چراغ کوچکی روشن کرد
و چشمهای درخشانش توی نور پیدا شد
گفت
"بیزارم از فلورسنت
از تهوع رنگهای چشمکزن
از بهشت
از درختهای تمیز
از دستهای تمیز
از چشمهای بلو
و از گیسوان زرد
صورتی
رنگ زخم
پرچم من است
هر سری که از من بریدهاید
و هر استخوان گردن که
درآمد از حلقم
و انبوه ریشهام
و دماغ بزرگ
و لختی پیشانی
اسم دیگر من است
به جهنم
جهنم
جهنم
برای جهنم
زیرا
جهنم
گرم و نورانی است"
بعد
پیراهنی از کفن پوشید
و روی تپه در انتظار ایستاد
[+] --------------------------------- 
[0]