Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
دوست داشتم
خیلی زیادتر بودم
که دادن هر چه دارم به تو
زیاد طول می کشید
خیلی بیشتر از حد فعلی
خیلی زیادتر از همین
هر شب
شعر تازه
قدمهای لنگ
شب از نیمه هم
گذشته
دارد
به نیمه ی گذشته اش
و ماه نصفه دارد
به قسمت تاریکش
ستاره ی قرمز
به پیشانی دختر
و دختر دارد
به مرد رویاها
مرد رویاها
در کنار رودخانه
ماهی می گیرد
قسمتی از همان شب گذشته
یک نفر آدم سیاهپوست
از من پرسید
"از آقا خبر تازه نداری؟"
مردی از سمت حواریها
با سبیل مخمل آبی
مسلسلش را
دست به دست نمود
سایه ها به هم می گفتند هیس
پیرمرد چاقی
در گوشم گفت
"بهترین همبرگر دنیا
در کافه ی کنار خانه ی من است"
گروهی زن قرمز
خندان از چراغها
بیرون پریدند
در انتهای دسته ی شمشیرش
الماس سرخ داشت
و روی پیشانیش
دانه ی درشت فیروزه
تنش سنگی بود
و با قدمهای سنگین
تق
روی آسفالت قدم برمی داشت
از ردیف
ماشین
از روی جوب آب پرید
موزاییک پیاده رو
زیر پاش خرد شد
به من که نشسته بودم گفت
"سیگار تازه نداری؟"
دلدار من دارد
ادای جوجه می آورد در
و من که روباهم هم
با پاچه های ورمالیده
باید
خودم را فش
به ساقه های درختها بمالم
از لای بوته ها
با چشمهای سرخ
ابروی درهم
باغ باید زیبا باشد
باغ همیشه باید زیبا باشد
می میرم
برای جور استواری که
مردهای دیگر
ایستاده اند
دستی به شانه ی همسر
نگاهی به دور
سینه ی ستبر
کلمات تازه
حافظه ی درست
فکر باز
با قصه ی مناسبی
برای هر اتفاق دیگر
آچار بزرگی برای هر پیچی
چاره های گنده
برا مشکلات کوچک
حقم است
سرنوشتم این است
باید بمیرم
شط
پر از ماهی است
پر از دختران آبادانی است
پر از طعم نفت
کافی است اول برهنه شوی
کنارش بخوابی
قول داده
دیگر
طوفان نخواهد شد
برای احتیاط می توانی سفت
حالا خودش گفته
ولی ممکن است
ماسه ای
صدفی چیزی
شط پر از طوفان است
شط برای خودش دریاست
شط پر از عربهاییست
شط شبیه شتر خواهد بود
ولش بکن نخواب
شط
باز هم خطرناک است
لاکی بامبو های خانه رقیب های نامردی هستند. وقتی که آفتاب زیاد است من پرده را برایشان می کشم ولی سرظهر این نامردها یک لیوان آب نمی آورند که من قرصم را بخورم. بیخودی محبت می کنی به آنها. بیا به من محبت کن...
ماه من
طناب من است
ماه من را بیاور
و نور تاریک من را
من سکوت می کنم
و با سکوتم از شب
می روم بالا
برایت آفتاب می اندازم
و وقتی که بالا می آیی
کلمات دیوانه
عین
گیگیلی های
پر پر
بر سرت می ریزد
یادت باشد
موقع آمدن بالا
لباسهایت را
در آورده باشی
مد آسمان های من
لختی لختی است
هی مردمک هایم را
توی کوچه می اندازم
مردمک هایم
برایم تکثیر می شوند
بال می زنند
و مثل مورچه
می روند بالا از دیوار
و من از روی دیوار
از توی مردمک هایم
تمام کوچه را می بینم
انا غریبن بصخرای کربلا
انا دستام بریده
اسبم شهید
انا رفتم
تشنه ام خسته ام شهیدم حسینم
داستان علی یادت نیست
داستان مسجد کوفه
تیغ دشمن؟
من تشنه ام
شیر برام بیار
شیر برام بیارید
میگه
"موش مردگی بسه
ظرفا رو کی می شوری؟"
چاق و هوشمند
از فراز مزارع گندم
تشنه
مثل الیاف آفتاب
مثل اینکه دشت
در کنار آدم نشسته باشد
با تمام ساس های راحت
ملخهای کوچک
پرستوی شاد
مثل یک زن چاق
که اعتقادی به
اپیلاسیون ندارد
تصویرهای ذهنی شاعر
از پشم و پیل ریخته ی پاریس
از دستهای مهربان عابر به همدیگر
بوق ترسناک پلیس
ترسیده های آژیر آمبولانس
تصویرهای ذهنی شاعر
از لک و پیس
مردم عابر
بیدار شدن از
خواب تابستانی
آغاز خوابیدن در
زمستان
تصویرهای ذهنی شاعر
از فیلهای ابرهه
تصویرهای عاج
و صحنه ی نشتر
مال فراهانی
یا صحنه ی ضربت
توی مسجد کوفه
تصویرهای ذهنی شاعر
روزهای دنیا را می سازد
مردم تنها
بهانه های کوچکی هستند
سمانه دارد
درس می خواند الان
و خیلی تنهاست
من هم الان خیلی تنها هستم
درس خواندن یک کار کیری است
درس اگر نداشت الان
روی همین کاوچ کوچک
دو نفر و نصفی می دید
برای اینکه درباره ی برف بنویسم
احتیاجی به دیدن برف ندارم
برف یکجور بلور خاکی است
به شکل گل
گل سفید
گل سرد
پر از ریزه های
در حال آب شدن
پر از بیا بخواب
پر از کفشهای سرد
کفشهای گلی
احتیاجی ندارم به دنیا
ولی دوست داشتم رفته بودم تو
چونکه دنیا من را
یاد خاطراتم می اندازد
بد یعنی خوب
خوب یعنی بد
و پله ای برای پا گذاشتن ها نیست
و بالایی برای رفتن ها نیست
و خستگی های آدم را
صندلی برای نشستن نیست
به دنیا عادت کن علی
به دنیا عادت کن
زندگی همیشه با احساس های دلپذیر و اینها کلک می زند به آدم بعد یک طور سفتی می کند آدم را بعد دوباره احساس دلپذیر و خر می شود آدم و زندگی باز، می کند آدم را...
اکثر آدمها از تنهایی بیزارند. برای همین فکر می کنم تنهایی یک اتفاق بدیهی همیشگی و عمومی در دنیاست. امکان ندارد سیستم اصلی بهانه ای به این وحشت انگیزی را برای عذاب دادن آدم از آدم دریغ کند...
گله ی زنها
در سکوت
لخت می شوند
کیف های کهنه
شورتهای نازک
بر زمین می افتند
صدای هق از گریه های نازک
و صدای نفسهای بی دلیل دیوها
از توی تاریکی
پشت در
صدای ضجه می آید
صدای خنده های تاریک
صدای شکستن
یک نفر شمشیرش را
خاضعانه بر زمین می اندازد
شعر نمی نویسم
شعر نوشتن کار پاره ای است
روی کاغذ سفید
درخت های سیاه کوچکی می کشم
که تمام زمستان را
سکوت می کنند
در گوشه های کیف های کهنه
در میان چراغهای خاموش
چقدر به التهابهای خودم نزدیکم
به چیزهایی که
نمی پوشی
چقدر از نظر احساسی
به کوچکترین لباس تو نزدیکم
به پدهای سفید
که توی گنجه
برای نوبتشان التماس می کنند
چقدر به احساس آب نزدیکم
وقتی هنوز دوشت را
باز نکرده ای
چقدر به آفتاب نزدیکم
وقتی چهار ساعت ممتد
انتظار کشیدن پرده را می کشد
برای سلام خواب آلود
زندگی را ادامه بده خواب آلو
برای تو
صبر می کنیم
مورچه ها
از آفریقا
سوار کشتی ها
چون آمریکا
درخت زیاد داشت
و بوته های شکر
و فک مورچه ها
از حرص چرخیدن
منقبض می شد
کشتی
به دشتهای سبز پهناورش فکر می کرد
به لمبر زنان رقصنده بر گرد آتش
به ساعت آشتی شبانه
به گاوهای لاغر
خرناسهای شیر
و شب
موجهای دریا را
می شمرد
چیزی از رنگهای دنیا کم شد
یکی دو رنگ
مثلن
از آن رنگ اصیل های قالی یا
نارنجی الیگودرز
یا زمرد شیراز
یا فیروزه های اصفهان
دنیا
هنوز هم
همانطور است
فقط تکه هایی از آن
کم شد
به صورتی
رنگ مرتضی علی است
چشمهاش
صورتی است
سیاه قیل
و قلب مهربان
اسد
پلنگ صورتی است
صورتی است
رنگ دانه های صورتی است
بلور صورتی
توی تاس بیح صورتی است
به صورتی که
توی آفتاب چشمهاش
توی جنگ بدر چشمهاش
به صورتی که
عبدود
آفتاب صورت علی
توی چشمهاش
و صورتی که
رو به آفتاب
دانه های ریز صورتی
سیاه ذوالفقار در نیام صورتی
و هه
نگاه صورتی
به صورتی
که عبدود عمر
دونیم شد
یک چیزی از دنیا اشتباه است
و آن یک چیز
که اشتباه است
اسمش دنیاست
سیاه است
غمناک است
و تنهاست
و اکثر چیزهای خوبش
خوب نیست
و پر از این چیزهای خوب نیست زیاد است
باید
در انتخاب کلماتم
دقت کرد
چون یک
چیزی از حرفهام هم از دنیاست
همیشه از کلمه ها فاصله بگیر علی
برای سلامتیت بد است
دور و بر هر کلمه ای بچرخ همینطوری
و ساکت بمان
حرف نزن
مردم اینطور
بیشتر دوستت دارند
راجع به بدیهای دنیا هم فقط با خودت
حرف بزن
صبحانه را باید
نان و زیتون خورد
خیار شور تلخ
و قلپ قلپ ودکا
نه به خاطر مستی
فقط به خاطر اینکه
برای بدن ضرر دارد
بعد صبحانه
روی مبل باید خوابید
بعد
آب جوش توی سوپ آماده ریخت
و برای بستن ظرف
کتابهای خیلی مهم را
چند دقیقه
روی جعبه گذاشت
بخار باید
پنج دقیق توی ظرف بماند
این را نباس باور کرد
ولی
پنج دیقه گشنگی خوب است
کدخدای محله
به بچه های محله
شیر می دهد
و افسر مدام
دور لوچه هاش خاردار کشید
خرها
لباسهای توری را
از روی بند رخت خورده اند
باس فکری به حال دریا کرد
باس
فکری به حال دریا کرد
روزیکه
پرنده ها
بدون عصبانیت
به بادهای وزیده تسلیم می شوند
روز پایان باران تابستان است
از اول آنروز
آبروی ارشد دخترها
شروع می کند به ریختن
کلاغ ها
گلاغ های بیچاره
سمت تیرهای برق نروید
روزیکه
گربه ها
بدون جیغ ترسناک
به پوزه های سگ تسلیم می شوند
روز پایان ظهرهای تابستان است
و هر غروب
از سر ملافه منیژه
برای مادربزرگ های رفته اش
کفن می دوزد
من هیچ وقت نمی دانستم روز مادر چه روزی است یادم بود که پاییز است و توی ماه آذر تولد کی بوده؟ فرح یا فاطمه؟ روز مادر همیشه من را یاد یک روز قدیمی می اندازد راه برگشت از دبیرستان به خانه یادم هست تقاطع خیابان کارگر با نصرت شرقی همانجایی که سوار تاکسی می شدم برای مامان یک کارت پستال خریدم که یک سماور نقلی داشت و قوری جواد و انار مصنوعی و خوب پیاده آمدم خانه به چپ و راست کردن کلمه ها برای خوشحال کردن مامان خوشحال کردن خودم
خیلی وقت پیش نوشته بودم راجع به تیستو راجع به اینکه یک زمانی فهمید خیلی از چیزهای دنیا را نمی شود درست کرد نمی شود گاهی چیزهای غیر ممکن را ممکن کرد
واقعیتش این است که الان داشتم برای خنک شدن دلم کارت پستال نگاه میکردم برای نوشتن همان دو جمله همان نوشتن رو به هیچ همانی که مامان می گفت هیچی نمی فهمد و دایی پرویز هی می گوید زیباست بیخودی می گوید زیباست از خیلی از وقتا پیش از زمانی که اولین شعرم را سر هم کردم
دوسال آخر کارت را با سمانه خریدیم این بار هم سمانه یادم انداخت سمانه همیشه دارد عین عینک دنیا را می بیند بعد هم یادم انداخت از اینجا هیچی نمی شود فرستاد تهران ابدن اصلن امکان ندارد مطلقن این را با قیود مختلف مجبور شده هی بهم بگوید
اینجا توی آمریکا ظرفشویی هیچ وقت نمی گیرد آخر ظرفشویی ها یک پروانه ی بزرگ هست که هر چی برود تویش بعد کمی قرقر می کند پایین راه آب را باز می کند. گلویم الان تا بالا پر است تا بالای بالا. دلم برای تمام جاهایی که تویش بوده ام تنگ شده
برای هر دو تا خانه ی آتی ساز خانه ی میدان توحید خانه ی نصرت خانه ی اصفهان هتل کوثر هتل کاوه ی ساوه برای دبیرستان برای چیزهای دیگر برای محمد برای حمید آیدین کمودور دسته ی گوش کوبی معمار امید
چشمهام را می بندم مثل همیشه می گویم "خوب شد گفتی سمانه فردا برای مامان کارت پستالش را می خریم"
ظرفشویی های آمریکا هیچوقت نمی گیرند
به عکس این یارو روی دیوار خانه حسودیم می شود. نه به خاطر اینکه پشتش به دنیاست و گیلاسش دستش نه به خاطر اینکه زمینه ی قرمز دارد و اصلن سردش نیست و اینکه از نیمرخش هم پیداست خوش تیپ و خونسرد است و پایش بیافتد تایجیتسو اش هم بد نیست. می دانی چرا حسودیم می شود؟ این یارو یک زن داشت خودم دیدم یک زن داشت و تو آن زنه را گذاشتی همانجا توی مغازه بماند این یکی را خریدی که صورتش همین طور غمگین که هست بماند. من قیافه ام اصلن غمگین نیست نمی فهمم جدیدن چرا انقدر خنده ام می گیرد...
نمی فهمم از قیافه ی غمگین این یارو چه می خواهی
از امروز من به دنیای زنده ها برگشته ام
امشب اگر بیدار شدی
به لبخند شیطانی ام
در گوشه ی لبها
دقت کن
زیاد تکان نخور ولی
شیطان
وقتی که حالش خوب است
شبها نمی خوابد
یادم باشد
یک داستان شاعرانه بنویسم
درباره ی هستی
گلها
درختها
که جانب زنها نرود
و اگر هم رفت
لااقل سمت تو نپیچد
خوب ضایع است نباید بپیچد
شعر باید برای اعصار آینده
راهنمایی بشر
ترکاندن تاریخ
کار دارد شعر
تو مثل گوساله ها
با خنده کونت را
به سمت من می لرزانی
و من احساس می کنم
عمیقن
که سقراط همان
کالیگولا بوده است
یزید پزیده است
یزید ناپز پزیده است
و بوی زهم جهنم
ظهر عاشوراست
این حیوان
گلوی دختر مردم
را تپ بریده است
الان پزیده است
و انگشترهاش
در قلپهای آش دارد
می آید بالا
ببین حسین جان
حواست باشد
اگر نجنبی
گربه دیزی را خواهد برد
اگر روزی
دستهام خسته شد
و از نفس افتادم
و کلماتم رفتند
- همینجور که صبح ها آمدند
و الان رفتند
تاکسی خیلی چیز خوبی بود
شب چیز خوبی بود
موقر بودن -
اگر تمام کلماتم رفتند
چیزهای خوشگل اطرافم
لباسهای تیتیش تو
جورابهای صورتی
با نوشته های قرمز
جورابهای خاکستری
با خطوط زرد
جورابهای خاکستری ساده
شورتهای سفید
خوب من بهتر شدم یعنی الان می شود آپ کرد و اینها الا وکیلی این آمریکایی جماعت که گفته بودم همه چیشان گنده است سرما خوردگیشان هم گنده است جای شما خالی به گا رفتم این چند روزه خنده دارش این است که تا آدم دکتر نرفته باشد به آدم آنتی بیوتیک نمی دهند و تا به گا نرفته باشد آدم هم دکتر برای آدم آنتی بیوتیک نمی نویسد
سه تا لاکی بامبو خریده ایم برای خانه و من هم روی صندلی نشسته ام سمانه گاهی کمی آب به من می دهد گاهی برای بامبو ها آب می ریزد. گاهی به من قهوه گاهی به بامبوها قطره می دهد. گاهی به من توجه می کند و بامبوها حسودی می کنند و گاهی به با مبوها که من. هر دومان خوب و سالم و ساکت رشد می کنیم رشد می کنیم رشد می کنیم...
آن چنانکه فیلها
در میان رودخانه
می گذشتند
حواصیلی از میان رودخانه گذشت
با لرزش ارغوانی و ظریف
در کنار گلو
و گامهای استوار
قلب رودخانه را
به کام گرفت
و بالای رودخانه
در شعاعی مهیب
دایره شد
نشسته بود روی ایوان و هی به اتفاقات دنیا فکر می کرد گفت "دشنه ای را که قرار بوده، هر روز نگاه می کنم گاهی رگی از خودم باز می کنم روی پوست سفید خون قرمز زیبا می رود پایین و درد قرمز زیبا می آید بالا" بعد پرسید"چیست در زنها که مرد را بی قرار می کند؟" گفتم "دردیست" گفت"راست گفتی دردی است" و بعد گفت "ماه را آخرش نیاوردی"
و گفت "می پندارم مردمانی از شما هستند که معنی پندار را نمی دانند" یکی از آنها پرسید "یکی از آنها به ما نشان بده اینکه می گویی یعنی چه؟" گفت "می پندارم که شما هم از آنان باشید"
به آنها هم گفتم
نگاه من نکنید
مار نابینایم
بنفشی من را
گزیده است
او با
نقشهای بی راه تن در
میان نخهای آبی
پنهان شد
و از فرصتی که آمده بود
لخت از لا لباسهاش جهید
و من
مثل پنتی تنهاش
حریر
حر
و نرم
بر زمین افتادم
چهره ام
به رنگ بنفش مقدس
سفیدی چشمهام
سقف را
روشن کرد
توی نور خوب
نگاهش کردم
مار ریغ ماسی من
دیگر
بینا بود
یک ساعت خسته ای هم هست
که چراغ قرمز هستی نگاه خسته می کند
آنقدر
آدم را
که آدم از ایستادگی های مطلق
در برابر هستی
خسته می شود
جدولش را کنار می گذارد
و پشت فرمانش
می خوابد
از روزهای جمعه عزیزم
فقط
پنج شنبه هایی کوچک مانده
از عمر کوتاهم
مقادیر خیلی زیادی
به اکثر آرزوهایم رسیده ام
و خوابم می آید
تو بیدار بمان خوب
بیا بخوابیم
تو لنگهای من را
کش می دهی
و من باید
از این غروب
تا غروب بعدی دنیا
فلکسیبل باشد
و این نرمی
بچه دار اتفاق آرامی است
که در حوالی سینه ها هم
می افتد
تیک تیک آرام ساعت
کشش های بی دلیل
بوسها
کوسها
بغل کردنها
و اینکه دیگر
من و تو
برای هر کاری
هر جا
زیاده از حد صمیمی هستیم
همیشه یک دعوایی در پس زمینه ی شاعری هست سر این که کی شاعر است و کی نیست و چی شعر است و چی نیست. خیلی وقتها شده من ریده ام به کسی که اینی که نوشته ای شعر نیست و برعکسش یادم می آد خیلیها سر این قضیه ریده اند به من. خودم فکر می کنم شعر یک پدیده ی ادبی بدون مرز است در نتیجه تنها چیزی که می تواند شعر نباشد یکی چیزهایی است که ادعای شعر ندارند دیگر هم چیزهایی هستند که ادعای ادبی ندارند فی الواقع مطلق شعر متنی مطلقن و اختصاصن و تنها ادبی است که به شدت بر شعر بودن خودش تاکید می کند. ولی این نیست اتفاق دیگر شعر مخاطب است. مخاطب یک موجود غیبی است هر کمس است می تواند انتخاب شود یا شعر را انتخاب کرده باشد . می شود دیوانه ی پریورتی باشد که دنبال گزاره ی "شورت بزرگ مامان کون گنده ام" به شعر رسیده باشد. یا علاقه مندی که برای تفریحات دنبال شعر تازه می گردد. اتفاق اصلی شعر در ضمن خوانش این فرد از شعر حتی اگر شعر شعر مطلقی باشد که درباره اش گفتم هم اتفاق مطلقی نیست. خواننده ممکن است برداشت عاشقانه از شعر داشته باشد و لذت ببرد یا با تصویرهای سکسی تحریک شود و جق بزند. هر اتفاقی که در خواننده بیافتد همان شعر نیست شعر فی الواقع این آتشی است که از خواندن هیچ در اجتماع آدم می افتد در نتیجه شعر بی مخاطب تا وقتی مخاطبش را نیافته شعر نیست...
حالا شاید کمی ساده تر باشد جواب اینکه شعر چیست و کی شاعر است. اگر اتفاقی در متن منتج به شعله کشیدن کلمه در جامعه ی انسانی شدو رویه اش مطلقن ادبی تر بود شعر خالص تری است که طبیعتن ناممکن است. با این تعریف شعر "بی تو مهتاب شبی" مشیری تا وقتی برایمردم استفاده دارد و مردم برای حتی زدن مخ هم و زدن تلمبه از آن استفاده می کنند عوضش می کنند به زبان خودشان می برند شعر است. تلقی اینکه آیا شعر زیباییست فورن به این سئوال بدیهی ختم می شود که "از نظر کی؟" و سریعن به این سئوال می رسد که "چه نگاهی دارد؟" و به مقوله ی مخاطب می رسد و داستان مولف مرده و جوابش فقط بیلاخ است...
تلاش دیگر برای تعریف شاید برای من دلنشین است. بیهوده بودن این گفتن و شنیدن شاید مقوله دیگری را وسط می کشد که لذت شاعر است و لذت مخاطب می شود شاعر را اینطور تعریف کرد که بیچاره ایست که از تعریف این متن مطلقن ادبی ناشی از خودش ناچار است و از آن لذت می برد هم. چیزی شبیه رفتار جنسی خردسالی پسرها و این رفتار فی الواقع ممکن است کاملن بیهوده باشد ولی اگر محیطی پیش بیاید که ذهن مخاطب است ممکن است آن رفتار بیهوده به چیزی خجسته تبدیل شود
اسلام مسیحیت یا یهودیت، با یکی می گفتم مقایسه ی اینها با هم فی الواقع مقایسه ی نه محمد با مسیح که مقایسه ی ایت مسیحیت با ایت اسلام است. آن چیزهایی که آدمها دور این مفهوم بی شکل که فی الواقع نوشته شده ی دانش زمان خودش بوده بوده. طبیعی است که چون در زمان قرن بیست ایت مسیحیت در مکان خجسته تری اتفاق افتاده ایت خجسته تری باشد. حتی اگر که این ایت خجسته در ذات مسیح ابتدایی ایت گجسته تری باشد. طرف چیزی از حرفهام نفهمید. بهش گفتم که متوجه شدم که کس شعر گفتم. اینجور زندگی راحتتر شد برای هر دومان
دارم برای خودم تکراری می شوم. این فکر ساده که من. فی الواقع دارد گیج می خورد. گم شده و گیج است و این کار صعب را تو کرده ای. من جایش سر جایش ساکت بود. هیچ جا نمی آمد. از خودش راضی بود تکان هم نمی خورد اگر چه حق تکان خوردن داشت. منی که من الانم یک من ناراضی است هم زمان مثل کوه ایستاده دارد از تو تکان و ترک می خورد برای بزرگ شدن و اینها. بزرگ شدن که نه تغییر کردن. آفتاب شدن برای اینکه تو لم بدهی تویش. این پیشرفت من نیست. این تغییر من است نه برای پیشرفت حتی تو. این مثل این است که زمینی خودش را صاف بگیرد تا درخت فلان در سینه اش صاف از خودش بیاید بالا. سبز از خودش در بیاید...
معنی حرفهام را نمی فهمی؟ خودم را ولی می فهمی همین کافی است
سمانه امروز کشف کرده که ویکتوریا سیکرت غیر از شورت و کرست لباسهای خوشگل دیگری هم دارد و بعد فکرش یادش رفته
سمانه چند روز پیش هم درباره ی فلسفه ی پرواز سنجاقکها به نکته ی مهمی رسیده بود که آن هم یادش رفته
من چند سال پیش به یک نکته کلن درباره ی سمانه رسیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم
یک راهنمایی
درباره ی زندگیت دارم
آن اتفاق سکسی دیشب
که هر روز این هفته
امشب هم
و فردا شب هم
هر شب با اتفاقی تازه
هر شب
به صورتی جدید
گفتم که
آماده ام باشی
جمجمه ای
روی جمجمه ای
روی جمجمه ای
روی پوستی
من
هر شب
توی خوابت می خوابم
جمجمه ای
روی جمجمه ای
روی پوستی
با رد نازکی از سیمان
روی فرق سرم
و رد فلز
روی دندانهام
زنجیرهام را جویده ام و باز
راهم بدهی
راهم ندهی
بدهی ندهی
من به بش هایت
می خواهم
مثل یک درخت پر از پرنده
هنوز
ریشه های تو
چفت
بیخ چانه ام چسبیده
سبز تا پوست
و از پوست به بعد سیاه
سیاه و آبی
در قلبم
وقلبم آخرین جای من
زنگ نخواهد زد هرگز
من تیر سیمانی کنار باغم
زنگ نخواهم زد هرگز
یخ بیرون
یخ خیلی بد
یخی به علامت اینکه
دیگر اینکه
یخ بیرون
منتهای نفرت
هم
صدای همهمه ی موجهای شب
بر دیوار
یخ بیرون
ابتدای افسردی است
می آید از
زنگ هم بالا
نه تاریخی
نه تکراری
ولی سیاه و آلوده نیست
آه
سیاهی تهران
سیاهی تهران
نماز را باید
با تمام چیزهایش خواند
وضوهایش
دست به دامن هایش
غسلهای ارتماسیش
با تمام چیزهای سختش
زوایای حاده
کلمات مقرنس
تمام سغفرها
سب سب ها
تمام این ها و اد
نماز را که کامل خواندی
شب می آید
شب که خوابیدی
گناه های کبیره را هم کردی
فردا
نماز را باید
با تمام فرایضش
با تمام چیزهاش
هر چقدر تشنه بمانم
دیوانه تر خواهم شد
تشنگی
برای فهمیدن دنیا
خوب است
راجع به "گاه کفشی و "اینها را
بیخیال شو
از زبانت صحبت کن
هر چقدر تشنه بمانم
دیوانه تر خواهم شد
- گاه زخمی که به پا داشته ام؟
شوخی داری با من؟
من مسخره هستم؟
حتمن باهات باید اینطور صحبت کرد
بدو
بیا بخوابیم -
یک احساسی
ورای احساس دیروزم
همانکه هیچ وقت سکسی نیست
به سمت تو
سوار دو چرخه شد
پای تند تند
باد توی گیسهاش
به سمت تو
به سمت هاگت
به سمت دستت
پر از سبدهای Bagles
به سمت Closet
داستان شورتهای نازک آویزان
احساسم
سوار دوچرخه
روی تکچرخ
کوخ را بالا
همه گفتند
واو عجب استقامتی
همه گفتند
خوش به حال اوی
پای زد
پای زد
و تا به تو رسید
سراسرش سکسی شد
چونان صنوبری خسته
همان شکلی که
همیشه هر روزم