Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
خاله مستراح

محسن یه خاله داشت صداش می کردن خاله مستراح.آخه هر حلوایی که می پخت جز خودش و شوهرش و بچه هاش هر کی می خورد می رفت مستراح بد مصب خوب هم می پخت خوشمزه بود همچین چرب و شیرین و خوشحال هم می پخت یاد آدم می رفت خاطرات قدیم و بدو بدو می رفتیم می خوردیم عطر حلواش که توی کوچه می رفت. مامان هم داد می زد "صغری به این بچه ها حلوا نده دوباره اسهال میشن معده اشون ضعیفه " داد می زد می گف "آجی خوشون خرن می خورن من بهشون گفتم" مامانم رو می گفت آجی نه اینکه به لهجه بگه یه جور خوب لاتی می گف آجی به منم می گف گل آجی انگار مامانم باغچه داشته باشه خاله مستراح, خواهر کوچیک مامان بود بعد اینکه مامان بیمارستان رفت  یادمه یه روز مامان صداش کرد خواهرونه به همین حال زاری بودن همه, خودش هم شصتش خبر دار بود درد داشت بهش هم گفته بودن سرطان ه بهش گفت "صغری حلوا بیار برام چل ساله حلوای تو رو نخوردم" گفت "آخه آجی" اشاره کرد به لوله ی کنار تخت گفت " غمت نباشه راحت راحت کردنم" بعد آروم خندید گفت "مواظب گل آجیت باش خاله مستراح" عمرش به حلوا نشد روز بعدش شد رفت 
 
کیرم توی چس ناله های خودم که ان است
کیرم توی چس ناله های خودم تا تخم
تا دو تیله ی زرد مودار
که نهایت کیر
کیرم
با صدای گرم چلپ
زارت توی چس ناله های خودم
وای خدایا من چقد خسته ام
وای خدایا من چقد تنهام

 

از بیهودگی خسته می شم تولد ترجمه ی عینی بیهودگی ه بدترین ایراد بیهودگی این ه که هیچ اشکش در مشکی هم گریه اش نمی گیره آدم میشه روضه خون بی گریه, روضه خون بی گریه بدبخت ترین آدمای دنیاست چاره ای از خوندن نداره.گلوی بیچاره اش چایی می خواد کسی برا روضه خون بی گریه چایی نمی آره کسی حواس اش نیست همه فقط به خودشون میگن "کی تموم میشه؟" , "کی حاج آقا میاد؟" و فقط روضه خون بی گریه اس که می دونه که حاج آقا هیچ وقت نمی آد...
دلم می خواد صدام قشنگ بود ژوست روضه می خوندم بعد وسط های روضه ساکت می شدم می دیدم از اونور چادر صدای هق هق بلند گریه میاد بعد مردم برام چایی می آوردن دست محبت می زدن پشتم صدا می کردن "حاج آقا مجلس گرم ه تشریف نمی آرید؟"
 
مرگ
همسال من است
که رفته است شهرستان
آنجا مریض شده مرده
و هر چه گریه می کنم
از مسافرت بر نمی گردد
 
غروب
سینه های تو
 عینهو دو آبشار کوچک مزمن
پاش روی صورت من
جاری بود
و دستهای تو
 در کناره ی من
لاغر و لرزان و مهربانانه می رفتند
غروب
من
 خون سگ دادم
و هر چه سگ دادم
به خدا
هر چه خون سگ دادم
 سینه های تو  بند نمی آمد




 
مرگ هم
مثل تمام رویاهام
هرگز اتفاق نمی افتد
 
دیشب

گوشه ی چشمهاش پر از اشک شد
سرش را گذاشت روی سینه ام
گریه کرد
گریه کرد
گریه کرد  دوش
 

سلطان potion ها
برای خودش 
چایی گذاشته
زیر سمور را کم کرده
به بچه هایش به به داده
زنش را خوابانده
و برای دیدن مرگ
چشمهای قرمزش را
گشاد کرده است

 

می تواند دیوانه اش کند برود یا
می تواند آرامش کند برود یا
می تواند رامش کند برود یا
نرود یا
نرود یا
نرود یا
نرود

 

دشت را نگاه کرد
دید
کاشی به کاشی
ملیله ملیله
دامن دامن
دختردویده_بوده
 بوده این دریا
ول
با نیم نیم نیامهای شکسته اش مروارید
 اسب اسب دختر_بهانه بوده این دریا
تیکوی نامدار
شبرخشذوالجناحدیز
قد بلند
گیسوی تابدار
داناسفندیار دیگر ندیده
بوده این دریا







 
 تمام
 تمام 
تمام 
تمام حمام  های جهان
از من
خون می خواهد

 
کاش
 شیونی مناسب
کلاسیک ی موزون
در من بود

کاش دلبری نوزده ساله داشتم
که مثل چل ساله های مهربان بوسم می کرد
و برای خون قرمز حمام
سفیدی کاشی بود

کاش سرنوشت مبهمی داشتم
کاشکی
درباره ی من
کسی از من می پرسید

 

خاطرات
مثل شمع هایی غمگین
با شعله های سیاه
توی حجره های آدم می سوزند
و بی آنکه گرم کنند
دیوارهای سرد را
دوده های سیاه می زنند



 
کاش تنها مرده باشم
بدون علف
و خنکای بادی و اینها
گرم
مثل سگ
در کویر مرده باشم کاش
و یادم نباشم
عجیب مرده باشم
بی تابوت
بی کراوات
بدون گریم
کاش در کویر
مثل سگ مرده باشم
ولی
 یادم نباشی
 

اگر بمیرم
دیگر
اگر بمیرم دیگر
خودم را
نگاه نخواهم کرد
من از جنازه می ترسم
من از جنازه خیلی می ترسم
اگر بمیرم
بی خیال خودم
به زندگی ادامه خواهم داد
دوس دخترم را سر قبر من نخواهم برد
روی سنگ داغ قبرم
آب نخواهم ریخت
زن ها به مردن حساس اند
زن ها به حرف های آدم حساس اند
زن ها به دوست های قبلی آدم حساس اند
اگر بمیرم
دوست دخترم را هرگز
سر قبرم نخواهم برد


 
مرگ 
وعده ای الهی است
اینکه تا ابد بخوابی
و شاشت نگیرد
وعده های الهی
همه
خالی بندی هستند
 
و من پیدا نمی شوم
و بچه دزد من را خواهد برد
النگویم را
در خواهد آورد
و جوارح من را
خواهد فروخت
و جنازه ام را
پیش سگ خواهد انداخت
و جنازه ام 
در خیابان خواهد ماند
چون سگ ها هم
پیدایم نمی کنند

 

قدیم ها بعضی از هوا ها یک طوری سرد که می شد یک تکه ای از کسی یخ میزد بی حس می شد خشک می شد و توی بیابان می ماند حال خیلی بدبختی است که یکی از بیابان آمده باشد نگاه کند ببیند انگشت کوچک ندارد. حال بدتر البته حال آن انگشت است به قول مرحوم صلاحی "حالا حکایت ماست"

 
شب
بی اعتنا
تنهاست
سرفه می کند
خسته می شود
برف می بارد
 
Detached

اتاچ گیسش شدم
مثل روبان آبی
از همان ها که باز می شوند
توی رودخانه می افتند
می روند تا دریا
از همان ها
که مادربزرگ آدم داده
و وقتی که گم شد
پیدا نمی شوند

 
لحظه ی مرگ پاتاوه
درک برهنگی
و جای پای خونین گذاشتن
در دشت

- دخترک شب آمده بو
غصه دار و ملتمس به لمس
با اشکهای گولی گولی
انگار پریزاده نامی افسرده باشد
با fetish مبهمی برای انسان
برای طفل شیر خام خورد
دخترک همان شب آمده بو

کوه ها
شانه ها چفت
درهم ایستاده بودند
و صدای سوت آرام مردهای بی قرار جفت
خواب را از شب گرفته بود

من نباید می خوابیدم
من نباید می خوابیدم

 
کاهی
کاغذ خاکی کاهی
برای نوشتن محض
نوشتن در
نوشتن از
مرا با کتابهای ننوشته ام به خاک بسپارید
 
ترس مان

 از نمی ترسم می ترسم
و این هراسی مهیب است که دیگران نمی دانند
زجری عمیق شبیه اندوه برونکا وقتی آخرین خفاشهای آهنیش ترکیدند
و هراسی ژرف
گراند کانیونی چیزی

- که عین اوین درکه ی خودمان است
کمی با کلاس تر
لهجه دارتر پیچ دارتر -

 از نمی ترسم می ترسم
ترسیدن آرامش من بود
من میان سینه های ترسیدن می خوابیدم
و صبحها میان سینه های ترس
مرطوب و ناراحت بود

- نفسهای من مرطوب است
من کویرم
خشک ام
ولی نفسهایم مرطوب است -

از نمی ترسم می ترسم
نمی ترسم من را
خفت دیوار می کند

- همان درکه -

و بخار نفسهایش را

-مثل من -

توی صورتم زده است
خدای من به من رحم کن
من 
دیگر از تو نمی ترسم




 
مهتاب هم
مثل من
کس خلی مست است
با دماغ بزرگ قرمز
که به قصد شنا رفته دریا
و دیگر برنگشته

 
دندانپزشک
دانه هام را کشید
و فکم را
روی هم فشار داد
و با دستمال سفید معطر
گوشه ی لبهای لرزانم را
پاک کرد

بوی عطر دستمال
مرا
دیوانه کرده بود



 
غم طبقاتی است
و من الان
توی پنت هاوس غمها هستم
دود شکل بوستون زمستانی
پرنده های بی نوای کوچک
به شیشه هام می خورد هرشب
و صدای تپ تپ دائم شبها
ترق های جوجه های استخوانی
توی جانم
 مته می اندازد
 
گفت
از تو می پرهیزم
و مثل زنبور های زرد
پرواز کرد و رفت
من 
عین سگ
 برای بالهاش
 عسل بودم

 
آسفالت
خوشبوترین گیاه جهان است
با برگهای سنگی درخشان
و سیاهی دود لای موهای مرد افغانی
آسفالت
تنهاترین گیاه جهان است
با عبور آرام مورچه ی غمگین
و عبور ماشین همسایه
از روی شانه هاش
آسفالت
بی کس ترین گیاه جهان است
کسی او را نمی چیند
کسی هدیه اش نمی دهد
کسی او را
لای کتاب نمی گذارد
آسفالت
گلی به شدت
شب هاست
 
من از گل بنفشه بیزارم

من
به عنوان باغچه
از گل بنفشه بیزارم
بنفشه
ریشه های سست می کند به خاک
و دانه های شبنم را
چیک چیک
روی صورت خاک
ادرار می کند
من از تر شدن بیزارم
خاک
خشک اش خوب است
خاک خوب باید
سرد و بدون درد
دراز بخوابد کنار حوض
و در میانه ی ضعف
از ذوق آسمان بمیرد

 

ماه غروب کرده بود
اول زمسطتان بود
بیابان زمستان سرد است
بی خیال بادها شبدیز
پر سیاه و افراشته
روی تپه ایستاده بود
پایین تپه
اسفندیار را می کشتند

 
"خون چو نمایند" *

و مردهای منتظر
Typhoon مردهای منتظر مرگ
چشمهای Blink کن
پلک های بسیار کوچک لرزان
مثل یکی از طوایف سگها
قرمز
قرمز
قرمز زرد

و ایلی از افسانه های  چادرپوش
با هیمه های آتش
و گرگهای اطراف

جلاد بیدارش
نگاهش کرد
بر دهان حبیب دست گذاشت
صبح فردا
حسین مرده بود
حبیب مرده بود
زینب را سر بریده بودند

- آه صبر کن
قرار نبود زینب بمیرد
- زینب زینب اصلی نیست
هیچ کس آدم اصلی نیست
ما تنها
کشته های سیاهی
با چشم های قرمزیم
گذرنده های خواب های مردم
توی لالایی بچه
لای سطر های شعر
 کنار رگ گردن
- درست عین خنجر بابا؟
نه؟
درست مثل خنجر نه؟
- اوهوم
مثل خنجر داغ
خنجر داغ خون آلود

*حمید حاجی زاده

 
یک سری گل جدید توی باغچه کاشته ام گل هایی طبیعتن پرپر که گلبرگ های پرپریده شان سفت توی آسمان دور گل می ایستند شبیه این خورشیدهای توی نقاشی باد می آید و گلبرگها را می لرزاند مثل تمام چیزهای لرزان تحریک آمیز. گل های جدیدم مدام تشنه اند و هر چه خاک تو سرم می آید صدای فغانشان بالاست مدام با بطری های کوچک از شیر آب پر می کنند قلپ قلپ می زنند توی رگ طور خوشحالی
 

هوا سرد بود
مماخ نازکش قرمز شد
دستکش هاش گم شده بود
و ترس همیشه ی چشماش
تا روی گونه هاش
ریخته بود
لیز خورد
کونش زمین خورد
و تمام کلاس به او خندیدند

وقتیی به هوش آمدم
هنوز زنده بودم

 

کسی دیگر فانوس نمی خواهد
همه
فالوده می خواهند
چای احمد می خواهند
باتری می خواهند
شب
هچ وقت بر نمی گردد
و آفتاب
چشمهای بی نظیر ما را
خواهد کشت


 
و تنهایی
آرزوی جمعی ماست
خیلی از درآمده ایم
سبک سبار ایم
قالتاق و
گرگ
منحوس
خانه ی ماست
تخته های مانده از کشتی
بدترین اسکلت ها هستند

 


شب
 تو جهنم است
و تو جهنم
 شب است
و جهنم در شب
و شب در جهنم دارد
مثل باران
بی صدا می سوزد

تن high ام بگذارید


 
رمانتیک اش این است
که می خواهم تو را بکنم
الباقی داستان ما
بهتر است نگفته بماند
 
پاپائیل

"قرص هات رو می خوری علی؟
ضعیف شدی خیلی
حواست هست؟"

"غصه میخوری؟
درد هم داری؟
فکر بد نکن"

"راستش تمام این مشکلات
تلقین است
من
بالا که بودم
خوم از خدا پرسیدم
همه اش مال این است که آدم دیوانه ای هستی"

"خیلی مواظب باش
نگران سلامتیت هستم"

مثل حرفه ای ها مرگ
به هر بهانه ای از مقابل خانه می گذرد
سراغ می گیرد
احوال می پرسد
حرف می زند
رد می شود
به رویش نمی آورد که من
هزار سال پیش مرده ام

 
این خانوم مجری های تلویزیون همه اش یک خبر خوبی برای دوستان علاقه مند به فلان داشتند
و من به هیچ فلانی
علاقه نداشتم
و من
خانوم مجری را دوست داشتم
و خانوم مجری
درباره ی خودش
هیچ چیز نگفت

 
زندگی نامه

یک روزی می شود برای تمام مردها که کمی درباره ی مسائل زندگیشان فکر می کنند راجع به حرف های خوبی که درباره ی زن ها زده اند درباره ی رنگ ها بو ها آه کشیدن ها درباره ی شیطنت هایی که کرده اند و شده اند شکست هایی که خوره اند و شده اند لحظه هایی که زنی کف گرگی کوبیده توی پوزشان محل سگ نذاشته شان و حالششان گرفته شده و اینها درباره ی وقت هایی که لخت از پنجره بیرون پریده اند و یا وقتهایی که سر داستان غیرتی شدن تن و روحشان زخمی و کبود شده یک لحظه ای هست که مردها به برگهای ریخته در باد فکر می کنند شورت های کوچکی که پاره کرده اند و کتک خورده اند و اینها یک روزی می شود که مردها یاد زنهای زندگیشان می افتند

من هم عینن بقیه ولی برای من آن لحظه کمی طول کشیده
 
آسیاب

باد
با نوک کفش اش
هنوز
برگهای زرد را
پاش می دهد
قربان بچه ها می رود
هنوز هم
مست می کند
و دلبخواه خودش
تند می رود
دنیا
هنوز هم
بسیارعادی است
هیچکس
تغییر خاصی نکرده

بدون صدای غژغژ هم
دنیا می چرخد در خود
 
جناب آقای ساعدی نویسنده ی گرامی, دانشمند محترم, بدین وسیله در گذشت شما را تسلیت عرض می نمایم

 گلایل تابوت
با افتخار
 پژمرده شد ولی
جای حرفهاش روی دیوار ها
مانده است





 
مرتیکه

سینه ام
انبان خاک سیاه ایرلندی
پر از جای پای دختر هاست
سینه ام
مثل سینه های راهبه ها
تنهاست
خودم
آرام
سینه ام را نگاه می کنم
قهرمان می شوم
لبخند می زنم

 
به نظر من پورن همون کاری رو می کنه که ما شعرا می کنیم یا نویسنده این مقاله دویچه چی چی انجام میده. سعی می کنیم به یک واقعیت بی معنی معنای انسانی بده. این کارها هر کدوم ساید افکت خودش رو هم داره. چون اتفاق طبیعی نیست. ولی مجبوریم هر کدوم یکیش رو انتخاب بکنیم.
مثلن طرز فکر نویسنده این مقاله " ارتباط جنسی بعنوان رابطه‌ای انسانی بین دو فرد " منجر به یک سکس یخی در مایه های عزیزم اینجوری راحتی؟ میشه یا شاعری منجر به این میشه که آدم انقد در کف "زلف آشفته و خوی کرده" طرف بره که اصلن کلن طرف یادش بره مال پورن هم که گفت خودش مسائلش رو.
بهتر ه هر کی به راه خود بره. موسی بره ونک عیسی بره تجریش ولی واقعیت اصلی اینه که جفت اطراف سر کار ند. پس کلاس بیخود نزاریم...

 
صبر کن آقای مرگ صبر کن
من
بسیار بیشتر از اینها
می توانم تنها باشم
 
و دشت
پر از پاروکش هاست
و دریا
پر از جاروکش
اندوه
با زندگی تلاقی ندارد
اندوه
انتقام زنده بودن
تنهاست

اندوه
یک به یک
با تمام پاروکش ها دست می دهد
رو به دریا می نشیند
چشمهاش را می بندد
و صدای ممتد جارو را
گوش می کند
 
اگر چشم کسی پر از درد باشد نباس رخ به رخ توی چشمهای درد نگاه کند چون مثل آینه درد ها به سمت عقب سوت می کشند جیغ می زنند و تکرار می شوند.
 
بی شورت و غمگین
دختری می آید
گوشه ی اتاق می نشیند
دستهاش را
گره می کند روی سینه هاش
مچاله می شود
و زار می زند

با کت برقد
مردی کلاهی دارد
پشت پنجره
سیگار می کشد

و سوسکهای قهوه ای رنگ بزرگ
با صدای ترسناک بال
در اتاق می پرند

اوضاع شب عادی است
تا همین زودی
مار سیاه خواب من را خواهد خورد
 
و هر درخت
دختری بود
که جا لباسی بزرگ داشت
و دنیا را
برای بهترین
بیچاره می کرد

ماه
مثل مست ها قدم می داشت
و هر کلاغی نشانه ی تلخی بود
چشمهای من قرمز شد
من
از تب
و از خودم ترسیدم

- توی آینه نگاه نکن جنده
آینه
تمام فحشهای من است
که کوبیده و
دعا شده است
آینه
مثل فحشهای من سطحی است
و سوسمارهای سبز
توی آن می گردد



 
آروم گفت "مرگ تلخ ه ولی حقیقت ه" بعد لای موهاش دست کشید و غمگین نگام کرد گفتم "میگی یعنی قراره بمیرم الان؟" گفت درباره ی اون هنوز تصمیم نگرفتم مردنت نباس انقدر تخمی باشه هنوز به قدر کافی از مردن نمیی ترسی"

 


مخاورات

تلیفون کنمش اش؟
یا تلیفون
نا کنمش اش؟
راس
توی اعصابنن رفته
توی تار و بدن رفته
بیمما ریش دلم شده
و خسته کرده منو
و خسته کرد من و
جای دیگه چسبونده
غضب غضب شده
تو عصب شده
مث طاووس
باز و واز کرده والاشو
حال حالا شو
دیگه
نمی مونم
وق وق
ت سال جنی ده
وق وق
ت سال گذشته اس
رگ رگ
رگم صدا کندش باشه
همون که
ماه می خوندش باشه
س ما به سال گذشته اس
دلم
پریشونشونه
تلیفون کنمش اش
 ها؟


 
روانشناس ام می پرسید "به خودکشی فکر می کنی؟" یعنی خودش که نپرسید توی فرم هاش نوشته بود "چقدر به خودکشی فکر می کنی؟" همیشه همه دنبال عدد هستند آدم ها می خواهند بدانند چقدر خوشگل اند چقدر دوسشان داری چقدر کارمند یا دانشجوی خوبی هستی و اینها می گفتم مدام دارم به صورت روشنفکرانه ای به خودکشی فکر می کنم به اینکه تا کجا می شود و می توانم و اینها گفتم توانستن مساله ی پیچیده ایه آدم نمی داند دقیقن تا کجا می تواند اخوشحال شد احتمالن برای خیال پردازی های من کلی کار جدید براش درست شده خیلی خوب است که آدم احساس کند مفید است  و کار داشته باشد
 
قدیم فکر می کردم میت مرده نیست مرده را دفن نمی کنند میت را دفن می کنند و مرده ی آدم پرواز می کند. قدیم ها خیلی از دفن شدن می ترسیدم قدیم ها دوست داشتم پرواز کنم
 
یک چیزی آدم های کس خل قدیمی درباره ی مقر نیامدن داشتند راستش فکر می کنم کلن کس شعر است. مقر نیامدن یک پدیده ی ابلهانه است. گف زیر شکنجه نخواهم شکست حرف مزخرف است. اگر طرف بتواند "هر کاری" را بکند مقر نمی آم حرف الکی است. داستان دنیا هم همین است دنیا برا داغان کردن آدم یک راه های بلد است که به ذهن خود آدم هم نرسیده. همه را وادار می کند که به نهایت بدبختی مان برسسیم ما را می شکند بعد رهای مان می کند توی مهمانی. آنوقت توی مهمانی به هم لبخند می زنیم می خندیم پیرهن هامان را می کشیم رو کبودی هامان و وانمود می کنیم هیچ جایمان نشکسته دنیا پر از ما آدمهای داغان مفلوک زپرتی است که برای هم ماچ می فرستیم دست می دهیم و پشت دیوار یا توی آشپزخانه موقع غذا درست کردن می زنیم زیر گریه. اینجا آشپزخانه ی من است همینجا آشپزخانه ی من است
 
روی خودت حریر بیانداز
سرت را بکن زیر پتو
بعد صدای نفسهات را گوش کن
کسی
حریر و
پتو و
نفسهایت را گم دارد
 

تلفن کنمشش؟
یا تلفن نا کنمشش؟
مشکل این نیست
مساله این نیست
توی اعصابنن رفته
توی تار و بدن رفته
بیممارریش دلم شده
توی مایه ی
شیر آهنکوه
 

و من
پلک می زنم
مثل جنده های لنگ باز
مشتریهای تازه را و
پلک می زنم
پیژامه های خسته را
و حلقه ای های دو گاو را
و دستهای زبر را
و من پلک می زنم
از من عکس بگیر آقا
من لحظه را مدام
پلکهای خوب می زنم




 
امروز رفتم چک کردم دیدم روز تولد من روز تولد بهمن فرسی و ریچارد براتیگان هم هست. دلخوشی ه قشنگی ه آدم گاهی به دلخوشی تخمی احتیاج پیدا می کنه...
 
علی دریایی

رفته بود
با شانه ی سیاه نحیفی
در میان گیسهاش
رفته بود
با شانه های لاغر مرطوب
زیر گیسهاش
 رفته بود
و خرچنگهای دردناک با دقت
رد پا ها را
از موجها حفظ می کردند



 
من از دیدار دریا می آیم
حوض وحشت با
اجنه های سینه های گنده
سرین بزرگ
من از معلای لیلای دنیا میایم
انگشتهای نوچ
در عسل آلوده
من
بی سر
سالم از بیدار اجنه می آم
 
حباب های بی تاب مرگ
روی شاخه هاش
مرگ قرمز
مرگ زرد
مرگ سفید
مرد ایستاده در گلدان
کاجی است
بی اعتنا به کودکان و کادو
ایستاده است و
برق می زند

 
ترانه علیدوستی

به شاخه ی بادام تلخ فکر کن
قیافه ای شبیه بلخ
که مثل شهرهای دیگر است
ولی دوپیکر است
از طلا و درد
و هر دو پیکرش به گاست

به  کوچه های بلخ فکر کن
به ژنده های ریش دار
و چشمها ستاره ای
پر از حروف پاره
پاره ای؟
چرا دوباره پاره ای؟
مگر که هر چه درد داشت
درد داشت؟

- و نغمه ای
و دشنه ای
و گریه ای
و بوس کوچکی...

- نغمه ای علاج نی
 دشنه ای  و گریه ای و بوسه های کوچکی
خزانه را خراج نی
فقط تو می توانیم
تو می توانیم
نی ام...نی ام...نی ام...نی ام...
فقط تو می توانیم
چرا چه چاره ام نه ای؟
مگر ترانه ام نه ای؟


 
به صورت گلایلی

Photo : Eve Arnold
مارلین دیتریش خسته در هنگام استراحت در استودیو

 
سرود مرد دویده در باد از آبادی

 از میان باد ها گذشته
هوی...
نگام کن
ببین که بادها
چه مثل بوسه های تو از من گذشته اند
دنباله های گیسهات را ببین
نگاه کن ببین
رخت های توست
 توی باد می رود
و جای دانه ی دندان راستت
توی بادهاست
و رنگ  (Reng-e) باده می داده این باد لامصب
رنگ ریسمان
رنگ ترانه
رنگ لامصب
نگام کن
 اسب تفته ام
توی باد رفته ام
باد ها شبیه تو ست
باد ها شبیه تو ست

 
درد های مشترک ما
دردهای کاه گل
کاه گل وبران شونده در باد توی تاریکی
دردهای ملتهب ما
با رگانی از تریشه
منتظر به باران
درختهای کهنه ی تلخی است
ریشه هاش فراز
جان زمین عمیق
کو به کو های دونده های ناامید تاریکی
دردهای مشترک ما
زبان پنهان ما هستند
.وز می کنند و
پاره می شوند و
دور

 
برف خوبی رسیده
Grill مناسبی
سنجاب های کافی
لای برف هاست
در میان دردهای سبز
 قدم می زنم
در میان درختهای زنبوری
از میان مردهای ابله کنار آتش
از خودم نگاه می کنم به دنیا
گرگ
جز رنگ های بیخود از دنیا نمی داند
خاکستر از کنار ابرها قدم می زنم
از چنارهای چروک
کمی در میان برفها
نگاه کرده ام
کمی میان برفها
باران خوبی باریده
متانت اما هنوز
به یاد گلایل است

 

و من
از عرفان شفاف یخ
می میرم
از ضجه ی بلورهای آرامش
که کش می دهند در سرما
و آرام
آرام
رگهای نازک شان پق پق
پاره می شوند
برف های ما را بی خیال شو
توی استوا
خورشید بیچاره دارد
می میرد از تنهایی

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM