Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
اگر ترکیه ویزا نداد
من شب به جایت از غصه
بیدار می مانم
تو
راحت بخواب
آهوی کله طاووسی
 
داستان مردن مردم
بعد مردن دنیا
داستان مردن دنیا
قبل مردن مردم
داستان اینکه
اینکه
اینکه به قدری فکاهی
بکاهی از صلات شب
یکی دو دقیقه
داسان اینکه
مردن را
از همان اول قامت ببندی
داستان آرامش
آرامش مطلق
دور از تمامی طوفانها
 
ظهر

گیس های درخت
شانه های باد
کلاغی
به زیبایی
خیره مانده است
 
گفت "مرگ عاشق ساده است خدا این یکی را برای عاشق ها ساده می گیرد" و گفت " در عوض توی زندگی دهان عاشقها گاییده خواهد شد"
 
دلت اگر گرفت
خیالت از دنیا
اگر ناراحت شد
اگر ترسیدی
درخت کهنه ای تو دریا هست
با شاخه های به شدت تکیده
که می شود زیر سایه اش خوابید
مست بوی اینکه
او
بسیار
دوستت دارد

 
- اگر گم شدم در خودم
چراغ من باش
- چرا باشم؟
- چونکه دوستم داری
- هه
- اگر گم شدم در خودم
چراغ من باش
- چرت و پرت نگو علی بخواب
- چراغ گم نمی شود
چراغ گم نمی شود
 
دنیا فی الواقع
یکجور گریه ی خداوند است
از اینکه نمی خواهد
و این در نتیجه
قصه تاریکی است
 
حق نداری که
جالب نباشی
حق نداری که
ندانی چطور می شود من را

- خیلی عجیب است نگاه می کردم این چند وقته چقدر کم نوشته ام "من" اینجا هم که نوشتم "من" منطورم "تو" بوده-

حق
مثل یک
زمان بیچاره
کج می شود به سویت چون
تو
یک سیاهچاله ی بزرگی
 
شاعر آدمی احساساتی است
به حرفهاش نگاه نکنید
به چشمهاش نگاه نکنید
شاعر آدمی احساساتی است
و دریاهاش
موجهای قرمز دارد
صخره هاش پیر می شوند
پرنده هاش پیر می شوند
شکمش گنده می شود
فرزی
می رود
از روی کلمه هاش
بخندید بش
ولی
فراموش نکنید
شاعر آدمی احساساتی است
 
درخت تشنه دوست دارد تنها باشد
خسته از پرنده هاش شده
کون لخت
لخت توی دشت می خوابد
بیخیال جیک جیک های پرنده هاش
نمی شود نشست
لااقل تو نالایق
نباس بشینی
برو جای دیگری گریه کن
سینه های آدم که
جای گریه کردن نیست
 
روی الهاماتم
می نویسم اینجا
تعطیل است
به علت
تغییر شغل
تعطیل است
نویسنده
رفته از شهروند
چیزهای تازه بگیرد
و این کلون بزرگ
کلون ناز کردنش وقت خواب
نمی گذارد
درش را بسته
علاوه بر این
دلش خوش است
می خواهد سرش را
دورتر از خوابهای تو بگذارد
روی سینه ات
فکرهاش
درد می گیرد

 
اگر مردم
شمشیرم روی همان سنگ است
آخته
و رویش کلی
حرفهای عرفانی نوشته است
مردن
ساده است
فرت
و آخرش آدم
به هر حال شمشیرم را
همانجای همیشه می گذارم
گاهی
روی خاطره های من
آب بریز
بریز روی من گاهی
 
به آهستگی
شبیه آه
مرگ آدم می آید
مثل آه
و می گوید
"آه خسته نباشی"
و وقتی که می گوید آه
آه
خستگی های آدم می ریزد
آه
سبک می شود آدم
آه
سبک می شود آدم
و آدم می گوید
آه
و دیگر
آه هم
از آدم نمی ماند
آه
 
شبها
که نمی گذارم بخوابی
دارم تویت
دنبال خدا می گردم
عرفان همیشه
از همین ساده ها شروع شد
از اینکه هر چقدر بلند
اینجور که
خوابیده باشی
دستم
به کون محبوبت نمی رسد
 
خرسها
با
دستارهای کوچک شطرنجی
روی کوهها نشسته اند
هوا سرد است
اما
خرسها
با
دستارهای کوچک شطرنجی
روی کوهها
نگاهبان عسل هستند
برف
می آید آرام
و برخالش
روی شانه های شاخه
ابرها سنگینند
دشت
به برف بیشتری احتیاج دارد
 
تصویر تازه ای ندارم
جز یک قطار
که قبلن ها درباره اش گفته بودم
و دودهاش
دود خاکستری
با جرقه های قرمز که
گفته بودم
و یک خورشید
از آن نوع نارنجیش
و ریزش جیش
که جور نابرابری
توی ذهن من سکسی است
و رفتن قطار
داخل تونل
که ابدن استعاری نیست
و رفتن چهره در هم
نزدیک شدن چشمها به همدیگر
و یک نگاه مات
یک نگاه ثابت
ثابت شده ام مسعودی
هیچ انتظار تصویر تازه نباش
 
گیسهای آبیش را پریشان کرد
خیلی آهسته
روی سینه ام خوابیده بود
که زلفهای آبیش را پریشان کرد
تو گوشم
گفت
"هاه"
فکرهای لعنتی آمدند
بوهای چند هزار ساله
فکرم مختل شد
ساکت
خیلی ساکت
تمام مردم دنیا اینجا هستند
توی گوشم گفت
"هاه"

 
خیلی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد
 
از خواب افتادن
درد دارد
مثل از تاب افتادن
و از تاب افتادن
درد دارد
مثل از خواب افتادن
 
جمعه می روم مهمانی
جمعه داستان دارم
جمعه گرفته ام
آه دوشنبه ی زیبا
جمعه بودن را
یاد بگیر از من
 
انقدر دست بزن به من
تا بروم به خورد دستهات
و دنیا برام راحت شود
چشمهام را بزار برا خودم ولی
دوتا دانه چشمهام را
بزار روی تختخواب
تا نگاهت کنم
چون که لخت می شوی
 
من مثل سگ از اتفاقات یکی دو سال آینده می ترسم. من همیشه عادت داشتم به اینکه یعنی جدیدن لااقل عادت کردم به اینکه خیالم از آدمهای اطرافم راحت باشد از کارم از اینکه آدم مفیدی باشم و اینها همیشه با خودم گفتم که اگر بار تمام زندگی مان روی شانه های توست من لااقل دارم یک آب باریکه ای در می آورم می فهمم که این اصلن مهم نیست ولی به هر حال برای من یک قوت قلبی است یکجوری آرامم می کند وقتهایی که دارند زیاد می شوند و من کارهایی را که باید نمی توانم. حالا اوضاع اینطوری می شود که همه چیز زندگیمان می افتد گردن تو. می فهمم قرار است کار پیدا کنم و اینها یا بروم دانشگاه و هر چه ولی حق بده به من گاهی شبها کابوس ببینم. مثل تو که خواب می بینی من کس دیگری را ناز کرده ام حق بده به من که خواب ببینم و توی کابوسم پول نداشته باشیم و تو از کار آمده باشی خسته و من توی خانه مانده باشم. دلت بگیرد بروی حمام گریه کنی نه اینکه روی شانه ام

وقتهایی که می ترسم هم می نویسم. حالم بهتر است الان

 
تو را
آنقدر می خواهم
که از توان حرفهام بیرون است
حرفهای بیچاره
سرافکنده ی زبونیشان
توی شعرهای سیاه تازه
می شینند

یک گوز کوچک بده
هر وقت توانستی
 
کونت را
از روی ملافه بوسیدن
ماجرایی
جهانگردی است
مثل رفتن آب
ریختنش توی کوچه
مثل گردش باد
توی دامن
یا
خوردن علوفه های یک طویله
برای مورچه
کار دارم
سرم شلوغ است
به دنیا بگو
دنبال کارهای من نباشد
 
درخت اگر توانش
به قدر مردن از ماتم باشد
ماتم زیاد هست توی دنیا
شاخه های باد شکسته هست
پرنده های پریده هست
برگهای ریخته هست
برای ماتم درخت
احتیاجی به یادگار نوشتن نیست
درخت
کلن
استوانه ای غمگین است
 
توی کوچه ایستاده بود ایستاده بود باد گرم کویر در میان شولایش. گوش کرد گوش کرد و گفت "آهان فهمیدم" بعد گفت "به حرف باد باید حواسم باشد بادها گاهی حرفهای خوبی می گویند" و به ما هم نگفت چه شنیده
و رفت ...
 
داستان
AWFULL مردن
داستان تلخی نیست
سیاه می شوی و
شب می شوی و
خلاص
مشکل مردن این
نفس می ماند
که مانده توی سینه
اینکه
آدم
رفته ها از یاد

 
چیزای سفید تحریک آمیزن خوشم می آد همه اش اینجا یه چی بنویسم همیشه وقتی که می خوام یه چیزی بنویسم راجع به تو می نویسم. فک نکنم چیز بودن توی زندگی آدم خل و داغونی مث من که دائم زیوریا می زنه افتخاری برات باشه به هر حال هر چی می نویسم یه کم به سمت تو کج شده. به سمت یه نقاطت که طبعن اینجا نمی نویسم ولی الان صاف جلوی چشامه و هی می ره بالا و پایین و اینها
 
شب توی کیفم
ستاره دار
برق می زند
دست راستم
تمام دستهای من است
و خستگی هایم
که رنگ نقره دارد را ماه
این هم سه تا ایده ی تازه
برای آنها که
 
سمانه می گه همش می ری تو یه فکرایی آره همش می رم تو یه فکرایی با آدمای عجیب حرف می زنم امروز داشتم با علی معلم را جع به فیلمای ملودرام حرف می زدم ساکت ساکت نگاه می کرد منو گاهی مثال های کوچیک راجع به حرفای من می زد. گاهی می شینیم با مسئول سفارت تو ترکیه درباره ی علائقم حرف می زنم. اینکه چه جور عاشق شدم و اینکه چه جور باور نمی کردم این کس شراتو اینکه تو آمریکا قراره چی کار کنم. بهش می گم می دونم دیوونگیه ولی هیچ چاره ای نداریم. سمانه حقشه جای باکلاس درس بخونه. ویزا بده بهش تو رو خدا اینها
سمانه می گه همش تو یه فکرایی بعد شلوارشو می کشه بالا. می ره برام صبونه میاره
 
hwgk fvhl lil kdsj ;i hdk[h v, kld o,kd ',stkn hwgk fvhl lil kdsj

 
من را به اسم کوچکم صدا زد
سرم روی کفش هاش
گوشهام را دست کشید
ابروهام را
و تارک کله ام را بوسید
من همانجا ماندم
با گوشهای تیز
گوشهای تیز
 
اگر دنیا خراب شد
سرم را می گذارم
روی زانوهات
و می گویم من
تکه ای از زانویش هستم
به من توجه نکنید
من کناره ی آبی پیرهنش هستم
یک چیزی شبیه اینها و همین
 
آنگاه که گریه می کند ساز

نام خستگی های من ماه است
ماه فروردین
با پیچه های سبز لطیفی
روی ایوانهاش

و نرمی پیچک
که از کنار نرده ها
توی پای آدم می پیچد

از گربه ها بیزارم
گربه بیخودی نرم است
گربه بیخود
توی شعر من آمد
برو بیرون گربه
برو بیرون
حرف می زنم دارم
گربه ی بیخود

ارغوانی هایم را
باد می دهم
می روم تو اتاق
لخت می شوم
به افتخار پژمردگی هایم
برا خودم
درینک می ریزم
بعد از درینک
پرده ها هر چه
کشیده تر
بهتر

گربه
می آید از
دامنم بالا
سفید نرم
عین ماه فروردین
عینهو جوانیهام

کروشه باز
ضجه از گربه های فروردین
کروشه ها بسته

 
دو تا ده
برای بردن من
از دنیا کافی است
دنیای دیوانه
خیلی زیادتر از من خوانده
یک ده
که از آس نامردم می آید
مرا نجات خواهد داد
خواهش می کنم دنیا
مرا نبر دنیا
مرا نبر
 
دستهاش ظریف بود
گرچه دنیا را
نمی فهمید
دستهاش ظریف بود
عین شاخه ی نیلوفر
عین آب باریک جویبار تنش
در میان حفره هام
می لغزید
دامنش با من تنها بود
من نگاش می کردم

"چی شده؟
باز چرا نگام می کنی اینجوری؟"
 
اگر یک ساعت ااز یک کلاغ صادقانه انتقاد کنید حرفهای شما را با دقت گوش می کند ولی بعدش می پرد می رود پی کارش
 
کاش تنها باشیم
لخت توی خانه بگردیم
و وقتی که داری غذا می پزی
من
کونت را ببوسم
 
داستان درختها
داستان باریکی است
مثل شاخه های عوض
مثل سیگاری
از سرخی یک میوه ها
آغاز می شود
تا شاخه های دود
و باریک چوبی
که توی لبهای دنیا ریشه دارند

 
اره بودن
دشوارتر از درخت بودن است
کسی دلش برای پره های شکسته ی آدم نمی سوزد
 
فعل
اتفاقی است که می افتد
از دنیا
و نه از آدم
مقاومت نکنید
احترامتان را
نگه دارید
 
اعتمادی
به ملافه ها ندارم
به پنجره ها
به پردهای نازکی
که پشت آن
لخت می خوابی
اعتمادی به دیوارها ندارم
تمام مردهای باکلاس دنیا
عین خنجر
تو دلم هستند
خون از
گوشه ی چشمهام
توی صورتم لغزیده
"پلک هم
نباس زد علی
پلک هم
نباید زد"
 
اواسط می
که هوای تهران را
عرقی می کرد
جای پاهای از
زنی را بدنام
در خیابان فروردین
و این فعل بیمار کردن
که دست از ما
بر نمی دارد
بیمار همواری چشمها
بر دبر
بیمار زاری بچه
گریه ی مادر
و سوراخ های از
تارک تا پا
اما

شهر را
چارخانه بپوش شیرینم
چارخانه بپوش
چادرت هم
سرت باشاد
صاف بایستاد
چشم توی چشم این
جماعت ما
که از روبرو می آد
با مشتهای گره خورده
توی ابروهاد

شهر را
تازیانه بپوش
شیرینم

تازیانه ها
به جنده ها می آد

 
خیلی خوب می شد اگر آدم اعتماد به نفس خدا را داشت. و روی تصمیم هاش وای میستاد. و هر کسی که حرفی می زد می گفت کس شر نگو دیگه و آن طرف هم خفه خوان می گرفت
 
درخت درخشان را
توی باغچه ی تاریک
اقلیدس بزرگ کاشته بوده
و شخص شخیص اهورا
برای آبیاریش
از آسمان هفتم تف نموده
و هر چه پروانه بوده
فرستاده
تا مواظب از
ذره ذره هایش باشند
درخت درخشان
ساکت
بی فکر
بدون ای که
عین خیالش نی که
کلن
می تواند
تا ابد زنده باشد
بیلاخ بزرگی باشد
توی کون تاریکی
 
دشتهای مراغه
یا مثلن کوههای کردستان
می تواند سینه ات باشد
بعد چشمهات که
خوب خزر صاف است
خلیج هم گرم
هر کدامها که خواستی تر
دستهات
درخت زیاد داشته اینجا
مثلن چنار
یا سرو
که آزاد است
و خوب اینجا نیست
چنار هم شبیه دست است
دست توست
و پشتهاش دانه دانه رگ دارد
پاهات هم
چهار پا می گیریم
دو تا هم باشد
شاید لازم من شد
همه چی را بر می دارم
وقتی می رویم آمریکا
 
توی خواب
یک روزی
دستهای من
سینه هایت را می گیرد
تو
بالایی
توی آمریکایی
تنهایی
فکر می کنی
تنهایی
بعد یکهو
دستهای من
سینه ات را می گیرد
"کجا رفته بودی جنده؟"
 
کاش کاجهای شهر
منحنی بودند
نه اینگونه نوک تیز
مثل نیزه های زیاد
{شعر از اینجا شروع شد
مردی مرده
دارش زدند
نباید می مرد
نباید او را می کشتند}
کاش این خون در من
نمی ماند
لخته نمی شد
{چه اشاره ی زیبایی از شاعر
به حرفهای نگفته
کتاب های در محاق
فروغ بیچاره
فروغ بیگناه
آن رنجهای همیشه توی
چشمهاش
چشمهاش
اشکهاش اشکهاش}
می رفت می رفت
توی دشتها
می رفت
کاش دشتهای من
تشنه نمی ماندند
کاش گاوهام
گاوهام
اسبهای تکی بودند
کاش اینجا آمریکا بود
{وازدگی شاعر از فرهنگ خودی
و اصرار او بر
مطالعه ی دقیق فلسفه ی غرب
قابل تقدیر است}
کاش گریه ام گرفته
از این همه سوزن نوک تیز
دشتهام تشنه اند بی شرفها
دشتهام تشنه اند
{پایان بدی نیست
ولی خوب
این شاعر
همه را
از حرفهای همیشه خسته کرده
به خودش هم گفتم
در انتظار کارهای تازه تری هستم}

 
خیلی وقت است که از راه رفتن لذت نمی برم. این خوب نیست ولی به هر حال هست یک حسی است که نمی شود و نباید راجع بش نوشت. ممد اسمش را گذاشته چس ناله و می گوید نگو. سمانه می گوید نه اینطور نیست در دهانم را می گیرد قربان دستهاش. ولی خودم خوب حواسم هست. حالم بهتر است حالا که هیچکس اینجا

بهتر است حرفهای آدم پیش خودش بماند حتی هیچکسی که اینجا را نمی خواند هم مقدار زیادی با من غریبه است
 
چقدر خرید همه تان مردم دیوانه، تو را خدا من را تفسیر کنید
 
هر دوتای شبها و روزها
عاشقت هستند
من
در کناره ی جویی دارم
مدام
تق تق
به دیواره می خورم
شانه هایم از
بار پروانه ها
سنگین است
تو
ولی خیالت راحت
هر دوتای شبها و روزها
عاشقت هستند
 
جامه هایت آلویی است
و درختی مست
از شانه هایت روییده
محو حرفهای مردم هستی
با کلاس و خسته
باکلاس و خسته
ما
همه مان در پیت هستیم
برای اینکه سر روی زانویت
برای اینکه حرف بزنی باهامان
ارتباط برقرار کنیم هر جوری
در دکانت بسته است
فقط گاهی
با جامه های آلوییت
با درخت مستت
که از شانه هایت روییده
حرف می زنی

 
دنیا
از کناره ی لبهایش
تا نوک پایش زیباست
ممه هایش را فاکتور می گیرم
آقای صالحی شاکی خواهد شد
ولی آن هم زیباست
 
یک خایه مالی کوچک به خاطر سینه ی راستت که یک نموره کوچک تر است

چقدر افسانه های چینی جواد اند
خرسهای چاق
اژدهای سبیل دار
چقدر افسانه های اروپا جوادند
زنان چاق برهنه
سینه های کوچک
شمشیرهای بزرگ
چقدر افسانه های عربها جوادند
زنهای عبا پوشیده
عفت
شمشیر کج
چاه
خون
چقدر داستانهایی که برایم گفتی زیبا بود
 
باسیلیک

دریا
همان شب
جامه ی قرمزش را پوشید
و باد داد
مثل اسبها
توی موهایش
انگشتهای تو
به سوی موهای من دراز بود
هر انگشتت
دنبال یک دانه از موهام
پاشیده بودم از هم
قسمتی از من
هم و
تکه ی دیگرم هم
دریا بود
تکه ای از شب هم
داستان همیشه ی
اژدها و
قایق و
دریا بود
می رفتم
می آمد
می رفتم و می آمد
غیژ غیژ
از کناره های تاقچه
با خط ریز و نرمی از تن
به آرامی
لغزش زبان نرمش را
روی صورتم احساس می کردم
گفتم که
داستان همیشه ی
اژدها کشتی
طوفان بود
از ورای من گذشته
سینه هاش
از روی صورتم رد می شد
مثل اسب گریه می کردم
مثل خرس توی دام افتاده
مثل سگ از من
بالا می آمد
انگار تمام کشتی نوح
دویده باشد بر من
صاف آسفالت رو زمین
صاف صاف صاف
می آمد بالا روم
و فک های اسرارش
تق تق
در میان چشمهام بسته می شد

آخرش در یکی از همین شبها بچه دار می شویم
 
دنیا از اینجا زیباست

دارد مرا می برد مامان
باد
عین آدمها
دستم را
گرفته
دنباله ام
در دهانش دارد
من را
می برد مامان
من
لای زلف هاش گیر کرده ام
و های صورتش
روی صورتم را
احساس می کنم
قبل از پریدن
بادبادک مهمی بودم
حالا
بیچاره ام اگر من را
زمین بگذارد
 
بلاگر هنوز خراب است
من هم خرابم
دنیا خراب است
و خرابی آن
از این
نه بیشتر
نه کمتر
نخواهد شد

 
Vertical Impact Rock Crusher

صاف
عین پروانه
روی شانه ام نشسته
می گوید
"از این اکنون
تو
پروردگار سنگها هستی"

دشت ساکت بود
من نفهمیدم
گفتم
"چی؟"
گفت
"سنگها خوب
پروردگار می خواهند"
گفتم
"برو الاغ
یعنی پروانه
حالا سنگ
چرا مرا به سنگها؟
جانم؟
من با شما نسبتی دارم؟
من
آسمانیم
فقط پاهام
باریک و بیابانی است
این چشمها؟
این را می گویی؟"
با لبان باریک سیمانی
لبخند تلخی زد
گفت
"کارت تمام است
شرمنده
کلنگت را بردار
بخواهی
نخواهی
تو
دیگر تا ابد
پروردگار من هستی"
بعدش گفت
"اول از همه لطفن
زود
یک گل مناسب
برای من پیدا کن"
 
توله های توی سبدهای
صدایت می زنم
درخت نارنگی
و پرتغال بی هسته
بزرگترین انار دنیا
صدایت زنن می ها
توله های سبدهایم
بیا
کمی با ما بازی کن
روی کله ی سیاهتر
دست بکش
با گوشهایش بازی کن
بگذار
از ما
آنکه از همه
تمیزتر است
توی دامنت باشد
 
بگیر من را
به قصد کشت بزن
وقتی که له شدم
و نمردم
مطمئنم که نمی میرم
مردن کلن
بگیر من را خلاصه
به قصد کشت بزن
بعد روی زخمهام دست بکش
و از اینکه آرام لبخند می زنم
کیف کن
 
دیشب یک عده از بچه های دبیرستان جمع شده بودیم رفته بودیم یک رستوران از قدیم یکی دو تا از معلمها و ناظمهای مدرسه هم با زنهایشان آمده بودند. دلم برای همه تنگ شده بود. خوش گذشت خوش گذشت خوش گذشت
 
بدتر از حرفهای دنیا
نصف سیل های اشک مردم
واقعیت داشت
پشه ها هم
ظهر تابستان
پرواز می کردند
و راههای دنیا
همین که تو
از راه رفتن افتادی
تازه زیبا شد
بدتر هم
از این همه بدتر تر نمی شد
تو عینهون سنگهای گل
روی تپه ایستاده بودی

 
یک شعر کوتاه درباره ی مردن و داستانهای دردناک و طولانی بعدش

بود...
مرد...
 
اگر فردا می دانست
چقدر گشنه است شب
به مردن
چقدر از جانش
به سوی دریاهاش
پرنده پریده
فقط اگر فردا می دانست
 
مثل یک سکوت طولانیست
مثل اینکه کسی
توی تاریکی
تاریکی مطلق
گلویش را
"اهم..."
و بعد مردم
ویلان طبلها باشند
ویلان دویدن ها
ویلان دویدنها
آخرش
یک روز جمعه
آقا می آید
 
تا بیاید
همینجا می نشینم
گفتم
"قرار است بیاید
خوب
نیست؟
من هم اینجا
تا بیاید می نشینم
برگهای درختها را
جمع می کنم
سنگها را
باد می زنم
روی شنها
دستمال تر می اندازم
مردم را
نگاه می کنم
و اگر حرفی بود
به همین چاه
در کنار خانه
می گویم
نگاه می کنم آسمان
و برق سرخ شمشیرش
نگاه می کنم به زمین
و آبی پرهاش
من
همینجا می مانم"
اسبهای زیادی آمدند رفتند
روی هر اسبی
یک جنازه
من
کنار چاه کوچکم
ایستاده بودم
 
هه هه
یاد خودم افتادم
تکیده تکیه داده به
دیوار چوبی یک بار
خط های سرخ درهم روی جامه
مست لایعقل
با نگاهی گنگ
در همین حالت داغان بودم
که اسب تو
در مقابلم ایستاد
و مرا
به کارگری
توی معدنت بردی
 
روانشناسی امواج

صدای اول موج
صدای مردن شیر است
صدای تیر نامردی
چرق خوردن چاقو
توی کتف های قیصر
صدای دوم
غریو پروانه است
حدیث مرده ی کفتر
کتابهای ننوشته
لا لا لای طناب بازی دخترهاست
مال قبل های پسربازی
صدای سوم
صدای صبر است
مثل وقتی که
به من می گویی
"خنگ"
مثل وقتی که
برای بو کردن
پیش من نمی آیی
صدای چارم
صدای ریختن است
مثل پیر شدن
عین ام اس
"پسر قبلنها
خیلی قبل
یک دانه دریا اینجا بود"
صدای پنجم
مهمترین صداهاست
سکوت
یک سکوت سفید
خطی عمیق و دردناک و طولانی است
تا آخر دریاست
و این صدای مهیب است
که تنهایی صخره ها را
عذاب خواهد داد

 
گریه کن
گریه کن
گریه کن
و اعتراف کن
این چیزی که
در تو می سوزد الان
هیچ وقت نبوده
گریه کن یخ
و از خودت نپرس که
از چه
آب می شوی
 
روی مبل نشسته بود و فکر می کرد لابد و توی حالتی بود که نباید دست زد بش داشت با یکی حرف می زد راجع به چیز بیخودی راجع به آهنگی چیزی فکر کنم و پاهاش توی جوراب می جنبید. نمی دانم یعنی می دانم ولی نمی فهمم این چه روزی است که تویش افتادم احساس می کردم الان باید بروم پایش را و به بوی جورابهاش احتیاج داشتم. عین خیالش نبود حواسش به من بود می فهمید چی دارد توی جانم می لرزد ولی حواسش به من نبود. من توی کار جوراب خاکستری بودم. توی کار شیارهای موازی باریک و خط زرد روی ساقهاش توی کار انگشتهای زنده بودم. به فکر جنبیدن چیزهای کوچک توی جورابش. نمی شد دست زد
بش. عصبانی تر می شد. همیشه قانون دنیا این است.
 
عین یک سایه ی تنها
که آدمش را گم کرده باشم
هیچ چاره ای برام نمی ماند
گاهی
جز اینکه مردم را بترسانم
 
با دنیا به توافق رسیده ام درباره ی اینکه با دنیا نمی شود به توافق رسید...
 
مثل یک هراس ساکن
مثل اینکه آدم از مردن می ترسد
شب از شانه های کوه می آید بالا
و در سکوت
کوه را می گیرد
 
نشسته بر آبی
مثل سایه ی لک لک
مثل موج
"دوستت نداشتم
دوستت ندارم
دوستت نخواهم داشت"

ناوک کوچکی پر می شود
از آب
و ذره ذره در
رودخانه می ریزد

 
بلاگر دوباره خراب شد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM