Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
حرصم در آمده از این بیشرفها سردم هم هست حال آپ کردن ندارم
 
Bavar Nakon by 4040e

"اما تو باور نکن"

چرچیل
بوی ساندیس می دهد
و شراب معین
در همان اصفهان خواهد ماند
شیشه های قدیم
همان با کلاسهای روزنامه پیچ دقیانوس
شیشکی شده اند
و اسم تمام دوستهای من
کوکاست
شعمدانی
نوری ندارد در شبها
و شورت نارنجی
خونی را
نمی پوشانداز زنها
و دستمال یزدی
هق هقی را از مردی

در تهران
درد مال مردهاست

زن
بجز پریود
دردی ندارد

 
حالش بهتر بود
دو روز با شورت کوچک سبزش خوابید
و بدون دلیل بوسم کرد
چشمهام را نگاه کرد
و با خستگی یا
به آهستگی
دست روی من کشید
حالش بهتر بود
هوا گرم بود
ایستاده بودم
 
فکر می کنم که شنبه ها غروب
راستی
شنبه ها غروب
دلم غروب قرمز خواست
سبز سبز
سبز غروب کرده در قرمز
پارک
پنیر
تربچه
نان
دلم غروب پارک خواست
و لحظه ی مقدسی که
شب

توپ را نمی بینم ممد
اینجا چراغ نداره
 
خوشحالی؟

آرامش
مثل گنجشک آمد
نشست روی دیوار خانه
پلکهاش را به هم زد
چشم دوخت هم به پنجره
سلام رساند و
ساکت شد
 
فکر می کنم که برهنه بودن از کمر به پایین یک علامت مطلقن سکسی است یک چیزی مثل جمله ی "بدو بیا منا بکن" فکر می کنم کلن حرکت های آدم ها معادل کلمه دارد و فکر می کنم نباس کلمه های این عمل ها را مطرح کرد چون گویای آن عمل به قدر کافی نیست...
 
تصمیم دارم تا
به کوه رفته
آهوه شکار کنم
تفنگ من کجاست لیلای عزیزم؟
تفنگ من کجاست؟

 
امشب خورشید برنامه ای برای سر زدن ندارد و زمان اگر نیاید معنا ندارد پس
صبر کن
صبر کن
صبر کن
 
جهانم برفی و مه آلود شده نخوابیدن آدم را خسته می کند خوب نبودن سالم نبودن اطمینان نداشتن از اینکه یعنی از هر چی که خوب نیستم خوب نیستم هیچ خوب نیستم
مه آدم را خسته می کند
برف آدم را خسته می کند
 
می خواهد بگوید فردا
و صدایش می لرزد
می خواهد صدایم کند
و صروی هر جاده
در هر کوه
دایش می لرزد
می خواهد اجازه بگیرد
و دستهایش می لرزد
عاشقت شبیه قطار
تمام جانش دود می دهد و می لرزد
روی هر پلی
بر هر دشت
و آتشیش از سینه
و آتشی در سینه
 
ادامه ی ستاره حتمن دشتی برفی است
کویر خسته این را
سریع فهمیده از صورت ماه
حتمن گرای خارهای بریده
به سمت خورشید است
حتمن خورشید
نفهمیده رفته
حتمن صدای پای ابرها خواب این کوههای بیدار خواب را به هم زده
حتمن صدایم کرده باد و نفهمیدم
یا کسی دستهاش را به دیوار آسمان گرفته
مهتاب باقی است
چشمه باقی است
پروانه باقی است
پس چرا نمی فهمد؟
 
مرد کور
پابرهنه مست
در اتاقی پر از ظرفهای شیشه
یک کلیشه
که در مدام من
تکرار می شوند
 
فکر می کنم یکی از تخصص های خدا اینه که برای هر کسی فاجعه‌ی اختصاصی خودش رو به وجود بیازه
 
بعضی فجایع هستند که تحملشون راحت تره چون آدم درشون سر می شه نمی فهمه دیگه که داره چه مصیبتی درست می کنه برای مردم اطراف بعضی فجایع هم هستند که قبل از اینکه درد بگیرند تموم می شن زود بعضی از فجایع هم هستند که هیچکدوم از این دو تا نیستند...
 
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
می لرزم
و سنگی درون سینه
همچنان پرحرارت است
 
کوسه های بیابان
ماهیانی غمگینند
با رقتی دیگرگون
در میان چشمهاشان
و لرزشی از سرما
بر تیغه ی پشتی
راه دریا را نمی دانند
و این کافی
چیزی را
از آنها
گرم نخواهد کرد
نه تمساح می شوند
که بتوان از آنها کیفی ساخت
و نه اسبان مترصد
برای باربری
در سرابهای مدینه
شنا می کنند
دوش می گیرند
و خشک می شوند

 
و خدا فرمان داد "آدم نباس درباره ی تمام زندگیش حرف بزند" و پیامبر خدا فرمود "کی گفته ؟ هر کی گفته گه خورده" . خدا هیچی نفرمود و با غیض پیامبرش را نگاه کرد
 
و بند کفشهایش را بست

خون من
توی رودخانه می چکید
خون من
به خورد لباسم می رفت
خون من
جوی کوچکی ساخته بود
بدون پاشش
بدون فشار
استرس خوب نیست
استرس اصلن
لرزش اصلن
خون من آرام به سمت رودخانه می رفت
به خورد جنگل
به خورد علفها
به خورد لبخندهای عریض
خودش هم احساس کرده بود
من داشتم فرایش می گرفتم

شمشیرش را
روی سنگ سبز گذاشت
بعد تکه های من را
از دست باد جمع کرد

با هم صبحانه خوردیم
 
یک روز کوچک
یک مرد چاق
تمام قبرهایی را
پر از مردهای سفید کوچک
در هم ادغام کرد
توی یک تابوت گذاشت
و رویش نوشت
"قبری برای اینکه یادم باشد"
قبر جمعی چیز بدی است
تحمل پیرمردها کمتر از مرده هاست
 
دیشب مثل همیشه شد وقت خواب یعنی نصفه شب یکهو دیدم که نیستی مخم هنگ بود حواسم به کنفرانس نبود به اینکه دو ساعت پیشش حرف زده بودیم. خیلی بامزه بود عین صحنه های تئاتر بود من صدا زدم آرام "سمانه" یادم می آمد که حرف زده بودیم ولی یادم نمی آمد که کجا حرف زده بودیم احساس نیمه بیدارم می گفت چند لحظه پیش پیژامه ی سرمه ای پایت رفته اس اتاق و حتی به گردی کونت وقت پا شدن هم فکر کرده بودم یعنی کل جزییات بلند شدنت و دانه گزهای مبل یادم بود فکر می کردم که داشتیم تلویزیون می دیدیم و من مثل همیشه آن وسطها خواب رفته ام همین و بیدار که شده ام مثل همیشه دارم دنبالت می گردد مثل شوهر خاله ی بابا مثل بابای بابایم دیشب ولی مثل همیشه بود یعنی فکر می کردم که مثل همیشه بود فکر کردم صدا می کنم و تو هم می گویی هان طبعن نگفتی هان عجیب نبود که نگفتی هان خوب بالتیمور بودی نشنیده بودی توی نیمه بیداری فکر کردم قضیه جدی است و در این مدتی که خواب بودم احتمالن جایی رفتی یا کسی تو را دزدیده کله ی من همینطوری است من کلن در خیالات خودم هستم تو همان چند لحظه انقدر سناریوهای عجیب اتفاق افتاد و استرس گرفتم پا شدم هنوز بالتیمور یادم نیامده بود فکر کردم احتمالن ساکتی و باید دنبالت گشت همزمان هم فکر می کردم به گناهام توی خواب توی بیداری به دانه های ریخته ی نان صبح روی میز و شتک های آب در حمام به اینکه آخرین دفعه کی و اینکه جای کونم مبل سیاه عزیز را خراب کرده گفتم احتمالن روی تخت خوابیده یا رفته حمام خیلی بامزه است توی حالت نیمه بیداری هم آنجای آدم کار می کند تو اتاق خواب نبودی و خوب عجیب نبود بالتیمور بودی توی آشپزخانه هم نبودی و این خیلی نگرانم کرد تو پذیرایی ولی یاد بالتیمور افتادم به خودم گفتم "خاک تو سرت" و با فکرهای توی راه اتاق خواب رو کاناپه خوابیدیم
 
بگذار این مزارع طلایی گندم
مکان عبور بچه ها و ناپدید شدن
علف چر گاوهای مردم باشند
گاو فرق گندم و بوته را نمی فهمد
گاو از مزارع گندم
تصویر از بالا ندارد
و چشمهاش جز قرمز نمی بیند
و مغزش به جز یکی دوتا فلیپ فلاپ ندارد
گاو احمق است
ولی گشنه
شاید بعدن
دوباره کاشتیم

 
انگار مرض گرفته باشم یک چیز قرمزی مدام توی کله ام می زند که "Nationwide is on your side" و فقط همین و فقط صدای سوت آرامی شبیه سکوت که سکوت نیست و از توی کله ام می آید...
 
دنیا یک تاریکی مطلق است و نورها فقط رنگند هیچ چیز درخشانی وجود ندارد و حق دنیا تاریکی است رنگ زرد در زمینه ی آبی یعنی نور و سفید در زمینه ی آبی یعنی ابر زرد در سیاه در زمینه ی صورتی یعتی چشم و صورتب در زمینه ی سیاه یعنی لب یکنواخت و آزارنده جهان با خجالت از رو به رویم گذشته است
 
باد توی خانه است
و گلیم های نامریی آویزان را به صورتم می زند
و سیم های برق مدام
دور پایم می پیچد
و دیوارها مدام
سد می کنند من را
"بچه کدوم محلی؟"
من بچه ی همینجایم آقا
همیشه زیر چادر مادرم بودم
من را نمی دیدید
 
آیا امید وارم؟
آری همیشه واره ای از امید با من هست
با چشمهای واکاونده
و سوراخهای بی دلیل
و دستهایی لرزان
تا در من
دنبال من بگردد
 
وقتی بیایی
یک نوار سبز از
ویش های من
به دستگیره آویزان است
و بارانی که در نبودنت چاله هایم را هم
رفته است
و آفتاب شده

علاوه بر آن
سایه هم اگر شد
سرد نیست
و باران نمی آید
بدو
بدو بیا و رعد و برق بزن

 
وقتی که غمگین است
ساعتش را
روی سیزده می بندد
لبخند کوچکش را
در کمد می گذارد
بعد آرام
روی حرفهای خودش می نشیند
و ابرهاش
دورش را می گیرند
از دور
در میان دود هنوز
چشمهای قرمزش پیداست
 
ای جانم را
رنده کرده ریخته در سالاد
گوجه های درسته ات را
کنار تکه های جان من بگذار
و چربترش کن
چرب جانم زیباست
 
در رنگ های دنیا
پروانه ام
یا یک حیوانی شبیه پروانه
کمی زشت تر
کمی شل تر
کمی درازتر
کمی مخوف
با ستاره های ملموس توی چشم
و شلوار سیاه بالا کشیده
و جانم را
در کیف بنفش رنگی دارم
که دست توست
و همه اش به حالت بازی
می چرخانی
 
از طریق همین کلمه های ساده
در تماس باش
کلمه ی خوب
جویبار است
آب سرد است
را می گیرد از شانه های آدم جاری
لای سینه های آدم
کلمه را دست کم نگیر
کلمه
مهم ترین چیز دنیاست
مثل حبابهای صورتی
فضا را پر می کند
و بعد
فرو تنانه و مشظعوف می ترکند
مرا نگاه کن
حواست به من باشد
 
ستارخان زیر پلهای صادقیه

زانوی باد درد گرفته است
لنگان رفتن از میان در...
درختهاست
و دست
مست در
شکوفه هاست
پریشانی گیسوی کسی
تیک شوخ
با خسی

همین و بعد
سر
به زار سنگ و
گردش و گذر
گذشتهاست

باز
پلک شب پرید
باد
لبخند زد

"شت
باز
هم-کسی پریده است"

 
امشب
خوب خواهم شد
و مثل سفینه ای کوچک
در میان سیاره هایت
آرام خواهم گرفت
انشالله
 
بچه های صندوقچه
کلیدهای کوچکی شده بودند
بر گلوی نحیف مادربزرگ
عین سینه ریز طلایی
بسته با رشته های آبی
رشته های سرخ
و مادر
وقتی که می مرد
مطمئن تر بود
خانه
علیرغم شهرداری ها
خرابتر نخواهد شد

جرنگ بود
دور گردن مامان
 
مردی که
پول نداشت
و کله نداشت
سرش را
لای پای زنی که
کس نداشت
و بچه نداشت
و ساحل نداشت
گذاشت
و عامیانه
با کس
زمزمه کرد
 
اژدها ترس ندارد

جنده ای کونی
توی پلکهای غمگینم
عکسهای ترسناکی کشیده

- خودش هم گفته بود
من
ترسو ام -

و من توی خوابهام
پروانه ی ترسناک می بینم
با بالهای بزرگ و سیاه
بزرگتر حتی از شب
از دنیا
که به هیچ سمتی
پرواز نمی کند
و پلک می زند مدام
و می پرسد

- خودش هم گفته
من دیوانه وار جواب دادن را
دوست می دارم -

جنده را از کونش می گیرم
هر چیزی دسته ای دارد
من هم حتی دسته ی غمگینی دارم
جنده را از کونش
ببخشید باسنش می گیرم
و توی رختخواب می گذارم
پتو را می کشم رویش
و عکس پروانه
توی پلکهام جیغ می کشد
و بخار
روی پلکهام
آفتاب می کشم
لبخند می زنم
و با شجاعت
می خوابم

جنده هم گاهی باید آسمان ببیند
 
اگر این بهانه های ساده برای بوسیدن
پیدا نمی شد
اگر رگبار قبل از اینکه بیاید
خبر می داد
اگر داستان مردن آدمها را
به مادرشان می گفتند

هیچ بچه ای دنیا نمی آمد

{گاهی آدم را با ارتباط کاملن زبانی
از ته دل می بوسد
بعد آدم احساس می کند امام
روی تاقچه ی خانه
نان و خرما گذاشته}

 
موهای کوتاه یا بلند
خودت بهتر از من می دانی
این چیزها خیلی مهم نمی باشد
من تراشیده ات را هم
و بلندت را هم
 
ای کاشکی
باسیل کوچکی بودم
و آنتی بایاتیک
سبز رنگی
من را
خفه در دم می کرد

کاشکی سل بودم
دراز و کوچک و بی مقدار
و جهانم هرگز
از مدرن جلوتر نمی رفت
 
پادشاهی بود که یک قلعه داشت و یک زن داشت و یک اسب داشت و یک بیلچه داشت. او هیچ وقت سوار اسبش نمی شد و به بیلچه اش دست نمی زد ولی غروب که می شد زیاد با ملکه سکس می کردند. یک روز غروب شد و غروب ماند و نه شب شد که کسی خوابش بگیرد و نه صبح که لازم باشد ملکه برود حمام. پادشاه یک لحظه سکس را قطع کرد و در مدتی که ملکه داشت خودش را می شست. به بیلچه سر زد و دید که بیلچه ناپدید شده و اسب هم توی اصطبل نبود. پادشاه لبخندی زد و فهمید که مرده و رفته است بهشت. برای همین هم خورشید در حالت غروب مانده بود داد زد "عزیزم لباست را نپوش زیاد هم تمیزکاری نکن دارم می آیم بالا" ملکه داشت به گناه های زندگی کوتاهش می اندیشید...
 
سخاوت
کلام گرد و کوچکی است
در برابر سینه های برهنه
و ماه دایره ای سفید و کمرنگ است
وقتی تو
لخت می شوی
با ستاره های کوچک قرمز
با چشمهایی که تا ده دقیقه ی دیگر
هرگز
دیده نخواهد شد
 
تمام برگهای ریخته ام را
کپه کرده اند
و من برهنه و اینها
دستهای غمگینم
بر اسافل اعضا
زمستان را
انتظار می کشم

 
سرما
گزگزی ناچیز است
مثل بی خوابی شب
مثل سرفه های بیخود
مثل اینکه آدم
پنج ساله
چاره ای از شب ادراری نداشته باشد
یا پانزده ساله از جق زدن
و آخرش بفهمد سرما
ساده های مشکلات دنیاست
 
مدرنیته
گرانیته
تق
می خوره سر آدم
سنت آدم
درد می گیره
حوض آدم
نماز آدم
نون کمبه ی آدم
حلوای آدم
سه تار آدم
درد می گیره

بعد
فقط شیر آب هست
چشمه نیست که پاتو بزاری
تازه باشه هم
پا دیگه پای آدم نیست
 
پنکه
تلاش بیهوده ی بشر است
در اختراع نسیم
و نسیم
تلاش بیخود دنیا
برای خنک کردن آدم
خنکی
کمکی به آدم نمی کند
و قلب مذاب دنیا
و قلب مذاب آدم
با نسیم ها و پنکه ها
خنک نخواهد شد
 
عبدود فوت کرد
و علی توی خندق افتاد
خدا گفت
"شت
خراب شد
!دوباره می گیریم"
 
آرامترین زنهای دنیاست
با رطوبت محض
در اکناف مژژه هاش
و کلام متین پراکنده
مثل پروانه های ویترین پروانه دارهاست
ایمانش
شمشیر است
می برد از شانه
و قلب آدم هنوز
در تپیدن است
و گردنش هنوز
حوض و فواره

آرام باش پرنده ی سرد
پرنده ی آبی او
چاره ای جز
در آغوشت گرفتن ندارد
کافی است
از جایی به قدر کافی ها
بلندتر پریده باشی

 
زیبا لبخند می زند

من گرفتار اتفاقات دیگری هستم
گرفتار سایه های کوچک شاخه ها از ماه
یا لرز آرام موش از برف
تولد حرفهای رکیک از دهان معصوم های پنج ساله
و اینکه دیشب پنج بار پیاپی گوزیدی
حاشا
حاشا
فکرهای بیهوده
مثل زندگی
مثل حال دیگران
و حرفهای هجو
راهی به زیبایی ندارند
 
اگر یک زنی یک روزی به یک مردی بگوید که خیلی داغان و نصفه هستی مرد نباید بلرزد به خودش مرد باید به واقعیت ارتباط داشته باشد باید لبخند کوچکی بزند چشمهاش را ببندد و بعد باز کند و در مقابل حقیقت بایستد سفت چشم توی چشم شانه به شانه
 
هر روز
یک بوس
نزددیکتر می شوی به من
و یک آینه بیشتر در من
تکرار می شوی
و رطوبت قدمهایت هر روز
بر کف کف کف
کویر
سوسمارهام صبور
پلک زدنهایت را می شمارند
 
همه در کف ماهند
هیچ کس
به غروب غمگین ستاره ها
نگاه نمی کند
 
شب
آلام خودش را دارد
اشکهای چکه چکه ی خودش
و قطره های خون خودش را

شب
دراکولاست
سرد و آرام است

ولی
هر شب
آلام خودش را دارد

 
من
دلبخواه زمین نخواهم شد
تنها رود تو
خراشیده سینه ام را
عمیق عمیق
و در من دره ساخته
و خواب سوراخ کونت
رویای باکلاس من را
مشوش می سازد
هر چه هم که باد بیاید من
دلخواه زمین نخواهم شد
 
غصه
مثل زاینده رود
خشکی را
می آید بالا
و دهان پلهای آدم را می بندد
 
"وطن من این جاست .به جهان نگاه می کنم اما فقط از روی این تخته پوست. دیگران خود بهتر می دانند که چرا جلای وطن کرده اند. من این جایی هستم .چراغم در این خانه می سوزد.آبم در این کوزه ایاز می خورد و نانم در این سفره است .این جا به من با زبان خودم سلام می کنند و من ناگزیر نیستم در جواب شان بن ژور و گود مرنینگ بگویم." - احمد شاملو

چقدر دورم از شما آقای بامداد به حساب آمریکایی ها ده هزار و پانصد مایل ناقابل ناقابل آنور دنیا از وقتی شما مردید معنای دنیا عوض شد آدم دیگر هیچ جا احساس غربت کمتر نمی کند
 
روزی کلماتم
پیکرم را به لانه می برند
مثل دانه های مورچه
مرا می برند
در میان عسل
و من لبخند خواهم زد
زیرا اعماق زمین داغ است
و داغی من را
به یاد تو می اندازد
 
دخترک جنده
از حدقه های من
گوشواره ساخته است
و از انگشتهای من سینه ریز
و با داس مردم کشیم
شنبلیله خرد می کند
دندم نرم
عزراییل
نباس عاشق می شد

 
غذباد

رگبرگهای کوچکش را آرام
با انگشت در جای مناسبش قرار داده بودم
خودم گفته بودم
همیشه
سرت بالا
دماغت بالا
سر سینه هایت بالا باشد
خودم
آب را گفته بودم در دوش
از کجایش بریزد
خودم بابونه هایش را
دانه دانه
دم کشیده بودم...

پرواز کرده بود
ایستاده بود
بر اوج آسمان
و حریصانه از من نخ می خواست
 
خوب دیشب این سایت خنده دار آمریکایی اعلام کرد که ویزای بنده اف وان شده و بنده اجازه دارم وجود داشته باشم. خودش باز هم نکته ایست برای خودش...
 
خسته
از دانه دانه ی قطره های باران خسته
از گنجشکهای توی ایوان خسته
از تکه های یخ توی لیوان خسته
از لکه های زردی در وان خسته
از اوضاع ایران خسته
خسته
برای نمی توانم هایم
 
من مالک تو هستم
و تو
کشتزار و
مزارع و
جویبار و
اسب و
داس و
جوجه های منی
 
با زنجیرهایم آمدم دنیا
تکه های مداوم ار
قلافهای کلاف فولادی
و پاهای لرزان همیشه در
انتظارهای بی دلیل نشستن
نفسهای خسته
و تیزی من
کند بود
برای بریدن دنیا
با همان زنجیرهام
لنگان
رفتم

 
بار اول محسن بود که گفت توپ فوتبال ما دارد بزرگ می شود و ما همه بهش خندیدیم. توپ فوتبال گاهی کوچک و کم باد می شد ولی بزرگتر که نمی شد. محسن همه‌اش می گفت توپ جدیدن تو یه پا دو پا به پایش گیر می کند بعد هم سریع توپ را می گرفت و نشانمان می داد. از آن به بعد تفریح ما شده بود که محسن هی بازی را استوپ کند و بگوید نگاه کنید توپ قبلن ها از اینجا رد می شد ولی حالا نمی شود. یا مثلن بگذارد توپ را کنار کله ی کسی و بگوید ببین چقدر بزرگ شده. منتهی راستش من یک وقتی توجهم به بزرگ شدن توپ جلب شد که می خواستم توپ را بگذارم توی کیسه اش و نرفت. محسن بهم خندید و گفت "دیدی علی آقا این توپه یه مشکلی داره" و توپ واقعن یک مشکلی داشت این را دیگر همه فهمیده بودیم کارمان شده بود متر کردن مداوم توپ و گزارش بزرگ شدنش. جدیدن ها رشد توپ آنقدر سریع شده بود که می شد نگاه کرد و دید. یک هفته نگذشته بود که دیگر توی دروازه نمی رفت. هفته ی بعد توی حیاط جا نمی شد. و سال بعد بابا و همسایه ها مجبور شدند بگذارندش توی یک چاله ی خیلی بزرگ کنار محله. محله کم کم به توپ بزرگ شونده عادت کرد. ما هم به خاطر تغییر محل کار پدر خانه مان عوض شد. چهل سال بعد که یک سری به آنجا زدم مردم از توپ ما به عنوان یک تپه استفاده می کردند و هنوز هیچکس داستان بزرگ شدن توپ را باور نمی کرد
 
صاف و آسان
مثل یک پتوی نرم
روی من خوابید
و به لرزش دستهای من عادت کرد
چشمهاش به چشمهام عادت کرد
لبش به
کلفتی لبهام
و کونش به آرامی دستهام
و ساده ما
مثل برف تازه ریخته
روی کوه
مثل سنگ
بر کاناپه خوابیدیم
 
باید به همین تنفس ساده عادت کنم اولش کار خیلی سختی است ولی ساده می شود کم‌کم مثل شنا کردن است آدم عادت می‌کند به اینکه پایش جای سفتی نیست و بعد به رفتنش ادامه می‌دهد اولها بچگی احساس می کردم تنفس کار خیلی سختی است می ترسیدم یک بار توی فوتبال از تنفس نکردن ذله بشوم بعدش ولی به خودم گفتم عادت کن ساده می شود کم‌کم و زندگی راحت شد...
 
شاید اسم خودم را گم کرده بودم
شاید فرق خودم را با
درختهای ساکت نمی فهمیدم
ولی اسمم هنوز
توی دفتر بود
و روبرویش
نوشته
حاضر
و حضور غمگین من
در کلاس ادامه داشت
گر چه من
اسمم را
گم کرده بودم
 
وقتی که شب
نفس کشیده
وقتی
کبودی شب خوب شد
پرنده های آبی رنگی
به سمت افق رفتند
و اما افق
تنها استعاره بود
از تماس بین آسمان و زمین
افق وجود نداشت

 
جنگ الان یک معنای تلخ تری دارد خیلی تلخ تر از آن زمانی که ایران بودیم. غصه های ریموت یک طور بد مبتذلی هستند. مثل اینکه عقبه ات را زده باشند یعنی تو نگران آن همه چیزی هستی که جا گذاشته ای مثل اینکه آدم از گم شدن گذرنامه اش می ترسد یا از اینکه اسمش پاک بشود ار امتحان کنکور. جنگ الان یک معنای خیلی تلخ تری دارد...
 
کاری که امروز صبح کردی کار خیلی قشنگی بود. توصیفش نمی کنم که کون مردم دیگر بسوزد
 
یک نقطه ی طلایی
در هر سرنوشت سیاهی هست
که لباسهای رنگی زیبا می پوشد
و شورتهای باریک
و با لبخندی باریک
سیاهی را
زیبا می سازد
سیاهی می داند
باید ساکت بماند
درمان ندارد سیاهی
 
قبلن گفته بودم یا نه که از فرانسه متنفرم یعنی از این تلاش لعنتی برای خوشگل نشان دادن دنیا و قطر عمیق لجن زیر این لایه بیزارم ترجیح می دهم اگر خانه ام کنار مردابی پر از جسد است روی مرداب سبزه نباشد
 
وقتی که می خندی
اتفاق بسیار خنده آوری در
نواحی لبهایت ما افتد
که من میس خواهم کرد
انصاف داشته باش
در همین لحظه ی کوتاه من باید
لااقل هزار لرزش کوچک و درشت را
به دقت شمرده باشم
 
شبیه افترنون است
با هندوانه های سبزی که
بابا خریده بود

شبیه افترنون است
شبیه فوتبال
در کوچه ای که هرگز شب نمی شود

شبیه راه راه باریکی است
که تمام راه مدرسه را
روی آن راه می رفتم

شبه افترنون است
خسته و آرام و مدعی
با کوچه هایی که در هر دقیقه
بارها
کشف می شوند
 
خوابای بد
آدمای با صورتای سفید
زنای با نگای بی مردمک
ماتیک تیره
خواب افتادن از بلندی
بلندی تیره
زیر سنگ موندن
سنگ قبر
با نگای مداوم یک مرده
چشم روی چشم
خوابای بد
وقتی داری
توی دنیا قدم میزنی
و سمانه جیغ می کشه

 
کویر اگر کرور درخت داشته باشد
جنگل است
فقط به چند پرنده احتیاج هست
کمی آهو
و طبعن شیر
الاغ هم که به اندازه ی کافی داریم
فقط مواظب باش
تا بروم و برگردم
الاغ
درخت را
نخورده باشد
 
چشم ده دختر را در آورده توی کاسه ریختند
بازوی بیست مرد را بریده در کمد گذاشت
و با چکش دانه دانه دندان بچه ها را
و با افاده به دختران چشم ندار
و مردم بینا تجاوز کردند
بسیار باافاده و آرام
و از صحنه ی تجاوز
در حضور بچه های گریان بی دندان
و مردهای بی دست یا بسته
فیلم سکسی گرفتند
و صدای مرطوب تپ
تپ
تپ
هن
تپ
تپ
تپ
قدمهای آرام آقای تاریخ بود
با سبیل دراز خون چکان و
دستهای سفت
آمد نشست
قلیان کشید
و ماند
زنها دیگر جیغ هم
نمی کشیدند
 
گردی های تو
و پرگارهای من
سوزنهای بسیار ساده ی یک شکل
مماسهای لاغر لرزان
تانژانت های
سر به زیر آلفا
و گرادیان مهربان ملافه
بر تمام شکستگی هامان

کهنه و کلفت و آبی
جبر من
مثل سال چارم دبیرستان
دانه دانه
ورق ورق
هر دم
با تو
 
یک ساعت مداوم
رقصیدن
شمردن تمام قدمها
تمام ضرب ها
و خندیدن
به آدم نشسته
بعد
خوابیدن
سیاه شدن
و بیدار نشدن هرگز
 
مگر تو هم سر من نیستی؟
سر من تنهاست
زودتر بیا
و کله ات را
روی کله ی من بنه

 
دنیای لعنتی تکه پاره

Balkan Erotic Epic : Women in Rain #2 by Marina Abramovic

مارینای عزیزم نگران نباش راحت بخواب عین خیالت هم نباشد دنیا هنوز همان همانطوری است که بوده و مردن تو در هر سه تا تابوت چوبیت و دفن کردنت در جای مختلف دنیا دنیا را خوشگل تر نکرده اصلن هنوز هم ...
 
گفت "اگر شیرین بگوید خداحافظ فرهاد فقط لبخند می زند" شروع کرد به آب دادن گلها بعد من را نگاه کرد گفت "چرا اینجور نگاه می کنی؟ من که خسرو نیستم با فرهاد که نمی شود بریک آپ کرد"
 
سیاهی آمد
و روی دود نشست
دود اول آمده بود
و شهر
و سیاهی
دود را ساندویچ کرد
و اما البرز
به عشق خامه ی شهر
دود را هم خورد
سیاهی را هم خورد
 
می گذرد از باغ
و یاس کوچک
می گوید با خود
کاشکی من
تصویر داوودی آرام کوچکی بودم
رخشان همیشه
بوسه بودم بر
دامانش
این را گفت و
لبخند زد
و پژمرده شد
 
تمام سرماخوردگیهایم

- همه اش از گوش
از گوش شروع می شود از کلماتی مطنطن و نارام
و از من که بر کلماتم

- جریان پلنگ چی بود؟
پلنگ درس دارد یعنی چه؟

سرما خوردن از گوش شروع می شود
از سری حرفهای مطنطن ییخود
و صدای آرام هر کلاغها
بر شاخه

- بیخود اصرار می کنی
پلنگ دیگر بزرگ شده
هرگز پیرهن خواب صورتی را دوباره نمی پوشد
پلنگ خال در آورده
پلنگ بنیه ساخته

سرما بعد
آمد میان سینه
پاورچین و سوزان
دشمن خواب
لازم برای نخوابیدن
چشمهای بسته
مناسبات رسوخ بیماری
دستها
دهان
شکم
پا
چشم

- چشم

- پلنگ روی درخت می نشیند
با خرگوشک سفید ملایم
در دهان

- پیرهن خواب آبی
روی جای همیشه

دشت مثل حیوانی گرسنه
باد می خورد
باد می خورد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM