Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
تریلی بزرگ داشتم
تو رو سوار می کردم
محض پا رکابی
چشات خمار
سرت رو
بزاری شونم
بخ
دنده گاز
رد می شدیم از همونی دنیا وو
از آدمونای نصفه اش
از هر کی
تمون تاریکش
صاف صاف می شد دنیا
با فقط
ردای گزگز کج مج
رد خطای تریلی
بعد کنار یه "هیچ"
که قبلن یه
درخت گنده بوده می شستیم
یه "هیچ"
که قبلن پرنده بوده
برامون می خوند
می گفتم
"رخت و بکن بچه
خیالت راحت
غریبه این ور ها نیست"
بعدم آتیش و
روشن می کردم
گوساله
کس کش
بی شرف
الاغ
انتر
احمق
سگ توله
ان
الان به نظر خودت من را از رسیدن خبر بد کنترل کردی؟ زنگ بزنم الان بهت فحش بکشم بالا و پایینت رو؟
خجالت نمی کشی؟
به نظر خودت به من نباس می گفتی؟
خیله خوب مشکلاتم با تو حل شد طبر
کمکی از من بر می آد؟
الان لاله زنگ زد دنیا خیلی چیز کیری ایه چرا مدام می خواد مدام خودش رو اثبات کنه به من؟
از ساعت هفت تا هشت
نوازش کردم
بیدار شد
و گفت
صبح بخیر
بعد باز هم خوابید
و بعد رفت دانشگاه
تا الان که
ظهر است
کار دیگری نکرده ام هنوز
شاید
ظرفها را شستم
پنج شنبه
رنگ تهران دیگر بود
و این دیگر
از دیگ های رو سیاه
دیگر بود
از صدای تکبیرهای تو بلند
گوش های جوش دار پشم از تویش
پنج شنبه های تهران دیگر بود
داف های تهران
ساندویچ هایش
و تلخی ودکاش
گرچه ما
اما
پنج شنبه ی تهران
حرف نزن دیگر
تکراری هستی
مثل برنامه ی کودک
ردیف حرفهای صاحب الزمان
صلواتهای ساعت هشت
مشق های هر شبه
عشق های هر شبه باز
حرفهای تعطیلات
استریت های دوست داشتنی
رنگهای گریه آور
خالهای کوچک
سینه های بزرگ
پنج شنبه ها
تهران
مثل تکه برگی از
جوبهای تهران رد می شد
مایر در روزهای تعطیلش در خیابان ها قدم می زد و عکس می گرفت؛ عکس هایی خنده دار با طنزی تلخ از زندگی روزمره. مردی خوابیده در ساحل، بچه هایی که لبخند می زنند و هزاران تصویر دیگر.
درعکس های سیاه و سفیدی که بسیاری از آن ها را در سال های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ گرفته است، همان انرژی و احساسی که او به جهان داشته، ثبت شده است.
تا جایی که همه می دانند، او هرگز این آثارش را به کسی نشان نداد.
درخت از اوایل کوه اتفاق می افتاد
و قدم نذاشته از خانه بیرون
جنگل بودی
تکرار برگها
سبزترت می کرد
گفته بودند خرس دارد جنگل
گفته بودند مارهای وحشی دارد
عنکبوتهای بزرگ
تو آن وسط ها
با قناری کوچکت قرار داشتی
اگر نرفته بودی
رفته بود
یا
ترسیده بود
جنگل بودی
بی خیال و بال اینکه
حالا
گرگها زوزه می کشیدند
یک روز ضمن مطالعه در کتاب آموزش فوتبال با محمد برادرم به یک چیز جدیدی برخوردیم به اسم یک دو، از فلسفه اش خوشمان آمد مدتها راجع بش حرف زدیم و این تکنیک اصیل را از نزدیک مطالعه کردیم. مرحله ی بعد بومی سازی این تکنیک به صورتی قابل اجرا توی کوچه انجام شد بعد یکی دو روز تمام مراحل طراحی را به صورتی منظم تمرین کردیم و نقشه ریختیم آن را بار بعدی اجرا کنیم توی کوچه. نقشه موفقیت آمیز بود ما توی باز اول نه بر صفر برنده شدیم. آن قدر آن شب توی خواب احساس خوبی داشتم انقدر خوشحالی چیز مهربان نزدیکی بود...
شب مراقب میثاق های با سقفم
نگران ترک های دیوارها درخوردن
زیاد جوشیدن دیگها
و اینکه بخاری
در زمان لازم آیا
آتش را
قطع می کند؟
تکان ولی
نمی خورم
افتخار مهمی است
اینکه تو
روی آدم
خوابیده باشی
چیزی
مثل این همه
مردهای نامردی که
مهستی را
ترک کرده اند
چیزی شبیه عشق اول
که جوادهای آن زمان را
پرپر کرد
چیزی شبیه تیزی براق
خون ندیده
پیچ دار
از آنها که می رود تو
و توی دنده ها گیر می کند
یک دوست داشتن نمناکی
هی از من
به سمت مغرب
اتفاق می افتد
چه رفته باشی دانشگا
چه روی پای من نشسته باشی
اکثر خورشیدهایی که دیده ام
از غروب می ترسند
اکثر ساس ها
از سکوت می ترسند
و موریانه ها از آب
چوب از موریانه می ترسد
و میز از فنجانی
که تهش خیس است
شعرهای کوچک از فراموشی
ماهی
از باد
درختها
از کرمهای ساقه خوار مردابی
شکوفه ها
از باد
فقط سایه ها از
هیچ چیز نمی ترسند
وجود نداشتن
بهترین راه
شجاع بودن است
آنقدر ادای دریا را در آورده
وقت پروازیدن
که شبیه دریا شد
بوی دریا مستش کرد
و به سمت موجها پرید
به مردم بگو
خوبی پریدن به دریا این است
دیگر
از خط گذشته
هر جا که افتادی
دریایی
هی رفته
و باز آمده
راه کعبه را
تا بیت المقدس را
انتخاب کن محمد
انتخاب کن
- آه ذهنم را
مشوش کردید
داشتم تصمیم می گرفتم
مساله
مال جاهای بالاست
ربطی به
اینور یا نداید
باید
فکر جمع کرد
تشکیل داد
خیلی برای آینده برنامه دارم
هر دوجا را دیدم
هر دو جا خوب است
هوای بیت المقدس
بهتر است البته
و ملت سفید و پرواری هم
ولی مکه
خوب مکه
مکه ولایت خومان است
باید دقیق تصمیم بگیرم
تازه خدیجه
حرفهای خدیجه هم شرط است
توی کار آبروست محمد
خدایش ولی آرام
سینه های درشت خدیجه را
نگاه می دارد
- از این به بعد دیگه حق نداری بگی یادم رفت
- یعنی باید چی بگم وقتی چیزی یادم رفت؟
بعدش چی گفتیم؟
بعدش درست یادم نیست
خنده دار بود
خیلی خندیدم
بعدش چی گفتیم؟
از بعدش فقط بوهای خوب و خنده یادمه
نه اینکه فراموش کرده باشم نه
باور کن
خوب خوب
یادمه
تی وی
چیزهای خنده دار نشان می دهد
و من نمی خندم
هیچکس از مقابل شیشه رد نمی شود
حتی برف
مطمئنم این خانه
در تمام کلازت ها
روح های کوچک دارد
و در میان کتابها
سکوت های کوچک زندانی است
هوا سرد است
و احتمالن حتی
عنکبوتهای حیات هم مرده اند
صدای کفش های مردم
روی پله ها
شبیه چکمه های تو نیست
یک نحوه ی مزخرفی برای حرف زدن با آدم دارند این مردم که خیلی برای آدم تلخ است یعنی می خورد توی پوز آدم. اولیش اینکه هر کس شعری که آدم بگوید تا ته حرف آدم را گوش می کنند و تازه حال هم می دهند به آدم الکی و اینها بعد آدم خیال می کند که خداست بعد تهش می رینند به آدم انگار نه انگار و اینها
هی خدای من اکنون
من
دلم به قدر یک دیگ است
باد کرده از
رنج های تو
چاق است
خدای من
به حرفهای نا باورانه ی من
باور کن
بیا تو بغلم الان
هر دو تا گریه داریم
بسته به
زنجیر از
پادشاهان سنگین
سلاله ی پاکان
غم
درون سینه چفت می شود
و بغض کبوتران مرده
جوجه های آتش
چشمهای بزرگ
غم
درون سینه چفت می شود
آه
اگر سگکی سنگین
از سمانه نبود
روحم
بی خیال اخطارهاش
روی میله های سقف سالن هم
پریده بود
سالمند سالیان
ژنده
عینهون انکیدو
اما
بیشرف دخترک
من را
روی پل گرفته است
چشمهاش توی چشمهاش
سینه هاش
قفل در محاق صورت
باید به
محیط های جدید عادت کرد
به صدای مداوم هواپیما
غیژ از رو کله ی آدم
به سمانه ی خسته
موبایل های گمشده
کیف های گم شده
آگهی های استخدام
باید به
تمامی دنیا عادت کرد
کاجهای افتاده
جای تبر دارند
از همان لحظه ی اول
فهمیدم
قتلی اتفاق افتاده
بادی آمده
سوزی
و بعد شالگردنی
سرفه ای
بخاری
توی دستها
و آهی عمیق
"آه..."
و بعد تق
و این تق
صدای نعره ی درخت بود
چمن ها شنیده اند
رودخانه اعتراف کرد
قتلی اتفاق افتاده
از شب اولی که
با هم خوابیدیم
خواب امشب را می دیدم
و تازه خواب شبهای بعد را
شبهای بعد را
من
برای کل زندگی
عمیقن برنامه دارم
و تو
معنی عمیق را
همین امشب
می فهمی
کوچکتر از آنست
که زیر پای کسی برود
غلط می زند زیر میز
از لای شکافها
نگاه می کند مردم را
خیلی پشمالوست
خیلی سریع پلک می زند
ریزترین غولهای دنیاست
نگرانش ولی نباش
زیر پا نمی ماند
سبیل ئار مهربانی است
ولی زیر پا نمی ماند
با خودم قرارهای عجیبی می گذارم همش و خودم به قرارهای خودم با خودم بی توجه است. مثل مورچه رد می شود از کناره های خیابان از کنار فرش. می رود دانه اش را بر می دارد زحمت نمی کشد خوشحال است با خودش قرار می گذارد بعد خودش به قرارهای خودش با خودش...
به قربانتان بانو
سر من توی خانه ی شما افتاده
شیشه تان که نشکسته؟
فکرهای من نرم است
کله ام چشم گنده ایست
من به جز نفهمیدن
کار دیگری من نه
به قربانتان بانو
سر من
توی خانه ی شما افتاده
گاهی می خواهم بگویم صبح
ولی می گویم شب
حرفهایم دستم
گاهی لپ تاپم را بر می دارم
می روم به تعطیلات
رانندگی می کنم
به سمت تاریکی مطلق
چراغ سقف روشن
چراغ جلو روشن
سر تو روی شانه
گاهی
اراده می کنم
بعد
برف می آید
پشت این شیشه
اتفاق های دنیا
مثل دانه های برف می ریزد
به حالت رگبار
به حالت فارغ
به حالت غلطان
به دلیل فریق
آدم خانه
مثل ماهی آکواریوم تنهاست
غرق می شود
پشت شیشه ها اما
هیچکس نمی فهمد
درست وقتی آدم این تریپ را می گذارد که معنی یک چیزی را کاملن فهمیده دنیا نشانش می دهد که نفهمیده و به محض اینکه می گوید چیزی را نمی فهمد دنیا فورن با لگد به او می فهماند. این مثل تمام چیزهای عادی دنیا اصلن جالب نیست
یک لحظه های کوچکی توی زندگی آدم احساس می کند به افتادن نزدیک است بعد وقتی حتی در آن لحظه های خیلی غریب هم نیفتاد میفهمد که ایستادنش هم تا به حال به اختیار خودش نبوده
روزها
هرشب
خسته می شوم
فکر می کنم که شاید
و از همین دنیا
بدم گرفته
یعنی
خوابم می گیرد
خواب می رود آرام
توی رگبرگ های مو
- مو دارم
خوابتا بینم لیلی
لباس در آورده
سوتین سیا
توری
مو دارم از بالات
بیا شین
برم کمی کمی
هوامنو داشته باشی
شی
و همینجور ادامه می دهم
تخت گاز
سپر با سپر در مصیبت
- تا تو نا دیدم
لیلی
تا تو نا دیدم
و همینجور ادامه می دم تا
تونل
چراغا خاموش
تا شبا تاریک
بدون بی ستاره
تا تی
تا ته
تا خاموش
- خوابتانه دیدم خانوم
رفته بودیم
به حالت دویدن
مث کارتونای قدیمی
صدا می کردین
"انقد ندو علی
ندو
خسته وا رفتم"
و همین شد
مثل جاده ی شمال
اونور تونل ها
سرد
اونور تونل ها ساکت
اونور تونل ها باد
با فلاریز های ریخته
با درختای قایق
قایق باریک
تاریک
تا ته رگ آدم
تا عمیق مو
- یه کم برام شراب بریز
امشب
مثل دیشب
باز رفته بودم شمال
هوا بد بود
با مداد همیشه
من روی تپه می نوشتم راه
راه راه
راه
راه
راه
و ما توی راهمان قدم
و یک جا رو زمین می نوشتم درخت
و در کنارش می نوشتم سایه
و کنار سایه می نوشتم سفره
و دور سفره می نشستیم
من می نوشتم
سوخاری
تو خط می زدی
می نوشتم سالاد
لبخند می زدی
کاش رو زمین
می نوشتم گل
باز هم می نوشتم گل
تا ته
و آخر گل می نوشتم خورشید
بعد خسته از آخر جهان
برمی گشتم
تو در سایه ات نشسته بودی
روی سینه ام می نوشتم
مرد خیلی قوی
مرد خیلی خیلی قوی
مرد آرزوهای سمانه
و روی سینه ی تو می نوشتم سمانه
بعد با خجالت
کنار درخت
می نوشتم تخت
و خورشید را
پاک می کردم
با وجود دنیا من
خیلی
خنده دار و خوشحالم
فکرهای عجیب
توی کله ام چرخ می خورد
و نگاه می کنم همش
بیخودی به اطرافم را
با وجود دنیا من
علیرغم دنیا من
خوشحالم
به خیلی
درباره ی خیلی از چیزهای دنیا
فوران کرده ام قبلن
راجع به پرده های کشیده
گفته ام
چای های رریخته
گفته ام
شعر میراث فرهنگی
نوشته شد
و فضا هم که
سرور مایی
باید جدیدن
درباره ی رخوت بنویسم
راجع به سنگ
که خاک می شود
و خاک
که آرام
شسته می شود در دریا
دنبال حرفهای ساده می گردم
اینجا
جای ساده هاست
قابها
سگها
اردک
مردم
اینجا مردم
جور ساده ای می گوین
تشنه ام
می خوام
مستم
اینجا
دل کسی درد نمی گیرد
اگر گرفت می رود دکتر
تشنه ام
می خوام
مستم
درد می کند دلم
ولی نمی روم دکتر
مشکلات همیشه از همینجا شروع می شود یعنی توی آمریکا لااقل مشکلات از اینجا شروع می شود. توی ایران تحمل ملت زیاد بود شلوارت را می کشیدی پایین و به رویای مردم می ریدی بعد مردم به تو لبخند می زدند یا مادرت را می گاییدند ولی خیلی کم صدای شکستن می آمد. ملت داستانهایی تعریف می کردند برا آدم از کج شدن که شنیدنش یک هفته حالت تهوع به آدم می داد ولی داستانشان گر چه بوی نای مرده می داد ولی حالیت می کرد جنده ی کیرهای بزرگتری هستند و تو فقط یک سیخ کوچکی.
می گفتم مشکلات اینجا از همینجا شروع می شود از همین سکوت لعنتی چیزی که من بدم می آید ازش یعنی احساس می کنم یک جای خالی است و هدر می رود دارد . بعد شروع می کنم به حرف زدن و صدای شکستن آدمها از اطرافم شنیده می شود. اجتماع ایرانی جماعت آمریکا کیسه گونی چینی است. داداشهای اعدامی ها. بابای زندانی ها. مادرای طلاق کشی ها. دخترای ترشیده ایها. دکترای نرقصیده ای ها لاتهای بی نوچه ای ها ماچ های نوچیده ایها همیشه همینطور تلخ پاتا هر جا گذاشتی درق صدای شکستن صدای شکستن
یک روز هم بیدار می شوی می بینی یک گوشه ات شکسته می بینی تو که به لگد خوردن و لیچار عادت ماهیانه داشتی حالا از فلان آه آدم موبوری که از دیدنت کشیده از ریک خنده ای که کاکای فلانی که خندیده شکسته ای می بینی تو هم داری گونی ششیشه خورده می شوی کم کم
لباسهای تازه ات را می پوشی. لبخند همیشه ات را می زنی بالای کراواتت می روی سر صندوق پستی خودت فقط می فهمی توی هر قدم خرده های شیشه ات را که توی گونی تنت صدا می کنند...
می گفتم مشکلات اینجا از همینجا شروع می شود از همین سکوت لعنتی...
اعتماد به نفسم دوباره آمده پایین وقتی که اعتماد به نفسم می آید پایین شبیه مردم دیگر می شوم. از چیزهای ساده می ترسم. از اینکه حرف مردم را نمی فهمم می ترسم. از راههای طولانی و از پله های بدون نرده می ترسم. از چیزهای ساده ای که مردم دیگر می ترسند هم می ترسم. خیلی خسته می شوم زیاد. خیلی گاهی خوابم می گیرد. از پروژه های مختلف می ترسم از کار دکترها از اینکه آن چیزهایی که نباید اتفاق بیافتند وقتی اتفاق می افتند یک طری می افتند انگار باید حتمن اتفاق می افتاده. همه اش به خدم می گویم نباید انقدر خودم را با زندگی درگیر می کردم. نباس دنیا می آمدم نباس می رفتم مدرسه نباس غذا می خوردم. ولی نباس عاشقت می شدم همیشه قبل از نباس دنیا می آمدم یادم می آید...
ماشین بنز بوق داشت
دوچرخه بوق داشت
و پیکان
دوران زیادی گذشته ولی
یادم نیست
فقط همین یادم مانده
و اینکه گیلاس تخم داشت
هندوانه تخم داشت
و خرما
و تخم های من
آن زمان
از حالت فعلی
کوچکتر بود
زیاد نگاهش نمی کردم
سمانه دور بوده لابد
چون اگر بوده
پنج سالگی هایش یادم بود
- عکس هایش را دیدم
شبیه پسرها بوده
چشمهاش کمی الان
فقط کمی الان
ترسناکترند -
یک بار زلزله آمد
پشت در ماندیم
بابا داد زد
"خسرو خسرو بچه ها"
و بعدش خوابیدیم
همین یادم هست
ولی خوب یادم هست
کامیون بوق داشت
دوچرخه بوق داشت
پیکان هم
{این از آن شعرها نیست که پایان خوبی دارد بعدن یک منتقد خواهد گفت یک جاهای خوشگلی دارد ولی در کل شعر خوبی نیست}
زندگی کلن از آن شعرها نیست
که پایان خوبی دارد
از تمام زندگی تنها
دو تا چشم درخشان
یاد آدم می ماند
دو تا سینه ی گنده
و اینکه هندوانه تخم داشت
و این مطلب
آدم را
یاد تخم های خودش می اندازد
خواب دیدن خوب است
خوب است آدم وقت خوابیدن بداند الان
خواب است
یکبار
به یکی از دشمنهای
توی خوابهایم گفتم
"به درک بزن
اگر بزنی بیدار می شوم
و تو می میری
طرف واقعن
پشیمان شد"
از بچگی مرتب به مردن فکر می کردم چون بچه ی خیلی باکلاسی بود. الان که یاد بچگیم می افتم معروف بودن و با کلاس بودن از هر چیزی برایم مهمتر بود. هیچ وقت غم فهمیدن نداشتم الان هم برایم مهم نیست که بفهمم مردن یعنی چه. برایم مهم است که تریپم غمگین به نظر بیاید و با کلاس به نظر بیاید و همین
بعد اینکه کشتمت
عین چشم تنگهای دشمن
مغولهای کله طاس
سوراخت می کنم
سوراخ سوراخت می کنم
بعد که مردی
و از نفس افتادم
شمشیرم رو
با تنت پاک می کنم
می ذارم تو غلافش
نمی خواهد دلت
نمی خواهد وجدانت
سرت را بزار
روی سینه ی زمین تشنه جویبار
راحت بخواب
بخواب
خسته ای
مردای تشنه
مثل زمین تشنه
قشنگتر زمینن
راحت بخواب عزیزم
راحت بخواب
با اسب سبز یراقی
از سمتی کویر یمن ها
رسیده
دست گذاشته روی قلبش و گفته است
"زینب هم
همین مشکل را داشت
دست
روی قلب
فرشته را
آرام می کند"
گفته
"آقا"
گفتند گفته
"آقا بچه ها! بچه ها!"
گفتند خندیده
گفته
"طالبی دادم
خیالت راحت"
بعد به زینب گفته
"این شمشیر من رو
تمیز کن مامان
کثیف شد دوباره تا بیام اینجا"
بعد گفتند
گفتند
حسین سرش رو
گذاشت توی دامن مهدی
گفتند
سبزه زار بود کربلا
سبزه زار بود کربلا
شایعات جدیدی
توی اذهان شرقی پیچیده
گفته اند مردم
در دست اقدام کارشان مرگ است
مرگ مثل سایه از تاریکی
و مثل تاریکی از سایه
سایه چیز خیلی خوبی است
پشت پرده می ماند
نور نارنجی غمگین
شمع تلخی باید
هانس اندرسن
داستان تازه ننوشته؟
توی شهر ما خبرهاییست
پیر که می شود آدم مستی چیز کرخی می شود و توی مستی مردم شروع می کنند از هم توی کله اش حرف زدن مستی دیگر آن طعم کرخ کثیف قبلی را ندارد آن حس بی استفاده ی شادی را. عجیب است ولی مثل بابا دوست دارم مست باشم آهنگ با کلاس گوش کنم. از سعدی تعریف کنم از مولانا، فال حافظ بگیرم.
خیلی احساس باهالی است وقتی به یک شعری فکر می کنی بعد هزار نفر توی کله ی آدم درباره ی شعر حرف می زنند. پیری را دوست دارم پیر شدن را خیلی دوست دارم. یک چیزی است مثل کله ی تو روی قلب آدم. چشمهایش را می بندد آدم و عینهو کویر، تشنه می رود خواب و رویای دریا می بیند...
راجع به درخت کتاب نوشتم
درباره ی پرستو کتاب نوشتم
دادم هدهد خواند
تاجش فر خورد
راجع به کوه هم
کتاب نوشتم
راجع به همه چیز
بچه
سوسک
ماهی
دادم دریا خواند
خیلی کیف می دهد آدم
کتابش را
توی دریا بیاندازد
انگشتهای چاق و مهربان خدا
لا به لای انگشتهای لاغر توست
و چشمهای خدا
در نگاه ملتمس صافت
با جهشهای پراکنده
اکثر فرشته ها
برای آنژ
فیگورهای کونی شبیه تو می گرفتند
ولی فقط
در قرآن
درباره ی سینه صحبت شده
من از خدا
غیرتی تر هستم
گیگیلی از
سمت های در چپ طوفانهاش
توی صورتش افتاده
مثل باران آفریقاست
که اعتمادش از افتادن
هیچوقت نمی افتد
رقیب های من
زیاد شده اند
سکوت توی اطاق هست
لپ تاپ توشیبا هست
گلدان بامبوی لاکی
و گلدان گل قرمز
که زمان جوانیش گل داشت
می دانم
حرصش در آمده
از حرصش خودش را
می خاراند
کاروان مردم نامریی
آمدند نامه دادند
یک خواب مبتلا بهی هم آمد
بنده را ترساند
روی مبل
دست زیر چانه
سمانه درس می خواند
زمستان
از آن زمستانهاست
سرما نیست
تمام غصه ی آدم
بی علاءالدینی است
همین شده
شعرهای من همین شده
آدمی که
یعنی مفرط است
و درباره ی جاهای مختلف زنها
و بعد معطوف به یک نقطه گشته
آنقدر که
نقطه هم حتی
از او
شاکی گشته همین شده
مجموعه ی تصاویر هم که
پروانه ای
به سر شانه ای
درختی
الاغی
با یکی دو تا
حضرت حقیر
بالماسکه گشته علی
پر از حشرات
حیران
ماسک گذاشته
امشب من
از تمام شبهای پیش
رختخوابی ترم
مثل ملافه های شسته تر با
تپیدن
با صدای آرام نفس کشیدن
مثل گربه ای که خوب
فشار داده باشی
امشب من
رد آرام فقراتت را
بوسه بوسه می آیم بالا
و روی پشت گردنت چشم می گذارم
چشمهات که باز شد
اگر توانستی
من را پیدا کن
گانگی در موضوع
لب را
از تطبیق واژه با منسوب
منع کرد
با خودم گفتم
"همین الان باید سیگاری شد"
نمی شود دیگر آدم
فرصتش دست نمی آید
منسوب
سب اکبر جمله ست
سیگار
به لب
به آتش ربطی ندارد
شعر مرز واژه با آم...
مهم نیست
شعر می تواند نباشد اصلن
چیزی که می تواند نباشد هم
می تواند باشد اصلن
با خودم گفتم
"شکل دود در هوای بیدادی حتمن مخفف چیزی است"
با خودم گفتم
الاغی باز
در میان پروانه ها دویده
باد آمد
و دسته ی پروانه هام
از گیومه هام
ماه
نی های سمت باد کج را
ساربان است
سوسکهای سبکتر از آب
و خواب پروانه را
که از توی گلها دزدیده
همه را برای من
می آورد خانه
روی مبل پهن می کند
و وقتی که تند تایپ می کنم
نگاه سفت می کند من را
"با کی داری چت می کنی باز؟"
گفت "آقا تختی نمرده آقامو کشتوندن عین شاپور علیرضا عین حضرت مهدی" به چشمهای گشاد من نگاه کرد گفت "من به همه چی اعتقاد دارم به همه چی بابات یادش هست یه بار جوونتر بودیم کل کل شد شب تو مستی جعفر طیار رو قامت بستم تمومش کردم تا سپیده دهنش وا برگشتم سر سفره اش" گفتم "بابا مرده سر زمستون مامورش اومد خونه" گفت "با طناب مرد ریش دار توی چا نرو شاپور علیرضام پی اچ دی داشت ولی گفته بود دوست داشت ریش بزاره" گفتم "خودم پیرنش رو دیدم گلوله داشت هنوز پیرهنش گفته بودن مال ما نیس حرومه پسش دادن یادت نیس؟" یه پر خیار شور و گوجه ای کرد ولی تو دهن نذاشت گفت "آقات زنده است آقات بزرگه اگه مرده من چرا هر شب خواباشو می بینم" بعد گفت"آقا تختی ام همینطور شاپور علیرضام همین" گفتم "من که می گم آقامو کشتوندن سر اول سیاهی برف سیای حیاط آقامو کشتوندن" گف "بچه ای بچه ای بچه" گفت بعدشم خوابش برد...
سمانه می گوید افسرده می شوی داری. همه اش با من مهربان است و می گوید افسرده می شوی داری. من حالم خوب است یعنی حال روحیم خیلی خوب است
این را همیشه گفته ام به همه و همه گفتند افسرده می شوی داری
حال من خوب است
حال من خوب است
حال من خوب است
خوب است
خوب است
عالی هستم
چیزهای مهم هستی
سر و صدای مهمی ندارند
مثل باد
مثل دریا
چیزهای مهم هستی
در سکوت
نگاه می کنند
و از گذشتن هر ثانیه
ابراز بیزاری
این تمام جهان است
این تمامی دنیاست
من مطمئنم
که خدای بیچاره
روز مردن مان را
هزار بار
ریوایند می زند
چون تو خیلی گیری
یک بار
من به قدر کافی مرتب نبوده ام
یک بار
عکست
عین گودزیلاست
بعد گیر می دهی پاشو
برو حمام
بعد به ملت مرده دفن کن می گویی
من باس کنار علی جونی
باز خدای بیچاره
با فرشته هاش
جنازه ها را جمع می کنند
با دلیل مردن تازه
مثل همیشه
آخرش
همه را
گریه می اندازی
و صاف می رویم جهنم
چون تو با خدا قهری
توی جر و بحث با خدا
نگران زور و اینها نباش
من
هوایت را دارم
مفهوم تلخی به نام آدم مرده را
می شود توی قبر گذاشت
روش خاکی را
که حتی
توی فکرهای آدم هم هست
ادامه داد
و بعد
کلمات بی نام و نشانی را
روی آن
اضافه کرد
روی قبر خیالی
گل گذاشت
پای قبر گریه کرد
پخش خرما کرد
"مرحوم مغفوره
اینجا
آرمیده است"
می شود حتی شبها
خوف زامبی داشت
هر پهلو
به این پهلوها شد
گرگ با میش
زیاد فاصله داشت
ولی هوا
در همان حوالی شب بود
دزد های کوچه
از کمد
دنبال چشم بندهای خوشگلشان بودند
یک قسمتی از کوچه ها
اما
ناگهان بی ته شد
و یادگار قرمز دست رو دیوار
به خاکریزها کشید
زنهای منتظر
تنکه های در آورده را
دوباره پا کردند
بوی دکتر پیچید
چاقو گفت
"الیوم
بای نحون کان
کوچه تعطیل است"