Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
بسته باشم



Patrick Zachmannو Magnum Photos

 چین شهر شانگهای فاحشه ای توی یک بار نشسته است
 
منفجر خواهم شد
از اینهمه 
شعرهای عاشقانه ی پنهان
و مردم دیتون
 در شب
از دیدن فواره ای طلایی
حیرت خواهد کرد
وخدا خواهد گفت
"شاعر بیچاره
آه
شاعر بیچاره"
 
عارم می آید از جقه های طلا

آنگاه
 شبی که
با مردها فاصله داشت
و با پنجره ها فاصله داشت
از دشت دور بود
و از کوهها فاصله داشت
مغرور به صبح سلام کرد
مهتابش را برداشت
و از آسمان گذشت


ماه برهنه 
در آسمان تنها بود

 
- و من حالا
تنها
گردانی از مردهای بی قرار غمگینم

ما آخرین زنی را که
در میان ما بود
با دستهای بی قرار کوچکش
و با خنده های مستانه
با دانه های اشک اختصاصی
و با رطوبت پیوسته
بر جوارح بی نام
به آتش سپردیم
حالا ما
مردهای بی دلیل بالغی هستیم
که بیابان را
به دنبال دیواری برای لرزیدن شانه
مرور می کنند



 

بزرگترین مشکل مردن این است که چشمهای آدم بسته نمی شود. پلک چیز خوبی است.می پوشاند آرام می کند آرامش می بخشد. پلک چیز خوبی است

 
همیشه بدترین اتفاق زندگی آدم اتفاقی است که هیچوقت از آن نمی ترسیده. از جهان می ترسی ولی جهان را به کل نمی بینی یک ثانیه جهان فریبت می دهد و حواست از اتفاق خاصی پرت می شود و همان آن جهان لبخند کوتاهی می زند در دم. می گوید تق و بعد تق تو به گا می روی...
 
حوصله داری ها؟

چشمهای خسته زدن به هم
شغل مشکلی است

حوصله داری ها

درباره ی خوابیدن
فکر کرده ای تا حا

- هه
ها ها
ها ها
 

رویایم
خسته ام می کند
و چشمهام
درد می  گیرند
خیلی از وقتها
دیدن رویا کار آسانی نیست
 
وقتی حواسم نیست بچه هایم یواشکی به حیاط تو می آیند صبحها صدای خنده هایشان بیدارم می کند چادرم را می زنم به کمرم جمعشان می کنم
 
حواسم هست
تمام راهها قصد فریبم را دارند
همینجا ی نشینم
و صبر می کنم
صبر کردن
چرت زدن و نخوابیدن
مهم ترین کار دنیاست
اگر کم تر بخوابم
و بیشتر سکوت کنم
آخرش راهش
پیدا خواهد شد
 
گفت این دوایر در تو آشناست
تو در جانت
جانت
جانت
بیجو داری

 
منکرات منکرات منکرات

سیمون های
دوبوار برقی
با چراغهای روشن چشمک زن
در نوک سینه
و شورتهای نازک و کشیده ی چرمی
و چشمهای به شدت
سرمه کشیده
سرم بیاید
آرزوست باز

بازم دلم به دلاور کشیده است
جر داده جارزن حرامی حر
بازم دلم
به طلای تلیدن خواهد می
زغال اخته ی خوب
پوک پوک تا
دوباره در کنار منقل آتش
حرام شوم

مشعل بیاورید
مشعل بیاورید
 

مرده های برگشته از دریا
تا مدتی تمام چشمشان دریاست
تا مدتی کوهشان موج است
دوست دخترشان پریهای دریایی است
غذایشان ماهی است
عیدها جلبک می بینند

هفتادسال که بیشتر نیست
هفتاد سال که بیشتر نیست

صبر کن
صبر کن

 
بهترین لباس جهان
شورت بسیار کوتاه است
هنوز هم
کلمات زیبای من
از زیر و بالای زنها می ترسند
ولی هنوز هم
زیبا بالاست
 
نشسته بود
پرهاش در توجه باد

- باز هم شب
باز هم تاریکی

تاریکی
نشسته بود بر
تیر باریکی

- دارم از خودم خسته می شم
 
شاشیدن در توالت فرنگی
صدای خوبی دارد
و حبابهای متشکل
آنجا
مثل چشمهای یک اسب آبی
به سمت بالا نگاه می کنند
حبابها
به صورت غمگینی می دانند
عمرشان کوتاه است
به صورت غمگینی
نگاه می کنند آدم را
سیفون را که می کشی

 
جیگر جان رفتارت را تصحیح کن
آدم باش
و فکر کن
درباره های رفتارت
 
روز بی دلیلی که این قبیله بی پدر شد دلیل اندوه ما نیست. دلیل ما این بود که هرگز پدر نداشتیم

 

GOTO 10

خلاصه در
حرفهای اضافه
مر دی برای نرفتن از
سر پله ها بلند شد

- چشم زرد یعنی چه؟
مردمکهای زرد چه معنی دارد

چشمهاش را بست
و به راه پشت سر نگاه کرد
گل ها
کلمه ها
دخترها
جا به جای موهای زبر سیاه
و چوشهای کوچک قرمز
و خالهای سفید در نوک پستان

- لب سفید یعنی چه؟
سفیدی لبها علامت چیست؟

و لشگر حرفها
لشگر موازی مورچه های خندان
درباره های همه چیز
از درز کون
تا درازی عمر

- ناخن آبی یعنی چه؟
چرا ناخن سیاه می افتد؟

و ستون خطهای نوشته شده
POKE های بایتهای بیچاره
خطهای مداومی از
دستورهای بی نمک
زندگی های کوچک
زندگی های کوچک خندان
لبخندهای مطیع
که خاطرات مرد را
روی دستهاش می برند

مردی برای نرفتن
بیهوده بر نرفتن
اصرار می کند

 
چقدر خسته ام سر صبحی
چقدر خالیم سر صبحی
چقدر به هیچ چیز و
مطلقن به هیچ

چقدر
"کی شعر تر انگیزد؟ "
خاطر غمین
از شوخی گذشته؟
 
tit for that

بگذار همین دو تا tit کوچکی که
پیش من مانده
به tat نرسیده بماند
tit هایم را روی تاقچه می گذارم
دستمال نازک
می کشم رویش
و صبحها
با زنبلق
قطره های آب
می پاشم رویش
تو هم مواظب tit هایت باش
 
فکر می کردم فرق شاعری با نویسندگی مثل فرق نقاشی با عکاسی است. توی نقاشی اگر چه خیلی از وقتها چیزی که کشیده اید خیلی خیلی شبیه واقعیت است ولی هنوز هم در بیان اینکه چی بکشید تسلط زیادی دارید می توانید سینه های زنی را امپلانت بگذارید یا پشمهای کسیرا بتراشید. جهان به اختیار ذهن شماست می توانید اهدافتان را منظورتان را مقاصدتان را و کس شراتتان را.فکر می کنم ولی که شعر اینجوری نیست. مثل عکاسی شما می توانید شش ماه صبر کنید تا کسی خودش کونش را بخاراند ولی اگر نخاراند شما به هیچ طریقی نمی توانید عکس بیرونی را روی خودتان ضبط کنید حالا بعدش بیانش این شاعرانگی می تواند به صورت نقاشی داستان موسیقی و یا کس شعر و یا حتی جندگی باشد...
 
و کائنات
کره خر است
کم بوزه ای بی در
با ستاره های داغ زرد
که غمناکیش را
به شیرینیش راهی نیست
و خر
بسیار غمزده است
خرحیوانی است
صاحب بیمار خربزه های مجزا
که بی دلیل
بار می برد
و بار می برد
و بار می برد

از تو متنفرم فردا
از تو بیزارم امروز
مرا یاد گذشته می اندازید

 
خوابی که باد دیده بود
به گمگشتگی های کوچه ختم شد
اسبها
توی دیگهای سیاه پخته شدند


باد
روی جوانه های تازه روییده
دست آرام کشید
و نفسهایش را
توی سینه حبس کرد
سینه سرخ ها
کلاغها را تنها گذاشتند

 
شیطان مهربانترین فرشته ها بود
گربه های گم شده را به خانه می رساند
و برای دختربچه های هراسان
داستان آهسته می گفت
مردهای گناهکار را می برد راه راست
خدا نامردی کرد
دست روی نقطه ضعف هاش گذاشت
و با آنکه می دانست
به شدت بازی کرد
شیطان
دوست داشت لباس باربی بپوشد
دوست داشت دافی باشد
دوست داشت برود بهشت
کتاب بخواند در کنار ساحل
خدا نخواست
خدا گفت
"برو شیطان
برو پسرم
من تو را مهربان دوست ندارم"
 
غصه هایت برای بعد
حالا شب است
و شیطان اینجاست
شیطان غصه دوست ندارد
نصیحت بی جاست
شیطان جهان را دارد
و آرامش می خواهد
جای غصه ها اینجا نیست
 

حالا که ما نیستیم دیگر هیچ چیز تهران مثل قدیمش نیست. پاساژ ونک احتمالن ما را کم دارد و میلاد نور بی ما خمیازه می کشد و احساس می کند چیزی درش کم است و احتمالن برای همین هوا اینطوری است . خودش می گوید هیچ چیزی از من کم نشده یک طورهایی هم دیگر نگران تصادف کردنتان نیستم. نگران ماشین قراضه اتان, نگران راه رفتن توی لنگان خسته. می گوید خیالم راحت است رفته اید که خوشبخت بشوید توی شهر دیگر و خوشبخت می شوید حتمن ولی می گوید

ازوقتی که رفته اید
واقعن یک چیزی کم دارم
 
شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
روز خوبی که می شد غزلی تا
زه
ب گی
ولی هوای غزل ندارم عارفانه ی عزیز
هدفم تنها
خوابیدن بعد از ظهر است
و خوابیدن در
قبل از ظهر
و خوابیدن مفرط
خواب تیره و اینها
تو هم استراحت کن
استراحت برای ما خوب است

 

فراموشیش
 خاموشیش
محبت دنیا به دشت هاست

باد برای سرگیجه هاش
مدام
احتیاج به سرزنی دارد
 
فرض هم کن بمیری
به درک
کلی از مملکت
پیرمردهای غمزده مرده در بیمارستانند
توی تالار تاریخ هیچکس نمی میرد
مصدق آرام سرش را
 از عصاش
بلند می کند و می گوید
"این آدم ریشو ازبچه های من است"
امیرکبیر
خاک لباسهات را می تکاند
بعد تو
به ردیف بلند مردهای منتظر نگاه می کنی
و با لبخند می گویی
"این بار هم نشد"
مرده ها گریه نمی کنند
مرده ها فقط سرشان را بر عصا می گذارند
 و افسوس می خورند
با لبخند کوتاه آرامی

 
نفهمیده شدن
کلمات را
غمگین نمی سازد
آنها
مردمان هزار ساله ی پر طمطراقی هستند
یا جوانهای تازه سال بیخیالی
آنها
بی خیال دنیا هستند
آمده اند گردش
و قصدی برای مردن ندارند

شاعرها اما
شاعران بیچاره

 
سید زنده است
سید ته باروناس
مردمی که میگن نیس
کس کشی که گفته نباس
احمقی که گفته سیاس و
لعنت کنید
سفید آفتاب جهون ته
سید اونجاس

 

مرد دست بریده شمشیر نمی خواهد

 
خدایا مرا بی اختیارتر کن
مرا بیشتر بپیچان
و سعی کن وجود داشته باشی
سختم است توی دنیا
فقط من باشم


 
باید اعتراف تلخی را
که دکتر
زیر زبانم گذاشته
در دهانم بگردانم
و چشم هام
در پی اعتراف تلخ خوردگی
تیره شود
و باید
دل مردم را
خوش کنم به لبخندی

- می خندی؟
گه می خوری که می خندی

 
مثل گربه ها
با ماه توی آینه بازی کن
با ماهی توی تنگ بازی کن
با گلوله های کاموا بازی کن
و با تکه های روزنامه هم

 
غمگین_ می کشد_ نفس_ و_ خم_ در_ ابرو_ندارد مردی است
دهقان فداکاری با سینه ای پر پشم است
اراده برای حفاظت از رایلین
وشوق برای دویدن در مهتاب
لعنتی ترین زمستانها
دوس دخترش هستند
کنایه هایش طوفانی است
طنزش گریه دار است
و همیشه در در مساجد دنیا
نگاهبان مجلس ترحیم است
نفسهایش را
شماره گذاشته
به انتظار اینکه یک روزی
سینه پهلو کند
بمیرد


 

دستم را پس داد و صاف به صورتم نگاه کرد. "چته جوون؟ برنامه نداری تمومش کنی؟  چیتو من بخونم؟" پلک زد پلک زد "اینجا نقطه است ببین آه آه... مشیت رو که نمیشه به هم زد هی بهت می گم آروم بار اول گریه کردیم برات مراسم گرفتیم خودم نوحه خوندم سه ماه سیاه تنم بود بار بعدی اومدی گفتیم کار داشته دنیا, شربتت دادیم بار سوم برات کتاب خوندم خودم. حالا دیگه هر رو می آی فرار می دی مشتری هامو بابا الاغ زبون نفهم نادون مردی تو برو سر قبر یکی دیگه زامبی باش ما زندگی داریم"
 
مراتب
مرتب اند
درد سر خفیفف
هوا لطیف
و خاطر کثافت است
آفتاب هست
و باران باریده
برعکس پیش
که باران بود
و آفتاب رمیده بود
اوضا مناسب است
هر نثر هجوی را
به جای شعر
می توان به خواننده
اماله نمود
دست دست نکنید


 
خوابیده بود
غصه می خورد زیر برف
خوابیده بود
من
نگاهش می کردم

- چطو شد اصلن؟ چی شد؟ چرا آخه؟

هول
برف را کنار زدم
زیر برف نبود
رفته بود
رفته بود
 
بهتر است تنها باشد من
تنهایی برایش بهتر است
کمتر گریه می کند
بیشتر لبخند می زند
و کمتر می خندد

گلدان تنها
می رود سر یخچال
و برای خودش آب می ریزد
 
بیداد دردناک تازه
بیداد دردناک تازه
که در عبور از حرفهای روزانه
رقیق می شود mazaloum
مثل رنگ سورمه ی زیبا
توی آب پاکیزه ی روشن
و باز
بیدار دردناک تازه
سورمه تر
و ناپایدارتر

 
هانی بانی

خرگوش دره ی کوچک را
head shot کرده اند
کلاه سیاه براقش
بر زمین افتاده
و پاهای صورتی رنگش
آرام می لرزد
خرگوش می داند
دماغ قرمز مرطوبش
خشک خواهد شد
و نفس های مرتبش
به شماره خواهد افتاد

- آرام نگاهم کرد و گفت "قول دادی مواظبم باشی خائن قول دادی مواظبم باشی

و خونش آرام و در تمام
توی دشت می رود
و دشت
مثل اینکه
آبجوی خنک خورده باشد
آرام
می گوید "آخیش"

- آرام نگاهم کرد و گفت "خون من را از زمین پس بگیر و مرا در فریزر به خاک بسپار همانجور که قول داده بودی"

تیره شدن نگاه
علامت مردن نیست
بی حس شدن دستها
و لرزش بی دلیل پا
مغز پریشان و
خون روی پیرهن
نقش کسی توی آفتاب که محو و کوچک می شود اشاره می کند که مرده ای و چشمهات باس بسته شود

- آرام نگاهم کرد گفت "حیف که دیگر وجود نداری" بعد بلند شد و لنگان به قسمت یخچالها رفت
 
یک لحظه ی مزخرفی در فیلم ها هستند در سپردن آدمها به چیزی مثلن ابدیت خدا یا شیطان یک لحظه ای هست که آدم در حد وصال به حقیقت این کاری که می کند شک می کند مثلن یک خیلی راه آمده که یک کاری بکند و در آن لحظه می ریند در اکثر مواقع هم خودش هم بقیه می دانند که این آمدن و رسیدن کار خودش بوده ولی به هر حال اتفاق می افتد یکی از بامزه های این اتفاق توی "ارباب حلقه ها"ست وقتی فرودو توی آخر مسیر بالای آتشفشان کذایی به اینکه حلقه را بیاندازد شک می کند 

توی این سن و سال نسبت به سپردن خودم به بیهودگی مشکوکم
 
ردیف
در ستون تیره ای قد بلند
افسانه های جهان ایستاده اند
"چیزی بگو علی
به حرفها
چیزی بگو"

- چطور باید به "نگرانی" بگویم آرامش؟ مرض ندارم که خاطر "تشویش" را بیازارم

ساده باش 
مثل گنجشکهای سرد
همینکه بگویی
جهان ساکت خواهد شد


 
چلچله هنوز هم همان پرنده ی داغ دار قدیم است خوشحال نیست خوشحال هم نمی کند اما
هنوز هم پرنده است

 

"اینجا کی بیشتر از همه اتون می دونه؟" همه به خاک افتادیم "می دونید اضطراب چیه؟" همه به خاک افتادیم بعد گفت "خوش به حالتون که مضطربید" کسی که بغل دستم بود آروم زمزمه کرد "کثافت این کالیگولا باز یه نقشه ای تو سرش داره

 
جهان به همین راحتی
مثل خوابیدنهاست
تو آسمان باش
و من ستاره هایت را می شمارم
 
شازده بی حجاب

" اینطوریم زیبا نیست هیچ چیزی اتفاق تلخی نمی افتد جز همان های سرد که باید فراموش کنی مثل افتادن دانه دانه ی مهره های فلزی توی سینی روی. هوایم سرد است عین سینی روی یا بگیر مهره ی فلزی . نمی توانم لم بدهم به پشتی و به خواسگارهام فکر کنم رضا شاه کشف حجاب کرده و ما دیگر عتیقه ام و این "ام" هم چیز عتیقه و تنهایی است"

و قاتل شهزاده های جوان هم تنهایی است

"شاعر از کلمات تهی است ولی کلمات همچنان به شعر اندیشه می کنند به لرزش بی هویت دستهاش به جرنگ کاسه از لمس پشت دست و به عقیق انگشتری که زمخت هاش را سالیان طولانی آزرده"

مطلقات محذوفه

"همدم نگران شماست همدم السلطنه همان که دست عفریتها دادید هنوز توی خواب فراشها صدایتان می کند هنوز برای خرو سها دانه می پاشد گلیم های آویزان را چوب می زند آب حوض را لب پر می زند و
تازه"

و تازه ی دنیا اینکه دنیا
هیچ چیز تازه ندارد
از وقتی که
رفته ای
 
هرم ماه
بالهای سنجاقک را
آزار می دهد

"می روم به دریا اینجا نفسهای آدم می گیرد و لاک ناخن آدم را."

کاش
غیرمنطقی ترین کلمات احساسی است
"هان" برای دنیا بس

"یه باری روی دوشم احساس می کنم همیشه"

پروانه در گوش لاک پشتها می گوید


 
.تقدیر را نباس تشویق کرد به هیچ کاری تقدیر مثل رودخانه نیست تقدیر مثل دیوار است . احترامتان را نگه دارید
 
زندگی ادامه ندارد

پایم لغزید
روی یخ سر خوردم
توی جوب افتادم

 
مواظب خودت باش
مورچه های من
کلاغ از شاخه افتاده را
می برند با خود
"ماتم" نگاه می کند توی چهره ام
"محکم" دعوایم می کند
"امید" غصه می خورد
و "تنهایی" هم دردی
لشگر کلماتم می برند مرا با خود
تو اما مواظب باش
به پراکنده ی کلماتی که پیشت مانده اعتماد نکن
برو حمام
خودت را
تمام جایت را
از هرزگی های من
پاک کن
پاک باش
صریح و ساده
توی دنیایت زندگی کن درخت عزیزم
کلمات من دیگر
مزاحمت نخواهد شد

 
همیشه این حرف بابا یادم می ماند که قبل از فردن دکمه ی فست فوروارد باید ضبط را استاپ کرد نوار زندگی ادم هم درست نبود خش بیفتد اگر می شد
 
خدایا نیامرز بنده ای را که برنامه ی عرق خوری داشته باشد و بنده را پیچانده باشد
 
صورتی زرد سفید سفید سفید

یک دسته
قلمی های بی احساس
مثل یک ردیف شعمدانی کمرنگ
با شورتهای جین کوچک
و سینه های تازه
موبایلهایشان را نگاه می کنند

 
ردیف بچه های خوابیده ام
در انتظار زمین لرزه ای هستند
که قرار شد بیاید
چش های ابیشان را به هم می زنند
و با التهاب
از دماغهای کوچک مرطوب
نفس می کشند
رو به رویشان
چای قرمز گذاشتم
و بستنی پاک
تا استرس نداشته باشند
بابایشان رفته
سیگار بگیراند
درد اصلی مال باباهاست
متاسفانه او
در تمام زمین لرزه ها
زنده می ماند
 
- خیلی مواظب خودت باش خیلی هوای خودت رو داشته باش هیچکس هوای هیچکس رو نداره
- تو اینجوری نیستی
 
یک احساسی مدام به من می گوید که به زودی بسیار افسرده خواهم شد. وگرنه دلیلی ندارد اینطور برای نوشتن مغشوش و بدون ایده باشم. کامای کوچکی به کلمات بی فایده نزدی می شود به اگر ها و اما ها و در فاصله ی این سکوت تصاویر مختلف از مقابلم رد می شوند. کدورت احساس ساده ایست روی حرفهای ادم می نشیند و ادم از نوشتن درمانده می شود درست مثل ام اس یک روز می بینی تمام کارهایی که بی نهایت ساده بوده مدام دشوار و دشوارتر می شوند. کاپیتانهای با کلاس قدیمی بهاسکلتهای قهوه ای و سبز بد رنگی تبدیل می شوند کت ها پاره می شوند از سر شانه و کشتی به گل نشسته مدام به صخره ها شبیه تر می شود و ادم مدام بیشتر و بیشتر شبیه روح سرگردان توی بطری دور خودش به گشتن مدام.

بگرد تا بگردیم...
 

کلمه ها
سوت می زنند
و من را به کوچه می کشاند
می دوم به کوچه و هر بار
با گریه به خانه بر می گردم



 
به من بگویید
از من نخواهید
از من نپرسید
به من بگویید
خنجرم بزنید
آبادم کنید
به من بگویید

دریاچه رفته است
دریاچه رفته است
 
- هیشکی اینجا رو نمی خونه. داری برا خودت می نویسی هیشکی حال خوندن کس شراتتو نداره

- ولی می نویسم چون چاره ای از نوشتن ندارم
 

عاصی

"بیشرف
تو افسانه ام را به قتل رساندی"
شاعر
لبخند تیزش را
بر گلوی اژدها گذاشت
سیب گلوی اژدها می لرزید
و از نفس های جویده اش
جرقه می آمد
"محبت نمودم به تو
اجازه دادم
"قاسی" صدایم کنی
سبیلت را تراشیدم
اسطوره ات کردم
و تو
بی شرف
 تو
افسانه ام را کشتی"

 رستم و رخشش
 توی غار افتاده بودند
نیم سوز
کنتاکی

بیرون غار باران می آمد
 
شاید این جمعه بیاید 14

اتاق آفتاب داشت
و زنهای زیبا
توی آفتاب زیباتر
گفت
"برو"
اشک توی چشمهام جمع
گفتم "آقا من؟"
گفت
" غیبت تمام شد
همین روز عاشورا
ظهور خواهم کرد"
سیگارش را له کرد
دست به زیپ شد
گفت
"قبل رفتنت
 کار نصفه ات را تمام کن"

 
جهان
خمیازه ای طولانی است
مثل گربه ای که خود را
تا حد بی نهایت ممکن کشیده است

احساس می کنم
نوک
نوک
نوک دمب گربه هستم

 
 خومار اولدوم خمار اولدوم خمار

آمدم روی تپه
دخترها
گیس هایشان را
توی تپه باد داده بود

آمدم روی تپه
اسب سفید رفته بود

آمدم روی تپه
تو لا به لای دخترها بودی
مثل باد
که لای موهاست
و از جنس موها نیست

آمدم روی تپه
سبک
قدر همان یاد کوچکی که لا به لای فکر دخترها پیچید وقتی اسب سفید را دیدند

آمدم روی تپه
و اسب سفید
از خاطرم گذشت

کاش خاک
جان خسته را شفا می داد
 
و چیزهای خوب دنیا
مثل خون
می رود از آدم
و هیچوقت بر نمی گردد

تویی و
تکه های روزنامه ات
و مردم لختی که
با خنده 
نگاه می کنند

پرده های پاره
تکه های شلیل

در حیاط
منتظرند مردم
و  قرمزی هم که رفته
رفته

هر چه هم ملافه
هر چه غلت
دستمال سفید
هیچوقت بر نمی گردد

 
زبانم لال
باد نیامده باشد
که گیسهات را
جیران

زبانم لال
پابرهنه روی علف
راه نرفته باشی

روی سقف خانه
برف نیامده باشد

تا جیران شوهر نکرده
مرده های ورزقان
هرشب
روی تپه می آیند
 
درم بیاورید
درم بیاورید
بدهید به مامانم
قول شرف
نفس می کشم دوباره


 
هریس
حریص آدمهای تازه است
تو دریا را دیده ای
مهتاب را دیده ای
یک بارکه خسته نبوده بابایت
داستان عاشقی را تعریف کرده
نماز هم که خوانده بودی
باغ وحش هم رفته بودی
دفتر خط دار هم که داشتی
هریس تشنه است امشب
هریس تشنه است

بهانه نگیر
 


خر مدفون را
چند می فروشند
تیر آهن چه می کند با خر؟
تک شاخهان آمدند ببرند بچه ات را مادر
از تبریز آمده اند
ببرند بچه ات را خر
از سیمان درش بیاور
پاکش کن
به تک شاخهای سفید بده
کره ات را دارند...

مادر
بچه اش را بغل گرفته
به هیچ کس پس نخواهد داد
 
بابایم را بیاورید
روی پنجه های جمعش نوازش کنید
نگذارید برف
رو چروکهای گونه اش بنشیند
گیسوانش وحشی است
گیسوانش مرتب نخواهد شد
به چشم هاش نگاه کنید سفت
در گوشش بگویید من را
یک ساعت قبل
دفن کرده اید
خیالش راحت خواهد شد
خواهد خوابید

 
تا ابد
آبادی ها مدفونند
و چشمه ها
ساکت
کوهها بیابانی
شن ها
سر به تعقیب خارهای یاغی
و پشه ها
منکوب

"ماه که...
ماه که...
ماه که بیدار است"
پروانه های پریده
می گردند
 
ماه خیلی بالاست
پلنگها امتحان کرده اند
ماه خیلی بالاست
پلنگها
از سنگها به سنگی و
تکرار می کنند
ماه خیلی بالاس

مرد لبخند زد
و گیسهای ماه را
زیر ملافه زد
"نخند! ساکت
پلنگها نباس
ما را ببینند"
 
همان اول
اولین کسی که من را دید
گفت "پسر
چقدر تو
مردنی هستی..."
و من
غمگین و شرمزده
لبخند زدم

 
هندوانه ها
بی تاب بریدنند
و کاردها
التماس می کنند
چشمهات را ببند
چشمهات را ببند
چشمهات را ببند
 

قورباغه ها
دور شمشیر شکسته
قورباغه بازی می کنند
و ماهیان قرمز
جویبار قرمز را
جهان
پیش چشمهای درخت افتاده
محو می شود
محو می شود
اژدهای قرمز
صدای قدمهای تند روی تخته ها
سردی صورت کسی که از حیاط به خانه دویده
صدای سگهای توی کوچه
آرامش دریاچه ی ساختگی
صدای دویدن مردها روی شن
و کلیک شمشیرها از خشاب
و میل شدید شدید دویدن
محو می شود
می رود
مثل جویبار کوچکی
توی جویبار کوچکی

 
و این بازی لامصب
و افعال ماضی لامصب


 

مردم او را
از آتش سیگار
از چهار هر دو شانه
و از گشتش در حوالی سینما ها می شناسند

غم
بی هدف
در خیابان تهران
راه می رود

غم زیاد دارد
غم تنها نیست
غم
مثل هیچکدام از ماها نیست
 
حقیقت
به خانه ام آمد
لبخند زد
و به من بنفشه داد
بهار بود
فصل بنفشه بود
حقیقت دیر آمد
مثل شب
که دیر می آید هر قدر
حقیقت
به خانه ام آمد
و به من بنفشه داد
گفت
بیا شاعر
این برای دردهات
می توانی
روی طاقچه ات بگذاری
اخموست
ولی 
مهربانترین گلهای دنیاست

 
یک چیز بامزه تر از کچل و زلفعلی اینه که ابوجهل فاضل عربها بود
 
سگا رو باز کنید
رویاه
بوی مرغ شنیده
سگا رو باز کنید
گرگ
بوی آدم شنیده
خرس
بازم عسل می خواد
سگا رو باز کنید
سگ دوس داره
پرواز کنه
بدره
التماس کنه
بمیره
مثل سگ
سگا رو باز کنید
 
روز اول زندگی آخر
روز اول زندگونی آدمای جدیده
مث پرتغال رو زمین غلطون
که معنی قطع درخته
و قطع درخت
که بچگی رو تموم می کنه
داستان زاغکی که قالب پنیرو
روباه
شالِ گردن می شه
زاغ
 هفت و هشت آسمون می شه
آسمون هیچی نمیشه
چون وجود نداشته هیچوقت
 
مشبه نداشته باشم

همونجور که آدم زمینیا ماه و دو ست دارن و سیب زمینیا خاکو
درس مثل شمع که عاشق نسیم تابستونه
مثل دونه ی ظریف عرق که بی تاب لرزش پوست
مثل روباه اهلی که بی تاب تار طلایی گیسه
مث مرد قاتل
که دیوونه ی پلیسه
مث پیرزنای خیلی لرزون تابستون
که مردن رو انتظار می کشن
مث تمام صفات تشنه ی تشبیهی دنیا
مث خودم
که تشنه ی گفتن ام

 
ساکنین ماه
هر روز روزه اند
هیچکس ماه را نمی بیند
و ماه
در کنار ستاره هاش
می رود سیاهی را
گامی به
گامی

 

بگذار گناه کنیم
دستهای لرزان ما بر هم
و هم های مردد ما برهم
دارد چیزی را

قضاوت نکن
مجرم باش ولی قضاوت نکن

"ای کاشکی
کاشکی
قضاوتی
قضاوتی"

شب
بی صدا پلک می زند
و با هر پلک
بچه ی پنج ساله ای
کون برهنه می پرد توی دریا
و در هر پلکی دختر بیست ساله ای
جر داده می شود

این غروب
پایان این آفتاب خواهد بود
و تولد فردا
آفتاب ما را

چشم هات را
به من بده
ای فردا
چشم هات را
به من بده
 

clock is tickin
oh my
clock is
ticking
و هر قطره ای که از من رفته را
احساس می کنم
دانه دانه ی چیزهای رفته را
مثل اینکه ذره ذره کسی
تکه های لخته را
کنده باشد از پوست
درد در نهایت آرامی
درد ان
لحظه لحظه آغاز می شود نو

“The lines understood and no one made a move to touch Don Faustino and, with his hands shaking and held in front of his eyes, and with his mouth moving, he walked along between the lines." (For whom the bell tolls, Hemingway)


 
نمردن بدترین حالت مردن است
 

بالماسکه را تمام کنید
داستان جدی است
مردن شوخی نیست
ذرات من به صف
غمگین به افق نگاه کنید

{صدای مداوم شلیک
صدای افتادن جنازه به دره}

ما هنوز زیادیم
ما هنوز زیادیم
 
برایم اصلن مهم نیست چه کس های دیگری الان خوشحالند و فکر می کنم این مدالهای طاق و جفت المپیک لااقل به من این گوشه ی دنیایی خیلی چسبید. حالا هی بگوییم ملی گرایی حرف مفت است ولی این آقای رضایی که توی کشتی فرنگی مدال گرفت و یک کمی توی سختی قیافه اش شبیه بهروز وثوقی است شبیه همه ی ماست از اینکه قهرمان شده خیلی خوشحالم و این سیل پیامهای کذایی هم نمی تواند ناراحتم کند. من برای آدم هم زبان خودم کف می زنم که از میان اینهمه دردسر خودش را به مقام المپیک کشیده

 
صبر داشته باش


Martin Parr, GB. England. New Brighton.
 
از کلمه ها بگو
حالا که در حضورم
و ذن من کافی است
این بالا
حالا که در نسیم سردم
از میان گیسوهام
خسیس نشو
حالام
از کلمه ها بگو
 
پاهام
سیاه شده از رفتن
و دستهام
به شدت سردند
-هردوتاش سردتر
مثل سینه های دخترها-
چشم هایم ولی گرمند
- هر دوتاش گرمتر
مثل سینه های دخترها -
داستانم را
به باد خواهم داد
عین خیالم نیست
به درک
هر چه دوست داشتید
دامن بپوشید
 
من را
با درشکه به قبرستان بردند
پا به پای نصیحت
نه روی دست
لباسهای نظیف سیاه داشتند
کلاههای استوانه ای
تو کار قرمز
و زنها
فی الجمله تور داشتند
جورابهای ناز
با قفلهای ناز
که روی کون و کمر بسته می شد
آرام
غمزده
با بغض آرامی

بعد دسته ی دخترها وارد شد
با لباسهای تور صورتی
و گریه های متفاوت
بعد خودم وارد شدم
تمام قد
و یک شعر خواندم
و درباره ی نکات شعر
و مقاصدم توضیح وافی دادم
و مردم با هر توضیح
دست می زدند
بعد با کلاس از پله ها پایین رفتم
و در جواب مشایعت کنندگان گفتم
سال بعد
برای مراسم یادبود بر میگردم
 
احتمالن اوایل پاییز بوده است
چون اتفاق غمگینی بود
تمام چیزهای غمگین اوایل پاییز اتفاق می افتند
مثل رفتن بچه ها به مدرسه
مثل پایان تعطیلات تابستان
مثل پایان بستنی
پایان یخمک
پایان پارک
ته بلال

احتمالن همان موقع ها بوده
که هیچ اتفاقی نیفتاده
هیچ چیز عجیبی
یا معجزه ای
همان وقتها بوده
که من
مثل همیشه آدم بدی بودم



 
کسی از شمشیرم نمی ترسد
هر چه می گویم همه
با وحشت می خندند
به خاطره های تکراری
حرفهای نامربوط
و هراس اینکه این
لطیفه ی آخر باشد
من را
دیوانه می کند
 
- سفره ماهی غذای خوبی نیست
خوردن اسب آبی مکروه است
عروس دریایی از عروسی لباس صورتی دارد تنها

مثل فیلم های تارکوفسکی
اسب بی هدف می رود دارد
از توی ساحل
و چرخ بی هدف می رود توی کوچه

- ماتیلدا بنز نبود
ولی شرف داشت

مثل فیلم های برگمان
جنازه رو به آسمان اندیشه می کند
درست بر
گذرگاه تردید

- خیلی freinds دوست دارم هنوز
کیف نمی دهد دیگر

مثل فیلمهای کیسلوفسکی
مرد مست
تکیه می دهد به دیوار مترو
سرش را به آجر می گذارد

 
داستان
از چشمهای پادشاه کوچکی شروع شد
که دست نداشت
و پا نداشت
و تاج نداشت
و دماغ نداشت
و فقط چشم داشت
و مرزهای سرزمینش
پلک هایش بود
و در هر چشمک
پادشاه جدیدی بود
در سرزمین جدیدی
 
تمام داستانهای جدید دنیا داستان مزخرفه آدم نمی دونه نمی فهمه نمی تونه یک وری باشه قبلن بهتر بود می شد سریع فکر کرد کی بده کی خوب. چه گوارا خوب بود دشمناش بد لینکلن خوب بود دشمناش بد یا ماندلا. از یه جایی دنیا شروع کرد به ترک خوردن. جنگا پر آدمای بیچاره ای شد که هم رو می کشتند دنیا پر آدمای آواره ی بی دلیل شد و هیچکس آدم خوبه نبود. سمت هیچکس نمی شد آدم باشه. داستان جدید دوست ندارم آدم واقعی دوست ندارم دخترایی که یه جور ملایمی جنده ان مردایی که همه نصف شون آب منگله نصفه اشون قیصر دنیا رو اینطوری دوست ندارم
 
برنامه این شد
می روم شب تنهایی
تمام شب
سوسیس و کالباس می خورم
با زنان غریبه می خوابم
غصه می خورم
و به حرفها و هیکل ها فکر می کنم
به بوها و سوراخها
آتش لازم نیست
برای دیدن دنیا
تنها به چشمهام احتیاج دارم

 
اگر باد بیاد بادبون
باد نیاد پارو
اژدها بیاد شمشیر
جادو بیاد جارو

حالا چی؟
باد ندیده
آفتاب ندیده نیستیم که
تمام بندرا
برا جنده بازی
تموم دخترا
برا خندیدن

پری ما رو جزیره برده
پری ما رو افسون کرده
پری ما رو دریا برده

حالا با
اگه باد بیاد بادبون داریم
باد نیاد پارو
اژدها بیاد شمشیر
جادو بیاد جارو

بارون اگه بیاد؟
بارون بگو نباد
حال بارون نداریم
 
علامتش اینکه تابستان شد ولی زنها عرق نمی کنند

دوره ی ما تمام شده
شیر دیگر
جایش تو
باغ وحش و
دستگاههای خامه زنی است
نبرد ها تمام شد
باخت ها تمام شد

 
خامه میخورم

اگر مردم از هیکلم برای زنها کرمهای ضد آفتاب بسازید قول می دهم
قول می دهم
هیز نباشم


 
داغهام مدالهای من
داغهام
پای من
داغ هام
راههای رفته ی منند

راه می روم
راه می روم
 
...

شهر
پر از دسته های سینه زنی است
پر از زنان گریان خاک بر سری که
عرق
از میان گیس
به صورت از صورت
به گردن کشیده اند
شهر
 گریه است
با حلیم هاش
شعله های زرد
دیگ هاش
 بوی آش و لاش گوسفندهاش
شهر
 مست دسته هاست

حسین
بعد نینوا
دیگر حسین نشد

 
تا ابد
سکوت می آید در خانه
و دستگیره ی در را
با تامل لمس می کند
تا ابد
خش خش نفسهایش
پشت گوش توست
سیاهی را دست کم نگیر
 
نگهبان خانواده
ساغر بد
شراب داشت
ارغوانی بود
و شیشه داشت
خرده شیشه داشت

نگهبان خانه
تفنگ داشت
لباس فرم داشت

- لباس فرمش زیبا بود
و وقتی لباس فرم نداشت هم زیبا بود-

نگهبان خانه
مواظب بود
تو توالت مرا نگه می داشت
توی حمام
فشارم می داد

نگهبان خانه با کیفش شبها می آمد
و روی دستگیره ی در تامل می کرد

نگاهبان خانه رفت
و خانه را با خودش نبرد
نگهبان خانه توی خانه ماند
و دیوارها را شروع به دریا شدن نمود
 
حافظ آمده بود حق داشت کلاس می گذاشت هیچوقت هیچ شاعری را تحویل نمی گیرد برعکس سعدی و نظامی که انقدر اهل بگو بخند و خاکی هستند. نظامی تا راجع به عشق و این حرف ها حرف می زنی سریع افسرده می شود دست می کند جیبش شعر می خواند.
 

من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه

در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه

هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي
وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه

اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه

گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه

نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه

من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه

تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه
 
کاثنات خاک بازی است
تنها تکه هایی از زنها زیباست
و شانه های مردهاش وقتی که گریه می کنند
دیدم دنیا را
دییگر برای من چه داری؟

 
احساس می کنم داکتر هو هستم. داکتر هو هم تنهاست دست یک دختری هر دختری را می گیرد و دنیا را نشانش می دهد. دنیای خودش را با سوسمارهای خنده دار و عقرب های ویژه اش داکتر هو هم می تواند چشمهاش راببندد و جبهه باشد یا اینکه یک جای دیگر مثلن توی تختخواب. بعد آخر هر سیزن دخترک که دنیا را دیده برمی گردد به زندگیش با ایده های تازه و اینها ولی داکتر هو تنهاست خوشحالیش مثل یک کف صورتی رنگ خوشحال است روی دریای غم تنهایی و دریای تنهایی را چیزی جز غم پر نمی کند.
 
ایستاده در لباس خواب
با نقطه های کوچک برجسته
و رد شورت
که زیر پارچه های صورتی
فریاد می کشد

جهان کوتاه و
سیاه و آرام بود
تا مهتاب تصمیمش
به تابیدن شد

 
کاشکی مورچه بود قناری
کاشکی حرف نمی زد
گریه نمی کرد
اشک نمی ریخت
کاش ماه نداشت دنیا
کاش شب ساکت بود

مرد رهگذر
سکه های گلویش را دردریا ریخت
و لپهای پر سکه اش را
و پلکهای باد کرده اش را
به هم فشار داد

قلب قناری
قلب شکسته ایست
حرفهاش را نگفته
و ارواح مردم ساکت
روحش را
آزار می دهند

مرد رهگذر
در رهگذر
خودش را به دار زد
اشکهاش
سکه
سکه
سکه
روی سنگ
 
تنم به سفیدی ناامیدی است
نازیباترین معصومین ام
نون روایت "لنا"
عمر پروانه های سفید کوتاه است
 خدایا شکر
خدایا شکر
 
چترت را بردار
برنامه داریم امشب
با ماه 
درباره ی تو صحبت کنیم
بیرون اگر رفتی
چترت را حتمن بدار
 
ناامیدی
امیدی از مراحل بالاست
تو گه خوردی من را
low class نامیدی
من فقط به مقدار کمی "خودم" احتیاج داشتم
با نمک به مقدار کافی
روی بالشتم
و بالشت کافی
روی تختخواب
من را بستری نکنید
من را بستری نکنید
 
ابر گذشتن داریم
ابر نشستن داریم
ابر باریدن داریم
درست بشناس ابرت را
بعد بگو چه کارش داری
 
گفت این زمین زمان می برد تا آدم شود. مثل گاو که طول کشید . مثل شما که انقدر دیر فهمیدید. بعد با کف دست محکم کوبید به خاک. داد زد "آدم شو آدم شو"
 
جقجقه ی سرخ بر ملافه ی سفید

جای کون بچه هنوز
توی قنداقش
داغ است
آبله بوده
بوده
گربه بوده
بوده
راه افتاده
باشد
پرواز کرده بوده یا
هر کثافت دیگر
جای کون بچه هنوز
توی قنداقش داغ است

 
گفت "مرد عاقل مردی است که با دنیا مدارا کند" بعد عبوس شد نگاه جمع کرد گفت "عاقلها گم شن بیرون"
 
زیباترین قسمت باد
چشمهای باد است
توی چشمهاش نگاه کن
و بر کپلهاش دست بکش
سینه هاش را نوازش کن
بعد دست بگذار در میانه ی باد
باد مال توست
کارش تمام است
رام شده
پرواز می کنی
وصدای تپید نش
زیر دستهای توست
حالا بپر
بپر پرنده ی زیبا
تو دیگر
جوجه نیستی

 
جنده بازی

من از دریا نمی ترسم
دختر دریام
غیر شما
سریش های پشمالو
ماهیان بسیاری
لا به لای پام تاب خورده اند

- رفته بود سمت گلویه توحال بی مردمی با خنده لنگوته اشو سمت ماهیا باز کرده بود من ماهیگیر انقد ماهی ندیده بودم به عمرم یک جا دریا قل می زد

به تک تک خندیدم
به هر بادی که اومده بود
تن دادم
تورم همیشه پر از ماهی بود
ماهی جنوبی
حتی ماهیای سفید شمال

- یک روز مردم خور با هم بیدار شدن صدای خنده های خونه ی همیشه روشن چراغ خونه برق رفته بود

من از دزدای دریا نمی ترسم
دزدای بد
دزدای زمین ان
تیکه می برند از آدم تا
چیزی از آدم نمونه

- لوله های نفت دریا رو آلوده می کنن


 
هر کدامتان یک خطید
و من
درخت کاجم
 

بخواب
خیالت از ماه راحت باشد
من
حرف می زنم با ماه
تمام ماهها سرش گرم است
می خندد
چاق می شود
لاغر می شود
و من
همچنان
حرف می زنم با ماه
و ماه
لباس در آورده
هرشب
من را
انتظار می کشد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM