Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
فمینیسم



فکر می کنم این نگاه لعنتی من به زنها خیلی هایشان را دیوانه می کند. یک جایی ناپرهیزی می کردم و می خواندم که فمینیست ها چقدر به این قضاوت های جنسی من حالت تهوع دارند. ولی شرمنده ام ببخشند من را گر چه احتمالا عقاید مزخرف من توی اعصابشان و قدیمی است ولی من مثل سگ زنهای فمینیست را دوست دارم. با آن بوی جوهر توی انگشتهایشان و سینه های کوچک و اینکه آدم هر چه اش را به آنها بدهد باز هم چیز کمی داده...

Labels:

 
خوب بگذار من کمی اوضاع احوالم را بررسی کنم ببینم کجا هستم. عقایدم به اعتقاد تو مزخرف است و اینکه خوب می نویسم برایت اصلا مهم نیست و به اعتقاد تو احتمالا من خیلی جوادم و تو به طرز غریبی خوشگلی و اینکه من دیگر حال این را که سر پیری اعتقاداتم را درباره زندگی دور بریزم ندارم. خوب به نظر خودم هیچ شانسی ندارم یعنی اوضاعم خیلی خراب است. توی فیلمها معمولا در این لحظه یک اتفاق عجیب توی فیلمها می افتد و همه چیز یک ور دیگر می شود. نمی فهمم چرا این اتفاق لعنتی اصلا نمی افتد. ببین من جدا به فاک می روم دارم. حواست هست؟ با تو نیستم عزیزم از تو انتظاری ندارم. گاهی شک می کتم که جدا دارد من را نگاه می کند. امیدوارم برنامه اش برای این داشتان تراژدی نباشد. هپی اند کند مرا و خلاص. برای تو بد می شود کمی. راستش درباره این مساله زیاد فکر نمی کنم...
 
به خودم می گویم "یک شعر دیگر می نویسم و تمام" و بعد یک شعر دیگر می نویسم و باز هم هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد. بعد به خودم می گویم "سگ خور بی خیال یک شعر تازه می نویسم"
 
دقت کردی؟
هوا بارانی بود
و وقتی که گفتم
"به تخمم"
کمی غمگین بودم
هیچ دقت کردی نامرد؟
هیچ دقت کردی؟
 
شهر پر از کلماتیست
که معنایشان را نمی دانم
آدمهایی که نمی فهمم
کارهایی که نمی توانم
دیوانه خانه هایی
که جایی برای من ندارند
دکترهایی که با تاسف نگاهم می کنند
و پرستارهای غمگینی که از بین خروار ماتیک لبهایشان
با صدای پت می گویند
"حیوانکی بیچاره"
از من می پرسند
و به جوابهایم می خندند
مرا به گریه می اندازند
و به اشکهایم می خندند
مرا می خوابانند
و می روند مهمانی
مرا تنها می گذارند
مرا دنبال خودشان می کشند و
هیچ جا نمی برند
و من همینطور کشیده می شوم بر زمین
کشیده می شوم
تا دوتا دست می ماند از من
به پشت ماشین جهان بسته
که روی تاریکی می نویسد هنوز
رعشه رعشه تا ابدیت
- چقدر با کلاس شد می بینی؟
همیشه همینطور است
یاد تو می افتم
و به شعرهای عالیم
ریده می شود
و بعد
باید یک چیزهایی
بنویسم
درباره کون تو
بوی پستانت
و آن منگوله های قرمز
روی شورت نارنجی
که آخرش مرا به فاک خواهد داد
حالا چه؟
چه گهی بخورم؟
دقت کرده بودی شعر
چه جای خوبی بود؟
شاید معروف شده بودم
شاید به تهش رسیده بودم
حرام شد شعر
حرام شده ام
تقصیر من نیست
گناهش گردن شماست
که ادبیاتتانت دارد
به فاک می رود
تقصیر من نیست -
 
گوش کنم به آسمان؟
چه سان؟
صدا صدا
که من
به راه هیچ جا نرفته ام
به من
گوش بکن
گوش بکن
گوش بکن
گوش بکن

ایدئولوگ عزیز
گوش فرا کنم
به آسمان
تا مرا بکنی؟
حاشای غیرتا
به تلخ تلختک ان تق مریضنا تهش تدبیری
و انک حتی دمت به دم بعضی اینکه
گره خورده ام به پیراهنی عجیب و
در بوی گیسویش
توی صورتم ریخته
حالا
ولش کنم؟
چرا؟
و ان یکادنا
گذاشته شد
از کجا
دخترک به خواب هان؟
که حالا هی
توی کوچه می ریزند؟
و ان ترقضو رفضا؟
و هل اننی به تهش؟
و هل اننی به مخی و پخی که تو انت؟
Do U understand me ?
من به رفض سنگ تهش رسیده ام
چک چک
این بالا
این آخرین حرف من بود
شمشیرت را بیاور پایین عمله
خفه شو
استاد دارد
برای مردمش
دیکلماسیون ارائه می کند
با دیکسیونری بزرگ
عمیق
از
طن طن ترین
کلمات
روحانی
Hey u !
Again
امتحان می شود!
امتحان می شود!
Do u understand me ?

 
من را
به آخرم رساندی
تر کیدم
و پاره های من
توی دست باد افتاد
آفتاب بر تکه های خشکم تابید
دریا با موجش
مرا به سرزمینهای دیگر برد
من هنوز تو را
فریاد می کشیدم
 
پاییز من به آخر رسیده
ولی امیدی به روییدن نیست
برف خواهد بارید
و درخت یکساله
زیر برف و سرما
خواهد مرد
 
من به ریش های تیغ تیغ
دوست پسرهایت
و پشم سینه هاشان
و سینه های ستبرش
ارادتی دارم
او هم
به طرز غریبی
لااقل
از طریق کیرش برای تو
مفید است
دیوانه
حق حسودی ندارد
دود حق ندارد
قرمز باشد
هرگز
 
ستاره
باقی است
به راهتان بروید
حالم خوب است
شب طولانی است
به خوابتان بروید
حالم خوب است
 
سرمادرد

همه چیز از مردهای نامردی شروع شد که همه عاشقم بودند. و می گفتند عاشقم بودند و دلیل اش این بود که عاشقم بودند و قرار بود با هم ازدواج کنیم. همه چیز توی زنهای مهربانی تمام شد که می آمدند پیشم و توی دامن من گریه می کردند و گریه می کردند و دستهای استخوانیم را دست می گرفتند و هی مدام صدایم می کردند مامان مامان و من یادم می آمد از مردهای نامردی که همه عاشقم بودند. و می گفتند عاشقم بودند و دلیل اش این بود که عاشقم بودند و قرار بود با هم ازدواج کنیم...
 
دستهای درختها
می رود و
توی برگهای رو به زرد
باریک می شود
چشمهای مردم
می رود
و توی
مرگ و درد
تاریک می شود
خسته می شویم
خسته می شویم
خسته می شویم
 
تو از کجا آمدی؟
از کجا پیدایت شد؟
حرفهای بیخودی زده بودم
به خیال خودم
به جایی رسیده بودم
سفت ایستاده بودم
جایی
نزدیک تاریکی
تو از من پرسیده بودی؟
اجازه داشتی
دست داشتی
رهبر بودی
آمدی
رفتی
گرفتی
کشتی
مردم
دست کشیدی
گفتی
"حیوانکی حیوان بیچاره"

 
احساس می کنم یک تانک سنگین با تمام شنی هایش از روی شکمم رد شده و ریقم زده بیرون بدون هیچ صدایی و یک نفر بسیجی دارد از توی تاریکی صدا کمی کند مرا که "علی جان علی" و یادم می آید که مرده ام و هیچ بهشتی و جایی نرفته ام و جهنمی هم حتی و فکر می کنم که سرگردان شده ام مثل نوری بیچاره که درهستی گم می شود و هرگز پایان نمی یابد. هیچ وقت داستان آن نور را دوست نداشتم و داستان آن تصاعد هندسی را که به سمت صفر میل می کرد ولی هرگز صفر نمی شد. کلا در نظریه دنباله ها این همه دنباله که به سمت صفر میل می کنند و هرگز صفر نمی شوند مرا نگران می کند. نگران یک دنباله ای هستم که سالها پیش خانوم میلانی توی تخته نوشت و پاک کرد و هنوز دارد با چشمهای گریان به سمت صفری می رود که همیشه با آن یک اپسیلون فاصله دارد. نباید هیچ دنباله ای را بدون اطمینان از اینکه حتما صفر خواهد شد روی تخته نوشت. قضیه ساندویچ فقط خانم میلانی را قانع می کند. من برای آرامش به صفر مطلق احتیاج دارم به نابودی خالص یک خودم که بر بی نهایت روزهای آینده تقسیم شده باشد. من را ارضا نمی کنم. من می خواهم به صفر که همان بی نهایت هستی است رسیده باشم...
 
چند بار دیگر هم
سعی کرده بودم
بفهمم
مردم را
چند بار دیگر هم
سعی کردم
بفهمم
چه می گویند
چند بار دیگر
رفتم
تا کنار مرغزاری
که از پرنده و دختر
پر بود
چند باری هم
با مردم
جدا
گفتگو کردم
پیشرفت کرده ام نه؟
نگو که امیدی نیست
باز هم زنده می مانم
 
گاهی
می روم
توی جویبار بی آبی
مثل قورباغه ای
در
دور از
حرمسرای سلطانی
چارمضراب عاشقانه می خوانم
گاهی لگد می شوم
و صدا می دهم
چلپ
گاهی
پرواز می کنم
گاهی
می دوم حتی
گاهی
سعی می کنم
شبیه گلوله باشم
مرغابی ها را
بترسانم
گاهی سعی می کنم
بفهمم مردم را
آسان است
کله ام را می دهم پایین
کله ام را می دهم بالا
آسان است
تحمل کردنم آسان است
کافی است
به حرفهای من
بی توجه باشی
 
می رفتیم توی یک دیاری که هیچ چیزی جز شب ما را از هم جدا نمی کرد از من پرسید "خسته ای" گفتم "زود خسته می شوم" گفت "چقدر زود؟" گفتم "قبل از اینکه شروع کنم" گفت "من هم اولش همینطور بودم کم کم یاد می گیری" توی دره های بیستون گرگها بی وقفه زوزه می کشیدند...
 
نمی خواهم همراهم بیایی
بزرگتری
و بالنسبه محترمتر
و اینکه من را نمی دانی حق توست
و اینکه من را نمی فهمی
حقم است
می فهمم
من آدم ضایعی هستم
و انتهای این راه که می روم
به اعتراف خودم ار
روی قله های بلندی
پرت خواهم شد
ولی راستش
نگرانم
درست نمی فهمم
تو
کجا می روی تنهایی؟

 
انواع شیتیل در بازی تگزاس هولدم برای ثبت در تاریخ


شیتیل dealer: شیتیلی است که به پخش کننده کارت به خاطر برد دست برنده می دهند
شیتیل کوآلا : شیتیل شیرینی است که پسرها بدون هیچ دلیلی به دختر ها می دهند. به مناسبت اینکه از حضورشان در بازی و جلوگیری از به فاک و دپرسیون کشیده شدن بازی تشکر کرده باشند. روش غیر معمولی برای ابراز علاقه هم می تواند باشد که معمولا با خنده تمسخر و تحقیر پاسخ داده خواهد شد.
شیتیل درخت: چیپ نا چیزی که دخترها گاهی مثل سگ جلوی پسرها می اندازند
شیتیل استحقاقی : در مایه های همان شیتیل درخت و از سر دلسوزی یک برنده برای یک بازنده
است

< با تشکر از احسان(+) >

شیتیل فمینیسم : شیتیلی است که یک زن به زن دیگری به قصد سوزاندن دل مردهای حاضر در بازی می دهد
شیتیل شووینیسم : شیتیل عجیبی که مردها به هم می دهند برای اینکه ادای زنها را در آورده باشند ولی هیچ فایده ای ندارد.
 
بارون می اومد
هر شب
مثل سیلاب نه ها
مثل عینون
چیک و چیک بهاری
شبها
بارون می اومد
زمون
شکل بارون بود
آسمون شکل بارون بود
شب
مال بارون بود
بارون می اومد
برزن بوی زن می داد
وقت سیگار کشیدن رسیده ها
مثلا شاعری دیوانه
همه یک جور گنگی
به دستهای لرزان من اشاره می کردند
 
زمونه منو
چاقو زد
زمونه من رو زمین زد
زمونه منو
مثل خورده های سیگار
از خودش تکوند
مرگ اومد
توی رختخوابم
گفت
بیام نیام؟
گفتم
چه فایده سگ خور
گفت
حیف
هنوز زوده
مرده خوبی بودی
 
دو در شده باشم
بالفرض هم از من
متنفر باشی
حالم را نداشته باشی
از من
بزرگتر شده باشی
دلیل نمی شود من
به یادت نباشم
 
دوس داشتن از
بارون گفتنی که
نباریده
دوس داشتم بگم
از اونکه نباریده
دوس داشتم بگم
به مردم
چه رنگی می پوشی
دوس داشتم
پرنده باشم
یرای تموم
زلفی که تراشیده باشم
شب
برای دویدن تنهایی
دوس دارم شبا
توی کفشت باشم
ساس کوچیک کوچیک
مونده تو کفشت با اصرار
دوس داشتم
خیلی سبک باشم
خیلی قوی
خیلی نرم
جوری که همه
بیان تماشام
خسته ام از همه
ولی هنوز
تا ابد
به لحظه های با تو مشتاقم
 
خسته ام ولی
دلم
هوای دویدن دارد
 
یک روزی می آید
و دلت برای من
تنگ می شود
یکی از شعرهای من را می خوانی
و یا شعری را
از شاعری
که شعرهایش شبیه من است
یک روزی می آید
و تو
یاد من می افتی
می گویی
"کجاست یعنی حالا؟
چکار می کند؟
اسمش چه بود؟
دلم عجیب هوای قد دراز و
اخلاق گه کرده"
برو کنار رودخانه
امیدوار باش
من مثل آب روان می آیم
و لای انگشتهایت را
زبان می زنم تا
پاک پاک شود
دنبال قبر من نباش
شاعرها را
اینجا
رسم است
دور از چشم مردم
به خاک می سپارند

 
امشو شوشه لوپک لو لی لونه
امشو شوشه یارم برازجونه

شعر کی اتفاق می افتد جدا؟ وقتی یک چیزی ته آهنگ خوب دارد. یا وقتی معنیش می ترکاند. همیشه فکر کرده ام شاعر خوب کسی است که انقدر بتواند خوب خودش را بیاورد کنار خواننده بنشاند که خواننده خودش خود به خود سعی کند جاهایی را که به دلش ننشیند را عوض کند و چیزهای تازه جایش بکارد در تاریخ. یعنی بی خیال همه چیزش شوند و خودش را دوست داشته باشند. مثل مردهایی که شورت زنها را به خاطر آن چیزی که زیرش هست و بویش از خودش قشنگتر است و رویایش پوشیده دوست دارند و همه اش می گویند هنوز زود است و برای همان کمی نم و بویی که زده بیرون داستان می سازند. فکر می کنم شعر هم همینجور اتفاق می افتد. قسمتی از حقیقت که هیچ معلوم نیست که بعدش چه باشد. قسمتی از چیزی که معلوم نیست. مهم این است که بتوانی خواننده را قانع کنی که باقیش را بسازد. یعنی فی الواقع به قول حافظ گوئهری داشته باشد و صاحب نظری بجوید. مثل زنهای خوشگلی که توی مردها دنبال آدم حسابی می گردند...
 
پستانت
برهنه بود
و کوچک بود
و زیبا بود
چشمهایت
ظریف بود و
تشنه بود و
تنها بود
هنوز یادم هست
همیشه یادم می ماند
 
من هنوز اینجا هستم
به حالت
ماتم
رفتن از دنیا
من هنوز اینجایم
با مغزی فاسد
دستی کوتاه
و ناتوانترین از
تمام پاهای دنیا
من
اینجا هستم
 
توی شب
مرغان کاغذی
آواز می خوانند
روی شب
دریا تا ماه امتداد می یابد
توی شب
مردی تنها
سیگار می کشد
توی شب
زنی
همه مردها را
به دیدن همه جاهایش
در شبی طولانی
تشجیع می کند
 
دلگیر از دنیا
می آیی
سر می زنی به من
و بین کارهات
از من سراغی می گیری
دلگیر از دنیا می آیم
می روم
بدون آنکه
حتی
چیزی گفته باشم

 
بیایید اینجا
کلمات خیلی عزیزم
من شما را ناز می کنم
و به خواب می رویم
مردم من را نمی فهمند
برای خیلی ها زیادی باهوشم
برای خیلی ها زیادی احمق
برای خیلی ها زیادی دیوانه
و برای خیلی ها کلا زیادی هستم
بیایید اینجا
کلمات خیلی عزیزم
شما تنها
آرزوی بر آورده من هستید
 
این همین یعنی این زندگی آدم است با همین سلام ها و خداحافظ هایش که هرکدامش را یکی می گوید و هی تکرار می شوند یک چیزی می آید برای آدم و بعد دوباره یک چیز دیگری می آید برای آدم و همینطور می رود از آدم دنیا همینطور است. دنیا همینطوری است.
 
توی چشمهای من نگاه کن
فقط
توی چشمهای من نگاه کن
 
توی نهر سنگیش می شاشید و می دوید دنبال شاشش که می آمد آرام آرام از صخره ها پایین و چکه چکه توی حوض آن پایین می ریخت. بعد می خندید و بعد گریه اش می گرفت تمام نهر و حوض را با آب هزار بار می شست و بعد تمیز می کرد که از همه نهرهای جهان تمیزتر باشد. بعد می پرسید "شیرین جان من زنگ نزد؟ خبر تازه ای نیست؟" بعد که می گفتم نه می آمد و با هم می گریستیم...
 
نمی خواهم یعنی خوشم نمی آید درباره آرزوهایم حرف بزنم. آرزو کردن کار آسانی است. ولی دوست ندارم درباره آرزوهایم حرف بزنم. صحبت کردن درباره اش زجرم می دهد خوشم نمی آید مردم بگویند حیوانکی چه آرزوهای ساده و مسخره ای دارد. آرزو چیزی کاملا خصوصی است و وقتی که زیاد می شود و وقتی تلنبار می شود در دل آدم دل آدم را جور غریبی می سوزاند. ناامیدی بد دردی است که یکبار می آید سراغ آدم و دنیای آدم را می گیرد و هرگز از آدم جدا نخواهد شد. برای این نوشته کامنت نگذارید لطفا. حال دلداری ندارم و حال اینکه مردم به من بگویند دنیا زیباست و من چقدر خوشبختم...
 
ابرها
شبیه لحاف مادربزرگم
هستند
ستاره ها
مثل چشمهای
یک کس دوری
که عاشقش بودم
گلابی ها
شبیه سینه های
یکی دیگر
کوه دماوند هم
یک طوری
شبیه دماغ من است
من آدم مهمی هستم
می بینید؟
من آدم مهمی هستم
 
تمام داستان من نبود
این
تمام داستان من
نبود
وین
تمام داستان من
من
به قدر دانه دانه های
لحظه ها
به قدر دانه دانه های موی روی سینه اش
من
به قدر
قدر سی هزار سال
رنج برده ام
چرا به فکر روزهای مردمان دیگرم
چرا به فکر این همه؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟

 
امام زمان بیاید
اگر هم
با تمام صف به صف
بسیجیهایش
مرا از اتو جدا
نمی تواند کرد
حتی
بابای مخوفت مرا نمی ترساند
من علیه خودم
وقیح ترین
عنکبوتهای دنیا
قیام کرده ام
من از جهان فرار کرده ام
گرفتن رتیل فرار کرده
جدا دشوار است
 
می گوید "شب همینش قشنگ است وقتی جدا می آید که همه خوابند و وقتی می رود تازه مردم بیدار می شوند انگار نه انگار کسی آمده کسی رفته آدم باید همیشه اینجوری باشد نه اینکه هی به زور کلمه هایش را توی مقعد مردم تلمبه کند" من و فرهاد با هم نداریم گاهی سر به سرم می گذارد...
 
می گم "آقای مجیدی این دنیا یالاندور یعنی چه؟" می گوید "یعنی دروغه آقای مهندس دنیا دروغه کجا خوندی اینو؟" می گم "در توالت نوشته بودن" میگه "خوب جایی نوشته بودن مهندس خوب جایی نوشته بودن اونجا بوی دنیا رو داره" میگم "دنیا رو دوس دارم ولی آقای مجیدی" میگه "دروغه مهندس همینو میگه دروغه یادت می مون مهندس نه؟" میگم "ضبط شد آقای مجیدی سفت می نویسم یه جایی که مردم بدونن دنیا یالاندور"
 
می دانی؟ خودم هم گاهی نمی فهمم چگونه دنیا از من گذاشته حتی بچگی هایم که انقدر درخشان توی خاطرم بوده مطمئن نیستم که واقعا وجود داشته باشد. گاهی فکر می کنم شاید همینطور اتفاق افتاده باشم. در همین مرداب و کنار همین نی ها گاهی فکر می کنم شاید تو اصلا هیچ وقت نبوده ای شاید من بیخودی خیال می کرده ام درباره دنیا شاید دنیا اصلا حتی همینقدر که من می گفتم هم زیبا نبوده. گاهی شک می کنم این همه خاطره ای که پولک پولکش توی ذهن من مانده واقعا وجود داشته یا نمه و اینکه واقعا دنیای اطرافم وجود دارد یا نه؟ مردم به من می خندند سنجاقک ولی تو که من را می فهمی نه ؟
 
شب مرا
به درون می کشد دارد
روز
با آدمهای دیگری خوابیده
می سوزاند
شبها و روزها
بی وقفه من را
و دنیا را
عذاب خواهد داد
 
آنقدر
هر که آمد
توی این چاه لعنتی تف کرد
آنقدر
هر که آمد
توی این چاه لعنتی شاشید
مجبور شدم
شنا بیاموزم
 
سکوت کردن
آغاز مردن است
به آنها گفتم
علی زنده
تا ابد حرف می زند
و علی هرگز نمی میرد
او جزوی از تاریخ لعنتی شما خواهد شد
می رود توی در کتابهایتان
و از آن بالا
به ناله هایتان خواهد خندید
حالا کمی از آن بالا
برای من آفتاب بیاندازید
این پایین خیلی سرد است
خیلی نامردند
که به حرفهای من گریان
می خندند
 
زمانه به من یاد داده است که برای محبوب بودن باید بد بود برای بد بودن کافی است آدم به قدر کافی انسان باشد. برای انسان بودن کافی است کمی دروغ بگویی. برای دروغ گفتن نباید خودت را زیاد تحویل بگیری. کلا محبوب بودن ساده است. سخت این است که آدم دشمن مردم باشد. من که اهلش نیستم. دشمن های مردم حتی بعد مردن هم نمی توانند راحت توی قبر بخوابند...

 
زخم


Mark Ryden

چیزی میان سینه که می گویند
درست نیست
باید همینطور پنهان بماند

Labels:

 
ستایشی
نمایشی
و بعد
خواهشی و
مالشی و
گایشی
همین
کار دیگری نداشتند
 
دنیانی
عجیبانه ام
گرفته
یالاندور
دنیایم
پایم
بریده
عجیبانه
در گل گیر
صدایم
شکسته
در گلویم
شکیب
ممکن نیست
نفس
بریده
گشته
از طاقت بیرون
خسته ام از دنیا
بسیار
خسته ام از دنیا
 
بیا
برو
بمان
بگریز
ولی
گاهی
با من باش
 
نه
ادامه خواهم داد
من
تمام نخواهم شد
نه
پایان نخواهم شد
نه
این پایان من نیست
نه اتفاق دیگری خواهد
شاید
باید
می افتاد
نه
این ممکن نیست
نه
آه
من حرام شدم
 
من به خواب رفته ام
و از خوابی طولانی برخاسته ام
و در بهاری زمستانی
لاغر و سرد و یخ زده
ریشه کرده ام
و با اسبهای ندیده
whisper فراوان نموده ام
و راه رفته ام
و راه رفته ام
و خسته تر بوده ام
و روی سنگهای خیس
خوابیده ام
و آرام گفته ام
"آخیش"
این زندگانی من بود
این زندگانی من
نخواهد بود
ای کاشکی
ای وای

 
رزها برهنه اند
پریهای دریایی
شبها
لخت
توی ساحل می خوابند
پستان مساجد
رو به آسمان هواست
و ساق مناره ها
درختها آرام
بر تن برهنه هم دست می کشند
دنیا
فشن شو است
پلیس بیخود
گیر داده به دختر ها
 
شبها
پروانه ها
به انتظار چراغها
در آتش فراق دوری شمعها
بین گل بته های
زرشکی می سوزند
شبها
دریا می آید
روی دریا قایق می آید
روی قایق مردی
ماه روی شانه هایش
و نازکترین دختران شب را
دزدیده
به باد خواهد داد
و شاعرها
شبها
با باد
سر گیسوی پریهای لخت دریایی
کشتی می گیرند
شبها دنیا طوفانیست
دیوانه اید اگر
توی طوفان نماز می خوانید
 
فاقتان
کردی بپوشید هم
کوتاه است
گیستان
چار زدید هم
کمان است
من مثل مورچه
لای سینه های کوچکتان
گم خواهم شد
 
دست زد و قلب را روی سنگ گذاشت و با پتک روی آن کوبید و گفت "آخ" وگفت "خوارم گاییده شد ولی اشکالی ندارد پرومته قرار است برای من قلب تازه بیاورد" فرهاد دیوانه است فرهاد خیلی دیوانه است...
 
و هر مردی روزی ...

بانو هر مرد
سرجوخه آتش بار
پای زمانه بر تن
بوسه بوسه در
با تو
بانوی شورت boy با
تور و نارنجی
بانو هر شب
"می خواهمت به راستی ِ" من
از تو
چیزی نمی کاهد
پیروزی
منجنیق های سهمگین
بر در تنان و
باروها
روی هر مردی دیواری
مثل هر شب من
خود را
از فراز دیوارم
انداختم
گردنم شکست
کره خر کجایی تو؟

 
جنون

گفته بود شب می آید. ولی نصفه شب آمد. مثل مرده ها رنگ به صورتش نبود گفت جن دیدم. گفتم جن دیدی؟ گفت جن دیدم...
 
یادت می آد
من هم
یک زمان دوری؟
یادت می آد من هم؟
 
و گفت "آنکه خود را دوست بدارد نمی تواند عاشق باشد" و گفت "از همگان بیشتر من لیاقت دوست داشتن دارم" و گفت "کس کش به من می گوید عاشق باش"...
 
یک فیلم خیلی مزخرفی هست به اسم irreversible که تمام چیزهای سینمای ویژه بین ها را دارد خشونت مفرط صحنه های سکسی روایت نامرتب برعکس و از همه مهم تر یک صحنه پانزده دقیقه ای از تجاوز به مونیکا بلوچی ولی یک چیزش همیشه توی اعصاب من است توی صحنه تجاوز یک آدم محوی از داخل تونل می آید. توی همان لحظه ای که قاتل روی بلوچی سوار است در دهانش را گرفته و دارد تلمبه می زند. مردک در پشت زمینه می آید نگاهی می اندازد و بر می گردد. همیشه فکر کرده ام آن آدم من هستم. موجود پر مدعای ترسویی که حتی تجاوز هم نمی کند چون جراتش را ندارد...
 
داغونم
به قز بر غزای
دنیا
به بزم جهان و ماتم
تب کردم و
دوباره
طبله باد کرده ام
پوسیده در مقابل خورشید
بوی بد از من
دنیا را گرفته
پاییز از من
پاچه دنیا را
گرفته است
من به بیماری لاعلاج بودن
دردمندم
پند بار کشته ام خودم را
ولی دردم
درمان نمی شود
 
شب شبیه بود
شب سیاه بود
تاریکی از او
فرو می ریخت
"نه
من از شما تنفر ندارم
من عاشق شما هستم
ستاره ها هیچ کدام باور نکردند"
 
چقدر گذشته؟
از من می پرسد
هنوز دوستم داری؟
چقدر گذشته
من هم می پرسم
هنوز دوستم داری؟
 
می دانی؟ دنیا چاره ای جز همین ندارد جز اینکه آدم را بکاهد بخشکاند و زرد کند و بشکافد و فرتوت کند و اینها. خوب کاهیدن همین است آدم زیر چزخ های دنیا می ماند اکثر آن چیزهای کمی که داشته هم از دست می رود. اولش نمی تواند دیگر زیر طاق بزند. بعد نمی تواند بدود بعد نمی تواند راه برود و یک روز می بیند نمی تواند نفس بکشد. رنج هیچ کدام از ما برای آن یکی سودی ندارد. می دانی؟ فکر می کنم مسیحی ها کس شعر می گویند. عیسی هر چقدر هم که زجر کشیده باشد فایده ای به حال دنیا نخواهد داشت. اگر اینطور بود با این همه رنجی که من از این فکر های مهملم می کشم که از همه رنجهای عیسی هم حتی بیشتر است تو تا آخر عمرت هیژده ساله می ماندی. به فرهاد می گفتم که اگر شیرین تا آخر عمرش هم توی همان نهر شیری که تو ساختی آب تنی کند باز هم خوشگل نخواهد ماند. نگاهم می کند و می گوید "همین الانش چند سال گذشته؟ از شیرین چیزی کم شده؟ من آن قسمت زندانی شدنش با خسرو را هیچ وقت نمی خوانم" راستش فکر می کنم آدمها فقط توی خیالات هم اینطور می مانند. زنها هم همینطوری می روند توی خاطرات من و آنجا همیشه همان شکل اول می مانند...

 
دو تا ماهی قرمز
توی حوض سبز چشمهایش می رقصید
شب شبیه بامداد بود
روز از نو
خاسته
کسی در غروب نیامده
مهلا مهلا می خواند
من زیاد راه آمده بودم
حوض سبز و ماهی قرمز
برای مرده بسیار راه آمده خوب است
کوچه ها می گفتند
"شب برای تنهایی مردهای تنها کافی است"
مرد تنها می گفت
فرشته ها
می خواندند
"به سرنوشت اعتماد
اعتماد
اعتماد کن"
خودشان هم دیگر
به این حرفها اعتقادی نداشتند
 
همیشه آدم به خودش می گوید "لعنتی بی خیال شو دنیا و مردم را لعنتی بی خیال شو" بعد چه می داند آدم یک اتفاق تازه می افتد یک داستان تازه و آدم دوباره فکر می کند تا به حال اشتباه می کرده. بعدش دوباره خستگی می آید و به آدم می گوید "لعنتی بی خیال شو دنیا و مردم را لعنتی بی خیال شو"
 
سعدیا شیراز داری نون مفت
می توانی شعرهای تازه گفت
گر بیایی یزد و شربافی کنی
مهره از کونت بیافتد جفت جفت

بابایم این را برایم می خواند گاهی. از اینکه با سعدی مقایسه می کند حال می کنم. سعدی شاعر خیلی خوبی بوده...
 
بیا و روی
پلکهای من
لاک قرمز بزن
بیا و چشمهای من را
مثل وب کم بچرخان
بیا من
توی خط کش دنیا نیستم
من را با دو تا سینها هایت بیا
از دنیا قیچی کن
 
دیره
می گفتن دیره
می گفتن
سخته
می گفتن سخته
آدمی که رفته
بدبخته
می گفتن
ما گفتیم
ما رفتیم
گرچه ما رو اصلا
دوس نداشتن
 
گاهی شبها آدمهای زندگیم را مرور می کنم و سوزنم روی اسم آدمها گیر می کند و عمیق می شود و سفت می رود توی عمق صفحه یاد خیلی ها می افتم صبر می کنم که صبح بیاید این وسطها گاهی هم خوابم می گیرد...

 
خسته ام
می فهمید؟
خسته ام
مثل ارواح توی قبر
از حرف زدن و از سکوت خسته ام
از تمام چربی همیشگی خاک
بر تنم
و این
همهمه مورچه های
غمگین و ناآرام
خسته ام
چه بنویسم؟
تشنه ام
تنهام
و
خسته
خسته
خسته
می روم تا فراموشی
 
خیلی مهم است
مهم نیست
ولش کن
دیگر اهمیت ندارد
 
lukd pvtihd lk vh ld tildn hdk [lgi ih vh ld o,hkdn ,gd pvt ,hud lk ]dc nd'vd hsj.

 
می گوید "تنهایی هنر است" بعد می گوید "نه نیست" بعد می گوید "نمی دانم کسی چیزی درباره من نمی گوید؟ من اینطوری زیادی تنها هستم" قرن جدید حتی فرهاد را هم از قبلش تنهاتر کرده...
 
آدمهای دیوانه
فهمیدند
برای هیچ کس مهم نیست
هر چه دیوانه تر باشند
فقط آدمهای دیوانه فهمیدند
دیوانگی مرحله ای
بالاتر از
آدمیت است
 
Sectarian Violence دستم
با سینه هایت
و Dialogue چشمهای مستم
با چشمهایت
civilization من و تو
تا ابد
با هم
در conflict شیرین
نخواهد ماند
سربازهای من
وظیفه دارند
هر چه زودتر
به خانه برگردند
 
و گفت "اینکه می گفتم سپاه ابرهه من را از او جدا نمی کند چرت می گویند" و گفت "شوهر قلچماقش آمد من را زد و او را با خود برد حقایق همیشه دور از واقعیتها هستند" افسوس خورد گفت "حق من بود مال من بود الان با کدام قلچماق غرمساقی خوابیده؟" و آنگاه گریست و ما گریستسم و جهان دریا شد. پس از ما داستان بسیار بر گریه های ما نوشتند...
 
فکر می کنم وقتی آدمی مثل من به یک زنی می گوید که شورت زنها خیلی بوی خوبی دارد آن زن اگر تحمل شنیدنش را ندارد نباید بپرسد که "خاک تو سرت کجایش بوی خوبی دارد؟" چون آدمی مثل من دقیقا به مکانش اشاره خواهد کرد و دلیلش را هم برایش به صورت دقیق شرح خواهد داد. کلا به نظر من وقتی کسی حقیقت را می داند از او زیاد نباید پرسید شنیدن حقیقت آدم را غمگین خواهد کرد...
 
کاشکی آدمهای دنیا آنقدر کم بود که فقط
شاید آدمهای دنیا آنقدر کمند که فقط
خاک بر سرم
می ترسم
حتی جرات گفتنش را هم ندارم
 
فکر کردن کار اشتباهی است. من همه اش دارم این را به خودم می گویم و همه اش فکر های مختلف می آید توی کله ام و هی به مشکلات دنیا فکر می کنم و هی به خودم می گویم و هی با خودم حرف می زنم و هی از خودم می پرسم. خودم هم دیگر به حرفهای خودم اعتقاد چندانی ندارم احساس می کنم به مرحله جدیدی از زندگیم رسیده ام. پا گذاشته روی هر چه داشتم و ریخته هر چه برداشتم. خسته ام و گرسنه و هیچ چیزی مرا نه آرامش و نه سیرمانی نخواهد داد. پایان جهان نزدیک است. پایان جهان نزدیک است...

 
مرگ دیوانه است. وجدانش ناراحت است. گاهی می آید در گوشم می گوید "آدم ها بعضیشان زودتر می میرند بعضی هایشان دیرتر دلیلی ندارد ناراحت باشی" بعد خودش را مثل گربه ها روی ایوان کش می دهد اضافه می کند "مردن انقدر ها هم مشکل نیست خودت هم نمی فهمی چطور اتفاق می افتد"
 
تقدیر ما این نیست
نه تقدیر ما این نیست
احمق ترین مرغها گاهی فریاد می زنند
سر خروسها
به تلمبه ها و
مرغهایشان گرم است
مرغابی ها
بی خیال از
گلوله های بزرگ وینچستر
در آسمان خاکستری پرواز می کنند
سگها به مرغهای نیفتاده
وق می زنند
دختری برای عروسکی
که یادش نمی آید
کی
گم کرده
گریه می کند
مادری یاد این افتاده
که آخ جان فردا جمعه است
یواشکی می رود
سر کمد
و زیباترین شورتهایش را می پوشد
آسمان تاریک است
سر خیلی ظهر است
ولی آسمان به شدت تاریک است
قلم را می کنم
توی تخم چشمم
و بعدش یادم می آید
هوا اصلا برای شعر گفتن مناسب نیست
 
به تو فکر می کنم
و سینه های من از تو
مثل اژدهایی فهمیده
به بیرون نابی
قرمز رنگ رگ می زند
به تو درک می کنم
و تمام هر چه
در تنم
به سوی تو
سیخ می شوند
فکری به حال من بکن
دارم می ترکم
التماس می کنم
فکری به حال من بکن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ببین من
.
.
.
.
جدی
.
.
.
.
.
.
بوم
 
و به من گفت "به سرو نباید مثل چنار آب داد به چشم های سرو نباید نگاه کرد. سرو طبعش بلند است. باید این چیز ها را یاد بگیری شیرین که آمده بود من سم اسبش را بوسیدم هیچ جای دیگرش را نه باور کن سم اسبش را بوسیدم این را به حکیم هم نگفتم به تو اما می گویم. عاشقی کار صعبی است اتوماسیون نیست که فرتی یاد بگیری به حرفهای من گوش کن" می گویم "دیوانه همیشه ارزش شنیدن دارد" می گوید "مجنون نه! فقط فرهاد! مجنون نباش! فرهاد شو!" و بعد صدای کلنگش از توی کوه می آید. مثل صدای زنجیر بر تن لخت عزاداری بنگ بنگ بنگ حالا بنگ بنگ بنگ...
 
احوال کلاغ را
از کلاغ بپرسید
رتیل را
از رتیل
کبوتر ولی حالش خوب است
هفته پیش آمده بود کلاس
بهار هم به جای دوری خواهد رفت
بیزینس احتمالا از بازار
ماشین تازه ای خریده
برزو هنوز هم کرد است
گیسهای مسعودی
عمیقا بلند تر شده
شهرام دیگر نمی آید
مریم
هزار سال پشت هم است
کار دارد
محمدی در کرج گم شد
باورش کردنی نیست
ولی
من هنوز کلاس می آیم
 
می دانی سنجاقک؟ امروز یکی آمد و سراغت را گرفت هر وقت کسی سراغ تو را می گیرد یاد خودم می افتم. یاد آن همه حرفهایی که با هم زدیم و اینکه هنوز هم گاهی جایت خیلی خالی است. دلم خوب تنگ می شود برایت که زیاد هم ندیده بودمت زیاد خودت می دانی. بچه غورباقه بودم هنوز که آمدی و پریدی. ولی من اینجورم. یاد همه آدمها برایم می ماند این مرداب لعنتی با عکس این همه سنجاقک روی دیوارش زیباست. می دانم می فهمم قرار نیست و من که جزو آخریهایش هستم رو به پایانم. زیاد اتفاق می افتاد قدیم ترها که آدمها کلمه بشوند و کلمه ها مدام قلپ قلپ از ته مرداب قهوه ای بیایند بالا و گرم و لعنتی روی آب بترکند. جدیدها راستش مد است که همه فراموش می کنند. من فراموشی توی کارم نیست همه همانجا که هستند می مانند. نه کم می شود سنجاقکی به مردابم زیادش هم زیاد اتفاق نمی افتد. به عنوان یک قورباغه خوشبختم. خیلی از قورباغه ها را می شناسم که دو تا دست زدن توی آب خسته شان می کند و اسم خودشان هم گاهی یادشان می رود چه برسد به سنجاقکی که روی صورتشان نشسته. نمی دانم وقتی که می گویم یادم می ماند این فقط هم چیز خوبی نیست. چیزهای بد هم یادم می آید. سنجاقکی که آفتاب بی حالش کرد و توی آب افتاد یا آن یکی که بالش را مورچه ها به خانه شان بردند. می دانی سنجاقک؟ امروز یکی آمد و سراغت را گرفت هر وقت کسی سراغ تو را می گیرد یاد خودم می افتم...

 
سکوت


Mark Ryden

تقصیر هیچکس نبود
تقصیر هیچکس
همه چیز بی دلیل اتفاق می افتاد

Labels:

 
ابلهانه با عشق

سگ برینه به کلم
خاک غروب جمعه بریزن
پشتم
اسب بشاشه تو چشمم
نجس بشه دستار
رد شدم از تموم برفا و
قله رو ندیدم
رد شدم از کلوم و حرفا و
چشمم
به دست مردم بود
خر شدم
شما کجا بودی؟
من هی از این
به اون دویدم و
دست هیچ کس نبودم
شما بودی
من هی دویدم از
این به اون کویر و
بارون بود
من هی دویدم از
این جزیره تا
هی بادبون کشیدم من
خاک تو سرم
و واویلا
شما توی ساحل خوابیده بودی
تنها موندین
شب شما رو شکار کرد
نامرد آسمون
شما رو
با خود برد
رک و راست
من هلاکتون بودم
رک و راست
که خاکتون بودم
حالا
جدا
کجا رفتین؟
حالتون خوبه؟
حال می کنین تنهایی؟
 
و گفت "اگر راه به نیستی بود برای خود می ساخت و خود را رهایی می داد بیهوده امیدوار نباشید" و گفت "ستایش او راست که داناتر و مهربان است"
 
سترون
سقط
ساقیا جان سمی

سگت من
که غم
ماند
در من کمی

کسی با من از نو
رسید از عبث

تغابن به غایت
تغافل به بس

سرقت به سرعه
به مالم دمی

به دستم گچی
به دل اسکرچ
به پشتم خمی
که کی تو فرج
انا
ظن ماذون ما لم یرا
انا
تاکدوا لا و انا یرا
انا
ملهمون بالحام تلخ
انا
ترزبون به انا سری
سریع
سریع
به جامی دگر
حریص
حریص
به کامی دگر
بده ساقیا
ماچ بده ساقیا
 
صدا زد
"بیا
بی صدا تمامش کن"
و چشمهایش را بست
صدای اذان
توی شهرها پیچید
زیاد بودند
یادشان نمی آمد
شب کی رفته
 
شبونه
خونه خونه
مردم
به حرف روزای قبلشون میان و
تو فکر روزای بعدشون از
توی کوچه ها رد می شن
شبونه
دونه دونه
پروانه از آسمون
جای بارون خال خال
ریخته
روی بونا
شبونه
یاد آدما می افتم
هرکدوم یه جایی
خدایی
حسابشو کردم
دیدم
کسی اینجا نیست
شبونه
کتابو بستم
زبونم
لای در کتابای بسته گیر کرد
شبونه هی
قصه های تازه نوشتم
ناله کردم همش
توی تنهایی
شبونه
شیون
می دونه
نمیادش اصلا
بیادم نمی مونه
شبونه
بونه ها
از چیزی که نمی دونم
چه جور آخه می شه
بنویسمت
که از جیگرم باشی
تو دستام
شعر لعنتی
شعر کس کش
نامرد
چه جور بگم
چقده می خوامت
خواستمت امشب
چه جور باید بنویسم
تا تو دوباره
تو
صدای باد و عطر دفترا گم شی؟
می دونم
می دونم
قرار نیست بمونم
شبونه
شب خالیه
نمی دونم آخرش کجا می رم

 
یادم می آید از یک داستانی درباره یک کرمی که همه چیز را اندازه می گرفت و می رفت. و همه حیوانها با او مهربان بودند و خودشان را با او اندازه می زدند. و هیچ جای کتاب ننوشته بود که آن کرم هیچ وقت درباره خودش هیچ چیز نفهمید و هیچ وقت ننوشتند که گاهی شبها گریه می کرد چون نمی دانست به کجا باید رفت. این چیزهای غمگین را خیلی ها نمی بینند. خوش به حالشان که این قسمتهای ذهنشان بسته است.
 
بابونه می کارم
باور کن
حیاط را کلا
بابونه می کارم
و ریحان خیلی کوهی
روی دیوارها
دنیایم باید
از چشمهای تو
نیرو بگیرد
می توانم
از نو
دوباره
جوانه خواهم زد
دوباره از نو
به هر بهانه ای که باشد
 
چینی ها می گویند
"شاهین
برفراز مار است"
ایرانیها می گویند
"گرفته ای
چیزی به مرگت نمانده"
در جواب حرفهایشان می خندم
بهار آمده
و برای مردن
حیف است
چینی ها می گویند
"اژدهای سرنوشت"
ایرانی ها می گویند
"ببینیم چه پیش می آید"
 
کرمی توی تنبانم نیست
فقط
بدون اینکه بخواهم
دیوانه تر هستم
بدون اینکه بخواهم
هزار فرهاد کوچک
در جانم
کلنگ می زنند
صدتا شیرین
توی اوهامم می رقصد
پانصد تا
کاترینا
توی سینه ام طوفان است
شبها
خواب نمی بینم
خواب من را شب می بیند
برای خواب
قصه می گویم
با هم
به خواب و کابوس
این و آن رفتیم
 
و صاحبش که راستی
نخواستی
به من بگو
کجا و که
چه می شود؟
چگونه من
صلات ظهر و ماه و راستی
هوای خواستی
پس است
راستی
فرو نکاستی
بلند شد
زمین به رنگ دیگری
رهید
به جای دیگری شدم

 
درمان من؟
کی در می آوریش؟
 
حرفهای با کلاسم ته کشیده کتاب نخوانده ام و نمی خوانم بسکه خودم توی دره خودم تنها هستم نه سارتری هست نه کامویی نه حتی تگزوپری ناآرامی که برایم داستان مهربان بگوید. حرفهای با کلاسم ته کشیده خیلی سال است که داستایوفسکی نخوانده ام و شاید دیگر حتی یادم نمی آید راسکولنیکوف چه شکلی بوده. قزاق پتراکف ولی سراغم می آید گاهی. با آن ماده گرگ نمی دانم اسمش چه بود روی شانه اش خیلی وقت است که خوابی ندیده ام و خیلی وقت است کسی به من نگفته عجب ذهن لطیفی دارید. فکر می کنم پایان آدم اینطور اتفاق می افتد. ذره ذره تکه تکه اش توی راه می ماند تا یک روزی می بیند از او چیزی باقی نمانده است. می دانید فکر می کنم توی این راه آدم به سمت هیچ ستاره ای هم نمی رود مثل کورها دست دست می زند توی تاریکی و سر هر پیچی یک تکه اش جا می ماند. بعد لخت از همه چیزش روی زمین می افتد و انبان حرفهایش مثل کرم در تن مرده تکه های آخر تنش را سق می زند. من الان آنجا هستم
من
الان
اینجا
هستم
 
شب پیش من آمده بود
و من از شب نوشیدم
و توی شب شاشیدم
و راه رفتم
و شب
دست من را گرفته بود
و شب زیر هیکلم بود
و ما هر دو مست از تاریکی
مثل دو پروانه
توی شب می رفتیم
 
شمشیر می کشم
برای خودم
می زنم به دشت خودم
خودم
خودم را شهید خواهم کرد
بچه ها
گریه؟
من
دنبال سرنوشتم رفتم ان
شاء الخلق ان یراک سفیلا
توی جاده های نمی دانم
مردم
هر شب
خرد کردن خودم
به دست خودم
با تبرهای فولادی را
جشن می گیرند
اینجور مردن
توی سرنوشت من است
از دنیا
سر خوردن
توی سرنوشت من است
شمشیر می زنم
با خودم
مثل دیوانه های توی
فایت کلاب
و وقتی از
خودم
خسته شدم
خودم
به افتخار سر بریده خودم
در تشت
شراب خواهم نوشید
برایم گریه می کنید؟
ممنونم
گریه دوست دارم
گریه کردن خوب است
گریه آدمها
حال دنیا را بهتر خواهد کرد

 
موج می آید
و صدف را
پر می کند هر شب از ماسه
موج می آید
و توی کفشهای دخترانه
شن می ریزد
شن ها
تا صبح فردا می مانند
صدف ها تا ماه بعدش
دمپایی تا ماه دیگر
دخترک سی سال دیگر یائسه خواهد شد

 
مسخره نکنید
خوب هر کسی یک چیزش
یک جایش
خنده دار است
من هم گاهی شعر می گویم
دست خودم نیست
تقصیر مردم است
که پیرهن نازک سفید و
تاپ صورتی دارند
من چکاره هستم
وقتی کسی دامن سیاه بپوشد
شعرش فوری
در من
اتفاق می افتد
وقتی کسی لامبادای قرمز بپوشد
یا تنگ ترین شلوارهای دنیا را
شعر بی اختیار اتفاق می افتد
 
شعبه دوازدهم
از دادگاه خداوند
امر بر
بررسی حرفهای نگفته یک شاعر
که در دلش پوسید
شعبه پانزدهم
دادگاه زنی
که با ولع
توی تابستان
دامن چاکدار می پوشید
شعبه سیزده
جنگ است
تحقیق می کند
چه کسی که را کشته
شعبه اول
قضاوت این گناه صعب
که کدام احمقی
بی اجازه
دنیا را آفریده بود
 
شب می گوید "یک ستاره لعنتی اینجا روی شانه ام گز می زند و این درد لعنتی ماه آخرش من را خواهد کشت"
ریلکس و بی خیال شب
سیگار سرخ می کشد
و از پرده های پنجره
سراغ دخترها را می گیرد
 
همیشه باد می آید و آدم را تکان می دهد وشب را تکان می دهد و درخت را تکان می دهد و هر چیز را که شکافتنی باشد شکاف می دهد. و از هر چیزی که گسستنی باشد می گذرد. باد می آید. و دکمه های لباسهای روی بند را می شمارد. و صدا می کند توی شب تو را که لیلا لیلا و حرف می زند باشب و شریکی زر می کشند و قر می زنند و از جهان به هم ناله می کنند. باد می آید دوباره بعدش و قلب آدم را تکان می دهد...
 
فکر می کنم دوباره دارد اتفاقی می افتد

کلبه
در دست باد
تکان می خورد
شب
از صدای قدمهای باد می لرزید
گاوها
پرواز کنان
ماغ می کشیدند

تو توی باد سفت ایستاده بودی
با گیسوانی ساکن
و خیلی از حشرات نا آرام
از من
فواره می زد
می جوشید
خسته می شد

شب
مثل عسل
روی کندوی ما می ریخت


چیزی دوباره سر به ترکیدن داشت
حتی خدا هم می دانست
چیزی سر به ترکیدن داشت

 
جای من را می دانند
کجای من را می دانند
با هم نداریم
با هم
غصه داریم
حرفهای هم را می فهمیم
من و فرهاد انگار
یک نفر هستیم
بنگ بنگ بنگ
 
سفید را
ساده تر بپوش
و دکمه های سفید را
سفت تر ببند
توی کوچه با احتیاط باش
به آرامشی یواش
مگذار
ذره ای از تو
در باد بگردد
خطرناک است
بوی تو
توی حدقه های بی جان من
پیچیده
تمام عنکبوتهای من را
به پروانه های کوچکت
حریص کرده ای
هراسان باش
عنکبوت هفت پای لنگ
آرام و سنجیده
با احتیاط
به سوی تو می آید
 
باید بود
هیچ راه فراری از دنیا وجود ندارد
این قانون عالم است و خدای بیچاره هم حتی در مقابلش
اختیار ندارد
 
ریلکس می شوم
از تمام دخترها
پنجره هایی
که به سوی باران و باغچه ها بازند
ریلکس می شوم
از تمام بادی که وزیده
ریلکس می شوم
از صدای شیپورهای جنگ
و عقریه هایی که
در انتظار من ایستاده اند
می روم
روی بالکن هستی می نشینم
یواشکی می نویسم
من امروز خدا هستم
سیگار کوچکی به من بدهید
یواشکی می نویسم
خسته ام
دلم درد می کند
سرم بی حال است
گریه ام نمی آید
و روی چارجواب هستی
خط می کشم
می نویسم بی اراده
نه
ه) هیچکدام
خدا هم من را دست کم گرفته است
 
حرف؟
زیاد نیست
حوصله ام را داری؟
نه؟
باشد
بی خیال
 
غمگین ترین شعر دنیا را
گریه دارترین حرفهای مزخرف را
از همان که گنجشکها را
توی آسمان کباب می کند
اگر نوشتم
دوباره می آیی؟
دوباره دلت برای من می سوزد؟

"از مجموعه یادداشت های فرهادی که پتکش را گم کرد"
 
شب
ده خدنگ نامردی
در پشت من زده است
روز پشتش را هم حتی
و کتابها مدام
پشتم
صفحه می گذارند
مردم
دوستم ندارند
حتی خودم هم فقط
گاهی
غمگین به من لبخند می زند
تحملم برایتان سخت است
ممنونم که من را هنوز می خوانی

 
و من
خیس از دنیا کاش
مثل سگها
می توانستم
با تکانی کوچک
بتنکانم از خود
دنیا را
کاشکی کمی کمتر
آدم بودم
 
کون و پستان برهنه
از آسمان می بارید
Boyshortهای سفید توری
و قرمز جی در لامبادا
دنیا
از بوی زن پر بود
و شبها
هر شب
در رحمهای تنگ
بچه های تازه کاشته می شد
شب
شبیه خودش شده بود
دخترها
دنبال گیسهای ویلان هم
می دویدند
کسی دیگر
مانتوی کوتاهتر نمی پوشید
علفها
و گلها
توی باغ ارم
برهنه رشد می کردند
کردها
لزگی می رقصیدند
همه جا بوی آفتاب و
زن می داد
ما به صورت اتفاقی رستگار شده بودیم
 
همیشه وقتی به آدم می گویند ساکت باش معنیش این است که یک نفر دیگر می خواهد حرف بزند. وقتی که می گویند متحد باش یعنی قرار است به حرف کسی عمل کنیم. وقتی که می گویند بهایش را می پردازیم یعنی تو بهایش را می پردازی. وقتی که می گویند هیچ تغییری نمی کند یعنی برای کسی که نمی شناسی هیچ فرقی نمی کند. وقتی که می گویند خوشحالیم یعنی خوشحالند یا می خواهند خوشحال به نظر بیایند. همیشه وقتی به آدم می گویند ساکت باش بهت است آدم ساکت باشد...
 
شرح ظفرنمون یک چت بی فایده

گفت
نگاه نکن
با نگاه کردن به جایی
گفتم
جایی نمانده دیگر
همه جایم بی حس ام
چشمها
فقط
گفت
ببین
منطقی باش
تو
گفتم
دلم برایت
کی؟
گفت
نمی دانم
معلوم
گفتم
چی چی معلوم؟
من
برایت
گاهی
گفت
حق داری
گریه ام گرفته بود
گریه کرد
از دور دست kiss فرستاد
 
شاپره های گلدون
و دختر بی دندون
یه کپه موز تو قندون
و گریه فراوون
دستمال آبی داره
توی جیبش می ذاره
میره باهاش مدرسه
به آرزوش میرسه
اتل متل تقنیه
عماد حمید مغنیه
راضیه مرضیه
به حد خوب افراط
اتل متل عم قزی
یه امت رافضی
به سال صد و هشتاد
تو چاله شب افتاد
اتل متل زمستون
راجع به کون و پستون
یه شعر تازه گفتم
انقده خوب و آسون

 
گاهی فکر می کنم که هیچ دلیلی برای زنده بودنم وجود ندارد. نه اینکه بخواهم خودکشی کنم و اینها گاهی باورم نمی شود که زنده ام. هیچ باورم نمی شود چیزهای اطرافم واقعی هستند. می خورم توی دیوارها بیخود احساس می کنم آخرش از توی دیوار رد خواهم شد و اینها فکر می کنم از توی دیواری که وجود ندارد چرا نمی شود رد شد. آدم چرا باید با آدمهای که وجود ندارند صحبت کند و بششان احترام بگذارد. مثلا شما که می آیید حرفهای من را می خوانید و کامنت می گذارید و سروری که من روی آن، سایت را لود می کنم وجود دارد؟ نمی دانم واقعا من چرا آپ می کنم الکی و اینها؟ نمی فهمم. مثل همان داستان آفرینش است. خدا جز آپ کردن مداوم زندگی چاره ای ندارد. سخت می گذرد تنهایی...
 
بیا
پیش و پس بیا
کمی بیا
نه آنچنان
ولی بیا
قرار داشتم
که کار داشتم
حرف دیگری نبود
بیا ولی
قرار داشتیم
 
و گفت "مرد از مرگ می آید و زن از زندگی" بچه ها گفتند "دوست دختر جدید گرفته باز کس شر می گوید" این یکی را ننوشتیم...
 
خون شدم در رگ جهان
من
تو را
و تو مرا
بی امان
تلمبه می زنیم
 
ببخشید
کلمه هایم پیش و پس
ببین
حرفم
نه که اینکه
گوش کن
خوب
حواسم هست
حواسم هست
گیش و گس می شوم
روی کی بردم وقتی که می آیی
 
چراغ
قریه
بیابان
مه
گرفتست
نازلی
نگفت
بنفشه
مژده
شکست
رفت
بامداد مرده است
به چه امیدی دیگر
بیدار می شوید
 
یک چیزی از تو
شبیه ماده گرگهاست
چیزی در من
مثل علف رشد کرده است
مثل مورچه
بع بع می کند
در سکوت قرمز رنگش
من تشنه خونم
تشنه خودم
بیا
از خون من
دنیایم را
چند لحظه ای رنگین کن
 
شنل قرمز کلاهدارم را
بر سرم می اندازم
سبدم را روی کولم
داد می زنم میان جنگل
"آهای گرگها
من مادر بزرگ ندارم
بیایید مرا بخورید"

 
تا کجایت را بیایم تنهایی؟


Tommy Mardel

فاحشه ای در مادرید

Labels:

 
هی سکوت می کنند
من سئوال می کنم
و هی سکوت می کند
آسمان
و هی جیک نمی زند پرنده
و هی
دشت
در سکوت افسرده می شود
 
روی خرابه های
از
کوههای دنیا کاج تازه کاشته ام
به خارهای تشنه و تیز از
بیابان اول
آب داده ام
برای بیشتر از
صد و هفتاد و چهار مدل
از مدلهای دنیا
لباس زیر دوختم
با گلدوزی قرمز
به قزن های
سینه بندهایشان روغن زدم
تا در زمان مناسب
به آسانی
بچه خوبی بودم
بچه خوبی هستم
جهان پر از
لبریز تلنبار
حرفهای غمگین من است
خیلی گاهی نامردی
که من را
تحویل نمی گیری
 
ستاره
ستاره
ستاره
ستاره
ستاره
ستاره
شب تنهاست
 
رنگ جهان آبی است
آب های جهان
غمگینند
 
شب می گفت و
ما نمی فهمیدیم
شب سکوت می کرد و
ما گریه می کردیم
ما گفتیم
و شب
به اندوه
سکوت کرد

 
خودم می دانم
خورشید از آن بالا
طهرش که رد شده
شب را می بیند
خودم می دانم
خودم بهتر می دانم
 
و گفت "بیزاری گام اول است حالا ها باید راه بیایید" ما سر فرو افکنده در خود شدیم...
 
ژولیده ام بیا
ناخن از تمام صورتی
زیباتر
سلامم نمی کنی ها در ی
بیا
بدون اینکه بگویی
شب از تمام حرفهای من
از تمام دنده های
سینه هایت
گذشته بود
من خواب دیده بودم
من تمام زندگیم را خواب می بینم همیشه
باورکن
می دانم
 
تیغ بزن
تیغ بزن
دست من و
ستیغه ها
من به جهان و
صیغه ها
دوست مشو
دوست مشو
گریه مکن
تیغ بزن
دست به افلاک زدم
شعله بر خاک زدم
نور شدم
کور شدم
سلسله در
گور شدم
مرده دیوانه شدم
پنجره بر خانه شدم
گیسوی بی شانه شدم
دوست شدم
کنده شدم
دوست شدم کنده شدم
عاقل و شرمنده شدم
جز به جهان نیست به پا
دم مزن و
تیغ بزن
پشت من از
دست من از
پای من از
جرح شدم
چرک شدم
تیغ بزن
تیغ بزن
دم مزنم
دم مزنم
حرف دگر من نزنم
تیغ بزن
تیغ بزن
 
می آیی نه؟
ستاره از صبح می پرسد
می آیم
ولی وقتی
که تو دیگر
رفته باشی
 
خسته نیستم شب از باران خسته نخواهد شد. کوچه از عبور مردها. گاهی زنی می آید گاهی می روند مردم. همین ها که گفتم نگرانم نباشید. نگرانم نباشید. نگرانم نباش. نمی میرم...

 
سر از سامان نمی پرسیم و قدر هم بدانیم
کذا مز کز کجی یا ما
طلا وختی به بختی
تق
 
کاف و لام و میم ها
سین و قاف و طین و
تین شده
به من
ظنین شده
در کفم
خفم
بلندتر
ترانه خوانده ام
شنیده ای؟
 
شب از روی ابرها عبور کرد
و خاطره از روی کوه
و کوه از میان ابرها
عبور کرد
خورشید آنجا ثابت نشسته بود
مرا نگاه می کردی
خوب که چه؟
چه باید
یعنی کی باید می گفتم؟
و تلخی گذشت
مثل قهوه روی زبان گربه
مثل رد شدن عاشق مادر قحبه
از مقابل شیروانی
شب تنها بود
 
دیکلاماسیون
شبی بی اندازه
خال خال آبی
و لی لی
فلامینگوهای
پر ندار قرمز
روی آب های
مهتابی
و ریختن شب
توی گیلاس شامپاین
خواب می دیدم
خواب می دیدم
آخ جون
تو هم از آن ته ها
داری
می آیی
 
مایکروسافت منی
من هم
مثل اکثر مردهای دیگر
پنجره ای به سویت
دارم
ساپورتت مرا جواب می کند
ساپورتت مرا جواب می کند
 
ترین های
کلمه ها
محاصره ام می کنند
وقتی یاد تو
می افتم
 
دلم هنوز
باور کن
دلم هنوز
دکترم باور نمی کند
ولی تو باور کن
می شود
می توانم
برای تو
هر دم
تنم هنوز

 
گفت "خستگی فقط مرحله اولش است هزار مرحله دارد عاشقی خیلی جاهایش را هنوز ندیده ای" بعد پرسید"من توی غار کلنگ می زدم کسی زنگ نزد؟"
 
- تنها می مونی؟
- نه به لطف حضرت باریتعالی آدم غمگین توی دنیا فراوونه آدما میان هی میرن هی
 
ستاره دریایی
با دانه دانه های تاول
بر تنش
روزی
ستاره شب بود
من هم
یادم می آید
من هم
بچه بودم
 
شانه هایت را
برای
ماچ کردن
دوست دارم
دوست دارم
سینه هایت را
برای
واچ کردن
دوست دارم
دستهایت را
برای
تاچ کردن
دوست دارم
 
این ها
کس شعرند
حضور ابژه در
پیراهنت
مرا به سوی شعر فریب داد
تعارف نداریم
ابژه ها
در شعر شاعرانی
چون من
خیلی مهم اند
ببخشید آقای منتقد
این ابژه ها
قشنگند
از این زاویه
شما هم می بینید؟
من بهتر از دریدا می فهمم
ابژه های به این خوشبویی
با شاعر لاغر چکار می کند
باشد دعوا نداریم
شاکی باشید
من پیش ابژه های خودم می مانم
راستی
دماغ شما ابژه ای به شدت
بد قیافه است
هو هو
منتقد و
هو هو
 
من را نفهمیدند
من را نفهمیدید
خودم هم نفهمیدم
فرصت زیاد است
بعد مردنم
درباره خودم
فکر می کنیم
فرصت زیاد است
 
آدم چطور می تواند درباره خستگیش از نوشتن بنویسد؟ چه جور می شود نوشت که احساس می کنم حرام شده ام و بدتر احساس می کنم جز این چاره ای برایم نبوده برایم مهم نیست کجا می روم دارم. مطمئنم زیاد درد خواهم کشید زیاد گریه خواهم کرد و هر روز حسرت روزهای قبلم را خوام خورد مثل الان که حسرت چندسال پیش را دارم و چند سال پیش که دلم برای روزهای دبیرستان تمگ بود و دبیرستان که خاطرات دبستانم یادم می آمد. این کلمات لعنتی کی قطع می شوند؟ آن روز لعنتی که سعی کنم چیزی بنویسم و دیگر نتوانم چه بلایی سرم می آید؟ کلمه که توی جان آدم بماند می ترشد آدم بوی گند می گیرد از کلمه های فرسوده مثل یک دسته مو می ماند توی گلوی آدم. خسته شده ام حوصله ام از خودم سر رفته. چه جورش را نمی توانم بنویسم. آدم چطور می تواند درباره خستگیش از نوشتن بنویسد؟

 
و دنیا
امن و امان است
شب به نهایتش رسیده
روز می آید
ما مردیم
به درک
می بینید
روز هم
برایتان چیز تازه ای ندارد
 
"سیخ زدن" کلمه پلشتی است. وظیفه آدمها بینهایت پیچیده کردن جهان است یا بی نهایت ساده کردنش سیخ زدن فی الواقع تلاش مردها برای ساده کردن هستی نیست برای پلشت کردن آن است. وقتی کسی این کلمه لعنتی "سیخ زدن" را به جای گاییدن یا چه می دانم خوابیدن یا هر کس شعر دیگری به کار می برد احساس می کنم آب کیرش را توی صورتم پاشیده. از همه مردهای دنیا متنفرم. علی الخصوص از خودم...
 
و گفت "جهان را چه پنداشتی" ورا گفتم "مشتی مردم آویخته بر ازار هم و جمعی پلشتان تاج بر سر نهاده گزمگان تیغ در هر نهاده و دیگر هیچ" گفت "هیچش درست است الباقی را گزافه گفتی"
 
آدم هی عین کس خل ها می دود می دود و فکر می کند که رسیده بعد یک علامت می بیند که رویش نوشته "30 سال تا دری که کوبه ندارد" که زیرش با دست نوشته اند "عین برق می گذرد هیچ نگران نباش" بعد آدم سرش را می گذارد روی زانویش و کمی گریه می کند...
 
قل میخورد پگاه
پرنده ها هم
کوه هم
من هم
تو ایستاده ای
با دستی
عمود بر
هر دو پستانت
رج بر رج
در آستانه
نفهمیدن
قل میخوریم ما
تا پیش پای تو
و تو
از من گرد و
زمین گرد و
پرنده های گرد و
کوه کوچک
گذشتی
با دستی
عمود بر
هر دو پستانت
 
شب
لایزال است
تب می کند
بی التفاتی به اینکه
بی مروت
حتی
شب
 
و گفت "shit!" و گفت اگر این همه ساله جای تیشه شخم زده بودم گرسنه به دنیا نمی ماند و گفت "به تخمم همین پتک زدن خوب است" و صدای تیشه اش از نو جهان را پر کرد...
 
من فکر می کنم پررو شدن دخترها مساله خیلی مفیدی است. برای همین فکر می کنم که اگر آدم یک دختری را ببیند که خوشگل است و احساس کند که از سرش زیاد است باید این را حتما به آن دختر بگوید...

 
فکر می کنم که خسته ام سنجاقک. از آدمها از دنیا از همه چیزها. از این دیوانه هایی که مدام توی خیابان و روی زمین با هم کلنجار می روند یقه هم را می گیرند. به هم موشک می زنندو هم را و من را می کشند. دلم برای همه چیز نداشته دنیا تنگ است. برای همه کارهایی که هیچ وقت اجازه اش را نداشتم. پرواز کردن سخت است نه؟ فکر می کنی امیدی هست نه؟ خسته شدم بسکه دنیا را توصیف کردم و اینکه هی در جواب مردم گفتم شاید و گفتم نمی دانم و گفتم ممکن است و اینها. آدم وقتی از راه رفتن خسته می شود می نشیند. وقتی از زندگی خسته می شود خودش را می کشد ولی جدا وقتی آدم از بودن خسته می شود چکار باید کرد؟ اگر آدم بخواهد روح نباشد. جنازه نباشد. هیچ چیز نباشد. چکار باید کرد؟ سنجاقکهای زیادی اینجا می آیند و راههای دنیا را از من می پرسند. سوسکهای زیادی می آیند و پرنده های زیادی و من هیچ وقت هیچ جا نرفته به آنها می گویم کجا می شود و کجا نباید رفت. یکی به من هیچ چیز ساده هم نمی گوید. گاهی فکر می کنم خیلی سال است مردم اسکلت شده م و دنیا دارد روی جمجمه داغ از آفتابم اتفاق می افتد. دنیای بیرون من کجاست؟ شما کی هستید؟ چرا شما همه همیشه با همید و من تنها هستم؟ چرا جزو دنیای شما نمی شوم؟
 
او همین حرفهای ساده بود
شب درباره من
به خاطره ها گفت
بگذار پیش من باشد
خاطره هایم گفتند
هنوز زود است
نمی تواند
نمی توانید
شب دست مرا گرفت
و من مثل هر شب
از شب
بالا رفتم
 
ببین به هم هم توجه کن.
هم معنی مبهمی دارد.
هوم
هام
هم
هن
هوی
ها
هر
هت من توجه کن
 
دقت کرده ای
جدیدا
توی خوابت
مردی هست
دونده تر از همه مردهای دنیا
قویتر
که تمام دیوها را می کشد
و شب
توی خرابه ها می خوابد
و حتی وقتی
اژدهای خیلی بزرگ خاکسترش می کند
خوشحال است
اشک چشمهایش را دیدی؟
اشک توی چشمهایش را دیدی؟
اگر بمیرم هم نمی گذارم تو حتی یک خواب بد ببینی
 
راستش
دروغ می گویند
راستش اینکه
حرفی برای
گفتن نمی ماند
جز اینکه
گاهی
من هم
تنها هستم
مهم نیست
خوب می فهمم
برای تو اصلا
 
حرف دیگر شد
سیب زمینی ها
بدون انقطاع
رشد می کنند
کلمه ها
لای موی شاعرها
لای پای دخترها
لای همه چیزهای دنیا
وول می خوردند
شب تاریکتر شد
خواب آمد
کوه روی پنجه ها آمد
بی صدا
روی موهای دشت دست کشید
حرف دیگر شد
ما دیگر
تنها مانده بودیم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM