Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
رفتم بدون هیچ دلیلی

خداحافظ فردا
چیزی برایم نداری
خداحافظ امروز
درباره ات چیزی نمی دانم
خداحافظ دیروز
دلیلی برای ترک کردنت ندارم
 
تکه ای از من
مثل
درزهای زیبا و غمگین زنها
نیاز مداوم
به دیده شدن دارد
با کرست قرمز
با شورتهای زرد
تکه ای از من
سبیل مداومی است
 
هاور گلاس شکسته

من از فرو ریختن آگاهم
لبخندهای بی تفاوت مردم
دانه های شن های فرو ریختن است
من از این می هراسم
که درنهایت
به آنجا که نمی دانم کجاست نرسیده باشم
 
خوابیده بودم
آفتاب بود
و من به رفتن ایرهای چاق
از آسمان کوچکم راضی نبودم
دنیا گذشت
ابرهای چاق گذشت
آفتاب گذشت
شب شد
و باران بارید
و گیاهان خوبی
در من جوانه زدند
صف کلمات کوچک
از کنار سرم گذشت
و مورچه ها
در سرم لانه ساختند
من
تسخر زدم به سنگها
چرا که جوانند
و تسخر زدم به کوه
چون به قدر من
آفتاب نبود
باز آفتاب بود
و باز من
باز آفتاب بود
و باز

 
توصیفهو مشکل بود
لباس راه راه داشت
و هر راهش
گفت
"تارهای لباس را بگیر و بیا بالا"
گفتم آدم یک متری من دو متر و خورده ای هستم برو گهت را
خندید گفت
"فرصت رهایی را از دست داده ای
باز نماز بخوان حالا"
پشه شد
پرواز کرد و رفت
 
یک لشگر مردم
با گونه های قرمز
و تار موهای باریک ریخته در صورت
انتظار من را می کشند
یک عالم هوا و نسیم و باد
وقت ندارم
زود می میرم
باید به قول عربها
توصیفشان کنم
 
بدترین مشکل هدفون گذاشتن این است که اگر آدم بگوزد جز خودش همه می شنوند
 
چتر را بر نمی دارم
باران من اینجاست
و ابرهاش از
زخمهای پیشانیم
شروع می شود
و خیل درختهای برهنه را
به بادهایز معمولی قمیش کهنه می دهد
من از بارانی که در خودم خیسط می شوم
و سنجابهایم آرام
از سوراخهای درختهام سرک میز کشند
توی کوچه آفتاب که آفتاب
من
فعلن
باران می بارم
 
این آمریکایی هم خانه ی من کلن دو تا دستش در یک محوطه ی ده سانت در ده سانت کار می کند خیلی هم البته حرکتش مفید نیست کنترل در خانه را توی دستش نگه می دارد و گاه گدار یک حالی به در می دهد. و همه اش دارد به دوست دخترش ارد های متفاوت می دهد. دخترک برای من معماییست نمی فهمم دارد چی کار می کند خیلی چیزها دارم از آمریکایی ها یاد می گیرم. تا حالا یک دفعه ندیدم این پسرک بگوید فلان کار را به خاطر معلولیت نمی کنم مثلن. هیچ هم عین خیالش نیست که برای حمام گرفتن باید یک نره غول بیاید عین جوجه لختش کند بگذارد زیر دوش. همه اش هم دارند راجع به چیزهای مختلف به هم کس شعر می گویند
 
بغلم می کند
بوسم می کند
و روی تاقچه می گذارد

"زن و شوهر نبودن یعنی
می شود با هم چایی خورد
ولی نمی شود دونفری
زیر دوشیدن شاشید"

"زن و شوهر بودن یعنی
می شود در آغوش گرفت
ولی دستهات آرام بماند"

"خیلی دلش تنگ شده
حواست هست؟"

کرگدن
کم کم معنی دنیا را می فهمد

 
وند کدوم شهر رو باید برم خرید؟
وقتی مردم کجا میزارنگ من رو؟
توی بیمارستان کی برام گل توی زندان کی کمپوت میاره؟
سرم رو روی عکس کدوم شهید بزارم؟
خیالم مثل خاک مونده روی ناودون راحت نیست
نه گل میاد از توم در
نه شسته می شم

زور آوردم به کل مه سئوالام زور آوردند و کل مه گفت تق مثل استخون ترقوه ی مرغ مثل انگشت باریک دختر توضیحش لازم بود همیشه توضیح لازمه مردم معمولن معنی حرفای آدم رو نمی فهمن

 
ده تا داستان بامزه هست
از همان مردک شل هندی با اعتماد به نفس همیشه
که نمی توانم ریز
بخندم و بگویم در گوشت
تو هم کسی را فعلن نداری
که مثل من بیمزه باشد
 
گفتم "نمی شود همزمان دعا کرد خدایا مواظب من باش و بعد گفت بیامرز خدا کس هایی را که مواظب است نمی آمرزد" بعد گفت "و گاهی فراموش میز کند کسی را که آمرزیده باید..." و بعد گفت "خدا هیچ وقت فراموش نمی کند" بعد پرسید "تک خورهای کس کش شات عرق من چی شد؟"
 
یک اتفاق مبهمی هست
در حوالی ثانیه
که با لغزش دست و
پلکهای چشم می افتد
و اینکه نفسها را
برای بالا
نفسهای یک کس دیگر
و های به کس هم
در همان حوالی پایینهاست
علاوه بر آن
صورتی خوب است
زرد خوب است
سیاه خوب
قرمز خوب
 
هیچ احساسی نسبت به خودم ندارم مثل دستی که فلج شده باشه انگار که نیست نبوده هیچ وقت مطمئنن ناراحت نیستم حالم از این گرفته است نه غمگینم نه خوشحالم این هایی هم که می نویسم دارم کلمه است فقط فقط دارم لایه اضافه می کنم که خازنم با زمین کوچکتر شه ارتباطی با دنیا نداشته باشم
 
"یک شب یه خواب خیلی خوب می بینی بع اون خوابت انقدر خوبه که بیدار نمی شی" نگاشو از ستم برداشت چشامو نگا کرد "راستش تو عجیب ترین کابوسی هستی که تا حالا دیدم"

 
خیلی ساده گفت "الان دو تا راه حل داری یا بخوابی و هیچ وقت بیدار نباشی یا اینکه بخوابی و بیدار شوی و پنج ساله باشی" از شنیدن جوابم خشکش زد دهانش تلخ شد و خوابید
 
عظایم را
از حرفهای ساده شروع کن
از تکرر ادرار بیهوده
سرریز پلاسمای سرد توی سطل فلزی
و ریختن تیله های فلزی بر شیشه های سرد
سرریز را سنگین شروع کن
آهسته و متراکم و آرام
مثل غم
مثل اکثر چیزهای تیره بیهوده
یا چیزهای بیهوده ی ناچیز
رختهای چرکمرد
گنجشکهای مرده
ماهیان ساکت تر
آب های بی ماهی
یا ماهی که دیگر
نیازی به آفتاب ندارد
دقیق فکر کن بعد
چشمهات را ببند
آهسته بخواب
مطمئن باش به غیر از همان
یکی دوتای همیشه
کابوسی نخواهی دید
 
بدترین بدبختی ها نوعی از بدبختی است که خیلی ساده است مثل آن هستی که بیگ بنگ کثافت بیگ بنگ کس کش بیگ بنگ مادر قحبه از هیچ به وجود آورده بدترین بدبختی ها با تکی ساده آغاز می شود و چشمهای آدم را به خمیازه های آدم نزدیک می کند...
 
کدرترین جمله ی جهان
الان
توی گیجگاه من است
نه کنده می شود از من
نه حل می شود بر
مثل یک میخ بزرگ
توی یک کیک یزدی
الان
کدرترین جمله یی جهان
توی گیجگاه من است

 
توی جاده گاهی ماشین بیخودی می رود پایین
و پایی دلهای آدم
یک لمحه خالی می گردد
و یک چیز
که هیچ چیز نیست
نه دایره
و نه مربع
چرخ می خورد تا ده دقیقه در دل آدم
و دل آدم
برای چند لحظه ای
تاریک می شود
و همین
و همین
و همین
 
دست آدم رها می شود از صخره و هوف آدم می رود پایین توی آن مدت که خیلی خیلی طولانی است عکسهای مختلف زندگیش عکسهای ساده آدمهای دکولته پوشیده کت پوشیده شورت پوشیده هیچ چی نپوشیده و بعد خاطرات آدم بخار می شود فل می شود روی یک نقطه و بعد باز می شود چشمهای آدم بسته می شود و آدم خلاص نمی شود و همین
خلاص نمی شود وه همین
و همین
و همین
 
خیلی بد است که آدم نتواند کسی را به هیچ چیز قسم بدهد

 
من
داکوتای اسبهای دیوانه است
اسبهای شانه پهن با چشمهای آبی
من
فلوریدای آفتابهای مهربان است
میامی مردهای سیاهپوش
زنان برهنه
جایی در آن اعماق
نوادایی رنگین است
و دختران غمگین
شورتهای سیاه توری می پوشند
تو استعفا دادی
واشنگتون مقصر نیست
توی تگزاس
مزرعه ی بزرگی بساز
سرت به کار خودت باشد
لاس وگاس
تمام پولهایش را
به من بدهکار است
 
زنی آمد
با نقاب سیاه
لباس ترمه ی چسبان
و چشمهای شهلایی
مرا نگاه کرده نکرده
تمام غمهایش را با سطل
توی دریا ریخت
دریا را حمایل پشتش کرد
و از ولایت ما رفت

من
بیخیال توی ساحل خوابیده بودم
آفتاب
برای من کافی بود

 
زن می رود توی دریا پایین
و تو با اندوه
تنها
مشت گیسوانش را می بینی
که روی موجها می مانند
 
قسمتی از من
که پادشاه خوبی بود
و کلاه آبی داشت
ترور شده است
ملتم حالا
باید با ملکه بسازند

"خودم دیدم شبها می ره رو به روی آینه
لخت
اسافل اعضای خودش رو
موهای سیاهو یکی یکی
دور انگشتهاش بعد
صدا می کنه
بیاریتش"

پادشاه خوبی بود
حتی با تمام سگهایش
هر روز صبح ماشین کوچک آبی رنگش را می شست
تاجش را سر می کرد
برهنه به میدان شهر می آمد
با لشگری از خرگوش سر به دنبالش

"در رو
پشت سرت قفل کن
گریه هات که تموم شد
شروع می کنیم
 
صدای دوش تو را
و بوش تو را
و بوش
میس می کنم
 
بیا
کلمه های بی جانم
مالت
کودکان اهلی را
با چوب انقدر زده ای
که از ساق پای خودت هم
بالا نمی آیند
شیاطین کوچک سیاسوله ام را
باید دوباره دانه دانه بسازم
چشمهام را باید ببندم و همین
بعد جرات اگر داری
به شیاطین من در خیابان
سلام نکن
 
توی کوچه می دوم
با ادامه ی گیسوهام
و تارهای نازک قرمز
روی برگها
توی خواب مردم
قدم می گذارم و می گویم
"دیده اید تا به حال شاعری انقدر قرمز باشد؟"
پریهای سرخی که دیده اید
جوجه اند
کاش سو نامی
کمی بزرگتر بود
لااقل گیسوانم را می شستم
 
پنجاه طبقه روی من می سازند
آجر به آجر
تا تپیدنم را
از اعناق دنیا صدای تگ تگ می آید
از قلبم
 
دندانه دندانه
شبها شانه هایم را
چق و چق شانه می کنند
و روزها هم خانگی با سگ
توی انباری است

 
خیلی از شب دلگیرم
ولی دلم نمی آید صبح
 
مانده تا
داستان بگوید مرد شاعر
مانده تا

"غروبی رفته بودم یه جا بشینم, باد برگا رو از کنار در رد می کرد حس تنهایی از تمام انسان وجودم رو گرفته بود سیا سیا سیا اگزیستانسیالیستی ته اش غروبی کلی دلم گرفته بود دلم نمی خواست نگاه کنم به کون کسی و سوراخشو تصور کنم یا به سینه های کسی احساس می کردم دنیا یه سین نچسبه که باید حلش کرد مثل اون مردک کلاهی تو رمان سقوط به وجود خودم خیره شدم. به وجود لاغر خفیف خودم"

مانده تا داستان بگوید شاعر
 
آرام
مثل ابر ستبری
که سینه ی آسمان شکاف است
به آرامی
از آسمان خانه می گذرم
باریده ام به قدر کافی
و پشت کوهها
توی مه
کم خواهم شد
 
خدایا مرا نبر
من به روزهایت معتادم
به خورشید لعنتی که صبحها
به صدای دوش سمانه
به حرکت استوار ماشین
از مقابل پنجره
از مقابل دیوار
از توی تی وی
خدایا مرا نبر
من بنده ی خوبت خواهم برود
از همانها که آخرش
خودت هم بگویی
آرام
 
جان من است او، هی مزنیدش
آن من است او، هی مبریدش
آب من است او، نان من است او
مثل ندارد، باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل است او، معتدل است او
شمع دل است او، پیش کشیدش
هر که ز غوغا، وز سر سودا
سر کشد این جا، سر ببریدش
هر که ز صهبا، آرد صفرا
کاسه سکبا، پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید، هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی، داد نویدش
داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی، تا به مزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او، تا طلبیدش

سلام حضرت مولانا من به از دست دادن عادت دارم

 
سیبل سبیل دار

ولنتاین قرمز
مغازه ی قصابی است

به صحنه های بعد کادو هرکدام که فکر می کنم احساس می کنم که شعر را باید اینجا شکست و درباره ی شکست حرف زد شکست مفهوم تکراری و زیبایی است و من به زیبایی احترام می گذارم یعنی قرار گذاشته ام با خودم که زیبایی را دوست داشتم و این شعر از این به بعد اصلن زیباییست

ساطور
ساطور
التفات ساطور به استخوان گردن
و لرزش چشمهای غمگین
"اینجا گاوی بیدار است
چرا وقتی کشتی به قدر کافی چشمهام را نگاه نکردی؟ "

مکالمه ی گاوها با ساطور داستانی تکراری است ولی هیچ کس نگاه چشم نمی کند این شعر از این به بعد پر از تمثیل و اشاره است

در مغازه ی قصابی درختها نمی رویند
قرمز برای درخت ضرر دارد
و نعره ی گاو ضرر دارد
و بوی لخمی تن هم
در مغازه ی قصابی گربه ها و سگها هستند

مکالمه ی گاو تمام شد بلند شد با همان هیکل تشریحی و چشم های خون دار و نعره ی در گلوی بریده زندانی ساکش را برداشت و از مغازه بیرون رفت. رفت و توی خیابان پاستور خانه گرفت
 
یک مثلث غمگین کشید
و دایره ای صامت
ورد خواند
ورد خواند
ورد خواند

مومیایی بلند شد
لبخند زد
و با تمام عنکبوتهاش به شهر رفت

دیگر نگهبان ساختمانی الاغ
وقتی که مومیایی نباشد
 
با حسین
راجع به فلوریدا صحبت نکنید
برای عباس
دست مصنوعی نخرید
زینب احتیاجی به ماتیک ندارد
و علی اصغر پوشک نمی خواهد
اسبهایتان را بیاورید
شمشیرهایتان را
و خشم هایتان را
همین برای سینه زدن کافی است
 
بالاخره برف اینجا شروع شد از همون بچگی برف دوست دارم. برف همیشه معنیش این بود که مدرسه تعطیله و من همیشه مدرسه دوست نداشتم. خوشم نمی آد کار مهم واقعی بکنم دوست دارم بشینم رو مبل پنجره هایی رو نگاه کنم که توش برف خیلی درشت بباره با یه موسیقی آروم که احتیاجی به توجه بهش نداشته باشم. ژاکت تنم باشه بخاری روشن باشه اما یه سرمای ریزی هم از سمت پنجره بیاد الان اینجا داره می آد برف از همون برف ریزا که مامان می گفت "می شینه"

 
ویسکی تنها
با شمشیر آرام تلخش
و گرمی دردناکی
که از یخ نیست
التقات دست و بلور و سیگار
و اندوه بی دلیلی که
از خواندن متون قدیم
به مردها
دست می دهد
 
حواست نبود
و پات به دیگ خورد
تمام بلورها شکست
و کبوترها هم
پرواز کردند
 
سخت و سرد
مثل سنگهای کوهستان
مثل یخهای فریزر
قطب شمال به سمت استوا در حرکت است
لباسهات را نپوش علی
حاضر نباش
به هر حال یخ خواهی زد

 
یک اتفاقی هست که در یک سنی برای سینه های زنها و کیر مردها می افتد. مردها واقع بین ترند هیچکدام کرست نمی بندند...
 
سالار

این مرد شکست نخورده
این مرد فقط کمی
زیر پای اسبها تکه تکه شده
کمی شهید شده
مثل کیر ختنه شده
این مرد
پرچمش بالاست
جهان از او
خجالت می کشد
خدا به او افتخار می کند
و می گوید
"نعوذ به خودم
سید
من
تقصیر نداشتم
تو هنوز هم به جان عباس تو
هنوز هم خلیفه ی من در زمین هستی
گناه نکرده بودی
قصدت اصلاح دنیا بود
حالا هم
فقط کمی تکه تکه شدی
گریه نکن حالا"

فریاد مرد
به حالت لبخندی
کنار دجله افتاده بود می
دجله
هنوز هم لبخند نمی زد
 
شلوارت را بکش پایین
و به آنجای خودت
دقیق نگاه کنی
دریا تنها منظره نیست
منظره تنها دریاست
 
خوشم نمی آد که در میونه ی آدمها قرار بگیرم آدمها کمتر از من دیوونه اند مشروب که باشه کمتر از من میخورن کمتر مست می کنند کمتر حرف می زنن کمتر معنی کلمه ها رو می فهمن . باید به جای آدما با درختا معاشرت می کردم با درختای خیالی خودم همون درختایی که کم آب می خورن و زیاد حرف می زنن همون درختایی که لابه لای ریشه هاشون پر از لنگای وای زنای لخته...
واقعن نمی دونم من که می تونم تکیه بدم به یه دیواری و اون دیوار تبدیل بشه به مریلین مونرو با یه قلاده ی چرمی به گردنش من که می تونم سرم رو بزارم روی بالش و بالشم بشه سینه های سمانه با دوتا زنگوله ی آویزون از نیپل هاش چرا باید وقتم رو با مردم بگذرونم؟
کاش یه بار خواب ببینم و دیگه جز خواب نبینم...
 
دانستن غم انگیز و غمگین دانستن استالاکتیک سختی است که در هزار و ملیون از سال جمع می شود و در یک آن می شکند و بر سر آدم می افتد. نباید اینقدر باران ببارد فقط می دانم انقدر نباید باران ببارد

 
دلبخواه دلبخواه
خواه یا نخواه
شب حلیم قهوه ای رنگش را
توی صبح ریخت
صبح لقوه کرد

خداحافظ زیبایی
خداحافظ زیبایی
 
غم دره است
یک ذره است
چمنهای روز
گل های دردناک جا به جای مصیبت
و رودخانه ای از سیاهی
که دره را فرا
 
سرما
اگر برف از
روی شهر ما گذشته بود
دنبال جنازه ی سنجابها بگرد
بوسشان نکن
مرده اند
هیمه شان کن
و آتش بزن
رنگ سبز آتش سنجابی
بهارها زیباست
 
مه نیستی

گربه ی دراز غیر ساده ای
کنار گلدان اطلسی
هشیار ایستاده است
گلدان اطلسی
زیاد باد نخواهد خورد
زیاد غمگین نخواهد شد
در زمستان نایلون کافی خواهد داشت
ولی از حرصت هرگز
شکوفه ی قرمز نخواهد کرد

جهان ارواح زیباتر است
می شود چشمها یم را بست
و فکر کرد
لخت
توی خانه را می روی داری
چشمهام را باز
باز نگه می دارم
از حرصت پلک هم نخواهم زد
پلک هم نخواهم زد

 
گاهی اشتباه می کند
گاهی حواسش نیست
گاهی فراموش می کند برنامه هایش را

 
هه

و باد آرام
دانه دانه ی گندم را
شمارش کرد
و تعداد گندم را
به هیچکس
به هیچکس
به هیچکس نگفت
 
خداحافظ آبی غمگین
مرد ماهیگیر
دیگر اصراری بر دریا ندارد
مرد ماهیگیر
دوباره لاغر خواهد شد
زیر سایه ی خودش خواهد خوابید
در سینه ی خودش تور خواهد انداخت
و روی موجهای مهربان خودش
اسکی آبی خواهد کرد
مرد ماهیگیر از تو
تنها
افق را لازم داشت
 
ستاره های چشمهای ما
دشت غریبه را روشن کرد
و اشکهای ما
رود جاری شد
دستها درختها شدند
درختهای از هم جدای بی افاده
و تشنگی های ما
آفتاب خورد
خشک شد
مچاله شد

"کجایی رهایی؟
هی
کجایی رهایی؟"
 
خوب بوشش می کردم

کاک از
سمت کابلهای خسته تر آمد
برقهای متراکم طولانی
پشت کوه
هندوانه در طلوع بود
مثل صبحگاه پستان
در دکولته ی آبی
شب قیام اکبر بود
نفسهای خسته ی اسب
و طلوع سپیده
در اتحاد جماهیر آزادی
تمام مزارع
مال اسب بود
چون اسبها
قیام کرده بودند
 
هر شب
کامل
بوشش می کردم
بعد همه چیزش را
سر جایش بر می گرداند
و داغ
روی سینه ی من می خوابید

 
ناوت را
بکن تو
آقای آمریکا
این خلیج بیچاره دیگر
گشاد شده
به ناو بزرگ عادت دارد
چشمهایش را می بندد
لبخند می زند
و نمی گوید آخ
فور پلی لازم نیست
ناوت را بکن تو
آقای آمریکا
 
خیلی خوشحالم که دنیا معنایی ندارد
 
لبخند می زنند
و چاق می شوند
تو
تنها
پلک می زنی
 
پوزه را
به دریوز نان
پیش آوردم و
قلاد آهنین ام دادند
بارها خود را گفتم
"انسان را کناره کن سگ!
انسان را کناره کن!"
 
زندگی کردن خوابیدن است
و مردن خوابیدن است
و غلت غلط است
بهتر است آدم عینهو عیسی
عینهون تمام پیغمبرها
چشمهاش را ببندد
مرگ هم حتی
برای آرامش کافی نیست
 
سقوط کامو همینطوری است همه ی فیلمها هم همین را می گویند یک لحظه ای هست توی زندگی آدم که یک چیزی در آن پس کله ی آدم می گوید تیک و بعد از آن تیک آدم حرام می شود. شعرهای آدم می شود کلمه بازی کلمه های آدم کلاسیده می شود و راکد می شود آدم. همیشه همینطوری است و جور دیگرش خنده دار است. اگر چیزی پلاسیده نشود دنیا نمی شود
اگر کون سفت نبود کون ریخته معنی نداشت اگر سینه ی آویزان نبود پستان خوشگل بی معنی بود واقعیت دنیا اما وقتی برای خود آدم اتفاق می افتد یک هراس کوچکی که یک هراسی تو دل آدم می افتد بعد صدای تیک و کلیک های مداوم بودی پلات زندگی آدم را به سمت منفی منحرف می کند و وقتی که از نقطه ی صفر گذشتی دیگر همین می شود برای آدم تا بینهایت منفی برای همین است که دیگر بعد یک کمی که رفتی وفاصله های دور از هم نزدیکتر شدند کسی حواسش به یزقوط تو نیست به رویش آرام موهای سفید به دپ زدنهای گاه گدار زندگی ادامه ندارد مثل این است که آدم بگوید زندگی ادامه دارد زندگی کلن ندارد و دارد ندارد

 
شب
سرد بود
من
مثل تخته سنگها
انقدر در خودم
مثال مهمل زدم
که ترق
ترکیدم
 
یک جای بزرگی از من خالی است
مثل اینکه نمره ی امتحانی را نداده باشم و اعلام کرده باشند

مثل اینکه من را خط کشیده باشند
بی چراغ قرمز
بدون ماشین
بدون عابرین پیاده
مثل ردیف برهنه ای از درختها شده ام
بدون عابری قدم زننده
یا
مثل جنده ای که لخت
توی استریپ کلاب خالی
با لنگهای باز
یک جای آرامی از من
به شدت بحرانی است
 
خیلی خسته ام
ولی خوابم نمی گیره...
مثل ابری که خیلی تیره
ولی بارون نه
 
دشنامت هم نمی دهد
شورتش را هم
نمی دهد که بشوری
می رود
ویادت هم نخواهد کرد
مقصدش بیت المقدس است
و تو
فقط کربلا هستی
آبی از عباس گرم نخواهد شد بچه
بساز با تشنگی هایت
 
این خندق کوچک
هر دو سویش عبدود دارد
اگر بمانی
اگر بگریزی
اگر بخوابی
اگر بریزی
شهیدی علی
دشمن تو
جبراییل است
راهی از او به بیرون نیست
تیغ بر او
خودت را
و خون او خونت
کتابت را بخوان
و چشم ندوز
 
تن زن
به جا بجا کبود بود
و رد مستی آرامی
از سینه هاش
به بالاهاش
طعم گس می داد
چشمهاش
پر از خبرهای تلخ بود
و سینی دستش
تسلیم مختص می آورد
شروع کرد چکمه ها را در آوردن
حواس هیچ کس به هیچ کس نبود
مردها
به نرمی تکه های مختلفش فکر می کردند
زن
روی میزهای کافه مشروب می گذاشت
داستان ادامه داشت
خسته بود
داستان ادامه داشت

 
مشتی خاک
روی شمشیرش بریز
و بگذار سامورای غمزد
برهنه در
رودخان بخوابد
سالهای طولان
بر او گذشته شد خواهد
و هیچ کس شمشیر او را نخواهد دید
مارها ولی
جای شمشیرهای مدفون را می دانند
و روی شمشیرهای تشنه
تلخی خون را می خوانند
 
ستاره باران کدام سلام؟
سلامی نیامده آفتاب را
خواب بعد از ظهر است
و هوای غم انگیز همیشه
تا شب
منفی پانزده ساعت مانده
و مشتق زمان
عددی اندک بود
پرنده آسمان خالی را براندازی کرد
و ملاحظه کارانه
بالش را تکان می داد
ستاره؟
هه...
پرنده با خود گفت
و به هیچ کس نگفت

 
ارگ بم

و گفته بود لحظه ی اول
به بزی که از شانه اش پریده
"می روم بز
مثل کوهها می روم بز
برو علفت را بخور
من
می روم بز"

و صحرا از صدای قدمهای سنگینش پر شد

حیوان زیبا و تنهایی است

فکر کرد کاش
وقتی خراب شدم
به قدر کافی از این بز
دورتر باشم

یک روزی
یک کوهی
توی یک راهی می رفت
 
بهترین کار دنیا ساکت بودن و زندگی نکردن است تکرار شدن هم خوب است تکرار شدن را هم دوست دارم اشکال تکرار شدن این است که مثل شمرددن مجبوری یک جایی متوقفش کنی و این توقف بعدن ارزش چیزی را که تکرار کرده ای حرام می کند
بهترین قسمت زندگی نقطه است
نقطه ی بزرگ
نقطه ی سفید خیلی بزرگ
و یک سیاهی که شاید هست و مثل مردمک آدم را نگاه می کند
 
خدا خودش بهتر می داند که دلم اصلن راضی نیست و دانه دانه ی عصبهایم نزدیک انفجارند من به این دنیا عادت ندارم یعنی نمی کنم خیلی خوشحالم که ادامه ی برنامه موکول است به یک چیز خالی و چشمهام اصلن دنبال فهمیدن آن چیز خالی نیست. راحت دراز می کشم و از حضور سرم در کنار کله ی بی عقلت استفاده خواهم کرد
 
در بازه های متوالی
شب از هیولای رویای من
می گریزد
هیولای من ابری است
و دامنش را
به رستم نخواهد داد
هیولای من در تمام جهات ظاهر خواهد
فقط ایکس و ایگرگش را
بگویید
هیولای من
کاگه بونشین هیولاهاست
 
صبحی
فکر کرد من خوابم
سرش را گذاشت روی پشتم
بلند گفت
"خواب خوابه"
ساکتم همیشه
ولی خواب نیستم
 
گاهی چشم هام را می بندم اصلن برای همین است که می توانم زنده بمانم چشمهایم را که می بندم چیزهای دنیا خوب می شود و هیچ چیز دنیا دیگر مثل حالا نیست

 
شبی که آمد باران بود
و می باری دید هم
وقتی می رفت
و تلخیش را
بعد رفتنش هم
احساس مبهمی به من می گفت
ساکت باش
صدای قدمهایش زیباست
چه آمد
چه رفته باشد
 
شبها که آهوها
در کنار دریاچه
برهنه می خوابند
پشمهای نازکش را
کی ورق زند می
حالا که مهتاب خوابیده
 
اینجا
در همین نقطه از خانه
یک کمد بود
که من لباسهام را
می گذاشتم روش
و این صدای شکستن هم
آینه ی من بود
بار دنیا رو
شانه ی من بود
شانه ام را
یادگاری بر می دارم
 
خط نقطه خط
در فواصل معینی از ماه
ستاره ایستاده است
و بنفشه ها
قطره ی آخر را
آرام به خاک می دهند
بوس آخر لحظه ای تاریک است
ماه
چشمهاش را بسته
"دیگر تحمل ندارم
دیگر تحمل ندارم"
آه
 
رگبرگهای کوچکت
مال خودت نیست فقط
و از هر دو دانه ی اشکیت
مشکیت مال من است
و تمامی موهات
تراشیده و
نتراشیده
و تازه
بازهم رگبرگهای اضافی کوچک
در زمینه های صورتی
یا سپید
خنده هایت که البته
و دویدنهات
گیرهای سه پیچت
و اشتیاق چشم
موافقم
باید
چیزهای زنگی را باز
قسمت کنیم
صبر می کنم
سرکوچه می خوابم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM