Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
خوابیده بودم عمیق
جوری که هر چه غلت می زدم
خوابم نمی برد
سرطانی مبهم بودم
شبیه یک تکه یخ
که مصمم
راهی استواست

 
از مردن نمی ترسم
بدون دستکش
دو شاخ سینه هایم را
در پریزت فرو کردم
چشمهای هیزم روشن شد
تمام حاضرین مجلس گفتن
آخ
 
توی گلدانم
خیار و خرزهره کاشتم
شاش گیج 
در لیوان
و صدای چلپ را
جای ساکت گذاشتم
شلوارم تا مچ پایین بود
تخمهام را نگاه

 
خفاش
دستش را به میله های دنیا گرفت و فریاد زد
مردم فقط
صداهای نامفهوم و
دو تا چشم قرمز می دیدند
 
مثل کرمی از ابریشم
لا به لای یخها
توی آبهای سرد
سردم گرفته بود
دردم می آمد
گریه ام گرفته بود
و سفت تر شدم
 
ترسا نبوده ماه
مبهم نبوده ماه
صاف بوده ماه
صاف بوده ماه
بلند آمده
بلند
از روی شانه هایش تنها
نگاه کرده ماه
غصه خورده ماه
رفته ماه

 
 احساس می کنم درگیر تنها احساسی که از مردم هستم غصه ی عمیق بچه نبودن آنهاست
 
امروز موفق شدم بیست و چار ساعت کامل نخوابم اتفاق عجیبی بود حالم اولش بدتر بود بعد بهتتر بود الان حتی خواب آلوده هم نیستم رمز خودش را داردآدم ااحساس اقیانوس بودن می کند از کنار مردم رد می شود با صدای خودش در گوشش و افتخار می کند که رمز خودش را دارد. حیاتش اتفاق پنهانی است که توی سینه اش می افتد پشت چشمهای لرزانش پشت نگاهش به آدمهای خوابیده بدون حسرتی برای کافه گلاسه ها  بستنی ها و سان شاین ها آدم فقط مثل اقیانوس لبخند می زند موج می زند لبخند می زند
 
- هی یو
- ایز ایت می یو لوکینگ فور؟
- کیدینگ؟

 
نگاهم کرد و گفت "اگر الاغ شدی الاغ عاشقی نباش یا عاشق الاغی کلاغی باش که اگر پریده پریده از کوچه ای یا باغیز خلاصه اش اینکه هش دار" گفتم "چشم" گفت "هش" سوار عاشقی از خیابان گشت و رفت
 
و کسی آمد از دریا
که خیلی سکسی بود
و اصرار داشت من توی دنیا بمانم
بدون اغراق زیبا بود
یادم نمی آید
شاید دلم نمی آید
شاید صلاح نمی دانم بگویم
ولی یادم هست
کمی از دکل کوتاه تر بود
خودش
محکم بر دکل چسبید
و با بوسه از کشتی آویزان شد
و سوی عرشه ها آمد
به سربازانم گفتم
"برادران
خوارمان گاییده است
"این یکی همان اژدهای کذایی است
بیدار شدم
دوست ندارم که
"اژدهای کذایی رویاست"
ملوانها روی عرشه می رقصیدند


 
خود به خود و بی دلیل دارم ژولی پولیده می شوم و خوب این قیافه ی عزیز هم اسباب سرگرمی است. چند بار پیش در زمان ژولیدگی یادم هست پلیس من را به علت ژولی پولیدگی سئوال جواب کرده بود ولی امروز اتفاق بامزه ی دیگری افتادخسته شده بودمبه علت سر بالایی و گرگی نشسته بودم گرگی که نه لاک پشتی به هر حال نشسته بودم پلیس وایساد سئوال جوابم کرد و رفت چیز زیاد بدی نبود تنم شاید فردا صبح که آمدم خانه عکس گذاشتم

 

پینگارو اسم دختر لختی است که در صحرا زندگی می کند
و آنجایش پشمالوست
و وقتی که درختها به پشمش
گیر می کنند
لبخند می زند
پینگارو
توی صحرایی است
که عمه عفتش بوده
و بابا نقاهتش در آن بوده
مریض بوده
شاعر مسلک
و دستهی بیلش همیشه در حالت ایستاده بوده
حتی وقتی که قامتش خمیده بوده
لباسش همیشه باز بود
و وقتی باد
به پشمهای سینه اش می خورده
می خندیده
پینگارو در صحرا
مغازه ی قنادی دارد
و سینه های کوچک کاپ کیکش را
توی ویترین گذاشته
پینگارو
خیلی خندان است
پینگارو خیلی خوشبخت است
چون عمه عفت مرده
 
این پست ده هزار و یکم این وبلاگ است 

مثل یادگارروی  سنگ قبر
قیافه ی آسان آدمی خود فروخته به هیچ
به کلمات آسان
به مالیدن صورت
روی جای لمبر مبل
یا عا
دت به اینکه تنها ها
ها ها
هاها ها
مثل سنگ مرمر مشکی
با گراور یک عکس
سبیل دار و سیگاری
با گراور یک گل
نسترنی که
گلش بوده
و دیگر آرزوی کسی است
 
زیباست
و می تواند
مالت نباشد
مثل  تمام چیزهای دیگری که اینجا نیست
و قیل و قالهای دوست تر نداشتنی که اینجا هست
می تواند
مال هیچ کس نباشذ
شعله باشد
چراغ نداشته باشد
برهنه باشد
لباس نداشته باشد
مردم حق انتخاب دارند
حق نخواستن
و ندانستن
این مزخرفات را باور کردی؟
این مزخرفات را باور نکردم


 
چشمی که از حدقه اش در آمده باشد.
ابدن درد  می کند
 و بهتر دنیا را نمی بیند
 
و دربازه های متساوی
از زمان حال تا آینده
دقیقه های خندانیم تقسیم بر هزار
- خنده هایم بیخود بوده
مخصوص
ملبوس
اطوار-
و زمانهای گریه ام
-چرا کم گریه می کند گربه؟
گربه که
انقدر مهربان است
این قدر سکسی است
و زمانهای رفتن به حمام
- هفته ای یکبار آن هم اکثرن زوری
و زمانهای مجبوری
هه
خنده ی زوری
هه خنده ی زوری
 

هر چه هم سند ارائه دادم نامرد
مرا به قید وثیقه
آزاد نمی کند
بیشرف جهان

 

قبل از اینکه چراغ را کم کنم
شعله اش
کشیده و لرزان و غمگین
تمام شیشه ها را
دود داده است
بمب آمده
شیشه ها را شکسته
بچه آمده
اه های روی زمین را خورده
باران نیامده
هیچ
وگرنه سیل هم
آمده بود
سفتیم
محکمیم
باران نداریم
 
دست آویزان عیسی
بسیار درد می کند

"چکش نداشتیم
میخ نداشتیم
سرباز نداشتیم
مجدلیه چل ساله بود
پادشاه لاغر بود
یهودا بچه بود
سنت پیتر نداشتیم
همه ی میخ هام را خودم کوبیدم"

دست آویزان عیسی
بسیار درد می کند
 
ادامه ی دامنها
در ادامه ی دامنها
سرنوشتم را
روی خلخال زنها نوشتند
سایه ای برای هر ساره ای
ساری برای هر شاخساری



 

وقتی می خواهم بگویم که حالم خوب است حالم بد می شود یکهویی

 
ساکت تر
به ترکیب اندوه با ابروهاش
فکر کردم
تا اینکه مثل بچه ها خوابید
و مثل بچه ها
خر پف کرد
 
شاید در یکی از این سیکلهای  امتحان تا مشق یا خدایا و آخیش
یا میان ISLE های ساکت
لااقل بین شماره های یازده تا ده
شاید
شاید
شاید
یادت افتاده باشم که
دویده ای
به تکان تکان کله که این
همین
همان بود که همیشه دوست داشتم
همین را اگر بگیریم
خوشبخت خواهم شد
شاید Amazon من را
لباسهای زیر زنانه
lingerie های آبی
شورتهای توپ توپی قرمز
شاید این کلمات از من
جدا نشد
مثل تمام کلمات از بچگیهایم
مثل دستورهای کوچک کمودور
Poke  53281.1
برای سفید کردن حاشیه یا
Poke 53280.0
برای سیاه کردن متن
همانجور که دوست داشتم
شاید این همه کلمه های عزیزم
عکسهام بماند پیشم
جهان من بشود
و شاید من
 برای هدایت مردم جهانم
پیغمبر فرستادم
یک خورشید دادم به این دستش
و یک مهتاب توی دست دیگر
شاید از سر ایمانش نگذشت
 
دریا
صخره اش را برداشت
و هراسان نسیم زد

" الو الو
برادر جان بچه ها گشنه هستند
ملوان بیشتری بفرست"

زمین دست زد هراسان
توی گهواره ها
توی ردیف بچه های مدرسه
و از دامان مادران زاری
بچه ها را بیرون کشید

 
شام
محل نشستن خلیفه است
تو
علی اصغری
کربلا اینجاست

 
بدترین جای جهان دوزخ نیست
بدترین جای جهان برزخ است
نه آتش دان داری
نه حوری
نه اینکه عین خیالت
 
اگر به موسی اعتقاد نداشتی
یا لااقل بت پرست نبوده باشی
گه میخوری که مسلمان شده باشی
مگر مسلمانی
کشک و
بدمجان است
 
من تازه
تاز خودم را
کشف کرده ام
مثل دختری که تازه تازه
بعد هزار سال مسلمانی تازه
اتفاقن دستش
به آنجایش خورده
احساسهای فلزی
در حیاط خانه ام هستند
 

و او
مطابق حرفهای خودش دزد دریاییست
آی پچ ندارد
و هچ ندارد
ولی
سوزن بان توانایی است
کشتی هایتان را به او نبندید
برایش دانه بریزید
و او مثل کلیسا
زنگ خواهد زد

 
آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام

مرد بعد از این دیالوگ نسبتن زیبا سرش را روی تیر فلزی قرمز گذاشت
و
گریست

اشک هاش مثل آب پاش دندان سازی پخش و پلا می شد به دیوارهای غار و قلپ قلپ از سر و گردنش می ریخت

آه من زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام

مرد دست راستش را محکم بر زمین کوبید کف دستش شبیه کارگرها بود و روی مچ هاش جای تسمه داشت
نگاهش بگویی نگویی زیبا بود
و فلزی نا گرانبها گردنبندش یا قلاده

مرد چشمهاش رابست و اشکهاش بلوپ بلوپ زیر پلکهاش قل می زد

آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام

نسیم خنکی از کوهستان می آمد صدای جوجه ها هم بود

آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام

مرد حرف نداشت
حرف دیگری نداشت

 
تصویر من
در تمام روزنامه هاست
غم مفصل است
داستان من طلاست
 

باد آمد
برگها را جارو کرد
شب شد
و گربه ها رد شدند
صبح شد زنها
در خانه را باز کردند
چادر پیچ
رفتند برای چیدن میوه
خلق باقی بود
من

غصه خوردم
و از غصه مردم
 
به درک که
شانه اش
کاشانه ام بوده

درویش
بدون تبرزین
زیناتر است

 
کلن جرقه در تاریکی زیباست چراغ هم  غنیمت است ولی ماشین جوشکاری دیگر توی اعصاب است
 
جهان ادامه داشت
و ما قطع می شدیم
با نگاه بهتی
به قطعی خود
در باد
و قطعمان
و مقطع مان
و قطوع مان
النسل

 
سرما خوردم فعلن حالم بهتره ولی سرم هم شلوغه حال نوشتن ندارم فعلن

 
داسش را تکیه داد
و جامه اش را تکاند
"موهات بلند شده
نمی زنی؟"

تا اراده کرد
باد می وزید

 
طلایه دار این لشگر ماه است
و خدا هم آگاه است
ما فقط قصد تجاوز داریم
پروانه ها
حمله را
از گوشه های سمت غروب
آغاز نموده بودند
 
فکر می کردم که ادبا مداوم ترکیب های مختلفی از شورت وسوتین را یا پیرهن و لباس را به تن ادبیات ست می کنند سبز با سیاه یا  و صورتی با قرمز یا زرد و زرد و فکر می کنم علافند چون برهنه زیباتر است



 
تیرهای برق
سیگار می کشند
تابستان سیگار می کشد
و پوکه های سیگار
مثل پوکه های گلوله
درباره ی مردهایی که کشته اند لاف می زنند
خورشید
برای غروب
و زمین برای آب
و آب برای لب
و لب برای گفتن
التماس می کنند

بوی مبهمی
معنای مبهمی
بوی مبهمی
معنای مبهمی
 

و من
مثل منظره ای غمگینم
که مردهای جواد شهرستانی
عرقهایشان را
و زنهایشان را
و غم هایشان را
و من
تمام مناظر غمگینم
تمام زنهایشان عرقهایشان و غمهایشان
 
کاشانه
اسم زن کاشان است
کاشان و کاشانه
هنوز در کنار خانه ی یزد
توی کوچه ی لوط با هم زندگی دارند
یزد زن ندارد
یزد
به صورتی غمگین عاشق شیراز است
اصفهان با استکان کوچکی ازدواج کرد
استکان
 زرد شد
چاق شد
کتری شد
و جرم گرفت
مشهد
عابد است
نماز می خواند
و وقتهایی که آقا خواب است
با بچه های تهران
می روند شمال

 
درختها بزرگ می شوند
و اسمی که رویشان نوشته ای پاک می شود
دریاها
بزرگ می شوند
آرام می شوند
انگار نه انگار نهنگی
زمستان می آید
و کوه یخ می زند
انگار نه انگار کوه نوردی
بادها می آیند
لباس به لباس برت می دارند
انگار نه انگاری از کوه
کویر می ماند
با دسته های علف خشک
که آتش را
التماس می کنند

 
در حیاتی که شبیه مرده هاست


و هیئت ها
با مردهای چاق
و پیرهنهای بینوای بادمجانی
روی چوبهای لاغر بلند
و رد سفید عرق
بر پهلو
مردای غمگین بی ادعای فکور
پیش می آیند
سرها خم
پنجه ها روی پیشانی
 و بلندگوی دسته mono است
فریاد می کشد درباره ی زمان امضای شهادت-نامه
و مردم
حرفهای کش دار را
در خود
تکرار می کنند
پاهای تابستان
لخ
بر زمین کشیده می شود
و بوی طبخ
معمول پنجره هاست

- حسین

پا برهنه بوده
تشنه بوده
تنها بوده
در لباس فرم امامت
که سنگین بوده
و گرم بوده
و مخصوص تنهایی بوده

- حسین
ناامید بوده
خانواده ی شهید بوده
چشمهای ملامت گری داشته

- صدای جر خوردن آدم از شمشیر
و صدای جر خوردن آدم از شمشر

شب شده
مردهای غمگین و
زنهای ساکت
شام خورده اند

از شب
صدای فریاد گربه می آید

 
حیات در دارد
شلنگ آبی دارد
گل رز دارد
و حوض
حیات
حتی اگر نباشد هم
باز هم
شلنگ آبی دارد
گل رز دارد
و حوض
 
باید ترانه را آزاد کرد
بدون اینکه شبدرها بخوابند
چمن باید
همیشه فر باشد
مورچه ها بیان
مورچه ها برن
علاوه بر آن
قسمتی از
پروانه را باید
برای شبهای طولانی
ذخیره کرد
و چشم را باید بست
نور زیاد
 خوب نیست
شمع باید باشد
نوح باید باشد
کوه باید باشد

- کاش دوباره برق خانه برود و ما تا مدتی طولانی چراغ نداشته باشیم

روی بام
هنوز جای پای کفترها هست
هنوز بچه ها سرود می خوانند
هنوز هر سال
حسین می میرد
علی اکبر می میرد
علی اصغر می میرد
و کربلا زنده می شود

فکر می کنم اسکوترم مرده
 
شهید خوابیده را
روی دست می برند
و با خنده های مجدد
از شهید جدید
افتخار می کنند
 
ماه ساده بود
مثل مست های در کنار دریا
از کنار من رد شد
داستان شب گردی
رنگ باریک قرمز داشت
زلف های ماه
گوشه ی چشمهام قرمز بود
هر چه بالاتر
بیر
ماه را
شکار خواهد کرد

 
طرح

 باد در دام باغ می نالید
 رود شولای دشت را می دوخت
 قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت

منوچهر آتشی

 
  شمع نیاورید هم
درخت صنوبر مرده
اندیشناک و خم
درخت صنوبر مرده
و خوشبوییش را
با خودش برده
او از مردن خودش غمگین است
و اگر جنگل را
به آتش هم
صنوبرینش را آرامش نخواهد داد
خداحافظ تابستان
خداحافظ نیلوفر
خداحافظ فواره



 
 مردم موافقند که حق دارم غمگین باشم ولی دلیل های افسردگیم برای مردم خنده دار است من هم با مردم موافقم که باید افسرده باشم ولی دلایلشان برایم خنده دار است نکته ی خنده دار این است که در عمل زیاد هم افسرده نیستم
 
در خانه های در کنار هم بی سقف در کنار هم آدمها
و هیولای بی نهایت سیاه تنهایی
آنقدر سیاه 
که هر شبها دیده می شود
 
اگر شب سیه پایان داشت که دیگر شب سیه نبود شیهای منتج به روز به حد کافی سیاه نیستند
 
مرگ دست می زند
و صبورانه
از ورای مرا
به من
با چشمهای سفید
و لبخند ملایم خشک
مرگم
دستم کشیده
دستمالیم کرده
بوسم نکرده
رفته است
هل حالم
جهان پر از هیولاهاست
بدترین
صورتی ها و آسمانی ها هستند

 
و این التهابهای کوچک
دوای دردهای منند
امتحانهای تیک هوم
کتابهای نصفه
گزارش ها
ریپورتها
تکانهای مختصر لاش دخترها
بر صندلی های خسته
سیاهپوستهای چاقی که آه می کشند
و هر مرد خسته ای را
صدا می زنند هانی
لبخند مختصر دختران چینی
و چینی شکسته ی آدم
این التهابهای کوچک
دوای دردهای منند
چشمهام را که می بندم
خدا می آد برای شکایت هت

چشمهام را نمی بندم
غمهای کوچک وافی است
 
چرا تمام این ملت دیتون حتی این سیاهپوستهای با لباس اسلاتی همه از این شورتهای ساده می پوشند؟
 

کافی است
زحمت کافی است
همین زخمت کافی است
کمی کوچک است
ولی
چونکه توی قلب بود
با دو نمره ارفاق
بمیر
جنگجوی بیچاره

عضلات خسته ام از شادی
فریاد می کشیدند
 
شادیهای از نیمه گذشته
غمهای خیلی بزرگند
نیمه ی شمشیر
 شکستن چیزی است
بیشتر از مردن
غصه دار اینی که
این شمشیر
سهم بیچاره بچه هایت بود

 
"تاریکی تنها
برق خانه است که رفته
نترسید بچه ها
الان بابا
شمع را روشن خواهد کرد"
حقیقت چه ساده بود
حوادث 
چه آرام اتفاق می افتاد
همه چیز 
با مردن مادر بزرگ گرگانی آغاز شد
و شادی ها
مثل دایناسورهای غمگین
یکی یکی منقرض شدند
کتابها
پاره شد
دسته ها شکست
تبر کنار کنده ها 
جنگل سوخته را 
نگهبان بود
کلاغ از سیاهی شب
می ترسید
 
نگام کرد و لرزیدم گفت "بار اولته؟" نگاش کردم و لرزید گفتم "ربطی بهت نداره درش بیار خفه شو" نگام کرد گفت "بار اولته؟" گفتم چرا همیشه اینو می پرسی؟" گفت نپرسیده بودم تا حالا بعد پرسید بار اولته؟" نگام کرد و لرزیدم
نگام کرد و لرزیدم
لنگهاش رو
سمت باد گذاشت
باد آرو موهای لای پاشو مرتب کرد
شب بوسید
رو بوسید
زمسون شد
تابسون
آفتاب بود
داغ بود
آفتاب بود
نگام کرد و لرزیدم
گفت
"بار اولته؟"
خندیدم


 
هر کدام از این دخترها
پروانه های با لباسهای زیر کثیف
می تواند
شورت زیبای صورتی رنگی باشد
بر طناب رخت زندگی
گیره ی تلخی باشد
برای نبردن باد
و قطب نمایی باشد
به سمت دقیقن
همانجا که نباید می رفتی
 
خیسم هنوز
اشکم کم
خیسم اما
و عمر
برف است هنوز
و شوکران کرم نمی کند
بی پاره
تکه هام را
و بعد
پناه می برم به خواب
آرامم می گذارد

 
نه آمدن
و نه رفتن
نگاه به آرامش
که می گذرد از برابرت
مثل دختری با دامن
مثل دریایی بدون موج
صخره ای بدون دندانه
تکه سنگی که صاف
رفته است
رفته است
رفته است
 با تمام رودخانه هاش

 
یکی از علفها شبیه علفهای دیگر نیست
او حق دارد گرین باشد
و شبیه گرین های دیگر نباشد

 
خورشید صورتی و با پره های قرمز بود
و باد آرامش بخشی
به سمت دریا می آمد
مردم خسته تر بودند
تنها من
هرکولشان بودم
صدای دختر ها می آمد
" ران عاااااالی ران"
Brace های من گشوده شد
و من به سرعت نور و
ساحل ساحل می رفتم
کمی نور از من ساطع شد
خورشید صورتی رنگم شبیه قلب شد
پلنگ صورتی
توی سایه آفتاب می گرفت
شام فقط کیک تولد بود
و ساحل از
ماچهای نشسته آکنده
رفتم
و روی سنگم نشستم
باکلاس
باکلاس
باکلاس
مردم یکی آمدند
و معذرتهاشان را
مقابل من گذاشتند
"اختیار دارید
خواهش می کنم
اسباب زحمت"
آخری خدا بود
آمده بود از خودش به خاطر رویایش
معذرت بخواهد

 



موضوع انشا: روز مادر

 توی دبستان, یک معلم دینی داشتیم که آدم مزخرفی بود. از این بسیجی های لاغر, ته ریش, کمر خم, عقده ی حقارت که یک کمی هم به قول دولت آبادی کام می زد گاهی. این مردک بیشعور از ثانیه اول که می آمد تو, از همان لحظه ی اول شروع می کرد به کتک زدن و داد و فریاد کلاس. کوچکترها که کتک میخوردند گریه می کردند ولی گنده های آخر کلاس گلاویز می شدند علنن با یارو. من عین سگ از مردک می ترسیدم کوچک بودم کلاس پنجم دبستان اهل داستان و دختر و شعر و دامن و قافیه. نه اسلام واقعی تو کفم می رفت نه کس لام این مردک ابوجهل معدون. شبها زیر پتو گلوله می شدم با خودم دعا می کردم فردا بمیرد. از روزهای یکشنبه و یادم هست از روز یکشنبه ها که کلاس داشت متنفر بودم حتی زنگ ورزش قبلش هم حرام این کثافت می شد... کلاس مامان بغل کلاس ما بود. من گاهی صدای مطنطن اش را می شنیدم که برای کلاس دومی ها با ابهت دیکته می گفت. یک روز که یارو حشرش زده بود بیرون و با لگد یکی را از راه پله ها پرت کرده بود پایین و خر آن یکی را گرفته بود چک می زد. آنی وسط کلاس در باز شد مامان آمد تو. با همان قیافه بی حوصله اش که جدی می شود و خنده اش نمی گیرد. تو که آمد هپ کلاس ساکت شد. مردک پشتش به در بود در اوان کتک کاری یکهو از سکوت مطلق کلاس جا خورد کلاسش را هیچوقت اینطوری آرام ندیده بود... مامان طرف را صدا کرد بیرون و صدای دادش از توی راهرو بلند شد که آقای محترم خجالت نمی کشی با بچه های امانت مردم؟ تو معلمی؟ با کتک که کلاس ساکت نمی شود معلمی نمی دانی؟ برو سراغ یک کار دیگر و خلاصه طرف را شست علنن آن پشت و یک کلاس این طرف داشتند حال می کردند - حواستان باشد داستان مال شصت و پنج است آنزمانی که معلم های دینی مدیر مدرسه عوض می کردند - خلاصه طرف آمد توی کلاس پر از بچه های دوازده ساله ی ساکت با چشمهای مطلقن براق و خنده های ریز سرش را گذاشت روی میز و هیچی هیچی نگفت تا زنگ. از آن به بعد - منظورم از آن به بعد تا ابد است - هیچوقت از کلاس دینی نترسیدم. توی روز مادر ممنون مادرم هستم نه به خاطر اینکه وقت تبداری پاشویه ام کرده وقت دندان درد حوله ی گرمم آورده و نه برای اینکه دلمه هایش و آش رشته اش شاعرانه است. و نه حتی برای اینکه آن روز من قهرمان کلاس شدم و "تقوایی" آدامسهایی را که بابایش از خارج آورده بود با من قسمت کرد. برای اینکه توی بدترین زمانها محکمترین آدمها بوده وقتهایی که دست ما به دست دست بوده قد بلند کرده ایستاده هیچوقت هم ادعاش را نکرده. همیشه گفته خوبم حتی وقتی نبوده و وقتهایی که الکی گفته ای خوبم صاف دستت را گرفته سفت توی چشمهات نگاه کرده تا اعتراف کنی و اگر نگفته ای آخرش شب توی خواب از زبانت حرف کشیده فهمیده درد "دل دلش" چیست... روزش را تبریک می گویم نه فقط به خاطر اینکه "مادر" است

 

اندوه
از زمان دنیا آمدن تنها
اندکی تنها
جا به جا شده است
بیزاری
بالاتر از برگهاست
بالاتر از ابرهاست
و بالاتر از خورشید
بیزاری
از اندوه هم
دور شد
پرواز کرد
و روی کوهها نشست
رفت
آسمان را
نگاه کرد از بالا تا
بیزاری
تازه
به حال زاری رسیده بود
باران گرفت
ملت اندهگین
خیس شدند

 
فرصتم تمام شده ولی باز هم دوست دارم بنویسم همیشه همینطور است کلمه ها تمام می شود کاغذها تمام می شود ته می کشد صداها و هنوز میلش هست. حسرتی تو دل آدم می گذارد نوشتن همیشه. آدم احساس می کند کاش این را نوشته بودم کاش گفته بودم کاش می شد بعد می گویی ایندفعه دیگر می نویسم. حتی گاهی احساس شکم گندگی می کنی مثل داف ها عمدن از مقابل آینه ردرد می شی از خودت احساس می کنی به به  خوشگل شدم ها و خود خرت می فهمی که هیچی از حرفهایی که باید می گفتی را نگفته ای زود می روی سراغ میز آرایش ماتیک می زنی ماتیک می زنی و هر چه ماتیک می زنی پیرتر و یک روز میمیری با لایه ی کلفتی از ماتیک بوی نعش فرانسوی که یک زمانی عطر مد بوده و حرفهای نگفته که در گلویت می

فرصتم تمام شده ولی باز هم دوست دارم بنویسم شاید آخرش به صورت کنایه نوشتمش و خلاص شد خلاص شدم مطمئنم نمی گفتم ولی مطمئنم که یک کلمه ای هست که آدم را خلاص می کند یک چیزی مثل اسم رمز مثل کدهای عبوریک کلمه ای هست که در قفس را باز می کند فعلن دانه می خورم و آواز می خوانم
 
زنی
با تمام سینه ای بزرگ
شب
با زحمت
از تمام خارهام
عبور می کند
خسته
زخمی و خواب آلود
نصفه ی دعایش را روی سینه ام می خواند
و قبل از اینکه بیدار شوم
پروانه می شود
 
نوانخانه ای
برای تمام
- یعنی تمام
کلمات گریخته ی شاعران دیگر بساز
بابا لنگ دراز عزیزم
به بچه های کوچکت چشم بدوز
به خط برجسته ی اتوی شلوارت
به صدای گریه های دخترها
شبها
در اتاقهای خواب
صبح سفارش کن
بچه ها
فرنی داشته باشند
راهیشان کن به بخت
بعد روی صندلی بنشین
 روی بالکن
فکر کن بچه ها
شبها
برای چی گریه می کردند

خیلی خری جرویس
 خیلی الاغی جرویس
 
من بیام ؟
من بلدم ها دنیا
می تونم
من بیام؟
صدای قهقاه جهان تلخ
از انتهای تاریکی
و لرزش چشمهای قرمز
مثل دو تا آویز قرمز لرزان کوچک
و صدای نفسهای لعنتی
قدمهای لعنتی
گرمای لعنتی
و نوری که علامت هیچ آسمانی نیست
به تانل خوش آمدی جوان
گفته بودم که چاره ای نداری
حالا
غصه بخور
غصه بخور
غصه بخور
 
و من تمام گوجه فرنگی ها را خوردم
و میان دیدن شو
دیشو
خوابم برد
من
پیتزایم را خوردم
حرفهایم جالب نیست
دنیا غایب نیست
دنیا هست
زیبا هست
دنیا هست
دنیا نیست
دنیا هست
ولی دنیا نیست
من
انتشاری ندا رم
کاری ندارم
باری ندارم
می رود دنیا
می رود دنیا
بیدار می شوم
دوباره گریان بر می گردد
 


 ترجمه ی یکی از شعرهای من به قلم علیرضا طاهری این طرح زیبا را هم  آقای پورجبار کشیده اند احساس می کنم این شیر معذب دارد برای دفن شدن التماس می کند و همین زیبایش کرده از جفتشان ممنونم به خاطر کت و شلوار و اتاق زرد زیبای پاراگرافیتی و به خاطر اینکه به شیرها زبان خارجی یاد داده اند


 

یک چیزی
در ذهنم بود که خیلی زیبا بود
تنه می زد لخت
به لختی دنیا
و خنده هاش بلند
و جیش نشسته
و لرزش آرام دامن در آن بود
نفسهای باریک داشت
و روی شقیقه هاش
لای پاش
توی تابستان
عرق می کرد
یک چیزی
توی ذهنم بود
زخم نمی شد
درد نمی کرد
فقط یک خش روی آرامم
آنجا بود
مثل جای زخمی قدیمی

- نه درد می کنه
نه آماس کرده
خوبم نمیشه

- توی دریاچه
تو دل دریاچه
پر از حبابای ریزه
خودم دیدم

- آخ چیزی اینجا بود
آخ چیزی اینجا بود
 
خبری از خبر بدی که قرار است دانشگاه طبر اینها به من بدهد نیست و تازه این بی خبری هم حتی خبر خوبی نیست و تازه خود خبر هم اگر آنجور که فکر می کنم نباشد باز هم خبر بدی است

کلمه های لعنتی کلمه های بی شرف کلمه های کس کش کلمه های کونی
 


آل شاسین

کعبه را
 پشت و رو کردند
و با آن
 دستمال سفره دوختند
سفره را
پشت و رو کردند
خانه را فروختند
گربه ها را
 رو کردند
 پشت و کول
گاوها را پشت و رو کردند
آسمان را
پشت و رو کردند
و پشت درختها
یادگاری ما بود

"میترا
 سلمان را
دوست دارد
سه نقطه
اشک
قلب تیردار"

گورستان
بی تاب پشت و رو شدن
انتظار می کشید
 
اکثر وقتها خوابم می آید و در اکثر اوقات بیدارممثل اینکه اکثرن کاری نمی کنم ولی خسته ام بیشتر از وقتها
 
شاید گاوداری تاسیس کردم
با تخت خوابی بزرگ
برای گاوهای شیری

- خوابم می آید الان
خوابم می آید همیشه
برای همین یاد تختخواب افتادم-

با صسدای جیش محکم مردها در اتاق پشتی

- جیش دارم الان
جیش دارم همیشه
برای هممین یاد مستراح افتادم -

می نشینم
روی قوطی میوه
به بخار گاو فکر می کنم
به تاب پستان در هوای آزاد
به بی تابی بزهای منتظر
و به رفتن خورشید
از سر کوهها به سمت پایین
 
همه می پرسند
"خوبی؟"
و من به دلم مانده که بگویم
"معمولی"

 
غم آدم را




Patrick Zachmann, Bangkok.Patpong district.
Prostitution. "Princess' Castle Bar".


 برای ستر عورت نیست عادت است آدم بی التفات چیزی برای نگهداشتن ندارد

کس باشد حالا یا کس
 

با خدا
دست پهلوونی داده بودیم
حواسم بود
حرف که می زد
پلک چپش می لرزید
 عرق کرده بود
سیب گلوش
می ره بالا
می ره پایین
فک کردم قراره چیز سختی باشه
کاری نمی شد کرد
دست پهلوونی داده بودیم
مرده های جهنم
داشتند می خندیدند

 

همیشه خش خش و
صدای  تق یعنی
سمتی از سموت دنیا میزان است
کسی آمده
زحمت کشیده
عرق ریخته
هن هن کرده
و چیز خراب را
درست کرده رفته است

- آب گرم شد؟
بچه ها خوبن؟
کار می کنه حالا؟

یکی حواسش بوده
یکی درسدش کرده
قرار ما این بود
 
یکی باید می آمد
- که من بودم -
و برای کلمه اسم می گذاشت
برای تمام چیزهایی که
مردم
چیز صدا می کردند
باید
توضیح می کرد دنیا را
بدنها را
من ها را
تن ها را
ان ها را
یکی باید می آمد
- تاکید می کنم من بودم -
 
مشق بنویسم

 باد از کناره ها دردا
حیران رای خانه های بی کوچه
داد از کنار پرده ها مردا
ناودان
غسل واجب می گیزد
دانه های درشت غصه بر
شانه های پیشانیش
مردی
دردی
دردی
دردی
ملامت به باران
که من سایه
.
.
.
شب کم کم می آید
صورت به صورت من
 ارواح

 
اینو
اگه بکشیدم
کس خوارش نیست
حسین و
به کشتن
یزید و
به تکفیر
تهدید نکنین
این یارو
فرعون برگشته از قبره
اومده یک راست
از آدمای هزار سال پیش انتقام بگیره
نه مرد بازیه
نه گاو آهنه
نه هاوکینگه
ولی کینگه
مثل زخمه
دست بهش نزارین
زود خو میشه
 
ماه بزرگتر
ماه غمگین تر نیست
ماه بزرگتر
ماه چاقتر است
سپیدی پیه است
سپیدی زیادی است
ماهی که نیست
از تمام ماههای جهان تابنده تر است
برای دانستن
باس تنها شده باشی

 
روز صد هزار سال
زنگ تفریح است
هستی لعنتی
هستی کثافت
هستی کیری
دوباره شروع خواهد شد
 
اگر آدم ساعت دوازدهش بشود شش صبح و ساعت هفت صبحش بشود یک بعد از ظهر در ساعت نه شب می تواند یک ساعتی خواب بعد از ظهر داشته باشد
 
گاهی وقتا مغزم اینطوری میشه بطالت می شم به قول خودم به قول آقای هساده له له نمی تونم چیزی بنویسم نمی تونم چیزی بگم مثل اینکه خیلی خسته باشم خیلی ولی نباشم
می گیری؟ یه جور حس مزخرف بطالته که دوست داره همه چی رو بزاره برا فردا ظهر شایدم بدتر یه جور بی خیالی محضه مثل اینکه برق رفته باشه مشق نداشته باشی دایی پرویز هم نباشه کلن همه چیزت می شه یه تاریکی محض که پت پت یه چراغ نفتی تکونش میده از اون وقتا که اصلن حال گوزیدن هم نداری فقط چس فقط چس
بطالت چیز خوبی نیست
گاهی آدم وسط کار میونه ی زندگی احساس بطالت می کنه


 
به گرمی درآمدن
و به نرمی رفتن
مثل گوز کوتاه دخترانه
مثل سرخی کوتاهی
که مردهای خوابیده نمی بینند
مثل طره ی مویی
که باد هرگز به  هم نریخت
نرم
نرم
صاف
صاف
پاک از جهان گریختم
هه
جای من نبود
 
فکر می کنم ذهنم یکطور اشتباهی پوتنشال اشتباهی در هستی برای خندیدن احساس می کند که گاهی برای آن لبخندی از سر تاسف کافی است...

 

نمی توانستم قهرمانتر باشم
رستگاری از من
چیز بسیاری کم داشت
و پلکهام
مثل شورت زنانه بود
توی خوابهام بچگی هایم را می دیدم
همان خواب همیشه
همان بستنی های همیشه
نوشابه ی همیشه
ترسهای همیشه
رویای همیشه
هی از خوابم به رویای بچگی
و از رویای بچگی
به خواب بچگی می رفتم
بعد توی خواب بچگی
خودم را نمی شناختم
بیدار می شدم
به شورت زنانه فکر می کردم
خوابم می برد
 
- دکترم بهم گفته تو مشکلت اینه که فعالیت ذهنیت خیلی زیاده
- آهان...
- تو را جع به دکتر من نظری نداری؟
- فعلن داره سعی می کنه نظرت رو جلب کنه
- من نمی دونستم ما تو ایران رشته ی سکسولوژی داریم
- نداریم
- آهان
 
آمریکاییها کلن منظورشان از curvy کروی است

 
ماه را بیاور ببینم
شب خوب است
می بینم
نور
 برای نوشتن کافی نیست
نور ماه پیامبر است
مثل زنها
دست آدم را میگیرد
آدم را روی پایش می گذارد
ماه را بیاور ببینم
حرف زیاد مانده
وقت نیست
اینجور نگاهم نکن
خودم می دانم
 
امید
آخرین مراحل است
و بعد از شکستهای مداوم اتفاق می افتد

 
لوبیا در آمده بود کله اش فقط توی خاک بود و من به ممد می گفتم که می شود مزرعه ی لوبیا ساخت توی باغچه و لوبیاها را به حسن آقا فروخت محمد ساکت آنور دیوار را نگاه کرد و به لوبیایی که کله اش گیر کرده بود کمک کرد دربیاید. صدای مامان می آمد "به  خاک دست نزنید" نباس به خاک دست می زدیم محمد نباس به خاک دست می زدیم

خاک ما را کثیف کرد
و مامان ما را به خانه راه نداد
بابا آمد
و با نگاه برافروخته توی خانه رفت
ما خاکی بودیم
دستهایمان خاکی بود
دوست دخترمان خاکی بود
صورتمان خاکی بود
و چشمهایمان مثل ماهی بود
که روی خاک
نباس دست می زدیم محمد
خاک خوب بود
گل بازی خوب بود
ولی خانه خوبتر است
هندوانه ی شب
شب برق رفتگی
مرغ با ساک مامان
عمه پریچهر
که خودش حلوای کامل بود
دست نمی زنیم ممد
دست نمی زنیم
حسن گشنه باشد
پولهای بابا هست
بگذار لوبیا توی خاک بماند

دمپایی گوشه ی پایم را می زد راه که می رفتم درد می گرفت شوت می زدم درد م گرفت راه می رفتم همه اش شوت می زدم و درد تو سرم فلیپ فلاپی خاموش و روشن می شد

 
این پایین فردا را گفتم ولی اگر کسی برنامه ی خاصی دارد خوب می شود کمی راجع بش فکر کرد
 
اسم فردا را نیاور
فردا انتظار زیادیست
نباید فردا را خسته کرد
فردا به خواب احتیاج دارد
با هم می خوابیم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM