Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
اگر درختها نبودند کلاغهای خسته توی برگها غرق می شدند
 
تمام
داستانهایت را نوشتم
و جلد کردم از فوت
دفتری
نازک و شفاف
شبیه دستهای خودم بود
 
لطیف ترین کلماتم را
مصرف کردم
تا دست گرمت را بگیرم
دستت خراشید و
خونت
دلم را

آتش گرفتم
آتش گرفتم
 
شم راش

شمشیر داشت زار می زد
و من
چاره ای نداشتم از
کشتن عباس
تشنگی می گفت
و از کشتن رستم
و از کشتن رقیه
کشتن اسماعیل
و رد ناباوری را هم
که روی صورتم ترک می خورد
من
من قرمز
دسته دار
کتل آور رفته
هیولای لب تشنگی
قاتل عباس
من
بی اراده
توی لشگر
اشقیا بودم
 
رفته بودم
به قصد هارا
که ناغافل
کسی
دست ما را گرفت

 
من
ساده ی
ساده ی
ساده ی
سادهی
سادم

برنامه ای برای کشتنم داری ؟
آمادم
 
یک ساقه نیلوفر
توی گلدان شیشه ای

سمانه
زیر دوش ایستاده است
 
درخت
قدبلند بود
و ساده بود
و به همراهی باد
عادت نداشت
گیسویش را تراشیدند
نفسش را بریدند
و اسمش صندلی شد
 
تمام زندگیم را می دهم
هر چه بلد بوده ام
تمام شعرهام
برای مرد بی آرزو
درباره ی آرزوهایت صحبت کن
 
به خاطر اینکه این یکی خراب نشد یکی دو تای دیگر هم می نویسم
 
یک عالمه شعر نوشتم و خراب شد حالم گرفته شد
فکر می کنم
دیگر دوباره ننویسم امروز

 
کاش تو
یک کارتون بودی
و من در تو
می خوابیدم
نتراشیده و
کثیف و
عرق کرده و
بالغ
 
جای خالی تو
زیر پیراهنم سوراخ است
در تمام
آن شبها
که کونت به سوی من
خوابی
 
جهنم
خیلی نزدیک است
بهشت
خیلی دور
برزخ هم
مراتبی دارد
 
ادامه دارد...

- وقتی
از مردنم
خبر آوردند
دخترم
چار ساله بود

- گفتیم
یعنی
گفتم
مجید
یعنی بابات
رفته است بهشت
رفته آسمان...

- گر چه اعتقادی نداشتم
سبیل داشتم

- بابات
پایه توی کار ودکا بود
خوشگل بود
آس دانشگا
چشم هاش همیشه قرمز بود
می گفتند
شبها همیشه دارد...

- و آسمان را من
نگاه می کردم
تا چشم راستم
سوزش گرفت
و اشکم جاری شد

- باور نمی کنی لیلا
آسمان هم
مثل اینجا بود
یکی نشسته آن بالا
یکی ریخته این پایین
و برگهاش زرد
هاش زرد

- "
خوبه حالت دختر؟
بوس نمی دی به بابا؟"

 
DING!!!
بال پرواته ها
با صدای ستاره
قاطی شد
گل فکر کرد الان
برای پرپر شدن فرصت خوبی است
باد از فرصت استفاده ی کامل برد
رودخانه هم غنیمت گلبرگ
آسمان هم که مثل همیشه
ابرها هم که گریه می کردند
چمنها گفتند
"این یکی هم یادمان باشد
این یکی هم یادمان باشد"
 
"لایف من
لایف خسته ایست"

با ستاره ها گفتم
به خصوص به ستاره ی قرمز

"من خسته ام
ستاره ی عزیزم
و از نیامده ها هم
و فکر می کنم
تحملش را ندارم"

ستاره ی قرمز گفت
"راحت باش
راحت باش"

و دست کشید رو سرم
و گفت
"راحت باش"
 
احمقترین جنگجو ها کسی است که با کلی تمرین شمشیربازی می رود که با اژدها بجنگد به اژدها فقط می شود تسلیم شد...

چنگ چن هاو فا
(آموزش شکار اژدهای چینی)
 
و آرامشش
مثل تیغ از
گلوی من
گذشته بود
و چک چک
صدای از
خون ریخته
و
گامهای شمشیر زنی
که دور می شد
از
جنگجوی بیجان
 
یک لحظه ی تلخی هست توی زندگی یک کلاغ که کل زندگی کلاغ است

 
Look, Listen, Learn

خوب ما هیچ ساله بودیم آقای ساعتی ما چه می فهمیدیم آن زمانها پیدا کردن مداد پاک کنی که رویش ساعت داشته باشد سخت است و رفتن پیش مدیرهای ریشو برای فیلمهای تازه سخت است و اینکه آدم برای یک مدرسه کتاب رنگی بگیرد و هر چه را که می بیند اطرافش بی خیال شود و آن لبخند لعنتی را نگه دارد و بیاید سرکلاس یعنی چه. شما واقعی بودی آقا نه؟ کسی شما را با مداد رنگی که؟ نه من یادم هست روز اول مدرسه یادم هست که یک آقای تنهایی بود که ما زبانش را نمی فهمیدیم و یادم نیست پیمان بود یا امیرخیزی که با غرور خنده داری بهش گفت "ها وار یو" و پرسید "وات ایز یور نیم؟" و ما ارتباط نزدیک از نوع سوم را می دیدیم سفینه ای که چراغهاش روشن شد و عکی یک موشک را روی تخنته کشید گفت "مای نیم ایز مستر ساعتی، آی کام فروم د مون" و کلی حرف دیگر و گفت و گفت و گفت و من هنوز هم نمی فهمم چه جور به ما که انگلیسی نمی فهمیدیم فهماند که چقدر آدم کولی است...
خوب خوب یادم هست مرد نسبتن چاق و طاسی که جور غیر عادی قرمز بود و خیلی تمیز تمیز تمیز بود و هیچوقت نگفت شاعر است و ما هیچوقت نفهمیدیم این شعرهایی که درباره ی رنگها و میوه ها و اینها می خواند کار خودش بوده. ما رفتیم سر کلاسهایی که کیف داشت مثل زنگ ورزش بود وقت فوتبال. ساده بود مشقهاش را توی زنگهای تفریح می نوشتیم بسکه ساده بود و اگر که نمی نوشتیم هم به جایی برنمی خورد. آقای ساعتی می آمد و کتاب عکس دار رنگیش را که تویش سندی و سو داشت و دخترانش با دامن کوتاه و بی روسری توپ بازی می کردند و زمستانها برف داشت و همیشه تویش باران می آمد را باز می کرد و حرف می زد و حرف می زد و اینها...
یادم نمی رود که یکبار توی دفتر معلمها نشسته بودند و من زاغشان را چوب می زدم ساعتی هم نشسته بود یادم نیست با کی داشت حرف می زد و خیلی غمگین چایی می خورد. راجع به همین بدبختی کتاب و سمعی بصری و اینها و من یک آدم دیگر را دیدم. یک کمی بزرگ شده بودم آن موقع یکجوری جا خوردم زنگ قبلش کلاس داشتیم باورم نمی شد این آدم خوشحال تو کلاسها اینجور غمگین و اینها باشد...
خیلی بعدترش که دیدم لاغر شده بود لاغرتر و لاغرتر و غمگین تر و غمگین تر و شک ندارم که توی کلاسهاش هنوز هم آدم فضایی بود. تمیز تمیز قرمزترین معلم دنیا...
چند روز پیش سیل پیغام و پسغام اطرافم را پر کرد که ساعتی مرده. و عکسهای آخرش که پیرمرد نحیفی بود راستش حالم گرفته شد ولی گریه ام نگرفت یعنی من تا درباره ی چیزی ننویسم درست درکش نمی کنم. الان توی شرکت گفتم یک چیزی بنویسم برایش و گریه ام گرفته و قشنگ نشستم عین بچگیم گریه کردم زیاد و هی گریه کردم و گریه کردم و هیچ هم برایم مهم نیست که همکارها می بینند...

من از ماهم
اسمم
ساعتی است
مدادم
ساعتی است
و دفترم هم
ساعتی است
من از ماهم
و عکس موشکم را هم
دارم

کاش یک روزی وقتی مردم یکنفر شعری به این خوبی از من را که پانزده سال پیش شنیده یادش باشد و وقت خواندنش گریه اش گرفته باشد و خوب گریه کرده باشد...
شما شاعر خوشبختی هستید آقای ساعتی آدمهای توی کارتون و شاعرهای واقعی هیچ وقت نمی میرند و شما شاعر چاق و قرمزی هستید که بچه های همکلاس هم هر شب خوابتان را می بینند

خوابهای وایت
خوابهای بلک
رد
یلو

گرین گری برون بلو

دارک بلو
لایت بلو
پینک پرپل وایلت
سیلوری بوف روز
سافرن
جوجوپ اژر ایندیگو

1388/08/23

 
قانون مهیبی
بین گلهای جنگل است
که هزار پا نمی داند
چلچله های فراری
راه آفتاب را
و اسبها
راه رفتن از
رودخانه
کناره هایش را خواهد شست
شب خواهد رفت
و جغد خواهد خوابید
 
نمی گویم نمی توانی
می گویم وقتی که گفتی حتمن
آنقدر غمش در دلم سنگین بود
که فهمیدم نمی توانی
و این من را امیدوار کرد
امید چیز خوبی است
مردهای بزرگ
امیدوار می میرند
 
خیابان دارد
رد عابرین سایه دار لاغر را می بیند
عابرین با اراده اش را
که خندان از اینجا گذشتند
"به حالت بازی"
و رد عود کوچکی
که قبل رفتنشان
روی ایوان می سوخت
و هیچکس
جرات نکرد بعد رفتنشان افسانه ای بسازد

خیابان دارد
خاطراتشان را مرور می کند
لبها را
که توی پارکها
از هم گرفته اند
و هنوز
فکر می کند
به برق شمشیرهایشان
و گیسهایشان که توی صورتشان ریخت
و برکه ها هرگز
چینهای روی پیشانی را
فراموش نمی کنند

فراموش نمی کند آنها
فراموش کرده بودند که باید
عصبانی می بود
آنها گوهر نفرت را
فراموش کرده بودند

 
طور

دشمنای این دفعه
خیلی از
دشمنای بدی بودن
حواسم به دنیا بود
به تک و تک سایه های سیای
دور و بر پلکونش
به ماسمالی رو
جنده های داغونش
خواهشای نرو بمون
ولی
"م......................ن"
باس می رفتم
از اون گذشته رنج زیادی
قطره قطره
چکیده بود از من
بار زیادی از خودم
برده بودم
از اون گذشته قبضه های
قطار گلوله حمایل
هنوز
پیکار داشتم با دنیا
یه صدای آرومی اما
از اون ور ابرا بود
پشت گردابا
یه صدای فلوت آرومی
"دای دی دای دی دای دی"
یه تکرار مداوم تک نت
مثل اینکه
تون تنهای ساعتی باشه
دیدم
روی سبزه ها
آرومی نشسته
لخت سینه ها تو دستاش
دریا
آروم
سریده شد
از شونه های من پایین
و دلم خالی شد
صدا اومد
"هوی موسی
فاخلع نعلیک
تازه با بخارشور زردم
خوب
مقدس
کرده ام اینجا رو"
 
یک اتفاق مبهم و نازک
کله ام را
قلقلک می داد
من از خودم
انتظار شعر و اینها نداشتم
ولی خوب
یک اتفاق مبهم و نازک
کله ام را قلقلک می داد

 
عنکبوت طاووس
برای خودش خوشبخت است
خودش را نگاه می کند
توی لکه های آب
و هیچ برایش مهم نیست
که هیچ کس او را نمی بیند
 
آب آرامش نیست
باران دارد من را
سوراخ می کند
 
چشم باز می کنم
و هیچ از
تمام پنجره آغاز می شود
با تسلسل محوی
شبیه بادامک ماشین
مثل زنجیری
پر از دانه های زرد
هیچ از
رد پای دیوار خانه
می آید بالا
می آید
و روی فرشی که
مادرت خریده می نشیند
توی دیگها
کنار رسیور
و تلخ نگاه می کند من را
می پرسد
"می بینم که..."
تو را می بینم که
تو را می بینم که
 
بگویی
نگویی
قلبت آخرش می ترکد
هوووووووووووووووووو
یو
ها
ها
ندای آسمانی و اینها بود
و من از
صدای آسمان ترسیدم
گفتم آخر
این شعر تازه
شعری
بی ادب
و کوتاه است
نباید این را بنویسم
اگر بنویسم
آبروی سمانه خواهد رفت
گفت
هووووووووووووووووو
یو
هاه
ها
بگویی
نگویی
قلبت آخرش می ترکد
 
"ببین بیا با هم صمیمی باشیم" جامه بر خود پیچید و در کنار من نشست "من به تو یاد می دهم که طی الارض کنی کار خیلی ساده ایست دوسوت" چشمهای من از اشک آکنده شد دستهایم می لرزید گفت "تو هم به من بگو این سوت جدیدت که می زنی چطوری است؟" ابرها تو افق نوید باران می دادند...
 
ام ها دارند
به ات تبدیل می شوند
یک جور ملیح و مذابی
دارم
تمام زندگیم را
تمام داشته هام را
تمام من را
تو
داری
واقعن داری

 
DING PRIME

یک روز صبح
بیدار شدم
و دیدم
توی آسمان
یک گل قرمز برعکس
در آمده
مخ خدا را زدم
و گفتم برای پرنده ها خطرناک است
آن را
چیدم
و برای تو آوردم
خیلی راهش دور و آبی بود
ولی تو
ارزش اینهمه زحمت را داری
 
از هیچ چیزی
به اندازه ی آن شلوار لعنتی نمی ترسم
که موقع قهر کردن با من
با افاده می پوشی
 
شلوارهای تو
دشمنان خونی دستهای منند
دستهای تو
پرستاران مهربانی هستند
و چشمهات
پریسکوپ یک زیر دریایی عظیم است
که شبیه کوه یخی است
حالتان خوب نیست باز؟
عصبانی هستی ؟
بروم آب بیاورم؟
 
کارگاه چوب بری

درخت
درخت درخت
درخت درخت درخت
درخت درخت درخت درخت
درخت درخت درخت درخت درخت

تبر

مرد نشسته روی یک صندلی
 
خوب ان شاالله
اگر این کاروان داستان دنیا
چند هزار سال ناقابل
و این آبهای جاری
به قدر یکی دو صد
دهقان قدیمی کرت مشد عباسی
تشنه نخواهد ماند دیگر
ماند نه maand
 
آبادانیها
کلاغها را نمی بینند
رد خاک مدینه می آید از خلیج
که ربطی به فارس ها نداریم
نفت نیست
و گرما و بدبختی بسیار است
دمای هوا هم
اصلن بالا نیست
چهل و نه
شاید هم
شاید هم
موج می آید
و خاطرات را
مثل شن
و نمکها را
مثل دریا
و ماهیها را
مثل تور
اشک می آید
و نمکها را
مثل دریا

 
برهنه تر از مهربانی باران



Larry Towell

کانادا ، لمبتون کانتی ، انتاریو سال 1989 مادری به اسم آن و دخترش که اسمش ناومی است. اسم بچه ی قلمبه ی توی شکمش نوح است....
 
چاکرای کوچکی از من
خارش گرفته است
تنها
مشکلات من
از تو
مشکلات تایجیتسو نیست
چاکرای کوچکی از من
به سوی تو
خارش گرفته است
 
میلاخ
میلاخ
من از توی باران
گذشته ام میلاخ
لاغر و فقیر و استخوانی
تمیز دوش باران
به رختخواب کوچکی رسیدم
که تو
در آن
کون برهنه خوابیده بودی

باران باران
و من باران
از دشتها گذشته بودم
دقیق یادم هست
گلهای سبزت
گلهای قرمزت
و گلهای صورتیش
دانه دانه اش را من
از روی بو می شناسم

خار خار
نرم بود خواب
خوابیدنت
بدنت
و داغ
و داغی بیش از حد
شعرهای من را
دیوانه می کند
 
لطافت طبع و اینها را
بی خیال شو
اینجا
این مرد
تنهای
سرسخت
تشنه ی خیس
تو را
خیس و
خسته
خواهد کرد
خواهد کرد
خواهد کرد
خواهد کرد
تنهایی
 
تجارب زیادی
از بارور شدن دارم
اولش رودخانه ای بوده
که دریا بوده یک وقتی
ولی جاری نبوده
و حالا هم رودخانه ایست
که از تمام رودخانه های دیگر
بزرگتر است

و مردی بوده
که سعی کرده با
تمام زنانم پستان بزرگ دنیا
بخوابد

و گربه ای بوده
که تمام آفتابها را

و شمعی بوده
که او
تمام گریه ها را

و درختی بوده
که تمامی برگها را

و جارویی

 
گلبرگهای داوودی
برایم
ستاره های نوک تیزند
و ابرها
کاردهای برنده ی خورشید
بارها شده
در گوش ی خیابان
یک برگ
خش
صورتم را بریده
روحم لطیف شده آخر
اکثر عاشقها
همین هستند
 
یک لحظه ی تلخی هست توی زندگی آدم وقتی که می فهمد که چیزهای بدیهی ای که دیگران نمی فهمند را، او هم نمی فهمد
 
دلم برای تو
درد می کند
و اشکی که
قرار نبوده
در گوشه های چشمهام
یخ زده
پلک هایت را به من بده
باد اینجا طوفانی است
و چشمهام می سوزد
می گفتم
درد دل می کردم
حواسم هست
قرار بود که
و یکدفعه بوف
چیز دیگری از من شد
همینها و دیگر
حرفی...
 
مجسمه ی فروتنی شاعر درمانده

"یک آدم باریکی
این ادبیات نصفه را
دو تا می کند از وسط"
پیش بینی بزرگان تاریخی بود
من هم که
لاغر و قددراز و باریکم
{لبخند}
{چند لحظه سکوت}
{ادامه ی لبخند}
 
هنوز هم مثل خیلی سال پیش فکر می کنم امیدوار بودن یکجور بیماری است. البته حالا فهمیدم که ناامید بودن هم. حالا فکر می کنم یک وضعیت خلسه ی خوبی وجود دارد بین امیدوار بودن و نبودن که من الان آنجا هستم...
 
یک دسته پروانه
در هجوم آدم به من
یک دسته پروانه با
رگهای صورتی در پر ها
از شانه های من
رها شد
و از حریم من
دفاع می کردند
"نه او اصلن هم
بلکه او حتی..."
صدای بالهای پروانه هایم
گوش دنیا را کر کرد
من فقط
قانونهای دنیا را
مثل تار عنکبوت
پاره می کردم

 
خیلی
نگران پلکهایت هستم
شب به قدر کافی
برای تو
لطیف نیست
توی این شبها
گریه های مردم هست
خون ریخته هست روی فرش
مردم
موقع مستی
حرفهای بد می گویند
خیلی از
ابرها آمدند رفتند
گازهای بیخود
می دهند ماشینها
خیلی از مردهای پشمالو
بوع
لخت
توی رختخواب می خوابند

باور کن
من
به خاطر این
نگرانی هاست
شبها کنار تو می خوابم
 
من به خواب
خبت ای پوست
سلف خوار شدم
خواب خود دیدم و
بی تاب و گرفتار شدم
 
Ritualist
غصه دارترین
ماههای هر شب را
برایت
لای دستمال می گذارم کناری
رودخانه هم که خوب
در خیال ما کویرها بسیار است
می ماند ماهی که
تو خیلی ماهی
و جلبک
که کلن از زمان بچگی
هر که گفته بوده جلبک
من هستم
بید و اینها هم
که مان از این بادها نمی لرزد
تمام وسایلمان
برای این قدرها کافی است
فقط چند هفته ایست
تو
پشمهایت را نمی تراشی
 
قاف عشقت
به عش ما رفته
هر چه در من
که بو
به گا رفته
 
تانک سینه هایت
دلیل شهادت من نیست
من قهرمانی خفن هستم
از گذرگاههای بسیاری
با سربند سرخم گذشتم
کلاشینکفم را
حمایل کردم
به تپه نگاه کردم
پشت تپه یک
سردار کافی بود
با شمشیری باریک
و ردایی
صحیح
به سرخی سربندم
تانک و شمشیر و پلوله و اینها
بهانه بوده است
این را بعدن
تاریخ نویسها نوشتند
چیزی غریب
توی چشمهای اسکندر بود
که مردم
به تسلیم هایشان
افتخار می کردند
 
خواب خوبی می بینم
هر شب
و هر شب
تو در همان نزدیک خواب خوبم هستی
خواب نزدیکی می بینم
پر از پتوهای سرخ
پتوهای سبز
و چشمهام
با آرزوهای مبهم
خیس و خشک می شود مدام
همییشه
فکر می کنم
تا خوشبختیم
یک غلت دیگر از من مانده
و این غلت های لعنتی من را
اینکه از تو

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM