بار اول محسن بود که گفت توپ فوتبال ما دارد بزرگ می شود و ما همه بهش خندیدیم. توپ فوتبال گاهی کوچک و کم باد می شد ولی بزرگتر که نمی شد. محسن همهاش می گفت توپ جدیدن تو یه پا دو پا به پایش گیر می کند بعد هم سریع توپ را می گرفت و نشانمان می داد. از آن به بعد تفریح ما شده بود که محسن هی بازی را استوپ کند و بگوید نگاه کنید توپ قبلن ها از اینجا رد می شد ولی حالا نمی شود. یا مثلن بگذارد توپ را کنار کله ی کسی و بگوید ببین چقدر بزرگ شده. منتهی راستش من یک وقتی توجهم به بزرگ شدن توپ جلب شد که می خواستم توپ را بگذارم توی کیسه اش و نرفت. محسن بهم خندید و گفت "دیدی علی آقا این توپه یه مشکلی داره" و توپ واقعن یک مشکلی داشت این را دیگر همه فهمیده بودیم کارمان شده بود متر کردن مداوم توپ و گزارش بزرگ شدنش. جدیدن ها رشد توپ آنقدر سریع شده بود که می شد نگاه کرد و دید. یک هفته نگذشته بود که دیگر توی دروازه نمی رفت. هفته ی بعد توی حیاط جا نمی شد. و سال بعد بابا و همسایه ها مجبور شدند بگذارندش توی یک چاله ی خیلی بزرگ کنار محله. محله کم کم به توپ بزرگ شونده عادت کرد. ما هم به خاطر تغییر محل کار پدر خانه مان عوض شد. چهل سال بعد که یک سری به آنجا زدم مردم از توپ ما به عنوان یک تپه استفاده می کردند و هنوز هیچکس داستان بزرگ شدن توپ را باور نمی کرد
[+] --------------------------------- 
[0]