیا با هم هستند. ما همه با هم هستیم" بعد کلنگش را به من داد گفت "بیا نوبت گریه کردن من رسیده یادت نرود سر وقتش تو هم بیایی دنبالم" گرگها در انتطار بی صدای گریه اش توی کوهستان زوزه می کشیدند...
 
شن کش بیاورید
برای شاعری که شن شده
در کنار دریا
قبل از مد
شن کش بیاورید
شاید خرچنگی
که در سینه اش
می خراشید
لای شنها
مانده باشد

 
هنوز هم می گویم
تردی
مثل کاهوی تازه ای
که آرزوی الاغهاست
من الاغی پیرم
در آرزوی کاهوی تازه پیر شدم
الاغ لیاقت کاهو ندارد
همینجا توی اصطبلم می مانم
پیر شدن
حتی الاغ ها را
کم کم
عاقل می سازد...
 
موتیف یعنی چه ؟
اشتباه است اگر بگویم
موتیف لطیف لبهایت
یا موتیف آرام انگشتت
یا موتیف وقیح زندگی در من
یا آرامشی که ندارم یا
صبری
یا اندوه خسته مردی تنها
که توی گری آهنی پتک می زند شبها
مواطبم هستی؟
دیشب پتکم را
توی سر خودم کوبیدم
و دست چپم را
اره کردم
و توی کوره انمداختم
اشتباه است اگر بگویم
که رنگ نارنجی
رنگ غمگینی است؟
دستهایم که می سوزند؟
 
دو تا انگشتم
سنجاق گیسوهایت بود
سنجاق
گیسوهایت را
با خودت نبردی
نگران گیسوانت هستم
نگران گیسوانت هستم
 
دریا حقش است
حق دریاست
هر چه شور
هر چه تلخ
که ساحلی داشته باشد گاهی
و موجی
وصخره ای تا
و آفتابی که
و مردمانی
این حق دریاست
اما نه دریایی
از یخ
که توی مریخ افتاده باشد
 
صبر نکن
من مرددم
دلیلی ندارم
اندوهگینم
خسته ام
تمام جانم هرجا
زخمی است
روی انگشتانم
چسب زخم بسته ام دانه دانه
اما تو صبر نکن
تو برو
می گویند
آن سوی کوهها دریاییست
می گویند آن سوی دریا کوهیست
و دریا و کوه
همینطور تا
ابد
ادامه دارند
من صبر می کنم
غصه دارم
نگاه کن
دستهایم دارد
می لرزند
و پلک هر دو چشمم
و لب هایم
همه جانم می گویند
یک نفر قرار است بیایند
همه جانم می گویند
قایم باش
قایم باش
مبادا از این آتشی که در توست
دامنش را بگیرد
دلم گرفته
تنهایی سخت است
اما نه اینقدر که از حتی
دیدن آتش در پروانه
سخت تر باشد
سرکشی نکن
هر کسی که هستی که
داری می آیی
صبر نکن
عبور کن
برو
من از اینجا
انتهای دنیا را
که تو در آن
نگاه خواهم کرد
همین برای من کافی است
همین برای من کافی است

 
شب
دختر سفید روز را
دوباره از
annus
به فاک داده است
خون قرمزی
از آسمان
خون مقعد
جهان روز بود
 
بارالها
فریشته های توپ را برای من نفرست
من
دیوانه ام
و راهم می رود به سیاهی
فرشته های تو را به فاک خواهم داد
به آخر کتابم نگاه کن
خجالت کشیدی؟
بفهم
کی می خواهی اداره کردن
یاد بگیری؟
مردک دیوانه
فقط
خلق کردن بلد است
 
- ستاره ای
و ابر پاره پاره ای
غروب سخت مهملی
و جنبش دوباره ای
چه کار داشتی؟
- ستاره ام
و ابر پاره پاره ام
و چیز کوچکی میان جان من
جای داشت
نرم و گرم بود
دل
آس
بود
پلاس بود
دل
دهی
به من رسید
چاره شد
کار داشتی؟
- نه اینکه من
به اینکه
از رسیدن
به هر چه دیگران
نه اینکه دیگران به من
چاره چیست؟
کار داشتی؟
- خرابتم
فلاکتی
برای خون
و خواه و
در
و اینکه
از جمال او
ولش کنم؟
- چه حاجتی
- راست گفت
کفایتم
و حرف سگ
زده درست
به انتهای غایتم
کار داشتی؟
 
نمی خواهم خیلی وارد detail شوم. هم خایه نمی کنم هم اینکه یکسری آدم معتقد جزو دوستان نزدیکم هستند که از رنجاندنشان لذت نمی برم ولی تا به حال درباره ارتباط های جنسی زوجهایی که در دینهای مختلف مقدس هستند یا یکی از پارتنر ها مقدس است فکر کرده اید؟
لطفا چیزهایی که به ذهنتان می رسد را کامنت نگذارید. امیدوارم معلومتان باشد که اگر قرار بود چیزی نوشته شود من تهش هستم فقط خواستم کمی تخیلتان را به بازی بگیرم بخصوص اگر معتقد باشید تخیلاتتان بامزه می شود...
 
باید یک یادی بکند آدم از یک آدم دیگری که تا به حال ندیده سالها پیش آدم ممکن است یک خاطره خوب داشته باشد از یک چیزی. نمی دانم یاد حسین هست یا نه ولی توی آن حیث و بیص جنگ یا کمی بعدش یک دفعه تصمصم گرفت به بچه هایش دنیای سینما را نشان بدهد با کارتونهای مناسب یادم هست که دوره اول جشنواره سینمای کودک و نوجوان بود. و ما برای اولین بار به عمرمان سینما رفتیم یک فیلمی بود به اسم "دات و کانگورو" که فکر می کنم حسین سه بار در سه روز پشت هم ما را برد. و اولش یک نمایشی بود که من عمیقا دوست داشتم و روی ذهنم و شاید شخصیت بچگیم و مفهوم قناعت در ذهنم تاثیری عمیق گذاشت و همیشه خدا می کردم قبل از کارتون نشانش بدهند یک کارتونی بود به اسم "چشم تنگ دنیادار" و فکر کنم بار پنجم که دیدم دوزاریم افتاد یعنی چه (حسین هر ده روز جشنواره ما را برد به جز یک روزش که رابینسون کروزو داشت و من را نبردند و بچه ها تا یک ماه بعدش مدام برایم تعریف می کردند و ممد که مدام ادای طوطی رابینسون را در می آورد) همیشه ولی اولش همین چشم تنگ دنیادار را نشان می داد. توی این دعواهای مسخره ای که راجع به "نورالدین زرین کلک" را افتاده خوندم که اون کارتون مال اونه. من یه تشکر گنده به شما بدهکارم آقای زرین کلک. من اون کارتون و دوس داشتم. هر چی راجع به شما بگن باور نمی کنم. من اون کارتون لعنتی رو دوس داشتم...
 
شب
پر از صدای مردمان خسته است
روز
داغ روی شانه های مردها نشسته است
 
و گفت "اینان که از پس من می آیند بارند بر دوسم مبادا اینجا بیراهه باشد" بعد گفت "به تخمم بیراهه باشد" و در راه شد...

 
شب
به من فکر کن
فقط شبها
روز
چشم سالمم را
نور می زند
شب
به من فکر کن
 
و گفت "خواب دیده ام همه بنشینید و گوش کنید" گفتیم "طاعتا" و چرت و پرت گفت و مهملات بافت و حرف یاوه زد و ما گریستیم و گفت "خواب دیگری کنون" گفتیم "طاعتا" و چرت و پرت گفت و مهملات بافت و حرف یاوه زد و ما گریستیم...
 
باد از نفس افتاده را چند می خری؟
آفتاب در خسوف افتاده
عنکبوت بدون پا
شاعری بدون حرف
چند می خری؟
فروختم
 
چقدر خسته ام
ببین
شکسته ام ببین
و راهها که رفته ام
حرام شد
ببین
حرام شد
مثل سگ
حرام شد
توی کوچه های زندگیم
گم شدم
 
شبکه
شیک
مک
تف
این دنیای لعنتی پایان ندارد
 
من توی
بوی ترش خامه
من توی نرمی
رانهایت
غرقم
هرجا که باشی
با هرکسی که خوابیده باشی
 
تسخیر شدگان
قسمت اول از یک
محبت طولانی
دور دنیا در
و فرسنگها زیر دریا
اهل غرق
به کرانه های
برزیل خیالی
نمی رسند

 
کمی مشقت در راه عقیده


The Martyrdom of Agatha, by Sebastiano del Piombo

سنت آگاتا انگار در جایی در کاتانیا دنیا آمده و تصمیم گرفته تا دوشیزه بماند و زندگیش را بدهد به مسیح یک کاری توی این مایه ها. کوینتیان فرماندار سیسیلکه داستان خوشگلیش را شنیده بوده را دودره می کند. فرماندار هم می فرستد دخترک را جنده خانه که آنجا به طرز معجزه آسایی!! باکره می ماند. بعد برای اینکه خوب حالش گرفته شود از یک ستونی سر و ته آویزانش می کنند و پستانهایش را با انبر جا کن می کنند. فردای آنروز سنت پیتر توی زندان او را می بیند و زخمهایش را خوب می کند. بعدش می برند دخترک را دادگاه و روی ذغال سنگ داغ آویزان می کنند تا زنده زنده کباب شود. این بدبخت حیوانکی با این داستان خیلی عجیبش محافظ مردم سیسیل در مقابل آتشفشان اتناست. چیزی که من باور می کنم. سیسیلی ها را از نزدیک دیده ام اگر کسی بتواند در یک جنده خانه در سیسیل از آنجایش محافظت کند آسانترین کار دنیا برایش محافظت از مردم در مقابل یک آتشفشان خواهد بود...
یک مطلبی نصفه مانده که بهتر است از آن مطالب فقط زنها بخوانند. این افسانه مقداری از این خصومتی که ادیان ابراهیمی با جنس مونث دارند به صورت مشهودی نمایش می دهد. و راستش به عقیده من دیدن پرتره های فراوانی که در مسیحیت قدیم از صحنه های عقوبت آگاتا کشیده اند با کمال شرمندگی برای مردها بسیار لذتبخش است. (الان بنفشه دارد می گوید توی دلش که دلیلی ندارد همه مردها مثل تو قاطی باشند فقط راجع به خودت صحبت کن یک احتمال کوچکی هم بدهید که من راستگوی مردها باشم نه بیمارشان)) به این واقعیت کلی دقت کنید که سنت پیتر تنها ادامه دهنده مراسم شکنجه است و نه همیار و آرامش دهنده فی الواقع نقش آگاتا و کلا زنها در این افسانه و افسانه های شبیه آن زجر فراوان کشیدن برای رستگاری مردهاست. گر چه همین معنی مادرانه آگاتا برای مردم سیسیل معنیش پیشرفت داده شدن یک عقیده غلط برای منظوری صحیح است...
یک مطلب جدید خواندم که در روایت های جدیدتر قضیه جنده خانه حذف شده و سوزانده شدن هم به دلیل یک زلزله کنسل شده. پیشرفت جالبی است. ببینید چند نفر دهنشان سرویس شده و ملعون و مکفور شده اند تا از آبرو ریزی این افسانه کم بشود. اگر خبر جیدیدی رسید دستم می نویسم باز...

Labels:

 
ما ناامید نیستیم
بیخود امیدوار نباش
 
این رنگی خوبم؟
رنگ باد که می آید
می وزد درشب؟
رنگ کوهستان
این رنگی خوبم؟
 
به من نگاه کرد و گفت "موهایت زیادی رنگی است موی غیر سفید به عاشق ها نمی آید" و گفت "عشق جوانها چیز بی فایده و جوادی است برای عاشق حسابی شدن لااقل یک جایی از سر آدم باید سفید مانده باشد"
 
نگرانم نباش
اوکی؟
خیالت راحت
من به باختن عادت دارم
ریلکس
سرنوشتم را
می پذیرم
آرام آرام
ریلکس
با سر پایین
می روم از
دنیا بیرون
خسته و
کمی تنها
با مشکلات کوچک سخت افزار
ولی روحی که
از قامت خمیده ام
زده بیرون صاف
خیالت راحت
شعرهایم
جای امنی است
پیش آدمهای مطمئنی
که الله وکیلی
به قدر کافی زیبا هستند
نقشه هایم
برای کارخانه
توی آرشیومان می مانند
و اگر تو یادت نماند
کارگرها هرگز
مرد قدبلند غمگینی را
فراموش نمی کنند
که روزی از کارخانه شان گذشته بود

 
برای گاز من
باور کن
زیاده از حد
تردی
وگرنه این همه قاصدکی که
میان ما
می روند و می آیند
جای ترس من
از تمام آدمها را
می گیرد
بترس گل قاصدکهای
خوشبوی تنهایی
بترس از من
از گاز سهمگین عنکبوت خون چکان بترس
 
بازوی راستم
من را
به یاد تو می اندازد
چیز قابلی نیست
زوری ندارد
ولی از وقتی
برایم دیگر
مهم شده
 
یاد خاطرات قرمز بخیر
خاطرات سرخ
یاد شبهای تا صبح نقشه ریختن
یاد تا صبح ها نوشتن
صبحها دور ریختن
یاد روزهای سبز بخیر
روزهای جوانه می زدن
همه چیز از آدم
یاد روزهای خیلی سختی
یاد روزهای خوش بدبختی
یاد سلمان بخیر
و کتابهای کلفت تاریخ
یاد مکبث بخیر
یاد روزهای در بهشتهای گم شده
یاد تو بخیر
سنجاقک
یاد روزهای مقدس گذشته بخیر
 
گفتم "مردم پای کوه برایت باقلوا آورده اند" گفت "شیرینی خوب است شیرینی آدم را یاد شیرین می اندازد" همه اش را هپل کرد و حتی یکی را به من نداد...
 
بیستون دارد
توی سینه فرهاد
اتفاق می افتد
چیزی هنوز در
سینه اش می کوبد
تق تق
تا وقت خاموشی
 
وقتی می روم کتابخانه
یاد شکسپیر می افتم
وقتی فوتبال می زنم
یاد رونالدینهو
وقتی می رقصم
یاد مایکل جکسون
وقتی به کوه می روم
اورست یادم می آید
وقتی می روم دریا
همینگوی یادم می آید
همه کارهای زندگیم را
به جز خوابیدن و گفتن
ترک کرده ام
که مرا به یاد تو
می اندازند

 
من مست نیستم
آقای کمیته
من مست نبودم
چیزی نخورده ام یعنی
راه رفتنم اینجوری است
و خندیدنم اینجوری است
و وقتی که شعر تازه ای می آید
مثل زنهای حامله
خوشحالم
من مست نیستم
مست نبودم
ولی دنیایت را
قدر یک فوج
آدم معطل
به هم خواهم ریخت
 
یک جایی
توی کارخانه دارد
یک سیمی
جرقه می زند
باید پیدایش کرد
باید خاموشش کرد
یک جرقه دارد
به آتش فکر می کند
باید خاموشش کرد
افکار پراکنده اش دارد
روی تمام سیتمها
نویز می اندازد
 
هیچ من را یادت هست؟
هیچ من را به یاد می آوری گاهی؟
دلم برای خود گرفته است؟
خودم را گم کردم
کلاهم توی
جاده ها
گم شد
یادم نمی آید حتی
من فراموش می کنم
تو
اما
هیچ من را یادت هست؟
 
اول نق می زنم
بعد نق می زند
بعد حرف می زند
حرف می زنم
بعد خاطره تعریف می کند
خاطره تعریف می کنم
می خندد
می خندم
بعد می رود
و اشک توی چشمهای من جمع می شود
فکرش را که می کنم
حدودا با هم تفاهم داریم
 
خواب یک کره بنفش بزرگ دیدم

 
کلاغ پر؟
ولش کن
کلاغ و بزن آخر

نگات پر
صدات پر
ستاره چشات پر
و بوی گیسوات پر
و سایه نگات پر
دلم برا تو تنگه
که باز پریدی رفتی

اینجوری قشنگتره
یسنا(+) از من خوشگلتره به درک ولی من بهتر می نویسم...
 
"لب پر می زنیم
لب پر می زنیم
پاشویه های تشنه
در انتظار ما باشید"
دیوانه امیدوار
پاشویه های تشنه نمی دانند
از آن شبی که حاجی رضا مرده
حوض های حیاط خانه شان
خالی است
 
شتاب کن
سامری
شتاب کن
یکی دو تا گوساله دیگر
و بعد خدا باید
اسبابش را
به خانه دیگری
هان؟
فکر خوبی است نه؟
با مجدلیه
Orgy Party می گذاریم
یا با
Maddona
 
سعی می کنم
سلامت باشم
دوست دارم پرواز کنم الان
و حالم خوب است
لپ های طلایی ام
گل قرمز انداخته
و انقدر امروز
توی کوهستان دویده ام
و خندیده ام
و چشمهایم اشک گردیده از خوشحالی که
نمی دانم
یک شرکت جدید خواهم زد
و زبان فرانسه دارم
یاد می گیرم
می بینی چقدر تحول شدم
حالا با من می خوابی؟
قبلش من را ببخش
نپرس برای چه
باشد؟
ولی من را ببخش
 
شاعری بر دار
شاعری بیکار
شاعری سرشار از شعرهای تازه
حریف ما نمی شوید
آدم عادی
حریف دیوانه ها
نخواهد شد
 
کلنگش را تکیه داد به دیوار و سیگاری روشن کرد گفت "من هم آخرش یک روزی می میرم. خوب؟ همه می میرند اگر مردم سر قبرم دوتا شمع بگذارید" و گفت "شمع روی قبر هم گناه دارد شمع روی قبر هم نباید تنها باشد" صدای ضجه گرگها از توی بیستون در آمد "آخ بمیرم برایت فرهاد جان! بمیرم برایت! تنها آمدی دنیا تنها زندگی کردی تنها پیر شدی تنها هم می میری آخ بمیرم برایت فرهاد جان" براق شد به من "که گفته من تنهام؟ کی گفته؟ ما همه با همیم همه عاشق های دنیا وقت مردن سر مزار هم هستند..."

 
فکر می کنم فهمیدن این مطلب که آدم قرار نیست چیزی را بفهمد چیز خیلی مهمی است. که آدم را اصلا امیدوار نمی کند. چه گهی خوردند آدمهای امیدوار به زندگی که حالا من. به هر حال ناامیدی هم برای خودش یک چیزی است. کمی آدم را تاریک می کند. چیزهای زشت توی تاریکی زیباترند...
 
Shocked
مثل شب که از
مثل روز از
مثل دختری که
بار اولش
مثل مردها
shocked
مثل یک درخت
توی برق آسمان
مثل آسمان
تگرگ
مثل خانه های چوبی
اوانگلیک
توی
Typhoon
کانزاس
Shocked
خراب و
تلخ و
صاف
مثل روز در غروب
 
رکوییم بازداشت جنده ها از شب
یک مینور، اوپوس 4760


زنک با کمیته رفت
و دسته سرود خوان شب
می خواند
که او پرنده ای بلوند بود
با چاله ای کوچک
روی چانه اش وقتی می خندید
و چاله هایی
کوچک روی شانه اش
وقتی گریه می کرد
و همه
همه چاله هایش را
بارها دیده بودند


و تنوری
قدبلند و لاغراندام
از توی شب داد زد

"
من در
در من
دربندی
من
فریادی
من
در قلب اش
چاله ای دیدم
شبیه سوراخ های قلبم
و روی لبهایش بوسه ای
که هرگز
خاموش نمی شد
و کاش کسی
مرهمی شد می
بر
شرمگاه
آش و لاشش
"

و سوپرانوی کوچک اندامی
با پرهای بلبلی رنگ
ضجه زد

"
شب دیگه
شب
شب دیگه
هیچ
از تو شب
فرشته نداره
مردای شب
دزدن
فرشته ها شو کمیته چی
برده
"

یکی از تماشاچی ها
با خود گفت

"
Shit
پس این مردای لعنتی کجا هستن؟
"

شوهرش جواب داد

"
من اینجام عزیزم
نمایشو ببین
ساکت باش
"
 
لزبینی نادانم
در هیبت نادان مردی
دیوانه
من را ببخش
تو همیشه بیشتر می خواهی
من را ببخش
 
تو همینجور ساکت بودی
و هراسان به دستهای نادان من
نگاه می کردی
و حرف می زدم
و شب معنی حرفهای من را می فهمید
 
همیشه این چند وقته
خدا کند
که وقت شاشیدن
به یاد من باشی
همیشه در این
زمان که می گفتم
همیشه همینطوری
بدون گفتن از که خواستنها که
بدون بستنی
بدون های مربایی
همیشه می خواهم
که یاد من باشی

 
یادت هست؟
برهنه روی من می شستی
و گالیله را
به اینکه جهان
صاف و
ثابت است
قانع می کردی
و دستهای من
روی پشتت می نوشتند
"جهان گردان است
هیچ چیز ثابت نیست
خورشید هم
سیاره ای غمگین مثل دیگران است"
 
تمام زنبورهای من
به سوی پنجره ای تحریکند
که از آن بوی خامه می آید
عسلی های من را
بد عادت کردی
عسلی های من را
بد عادت کردی
 
احساس فیلی را دارم که بین دو تا کوه گیر کرده باشد. خیلی از فیلها موقع ردشدن از میان کوه می ترکند چون فیل به مقاومت عادت ندارد. درختها حیوانات و مردم از مقابلش یا می شکنند یا کنار می روند. فیلها به کوهها عادت ندارند. کوه ساکت می ایستد. نه عربده می کشد. نه ناله می کند. فقط ساکت می ایستد. خیلی از فیلها موقع رد شدن از میان دو کوه می ترکند...
 
این پست چهار هزار و سیصد و هفتاد و پنجم من است. یک پست عادی مثل همه پستهای دیگر. بهتر است ساکت بمانم. چیزی نگویم صبر کنم. هنوز برای گفتن آن حرف لعنتی خیلی زود است. خیلی زود...
 
این پست چندم من است؟ من چرا دارم این حرفها را می نویسم؟ چطور می شود که آدم اینطور می شود یکباره؟ چی می شود که گاهی دلش از خودش می گیرد؟ چرا از خودش خسته می شود؟ والعا آدم گاهی از خودش می پرسد کلمه چندم آخرش آدم را رستگار می کند؟ کی می شود آدم در خودش ساکت شود؟ چرا جز من هیچ کس دیگر حرف نمی زند؟ من واقعا تنها هستم؟ کسی چه می داند من کسی نیستم نه؟ من همه چیز دنیا را می دانم. دنیا همانطور که من می گویم شکل می گیرد. یا حرفهای من از دنیا؟ نمی فهمم. نمی خواهم. نمی دانم ...
 
گفت "وقتی که می گوید که دوستت ندارد باورش نکن ولی کمی ادای غصه دربیاور تا دلش نشکند" و گفت "خوب نیست شیرین دلش شکسته باشد حتی به خاطر اینکه آنجور که باید نتوانسته دلت را بشکاند"
 
سعدون
معدون
حالیم نیست
و جیمز
میمز
من فرهادم
حالا
in english یا
بالزبان العربیه
 
و او
تمامی سخن است
به تمامی
و حرف در او
مثل بلورهای درخشانی
روی خواب من
می ریزد
و او
حرف کامل است
تبلور حرفهای حافظ
و مزامیر مولانا
و او
شعر کامل است
شاعرانه تر از
تمام دختران پارسای من
شعر های خوبی که
نمی گفته ام
تا به حال
و من سعی کاملم
به کمترین کلمات درمانده
چیزی گویم تا
خوشش باشد

 
سلامتم
بغایتی
بیاو خاونی
و سقتپی بها
و لک
الک دولک
شبیه خامه های دیگرم
دوست داشت
دوست نداشت
دوست داشت
 
شبها راحت تر می خوابم
و تنهایی
در من
می کاود
و تکه هایی از تو می یابد
که هیچ کس نمی دانست
 
- Do u like being understood Ali ?
Do u want to be ?
Do u see که من الان
کجا هستم؟
- No
GOD
I don't understand you
Where shall I من باید
بیایم حالا؟
where to ?
کدام کوچه را از چه باید بنویسم؟
- Calm down Ali
- But God
من به Fuck رفته ام
چیزی
در گلویم مثل سگ صدا می داد
حال من خراب بود
شما کجا بودید؟
- What?
- Where were you ?
- hmmm....
دقیقا نمی دانم
کسی گفته بود من
یادت هست؟
- خیر عزیز من
MY GOD
هیچ چیز دیگری یادم نیست
همکلاسی ها
بچه های مدرسه
و چند دختر دختران همسایه یادم هست
ولی یادم نیست
شما واقعا آنجا بودید؟
- کافری گوساله
واقعا نمی بینی کس خول
من جدا اینجا هستم
- کافرم واقعا دیوانه ؟
حتی تو هم گاهی
حرفهای من را نمی فهمی
 
صدای آرامی دارد
کلمات را طوری به آدم می گوید
انگار همان لحظه دنیا آمده باشند
جنبشی در اوست
که در پشت فرق آدم از کمر تا این
تیر می کشد

حرف زیاد می زند
حرفهایش
مثل بچه ها
چار دست و پا
دستهای لرزان آدم را
توی دستشان می گیرند

دستهای ظریفی دارد
و نگاهش
کشنده و آرام است
سیاهی به رنگ چشمها و گیسوانش
شبیه است
نه می آید
نه می رود
نه می ماند
تنها ایستاده است
با بادی
در میان گیسوانش
و فریادی یا
در میان شاخه های
افرا
جور دلپذیری نامرد است
حرف را می چرخاند
و توی صورت آدم
پرت می کند
وبیخیال خودش را
روی شاخه های خودش
تاب می دهد
و سوت می زند
و می گوید
"وانمود کن من را نمی شناسی
انگار اتفاق دیگری نیفتاده"
خیلی نامرد است
همین یکی برای دوست داشتنش کافی است

 
شب دلیل دیگری دارد
دختری که نامت را نمی دانم
و به آرزوهایم
نزدیکی
شب برای خندیدن
دلیل دیگری دارد
 
بگو
اینها بهانه است
بگو
این حرفها همه
بهانه های کوچک من هستند
تا در ترانه های بیشمارم
از تو بنویسم
 
آرامش
تفسیر دیگری دارد
تنهایی
معنای دیگری
و اینکه آدم گاهی
به قدر کافی
شایسته باشد تا گاهی
پیش تو
بنشیند
 
سبک
مثل یک پروانه ماهی
توی آب تنگی تنها
با
غمگین ترین
چشمهای خندان دنیا
که با تو از زندان و ترسی
آمیخته با آزادی می گویند
سبک مثل یک پروانه ماهی زرد
شناور در
آب رویاهام
 
ناشیانه
شعری
چنین می توان نوشت
تا هم از گلویت بگوید
هم از بازویت
کاهلانه
شعری چنین می توان نوشت
اندوهگین و
خسته از تمام عالم
شعری نشسته در
مقابل ایستاده های جهان
در امتداد
به قول جلالی
آبشارهای روی شانه هایت
و حول
چرخ من
گرد تو
و گرد دلیل تمام دیوانه بازی هایم
عاشقانه شعری چنین گاهی
می توان نوشت
کافی است به قدر کافی
گاهی تو را دیده باشم
 
درگیریم
من با تو
با شبق های موهایت
صاف نمی شویم
می افتیم
از این شانه تا
آن شانه
رها نمی شویم
خسته هم
دیوانه هم
حتی
می رویم
می آییم
درگیریم
مثل دست
با شبق های موهایت
هی
از این تا
آن شانه

 
پنج شنبه
مثل جمعه هست
هست
هست
هست
هست
هست
هست
است
نیست
 
چارتا فرشته آمدند دنبالم
دختران ساده ای بودند
با بالهای خیلی کوچک زمینی
چار تا فرشته آمدند دنبالم
و دست روی صورتم کشیدند
و یکی که ماتیک خیلی
خوشگلی زده بود
لبهایم را بوسید
چار تا فرشته آمده بودند
با گرزهای آتشینی
که پشتشان قایم بود
چار تا فرشته آمده بودند
و اصرار می کردند
بیا برویم
 
خیلی مسخره است. که نمی توانم درباره نگرانی هایم بنویسم. بعضی هایشان آنقدر ترسناک است که حتی اسمش را هم نمی توانم بیاورم. عینهو وولدمورت...
 
همه به من می گویند زیاد فکر می کنی و زیاد حرف می زنی و بیخود زیاد می نویسی و من ارز همه می پرسم غیر حرف زدن چکار می شود کرد؟ و همه به رویم نمی آورند که چیزی پرسیده ام...
 
روح آدم که قبضه می شود آنرا کجا می برند؟ آدم چقدر باید فریاد بزند تا رضایت بدهند که بمیرد؟ فایده ای ندارد نه؟ راستش را به من بگو. فایده ای ندارد نه؟
 
مثل یک
قناری ماج کن
ساده
روی شاخه های لرزانم نشستی
و عینهون کارتون
از آسمان
قلب های قلمبه می بارید
قناری ماچ کن دیگری
می آید از دور
و یک دانه برگ
از درخت هنوز ایستاده می افتد

 
کفن زار

گفت "از تو نمی ترسم تو اولین مردهای خفن نیستی که من کفن کرده ام زیاد می آیند اینجا مثل تو کمی غمگین می شوند و بعد بدون اینکه کسی آنها را بکشد توی تنهایی می میرند." و گفت "آلت شما مردها وقتی که کوچک است چه قدر چیز مضحکی است" به من دست زد و گفت "هنوز داغی" وسینه هایش را روی صورتم گذاشت...
 
"او تنها
درختی غمگین است
با او کاری نداشته باشید"
مردم می گفتند
من دیوم"
من دیوم"
سیاهی
در تنهایی
فریاد می کشید از دور
 
دنبال چه می گردی در مندختر؟
من تنها
آمپلی فایری غمگینم
که دردهای مردم را
هزار بار در گوش خودشان می گویم
نوحه های تو
در گوش من هرگز
شادتر نخواهد شد...
 
خواب بودم
خواب می دیدم
خوابو که نمیشه که ندید
 
مسخ و خسته
عنکبوت
بین هوا و زمین
تاب می خورد
 
فقط مستها به حد کافی دیوانه اند و به شب تکیه می کنند...
 
برای خفن
کفن آورده باید
که حیض بسیاری
قبل از مردن
از او ریخته می در
چکه چکه

پلیس می گوید
تمام جانش را
کرک کشیده
انگشتهای لرزانش
دانه دانه دارد
می ریزد

گیسهایش را
تراشیده
و هرکدام از پاهایش
احتمالا جایی

برای خفن
باز
یک کفن
آورید شاید
این بار
استخوانهایش نشکست
شاید
در کفن جا شد
 
بوی shit گرفته ام
حرفهای هر روزه ام دارد
خودم را
بیمار می کند

 
داری چه گهی می خوری علی؟
هیچی خانوم
دارم از لحطات خود
با شما
که خیلی کوتاه است
استفاده می کنم
قسمتی از
روزهای عمرم را
شتیل می دهم به شما
چیپ است
استفاده ای ندارد
ولی
بوی دوستت دارم دارد
و بوی اینکه
خدای من
چقدر شما زیبایید
چیپ های من زیاد نیست
ولی
تا دانه آخرش را
به آدمها می بازم
وشتیل می دهم
به دخترها
دستم که خالی شد
همین چند چیپ بی ارزش
که شیتیل داده ام برایم معنی دارد
حتی اگر تو تمامش را
یه یک pair هفت
باخته باشی
 
...
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند

"شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون"

بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه و اشباح
در راه و رفتارش

مهدی اخوان ثالث
 
فوت کردن به طوفان

یک چیز جالبی هست در تمام مذاهب ابراهیمی که زن را یک پدیده ای می بیند که خوب است اگر تحت کنترل باشد. باید مواظبش بود یادم نیست کیست که می گوید مثل گوهری در صدف. فکر می کنم اصل این قضیه آنجاست که واقعا وجود داشتن چیزی به اسم زن ماهیتا با تمام مذاهب ابراهیمی در جدال است. فی الواقع اکثر مذاهب بر پایه این حقیقت است که ما از جهان چیزی نمی دانیم و باید حتما به چیزی اعتقاد داشته باشیم و درباره آن فکر نکنیم حتی اگر واقعا وجود نداشته باشد تا جایزه اش را بگیریم. واقعیت این است که این تفکر در مردان به شدت موثر است. مردها به شدت درباره هستی نادانند سهم زیادی در جهان ندارند از نظر شخصیتی ضعیف ترند و مداوم به چیزی احتیاج دارند تا به آن تکیه کنند و نظام تنبیه و پاداش اجباری برای آنها بی نهایت عادلانه است. هر کسی بعد یک مدتی می فهمد که مردهای با خاصیت روحی کاملا مردانه کارمندهای بسیار خوبی هستند. و شورش بر نظام صفتی کاملا زنانه است. واقعیت این است که مذاهب ابراهیمی از زن تنها به عنوان یکی از عظیم ترین پاداشها و برای کنترل مرد استفاده می کنند. کافی است دست از پا خطا کنید تا زن شما بر شما حرام شود. یا پاپ دیگر اجازه ندهد با زنتان بخوابید. و در عوضش آخوند است که زن شما را برایتان عقد می کند و کشیش یا خاخام است که او را برای شما حلال خواهد کرد اگر آدم معتقد خوبی باشید و اگر با زنتان مشکل کوچکی داشتید دین ابراهیمی شما را از فاجعه تنها خوابیدن و جق زدن به سوی سقف حفظ می کند. فکر می کنم همین است که کشیش ها زنها را توی هیبت راهبه ها می پسندند و آخوندها با دستکش و عینک آفتابی و در چادر. و واقعیتش این است که در تمام جوامعی که زن از آن هیبت عروسک توی صندوقچه درآمده که قفلش پیش دیگران است. پایه های مذهب ابراهیمی لرزیده. زنها قابلیت ترغیب به اسلوبهای مذهبی را ندارند. چون ماهیتا و بالذاته جهان را بیشتر از مردها درک می کنند. و نظام تنبیه و پاداش در چشم آنها عادلانه نیست. گاهی در مقابل یک بستنی که برایشان می خرید با شما می خوابند و گاهی به خاطر اینکه جواب سلامشان را نداده اید دودرتان می کنند. من به اندازه Atheist ها پر جرات نیستم که فکر کنم مذاهب ابراهیمی در تاریخ بشر فایده ای جز نفرت و مرگ نداشته اند ولی فکر می کنم کم کم باید به ذهن آدم های کمی حسابیشان آمده باشد که امروزه روز مزاحم پیشرفت جامعه و بخصوص زنها هستند. و ترادف عجیبی بین ایمان و عقب ماندگی فرهنگی در جهان امروز پدید آمده. حالا کدام باعث کدام است مشکلی را حل نمی کند. اتفاقی که امروز در تهران عزیز من دارد می افتد به اعتقاد من برای حکومت کار درستی است. اسم صحیحی هم روی آن گذاشته. فی الواقع تحت کنترل در آوردن و نگه داشتن زنها برای حکومت فعلی مساله ای به شدت امنیتی است. زنان آزاد نظام مذهبی و متعاقبا نظام حکومت بر پایه مذهب را از هم می پاشند. یک زن بی حجاب برای حکومتی اسلامی به اندازه صدها برابر مردی با کلاشینکوف و نارنجک خطرناک است. زنی که کمی آزاد است و خود را در نقش یک پاداش برای آرامش دیگری نمی بیند. بلکه هویت طبیعی خود به عنوان آشوبنده جهان را پذیرفته برهم زننده نظم است. به جامعه و مسیر حرکت آن شتاب خواهد داد. جهان را زیباتر خواهد کرد. و آدمهای امیدوار را کمتر می شود به امید بهشت به جهنم فرستاد. حال این سئوال برای خودم پیش می آید که چکار باید بکنم؟ رفتار درست در این مورد چیست؟ واقعا نمی دانم احساسم این است که این پدیده یک رفتار منفعلانه را از طرف ما مردها می طلبد. یعنی مثل وقتی است که طوفان شده. آدم نمی تواند با آن مبارزه کند فقط اگر از خیس شدن خوشش نمی آید باید برود یک جایی پناه بگیرد. و بعد بیاید ببیند خانه اش خراب شده یا نه. از نظر تئوری فوت کردن آسمان تنها چند میلیاردم ثانیه طوفان را عقب خواهد انداخت. پیشنهادم به حکومت این است. که به جای اینکه سعی کند که با طوفان مثل جادوگرهای قبیله مبارزه کند. مثل کدخدا ها فکر کند که بعد از طوفان باید چه خاکی به سرمان بریزیم. البته که خوب درک می کنم که وقتی دارد اینور آنور می دود که اوضاع را راست و ریست کند. دیدن چشمهای بچه ای مثل من که دارد از خوشی جیغ می کشد زیر باران، می تواند توی اعصابش باشد. باشد خفه می شوم. ولی باران خیلی خوبی است. خیلی باران خوبی است...
 
ترحم کنید
به من
ترحم کنید
من را نبندید
نکشید
فیلتر نکنید
نبرید زندان
به هیچ کس نمی گویم
بین خودمان می ماند
به هیچ کس نمی گویم
 
پلیس
پلیس
پلیس
پلیس
خیابان
دختر
خیابان
دختر
پیاده
ماشین
پلیس
پلیس
پلیس
پلیس
شورت سبز نپوش
از رنگ سبز بیزارم
حتی اگر خیلی خوشبو باشد
شورت سبز نپوش

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM