Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
پستي ارتفاع خسته...

کار من نيست بنويسم ابراهيم چه کار کرده يا اينکه گيچ بوده اين چند وقته سينما يا کج و راستي که رفته درست بوده يا نه ، من همين از شعر و شاعري خودمان بنويسم هنر اعلا کرده ام دو قورت ونيم هم اضافه چه به اينکه حالا چرا اينهمه آدم ول انگار بدون اينکه هيچ کس علي الخصوص کارگردان توجه اي داشته باشد به اشان همينطور دور تا دور اينجا تاب ميخورده اند که يعني ما هستيم و چه احتياجي بوده که وقتي آدمي مثل حاتمي کيا از کسي خوشش نمي آيد چون آن يک کس در جامعه هست پس از آن جماعت دلقکي مطربي چه ميدانم لمپني چيزي در فيلم حضور داشته بايد باشد موقع اين حرفهاي جسته گريخته به ابراهيم نيست که اگر گوش ميداد همان بار اول که گفتند گوش ميداد نه حالا که ديگر اين ديوانه بازي را به اسم خودش ثبت کرده ...
به عنوان آدمي که بايد مواظب حسش باشد حواسش باشد که کي بجنبد پرش و ريزش و وارش کلمه و اشک را توي هم بزند به خورد مردم بدهد گيج ميشوم که چطور ميشود که آن بازي و اطواري که در آژانس قابل تحمل و تاثير گذار است در ارتفاع پست نيست، چايي هست يادم مي آيد در کليدر دولت آبادي که گل محمد اسب مارال را سوار ميشود اسب که دهنه نميداده پيچ وتاب ميخورد و يادم نيست در پيچ و واپيچ اسب و سوار را انگار ميبيني يادم هست پرسيدم از کي يادم نيست که دولت آبادي تا حالا اسب ديده ؟ نميفهمم چي ميشود که گاهي خيال آدم براي چيزي که نديده يک جوري پر ميزند که انگار همان چيزي که بهش فکر کرده اتفاق مي افتد ...
ارتفاع پست دروغي است. همه اش دنبال اين سر گيجه رفتن که کي کجاستش به کنار همه چيزي در آگرانديسمان آن چيزي که بايد اتفاق بيافتد اتفاق مي افتد عمله اش زيادي عمله است، بدبختش زيادي بدبخت است ، پاسدارش هم زيادي پاسدار از همه بدتر مامور اصلاح طلبش است که تنها چيزي که به قيافه مضحکش نميخورد وزارت اطلاعات است در آژانس اصراري به وجود سياهي لشگرها نيست قرار هم نيست که آنها بازي کنند زياد هم بازي نميکنند ولي در ارتفاع پست اين آدمها قرار است شکل داشته باشند ولي بديهي است که در حضور اين آدمهايي که از نظر کارگردان بي اهميت و حداکثر قابل ترحمند و در نظر فيلمنامه نويس کمي مضحک به نظر ميرسند فيلم کمدي ميشود عجيب نيست که آدم وقتي صحنه معروف آدم تنهاي حاتمي کيا را ميبيند وقتي که دخترک ميدود طرف اتاق مسافرها و قاسم ميخواهد دستش را از دستبند دربياورد جا ميخورد آدم گاهي وسطهاي فيلم يادش ميرود آخر که فيلم مال حاتمي کياست ...
ارتفاع پست کهنه است ، برعکس هميشه که سر بزنگاه کمي جلوتر حاتمي‌کيا خر جامعه را ميچسبيد حالا حرفي را دارد ميزند که نه تنها خيلي وقت است همه ميزنند بلکه از آنجا که حاتمي‌کيا هست دورتر ايستاده، يادم از صحنه بغض گرفتن آدم حراست هواپيما ميافتد وقتي از شهيدها حرف ميزند و صحنه اي که ليلا بلند ميشود و از جنگ صحبت ميکند همه چيز خوب است ولي وقتي که کسي ميان فيلم حاتمي کيا داد ميزند ما کار ميخوايم همانقدر که به فيلم سازهاي اجتماعي مثل حکمت يا بني اعتماد ميچسبد به شخصيتهاي حاتمي کيا گريه ميکند ...
ارتفاع پست خسته است ، اصطلاح سبک خسته اصطلاحي است که بين شاعرها اينور و آنور ميشوند وقتي که سبک کاري خسته ميشود بهتر است که يک مدت گذاشتش کنار يا هيچ کاري نکرد يا اينکه يک کار ديگري شروع کرد ...
کاشکي فيلم همانجا که دخترک دوباره بين مسافرها برگشت و صداي گلوله آمد تمام شده بود ...

 
سکوت کنيم
گوش کنيم
بين
اين خط فاصله تا -







- تا اين خط فاصله
جايي بگذاريم
کسي مي آيد حرفي مينويسد
يا نه ؟

Labels:


 
يه جا اينو برا يکي نوشتم نميدونم کجا ...

راسيتش خانومي ...
يه جوراي بد طوري قبول دارم چي که ميگي رو يعني حسابشو که ميکنم نيگا ميکنم ميبينم خوبي بدي دنيا عينهو همن زيادي وکميشم همينجور خيلي فرق زيادي نداره که چه ميدونم خسه مونده سرزمين بلاکش ايرون شي يا ويلون بيابون جنگل نماي کانادا رفيقت اينور آبي باشه اونور آبي باشه يه جورايي انگار زيادم فرقي نميکنه از کجا و چي اومده باشي زندگي هميشه يه چيزي داره که نيست برا ما بدتر چه اونايي که رفتن چه اونايي که موندن ...
اونا که رفتن رفتن و حودشونو بردنو خودشون که خسه شد گريه اش گرفت بهونه آوردن
اونام که موندن انقد زير رگبار واسادن تا تنشون رف خورد خاک حسرت موند براشون که چرا موندن
انگاري خانومي ما بريم نريم قراره باخته باشيم ...
 
ما ...

پريروزي با دايي اينها نشسته بوديم حرف از چه ميدانم زندگي و اينها بود دايي يه جورهايي همه چي را چپه گرفته کمي گاهي حرفهاش از ما دور است حرف از فرهنگ و تاريخ و مملکت ميزد گاهي چه ميدانم از طبع شرقي. رفته بوده چند وقتي سوئد پيش دخترش خوش نگذشته بوده اصلاْ، نگرفته بوده، ميگفت با طبيعت کنار نتوانسته بيايد نه طبيعت خود سوئد نه طبيعت مردمش . ما برعکس کمي تند ميرفتيم حرفمان اين بود که دنيا دارد مدام همه جاش شبيه تر ميشود و اين چيزها که اسمش را ما شرقي جماعت گذاشته ايم پيچيدگي مشکلات زندگيمان است که اينجور ما را عجيب و غير قابل پيش بيني کرده ، راستش آدمهاي سن و سال ما خيلي به مسائلي که معمولا ميانسالهاي اين دوره اعتقادي هم اگر داشتند ريخته تو بلواي اين حديث سوخته اصلاحات ناي حرف زدن از فرهنگ و شعور و تاريخ نمونده برا کسي هر کي سرش به کار خودشه...
فکر کنم بدجوري برا ما حساب باز کرده بود ، محمد که اصلاْ قاطي کرد آب پاکي رو ريخت دستش ما حالا يک کمکي همدردي کرديم ...
 
براي خودم ...

از وقتي توتيا راه افتاده ديگر لازم نيسش اصا که خودمو بذارم تو گيره جدي نوشتن راحتتره اينجوري...
يه چن وقتيه که هيچ حال مساعدي واسه نوشتن ندارم اکثرا از سر کار که ميام خوابم نه اينکه خسته باشم ها فقط حوصله برا نوشتن ندارم اينکه اينجا مينويسم چيزي رو عوض نميکنه اصن شک کردم که شايد نوشتن از سر بيحالي و بيخيالي اينجاست که ناي کار جديتر کردن و ازم گرفته اگه اينجورم باشه به درک من از نوشتن توي بلاگ راضيم...
يکي از مشاهير عالم ادبيات کم ...

 
غروب ...

سر برداشت بي انکه مرا نگاه کند غروب را نگاه کرد ...
خواند
" ذاتي به عقبا نام است و ذاتي به دنيا پس آنکه دنيا را زيبد عقبا را نزيبد و آنکه در عقبا گيرد به دنيا در نگيرد "
پرسید
" مرا چه ؟ "
خواند
" و بر طریق سلوک دو راه است از دو سوی که بر هم نتابند هرگز و رهرو که به راه اول رود رهرو دیگر نبیند تا قیامت که هم را رسند"
گفت
" نیمیم به راه اول رفت ونیمی به راه دویم قدم گذاشت"
گفت
"این نیمه آن نیمه به راه مانده بیند و خود نبیند که به راه مانده است"
سر فرو برد بی انکه مرا یا غروب را نگاه کند ...

 
....

آدم نويسنده جماعت هر جا که ميرود از دست منتقد محترم جماعت در نميشود برود اين وبلاگ بدبخت ما کلا روزي ۱۰ تا بازديد کننده دارد که هفت تايش خودمانيم بعد از آن سر دنيا حوالي نيوزلاند فکر کنم داداشي بيايد حالت را بگيرد برود يک جوري که شرمنده بشوي تصميم محکم بگيري که از اين به بعد حرف گنده تر از دهنت نزني مقاله شرح و بسط عقايدت را هم بزني پاک کني.بعد پشيمان بشوي به خودت بگويي به درک جاي اينکه مقاله به اين رديفي را که الله وکيلي به خودت خيلي حال داده است پاک کني بزني نکته آن رفيق محترم را بپاکاني کي ميفهمد ؟ بعد فکر کني آدمي که خوانده واعصابش به هم ريخته انقدر مردي کرده که لابد صد تا وبلاگ خوانده که آخريش معلوم نيست از کدام ليست در پيتي به تو رسيده ...
داداشي حرف شما درست ما هم مثل بقيه تند رفتيم يک کم ترمزمان بريد ولي الله وکيل شما هم تند نرفتي يک کم ؟



 
روزگار سپري شده ...

رفتم کتاب آخر دولت آبادي را خريدم دير جنبيده بودم براي جلد دوم همين شد که چون ناشر محترم اين بار سه جلد را با هم فروخته اند مجبور شدم جلد اول را دوباره بخرم ...
حالا ...
مردي پشت پيشخوان نشر قطره است که قيافه اش مرا ياد نسل سپري شده انداخت يعني ميداني نه نسل فضرت سر در هواي مجنون عبدوسي ياد محمد هاي کليدر افتادم ياد خان با ساز و خشونتي که در صورت مردهاي ايراني هميشه هست و در من نبوده هيچوقت
- از کجا ميآي ستار؟
- ده هزارتومنه اين ؟
اسکناس ها را يک جور گرفت دست انگار که نيستند مثل اينکه کتاب را هديه داده باشد
- بشمرش اشتباه ميکنم گاهي ...
۵۰۰ تخفيف داد ومن مفتخر به اينکه مثل بقيه نبوده ام و ما مفتخر به اينکه مثل بقيه نبوده‌ايم ...
- ميبيني محمود روزگار ما هنو نگذشته ...





 
تئوري انتقاد ...

عرض ميکنم که اصولا دانستن را در رابطه با شاعري نديده ام ٫هيچ وقت شاعر را مساوي آدمي که زياد ميداند يا دانسته و حالا قرار است با استفاده از معلوماتش جهان را بترکاند نديده ام همين ميشود که فکر نکرده ام اگر کسي پست مدرنيسم را خوبتر شناخت شاعر پست مدرن بهتري ميشود يا اصلا به اينکه ميشود همزمان خداي هر دو کار بود. بيشتر بروبچي که ميشناخته‌ام يا شاعر رديفي بوده‌اند يا زياد سرشان ميشده ٫ هر دو با هم کمي غيرقابل فهم است براي من. همين ميشود که گاهي ميپرسم از خودم که اين حرف که بايد بيشتر بدانيم براي شاعر بهتر شدن چه قدر درست است . حرف از خواندن بيش از اين و کم تر از اين شعر و کتاب ديگران نيست که حتمي است. کک خواندن به تنبان هرکس نيفتد درد نوشتن نميگيردش که بيفتد به کابوس شاعري اصلا. هميشه شاعري و دانستن دو کار متفاوت و متناقض از هم در نظرم آمده هميشه فکر کرده‌ام که وقتي که ميخواهي طرف کاري بروي و از آن مساله چه ميگويند آن وجود٫ شعر به وجود بيايد جور ديگري بايد به طرف مساله رفت نه اينکه نميشود رويش تفکر کرد ( که راستش فکر ميکنم که نميشود تفکر کرد ضايع است اگر بگويم که ربطي به تفکر ندارد ) ولي اگر فکري هم ميشود رويش از آن قياسي نيست که منتقدها برايش حساب باز ميکنند ميفهمم چه جوري است ولي نميشود گفت که از کجاست . هميشه منتقد را در رده ديگري ديده‌ام در جهان ديگري که از جهان شاعر جداست و برايش بهتر هم هست که حدش را بداند و همان جا که هست بماند. سرش به جمع و تفريق و حساب وهندسه واندازه زدن طول هجاها خوش باشد که خوب کاريست و الحق هم خوب کاريست واگر امروز غربي جماعت تاريخ هنر خودشان را مساوي تاريخ هنر دنيا گذاشته‌اند نه به خاطر شاعران بهتري است که داشته‌اند (که حرف مسخره بيربطي است مثل زنان خوش پر وپاتري که داشته‌اند) که به خاطر اين است که خلاف بقيه علوم علم ادبيات را نميشود مصرف کننده بود و عالمان علوم ادبيات ما مثل الباقي دانشمندان فخيمه سرزمين اهورايي فکر کرده اند که همينجور که ميشود رياضي و هندسه و علوم درجه دوم را کپ زد ( که ميشود زد همانجور که ميزنند) و به گردن افراخته خود آويخت ( که ميشود آويخت همانجور که آويزان است ) ميشود با علوم درجه اول هم مثل جامعه شناسي و سياست و فلسفه حتي ادبيات هم همين معامله را کرد ( که اوضاي نابسامان فعلي ما ميگويد که نميشود کرد) بايد خودشان کمي هم بکشانند و توليد کنند که نميکنند. اين ميشود که شاعري آن ور دنيا فيلي ميشود بعد مساحي دماغ اين فيل را در يوروپ اندازه ميزند فتوا مدهد که آي اندازه خرطوم از اين به بعد بايد ۲ اينچ باشد خرطومش را اينجا ترجمه ميکنند دماغ اينچ را هم به سانت تعبير ميکنند. يک عده مثل من و شما شاعر بخت برگته هم دماغهامان را پلاستيک ميکنيم به اندازه ۲ سانت بعد ميگويند حالا آسيب شناسي کنيم ببينيم چرا شعر مملکت از اندازه هاي اين مرزها رد نميشود. يکي نيست بگويد پفيوز مگر شما براي ما آبرو به خانه گذاشتي که توي کوچه جواب سلاممان را بدهند؟ حالا بدتر وض اوضاي بي‌شکل ماست که همان منتقد خرطومي٫ شعر خرطوميش را هم خودش ارائه ميکند که مبادا شاعران اين طرف مرز نفهميده باشند که ايشان چه سوپ دماغي براشان پخته. اين همه حرف را زدم که بگويم افسار دادن دست منتقد جماعت مثل اينست که بخواهيم گاري الاغ را بکشد٫ که نميکشد٫ گاري ميرود ته دره الاغ را هم پروار هم اگر باشد ميبرد با خودش آن ته چه برسد به ما که له و په خدايي هستيم...
ما همش اين حرف ته گلومان گير کرده بود رومان نميشد بگوييم حالا رو به اين ديفال برا خودمان گفتيم که ثبت در تاريخ بماند.

 
نفت الهي به زير خاک بسوزد ...

اين پدربزرگ من معماي خونواده ما بوده هميشه ، هميشه حرف از شاعري که شده مادرم گفته آقام ...
شعرهاش بگي نگي خيلي چيز عجيبي نيست منتهي توي اون در ديوار و وض اوضاي هشلهف اکبير شهرستان برا خودش کسي بوده چن وقته پيش دايي بزرگم يک شعري ازش آورده بود که يه درد خوبي داشت. اينجور ميرف جلو که نفت الهي به زير خاک بسوزد و آتش حسرت به خانه اي نفروزد ...
مرد دلش گرفته بود از بيدادي که بر سرزمينش رفته از چهار چيکه سياي بي پدر ومادر که نفرين خلق شده اين چن صد ساله که مي آد . فکرشو کردم شايد اين درد لعنتي که سينه سينه شده از ما به ما ، از اجداد به جد و از جد به بابام و از بابا به من که کاش اين سياي قيل نبود و اين مردم دنيا دست از سر مردمون ما ورميداشتن شايد فرجي بود حسابشو ميکنم ميبينم از گشنگي ميون بيابون بين خليج و مازندران هلاک شه آدم بهتر که اين اوضاي بي ترتيب فعلي ...
ميگن قراره آمريکاش بياد بوشهرو بزنه ملت ميگن به درک منم ميگم به درک علاوه اش ميگم کاش يه راهي بود که ميشد شکايت کرد به خداي مسلمونا که آقا ما نخواستيم اين طلاي سيا رو بگير از ما خلاص يا ميميريم يا اينکه يه فکري اين ملت به حال اين خرابه ميکنن به روزش ...

 
شاعران...

" براي تحمل يك شاعر ابتدا از او بخواهيد تمام اشعارش را براي شما از اوّل تا آخر بخواند، بعداً مي‌شود با او حرف زد. "
ابراهيم نبوي، نبوي آف لاين

 
" سر سه سوت..."

همه وختي ديدنش که اينوميگه خنديدن. نه اينکه مدسيا اهل اينکارا نباشه ، نه قبلا زياد ديده بودن که روي مردمو زمين ننداخته بود به حرف هميشه اش ، کم نياورده بود ولي حرف گنده دهن لاته، کشتن اين و اون چي ميگن؟ متلک سر خيابونه هميشه اشونه که اينو مي کشم اونو. مگه بار پيشش به برادر اسماعيل که جاش اومده بود سر خط همينو گفت، چيزي شد مگه؟ رفيقن الان هزار سال. ولي به حيدري که گفت همه خنديدنا ولي يه جوري گفت من ترسيدم، بگي نگي جازدم و اينا. گفتم مدآقا بيخيال پليسه حالتو ميگيره ...
بدکرد، حيدريم بد کرد که اونجور گفت که خفيفش کرد پيش خطيا ، خطي جماعت سرش به کار خودش بوده اگه نه ميرفت پي کار ديگه، آدم نوبته سر حرفش هس بعدشم آدم يه چن سالي که راهش يکي بود با بندگون ديگه خدا ، خلقشم يکي ميشه ، حرفشم آبرودار ميشه . خوب حيدري جريمه نميکرد که نميکرد، پولشو ميگرفت نفري ده تومن پولشو ميداديم ، رفيقمون نبود ، راهنمايي که رفيق خطي نميشه ميشه ؟ حوصله اش گاهي سر ميرفت حرفي ميزد جوابشو داديم با رضا اينا شنيدم گاهي ميگشت ميگردوندنش پولشم همش رضا براش ميبرد از دست کس ديگه نميگرفت. ميگفت حفاظت همش ميگفت حفاظت ما که نديديم ميگفت بدمصبا همه جا هستن بگيرنت کارت تمومه ميگفت بد ميزنن. ميزنن ميزنن تا همه رو بگي بعد دوباره ميزنن تا همه ديگه ام بگي ...
سر دخترک ممد بيخود قاطي کرد کسي نبود پنج تومن آخرش ده تومن بالاها . گفت دور اين يکي رو خيط بکشيد رفيقمه و از اين حرفا بچه ها اذيتش ميکردن گاهي نه زياد جوشي بود آخه جنبه نداشت صدا ميکردنش گاهي " مدسيا رفيق همشهريت اومد" همشهري که نبو دن دخترک بلوچ بود سياي سيا ، مدسيا ميخنديد، حالي داشت ...
حیدری چي بهش گفت ؟ يادت هس ؟ گفت با کي ديدتش ؟ اداشو در آورد يه جور بدي گفت " اينجورم نکن دردم مي آد" يه همچين چيزي که يهو ممد قاطي کرد ، بچگي کرد پريد به حيدري، اونم نه گذاشت نه ورداشت هر چي دهن داشت گذاشت کف دستش خرت همو چسبيدن چاک دهن که نداره راهنمايي جماعت نه که با همه جوري آدم چرخيده ؟ چرت و پرت گفت بچه هام نامردي کردن نيومدن دور حيدري رو بگيرن بد شد، من کشيدمش کنار اول دفعه اونجا بود که گفت در گوشم " نفله اش ميکنم سه سوت "
خداحافظي زد و رفت که شبش گفتن حيدري رو جنازه کردن ...

 
رفته بوديم جلسه نقد شعرهاي کسي کي بماند ...

ما که دفعه اولمان بود سر ساعت عين خلها پا شديم رفتيم ، ضايع شد يعني ما يک مدت مديدي علاف نشسته بوديم يکي بيايد نيامد تا مثلا نيمساعت بعدش که تازه سر وکله ملت پيدا شد . از همه بامزه تر اينکه بنده خدايي که قرار بود راجع به کتابش صحبت کنيم خودش نيامد ...
يک وقتي بود که هيچ کس شعر وشاعري را تحويل نميگرفت ما قيافه درهم ميگرفتيم که "از اين بدتر نميشود" حالا از آن هم بدتر شده خودمان هم ديگر حوصله خودمان را نداريم ....

 
دوس داشتن...

ميشه به يکي يه بار گفت
"دوستت دارم" و تموم ...
ميشه به يکي دو بارگفت
"دوستت دارم ، دوست دارم " و تموم
ميشه به يکي سه بار گفت
"دوستت دارم ! دوستت دارم ! دوستت دارم! " و تموم

ميشه يکي رو ديد
دوسش داشت زياد
بش چيزي نگفت
ميشه بره
ميشه بري
تو دلش
تو دلت
هي بپرسي
بپرسه
"دوسم داره؟"
"دوسم نداره؟"
تموم

Labels:


 
بردرگاه شهر دو افسانه ایستاده بودند به ناوکان ديده وسيم تن يکي به جامه سياه و ديگر سپيد. به شهر از اقارب خبر نبود غرايب بسيار دامن مردي گرفتم " يا شيخ ! شهر من چگونه شد از نو امروز؟" به زباني غريب پاسخ داده نداده دامن کشيد و رفت ...
بر راه نشسته بودم که خاتوني آمد سياه چشم به پوشيده خضرا
گفت "بمان" و رفت ...
 
آن دم که مرا زبان سخن بود مجال گفتم در نيامد و آنزمان که مرا زمان سخن بود زبان از من بگريخت. اکنون، بر فرصت افسوس و بر قريحت افسوس که دست رفته بر تاراجي زمان رفت و باز پس نخواهد داد

 
ایرانی بودن...

بین خودمون باشه همه اون چیزایی که تو وبلاگ انگلیسیم نوشتم برا آبروداریم پیش غریبه هاست برا شما بگم که دلم گرفته از دست این مرزپرگهرتون یعنی حال تهوع گرفتم بس که پز تاریخ و ادبیات برا اجنبی اومدیم و آحرش هیچی ...
خسته شدم بسکه اینهمه آدم بیخود ورجه ورجه کن میون خیابون دیدم ...
دلم برا همه چی تنگه ...
همه چی ...

 
هر چه باران ببارد ...

خسته ميشود آدم گاهي ، دست خودش نيست ، فکر ميکند اينهمه حرف بيهوده نوشتن که چه ؟ که کسي بخواند يا نه ؟ گير ميکند بين خودش و آرزوهاش چه ميدانم آن چيزهايي که قرار بوده باشد ولي حالا نيست .
گاهي وقتهاست که بيخود بيجهت احساس ميکني اگر فلان کار را بکني يا فلان جا که همه هستند بگويي نه تاريخ را تغيير داده اي چه ميدانم کار بزرگ و از اين حرفها ، چند روز پيش قبل از اينکه بروم شمال همچين حالي شده بودم . رفته بودم وبلاگ آدم معروف هاي اين کار را خوانده بودم خورده بود تو حالم . شرح احوال پايين تنه شده ياد داشت هاي روزانه همه ، به خودم گفتم تو به اين مهمي نبايد همچين ننگي را قبولش کني ، بايد صداي اعتراض تو را جهان بشنود که آدم فخيمي مثل تو به بازي دوران تن نداده ، نرفته زير بار اينکه مثل بقيه باشد ، يک راست بعدش پا شديم رفتيم شمال...
همسايه اي داريم که از زمان بچگي همبازي ما بوده حالا که بزرگ تر شده دوست ماست با خانواده کوچ کرده اند جايي دهاتي در نوشهر راستش هيچ وقت جدي نگاه نکرده بودم که چه کار ميکند با زندگي . اين چند روزه متعجبم کرد از ارتباط راحتي که با زندگي داشت و سادگي غريبش که پيچيده ميشد. احساس کردم خودم را بيخود گير بيربطهاي زندگي انداخته ام . کمي پياده رفتيم، آب بازي کرديم، براي اينکه سگها از پرچين آنطرف تر نروند دور باغ توري کشيديم، محمد هم بود، خوش گذشت لااقل يکي دو روز اولش تا ما برگشتيم سر خانه اول کله شقيمان با زندگي ولي حال خوب آنجا سرايتم کرده آنقدر که امروز بيخيال آنچه ديروز نوشتم جلوي درد نوشتن هر روزه واينااده باشيم.

خسته ام ، مثل و همانقدر که اين پايين نوشتم هنوز ، ولي باز مينويسم ، قدمم آخر ديگر بيحس تر از آن شده که بايست و خسته نباشي توي کتش برود ...

 
من آدم وبلاگ نيستم ...

گاهي وقتا يه چيزي که خيلي ساده است حرف مهمي رو به آدم ميزنه برا عمر ...
فکر ميکردم وبلاگ يه چيزيه مث روزنامه يا کتاب که خودت سردبيرشي ، مينويسي مث هميشه چيزي که هميشه آرزوشو داشتم، دوسش نداشتم ، دليلي نداره که دليل بيخود بيارم ، ديگه حال نوشتنشو ندارم رودربايستي ندارم با خودم که يه کاري رو که شروع کردي تا تهش بايد رفت ، حوصله ام سر رفته ، توي دفتر خودم مينويسم راحتتر شرمنده اگه خوب بود اينها که نوشتم يا بد بود ...

فعلا وبلاگو به همين حال که هس ميذارم باشه شايد يه وقت ديگه اي برگشتم ...

قربون همه اتون برم
علی چلچله

 
در تاریکی انسانهای درستکار کاری به جز خوابیدن ندارند

کسی که این حرفو گفته لابد الان سالهاست که خوابیده ...

 
سيايي تنهايي ...

سيايي همه دنيا نيست درست ، دنيا همش سيا نيست درست ولي سيايي يه جوري شبيه دنياس ، اينو که نميخواي بگي نه، اينو که نميخواي ؟
شب شده! تنهايي! سرتو ميذاري زمين نگارو ميدوزي به آسمون سيا که اونيکه قراره بياد مي آد؟
ميدوني ؟
تنهايي مث سيايي مث دنيا يه راز عجيبه هم هس هم نيس ، يه جور بودن عجيبه که با نبودن مي آد ، نميشه گفت بده، نميشه گفت راحتتري بهتري وختي نيس ، يه جورايي فقط ميدوني که وقتي کسي دورت نيس هس ،
برا من تنهايي وقتي هم که نيس هس ، يعني وقتي هم که آدما دورم پلاسن بازم يه حس عجيبي مي آد سرک ميکشه ميگه يه جيزي نيست، چه چيزي نيس ؟
مگه وختي نگا ميکني به آسمون خدا ستاره هاي آبي ميگن سلام يه غمي مي آد همينجور ييخود بيخود نه اينکه قراري باشه کسي رفته مرده باشه همينطور بيخودي مي آد و رو دلت ميشينه ميتوني بگي که چي نيس ؟ آسمون خدا هس بلند ، ستاره هاش ريزه ريزه تا بالا ولي يه چيزي نيس چه چيزي نيست فقط وقتي هست ميشه فهميد وگه نه که هيچي ...
زيادم بد نيس ، نبودنا رو ميگم ، زيادم از بودنا بدتر نيست ...

 
دل گرفته آسمون و دل گرفته آدما ...

محمد رفته ميون حياط دور حوض همينطوري دور دور ميزنه
ميگم " داداشي حرف دارم "
ميگه " حدود 700 دور ديگه مونده ميخواي بيا بگرد حرفتو بزن برو ..."

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM