و من شاعری ساده هستم
چند کجای ساده می دانم از دنیا
که برای دوتای مان کافی است
و چند چیز نصفه دارم
که شاید برای دوتایمان کافی باشد
- به خدا قبلن خیلی بزرگتر بوده
باور کن -
شاید تو در میانه
برای همین چند جای کوچکی که میشناسم
و فکر می کنم برای ما کافی است
شاید همین جا
عرق کردی
فریاد کشیدی
فریاد کشیده باشی
شاید من
ساده
از رودخانه های خروشان تو گذشتم
و موجهات
لک لک زخمی را
با خودش نبرد
[+] --------------------------------- 
[0]
سنگ
از زیر پای تو لغزید
تمام دشت فهمید
تو در کنار تخته سنگ روی کوه ایستادهای
تمام دشت فرار کرد
و جویبارها
عینهون غزالهای ورجهورجهی ابله
درختها
عینهون فیلم های ارباب حلقه
دوان دوان
به گوشهای گریختند
دشت هیکلش را
لوله کرد
و جایی پنهان
به دیوار سرد سنگ تکیه داد
آفتاب رفت
تاریکی ترسو
جمع بود
رفته بود هم
علف برای خوردن نبود
- اگر فرش دشت لوله شده باشد علف هم خوب -
من
مثل آهوی لرزان درویش
در میان زمینه ی مطلقن خالی
پستاسکریپت ایستاده بودم
تو در کنار تخته سنگ روی کوه ایستادهای
[+] --------------------------------- 
[0]
برای سنگ قبرم
و سینه ام را گشودم
و از من
مثل شیشه های پروانه
هزار هزار از نو
پریدن گرفت
و برای هر گلی
پروانه ای بود
و برای هر روشنفکر بی قوارهای
دوس دختری
هوا زیبا بود
شب زیبا بود
آفتاب زیبا بود
و من
شیشه ی شفاف
جهان را گرفته بودم اما
پروانه ای
برای سنگ قبرم نداشتم
[+] --------------------------------- 
[0]
شوالیههای مرده دارند
در گوشه های خاطره ی مرداب
زنگ میزنند
با خارشی مداوم
که از حشرات قرون وسطایی نیست
قرون تنها
در لای شلوارهای فلزی
خارش گرفته و
رنج میدهد
شوالیههای مرده
توی باد
غژکننده فکر میکنند
حتی اگر برگردند
حتی اگر برخیزند و برگردند
فکر می کنند حتی اگر
شمشیر زیبایشان را
بر زمین بکوبند
یا علی بگویند و برگردند...
و "حتی" حتی
رفتن مشروط آنها را
رویای اسبهای پیکر بزرگ آنها را
آزار می دهد
[+] --------------------------------- 
[0]
دراز و کهنه و باریک
سر به دیوار میخانه
مثل ابریقی تنها
با شراب جهان
در گلویش
مثل آفتابهای مهربان
که از میان ریق و پشم مردم
آرام
شاشیدنی از
دختری که دوست داشته را
انتظار میکشد
مثل سنجابی
که بیصبرانه
برای پریدن
افتادن شاخهی شکستهای را
انتظار میکشد
مثل جام نیمخورده ی شرابی کدر
با ماتیک صورتی
روی لبهایش
از تمام ورهای میز
بیهوده و
شریف و
تنها هستم
پنیری با من نیست
خدایا
حتا
پارمژان مثلث تلخی با من نیست
[+] --------------------------------- 
[0]
کودتا شده در جانم
آلندهام را کشته ای
و از جان ناقابلم تنها
شیلی تلخی مانده
که با تو مخالف است
ولی فکر که میکنیم
چارهای از تانکهای خستهات نداریم
جنگهای چریکی
انقلابهای کوچک
و چریکهای خوشتیپی
که بی محاکمه اعدام میشوند
چیز دیگری نمانده از شیلی
جز اینکه سرش را مغموم
زیر گردنت بگذارد
[+] --------------------------------- 
[0]
و جهان زیباست
تو خوشحالی
و جهان زیباست
دوش میگیری
قر میزنی
غذا نمیخوری
از رفیقهای آست میگویی
از اینکه حتمن باید باشند
از اینکه من هم
- و شوقی در "هم" است از دوسوی
شوق اینکه من هم
و تلخی این که من هم
و این هم ها
من هم را -
و اینکه من هم
جهان من را هم
زیبا میسازد
[+] --------------------------------- 
[0]
تو را ببندم
از دستهای پاک و ظریفت
تو را
به گردنم ببندم
و در جهان بدوم
و صدا کنم در جهان
انگار
جهان
گرگ ندارد
قصاب ندارد
غسالخانه ندارد
و ناامید نیست
تو را ببندم
بدوم میان دنیا
و از تک تک تنت
با تنم
زیبا شوم
از باز
[+] --------------------------------- 
[0]
نشسته باشی روی نردهها
و مثل مردهای مطمئن
من
پایت را توی کفش بگذارم
و ساکت و با دقت
بندهای کفشت را ببندم
و در لحظهای کوتاه
جانم از آرزوی پای کوچکت
تیر کشیده فریاد کند
ولی
آدم باکلاس باشخصیتی باشم
Decent...
Decent...
از همان کرهخرها که
همیشه
به آداب و ترتیبشان
افتخار میکنی
[+] --------------------------------- 
[0]
همه میدانند
ار خرده دامنی که بریده به شاخه
و جای قدمهایی
و دانه های توت سرخ ریخته
همه میدانند
دختری دویده در جنگل
و باران تنها
عطر او را
از تمام برگها شسته
و خیال جنگل را
از خاطرات قدم
گلآلود کرده است
[+] --------------------------------- 
[0]
همینکه می دویده
آرام
تو را
از میان برف برداشته
و توی انبان روی پشتش
میان مردهای هیکل بزرگ گذاشته
قدم بر خواهد داشت
جهان تکان خواهد خورد
مثل دانه های بلوط بازیگوش
تو هم به انتهای کیسه خواهی رفت
جهان زیبا ست؟
گه خورده
که گفته جهان زیبا ست؟
[+] --------------------------------- 
[0]
یک تکه ی شکم
شعر کوجکی
برای تکهای کوچک از شکم
از زیر انبوه زیبایی
تیله ای برای دویدن
برای ماندن بر دنیا
- گاهی آفتاب
در فواصلی از افق
حیران
و منتظر
برای دیدن تکهای از شکم
به احترام ایستاده است
گاهی دنیا طولانی است
غروب
زیبا و طولانی است
و هر چه آفتاب
شکنجه می شود
هرگز
شب نخواهد شد
[+] --------------------------------- 
[0]
گفت "عشق مثل زلزلهاست ویران میشوی و نابودی نازیبا ست" گفت"عشق مثل تکهای از ویرانی است که ستونهای زفت خانهات براش قنج میزده" بعد رفت توی ویرانی عمیق رفت توی ویرانی
[+] --------------------------------- 
[0]
امروز به زلزله فکر می کردم و خرابی همهچیز به کوچکی و بزرگی همزمان آدم به اینکه ساختن سازمانی که ویران نتواند کند طبیعت سخت است چون ما کوچک ایم و اینکه وقتی که خانهای خراب شد و کودکی زیر آوار ماند فریاد مادری از جان از تمام طوفان و زلزلهها بزرگتر است
[+] --------------------------------- 
[0]
نمی شود عاشق من شد
من
مثل امثال شما
شاعران لغو بیکلاس نیستم
من ادیتور ام
جوی جویبار کلمات
و متن
توی
مویرگهای چشم من جریان دارد
تو اصلن میفهمی دست طرد نرم یعنی چه؟
تو اصلن هیچوقت
دانته خواندهای؟
نمی شود عاشق من شد
هر چه فکر میکنم
- و تو نمیکنی
و این بد است
حتی اگر آدم
شاعر باشد -
واقعن نمیشود عاشق من شد
[+] --------------------------------- 
[0]
موجودی
خط های منحنی دارنده
موجودی
به گلآلود عشق آکنده
و به افسانههای ترسناک مادر بزرگ ماننده
و حتی بدتر
تجسم دردناک دریده گردیدنی نزدیک
گرگی
خون خواهنده
و خودش را
مثل سایهای تاریک
به برگهای جنگل ساینده
تجسم تف
سرازیر از لب و دندان
و تجسم لب و دندان
دامی از آهن
برای گرگ
که روباهها ورا بکنند سوتزنان
و خرگوشهای نفس زن
خروس های پرنده
و تمام جهان تو را
بکنند
و جانت از دردی
بیانبارد
که در میان خطوط منحنی هرگز
نمیدیدی
[+] --------------------------------- 
[0]
و تو نزدیکی
یعنی الان باید باشی
در مایهی عاشقی کردن
یا لااقل رگ گردن
وقتی کتاب تازه آمده
جوک جدید آمده
وقتی هر روز
شعر تازه گفتهام
- یعنی همیشه
من همیشه شعر تازه دارم
گرچه گفتهای نگو
گرچه گفته ای خفه -
و تو دشواری
یعنی الان باید باشی
مثل گردن کوه
در مسیر بیشرف جنگل
که گرگ دارد
خرس دارد
مار دارد
رطوبت لعنتی دارد
خستگی دارد
بوی کاج زخمی دارد
صدای توی اعصاب پرنده دارد
و گریبانات
همیشه باید
اینجا باشد
با بوی نزدیک کاج زخمی
با شوق بوسهای
یا بوسی
یا وعدهی بوسی
یا لااقل اینکه قهری
و تا ابد نمیبوسی
سوراخی
در قلب اندوهگین مردی باید باشی
یا چاله ای
توی راه گلآلود
بچههای من میآیند
خندان و شادمان
بچههای من
میآیند
[+] --------------------------------- 
[0]
جهان
در کشیدن لا ابال شلوار و
کارت ها گذشت
بستن بی دلیل قرارداد و کمربند
و تلخی ودکا و قهوه
و گردش سر در تاریکی
فحش خوار مادر و قربان رازی
جهان گذشت طور باریکی
و ما به طرز تلخی از
گذشتن بی دلیل دنیا
زکریا و راضی بودیم
[+] --------------------------------- 
[0]
یک لای چادر دست
یک لای چادر ران
یک لای چادر تن
یک لای چادر زیور
یک لای چادر عطر مطبوعه
یک لای چادر زبان ملایم محجور
و یک لای چادر
دیوان دست نخورده ی حافظ
هفت لای چادر
ورق ورق من را
به کتابخانهاش بردند
مرد خوب کتابخوانی بود
باز می کرد
بو میکرد
حتی میخواند
[+] --------------------------------- 
[0]
یک کاغذ به من داد و گفت "یک کلام اینجا بنویس که ارزش نوشتن داشته باشد" بعد گفت "من میروم میخانه تو بنشین اینجا کلام حکیمانه بنویس تا از من به یادگار بماند"
[+] --------------------------------- 
[0]
و حتی
حتی
دانههای باران میدانند
احتمالن از ابرها شنیدهاند
به ابر هم حتمن آسمان گفته
-کثافت آسمان
بر و بر چشمهای آدم را می بیند
لبخند می زند
و میگوید
که به هیچکس نمی گوید
ولی احتمالن
دانههای باران
دلیل لبخندهای مردم خیابان اند
و البته
تو هم جنده
با قدمهای شادمان کوتاهت
تکرار میکنی برای مردم -میان خیابان- مدام
که من
دیوانهات هستم
[+] --------------------------------- 
[0]
و شب
از سفیدی مهتاب ترسید
و مهتاب
از خواهشی که توی چشمهای شب
- خودش
مهتاب خودش چشمهای شب بود -
مهتاب
از خودش
خودش
خودش
که تمام دنیای شب بود
شرمگین شد
دست لای پاش و پشتش گذاشت
و میان ابرها و
ملافهها
دوان دوان
فرار کرد
[+] --------------------------------- 
[0]
قسم به مردهای زندگیت
که دستهای کلفت و زفت
شانه های فراخ
و جوکهای شادیآور و
نثور مطنطن دارند
قسم به
منوچهری
رضایی
کاوهای
زهیری
ابوالقاسمی
حافظی
عباسی
قسم به
تویتاریخمانندهها
و بیمارستاننرفتهها
قدمزنان پیادهراهها
گمنگشتگان هرگز خیابان
و سیاه و تلخ
قهوهها و سیگارها / لمبانندگان کافیانه
همین الان
علفپری پرید از میان بوتهها
به شیشههای سرد خورد
و تپ
از پشت
تا ابد بر زمین افتاد
واز تمام جهان زیباتر
- تر و مرطوب -
جهان
توی چشمهای خستهاش تلالو داشت
[+] --------------------------------- 
[0]
وقتهایی که نیستی
جوراب نمی پوشم
با یک لا چادر
می روم دریا
دریا
مثل سگ
لیس می زند ساق پای آدم را
و با عطش
آدم را
یادت میاندازد
همیشه
میروم دریا
مردها توی دریا
لنگوته میپوشند
ما تنها
جوراب و تنبان نمی پوشیم
ولی هر کس باشد
هر کجا باشد
دریا
هنوز هم همان دریا ست
[+] --------------------------------- 
[0]
و مرگ
فراتر از من ایستاده بود
و خونین و دردناک
مثل قلابی در ماهی
از ورای تن شفاف م دیده می شد
شب بود
برگ های ریخته ی درخت در من بود
و سرمای دست بچه ها در زمستان
ترسیده بودم
و جان من
مثل حوضی ترسو ذره ذره
از کناره یخ می بست
لحظهی تلخی بود
بستنیهایی
صورتی رنگ و زیبا
از من
ریخته بود روی آسفالت
و تلخی سرد محوی با من میگفت
"تکهای از تو
رفته روی آسفالت
و بر نمیگردد"
و مرگ
فراتر از من ایستاده بود
مثل خورشیدی
که حال رفتن ندارد
ولی مصرّ
می رود فرو
در دل دریا
[+] --------------------------------- 
[0]
And we made love
then love
and
love again
و جهان از ملافه های ما پر شد
و از صدای خنده ی بچههای ما پر شد
و مردم
مردم حیران
تمام کوچه
گربه هاش تیرهاش مردهاش
در میان خندهها و ملافه
شناور بود
ما زیبا بودیم
هر دو زیبا بودیم
- نه فقط تو -
و زیبایی
در کنار اتاق برای اتاق چایی میریخت
[+] --------------------------------- 
[0]
آسمان و دریا
از شانه سفت
هم را گرفته بودند
از میان والیه ها شو
یکی منوچهری می خواند
از میان دخترا
شبق و مو
هر دو انگلیسی می خواندند
سعدی لاغری هم
در میانه بود
سعدی همیشه در میانه است
شاعری همیشه همینطوری است
چیزی که هست را
بار دیگر
جور دیگری میگویی
بعد یک هو
شب شد
و سعدی ترکید
شبق و مو شوالیهها را
بالا کشیدند
یکی هنوز
نشسته منوچهری می خواند
[+] --------------------------------- 
[0]
با تو
یک جای دوری تنها باشیم
هی پیشنهادهای عجیب بدهم
در جواب هی
ضد حال بزنی
[+] --------------------------------- 
[0]