Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
افتادن با سقوط کردن فرق دارد همه هر روز می افتند ولی فقط عده کمی هستند که سقوط می کنند...
 
گفت آنقدر بهتان خندیدم که پر رو شدید اخم کرد گفت گورتان را گم کنید بی شعورها و مردم به دلقک بیشتر خندیدند...
 
چقدر جلبکهای ارغوانی
در ته اقیانوس تنهایند
چقدر کوسه ماهیها
توی آکواریومهای شیشه ای تنهایند
چقدر دلفبنها توی استخرها تن هایند
یا شیرهای دریایی
در باغ وحشهای عظیم
تنهایند
چقدر آخرین پلنگ سفید دنیا
تنها بود
چقدر یک دانه برگ چنار
روی اقیانوس
من همانقدر از جهان دورم
من همانقدر در جهان تنهام
وقتی تو هرگز نمی آیی
 
جوکهای من برای هیچ کس به جز تو
خنده دار نیست
همه جز تو
به من می خندند
چقدر من بی تو
تنها می مانم
من و انبان حرفهای
مزه دار
کمتر
نخندیده ام
تنهاییم
 
خواب دیدم
هر دو سینه ات را
توی سینی گذاشتی
و من با چنگال
روی سینه ات کوبیدم
یکباره سیاه شد دنیا
یکباره سیاه شد
 
یک مدیر تولید داریم توی کارخانه که شبیه همه مدیر تولیدهای دیگر است. آدم چاق و جالبی است. تنها چیز زندگیش لوله و فولاد است. یادم می آید یکبار که پست برق آرک زده بود و دو تا از بچه های ما آش و لاش شده بودند. یکیشان کاملا کور بود و یکی دیگرشان دستش تا شانه سوخته بود. نگاهی به اطراف کرد گفت پست برق که آسیب ندیده مهندس فردا تولید داریم. اینجور آدم عجیبی است قبلا انگار تئاتر دوست داشته ارادتی دارد به بیضایی. آدم عجیب غریبی است از آن گذشته توی ساوه اکثر مردم مسلمانند. نماز را به جز رفیق من همه می خوانند. امروز مثل آدمهای مسخ آمد توی صورت من نگاه کرد پرسید. امروز برنامه خاصی داری؟ گفتم امروز تولدم است. فکر نکنم کار خاصی بکنم شاید فردا با بچه ها رفتیم جایی گفت آن نه قصد مسافرت نداری گفتم چطور مگه. گفت توی فامیلتان مرتضی ندارید. گفتم یادم نمی آید ما ها اکثرا کامبیزیم. گفت دیروز صبح عاشورا نماز صبح ا که خواندم دعا خواندم خوابیدم. خواب دیدم با هم رفته ایم کنار یک رودخانه ای بعد پای تو لیز خورد. خوردی زمین جوری که انگار فلج شدی بعد افتادی توی رودخانه و هر چی گشتیم جنازه ات پیدا نشد. می گفت مادر پدرت آمده بودند و من همش گریه می کردم همش فکر می کردم چرا نجاتت ندادم و اینها مادرت مدام صدا می زد مرتضی مرتضی گفت یک صدقه ای بگذار. از صبح دارم فقط پول صدقه می دهم. از غرق شدن خیلی می ترسم. اکثر عنکبوتها همینطورند.

 
پیر می شویم


کاوه گلستان

تولد تولد
مبارک
مبارک
مب
ک
.
ساکت باش
 
یکی از من می پرسید منچستر را جای پرواز امارات با ماهان رفتی مشکلی داشت؟ گفتم نه غذایش همان بود هواپیمایش هم همان بود فقط مهماندارهایش کرستشان را کمی شل تر بسته بودند...
 
دنیا خیلی نامرد است. وقتی آدم از دنیا خسته است پایان نمی یابد وقتی پایان می یابد که خودش از آدم خسته است و آدم تازه دارد از دنیا خوشش می آید.
 
صادقانه می گویم
نمی توانم صادقانه بگویم
چطور می شود گفت
کلمه ها از هم کم می آیند
ببین من
همین من
نمی فهمم
من قرار بود راه زندگی را نشان تو بدهم
چه جور من
توی این باتلاق افتادم
 
آمدم
که بیدار بمان
خوابم برد
تنها ماندی رفتی
حالا من
تا ابد
تنها ماندم
 
شبیه حرفهای خودم شدم
کریه و زشت و ساده و قدبلند
منت کش تمام دخترها
کس کش تر از
تمام عنکبوتهایی که
احمق تر از الاغهایی که
پروانه تر حتی
شبیه خودم شده ام
به خودم پیوسته ام
خدا شده ام
بال بال زده ام
شعر گفته ام
شعر گفته ام
بی اینکه کسی حالم را بگیرد
با زنهایی از جهان خوابیده ام
کوله بارم را
توی دره پرتاب کرده ام
رفته ام
توی چاه آب
مثل حضرت علی گریستم
شمشیر دو شاخه خریده ام از بازار
عبدود را
دو شقه کرده ام
در خندق را کنده ام
من خوشبخت شده ام
خوشبخت شده ام
یعنی مثل شب پره ها
جرقه زده ام
و به شب پیوسته ام
هیچ کس
گریه نکرده است
هیچ کس نگفته است
که حیف شد رفت
این افتخار من است
این افتخار من است
 
من برای هیچکس نمی مانم
روزی که بمیرم
تشیع جنازه ام
خالی خواهد بود
همه با هم می گویند
مرده بیچاره
حیوانکی
چقدر تنها بوده
چطور زنده مانده تا به حال
کسی از این وبلاگ چیزی نمی داند
 
کالیگولا را همیشه دوست داشته ام. دیروز حالم از خودم خیلی گرفته بود عاشورا تاسوعا اینجوری می شوم معمولا. زود اذیت می شوم زود گریه ام می گیرد حالم از این همه فرق با مردم به هم می خورد. روزهای نزدیک تولدم هم که می شود یاد قدیمم می افتم و مدرسه و فوتبال و هزار کاری که دیگر نمی توانم. رفتم طبقه بالا کالیگولا به چشمم خورد نمی دانم کی خریده بودم یادم هست که آنی را که قبلا خوانده بودم مال کتابخانه دانشگاه بود. این را نمی دانم خودم هم که برای چه خریده بودم. صفحه اول کتاب از قول کامو سن کلیگولا را بیست و پنج تا بیست ونه نوشته بود. نمی دانم چه چیزی باعث می شود. کالیگولا را دوست داشته باشم. هر جایش را که می خواندم می دیدم شبیه کسی از آدمهای اطراف است. بعد آخر کتاب یاد خودم افتادم. اینکه آدم را از این تنهایی فراری نیست. یک جایی دارد که با کرئا حرف می زند درباره دنیا و اینکه چقدر هم را دوست دارند. و کرئا علنا می گوید می خواهم بکشمت چون مضری و می گوید نباید درباره این چیزها که می گویی فکر کرد. می خواهم امنیت داشته باشم و خوشبخت شوم. شاید کرئای من و همه توی سینه خودمان است که کالیگولایمان را می کشد. من هم الان احساس می کنم می کنم کرئایم دارد کلیگولایم را می کشد. شک دارم کرئا بتواند بعدا زندگی خوبی داشته باشد. حرفهای کالیگولا مثل سم است. اگر کسی بفهمد هلاک خواهد شد. من فکر می کنم حرفهای کالیگولا را می فهمم. مثل او طاقباز آخرین زنی را که دوست داشتم را کشته ام منتظرم بزرگزاده های پیر و کرئایم بیایم من را بکشند. اگر کالیگولا بمیرد می دانم کرئا در این بلاگ را می بندد. کرئا و اسکریپتون جز درباره کالیگولا درباره هیچ کس دیگر چیزی نمی نویسند...

 
رقصیدن از آن عقده های عجیب من است. همیشه دوست داشتم که خوب برقصم قبلا ها ادایش را در می آوردم که اهلش نیستم و اینها و خسته ام می کند رقصیدن دیگران و اینها، ولی مثل سگ دوست دارم که خوب برقصم. یکطوری که همه توی کف بروند. می دانم از همان قبیل آرزو غیر ممکن هاست. مثل آدمهایی که سراغم می آیند و می گویند می خواهند بنویسند، حتی اگر شده چند خط گاهی و می گویند دلشان دارد می ترکد و حسودیشان می شود به زار زار من که تمامی ندارد. رقصیدن هم کاری است که باید توی خون آدم باشد. یک رقصی دارند فری و بنفشه که خیلی دوست دارم. آدم می فهمد که کار او نیست وقتی توی کار آن رقص لعنتی می روند همه می نشینند. یکدفعه که مست بودم و احساس رقص و اینها می کردم. فری و بنفشه که این برنامه شان را اجرا کردند تا صبح دیگر رویم نشد برقصم. یک برقی هست توی چشم فری یک اشتیاق و شادمانی توی چشمهایش که انگار الان دنیا تمام شده و مشکلات زندگی پریده. انگار می خواهد یک گاز از بنفشه بزند و راستش اکثر آدمهای مهمانی شبیه این حسی دارند. بنفشه یک طور بی خیالی است انگار خودش حواسش نیست یعنی نمی داند دارد چه اتفاقی برایش می افتد. مثل اینکه دارد ورقهای اداره را مرتب می کند یا ظرفهای مانده را می شورد. گاهی یک لبخندی تشری به بچه های توی خانه می زند ولی یک جوری توی خودش می رود. انگار یک کار معمولی است که باید دقیق انجام شود. یک چیز عجیبی است یعنی احتمالا چیز عجیبی است هر دوباری که دیدم مست بودم ولی حتما یک چیز عجیبی است که یادم مانده. فکر می کنم برای توصیف زندگی کلمه کافی نیست کلمه برای خودش دنیای تازه می سازد. ولی خوب فکر می کنم وظیفه آنها که می نویسند همین کلمه هاست. فری و لاله و بنفشه می رقصند. من هم می نویسم. کدامشان قشنگتر بوده بعدا که مردیم راجع بش حرف می زنیم...
 
دلم دارد می ترکد
این علامت خوبی است
نوشته بودم جایی
من یا دیگری
من نوشته بودم هر حالی
با حالی
دستهایت در هوا پرواز می کند
و من
از دیدن و ندیدنت گریه ام می گیرد
و دلم می ترکد
این
خیلی علامت خوبی است
 
بیخود می کنید
غلط کرده اید به من می خندید
من را
مسخره می کنید
با هم دوست می شوید و
من را تنها می گذارید
نگران نیستم
چند سال دیگر که مردم
می آیم
توی خوابهایتان هرشب
و حالتان را می گیرم
بعد از ترس می میرید
و توی آن دنیا
با هبه من می خندید
من را مسخره می کنید
با هم دوست می شوید
و من را تنها می گذارید
آه من چقدر بدبختم
 
اسکواشم کن
بگو
کدام راه را بروم
تا بخورم توی دیوار
قول می دهم دوباره
به سویت برگردم
 
دلتان بیخود برای من نسوزد. اوضاع خودتان هم همینست. خاک تو سر کورتان کنند اگر نمی بینید...
 
الان که فکر می کنم می بینم آدمهای اطرافم همیشه آدمهای خوبی بوده اند. مامانم بابایم برادرهایم حتی حمید رفقایم دوست دختر هایم همه آدمهای خوبی بوده اند که من را تحمل کرده اند. اینها همه توطئه خداست. می خواهد من را با همین طنابهای نازک توی زندگی نگه دارد...
 
چقدر دلم برای زمان بچگیم که نمی دانم کی بوده تنگ شده یعنی الان که فکر می کنم نمی دانم واقعا یک روزی بچه بوده ام یا این همه خاطره های خوب که اشک توی چشمم جمع می کند همه خیالات خودم است. هربار من را دیدید هی به یادم بیاورید نمرده ام هنوز...
 
پیر شدن اصلا احساس زیبایی نیست. پر از چیزهای زیبایی است که آدم دیگر نمی تواند و چیزهایی که یاد آدم می آید که می توانسته. پر از کارهایی که آدم باید می کرده و نکرده و خوشگلی هایی در آدم که بوده یک وقتی و حالا نیست. خیلی خیلی احساس دلگیری است حتی اگر فقط یکسال بیشتر باشد. ولی ما دیوانه ایم یعنی برای زنده ماندن مجبوریم دیوانه باشیم. اسم این پیر شدن را گذاشته ایم بزرگ شدن و بزرگترین و هراس انگیزترین اتفاق بد زندگیمان را که هنوز به یاد آوردنش تنمان را می لرزاند جشن می گیریم. دیگر اصراری ندارم به الباقی آدمها که درباره هستی بیشتر فکر کنند. التماسشان می کنم دارم که یادم بدهند این بدی را چه جور فراموش می کنند.
زنده بودن جدا چیز بی خاصیت نا عادلانه ایست. جدا چطور این مساله را بیخیال می شوید.

 
فهمیدن هیچ ربطی به گفتن ندارد اگر داشت همه امان خفه خوان می گرفتیم. آدم زنده فهمیده وجود ندارد. بین مرده ها هم شاید آدم فهمیده کم باشد...
حیوانکی همان کم ها...
 
اگر بی پول شدی
من را بفروش
اگر انگشتت خون آمد
زبانم را بپیچان دور انگشتت
اگر بیکار شدی
حال من را بگیر
من را همراه آشغالها
از میان پنجره پرت کن
توی کوچه
اگر احساس کردی
ناراحتی
می توانم بیایم
چکم بزنی
برای قوی شدن دستت
فشردن قلبم
موقع تلویزیون دیدن
خیلی مفید است
اگر دلت خواست
می توانی مثل گربه
توی گونیم بکنی
سر کوچه بگذاری
ولی حتی
وقتی مردم
به گربه توی گونی
لگد می زنند
صدای جیغم که آمد
با خودت بگو
"حیوانکی چقدر تنهاست
چه زجری می کشد حیوانی"
همین برای گربه های توی کوچه
کافی است
 
تصمیمم را گرفتم
می خواستم بگویم
می شود
تو را به خدا
رحم کن
با وجود اینکه
و حتی اینکه
و غیر آن
اینکه
من
و اینکه تو
و حتی
و مداوما
ولش کن
بی خیال اصلا
مهم نیست
یعنی هست
ولی به هر حال
 
نه من اینطور نه
هرطوری زود زود اط بودن
خسته می شوم
نه اینطور نه
برایم مهم نیست
فکر می کنم که نه
گزینه دیگری وجود ندارد یعنی چه
درباره آن حالا حرف می زنیم بعدا
ولی
اینطور نه
اینطورها من
زود
خسته می شوم
 
کاش می شد خسته نشد. کاش حق با مردم دیگر بود. آنوقت من هم امیدی برای خوشبختی داشتم.

 
فرهاد چکشش را به من داده
زور تمام دنیا در من است
خدا به من قول داده
همه با منند
تو تنهایی
هیچ شانسی برای گریختن از من نداری
تسلیم شو مرغابی
به سرنوشت تلخت
تسلیم شو
 
مستی اتفاق خیلی خوب ولی غمگینی است. دارم به این فکر می کنم که این تبدیلی که بامداد به آن افتخار می کند یعنی تبدیل نظاره به ناظر چیز جالبی نیست. شعرا هم و حتی بامداد هم توی شعرهای خوبش تمام سعیشان را می کنند که از نظاره ناظر به نظاره صرف بدل شوند. برای همین است که منتقدها شاعر خوبی نیستند هیچکدام. چون ناظر همیشه در تشویش نظارت است. و با تشویش نظارت نمی شود آدم نظاره خوبی باشد. مستی هم همینطور است. مثل شعر گفتن است. فرصت خیلی کوتاهی است تا آدم از ناظر به نظاره تبدیل شود. فکر نکند که کونی که به او خورد و الویه ای را که زیر کونش مانده مال کی بوده. اینکه می گویم غمگین است ربط به این دارد که فکر می کنم همه چیزهای دنیا مجبورند یکطوری غمگین باشند. وگرنه مستی و خوابیدن به نظرم به خاطر اینکه بودن آدم را کوچک می کنند چیزهای شادمانی است این معنیش این نیست که شادمانی را به رسمیت می شناسم معنیش این است که آفتاب را دلیل نبودن سایه ها می دانم و همینکه سایه ها کمی کم رنگ شوند یک چیزی دیده می شود...
 
هیچ چیز تازه ای اتفاق نمی افتد یعنی کلا چیزهایی که اتفاق می افتند را زیاد تحویل نمی گیرم در نتیجه هر چیزی که اتفاق می افتد چیزی سطحی و تکراری است. حتی وقتی برای بار اول هم اتفاق می افتد...
 
هرزه و هیز و hazel و
با چشمانیش
در رنگی
قهوه ای ترین میش های دنیا
آرامیش

دافی با حلقه ای در نافی
گفت
شاپ آخری که ما نرفتیم
برای شناختنت کافی است

پرسید
چشم راست آدم
چطور می شود که گاهی هم
سبز و هم قهوه ای باشد؟

گفتم
چشم راست آدم
می شود گاهی
هم
سبز و هم قهوه ای باشد

پرسید
دنیا تکراریست؟

انقدر از من پرسیدند
که سئوالش
خودش دیگر
حقیقتی تکراریست
 
زیاد از شکست خوردن خوشم نمی آید. نه اینکه چیز تازه ای باشد. فقط آدم را برای چند لحظه از خیالاتش می آورد بیرون و این اصلا چیز قابل تحملی نیست. بدترین کابوسها هم از واقعیت بهتر است...
 
این خیلی خنده دار و مسخره است آدم گاهی به خودش گیر می دهد که این کار را که نمی کرده امکان پذیر بوده و باید تغییرش داد و اینها بعد که این کار را می کند می بیند که نه اینکار خیلی هم ممکن نبوده است...
 
شب جز سیاهی
چاره دیگری ندارد
شب مست
سیاه مست است
دیدن سیاه مست ها
چیز غمگینی است

 
دارم به روزهای تولدم نزدیک می شوم. دلم برای بچگیم تنگ شده. دلم از ماندن توی روزهای هر باره و اینکه مدام از پی هم می آیند دلک از همه چیز خسته شده. چیزهای دست نیافتنی بزرگی که می خواهم و داشته های رفتنی کوچکم و غصه هایم برای از دست دادن همان چیزهای ساده. ذره ذره دارد من را می خراشد...
 
این خیلی خنده دار است بعضی شاعرها را می بینم رفتارشان با کلمه یکجوری است انگار کلمه باید به اینکه آمده توی شعرشان افتخار کند. فکر اشتباهی است. کلمه شاعر را از روی زمین برمی دارد نه شاعر کلمه را. کلمه ها خیلی بزرگند. کلمه خیلی مهم است. کلمه تمام دنیاست.
 
احساس نمی کنی که خوشحالتری؟
حالت بهتر نیست؟
من تمام سعیم را کردم
تمام غمها را خوردم
غصه های دنیا
شاه لیر هم حتی
دارد
توی پاریس تانگو می رقصد
الان خوشحالی؟

 
وقتی بمیرم
یک ترانه می شوم
تا بچه ها بخوانند
یک نخ طلای شدم شاید
از یک لباس توری
یا گلی آبی
روی سینه یک زن بوری
می آیم
خودم را به تو می رسان
یکجوری
مثل پروانه ها
آرام
روی آنجایت می نشینم
 
-یه سوال، چرا من همش با آدماي مشکل دار وارد رابطه مي شم؟ چرا نمي تونم بذارم يکي که مهربونه و دوستم داره و آرومه و تحقير نمي کنه و خوبه و کنارم بمونه؟ همش دنبال بي ربط ترين آدمهام
- برا اینکه همچین آدمی وجود نداره. آدما همه نامهربونن متنفرن خشن ان تحقیر می کنن بعدشم میرن
 
چیزای دنیا دو جورن
چیزایی که آدم دوست داره و هیچ وقت به دست نمیان
چیزایی که همیشه هستن ولی آدم ازشون متنفره
 
تلقین می کنم به خودم
که این راه سنگلاخ
دشت صافی است
و این به خواست من
دارد
اتفاق می افتد
تلقین می کنم به خودم
که دنیا این نیست
این نخواهد بود
این نمی شود
و بعد که یاد دروغهای خودم می افتم
می روم سراغ مشکم
 
کوچه
بچه
ماماچه
هر چه
مرد با خود گفته
دانه دانه در تسبیحش
حل می شود
خواهد شد
شد
است

 
شعرهای دخترها هم مثل ما پسرها بند تنبانی است ولی هر احمقی می داند که بند تنبان دخترها بوی بهتری دارد و خوشمزه تر است...
 
یادم می آمد که خیلی سال پیش توی دستشوییمان مامان یک مایع خیلی قرمز بدبوی عجیبی کنار آینه داشت که می گفت برای قرقره کردن است و نمی گذاشت هیچ وقت ما به آن دست بزنیم...
 
مگس در اثر تصادف با مگس کش می میرد
آدم در اثر تصادف با ماشین
ماشین در اثر با دیوار
دوار در با بمب
بمب برای مردن است
به مرده ها احترام بگذارید
 
اگر بدانی چقدر خوشحالم
چقدر خوشبختم
چقدر فکرهای خوب کرده ام
اگر بدانی چقدر از آن چه دیگران می گویند
بهتر و بالاتر هستم
نمی دانی چه لذتی دارد آدم
فدای کسی باشد
 
خودم را
با تو نصف کرده ام
نصف من با توست
یکی از دستم
یکی از چشمم
پنج تا از انگشتهام
بهترینش
آنهایی که هنوز کار می کردند
نصف مال من هم
قابلی ندارد
دوست داشتی بیا بردار

 
رفت


Antoine D'agata

بی آنکه هرگز آمده باشد
بی آنکه گفته باشم
بیا
برگرد
رفت
بی آنکه حتی یک لحظه از من
رفته باشد

Labels:

 
شب سکوت کرد
دنیا ادامه داد
بامداد شد
تمام خروسها گریه می کردند
 
این همه که درباره پاییزها و شب حرف زدم دلت گرفت؟ دنیا چیز قشنگ هم کم ندارد به حرفهای امثال من بی خیال باش. کافی است توی حمام یک نگاهی به هیکل خودت بیاندازی...
 
ریلکس باش نگذار دیگران هم بدانند. این مطلب را قایمکی به تو گفتم. چون فکر می کنم جنبه اش را داری...

"PCB (Prophets Cook Book) Page 442 Vol 3"
 
ترسیدن اولین مرحله فهمیدن است. کلی راه مانده تا آخرین مرحله و توی مرحله آخر تازه غول بازی می آید و اگر کسی از آن هم رد شد بازی دوباره از اول آغاز می شود. می ترسم خیلی می ترسم.
 
حسابش را که می کنم به خودم می گویم خیلی خنده دار است من این همه تخیل می کنم و آخر هیچ کدام از تخیلاتم خوشبخت نمی شوم. فکر می کنم این مساله خیلی دهشت آور و ناامید کننده و نفرت انگیز است...
 
آدمهای زندگیم دو دسته شده اند. آنها که دارند سعی می کنند از من چیزی یاد بگیرند و فکر می کنند کارم خیلی درست است و آدمهایی که سعی می کنند زندگیم را سر و سامان بدهند و من را از توی این گرداب بکشند بیرون. فکر می کنم هر دو دسته اشتباه می کنند. آدم بهتر است درباره مسایل مهم ساکت باشد. پورنو ببیند وبلاگ بنویسد و همینطور آرام آرام همراه بقیه برود فرو...
 
"خیلی تنهام خیلی خسته ام خیلی دلم می خواد که اینجور نباشه" به خدا گفتم "ببین می تونی خودت نباشی؟ خوب من توی طراحیت یه کم اشتباه کردم ولی خوب ببین می تونی خودت نباشی" باز یه لحظه فکر کرد لحظه های اون خیلی سخت می گذره تو همون لحظه من بی نهایت دفعه مردم دنیا سه بار قیامت شد...
 
عاقبت به خیر نخواهم شد
سالهای سال مادرها
سرنوشت مرا با انگشت
به بچه هایشان نشان می دهند
می گویند
مثل او نباش
بدبخت شد
زجر کشید
مرد
هیچ کس
به یادش نمی آورد
دوستهای دخترش همه شوهر کردند
موقع مردن تنها بود
هیچ کسی الان یادش نیست
عاقبت به خیر نخواهم شد
می دانم

 
مرد کینه دار
آستینش را بالا زد
عرقش پاک کرد
و آرام آرام فهمید
مزد تنهای شب است
و هیچ دلیلی برای وحدت وجود ندارد
آهنگ زندگی آدم چه زود تمام می شود
 
کلمه لپ تاپ خیلی تحریک آمیز است الان که فکر می کنم هم لپ و هم تاپ کلمه های تحریک آمیزی هستند به خصوص از آن لپ هایی که خیلی بوی خوبی می دهند و آن تاپهایی که فقط یک خط باریک سبز آنرا روی شانه نگه داشته...
 
الان که فکر می کنم هیچ اطمینانی ندارم که چیزهایی که خیال می کنم الان که برایم اتفاق افتاده واقعا برایم اتفاق افتاده باشد و کارهایی را که یادم می آید می توانستم انجام بدهم واقعا انجام داده باشم الان که فکر می کنم جدا مطمئن نیستم به هیچکدام. خیلی عجیب است من توی چه زمانی زنده بوده ام. چه کار می کرده ام جدا آدمهای دور و برم وجود دارند؟ الله وکیلیش را به من بگویید شما فکر می کنید به اعتقاد خودتان وجود دارید؟ نکند من یک نقطه تنها در هستی باشم و جز من هیچ چیز دیگری نباشد...
 
گاهی فکر می کنم که اینکه جنگ بشود و من توی جنگ کشته بشوم چیز خیلی بدیست خدا ممکن است ناکامل بودن زندگیم را بهانه کند و مجبورم کند که فوری دوباره به دنیا بیایم...
 
بر سر صخره نشسته بود دریایی خروشان بر زیر پایش پرسیدم "دلیلی بگو تا زنده بمانم؟" گفت "سئوال خوبی پرسیدی واقعا سئوال خوبی پرسیدی" خودش را از سر صخره رها کرد
 
خدا یک جور متفرعنانه ای من را نگاه کرد و گفت "بعضی از بنده هایم مدام از من سئوال های عجیب می پرسند نه اینکه جوابی نداشته باشم ولی حالش را ندارم خودم را بیخود به زحمت بیاندازم" بعد من را نگاه کرد و پرسید "یعنی تو هیچ سئوالی نداری؟ من می توانم درباره اینکه چرا وضعیتت اینطوری است توضیح بدهم" بعد گفت "خاک بر سرت چرا هیچ چیز نمی پرسی؟ دوست دارم از من سئوال کنند" بعد گفت "احمقانه است اگر دخترک را می خواهی راهش این نیست اینجور فقط حرصم بدتر در می آید"

 
چه باید بگویم حالا من ؟
چی بگم که
نگفته باشم تا حال
کی باید؟
کی باید؟
چه می شه من
تا
من
تا
من
تا
من
تا
بین این و آن تاب تاب
چی باید بگویم مثلا من حالا؟
 
فکر می کنم که نکند
فکر می کنم مگر ممکن است که
فکر می کنم چاره ای نیست به هر حال
یعنی
فکر می کنم
نمی شود که
آخرش چه
بعد
فکر می کنم چه خوب می شد اگر که
یا اینکه
و یا حتی
بعد یادم می افتد که
و اینکه
راستش بعدش
گریه ام می گیرد
بعد به این فکر می کنم که
واقعا هم تو حق داری
 
آن زمانی
که گفتند غروب کنید
چیزهای دیگری در ما
طلوع کرد
ما بجز گریه
کارهای دیگری هم بلد بودیم
 
دارم ایمان
ایمان دارد در من
که پایان به
به پایان که
و فهمیدن
می فهمی ؟
 
چیزی در من فریاد می زند هنوز
خیلی خوب است
نتیجه خوبی است
تو فریاد زدن را یاد من دادی
چیزی در من
فریاد می زند هنوز

 
دیوانه ها
فهمیده هستند
فهمیده اند که دنیا
قبل اینکه اتفاق بیافتد
به تفکر بیشتری نیاز داشته
 
نمی توانی
نمی شود
از خودت سیر کنی من را
من به آن چیزی گرسنه می مانم تا ابد
که روز اول در توالت روزگار ریختم
 
التیام
پریشانی
و چیدن چینها
از روی پیشانی
گرفتن لرزش دستها
و تلو خوردن از سر شادی
Heinklein برای اینها کافی است
ممنونم دکتر
ولی دو تا سه تا زخم هست
روی قلبم
که با absolute هم
پاک نخواهد شد
آنها را چه کار باید کرد
 
روی صخره ها ایستاده بود ما توی دریا بودیم گفت "از مردن ناامیدم هیچ چیز دیدنی ندیدم حالا چه کار باید کرد" همینطور روی صخره ها ایستاده بود...
 
چرا درباره چیزهایی که وجود ندارد انقدر حرف می زنیم؟ چرا وقتی می دانیم کسی نمی میرده هی به هم گلوله می زنیم؟ چرا هر بار بدون اینکه بشود پایانش داد سعی می کنیم ادامه ندهیم. از همه مهمتر من وقتی می بینم این سئوالها به جایی نمی رسد چرا مدام می پرسم؟

 
دلم دارد
می ترکد
قلبم سکووت کرده است
و زبانم هم چنان حرف می زند
فکر کرده بودم
یعنی همه می گفتند
تنها
اگر بمیرم
ساکت خواهم شد
مردم حالا
ولی ساکت نشده ام
خودم می نویسم
خودم نقد می کنم
برای فرشته ها آواز می خوانم
و هنوز مخ مسلمانها را می زنم
که خدایی که می گویند
هرگز وجود نداشته
 
دل من هم به همین
پنج روز ها و شش روزها خوش است
نه هنوز حالم بهتر نیست
بهتر وجود ندارد آخرش کی می فهمی؟
 
عشق تو کشتی من است
میدانم من
یکی از هزار ملوان پارو زن این پایینم
کشتی صدتا
افسر و کاپیتان قهرمان دارد
ولی شبها
توی بار در مستی
با دختری که آن شب بلند کرده ام می روم دریا
تو را می بینیم
با بادبان و
سینه های ستبرت
که پر غرور توی بندر لنگر انداخته ای
اشک توی چشمهایم جمع می شود
می گویم
او کشتی من است
من از تمام افسرهایش بیشتر دوستش دارم
 
فوتبال آمریکایی
(برای جنگ خلیج فارس)


ستوده باد حق
کارستون شد
به ان کشوندیمشون

ان زدیم نشون
از گوششون زده بیرون

کارستون شد
ان و از کونشون کشیدیم
توی ریدمونشون غرق شدند

ستوده باد حق
خداوندگار را نیایش اول
از آن چه ما را داد

به ان کشوندیمشون
ان خودشونو به خوردشون دادیم

خداوندگار را نیایش اول
از آن چه ما را داد

خایه هاشونو تکه گردانیدیم
به تکه های خاک قحبه

ما کردیم
تونستیم
شد

می خوام اینورا بیای حالا و من و از لبام ببوسی

هارولد پینتر

 
پروانه ها مهربانند
دلشان برای عنکبوت پیر می سوزد
خودشان را
الکی
توی تورهای کهنه می اندازند
جیغ می زنند
جیغ می زنند
"خدای من
آه وحشتناک
من توی تورهای غمگین ترین عنکبوتهای دنیا
می لرزم"
و کونشان را
به علامت رعشه ای از ترس
می لرزانند
عنکبوت پیر لبخند می زند
از شوق اینکه هنوز زنده است
و تورش به کاری می آید
اشک حلقه می زند در چشمش
پروانه مهربان را آزاد می کند
و به مورچه های گرسنه آن پایین
فریاد می زند
"برای شام امشب دنبال عنکبوت نباشید"
 
هزار جرنگی
شمشیر هیچ جنگ
پر شده از گوشم
سرم درد می کند
از دستهای نبریده ام
لیوان شکسته
دوباره افتاده
خون می ریزد
کوچه طولانی است
پر از صدای نور از در باریک
و ناله لوسترهای آزمند
صدای پای نیامده ات
از سر کوچه می آید
احساس می کنم فردا
آغاز صبحی طولانی است
برنامه ای برای مسافرت داری؟
 
تمام شعرهای عاشقانه دنیا
برای اینکه بگویم
چقدر دوستت دارم
بند تنبانی است
باید خودم دست به کار شوم
هم همتش و هم استعدادش را دارم
باید خودم دست به کار شوم
 
دیوانه کلمه کوچکی است
دکتر گفت
دیوانه ساده است
تو ساده نیستی
دیوانه مغرض نیست
تو کرمت گرفته است
دیوانه جیغ می کشد
تو با صدای آرامت حرف می زنی هی
دیوانه افسرده است
تو تاریکی
خیلی از آن دیوانه تر شده ای
تا تو را به لقمان بفرستم
آنوقت پرسید
سوسن گوش می کنی نه؟
گفت
خوش به حال دیوونه را خوب گفته است
بعد گفت
روانپزشکها ولی خیلی بدبختند
 
راستش را بخواهید این پست، پست سه هزار و ششصد و نود و یکم من است. فکر کردم که باید الان به این مناسبت چیز عجیبی بگویم از همان حرفهای به قول خودم ترکاننده - چه قدر خنده دار است من مدام دارم از خودم نقل قول می کنم انگار آدمهای دور و برم - البته آدم چندان زیادی دور و برم نیست - و وقتی آدم می گوید نیست - یعنی ادای گفتن را در می آورد و می خواهد با این ادا خودش را - که اصلا هم موجود مهمی نیست به رخ - وشاید هم شاه - بکشد - - - - - -
یادم آمد که عدد 3691 زیاد هم عدد مهمی نیست. همین حرفهای معمولی کافی است...

 
رقص مست لنگ پردار خسته پرحرف خرافاتی بدون پای سالم با یک گوش

سلینی
دیوننی
میا جولینی امشب
آنجلینامی
عجب عجیب تمام اسپاتهای تو هات است
عجب به خواب کازی رفتم من
هم
عجب به بوی تو آشفته ام امشب
که مپرس
و هر چه پرسیدی
طبعا
گفته ام که مپرس
و گر چه خوابیدی
از من
چیزهای بسیاری دیدی
از من
و هر چه هم که
بریدی از من
ولی
تو هم دیگر از من
درباره ام
دوباره
خیالت قرص
حالم خوب است
پرس پرس هوای دیروزی
دم صبحی و ماچی و خواب و اسنوزی
رفتن و توی مستراحی گوزی
حرفهای عمیق و جانسوزی
آه اگر من ببینمت روزی

قلبم جر خورد
شعر گفتن بس است
اوضاع مملکت خراب شده
خرابتر
بهتر است کمی جدی باشیم
مسایل مهمی هست
درباره اش حرف می زنم
اولا که خیال کرده اید که چه
بعد هم
یعنی ثانیا
ولی
و اینکه
شاید هم
اما
غیر از این
منتهی
اگر که
می شود اگر که سعی کنید
گاهی
حق دارید
حق دارید
حرفهای من تمام شده
گاهی حتی
گاهی
خودم هم
این موقعها
گریه ام می گیرد
 
فکر می کنم اوضاع مملکت خراب است و مرد م یک طور فلسفی باحالی همانطور که مردن شان را و بدبختیشان را و کارهایی را که هیج وقت نمی توانند بکنند را با فراموش کردن تحمل می کنند. اوضاع اطرافشان را بیخیال شده اند...
فکر می کنم من هم همینطور کتاب نمی خوتنم فقط فیلم مسخره یا پورنو می بینم چیکن استرایپس می خورم و پوکر بازی می کنم گاهی شبها من هم مثل بقیه منتظر یک اتفاق بد خیلی نزدیکم که قرار است بیافتد ولی راجع بش حرف نمی زنیم...
 
آفرین قهرمان
هینطوری
اینجوری خیلی درد می گیرد
بیشتر از همیشه
 
سعی کرد پشت هم چهار تا روپایی بزند جلوی دخترها. نتوانست و ضایع شد. گفت به درک یک کار آسانتر. قدری خاک گرفت توی مشتش و با یک نگاه همه اش را کیمیا کرد. دخترها به او خندیدند و رفتند روپایی زدن رونالدو را ببینند. گفت "ممنونم که کونتان را طرف من کردید کونهایتان خیلی قشنگ است" بعد کیمیایش را توی آسمان فوت کرد و فکر کرد با کمی تمرین بیشتر شاید بتواند چهارتا روپایی بزند ولی به هزار و خورده ای و اینها نمی رسد. ناامید شد/ گفت "می روم پیش حافظ ببینم شعر جدید چی گفته"

 
همه چیز زنها اولین است. حتی اگر هزار بار. همه چیز ما مردها آخرین است حتی اگر فقط همان یکدفعه...
 
نان و رتیل پخته
و تکه های پای ملخهای اعدامی
ناهار امشب بود
روی زخمهای من کتاب بگذارید
روی خون نریخته از عادتی مادام
و نعوظی برای چیزی دور
روی زخمهای من خاک بریزید
آتشم وگرنه
دنیا را می گیرد
 
Pain
خدایی من
پینه پایین دنیا
آتیشه
می سوزونه
می کوبه تو دلم
خفه می کنه منو
من
به درد داس
سم
با درد تیغ
تن
با اسم بی ثواب رتیلام
کی منو از این تو در می آری؟
 
هیچ جای این فکرها روشن نیست
من به تاریکی فکر می کنم
و سکوت کلماتم
من را
از جهان جدا می سازد
دیوانه خانه لقمان
ملتجای من است
 
عجیب است برای خودم هم عجیب است مدام آدمهایی می آیند دور و برم به آسمان خاکستری خیره می شوند. می گویند "می فهمم چه می گویی" وقتی که همیشه دارم می گویم آدمها برای فهمیده شدن نیامده اند به دنیا برای گفتن آمده اند و هیچ کس حرف هیچ کس را نمی فهمد و ما محکومیم تنها باشیم...
 
نمی دانم چه
بگ
ویم گاهی
می بینوی مرا؟
می پلاولاسیلوالیده ام به دیفال زندگی
مثل ان دماغ چسبیده
از سالهای پیش
زیر مبل
حتی نمی توانم
خاطره باشم
حتی چسبیده
دستت بخورم می افتم
و فریاد سقوطمی
و آغشال
نشموند کسی
 
"هر کاری که می کنم زندگی من را قانع نمی کند" جوانی آمد و این را گفت گفتم "سعی کن دنیا را بفهمی" گفت "فهمیدم" گفتم "با انسان سخن بگو" گفت "گفتم" گفتم زیبایی را دیدی؟" گفت "بسیار" گفتم "جهان بر تو هیچ نداشت؟" گفت "نی" گفتم"هجو گویی اگر کسی به اینجا رسد در دم میرد" گفت "نرسیده بودم اکنون رسیدم" . در دم بمرد...

 
ته كه نازنده چشمان سرمه سائي
ته كت زيبنده بالا دلربايي
ته كت مشكين دو گيسو در قفائي
بمو واجي كه سرگردان چرائي

همیشه از همان بچگی دلم برای باباطاهر می سوخت. یک کتابی داشتیم که باباطاهر را با یک لباس شلخته ای می کشید. با یک کاسه سبز پر از یک مایع قرمز و یک سه تار ظریف که داشت به سینه های یک دختری فکر می کرد که لبهای خیلی قلوه ای داشت. یا اینکه مرده بود و یک عده دختر فشن با کونهای خوشگل که درزش از زیر لباس توریشان پیدا بود سر مزارش آمده بودند. همیشه فکر کرده ام اگر باباطاهر همانی باشد که مردم در گوش هم گفته اند و شجریان خوانده آدم بدبختی نبوده. رویای قشنگ داشتن خیلی مهم است. خوشگل غمگین بودن و اینکه آدم انقدر رک و راست و مهربان باشد که همه از دیدنش گریه شان بگیرد. من همیشه از بچگی باباطاهر را دوست داشتم. یک چیزی آنور احترامات دیگر همیشه دوستش داشته ام. فکر می کنم اگر خدا بخواهد به یک شاعری یک کادو بدهد می گذارد یک چیز صورتی مثل این شعر بنویسد. از آنها که اشک را توی چشمهای مردم جمع می کند...
 
چند وقت پیش خوابت را دیدم لباس سیاه بلند پوشیده بودی و هی مدام مثل دیوانه ها برایم دست تکان می دادی. من به خودم می گفتم عجب الاغی است من که تازه دارم می آیم. تو هی ولی دست تکان می دادی که یعنی خداحافط و غصه می خوردی و من مثل کارتون هاچ یا مثل نل یا مثل سباستین یا پسر شجاع که خواب مادرش را می دید. هر چقدر می آمدم تو از من دورتر بودی...
اگر بار دیگر آمدی توی حوابم نمی دوم دیگر می ایستم سرجایم و از دور نگاهت می کنم همین برای من خیلی خیلی کافی است...
همین برای من خیلی خیلی زیاد است استحقاق از این بیشترش را ندارم هر عاشقی باید حد خودش را بداند این را فرهاد یادم داده...
 
گفت "از ابتدای خلقت چند کشتی از این ساحل گذشته اند؟" گفتیم "بی شمار" گفت " ساحل چون زنان است هر چه بر او از حرامی و تاجر بگذرند همه آرامش یابند و در او ذره ای خلل نیاید" گفت "چند از اینجا موج آمده از دیروز؟" گفتیم "بی شمار" گفت "مردان موجند اگر قرار گیرند پایان می یابند و بر هر چه آیند شکل پذیرند و بر هیچ شکلی قرار نپذیرند" بعد سر گشته به دنبال دختری رفت که گیسوانی دوگانه داشت...
 
از قرمز کوچک توی کیسه
به سیاه همیشه تا انتها
دنیا عادلانه نیست
هشت بال توی میزهای دیگر است
 
چند وقتی به خواب دیده بودم
یعنی
کشتیش آمد
پشت بام همسایه
نوچ بود
نوک انگشتانم از او
بوی خوبی می داد
از هم
فاصله گرفتیم
کشتی
مثل ساحل
من غوطه می خوردم در
آتشی
آبی
ساحل به
او هم کوبید می
"فرمان دادیم
بادبان کشیدند
رو به سوی ستاره قرمز"
ساحل مدام
به صخره های امواج آبی
می کوبید
 
آدم وقتی خیلی وقت پیش تسلیم شده باشد دیگر نمی تواند چیزی بگوید یعنی آدم یک بار می تواند تسلیم کسی بشود و وقتی شد وقتی که می خواهد به او محبت کند چیزی ندارد که تقدیم کند. فقط می تواند به طرف یادآوری کند که وقتی دارد اموال و داراییش را می شمارد او را هم به حساب بیاورد...

 
وجدانا
از تمام علف خورهای عالم خرتری
معذرت چرا می خواهی
پر رو می شوم ها
ببین حالا
 
ماچ ماچ
یک دفعه یادم آمد
چقدر دوستت دارم
 
یک روز ریس زندان شهر با زندانی هایش دعوایش شد. لباس زندان پوشید و گفت که دیگر برایشان غذا نمی پزد. حال زندانی ها گرفته شد و به خانه شان رفتند...
 
شنیدی که کشتن عاشق ها به دست معشوق سفاک و اینها مد است. تو که اهل مد بودی. چرا نمی کشی من را؟
 
شورت : تکه پارچه خوشبویی است که زنها آنجایشان را با آن می پوشانند
شراب : چیز خوشمزه ایست
شمشیر : با آن آدم کشته می شود
شیر : آدم را یاد پستان مادرش می اندازد
شکار : شدنش بیشتر از کردنش لذت دارد
شمارش : بی معنی است دنیا پایان ندارد

"انتخابی از فرهنگ لغات واقعی حرف ش"
 
فریاد اسم دیگر سکوت است
خوشبختی مثل دیگر بدبختی
من نام دیگر تو هستم
دستان لاغرم مترادفی برای پستانت
 
همیشه همینطور است آدم وقتی فکر می کند که تنها نیست یکدفعه می فهمد که خیلی تنهاست کافی است یک چرخی بشکند کاری خراب شود یا چه می دانم گره بخورد به هم کمی یکی از کارها...

 
فایده ای ندارد. من از تصمیمم و خدا از تصمیمش برای صورت بخشیدن به تصمیم های من دست بر نمی داریم. هیچ چاره ای نداری باید سرنوشت سیاهت را بپذیری...
 
اگر خواستی می توانی
با خسرو
هر چند بار که خواستی ازدواج کنی
اگر خواستی می توانی از حرص من
همه چیزهای بزرگ و گرم دنیا را
فرو کنی توی آنجایت
اگر خواستی حتی
می توانی
عکست را
توی ILovePorn بدترینش بیاندازی
من یک گوشه می نشینم توی تاریکی
وبلاگ می نویسم
و حرف می زنم که عین خیالم نیست
و با همین تپ و تپ کوچک لپ تاپ
صدای تیشه فرهاد را
تقلید می کنم
 
فایده دارد
من را ناامید نکن
گاهی زنده باشم بد نیست
شعر می نویسم
مردم می خوانند
بگذار
مزاحمت نخواهم شد
باور کن
مزاحمت نخواهم شد
 
به آسمان نگاه کرد گفت "فکر می کردیم که کارمان خیلی درست است و روی حرفهای خدا حساب کرده بودیم" افسوس خورد و گفت "هویجمان کرد اما هویجمان کرد"
 
من تو را
مثل یک درخت گیلاس
توی باغ خاطره هایم کاشتم
از طوفان نترس
باغ خاطرات من
طوفان ندارد
 
به تلخی گریست و آنگاه سکوت کرد...

 
شب نرفته
روز هم نرسیده
گرگ ها
تمام میش را
خورده اند
غروبی طولانی
دارد از افق شرق
طلوع می کند
خون می بینم ناخدا
من دارم
خون می بینم
 
سدها شکسته اند
سدها شکسته اند
شهر تا چند روز دیگر زیر آب خواهد رفت
 
همه ام گیر است
تلخیم به باد آبادی تر
و گلویم پیش
جادوگران
مکبث گیر کرده است
با خواهر بزرگتر حرف زدم
قرار است
آخر سال میلادی
با هم ازدواج کنیم
 
به من
ربطی ندارد
ربطی ندارد به من که
ولی می شود
لااقل گاهی
داستانش را بگویی؟
 
من به سختی
خودم را از کوهی کشیدم بالا
و بالای آن کوه
کوه دیگری می بود
و پروانه های خطرناک داشت
و یک عده قیچی ماهی
بین درختهایش
پرواز می کردند
من رفتم
و با اژدهای تنهایی خودم جنگیدم
دیوانه های پرنده را تاراندم
یک سبد پر از حرفهای تحریک آمیز آوردم
تا لب دره
و رودخانه حرفهای من از کوه جاری شد
اما تو
خوابیده بودی
 
شب خنده دار نیست
شب را برای شادی نساختند
شب قرار نیست باعث خوشحالی باشد
خاک بر سرتان
چرا به من می خندید؟
 
همین حالا
تو را می خواهم
ناتوانی دارد
از من می آید بالا
غم
گلویم را چسبیده
خاک بر سرم شده است
من
همین حالا
تو را می خواهم

 
رفته بودم پیش روزبه، قرار بود یعنی حساب کرده بودم که می روم یک دو ساعتی آنجا هستم و برمیگردم. کمی با هم که حرف زدیم زیاد شد. هفت ساعت آنجا بودم. زن گرفته. زنش خیلی دختر بامزه ملایمی است. تا نصفه شب آنجا ماندم و مسایل جهان را با هم حل کردیم. می گفت برنامه دارند کلوپ اندیشه و اینها. بهش گفتم که دیگر برای اندیشه پیر شده ام. کتابهایم را خاک گرفته و می خواهم اگر شد کار کنم و بعد بازنشسته شوم و بروم یک جای دوری تعطیلات. دیگر به این ایمان رسیده ام که دنیا دور از دسترس ما حیوانات و اجزایش جایی خیلی خیلی دور شکل نمی گیرد بلکه شکل گرفته و ما از تغییر همه چیزش عاجزیم. گفتم فقط می شود نگاهش کرد. الان که فکر می کنم حتی اینکه چه جور نگاهش می کنیم هم دست خودمان نیست. مثل آن حیوانکی توی "پرتغال کوکی" بسته اندمان به صندلی و پلکهایمان را به زور باز نگه داشته اند و برایمان غمگین ترین فیلم دنیا را گذاشته اند تا عذاب بکشیم و اشک بریزیم. گفتم زیاد گفتم و حرفهایم هیچ سر و تهی نداشت. می گفتند یک دوره ایست و می گذرد. نمی دانم شاید هم بگذرد...
رفته بودم پیش روزبه قرار بود یعنی حساب کرده بودم که می روم یک دو ساعتی آنجا هستم و برمیگردم. زیادتر ماندم. خیلی زیاد. روزبه من را حتی برای یک ثانیه کوچک به اینکه می شود با تمرکز اتفاقات فیلم را تغییر داد. امیدوار می کند...
 
در خیابان شاه
تختی آسمانی هست
که بالشت آبی دارد
و ملافه های سفید
و چوب اعلای سیاه
و پای روتختیش
منجوق دوخته اند
و جان می دهد برای اینکه بوی تن تو را بگیرد
و من
برای دانه دانه دفعه هایی که
هرشب
شوهرت با تو خوابیده
روبرویش
در خیابان شاه
اشک ریخته ام
 
"عاشق شماره : 11
وضعیت : دیوانه
درجه حرارت : بالا
موقعیت : بی تابی
وضعیت عمومی : بیچاره
نظریه کارشناس : تخت احتمالا تا پایان امشب خالی خواهد شد"
مهم نیست
اشکالی ندارد
افتخار می کنم
روی من هم یک
لیبل بچسبانی
 
دویده ام
دویده ام
به کوههای روشنی رسیده ام
گذشته ام
گزیده ام
به گرد رد پای من نمی رسید

"کس شرات یک پروانه چند ثانیه قبل از دیدار با عنکبوت"
 
"می شود آدم توی یک راه طولانی تمام راه را دویده باشد و به هیچ جا نرسیده باشد و به امید رسیدن باز به دویدن ادامه دهد؟" پرسیدیم گفت "سئوالتان زیاده از حد طولانی است جوابی نخواهد داشت" یکی از ما پرسید "امیدی هست؟" گفت "به جایی رسیده ای جوان باز هم تلاش کن" سپس گفت "جوابی نخواهد داشت اگر چه کوتاه است"
 
روز باز
باز هم
روز دیگری است
من
روز ناز
باز هم
روز دیگری است
تو

 
به بیایان می رفتیم. گفت"اینجا بعدا خیابان جردن است دافهای خلاف اینکاره از اینجا رد خواهد شد" سجده کرد و زمین را بوسید و گفت "دستها و سینه هایشان خیلی قشنگ است" و بعد تکرار کرد "خیلی خیلی" و ما نفهمیدیم او چه می گوید. گفت "مشکل است و در مرتبت شما نیست نمی دانید و در نمی یابید. در تذکره ام اما بنویسید آیندگان می دانند"...

 
سترگ ترین قهرمانی را مگس ها می کنند ولی عنکبوتهای صبور می دانند قهرمانی کردن مگسها عاقبت خوبی ندارد...
 
یک پیانو می خرم برای خانه
می نشینم پشتش
و خوابهای طلایی می زنم
بعد تو بیا
درش را روی انگشتهای من ببند
که اشک
توی چشمهای من
جمع شود
گریه کردن خوب است
وقتی که گریه ام می گیرد
تو مرا ماچ می کنی
 
"ما ملت ایران بارها و بارها با یک شکست فورا می رویم توی خانه و شروع می کنیم به سرودن اشعار غم انگیز در مورد زمستان و پژمردن گلها و یخ زدن درختان، بعد که در اثر یک حادثه به خیابان می آئیم و موفق می شویم قدرت مان را نشان بدهیم، چنان از این کارمان خوشمان می آید که ترجیح می دهیم تا ابد در خیابان زندگی کنیم."

ابراهیم نبوی
 
حرفهای مهمل خوبند، حرف بهتر است حرف باشد و هیچ چیزی جز حرف نباشد. همینطور خوب است. آدم لم می دهد و می گذارد اینهمه کلمه مثل جویبار توی پیرهنش بریزد. از آب کسی نمی پرسد که معنیش چیست از کلمه هم نباید پرسید. کلمه هم مثل آب برای جاری شدن دلیلی ندارد یا بارانی باریده یا چشمه ای جوشیده یا کسی شاشیده. به هر حال دلیلی برایش به جز اینکه قرار یوده که باشد و نمی شده نباشد نباید باشد...
 
گاهی حالم خوب است
درد نمی کند تنم
گریه نمی کنم
حتی گاهی
توی کوچه سوت می زنم آواز می خوانم
با درختها حرف می زنم
روی پشت گربه ها دست می کشم
مثل دیگرانم
احساس نمی کنم حرام شده
احساس خستگی ندارم
بهار دارم گاهی
امیدی هست
باور کن امیدی هست
من زنده می مانم
لااقل احساس می کنم هنوز
زنده ام گاهی
وقتی هنوز که یادت می افتم

 
دارم
تاس می اندازم
به امید اینکه
جفت یک بیاید
به امید آنکه
قبل از آنکه دست تمام شود
مارس شوم
دوست دارم
یکجور خوبی ببازم
که به تو
کیف بدهد بردنم
یک طور خوبی
که کیف کنی
 
شرمنده خانوم پروانه
پای شما الان
درست توی تارهای من است
من آنها را برای شما
اختصاصا تنیده ام
جنسش
از جنس بهترین ابریشم دنیاست
آرام شوید
سرنوشتتان دردناک و طولانی است
هی از شما خواهش کردم
که اینجا برای بازی مناسب نیست
 
کوچک
مثل خرده نانی
من از کنار دهانت افتادم

بزرگ
مثل آسیابی
در من
ولی
یادت می گردد
 
VOLVER

فکر می کنم تجسم نگاه امثال من به هستی به صورتی توی فیلم جدید آلمودارو هست زنهایی که زندگی می کنند رنج می کشند و هستی را شکل می دهند و مردانی که می کشند بیهوده اند و تجاوز می کنند. در تمام فیلم هیچ مردی هیچ کار مفیدی انجام نمی دهد. گاهی فقط می آیند خوبهایشان در یک حالت بیهوده ای می گویند گشنه مان است به ما غذا بدهید. یا وقتی که داری جنازه کسی را که چند وقت پیش کشته ای مخفی می کنی مزاحم می شوند. و همیشه باید حواست باشد وقتی با یک مردی زندگی می کنی داری با یک موجود خطرناک بخاطر نمی دانی چی همخانه می شوی و دیوانگی ست که دخترت را بدهی دستش. کلمه پدر کلمه خیلی خنده داری است که زنها ساخته اند. هیچ مهم نیست که پدر هرکس چه کسی است. پایه هستی زنها هستند و مردها فقط گاهی توی این هستی می آیند و گیتار می زنند و می روند. آن کسی که می خواند زن است. آن کسی که رنج می کشد و درمی یابد. و رازهای جهان همیشه در سینه های زنها پنهان است چه مرده باشند یا اینکه زنده باشند. مردها فقط حق دارند گیتارشان را بزنند. آن هم نه خیلی بلند. اگر مردی پایش را از آنچه هستی برایش در نظر گرفته پیشتر بگذارد. حق اش است که جانش را بگیرند...
و این اسطوره ای به نام زن در حیات است که مداوم رنج می کشد می میرد و بازمی گردد...
 
"سر زمانی که باید بیاید می آید" همین گفت و دیگر نگفت گفتیم "پس از چه می گریی" گفت سخت می گذرد زمان سخت می گذرد...
 
کوچه از صدای قدمهایت لبریز است
از صدای تق و تق سنگ و پاشنه
پنجره ها از عکست
و ملافه ها از
طرح خاکستری پرهنت در باد
من از یادت لبریزم
از تق و تق و از تصور پرهنت در باد
 
معجزه در تهران اتفاق نمی
کبوتری نمی
پیرزنی نمی
و آفتابی نمی
تا
.
.
.
.
.
.
.
هرگز
 
من مجرمم
به جرم کلمات پیاپیم
و اسیرم
به قید اسارت
حرفهای خود
مقیدم
به قیدی که نمی دانم
و از هر چه می شناسم
رها شده ام
اگر توانستید
مرا دستگیر کنید

 
سلام دکتر
خوبی؟
من دیوانه حرفهای خودم هستم
بیمار معمولی اتاق 8888
چای زعفرانی برایم بیاور
و پرستار خوشگل
و یک سینی
پر از
نان و چاقوی
چرب
که روان نخراشیده ام را
بخراشد
سلام دکتر
خوبی؟
 
- نظرت راجع به شعرهای خودت چیه؟
- احساس گوسفندی رو دارم که یه تیکه از خودش و آورده باشن سرمیز شام خودش
- پس چرا در وبلاگتو نمی بندی
- گشنمه
- خوب اینجوری که تموم می شی
- حدس خودمم همینه
 
از استعمال کلمه های ماضی درباره آدمها خنده ام می گیرد. حیات یک اتفاق غمگین مضارع است تمام خاطرات آدم در تمام سنین به صورت موازی با هم اتفاق می افتند. و بعد دوباره اتفاق می افتند و بعد دوباره اتفاق می افتند...
 
فهمیدم
همین برای خوشبخت نبودن کافی است
 
مثل مورچه می شوم
و افتخار می کنم
که تو
سر میز صبحانه
سبابه ات را مغرور
روی من فشار می دهی
 
نگران من هستی؟
علت پریشانیم؟
ببین آینه چیز خوبی است
غیر از آرایش به هزار کار دیگر هم
می آید
 
گفتم
من تنها هستم
غمگینم
مضطربم
تاریکم
بیایید
مرا دریابید
آمدند
تنهاییم را تکه کردند
شاد نمی توانستم
آرامم نکردند
روشن نمی شدم
مرا نفهمیدند
رفتند
 
من هم مثل همه از بچگی فهمیدم که دوست دارم همه علی الخصوص دخترها دوستم داشته باشند و از همان بچگی هم فهمیدم که کسی به من محل چندانی نمی گذارد علی الخصوص دخترها. گس برنامه زندگیم را از دیگران جدا کردم. وقتی آدم به مهربانی های کسی گوش می کند. چند وقت بعد باید منتظر انتقادهایش هم باشد. من دیگر برای انتقاد پیر شده ام. حوصله اش را ندارم...

 
می گوید
خطهای باریک خیلی مهمند
و به خطی باریک
که پیراهنش را نگاه می دارد
دست می کشد آرام
می گوید
روزهای بعدت تاریکند
و به بند کیف توی دستش
دست می کشد آرام
می گوید
"دلت می خواهد که خوشبخت شوی؟"
"باید خوشبخت شد"
"می شود خوشبخت شد"
قبول نداری؟"
من
به این فکر می کردم
که خطهای باریک خیلی مهمند
تمام فلسفه های من
در مقابل خطها هیچ است
 
کلاس تو
به من سواد داد
خانوم معلم
کلاست را
بالاترش بگذار
من آماده ثبت نامم
 
کاش آنقدر که می شد می توانستم از مردم دور باشم. کاش ولی یک ایوان داشتم که هر چند وقت به چند وقت می آمدم رویش و برای مردم حرفهایم و نظریاتم راجع به دنیا را می گفتم و آنها می خندیدند و با حرارت من را تشویق می کردند. کاش می شد که بین Miss world های جهان هر یک ماه یکبار یک لاتاری می گذاشتند و به او اجازه می دادیم کمی با من حرف بزند. بعد یک بطری شراب خیلی گران تلخ و گس می دادند دستش بعد می آمد در می زد. یکطوری که بترسد که به من بر بخورد می آمد تو. لعنتی چرا هیچ کدام از خیالاتم هم من را خوشبخت نمی کند. واقعا ریده ای با این دنیایی که ساخته ای. خجالت بکش...
 
چند تا از موهای سرم سفید شده. خیلی از این مساله خوشحالم بهم آرامش می دهد. کاش تمام موهایم سفید بود. مثل بایزید مثل ابوسعید مثل موسی...
من استحقاقش را دارم. من استحقاقش را دارم...
 
چقدر دستهای من
از تمام پاییزها کوتاه است
چقدر گاری خسته
در طویله های خانه ام
پارک کرده اند
چقدر الاغ نصفه
چقدر اسب بی افسار
 
فیلم جدید آلمودارو را دیدم. کار خیلی دوست داشتنی بود زیر نویس فارسی دارد می دهم مامانم هم ببیند...
 
کنار هستیم
نشسته ای
کمی به دورتر از این همه
جهان خستگیم
حواس هست

 
درختهای خوبی بودند

Jean Ber

درختهای مهربان زردآلو
با هزار پیچک
روشن و آویزان
و گلهای زرد و آبی
دستهای مهربان سبز
و قطره های بارانی
که وقت مردن از آدم می پرسند
"چرا؟ چرا؟
من چرا آخر؟"
بچه های خوبی بودند
درختهای مهربان زردآلو
 
پیش خودم می گویم آخرش باید یک راهی باشد یعنی نمی شود که ما همینطور از توی تاریکی بیاییم پلکی بزنیم توی دنیا و برگریدیم توی تاریکی. یعنی فکرش را که می کنم می بینم این اصلا عادلانه نیست و بعد می بینم دلیلی ندارد که دنیا جای عادلانه ای باشد و می بینم اتفاقا دلیل های زیادی وجود دارد که دنیا جای ناعادلانه ای باشد. اعصابم داغان می شود و به خودم می گویم این بار آخری است که به این مهملات فکر می کنی و باز دوباره یاد خودم می افتم و اینکه آخرش باید یک راهی باشد...
 
کوچه ها
تیرهای برق
مانتو
چادر
درق
ماشین آمبولانس
و مردی که توی کوچه افتاده
مادرش شام آخر را تنها خواهد خورد
- بدبخت شدم
باید
یک چیز توپ بنویسم آخرش
که این شعر بند تنبانی را
شما
پیشنهادی ندارید؟-
ریدم
حرام شد
 
پنج سالگیم درست یادم نیست. یادم ولی می آید که همینقدر با بقیه فرق داشتم ولی تنها نبودم. بچه ها مهربان ترند آدم را بین خودشان می پذیرند.
 
فرق دارم
با همه فرق دارم
عینهو کچل ها
تمام کله ام فرق است
با مردم
 
درختی با
سختی با
نه که بدبختی با
لختی با
هر وختی
 
خسته ام
تاریکم
حواسم نبود محمد
این عقربه های لعنتی کی
از روی شماره های ما گذشتند؟

 
خدا از من
نقشه As Built ندارد
خودش هم نمی دان
چه جور مرا ساختهد
نگاه می کند از دور
به فرشته ها
می گوید
این یکی دیوانه دیگر کار شیطان است
کس شعر گفته هر که گفته طراحی من بود
نقشه هایش را بیاورید ببینید کی امضا کرده
سیستم عصبیش که اوراق است
بینیش شبیه کالیگولاس
و انقدر دراز و پی زوری
انقدر بی خایه
انقدر دیوانه
انقدر احمق
فرشته ها نقشه ها را نگاه می کنند
"سرتان شلوغ بوده حتما قربان"
"کار داشتید"
"زیاد هم بد نیست"
"باور نمی کنید قربان یکی دوبار حتی عاشق شد"
صورتش را می آورد مماس صورت من
"خوب آخرش چه کار می کنی دیوانه؟
این چرت و پرتها چیست می نویسی؟
بگویم در وبلاگت را ببندد؟"
نفس خدا توی صورت آدم
آدم را یاد آنروزهای با تو می اندازد
 
یک چیزی دارد
توی سینه ام می سوزد
یک حرف لعنتی اینجا
گر گرفته
یک پری چیزی مرا
تابیل بالا
آواز داده است
سنجابی
دارد
در درختم
می رود بالا یا پایین؟
من کجای جهان هی
من کجای جهان ایستاده بودم
- این سئوال نبود احمقها
من دقیقا
الان
در کجای جهان ایستاده ام
و تنهایی مثل لعنتی ترین مار دنیا
سرش را می کند توی سوراخم
 
پنجول می کشند
هزار گربه توی سینه ام
جوجه های خودت را وقتی
توی آفتاب می اندازی
 
خیله خوب
گه خوردم
چراغ را خاموش می کنیم
هر جور که تو می خواهی
 
ولش کنید
چرت و پرت می گوید

ولم کردند
و من دنبالشان رفتم
کنارم زدند
و بازگشتم
فریادم زدند
فریادشان زدم
پرتم کردند
افتادم
افتادند
کسی برای دستگیریشان نبود

روی زمین ماندیم
 
نفله
هی به من گفتی نفله
هی به من گفتی کوچولو
و کسی نگفته بود به من
جرات نکرده بود به من
نداده بودم به کسی راهش را که به من
تو هی گفتی به من
و یکباره قطع شد
من افتادم
 
به بابایم گفتم
بابا
سردم شد
نوک انگشتهایم گزگز کرد
دستهایم لرزید
و پلک چشم راستم پریدن گرفت
گفت
بلند شو
ورزش کن
خوب می شوی
مرد مهربان و ساده ای است
مثل من
زنها را نمی شناسد
 
چند کوچه آنورتر از منی
چند خیابان آنسوتر
خانه قحط بود
نزدیک گورستان خانه گرفتی

"یادداشت های عاشق مرده یا مرده عاشق"

 
صدام را اعدام کرده اند
می ترسی نه؟
 
می روم
وزارت ارشاد
برای نفس کشیدنم
مجوز نداده
حالا
چمدانی می گیرم
و هر دو دست بریده ام را
آن تو می گذارم
زبان بریده ام را
می سپارم به کله پاچه فروشی
و استخوان پایم را
پیش سگهای
اداره می اندازم
به چشمهای من نگاه کن حالا
قلب من
در مغازه حسین آقاست
توی چشمهای من نگاه کن
از این گوسفند بیچاره
تنها
چشمهای هیزش مانده
 
درختهای زیادی هستند که قبل آنکه به دنیا بیایند همان زیر خاک سرد می میرند بچه های زیادی هستند که مادرشان لطف می کند و قبل اینکه دنیا بیایند سقط می کند خوشبختی زیاد هم یعنی انقدرها که من می گویم دور از دسترس نیست تلاش کنید و باز هم تلاش کنید
 
محمد می گوید کله شقبم و اینکه حرف آدم توی کله ام نمی رود. واینکه لج می کنم یهو با دنیا با مشتهای سفت می ایستم با چشمهای پر از اشک اعصابش را به هم می ریزد. هی به من می گوید آدم باش. نمی خواهم سعی کنم آدم باشم. آدمها همدیگر را اذیت می کنند هم را اعدام می کنند. می خواهم آدم نباشم بروم سر مزار دزدها قاتل ها توی دامن جنده های کثیف ترین اشک بریزم. حالا کجایش را دیدی. یک کار می کنم که هرکس من را یادش بیاید بگوید "تف". بهتر از این است که آدم بمیرد و به تخم کسی نباشد...
- نخواهد بود
ممنونم که باز وسط حرفهای من comment زدی
 
- ایست
کیست؟
- آشناست
رفته بوده است
پشت خط
تکه تکه
حرفش
آنجا افتاده
شما
من را
می فهمید؟
- سر جایت بمان غریبه
اسم شب؟
- علی
تاریک و
مهربان و
سرد
شب
منم
اسم شب علی است

{پاییز بود
آمدند
مرا
میان اشکهای خودم بردند
به تیر درواز کلاس اول بستند
و رگبار حرفهایشان مرا داغان کرد}

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM