Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
پلاک 1

آدم خوب است همیشه وقتی روی پله نشسته تا زنها را بشمارد به یک جای دوری چشم بدوزد. زنها این را بیشتر دوست دارند و فکر می کنند که آدم توی فکرهای خیلی عمیق است. بعد آدم باید شروع کند یکی یکی سنگریزه ها را از زمین بردارد بگذارد روی پله و حساب سنگریزه هایی را که گذاشته روی پله داشته باشد. و بعد می تواند تا ظهر یک تپه داشته باشد که تعداد سنگریزه هایش را می داند. حالا هر چقدر کوچک. خوبی زن گرفتن هم همین است. آدم خودش و زنش هر چه پیر بشوند یک زن کوچک دارد که همه چیزش را می داند. و اینکه شورت چه رنگی پوشیده. حتی روزی که بمیرد هم آدم می تواند شستنش را تصور کند که مرده شور الان شورت چه رنگیش را در آورد و یا سوتین چه رنگی را و کجای لای پایش خال کوچک سیاه داشت. و این اصلا مهم نیست من به دختر همسایه هم گفتم و همان موقع با اینکه کوچک بود 13 روز و 4 ساعت و بیست دقیقه با من حرف نزد. فکر می کردم اگر به حرف زدنم ادامه بدهم همه آدمها برای همیشه با من قهر می کنند و من خوشبخت می شوم ولی الان که دوباره حساب می کنم اگر برای گفتن هر کلمه یک ثانیه وقت صرف کنم و بتوانم با یک جمله 10 کلمه ای آدمها را برنجانم حدودا به 70،000،000 ثانیه وقت احتیاج دارم یعنی به 7 سال کار مفید و تازه این بدون مساثل مربوط به ترجمه و اینهاست. فکر می کنم هیتلر کار خیلی بزرگی کرده ولی نتوانست در لحظات آخر عمرش همه را از خودش متنفر کند. کلا هیتلر آدم خوب و دقیقی بوده و شمردن را بلد بوده و اگر الان زنده بود می توانست با یک رقم اعشار بگوید که چند تا یهودی را سوزانده و اینهمه دعوا پیش نمی آمد. البته اگر دلش میخواست. ولی فکر کنم اگر دوباره زنده می شد دوباره خودش را می کشت چون آدمی که رقمی به این مهمی را بداند زیاد زنده نخواهد ماند...
 
شکوفه
شکوفه
شکوفه
گلبرگ
آسمان
گل

این مورس است احمقها
چر ا نمی فهمید
دارد وعده می دهد که وقتی مردید
خوارتان گاییده خواهد شد
 
یک وقتی هست که همه به یک موضوع خاصی اشتیاق نشان می دهند و یک وقتی هم هست که همه از آن ناامید می شوند. من حالت دوم را بیشتر دوست دارم...

 
آدم خوب است که از جایی سقوط کند که ارزش سقوط کردن داشته باشد نه مثل من که از لبه هره توالت خانه مان و از ارتفاع یک متری بیست کتاب روی هم چیده سقوط کردم...
 
هی نماز شب نخونین
باطله
شبتون غصبه
شب مال ما رتیلاس
که روی بازوی دخترا
را می ریم و
کسی بیدار نمیشه
 
سپیده که می زند
معنیش آخر شب نیست
ما جنگ را نمی بازیم
خدا قوی تر است
ولی ما
جنگ را نمی بازیم
 
گاهی آدم توی جنگ همش دنبال دشمنی می گردد که خودش را تسلیم کند. خسته می شود آدم و فکر می کند مردن آنقدرها که می گفتند هم ساده نبود و هیچ خوب نیست که تکه پاره شود من خودم دیدم که یکی از بچه ها و یکی از عراقیها سر اینکه کی به کی تسلیم شود هی با هم بحث می کردند...
 
جهان ناجوانمرد است
ناجوانمرد بود
و هرچس پیراهنش را بالا زد
رد تازیانه خدا روی پشتش
و جای خودکارش
لای انگشتش
و هر کس به او تکیه داد
بر زمین افتاد
 
و گفت "جهان تصویر اوست بر آیینه إهن مای و اوی تصویر ماست در آیینه جهان" و گفت "حقیقت هزار پهلو دارد و هر هزار پهلوی در نیم رخ زنها از پهلو پیداست"
 
چند روزی دلم برای اسکار فیتز جزالد تنگ شده بود. دلیلش را نفهمیدم شاید به خاطر اینکه اسمش را از همان اوایل بچگی دوست داشتم...
 
تمام روز را به این فکر می کردم که چه کار کنم آخرش به اسن نتیجه رسیدم که هیچ کار نکردن و فکر کردن درباره مزخرفات هم به اندازه دیگر کارها کار خیلی مزخرفی است...
 
زیرشلواری حمیت آقا (+)

برادرم هم برای خودش یک معمایی است. بار آخری که بلاگش را بستند. 2500 تا در روز بازدیدکننده داشت و بعد بی خیال همه چیز شد و تب نوشتن درش خوابید. حالا می خواهد انگار دوباره سوی گمشده خانواده ما را یعنی آن قسمتی که بابایم همیشه تکذیبش می کند را به همه نشان بدهد. بروید یک نگاهی به سایت (+) بیاندازید تا پستهای جدیدش برسد...
 
سلامتی؟
دلت برای کی که تنگ شد؟
سلامتی؟
هوا چطور؟
و دستهای با طراوتت سلامتند؟
چراغ چشمهات روشن است؟
و بوی دستهات؟
و اینکه آخرش؟
سلامتی؟
منم سلامتم
عجیب نیست؟
 
مردهای تشنه، مردهای مشتری، مردهای ناظر


Miguel Rio Branco / Magnum Photos

سال 1982 ، کارنایبا برزیل، فاحشه ای در محل کار

Labels:

 
همه چیز در کلمه اتفاق می افتد. همه ما دور آتش کلمه ها جمع هستیم. و با صدای نفسهای آنهاست که می فهمیم زندگی هنوز ادامه دارد...
 
دردهای آدمها به خیلی مربوطند. خدا ما را مامور عذاب دادن هم قرار داده. برای مجازات گناهانی که با کمک هم انجام می دهیم...
 
نا امیدانه می نویسم
از خواستن هر
هر چه زشت
از دویدن دنبال هر
هر چه زشت
از دست زدن به هر
هر چه زشت
دیدن هر
هر چه زشت
و گفتن هر
هر چه زشت
و دست نیافتن به هیچ
 
یک ناحیه ای هست
یک جایی
شهری
که آدم تویش
آرامش میبینه
می دونم
دلم شوره
دلم تنگه
نفسم بسه اس
باید
نقشه های قدیمو
دوباره بخونم
کتابای خط و
پشت قرآن بابا بزرگ و
کف دستای مامان هم
یک جایی باس باشه
اصلا
یک جایی باس نوشته باشه
باید اونجا رو کشف کنم زود
توش
یه ویلا بسازم

"آرزوهای غم انگیز"
مجموعه دستخط کاپیتان کوک قبل از خورده شدن توسط آدمخواران

 
سر همه مسایل با اکثر آدمها بحث کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که دلیلی ندارد که با مردم بحث کنم. حیف که از حرف زدن خوشم می آید...

 
شاعرها انقدر با خودشان
حرف می زنند
و حرف می زنند
و حرف می زنند
و حرف می زنند
که توی خودشان
خسته می شوند
و غرق می شوند
و جنازه اشان هم دیگر
روی آب نمی آید
 
من چگونه تو را
از خودم بشناسم
چطور خودم را
حفاظت نمایم از تو
وقتی
اینگونه با من
آمیخته در شده ای
چون عسل
می شویم
و پاک نمی شوی
می برم
و کنده نمی شوی
می گویم
و سکوت می کنی
می روم
و می آیی
می رانم
و ایستاده ای
از چه ای تو خاره؟
چند موج دیگر باید؟
از چه ای تو دریا؟
چند سال دیگر باید؟
 
و مرغ جوجه هایش را
زیر بال و پر گرفت
و توجه نکرد که گربه ها
او را
به تخمشان هم
حساب نمیکردند
 
آنقدر شمشیر زدند
تا شارژ شمشیرهایشان تمام شد
به ما گفتند
خیله خوب
فعلا اصلاحات کنید
و شمشیرهایشان را
روی شارژ گذاشتند
 
جهان نصفه است. نصف دیگرش شما هستیدو کتابها، فیلم های پورنو و قناریها. خدا هم توی و لا به لای همان نصفه است. من تمام نصف دیگرش هستم...
 
اگر بچه دار شدم
اسمش را
می گذارم عیسی
که زیاد زجر کشیده
یا مهدی
که هرگز نمی آید
یا خسرو
که دیگر مرد
یا جمشید
که از وسط اره اش کردند
ولی امید خوب نیست
از فریب دادن خودم
خوشم نمی آید
اگر دلش خواست
می رویم شهر بازی
که روی دیوارش نوشته
امیدوار باش
می رویم کتابخانه
که توی کتابش نوشته
امیدوار باش
و می گویم
به خورشید نگاه نکن
جمشید
کور خواهی شد
امیدوار باش
و عصایم را می گیرم
و دست دست زنان
می روم توی تاریکی
کور از خورشیدی
که گفته بود نگاه نکن بابایم
 
خیلی بده که آدم شبیه چیزی باشه که اصلا وجود نداره، خیلی بدتره اگه آدم اصلا شبیه هیچ چیزی نباشه...
 
"دارم پرواز می کنم مادر جان
نگاه کن مرا
عقابها چکاره اند؟
من StarTreck هستم
بالاتر از عقابها
شجاعتر از عقابها
صدای جیک جیک من
صدای بال بال های من
موشکهای بزرگم
و نیروی پنهانی
که مرا از تمام بدیها
حفظ می کند"
من نمی بینم
نمی دانم
ولی مادرم
Lord Darth Vader بزرگ را می بیند
که با سفینه اش
به Clock 6 من نزدیک می شود
مادرم حق دارد نگران باشد
او تمام رازهای جهان را می داند
ممنونم که آن را به من نمی گویی مامان
خیلی ممنونم
 
همیشه سقوط آدم از وقتی شروع می شود که فکر می کند دارد پرواز می کند...
 
همین چند روز پیش بود
یا سال پیشتر
یا همین دیروز
که آمدم دنیا
و از مادرم پرسیدم
در آخرین لحظه
" آخر
چند بار دیگر؟"
و صدای گریه ام
پیچید
و حتی
تا شش ماه بعد آن هم
گریه می کردم
و همین چند روز پیش بود
یا سال پیشتر
یا همین دیروز
که آخرین دست چروکیده
از دستم
بر زمین افتاد
و پرسیدم از او
در آخرین لحظه
"آخر
چند بار دیگر؟"
و همین چند روز پیش بود
یا سال پیشتر
یا همین دیروز
که آخرین برگ ریخته
در
یک حیاط ساکت بودم
و از جارو پرسیدم
در آخرین لحظه
"آخر
چند بار دیگر؟"
و تا شش ماه بعد آن هم
گریه میکردم
و تا شش ماه قبل آن هم
همینطور
حتی در آخرین لحظه
 
آدمهایی که بیشتر می فهمند مهربان ترند و به بیهودگی و بی فایده بودن جهان ایمان دارند کمتر و کمتر تولید مثل می کنند ولی همچنان چند نفر از آنها روی زمین می ماند که کارها ادامه پیدا کند. و بی شعورترها مذهبی ترها و آنهایی که که به مفید بودن زندگی معتقدند بیشتر و بیشتر بچه می سازند. فکر می کنم این یک معادله بسیار پیچیده است که هستی به خاطر آن سرپاست چون اگر تعداد آدم حسابیهای دنیا زیاد می شد کلا کل بازی را می بستند. و اگر تعدادشان به صفر می رسید بشرهای امیدوار نمی توانستند کارهای دنیا را به سرانجام برسانند...
 
درست وقتی آدم به خودش می گوید "اَه از این مزخرفتر دیگر نمی شود" خدا کرمش میگیرد که به آدم نشان بدهد که چه جور می شود...

 
عید بعدی یه شمعم
برا من بذار
بذار من
براتو روشن باشم
دراز باشه شمعم
چاق نباشه شمعم
دلت خواست ولی کس دماغ نباشه شمعم
نه هیچم شبیه من نباشه بد نیست
عید بعدی یه سبزه برا من بکار
دراز میشم برا تو
دراز میکشیم
بارون میاد و بعد
بچه زاییده میشه
عید بعدی
سکه بذار برا من
زیاد میشم من
برقم چشای شوهرتو میگیره
منو حلقه میکنه میندازه دستت
یا گردنی که لای سینه هات بمونه
عید بعدی
سرکه بنداز برا من
کسی نیومد آخرشم
منو بگیره
عید بعدی
گل بذار برا من
سنبل بذار
دراز ولی
دستاش وبال گردنت
هر گلی که دوست داشته باشی بذار برا من
بیخیال اینکه اولش سین نباشه
عید بعدی
سیر نذار برا من
از تو
هیچ وقت سیر نمیشدم
عید بعدی برام سماق بذار
کباب میشدم اگه
میگفتمت
دیگه پیر نمیشدم
عید بعدی
بیاد
خاک شدم من که
پیر شدم
بسکه حرف تو دلم موند
اسیر شدم
تو
آینه باش باز
 
راستش می دانی سنجاقک! گاهی از اینجا نشستن یعنی از یکجا نشستن دل آدم می گیرد به هر حال آدم به معنی زندگیش فکر می کند و اینکه خوب حالا چه؟ می فهمی که؟ تو هیچ وقت دلت از این همه پرواز کردن نگرفته؟ از این که روی یک هوایی باشی و ندانی چرا؟ چه چیزی توی این پرواز لعنتی هست که آدم را اینطور بی کله می کند؟ چشمهای آدم را اینطور شفاف و تن آدم را اینطور شبیه زنهای در آمده از حمام؟ هاه؟ فکر می کنم آدم وقتی به این چیزها فکر نکند پرواز می کند. وقتی غصه این چیزها را نخورده باشد. ولی مگر اینجور نیست که شماها هم درست همان چیزی که من می بینم می بینید هزار بار از بالاتر و بهتر. پس چه جور می شود؟ به من نگو که این مرداب از بالا زیباتر است. یا اینکه تا حالا جنازه روی آب افتاده سنجاقک ندیده ای. نمی دانم راستش فکر می کنم که هیچ وقت هم نفهمم. دلیلی ندارد که بفهمم هر چقدر هم که تو درباره اش حرف میزنی. پرواز کن برو سنجاقک! اینجا نمان! گر چه من هنوز خیلی سئوال نپرسیده دارم...
 
به خدا بیخود نگران من هستید من به جز چند تا بیماری روانی و یک سندرم مزخرف مشکل دیگری ندارم.
 
یک جام دیگر
به نام کلمه الکل
که اینگونه مست در
از ما
می گریزد
یک بوسه
به نام کلمه پستان
که شادمان از میان
پیرهن
می پرد بیرون
یک دانه اشک
به نام کلمه انسان
که گریان است
و دارد توی توالتی عمیق
سقوط می کند
 
یک شعر می نویسم
برایت
با حروف بی صدایم
و هر چه حرف بد را آنجا
برایت می نویسم
بخوانش این زیر
"








"
 
فکر می کنم میزان رنجی که آدمها می کشند مساوی است آدمهای شبیه من بیخودی قیافه می گیرند که بدبختیم...

 
و در پستانت
عکس تمام کوههای جهان بود
و سبز و سرخ
تمام جویبارهای
جهان در دانه دانه
رگهایش جاری
و خورشیدهای جهان در چشمت
بر دشت تشنه
می تابید
 
این حرفها که راجع به عشق یکی و آدم یکی و این چرت و پرتها می نویسند حرف بیخودی است خدایش هم نمی تواند به حضرت مریم خالی قانع بماند.همینکه آدم عادت می کند و نمی ترسد کافی است...
 
ما همه هم زنجیریم اسیر زنجیرهایی که هرگز پاره نمی شوند و آنقدر بر هم انبار می شوند تا سنگینی اشان ما را هلاک کند. و هلاک پایان هیچ چیز نیست. هیچ چیز پایان هیچ چیز...
 
تمام ما
به حد حرف بی صدا
در این
دو روزه بر
و چار روزه ام ترین
بر این
هوای بی هواترین
منم
منم
منم
منم
 
به خاطر کلمه لا
و حرف اکبر
و تزکیه نفس لایتناهی
من
به دیدار تو می آیم
با دستهایی
که تشنه ترینند
و زبانی که دیگر
گویا نیست
به خاطر کلمه و
و حرف محسن
و تکامل کلام کذایی
با چشمهای دریوزه
باز
برای دیدن همه جاهایت
حتی فیها خالدون
 
همین چند روز پیش بود
همین چند پیش
یادم نرفته
نمی رود
سپاسگزارم از تو هنوز
که سینه ات
پشم ندارد
سپاسگزارم از تو
 
خدا هم زیاد آدم بدی نبود یعنی آنقدرها که مردم می گفتند و نویسنده های دیگر توی کتاب می نوشتند آدم بدی نبود. قبلا هم با شیطان که صحبت می کردیم یک جور خوبی گفت خدا هم یک بدبختی است عین خودمان و بعدش خندید گفت بدترین قسمت خنده دارش این است که هر جا کسی تکه ای برایش بیاندازد می شنود و حالش گرفته می شود. خلاصه آدم عجیبی بود یک کمی بد خلق بود. یک کمی هم خوب بالطبع بی حوصله. الله وکیلی کارش زیاد است. فرشته مامور قتلم که با هم خیلی رفیقیم برنامه دیدار را جور کرده بود. کلی شیپور و اینها زدند و کلی هم ورد خواندند تا بالاخره ما رفتیم تو. خیلی رک بود خوشم نیامد گفت "آمده ای اینجا چه گهی بخوری؟" بعد از فرشته بغل دستش پرسید "نماز می خواند؟" بعد هم گفت "خاک تو سرت این مزخرفات چیه مینویسی؟" بعد فرشته ای که سفارشم را کرده بود در گوشش گفت "همکار هستند قربان" همچین ریکش باز شد یکی دوتا شعرش را برایم خواند الله وکیلی شاعر خیلی خوبی است این را به خودش هم گفتم ولی بهش هم گفتم که امروز روز شاعر باید یک کمی خاضع تر و ساده تر باشد خودش هم قبول داشت. یکی دو تا شع هم من برایش خواندم سکسی تر ها را دوست دارد. خودش می گفت نوشتن آدم را از بدبختی هایش فراموش می کند. قبول دارم الله وکیلی حرف خوبی زد می گفت هر کسی جای من بود هزار برابر بدتر از من می شد. خیلی سخت است آدم برای ابد با خودش تنها باشد بعد یک لبخندی زد که هیچ خوشم نیامد گفت چند وقت دیگر خودت میمیری می فهمی. هیچ از این حرفش خوشم نیامد. خیلی آدم مهربان ولی نامردی است. تقصیری هم ندارد...

 
پلاک یک

ساده کردن کار خیلی خوبی بود یادم هست معلم جبرمان میگفت که ساده کردن قسمت خیلی مهمی از ریاضی است. و باید ایکس را از صورت و مخرج به هر بهانه ای که می شود حذف کرد. گاهی به این فکر می افتم که خودم را ساده کنم. ساده بودن خیلی خوب است آدم کمتر درد میکشد و می تواند برود برای خودش در شماره هزار و دویست و دوازده و بزرگتر حتی، خانه خالی بگیرد و خانمها همینطور می آیند خانه اش و لازم نیست برای هر شب بیست هزار تومن بدهد. فقط کافی است به هر خانومی که دوست داشت بگوید: خانوم من آدم خیلی ساده ای هستم. یک خانه دارم توی خیابان هشتاد و شش، شماره پلاکش هزار و دویست و دوازده است. می خواهم با شما آنجا بخوابم و اینکه شما چهل و سه ساله هستید و سینه هایتان شل شده برایم مهم نیست برای من اندازه سینه هایتان خیلی مناسب است. پول ولی نمیدهم، قبلش اگر خواستید می توانیم برویم با هم ساندویچی.
ولی گاهی به این فکر می کنم که هر چقدر هم که خودم را ساده کنم باز هم ساکن همان پلاکی هستم که قبلا بودم. یک چیزهایی از من هست که هیچ جوری ساده نمیشود. مثل پرانتزهایی که تویش پر از ضرایب اول از متغیرهای مهمل بود. یعنی مثلا می توانم اخلاق مزخرفم را با این همه کتاب مزخرف که خوانده ام ساده کنم ولی به هرحال یک چیزهای پیچیده ای می ماند تهش که به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. آدم همانطور مغشوش و پیچیده که بوده می ماند همانقدر مردم آزار و غیر قابل تحمل و تهوع آور که قبلا بوده باز هم این ضرایب لعنتی میمانند. مثلا وقتی دارد سعی می کند اخلاق مزخرفش را با استفاده از علاقه مزخرفش به گفتن حرف چرت حذف کند و سعی می کند مغز یک خانوم بیست وچهار ساله را بزند یکدفعه یک تکه غیر قابل تجزیه جیغ می کشد و دخترک را به گریه می اندازد. فکر میکنم یعنی معلم جبرمان می گفت که حواس آدم باید باشد که بعضی از جمله ها را نمی توان ساده کرد. نمی شود به هر چه هم که آدم تلاش کند نمی شود. بعضی چیزها خیلی بزرگ است. بعضی چیزها خیلی سخت جان تر از ضرب و منهاست...
 
هزار و سیصد و هشتاد و فلانی تا کی؟

چه گُل
گُلاي ريخته رو شونه يِ برهنه يِ آسمون
چه تلخ
چه آروم هاي هاي گريه مي زني عزيز …
سرت برا هميشه رو بذار اينجا
روي شونه ي شاعر نيومده رفته
گريه كن برام
برا هميشه
منم مث تو مُردم…

" آخه دسات كوچيك !
كوچيك دسّام برا بارون اشك مردمت
آخه بغض نازت
ناز بغض تو كي بتركه مي خواد هان ؟
كي صداي هوارت بخواد؟
بخواي ؟
كي بخواي بياي پنجره
بارون شه دوباره ؟

آخه پيرهنتو نيگا
نيگا به پيرهنت زمين من
گلاي درنيومده پژمرده ان
جا به جاي وصله خورده پينه
پينه پينه
پينه پينه
دستاي مردا خاكت مرده ان
سبزي لباست جوونه نميزنه آخه ؟
سفيدي چشاي بيگناهي به در كه نمي آي …

تو هم هيچي ؟
پس كي قراره سبز كنه
آسمون سياهو…
بارون تلخو…
خورشيد داغو…
كي قراره آواز امشبو بخونه ؟ "

تاریکیه همش
باد نیست
دختره مرده
پدره خسته اس
مادره لخته
آسمون بسته اس
 
جاری در من
تو
مثل جویباری که بر
کویر
یا
شبیه همینها
خودت می دانی
به همان غم
به همان درد
با همان استواری
یا
مثل همینها
خودت می دانی
 
هر چقدر آدم بیشتر تسلیم بشود مردم پر روتر می شوند معنی این حرف را زنها خیلی خوب می فهمند...
 
جهان در آتش شمع ها سوخت
و جنده ها با شلوار پایین کشیده
و آنجای سردشان
ما را آرام می کردند

 
فکر می کنم کونی که از نشستن روی موزاییک سرد یخ زده باشد یکی از مواردی است که آدم را به زندگی امیدوار می کند...
 
ته دل مردم قند آب می شود برای لاستیک ها برای پلاستیک ها و فکر می کنند که لاستیک آنها را از مبتلا شدن به ایدز حفظ میکند و اگر ایدر نگیرند خوشبختند و دیگر نخواهند مرد.
 
فکر می کنم چیزی که سیاست مدارهای دنیا را به هم نزدیک می کند این است که مردم دنیا عمیقا از آنها متنفرند و به شدت ترجیح می دهند که سر به تنشان نباشد.
 
فکر می کنم با این طرح جدید خدا برای زیر آب رفتن زمین کلا موافقم به خودش هم گفتم طرح خیلی هوشمندانه ای است چون تقصیر خود آدم بوده بعدا نمی تواند زر مفت بزند. خیلی خنده دار است. این از موارد معدودی است که درباره اش من و خدا و شیطان با هم موافقیم. البته شیطان کمی دلش برای زنها می سوزد...
 
قالیچه را پهن کرد و روی آن نشست و گفت "این سرزمین من است برای ورود به آن باید ویزا بگیرید"
 
آدم باید آنقدر ذهنش را تمرین بدهد تا از کلمه سپک تاکرا به سپوختن برسد.
 
وقتی آدم برای یک ثانیه فقط یک ثانیه کانال تلویزیون را از کانال پورنو به CNN بر می گرداند و وقتی بر میگردد می بیند یکی از زنها که قبلا شورت پایش بوده حالا برهنه است. غمی عظیم او را در بر می گیرد و متوجه می شود که آدم برای یک لحظه کار چرت چه فرصتهای عظیمی را از دست می دهد...

 
همیشه بین دو نفس آرزویی هست که شاید بعدی نیاید و درست لحظه ای که آرزوی آدم برآورده می شود یک سری جدید از نفسهای دردناکتر آغاز می شود. آنقدر فاصله این بیلاخ و سری جدید نفسها نزدیک است که هیچ فاصله ای بین نفسها نمی افتد. ولی همان چند لحظه کوچک نبودن آن چنان حظی به آدم می دهد که تا سالهای سال بعد مرده های کهکشان درباره اش با هم فریاد می زنند...
 
باشد! سگ خور! عید شما مبارک!! امیدوارم که اگر دلتلان می خواهد بتوانید صد سال دیگر هم زنده باشید و اگر نمی خواهد هم قبلا که گفته بودم هیچ راهی برای در رفتن از آن وجود ندارد...
 
چرا فهمیدم
فهمیدم
عید شده
بر شما مبارک باد
دماغم گرفته
از یک ماه پیشش
که چی حالا؟
نکند واقعا انتظار دارید به شما تبریک بگویم؟
 
به شوهر آینده ات بگو
که بیاید
و از حالا سر جایش بخوابد
از نظر من
هیچ اشکالی نداشته
فقط اگر می شود
به دوست پسر پیشت
و آن یکی که همیشه دوست داشتی
و آن یکی دیگر که همیشه
خواهش کرده
و آن یکی که وعده داده می آید
و به آنکه دست کوچک و موهای فرفری دارد
و آن یکی که چشمهای ناز داشت
چیزی نگو فعلا
آنها زرنگتر از شوهرت هستند
دیگر نمی گذارند
من هیچ جا را ببینم
یا به هیچ جا
دست بزنم
 
تمام کلاف موهایت را بباف
و با آن یک کشتی درست کن
تکه ای از لباست را بادبان کن
و با بویت در ما بوز
مثل یک ملوان احمق
به حریر بادبان آویزان خواهم بود
و با افتخار
در امواج خشمت
غرق خواهم شد
 
شرمنده ام
خاشاک دیروزی
که وقتی به کوچه مهناز اینها رفتی
به دامنت چسبید
دستهای خشک بریده من بود
 
و پرسیدیم " آنچه می گویی را به تو تقریر می کنند؟" گفت "آنچه آنان تقریر می کنند زیاده از حد کوتاه و ضدحال و غمگین است من کمی ملایمش می کنم تا مرا دودر نکنید"
 
چیزی که فصل مشترک آدمهاست بدبختی شان است و چیزی که آدمها را از هم تمایز می دهد این است که هر کدام بدبختی خودشان را دارند...

 
یکبار
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کیف داد
می شود یکبار دیگر؟
 
التماس می کنم
لااقل یکبار
روی چینی
چشمهای من
که از دست زیبایت افتاد
پا بگذاری
کف پایت بوی خوبی دارد
یادم هست
 
فکر می کنم زنها وقتی که مثل خلها تصمیم می گیرند که مردها را بیشتر بشناسند کافی است سعی کنند بفهمند که پستان چه اثر شگفت انگیزی در دنیای ما دارد. فکر می کنم بقیه عقاید ما درباره جهان و کار و این مسایل قسمت بسیار کوچکی از علایقمان را تشکیل می دهد...
 
آدم گاهی دویدنش دست خودش نیست. مثل این موشهایی که توی قفس سنجاب می اندازند. و انقدر آن تو می دوند که هلاک شوند. و آن چرخی که می گردانند هم به هیچ جا وصل نیست. هیچ چیزی به یادگار نمی ماند. به هر حالش هم الان که فکر می کنم موش توی قفس چرخی سنجاب بودن خیلی بهتر است از این که آدم خر عصاری باشد. گاهی آدم فکر می کند که دنیا انقدر جای کثیفی است که اگر آدم هیچ کار نکند تویش با افتخار می میرد یعنی با سرشکستگی کمتری...
 
خوشا دیو بودن
در داستان کوتاه کودکانه ای
جنگیدن
عشق ورزیدن
دزدیدن
آرامیدن
و باز
داستانی دیگر
از نو
خوشا دیو بودن
در داستان کوتاه کودکانه ای
 
چرا دیر فهمیدم
چرا دیر می فهمم
چشمهای من
مگر به
مگر جایزه از
نمی گرفتم
هان؟
دیر آمدم چرا
دیر رسیدم؟
خط کش میخورم حالا نه؟
نگو که از مدرسه
بیرونم می اندازی
 
سگهای ماشینی چوبین خوب بودند منفجر شدنشان به آدم احساس امنیت می داد. حالا که سریال تمام شده احساس سرما و ناامنی دارم...
 
بگذارید بین خودمان بماند ولی حقیقت این است که هیچ کس نمی داند حقیقت چیست...
 
ما به محبت بیشتری احتیاج داریم. خدا چرا به ما توجه نمی کند. مسوولیت بپذیرد لطفاً
 
تمام طویله
پر از عکس خرهایی است
که چرخ عصاری را کشیده اند
و آنجای هیچ پروانه ای را
به دقت ندیده اند
ولی جای دماغشان روی کون ماده جلویی
هنوز به جا مانده

تمام طویله
پر از عکس اسبهایی است
که مردم را روی دوششان کشیده برده
شمشیر خورده
برگشته یونجه خورده
شیهه کشیده
شبها
نقش فاسق زنها را
به دوش می کشیده اند
با آلتی به وسعت تاریخ

تمام طویله
پر از عکس مرغهایی است
که آنقدر خروس توی مرغدانیشان بود
و آنقدر معده های صاحب
به تخم احتیاج داشت
که یک لحظه فرصت نشد
کمی توی آب سرد بگذارند
همان
با شورت پایین توی قبرستان مرغها
رفته اند تا تاریخ

آری
پر از عکسهای لیزری ما
به روی سنگ
و تکه های خاشاک چسبیده
به دامن دخترهاست
این طویله پاییزی
 
توی حمام
روی سینه هایت که آب می ریزی
یاد من باش
پهلویت را که می شویی
یاد من باش
آنجایت را که لیف می زنی یاد من باش
یا وقتی
موهایش را می تراشی
 
[...]
خیلی خنده دار است
خیلی
جای سه نقطه اسم هر کسی که خواستید
بگذارید
 
همه پرنده ها همانجایی می خوابند که پشه ها می خوابند. یک جایی نزدیک مرداب که قورباغه ها خودشان را به خواب زده اند و به لباس در آوردن سنجاقک روی نی روبرو نگاه می کنند.
 
باران اندوه است
کوه پیدا نیست
صبح مثل شب تاریک است
شب مثل روز سوزان
و هیچ پرنده ای در آسمان پیدا نیست
یا دختری در مقابل پنجره
حتی
با سینه های آویزان
پرچم سیاهی توی کوچه افتاده
مردم صدا می کردند
یا مهدی
و فکر می کردند لابد
اتفاق بدی افتاده

 
تلپ
یک بچه دیگر به دنیا آمد
چلپ
لپ
چلپ
چلپ
چلپ
چلپ
آه
یک بچه دیگر ساخته شد
آه
یک آدم مرد
(همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتادند دومی به خاطر اسپری کمی بیشتر طول کشید)
 
به عنوان یک عنکبوت من
luck ام به شدت good است
که کفتری مثل تو را
توی چنگال خود دارم
 
فکر می کنم
به اینکه
والا
خودت می دانی
 
به تمام دخترهای باکره ای که طبق معمول قصد خودکشی دارند. در کمال صداقت پیشنهاد می کنم که درباره این مساله و کارهایی که قبل از آن می توانند انجام دهند دوباره فکر کنند...
 
من زنده ماندم
مثل تکه کوچک یک برگ
که مورچه را از عذاب آب می رهاند
با پستان چپت
دست راستم را
به آرامش رسانده ای
من زنده می مانم
 
محمد زندگیش را
از روی زندگی عیسی
کپی می کند
با آنهمه میخ
و اینکه مردم گوسفندهای من هستند
و اینکه یهودا پاک است
و اینکه باید تمیز بود
و مثل مرغابی
و مثل سنت چی
نمی دانم
اسمش چه بود
هیکل داشت
و زورش زیاد بود
آب را دوست دارد
و آنرا توی طویله ای که بدنیا آمده
جایی میان پای مجدلیه ای
پیست می کند
و مثل ابراهیم
خودش را به راه گوسفند
می برد به قربانگاه
 
تمام توانم
و اینکه
حتی نمی توانم
فدای انگشتهای کوچک
و چشمهای خسته تو
تنها نباشی

 
ما به همین کاری که می کنیم
ادامه می دهیم
یعنی من ادامه می دهم
مثل یک پرستو
که بی دلیل
در خط صاف پرواز می کند
قصدش پرواز است
ه به جایی رسیدن
نه از پشت بامی پریدن
یا
توی لانه ای خزیدن
سیم برق هست
به تخمش اگر
دیوار هم
پرستوها
تخمهای کوچک و
محکمی دارند
 
از روي كاناپه بلند شد ، لبه‌ي پايين دامنش روي زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه مي‌كرد و بعد، بي‌هيچ حرفي ـ بي‌آن‌كه از من چشم بردارد ـ آرام دكمه‌ي دامنش را باز كرد. دامن، آزاد در امتداد پاهايش به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي دامن بيرون آورد، دامن را از پاي راست خلاص كرد و آن را روي يك صندلي گذاشت. حالا فقط پوليور و زيرپوش به تن داشت. بعد پوليور را با گذراندن سر از ميان آن بيرون آورد و كنار دامن انداخت.

گفت: "نگاه نكنيد."

گفتم: "مي‌خواهم ببينم."

ـ نه، وقتي كه لباس‌هايم را بيرون مي‌آورم نه.

"شوخی"
میلان کوندرا
 
قلاب کوچکی هست
براق و نقره ای
و گرد
مثل حلقه انگشتری که مرا از آن تو می کند
هر جور که اراده کنی
قلاب کوچکی هست
تمیزترین قلاب های جهان
که جهان من از آن آویزان است
قلاب کوچکی هست
که سینه بند تو را نگه می دارد
در گوشه پهلویت
 
بیا این برای تو
دل
این هم برای تو
پیرهن
این هم برای شما
انسان
این سینه هم
برای تو باشد
که دیگر پورنو نبینی
من از اینها زیاد دارم
کسی چیز دیگری نمی خواهد؟
 
فکر می کنم جنگل اسراف در مصرف درختان است زنها زیاد خوب هستند و خیلی نامردی است که من نمی توانم زیاد روی پایم بایستم و تو نمی نشینی...
 
خیلی تیره است
مثل قهوه هوا
و راننده های مادر قحبه
من را
سوار نمی کنند
خیلی سیاه است
مثل ذغال هوا
و دختران مو سیاهش به من نگاه نمی کنند
وضعیت اضطراری است
 
دل آدم گاهی تنگ می شود برای چیزهایی که بوده و چیزهایی که فکر می کرده می شود و حالا فهمیده که هرگز نخواهد شد. آدم حتی وقتی که کاملا تسلیم شده هم به خاطرات کوچکش فکر می کند...

 
و گفت "تنها کسانی می دانند که هرگز برای دانستن سعی نمی کنند"
 
خدا خیلی زود فهمید که این همه لاطائلاتی که ساخته برای بعضی از آدمها هیچ جذابیتی ندارد. پس برای این دسته از آدمها کلمه را اختراع کرد.
 
چند روز پیش با برادرم رفته بودیم بیرون یک اشتباه کوچک کردیم و رفتیم چهاراهلشگر همانجایی که قبلا مدرسه امان بود. یک حس عجیبی است پر از کارهایی که نمی توانم الان بکنم و کارهایی که آنموقع ها نمی کردم. هزار تا فکر آمد توی سرم یاد پیمان(+) افتادم که آنروزها با هم بر می گشتیم و یاد مهدی، علی، گودیک، علیرضا، سهی، چیتی، هری و آنهمه آدمی که اسمشان شاید برای شما هیچ چیزی نداشته باشد ولی برای من هنوز خیلی با معنی است مطمئنم که برای خیلی های دیگر هم هست. آدمهایی که قسمتهای خوشگل زندگیشان را با من شریکند.
 
درختها
گلها
غمگینند
ابر به این فکر می کند
که سوختن دلش با مردنش یکی است
و بعد فکر می کند که چاره ای هم نیست
 
هی
سوار دشتهای بی علف
نعل پای اسب اٌرکها (ORC)
روی آسفالتها
جرقه می زنند

 
پیانوی کوچک جیبی من
کفترم
با دکمه های سیاه سیاه و سفید سفید
پیراهن
من فراک ندارم
دستهایم سرد و غمگین است
می لرزند
و صدایم تاب خواندن این همه آهنگی که می نویسم را
حتی
می دانم می دانم
باید تو را به دست کسی بسپارم که موسیقی می داند
تو هنوز خیلی آهنگ ننواخته داری
سخت است می دانی
خیلی سخت است
آدم پیانویش را بدهد به یک نفر دیگر
بعدش
خانه
خیلی خالی خواهد بود
حالا فکرش را نمی کنم
هنوز زود است
همان آهنگ ساده قبلی را یکبار دیگر بنوازیم؟
 
شهر در محاصره گیسوان توست
و من در زندان دستهایت
با کاسه ای از زلال چشمانی
و دریچه کوچک رو به پستانی
دارم الان برای رییس زندان نامه می نویم
"مرا آزاد نکن"
 
کوچک بودن خوب است من شخصا ترجیح می دهم مواظب باشم که زیر پا لگد نشوم تا اینکه نگران این باشم که کسی از پشت دشنه ام بزند...
 
در جنگل دستهای مردم
در این همه شاخه
که امیدوار و تشنه
به سوی آسمان دراز است
نوری می بینم
 
پرنده پریدن را از که می آموزد؟ از من پرسید گفت قناری خواندن را و ماهی شنا کردن را از که می آموزد؟ و گفت بوسیدن را از که آموختی؟ یا سپوختن را؟ و گفت هنر آن است که از دیگری نیاموزی غیر آن Original نیست. و گفت Sorry for My F word...
 
سینه هایت هراس انگیزند
مثل صافی آب رودخانه
که خجالت می کشد آدم
با آن وضو بسازد
دستهایت درختانی غمگینند
و چشمانت برکه ای است
مست
هی مست!
کوچه در انتظار توست
در انتظار صدای قدمهایت

 
صبح می شود ظهر می شود شب می شود و هی دوباره توی خودش تکرار می شود تا زمانی که دیگر تکرار نمی شود و به ما می گویند چیز تازه ای را باید تکرار کنیم که از دفعه پیش نه غمگین تر است و نه شادتر و همانقدر هم تکراری است.
 
و گفت "حق ندارد کسی از میان شما که بگوید" و گفت من نیز و ما تا کمی مانده به ابد جهان سکوت کردیم...
 
دستهایت
و مستهایت
و اینکه می شود گاهی
و نیست
هست هایت
 
خواب اجنه
تا پاسی از شب
دست از سرم بر نمی دارد
مهتاب خوابیده
خواب دریا را می بیند
شب مثل گربه آمده کم کم
ستاره را خورده
هیچ خط خاصی
بین دشت و دریا
بین آسمان و کوه
بین کوه و زمین
یا من و تو نیست
من و تو
در همیم
تنها خطوط تو
مرا
از نبودنم
جدا می سازد
شمع را دوباره روشن کن
می خواهم دوباره خودم باشم
تو هم باشی
 
افهم
جهان بدون بی نامت
جهان بدون تمامی
جهان بدون اینکه بخواهد
بدون اینکه بدانی
پایان یافت
افهم
باور نمی کنی؟
آسان نیست؟
سخت است؟
به قلبت نگاه کن
مثل همیشه دیگر
مثل همیشه دیروز
تنها نمی زند
 
حقیقت چند تا مرحله دارد. توی یکی از مراحلش آدم را دفن می کنند...
 
درخت از آمدن بهار غمگین است
 
زیاد به تو فکر می کنم
نه دقیقا به آن چیزهایی که دوست داری
 
اینکه من می توان در چند کلمه اول به هر کسی اطمینان بدهم که نسبتا آدم زیاد یدی نیستم به خاطر این است که آدمها خیلی بدند وگرنه من خودم هم میفهمم که خوب بودن ممکن نیست
 
این داستان قطعه گمشده را دوست ندارم
شعرهای سیلورستاین هم به نظرم زیادی تخمی است
بامداد برایم زیادی بزرگ است
هدایت زیادی غمگین
و صادقی زیادی سخت
دولت آبادی بوی اسب می دهد
فروغ بوی گاو دوشیده
هیچ کس جهان را نمی شناسد
باید از اول شروع کنم
 
وقتی که تدبیر دنیا
تمام شد
و خیال خام انسان را
برای خوشبختی
ختنه کردند
برای مردها
خایه اختراع شد
زنها از توجه بیشتر
به دنیا
زجر می کشیدند
 
همیشه
از یک کلمه آغاز می شود
مثل وقتی که یکهو
پای آدم
توی چاله می افتد
بعد قطار حرفهای
پیش و پس
آدم را
می برد با خودش
و آدم احساس می کند
یکدفعه
چی چی
چی چی
بو بو
چی چی
مثل مورچه ای
در میان
سینه های بزرگتر
زنی که زیاد می داند
احساس حظی وافر
آدم را میگیرد

 
حقیقت بیمار است


Antoin D'Agatha

ما همه بیخوابیم خیره خسته خراب توی خیابانهای خاکی بودن راه می رویم...

Labels:

 
دستت را به باران بگیر و بیا بالا
ارواح خسته توی آسمان می گویند
و من به شب نگاه می کنم
که مثل همیشه پر از تنهایی است
و هرگز پر نخواهد شد
حتی اگر سینه های تو را
توی پیراهنم بگذارم
 
و پرسیدم "دلیلش چیست؟" و گفت از آنکه دلیلی نداشت و گفت از آنکه نامی ندارد و ماوایی از آنکه هرگز نبوده هرگز نیامده و هرگز نخواهد شد. نفهمیدم ندانستم
 
دستهای گفتن از
نیامده رفتن ها
دستهای نبسته به اینکه
می گویند
و دستهای حلقه به
دستهای
می بینمت فردا
و دستهای آویزان از دوش
فردا یواشکی ازدواج می کنیم
دستها دروغ می گویند
یعنی دستها هم
دروغ می گویند
 
مرد قایقران
مرد قایقران
به امید ماهی بیا
اگر می آیی
پریهای دریایی را
نهنگهای دریایی خوردند
مرغ دریایی می گوید
 
دقت می کنید که چقدر مسخره است که اروپایی ها ناراحتند که میلوسویچ مرد و دیگر نمی توانند عدالت را در مورد او اجرا کنند. حالم از آدمهایی که به مفاهیم مسخره ای مثل آزادی و عدالت اعتقاد دارند بد می شود. از خودم هم حالم بد می شود اما به دلایل دیگری در مورد شما هم خیالتان راحت باشد برای اینکه حالم از دستتان بد بشود یک راهی پیدا می کنم بالاخره...

 
باور نمی کنی
ولی
ژان والژان و
تناردیه و
ژاور
هر سه تا
یکی بودند
فقط کوزت فرق داشت
و ماتیک قرمز میزد
و شورت سفید می پوشید
 
اگر من پینوکیو بودم حتما از فرشته مهربان که می گویند از همه فرشته ها مهربانتر است می پرسیدم که شورتش چه رنگی است. مطمثنم که او چون خیلی مهربان است و چون دلش به حال من می سوخت جوابم را می داد و شک ندارم که لباس زیرش هم با پیرهن آبیش و سر آستین سفیدش و آستین آبی آسمانی و جورابهای شیشه ای آبی کمرنگش ست است. خیلی زن آداب دانی است من اینهمه که کارتونش را دیدم هرچه سعی کردم نتوانستم ببینم که شورتش چه رنگی است. احتمالا چاره ای ندارم جز اینکه پینوکیو بشوم...
 
به یاد برادرم
که سرباز است
و گاهی بازداشت می شود
و گاهی نگهبان است
گاهی سه تار می زند
کتاب می خواند
و دلش برای همه چیز زندگی
جز خودش
تنگ می شود
هنوز
راستی یادم رفت
راننده خوبی است
فقط دنده عقب نمی داند
 
فکر می کنم
هی
فکر می کنم
و هی
فکر می کنم
و هی
عین احمقها
توی فکرهای خودم
می روم فرو
 
درست وقتی از نفس افتاده بودم
آمدی
مثل گلبرگ دیوانه
که ابلهانه روی پای اسب بنشیند
مثل عکس پروانه
که می افتد در آب
و رد پای برهنه زنها که
می ماند
توی شالیزار
باران می بارید
- همیشه می بارد -
خط دوم دست راستم
نوشته بود نیاز
باد می آمد
- همیشه می آید -
کوچه باریک تر از آن
که رد شویم با هم باز
غمگین نبودم
تنها نمیشوم
بیچاره نیستم
هیچ چیز
توی خط آبی بودن
کنار دریاچه ای می نشینم
که دیگر نیست
و رد سنجاقکها را
تا دورتر دنبال می کنم

 
پریان دریایی را
نهنگهای دریای آبی خوردند
و گلهای بنفش اقاقی را
و گلهای باران نخورده مریم را
و گلهای تازه آب زده
هیچ گلی از هیچ کجای هیچ زمینی در نیامد
زنها بی وقفه
لای پایشان را می تراشیدند
مردها سبیلشان را
بچه ها جیغ می کشیدند
زندگی همچنان ادامه دارد
متاسفانه
 
بزرگ شدم دیگر
دستهایم عنکبوتی شد
چشمان زغالی
و فکرهای بد
سیاه سیاه از
موهایم
آمد بالا
بزرگ شدم دیگر
آنقدر که جا
نشدم دنیا در
آسمان در
خدا در
بزرگ شدم دیگر
در به در شدم
در
بیابانی
کوهی
دریایی
پایان گرفتم
غروب کردم
مثل خورشید بزرگ تابستان
که دیر
ولی هنوز
غروب می کند
 
آرزوی کوچک
آرزوی متوسط
آرزوی بزرگ
پستان کوچک
پستان متوسط
پستان بزرگ
 
خانه دار

الان که دارم این را می نویسم همینطور با آن قیافه زمختش و تک پستانی که از پیرهنش بیرون انداخته پشت در ایستاده. می دانم که نرفته همینطور دارد من را نگاه می کند. یعنی نه من را. نمی تواند من را ولی همینطور مستقیم دارد به در نگاه می کند انگار می شود از لایش من را دید. وشاید واقعا هم می بیند کسی چه می داند. بار اولی که آمدم اینجا یک آقایی نشانش داد. گفت مسئول خانه داری. و گفت یعنی لباس آدم را می شوید. اتاق را تمیز می کند و خیلی کارهای دیگر. و من فکر نمیکردم که آن کار دیگر این شکلی باشد چون کسی که این را به من گفت نخندید و حتی لبخند هم نزد این جور آدمها به آدم لبخند میزنند در اینجور موقعیتها. بعدش آمد در زد همینطور بیهوا مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. دکمه های خاکستری مانتویش را باز کرد سینه بند سیاهش را کنار زد و سینه اش را در آورد بیرون سرش را طرف من گرفت مثل اینکه بخواهد روی من آب بپاشد. الان که این را می نویسم هیچ نمیفهمم چرا در را بستم. هیچ نمیفهمم چرا می نویسم چرا همیشه وقتی نمی توانم به کسی چیزی را بگویم. یا بخواهم پناه می آورم اینجا...

 
برای گرم شدن
پتو لازم نیست
چراغ لازم است
 
می دانید من همیشه فکر مهاجرت کردن را ستوده ام. گرچه آدم تلاشگری نیستم ولی تلاش آدمها را دوست دارم. منتهی یک چیزی که فکر می کنم مهم است این است. که وقتی قوانین دنیا قیافه واقعیش را به آدم نشان داد و آدم متوجه شد که هرگز نمی تواند خوشبخت شود. آدم باید شجاعانه بدبختی اش را بپذیرد نه اینکه هستی را بیخود با توهمات خودش آلوده کند. رک و راست بگویید که رفتیم دهن مان سرویس شد و هیچ فرقی نکرد چون جهان تغییر پذیر نیست. نه اینکه هی با چشمهای پر از اشک برای دوربین لبخند بزنید...
 
در بدی چیزی است که در خوبی وجود ندارد. رنگ سیاهی خلل پذیر نیست مثل صورتی نیست که گاهی چیزی از پشتش پیدا باشد. سیاهی بد است. به این بدی افتخار نمی کند. ولی می داند از رنگهای دیگر کم نیست. بدی پس زمینه جهان است. احمق ترین آدم کسی است که بخواهد کمی ملایمش کند. سیاه بودن ملایم نبودن. تنها بودن. و قبل از به دنیا آمدن مردن وظیفه انسانهاست. لطفا با وظایفتان آشنا شوید...
 
هر چه در جهان
جنگ بود
ما بردیم
و هر چه در جهان
گلوله بود
ما خوردیم
دراز کشیدیم
روی تپه های ابدیت
طاق باز
و فکر کردیم
که
آسمان دارد
به حرفهای ما فکر می کند
 
گفت "آنکه می گوید فهمیده و آنکه می گوید می داند راست می گوید بهتر است آدم به جای ناامید بودن احمق باشد" و گفت "در تو دیوی است؟" گفتم"در تو هم؟" گفت "در من نیز"
 
جدیدا
برای حرفهای گفتن از
و اینکه پریدن
و دستهای باز چشم تنگ
و اینکه حرفهای دیگران را
نفهمیدن
حرف های مناسب من هستند

 
گاهی آدمها تاثیرات شگرفی روی آدم می گذارند. گاهی آدم ممکن است تا سالها به احترام سینه های کسی کرست را سوتین صدا کند...
 
به یاد پستانت
دو گلدان پر از ریشه های سبز می خرم
با گل صورتی
و رویش نوار سیاه می کشم
به یاد کرست سیاهی
که هرگز نمیخریدی
 
سواران کوچک می آیند
با اسبهای کوچکشان
و شمشیرهای کوچکشان
و دستهای کوچکشان
پرنده می گوید
"اگر شمشیر زد
فریاد بلند بکش
نگذار بفهمد که
سردار کوچکی است"
سنجاب در کنار رودخانه می نشیند
می گوید
"تو هم به وقتش"
و گردویش را می شوید
دخترک می آید
جامه صورتی را
که خورده به آنجایش
می شوید
و اسب کوچک
به سمت خورشید غروب کرده
می تازد
"اه دیو بزرگ بودن آسان نیست"
 
هراسان از
و ترسان از
بودن
جهان بین همینهاست
که
اتفاق می افتد
 
پیچیده
در آن همه باران کهربا که
بر سفیدی سنگ های کوه می ریزد
خمیده
از بار زیبایی
پابرهنه از اتاق گذشت
و مثل خالی که بر پیشانی
طراوتش را در من کویید
پرپری کوچکی
به رنگ صورتیهایش
با من گفت
"بس است نوبتت تمام است دیگر نگاه نکن"
 
جهان ناباور و
ناپایدار و
متناقض
به گرداگردم
و من
که به رنگ آبی مطلق گردم
به دایره قرمز
فحش خواهم داد
به مربع سبز
و زرد پنج گوش
و با افتخار خواهم گفت
من
آبی مطلق
متضاد رنگهای دنیا
من
هرگز
ضلعی نداشته ام

 
شاید باید
اشک بیشتری بریزد آدم
شاید باید
ولی منکه آدم نبودم
مرداب من هنوز اینجاست
 
تولد باور بود
کمی به مانده از
و اینکه حتی تو
یادت هست؟
باران می آمد
توی باد بود
توی صداهای من
و ما
می پیچید
گفتی
می آیی
با جمله میروم فردا
و اینکه هرگز نمی آیی
با جمله شاید آمدم فردا
تاب گیسوی سبزت قشنگ بود
زبانت گرفته بود و
گلویم
درد می کند
چشمهایم
و زانویم
باور نخواهی کرد
من دوباره کتاب خواهم خواند
باور نخواهی کرد
خودکشی نخواهم کرد
هر چقدر که سینه هایت زیبا بود
و دست زدن به آنها هر چقدر هم که ممنوع است
و هر چقدر هم که باران بیاید
اشک نمی ریزم
گریه هم نخواهم کرد
مرغهای دریایی
سرنوشتشان را
مرغانه می پذیرند
 
نمی شود دیو ها را با مگس کش کشت
یک نفر لطفا
این حرف را
به سواری که می آید دارد
بگوید
 
خیلی هنوز...
باور کن خیلی
 
اینکه آدم غول کوچکتری باشد باعث می شود که بیشتر عمر کند چون شیشه عمرش کوچکتر است و کمتر احتمال دارد که برود زیر پای کسی...

 
و زمزمه کرد "باد" باد آمد و از سکوتها گذشت و بر فراز شد و زمزمه کرد "آب" و باران بارید فهمید که مستجاب الدعوه شده گفت "آنجلینا جولی با پستانی کمی بزرگتر" و در دوردست فرشته ها را می دید که به انگشت وسط ورا اشاره می نمودند و ندانست که آن به چه معنی است...
 
همین جا
در عبور باد از سر عروسها
و جستجوی مرغها
توسط خروسها
زندگی ادامه یافت
و خدا هم پرسید
"من به خاطر همین؟
هم به خاطر همین؟"
و گفت
"فبای آلاء؟"
آدمها
در سکوت
می خندیدند
هیچ کس برای خندیدن بلند
خایه نداشت
 
هی مدیر ها
و هی
خوابهای
دیرها
و هی
شمرها
و هروله
اسیرها
و هی
راههای بی نتیجه و
مسیرها
و هی
جوان
جوان
جوان و
بعد پیرها
دلیل هیچ چیز نیست
 
فکر می کنم فمینیستها هیچ فرقی با زنهای دیگر ندارند. به نظر من هیچ مشکلی ندارد که یک زنی موهای همه جایش سیاه و وزوزی باشد و یا ماتیک تیره بزند و سیمون دوبوار بخواند البته خیلی آرام. و کلا با این عقیده که مردها موجودات مزخرفی هستند کاملا موافقم. ولی فکر می کنم اگر کسی دقیق به چشمهای کسی که دارد سیمون دوبوار می خواند نگاه کند می بیند که همان آرزوی نافرجام درک شدن در ته چشمهای او هم هست همان آرزوی نافرجامی که ژان پل سارتر درک نمیکرد.
 
شاهین ها با شهین ها
و علی ها با عالیه رفتند
هرمز با حرامزاده یک سو شد
و درختها
دست دخترهای باکره را می گرفتند
جهان عادی بود
اتفاقات
نمی افتادند

داریوش گفت دیگر کافی است
تهمینه شلوارش را کشید بالا
و به انتهای آسمان سفر کرد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM