هتل و گربههای آقای براهنی
قبل لخت شدن، اوضا عالی است. قیافه غمگین میگیری. سیگار نازک میکشی. دربارهی شوپنفلان حرف میزنی یا فیلسوف دیگری که هیچکس ازش چیزی نخوانده. از همینها که همه اسمش را میدانند. همینها که بدبیناند. آقای عباسی میگوید راهش اینطوری است. بعد هفتصد سال، هنوز طریق سعدی جواب میدهد. درباره چشم حرف میزنی و گیسو... و گاهی خنده. زیاد طول نمیکشد که چشمهای طرف برق میزند و بعد تو دستش را میگیری، نفس تند میکشید، بعد میروید آسانسور. آقای عباسی نگهبان است. هر شب کلاه و کت قهوهای میپوشد و ول میگردد در لابی. خودش میگوید ۱۸ سالگی براش رفتهاند خواستگاری. ریشش را تراشیدهاند. کراوات زده. بدون کت، زنش دادهاند. هیچ نمیفهمم این چرتها را کجا یاد گرفته. کلی هم دربارهی روشهای به قول خودش همآمیزی مطلع است و قرصهای کوچک آبی و حتی قرصهای صورتی رنگی دارد که میگوید مخصوص زنها ست. فکر میکند جواب تمام مشکلات بشر شیمی است. ولی از نظر من، اصل مشکل سکس این است که هر چه هم که سعی کنی، ابدن درست اتفاق نمیافتد. تا پیش نیامده ، خشکی. ملافهها مرتب اند. موهای طرف زیبا ست. بالشتی زمین نیفتاده. گاهی ماچی، نوازشی، تکهای، تنکهای، حرکت ریزی...
بعد ییهو همه چیز دنیا، دردناک و لرزان و چسبناک میشود. ییهو وظیفه داری تمام آن کارهای عجیب و سختی که توی تکست قول داده بودی، واقعن بکنی. خاکه سیگار توی رختخواب میریزد. جای ماتیک و پودر میماند رو بالش. کثیف میشود همه جا و تازه جدیدن، حین بازی، ناخن را فرت میکنند تو تن آدم ومثل فیلمها مو و گوش و گردن و حتی اسافل هم را زبان میزنند. من البته زود خسته میشوم همیشه. دلم تنگ میشود برای تنهایی. برای توی تختخواب تمیز و مرتب تلویزیون دیدن. برای خواب رفتن آرام. خواب رفتن تنهایی...
یک جور ویدیوهای معروفی از گربهها هست که یکی میخواهد درش آن یکی را بلیسد و لیسلیس بعد توی رودرواسی و هوس، کلهی طرف را میکند در حلقش. یعنی کلن ها، با گوش و پشم و تمام چیزهای کثیف. و آن یکی هم تحمل میکند، تا یک مدتی و همزمان به این فکر میکند که فلانجا را کی شستم یا اصن شستم یا نشستم؟
بار آخری که با کسی خوابیدم کار را یکسره کردیم. اولش با هم رفتیم توی حمام زیر دوش. جدید مد شده خارجیتر هم هست ولی راستش اصلن شبیه فیلم نشد. یعنی اشکال شاید از چاقی بود. شاید هم فشار آب یا هر چه. وسطهایش مجبور شدیم دوش را ببندیم. ایستاده که نمیشد. یک جوری تمام حرکتها مثل بینه شد. عرق کردیم و صداهای ترسناک تو هوا میپیچید. زمین که تازه شسته بودم کثیف و سرد بود. بعد نمی فهمم توی حمام چرا اینهمه پشم و پیلهی هیچکسندیده ریخته و اینهمه پشم و پیلهای که با زحمت آدم تراشیده، سیخ سیخ، عینهون کیوی، توی خیسی از تن میزند بیرون؟ چاق هم که باشی که هستی و طرف چاق هم باشد که هست. بدتر و خرابتر. تمام چیزها شبیه فیلمهای سکسی هندی است. همه چیزی بیخود بیخود از خودش زاویه دارد. همه چیزی بیخود سیاه و دردناک و پشمالو ست.البت، قسمت خوب حمام این است که بعد بازی و هنهن، آدم اجازه دارد طرف را جور خوبی بشورد مطمئن شود که دیگر لااقل تمیز به حد کافی است. بعد داغ و شل و عرق کرده میروید روی تختخواب سرد که خشک شوید. و در تختخواب سرد خوب تا مدت خوبی دنیا، عالی و عادی است. بعد دوباره داستان کرم زدن شروع میشود. بوی تند عذاب آور پوستقشنگکن فلان و مرطوبکنندهی بهمان و عطر زیر بغل گوز و بعد سفارش پیتزای مزخرف چرب، که دستهای طرف را کثیف میکند. که دوباره نمیشود بگویی برو بشور و دستهای چرب طرف، ملافه را و از آن بدتر بالشت آدم را و حتی از آن بدتر پشت گوشهای آدم را چرب میکند. که البته میشود با همین دستمالهای جدید پاک کرد. مشکل فقط میماند چربی لبهای یارو و مزهی ماتیک، که اگر بمیری هم تجدید میکنند که تازه باشد. و بوی مرغ چرب آدم را، یاد عارق نوشابه میاندازد و بعد ماچ حتی نمیشود برنامهی تلویزیون دید و تازه طرف که سیر شد دوباره برنامهی چسب و آه و اوه پیش میآید و بعدش هم حمام نرفته خوابیدیم.
تازه بعدش هم، گفتم که داستان بعدش هم طولانی است. از فرداش زنگ میزنیم، توی اعصاب هم میرویم. حرف میزنیم. آخر به من چه ربطی دارد که برنامهی دیشب اچبیاو سکسیستی بوده؟ یا این که فلانی در مذمت فلانی در کیهان لندن چی نوشته؟ یا براهنی آلزایمر گرفته و تمام بشودهایش شده، نشد. یا اینکه مدل موی تازهی نامجو چه شکلی است و اینکه تیپ زیباترش کچل است. چون پس کلهاش چین دارد و هر کی پسکلهاش چین دارد بهتر است مثل من کچل باشد. من قرار بود سکس کنم اتاق را مرتب کنم و حمام را هم از چیزهای چسبناک پاک کنم بعد بروم روی تختخواب تمیز بنشینم و برنامهی استعدادیابی ببینم و از شوق گریه کنم همین.
دیروز زنگ زده و گفته گرچه تا همین دیروز اسمش مهتاب بوده از این به بعد اسمش میترا ست و میخواهد در ادامهی زندگی از منشیگری استعفا کند. یعنی الان دوتاشان میترا ن و فقط آن یکی که چشم گندهی شهلا دارد مهتاب است. میخواست برود سراغ عشقش نقاشی و اینکه خدا میداند الان که دلار گران شده یک تیوپ رنگ فلان چند است و فلان درخت پاییزی که کشیده و من دیدهام و تایید کردهام و گفتهام زیبا ست و گریه کرده و هدیه داده باید براش هی تیوپ زرد میخریده و هر بار رفته تیوپ زرد خریده یک شال تازه هم خریده و اصلن چرا در ایران باید آدم اینهمه خرج شال داشته باشد که زندگی خیلی گران است و اینکه کی دوباره هم را ببینیم و اینکه آیا فردا شام وقت مناسبی است؟ و آن مرتیکهی دربان لاغر پولکی هنوز هم آنجا ست؟ یا میشود بیاید بالا که کمی در باب حکمت اختلاط کنیم؟ و من هم فوری یاد چیزهای چسبناک میافتم. یاد روبالشتی که قرار بود بیایند عوض کنند و نیامدند و وان کثیف حمام که هر چه سابیدهم باز هم خشک که میشود چسبانکی شده و حولهی چارم که کثیف است و من زمان خاکتوسری، کون مهتاب را، نه ببخشید کون میترا را، خشک کردهام با آن و امشب قرار دوش تنهایی است و روم سرویس نداریم و باید دستمال کاغذی استفاده کنم و تنم، پر از گلولههای دستمال و سطل آشغال، پر از دستمال پاره خواهد شد.
تازه کتاب تازهای که مهتاب نه ببخشید میترا داده و نسخهی کیندل هم ندارد هم هست که تا نصفه خواندهام و اغلب، داستان اره کردن کسی است، یا نمردن کسی که اره شده. صفحهی ۱۵۲ -همانجا که بعد عمری اره، مرد بیچاره میمیرد که مردهاش میترا گفته شبیه اجرای مهتاب از درخت پاییزی است. یک جای انگشت سیاه بزرگ دارد که احتمالن مال شوهر گندهی نویسندهاش بوده که تمام کتابهای دنیا را خوانده و سکسش و هیکلش و رفتارش و تحصیلاتش عالی بوده و اگر به احساساتش بی توجه نبود، مرد لایقی میبوده که برعکس من هیچکجاش پشم نداشته و نصفه شب آدم را برای هنهن ناموفق بیدار نمیکرده و شانههاش برعکس من جان میداده برای اشک ریختن. و البته من، شکمم برای اشک ریختن خوب بوده اگر اینهمه پشم نداشتم. البته من تمیز ام. هر روز میروم حمام. ولی جای تیغ رو تن آدم، زبر است و حتی شانهی آدم تیغتیغی است. و اصلن آرامش ندارد شبها و اگر دلش میخواسته میتوانسته یک زنگ بزند اتریش و مهران حتمن شب نشده اصفهان بوده و میشده در آغوشش آرامش حقیقی بگیرد ولی فعلن، اینجا ست. چون آدم اهل لذتی است و البته لذت روح و بی تعهد که اشتباهی نکرده اگر برادر کوچکش نبود، آزاد و بی تعهد بود و برادر کوچک که اسمش رضا ست عذاب اولی است چون سیساله است و تمام سیسالهها دیوانه اند به خاطر جنگ. در فلان مقاله هم نوشته بودهاند و اینکه هی مدام ورشکست شده و گریه کرده همین غروب چارم مرداد که هوا گرم بوده و هر چه گفته حال حمام رفتن نداشته و پیشنهاد زیبای رستوران فلان به ذهنش آمده که چنجه داشته و حالا ندارد. مثل تمام چیزهای خوب دنیا که قبلن بوده و حالا نیست و مثل تمام چیزهای خوب مملکت، خراب شده و مملکت هر چه داشته، الان ندارد. اولینش عشق، که عشق از نظرش مهمترین چیز دنیا ست که حافظ میگوید و آزاد میشود و مولوی میگوید و رستگار میشود و این براهنی هم که من دوست دارم هی دف میزند و نمیشود نشد و من هم آخرش هیچچیز نمیشوم مثل براهنی.
الان که دارم این را مینویسم. تلویزیون برنامهی مزخرفی دارد و ریموت را مهتاب جای مزخرفی گذاشته که خیلی از تختخواب دور است و نمیشود برداشت و جور کجی روی میز نامناسبی گذاشته مثل این نقاش جدید بیشعورها که رنگ زرد را ول میدهند روی بوم فرت و قلم مو هم که قربانش فن و فیلبرت، رنگی و کثیف و کج، ول میدهند توی تابلو. تا هم که میگویی این بشکه شبیه درخت نیست کج میشوند که این امپرسیون نقاش است. الان فلانی سه تا خط کشیده امپرسیونش را و در حراج دوبی خیلی فروخته. گرچه آرتیست نیست و تاسف باید خورد برای نقاشی مملکت و الان در فرانسه فلان. ولی برای تو که فرقی نمیکند. تو الان فرانسه هم اگر بودی باز همین بودی. آب باریکهای، خیک گندهای، تختی، تلویزیونی، استَعداد هم که هیچوقت نداشتهای که بفهمی چه رنجی دارد که آدم استعداد داشته باشد و درس خوانده باشد. کتاب خوانده باشد. فهمیده باشد دنیا را. بعد تابلو بسازی کسی نباشد برای رد شدن از کنار درختش در پاییز. تو هم راستش اگر لاغرتر بودی توی تابلو بودی با کمی موی بیشتر و باد قشنگی توی زلفهات هم لابد. الان که دارم این را مینویسم خودم حواسم هست توی سن و سال من نوشتن کار مهملی است آدم باس با همین کیر نصفهاش تا کار میکند بکند مردم را و با ترههای موی اسافلشان که هیچ دلیلی ندارد تراشیده باشد و اصلن که من مو ندارم مثل تو خرس نیستم که. مثلن یک دختری توی شرکت روبروی من مینشیند واه واه پاهای بچه تا بالا پشمالو ست. آندفعه گفتم مهناز جون! هم را اینطور صدا میکنیم او هم میگوید میترا جون گفتم مهناز جون شما که خب پارتنر داری. شوهر کردی. چرا نمی تراشی؟ حالا خانم قربانی که زشت و چاق و تنها ست نمیتراشد. عزیز کسی نیست. خب عزیزم یه تیغ بگیر ده دقیقه وقت بذار. من را ببین. بعد همان موقع خلوت بود دامنم را زدم بالا ببیند دخترک. دختر خوبی است حیوانکی نگاه کرد گفت میترا جون، من هم بچگیم پوستم عین شما بود. گفتم که، دختر خوبی است. سافت سفید را دادم بش. گفتم به پات بزن بعد تراشیدن عزیزم. تو هم قشنگ میشوی. فرمدهنده هم میشود تازه. فردا مرا که دید کلی تشکر کرد. هر کسی که حرف من را گوش میکند سود میکند. تو البته کمی ترسویی. همین قشنگت میکند. مثل توپ، گرد میشوی لای سینه های آدم. و راستش خوبیت این است که آدم مهربانی هستی. گرچه کچلی و مو خیلی مهم است. ولی خیلی مهربانی. در تمام این دو ساله هیچوقت دست بلند نکردهای. حتی بعد آن حرفها راجع به ولی. از نظر من، دیسنت بودن صفت مهمی هست. وقتی به تو گفتم که ولی در ارتباط ما آدم لازمی است چون تو خیلی ضعیف ای. یعنی خودت نه. آن چیز دیگر چسبناکت ضعیف است. تو هیچ چیز نگفتی. فقط گفتی بهداشتی نیست از این ولگردیها نکن لطفن. و وقتی آن شب، پسرک زنگ زد و مست بود و من خیلی ترسیدم با من مهربان بودی و من را بردی حمام و حتی با حولهی چار که مال روز تعطیل است و باید تا آنموقع خشک بماند. لاش کون من را خشک کردی و بعد هم من را کلن کرم مالیدی و این حرکت خوبی بود. خیلی خیلی دیسنت بود. یادم باشد. نباید کسی را روی تختخواب کرم مالید. یا بعد مالیدن نباس گذاشت تا کرم به خورد تنش نرفته به پشت بخوابد. آن شب تمام ملافهها چرب شد. مجبور شدم بعد رفتنش دوش بگیرم. پتو بیاندازم. روی موکت بخوابم.
مثل جوانی نیست ام. نمیشود دیگر راحت جق زد. قبلن، دست آدم که بش میخورد کافی بود. سیخ میشد و هر کار میکردی، وا نمیرفت. جوانی یک همسایه داشتیم که زن و شوهر بودند. کاری پیش آمد. آنجا بودم. سر پله نشسته بودم. زنک خم شد ازجایی چیزی بردارد. پدرسگ راست شد. هر چه ور رفتم، نمیخوابید. جایی خوانده بودم سرش را بگیری و سفت فشار بدهی، میخوابد. هر چقدر فشار دادم نخوابید. سیختر هم شد حتی. خیلی ترسیده بودم زنک اگر دیده بود و جیغ و ویغ کرده بود. شوهرش من را، عین سگ، با کیر سیخ پرت توی کوچه میکرد. آنموقعها برام مهم بود که از کسی کتک نخورم. الان دیگر مهم نیست. بدیها عادی میشود زود برا آدم. مثلن من خودم، دو شب است مسواک نمیزنم میخوابم. تخت و راحت خوابم برده. البته بیدار میشوم بدمزه میشوم.و زبانم ضخیم میشود. صبح میترا همین را میگفت.
یک چیزی را بگویم این مرتیکه ولی قیافهش تابلو دهاتی است. تا هم آدم را میبیند سلام میکند و فرت دست میدهد. دستهای قشنگی دارد. تن سفتی. مطمئن ای وقتی بت گفته نقاش است منظورش نقاش ساختمان نبوده؟ کارهاش را دیدی؟ عجیب است همچین هیکلی برای آدم نقاش. شبیه سبیلهای داستان جلال است همان داستانهایی که در آن یکسری ملت درسخوانده را به دختران دهاتی میاندازد که خوشگل اند و برای آقا معلم مرغ میآورند و لوازم باقی. از همانها که ورقهاش چسبناک بود و باز نمیشد. یک چیزی را بگویم. قرار آنشبتان را حواسم بود. گفتم دخترک،َ جوان آرزودار است، بگی نگی هم به هم میآیند، یک حالی میکنید. هر دو هم که نقاش اید. یک کم او فیلبرتش را می دهد به تو. کمی تو فنت را میدهی به او با هم بشکههای زرد میکشید. خسته میشوی. برمیگردی. من هم آن شب واقعن حوله چارمم را احتیاج داشتم. ملافه هم خشک و تازه بود. دلم جای خشک طلب میکرد. ایراد هتل همین است. وقتی که اقامت ای، تمیزکاری فقط اول هفته است. شنبهها هتل اتاقش مرتب است. آدم هم حال هیچ چیز تازهای ندارد. همان خودش برای خودش کافی است. ایراد هتل، روزهای غیر شنبه است. آقای عباسی میگفت. توی این هتل نمان دیوانه! این هتل، هم گران شده، هم اینکه آدم را به رخوت بیشتر، تشویق میکند. جهان دور میشود از آدم اینجا. همانطور که روی تختخواب تمیزش و لای ملافههای تمیزش هستی، از آدم دور میشود. کجا ست راستی عباسی؟ حالا که فکر میکنم. خیلی وقت شده کسی را توی لابی نمیبینم. فکر میکنم زیادی ماندهم. الان همه چیز هتل از من خیلی دور است. هم ریموتش، هم رستورانش، هم مرگش، هم شب و مهتابش... وهم دوس دخترهاش.