Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

چیزی که ریخته شاعر
ولی
فرض کن
مرا رها کردی

- باید بگویم حالا که من را
رها کرده‌ای
ولی توی شعر / باکلاس نیست
دلم هم
نمی‌آید - 

فرض کن مرا رها کردی
فک من را 
با دیلم
وا کردی
و جای من
شاعر معاصر نامدار گزیدی
ریدی
پای تو
هرگز
 در دهان متین کدکنی
جا نخواهد شد


 

کپلی
تیر قرمزش را / به دست تاب داد
گفت
" از این‌ به بعد
جهان برات
فقط
شکست‌های عشقی است
از این به بعد
جای تیر
میان پیشانی است"
دست زیبای‌ش را عقب کشید
و زل
از فراز ابرها
مرا نگاه کرد
 
دولچه
برای فدریکو فلینی 

دنبال من گذاشت
و من 
شبیه نبودن‌م بودم
شبیه این‌که زنبوری لای شعله‌ای
یا پروانه‌ای میان بند رخت زنانه
دنبال من گذاشت 
و من برای برداشتن
 کوچک بودم
بچه بودم
و لبخند تلخ‌م را / گم کرده بودم
غمی به چشمان‌ش / او اما
صدای‌م زد
مثل شکارچی خسته
با کلاه پر
و تفنگ بزرگی
سگ‌ش را
فریادم زد
و در سکوت غروب
صدای مضطرب‌ش 
میان کوه‌ها می‌پیچید
و هر بار صداش
در سرم
هوار  دردی می‌شد

- کاش دوست‌ش نداشتم
کاش دوست‌ش نداشتم
کاش دوست‌م نداشت

صدام زد
و من باید
چون گوزن‌های عزیزم
و گرگ‌ها 
و خرگوش
لابه‌لای برگ‌های سوزنی می‌ماندم
نفس می‌زدم
و با چششم‌های مرطوب
پایان روز را
غروب بود
باز او
سگی دیگر
و من
خورشید دیگری

 

در کنار کوچه
مردهای لاغری
تکیه داده‌اند به دیوارها
مردهای محکمی
که در برابر آفتاب وباران
رزیستند
مردهای لاغر زیبایی 
که همه
کمرهای باریک‌شان
و گیسوان مجعدشان
لایق نوازش تو ست
و در انتهای کوچه باران می‌بارد
در انتهای کوچه چاپخانه است
در انتهای کوچه سینما ست
شمشیر را از دخترک گرفت
گفت
سایه‌ها و خون‌ها با من
غرق شدن با من
اژدها با من
اشقیا با من
حرام شدن 
افتخار شاعرها ست
تخته پاره را برداشت
چند بار 
عمیق نفس‌کشد
و در بیابان دریا
غرق تماشای مردم شد

 

پروانه‌ها گفتند

- عجیب نیست؟
پروانه‌ها هرگز نمی‌گفتند -

گفتند 
"او رفته است
با تمام شعرهاش
خندان
و از تمام جان‌ش
وقت رفتن
براده‌هایی طلایی
از کلمات روشن می‌ریخت"

و ماهی‌ها گفتند

- عجیب نیست؟
ماهی‌ها هرگز نمی‌گفتند -

گفتند
"به قصد دریا نیامده بود
مقصد غربت داشت
که در جایی دور
مثل راهزنان دریایی
چشمی از خود کنده
با طلا تنها باشد
دندان بسازد برای خود
و مثل دزدهای شادمان 
با براده‌های تن خودش 
تنها باشد"

برای تمام عشق‌ها همین است
می‌روی
کنار طلاها می‌نشینی
و منزجر طلا
دست‌های ظرف شستن‌ش را نشان می‌دهد
شعر
چادر می‌بندد
و درزهای شیشه را
با طلا می‌بندد
شام می‌آورد
و بچه‌ها
احمقانه
لابه‌لای طلاها
پی چیزهای هرگز نبوده می‌گردند


- دیشب
جنازه‌ای 
رفته بو بر ساحل
و خرچنگ‌های شیطان دردناک
در جان پاک‌ش می‌دویدند



 
درد
از رگ‌های بنفش پیشانی
و از کناره‌های دماغ
در نفس پیچیده
و حیوان سفید پیچیده را
خسته کرده است
اژدها رگ‌م را رها نکرد
و گفت
"تو نسبتن سوار خوب سالمی هستی
الله وکیل شمشیر هم بد نمی‌زدی
گر چه شمشیرت کوچک بود
ولی خوب الان
سوخته و خسته هستی
و این حرف‌ها
کل‌کل بیهوده است
وقت هم ندارم
باید کارهای جدید بنویسم
و قسمت‌های مهمی از خانه
نسابیده مانده
و من باید شب زودتر بخوابم
باید الان...
...
وقت ندارم می‌فهمی؟"
گفتم
"لااقل جنازه را
برای کلاس
با خودت بردار
من لنیستر هستم
یا اسنو
یا جان 
یا دیوید
به‌هر حال زور زیاد داشتم
و می‌شود جایی‌که توی دوربین نیست
دریا بیاندازی"
سوسمار بزرگ لبخندی زد
تا پریده  باشد
کمی دویده بود
تا هنوزصدای گام‌ش آن‌جا بود
من هنوز به دنیایتان نیامده بودم
مردگان جواد بیچاره...
 

خسته نباشی تنهایی
تنهایی عریان
که بر لب خزینه
با لنگ‌های تیغ تیغ
و دستهای چروکیده
و ساعدی که از شدت تورم آبی‌رنگ است
چشم توی چشم
مرا 
نگاه کرده‌ای میان بخارها
و صدای نفسهآی تشنه‌ام را
و صدای تق طاس بیهوده بر کاشی
و مرارت چکیدن آب از سقف را 
گوش داده‌ای
و صبر کرده‌ای تا حوض
گرم
پر شود از خون
بعد خون را 
با صبر
از میان پاشویه
پاک کرده‌ای
جنازه‌ی سفید را
در حیاط برده‌ای
و غمگیین نگاه کرده‌ای باران را
که بر امیر می‌بارد
خسته نباشی
کارت تمام شده
لباس‌هات را بپوش
امیر 
دیگر نفس ندارد

 
کلمات
جامه‌های نازک می‌پوشند 
و از برابر چشم‌های گرسنه‌ی مردم
می‌گریزند
بعد 
بعد 
رودخانه می‌روند
کسی شراب آورده
کسی برایشان نیمکت گذاشته
کسی بالش‌آورده
مست اند
ولی می‌فهمند
پای دیوث مزوری در میان است
پای شاعر دیوث مزوری در میان است

 
اپی‌بینان

"ما
از تمام شما
بسیار لاغرتر بودیم "
جادوگران چاق 
به مردم گفتند
گفتند "جادویی
در گاوهای پخته هست
و در شراب هست
و در درخشش چشم‌ها
و نام آن زندگی است"
گفتند
"جهان احتمالن هرگز
تک‌شاخ تازه‌ای نداشته
و آدم‌ماهی‌ها
 افسانه‌ی مردم پیر اند"
و گفتند 
"آسودگی احتمالن
بالاترین جادوها ست"
گفتند
"بیا بیا
اگر دوست داشتید
ما را بسوزانید
شعله‌های
جادوگران چاق
چراغ راه رهنوردان آسوده‌کیش خواهد بود"

 
هر وقت
احتیاج داشتی
کسی برات لابه کند
به من زنگ نزن
من مرد محترمی هستم
مرد بسیار تنهای بسیار دانایی
کسی که از جهان
چیزهای بسیاری می داند
مهندسی
 که انتخاب بدیهی دخترها ست
هر وقت
احتیاج داشتی
کسی برات لابه کند
به من زنگ نزن
صبر کن
ناشناس لاغری که اسم‌ش من نیست
زنگ می‌زند
و برای هر پنج دقیقه از وقت‌ت
جداگانه
لابه خواهد کرد
 
بخشت

اسماعیل
برهنه بود
و جوراب نداشت
و پیرهن نداشت
و لاغر بود

- خودتان که نقاشی‌ش را دیدید -

و هق هق نکرد
و لابه نکرد
و دستهاش بسته بود
و ابراهیم
جدن چاقو داشت

و خدا براش
گوسفند فرستاد
و گوسفند دیگری فرستاد
و گوسفند دیگری

- کارهای خدا همین‌طوری است -

و دشت
از گوسفندهای ساکت حیران پر بود
که خیره نگاه می‌کردند


اسماعیل گشنه بود
و دستار نداشت
جوراب نداشت
عینک نداشت
غم شگرف نداشت





 
هر که را کشته بودی فردا شب احیاهم
و تمام من یحیی را
مثل زامبی‌ها
سراغ قبر تو میفرستم

حسین با خود گفت

حالا بکش از ما کثافت
هر چه دوست داشتی
آخرش زینب
توی خطبه‌های‌ش 
تو را
و بابای‌ت را
و بابای بابای‌ت را
وبابای بابای‌ بابای‌ت را
جر خواهد داد
آخرش 
به چشمهاش نگاه کرد
و گفت
آخرش
چاره‌ی این چشم‌های قرمز
جهنم است

بعد غمگنانه با خود گفت
اکبر مرا می‌کشی کثافت؟
اکبر مرا؟

 

اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
که شبیه محمد است
و اسب پرنده دارد
و چشم‌های مست
و آماده‌ی شهادت است
و رفتن‌ش در دشت
 درساژ سواری لاغر اندام است
گریز ناگزیر آدم به مرگ
وصله‌ای 
که دو سوی زخم هبوط را 
ناشیانه با دو دست گرفته
مردی که آنقدر
تا آخر مراسم
شمشیر خواهد خورد
تا از تن‌ش به جز غم
چیزی نمانده باشد
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبر و باش
اکبرو...
نگاه کن  که از او تنها
کویری و خورشیدی
و از کویر 
تنها خورشیدی
و از خورشیدی
هیچ چیز جز غروب قرمزو احیا
 نمی‌ماند

 
بگو با تو مهربان باشند
چون تو اسم داری
اسم خاص
اسم غمگین دیسکرایب‌کننده
بگو مردی
مرد لاغر غمگینی
که از داغی و صحرا و طوفان بود
و در جوانی رفیق امام حسین شد
شهید شد
اسب‌مال شد
و ظهرها
تصمیم کیخسروانه به مردن داشت
بگو مردی لاغر
که توی رگ‌هایش
جای خون
سس تند فلفل بود
مرا
سفت توی مشت‌ش گرفت
برای من اسم گذاشت
و باله‌‌ی سمت راست گیسوام را
که توی چشم‌م می‌آمد
فوت کرد
عقب زد از من
روی کله‌ام دست کشید با شست‌ش
و پروازم داد
زیرا که
زیبایی پرنده‌ها و زنها
آزادی است


 
بدون این‌که بداند
بر ساحل گرگ
جای پا و
عکس گوسفند گرد کشیده
کوچک و ضعیف و کند
همان اندازه ابله
همان اندازه بی‌شعور
همان اندازه لایق شهادت
خرچنگی
در جای پای نرم گرگ
گیر کرد
و هرگز 
دریا را نخواهد دید
 

گفتم بروی دریا
وقتی که نیستم
و قصه نیست
و داستان نیست
و مادری نیست
تا تو سرت بزند و دماغ‌ت را بگیرد
گفته بودم بروی دریا
تا همین پسرک
- که الحق قشنگ بود
چشم سبز داشت
پیراهن آبی داشت
و راننده‌ی قطار مصمم بود
و دوده ‌‌ها را که از لباس‌ش می‌داشت
باد توی موی من می‌آمد -
گفته بودم این پسرک
مثل تو
به شدت زیبا ست
و داف قابل دفاع کردنی است

اگر توی خانه می‌ماندی
من احتمالن
دو ایستگاه مانده تا لندن
از همانجای دور
گریه‌دار بر می‌گشتم
گفته بودم احتمالن می‌روی دریا جانی
برای همین برات
کفش‌های آبی خریدم
و زلف‌هات را شانه کردم
برای همین برای روزی که برگردم
ژاکت خریده بودم
تا ژاکت آبی
مرا یاد جانی بیاندازد
یا هکتور
چه فرق می‌کنید مردها با هم
بزرگ‌تر حالا
یا کوچک
فکر کردم این پسر
برای خودش دریا ست
چکمه‌پوش این بچه
قدر پابرهنه ارزش دارد
ارزش داشت
ارزش داشت
(آفتاب اشک‌هاش را پاک می‌کند)
در گوشه‌ای از قصه
بچه‌ای آرام
با صدف‌های خیس
 خانه می‌سازد

شت! قطار
هرگز
در دو ایستگاه مانده تا لندن
توقف نداشته

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM