Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

"زیباترین آفریده های خدا درد است" گفت و گفت "خدا توی آفرینش ریده زیرا که زیباترین آفریده ها درد است"
 

احمق زیباست
دیوانه زیباست
اگر دستهاش توی دست های آدم اینجوری باشد
و سر بکشد از آدم
و هر چه التماس کنی
حتی زوری
سر به شانه ات نگذارد

 

قبر
نقطه ی ارتباط آدم با مرگ است
ایمن کامل
دیوار کش از شش سو
و دعاهای پیچیده
در تمام سوراخ ها
پاک
مرده دارد
به سیگار آخرش فکر می کند
به اینکه حتی
خاک سرد هم حالا
برای خودش گرمایی است
و سیاهی حتی
نور باریکه ایست
در شب‌تار
امید روییده
در میان تکه آرمان و استخوان شکسته
استاره ایست
مرد
روی چشمهاش ایستاده
درد
می اید از استخوان شانه اش بالا

- خدا را شکر
مرده ایم
 شکر
مرده های عمیق را
گورهای واقعی
بیرون نمی اندازند
 
جامه‌دان‌اش را
کنار در می گذارد همیشه
جامه دانی سرخ
با خطوط زرد غم انگیزی
و خطوط آرام سورمه ای رنگی
که از سمت شانه هاش
توی آستین جامه هاش ریخته
بی‌تاب رفتن‌اند

مثل مادر قحبه های منتظر مرگ
که شمشیر سبزش را
همیشه
هر چه هم که
نرم و زیبا باشی
احتیاطن
در کنار انگشت‌هاش نگه می دارد

 

این همه چیزهای زیبا هست
برای دوست داشتن
و شعر گفتن
بعد تو
نه تنها شعر نمی گویی
لااقل تریاک هم نمی کشی الاغ
خاک بر سرت
و خاک بر سرت

 

از آخر داستان بیام اول
شبها
گرگی انگشتر دار
نیم تاج دار و ظریف
ضعیف
توی برف ها صدا می زند من را
و مخلص را
ستم زمستانی که دیگر نخواهد  رفت
نخواهد مرد
از آخر داستان به اول
کلن ما
ارتباط خوبی با مردن نداریم
با از نفس افتادن
تنهایی
با درخت ها و دختر
ریشه دارها و ریش‌دارها
عبرت آموزی در شعر
شاعران مقیم
لرزش قلب
ما کلن
ارتباط خوبی
نداریم با دنیا

- مثلن اشاره به آقا براهنی اینجا در شعر
این وسط ها که مردم
یاد تکنیک دکتر بیفتند
بین این حرف های دیوانه یاوه
مطلقن اشتباه مطلق بود -

و دنیا در ما
واقعیتی ندارد
مثل مردهای خسته
که توی برف ها نمی‌میرند
با چشمهای تار و
لنگی پا و
خیسی و سردی چکمه یا
مثل پروانه های عاشق تاریکی
که پر پر در نور
با چشمهای تار و
لنگی پا و
خیسی و سردی پرها
ما
واقعیت نداریم و تنها
زوزه های گرگی خیلی دور
و نیم تاج دار و
انگشتردار
ما را به رفتن
اگر چه فاک
ترغیب می کند

 
"جسد را نمی شود نجات داد
می شود جسد را معطر کرد
روی چشم‌هاش
سنگ عکس دار گذاشت
می شود
سردش کرد
بادش کرد
بوس‌اش کرد
ولی جسد را
نمی توان نجات داد"

تنها مرا گذاشتند
تا بپوسم بر شن ها

 

خیال های لرزان
بادبان های نازک رویایی را
می افرازند
دریاچه را موج می اندازند
صورت شسته
می روند به سمت رویاها
آروام
آرام
و ارامش خیال شان
از دایره های ریزش باران
آشوب است

 

ملخ های بال دار لاغر
که از صحرا می ایند از من
به دانه دانه ی تو اشتهای تلخی دارند
تو را
مزارع برف‌دار
داف دار تو را
غارت کرده
توی گوشه های مزرعه می میرند
تمام مزارع تو
استین لباس های پهن کرده ات
جعبه های توی انباری
و کاسه های آب
از ملخ های تلخ تشنه پر خواهد شد
ما ملخ ها
با مردن

- و البته خوردن -

ولنگ و واز
بر برهنه ی مزارعت
دراز بی حرکت ماندیم
هر تکه از جانت
در دهانی
 
شب
ارواح مرده های دیشب
در خوابم
داستان دستهای زفت نگهبانها
و حلقه ی طناب را می‌گویند
خاطرات لحظه های بریدن
اما نمرده ای
خاطرات لحظه های مردم میرن
اما نمرده ای 
خاطرات روزهای مردم هستند
اما تو مرده ای
شب
ارواح ناامید
روی رگهای گردن من
راه می روند
و بر حلقه ی سیاه گردنشان دست می کشند
دردی در انتظار من است
دردی
در انتظار من است
 
و زنان
توی جنگل مرطوب
دنبال میوه های ترش‌تر
و مردان محکم‌تر می گردند
برای ساختن خانه
برای روشنای اجاق
و زنان روی برگهای خشک می دوند
محتیاط و نرم
مثل سنجاب ها
از بلوط مست می شوند
از کاج مست می شوند
از بودش مدام باران
و سرمای آرام بخش تیابستانی
رطوبت بستانی
 و درد زیبای پای برهنگی بر برگ
شاخه های سدر
به برخال رویاها
و نوازش گاه گدار دویدن دخترها
دل ددارند
 
لب های خشک مورچه ها در قبر
مرا تکه های مرا
مجموع آنچه در صبح ها
خورده شده
و شبها
 ریده می گردد را
انتظار می کشند
مرا
برهنه را
توی خاک نرم بسپارید
گلوله و درهم درد
چنانی که
در
زهدان مادرم
مرا
استخوانی و سرد را
رها
ناتوان و توانیده
توی خاک بسپارید
و هر
کلمه ی دیگر
که سراغ من را گرفت
بگویید
دنبال شاعر دیگری باشد

 

واضح شد در مطالعات میدانی
گرگ
پیش‌ات
نمی‌ماند
میدانی؟

می‌دانم -
حق دارد
دلمه بسته‌ی خرگوش دیدن ندارد
گرگ حق دارد
به برف ها دویده باشد گرگ
شما به روح اعتقاد داری؟
مرده باشد
روح ندارد خرگوش
چیزی از او برای ماندن نمانده
جز پای صورتی رنگ لرزان کوچکی
قلب کوچکی
که دیگر به روح
اعتقادی ندارد
 
مرا بکشید آقا
این‌طور برای شما و شاید من
ساده تر باشد

- چند حرف مهمل می ماند از من
و همین چند حرف مهمل نگفته
چه الان
چه بعد
تا ابد مرا خواهد آزرد
و هق و هق گریه‌ام برای همین است
که از آن فراری ندارم
بعد مردن‌ام هر وقتی
یک چیزی مثل درد انگشت بیمار ترق است
وقتی کاملن ترق نشده
مثل رفتن زن‌ها
می خواهی قلبت را
در بیاوری قلپه
و توی چرخ گوشت بیاندازی
ولی نمی اندازی

مرا بکشید آقا
بیهوده من را
آزار تازه ندهید

 
کشتم‌اش
چاق و تنها و غمگین
در مقابل دوربین مردم 
ایستاده بود
کشتم‌اش
گرم‌اش بود
در حوالی یقه ها
و سرخ و سفید
نبودن آفتاب
آزوارش می داد
روس‌ها 
لخت تر زیبا هستند
روس‌ها
قدبلند و خوش‌تیپ و پوشکین اند
و من
من تفنگ داشتم
شش گلوله برای کشتن پوشکین کافی است
برای کشتن تمام مردم کافی است
و درد
شکاف درد از پشت
هر کسی را خواهد کشت
و هر کس تنها
برای کشتن هر آدم چاقی
فرصت اندکی دارد
برای گرفتن دست‌ها به بالا
برای گفتن چیزهای کس شر
برای رگبار خوردن
خیس شدن
عین بی شعور ها
و در خود غلطیدن
عیسی به من نگاه کرد
عیسی 
مرا
از واضحات در چشمهای خودم می دید
عیسای چاق
نگاه کرد
مبهوت عیسای چاق
به جای گلوله های روی دیوار
ودرد  بی دلیل ناشی از نفس تنگی
به نیزه ي ضخیم در میان سینه اش نگاه کرد

 

مشکلات مردم دیگر
مشکلات دقیق مردم دیگر
جهان واقعی
جهان پلید
جهانی که من
دوستش دارم
زیاد دوستش دارم
حالا که
من را نمی خواهد
 

و کاغذهای سفید
حملات مداوم این همه ننوشتن
این همه ننگاریدن
این همه ننگفتن
به هر قیمت
و تلاقی بدبختی با وسواس
مرا و 
دردهای مرا
در خلال این کلمات ریسه می کنند
بادبادک می رود بر دشت
بر زمین خزان حتی
مچاله می شود حتی
نفسط زنان 
ولی
ریسه ها
ریسه های تلخ
می‌ماند
بر درخت سفید

 
آبروی مرد قطاردار ریخته
قطار گریخته
احتمالن تمام مسافرهایش را خواهد کشت
قطاری که
گریخته باشد
به سوت های وحشتزده
به جیغ ترمز ها
به راه های بسته
فرامین حکیمانه ی سوزن توجه نخواهد کرد
قطار گریخته
به دشت خواهد رفت
و با لبخندی
اسب های دشت را
از نفس انداخته
بخار آلود
در مکان دوری
به رفتنش ادامه خواهد داد
قطاری گریخته
مردم بسیاری
محتوم مردن‌اند
حروف بولد را قرمز بچینید
فجایعی زیبا
تولدی از تلخ را
انتظار می کشند
 
من
مثل قدیم زیبا نیستم
عمیق و تلخ
تو رفته دور چشمهام
وبند زیبای ام
کمرگا گاهام
حریر صورتی رنگ فشن
پر از خاطرات مردهای قبیح و غریبه است
پر از صدای تق تق شمشیر
و تک و تک آین آب‌باز قدیمی حوض
افزایش آب از میزان لازم
و غلطش آب سرد در میان حوض
و تق تق شادمان تن‌ها بر هم
در اتاق های همسایه
که سکس شان عادی است
ارکشن شان عادی است
لذت‌شان عادی است
و داغی دردناک این همه شمع
گریه های بی تاب عذاب
عذاب قطره هایی که
همه جا
توی رختخواب
سفت و خشک می شوند
که روی همه جا
روی ظرف ها و میز
مصر
 باقی می مانند
یاد این
یاد این همه مردهای دوان دوان روی تخته های چوبی
یاد این کفش های کوچک چوبی
مقصران خشم خوی هفت به قبل
بچه های شرمگین بعد از شام
تمام خاطرات تلخ مردهایی که
گایی
لااقل یک لحظه
برداشتن تکه های هشت پا
توی برگهای تکراری
از تن‌ام
شادمان‌شان کرده
یاد مردهای عرق کرده ی خسته
یاد مردهای نقاش هرگز نمان نیمه شاعر عاشق پیشه
دردی نشکسته
نگفته تق
و ذلیل
و مصر
توی انگشت های فریبای من مانده است
 
کریمی اوس واگو ژی

مردی پشت شیشه
پشت شیشه های یخ‌زده مردی
از پشت بام خانه 
نگاه کرده 
رفتن کالسکه ی دافی را
با کلاه بره
و دماغ ظریف
مردی نگاه کرده احتمالن از بالا
راه پر خار دره را
وگرنه چگونه
چرا
زمین
سفید و زیبا و دست نخورده گشته است؟

- هر بار نگاه می کنم به زندگی
 به چیزهایی که تخمی تخمی
 درست و دقیق 
بوسه بوسه و سر به راه 
اتفاق می افتند
هر بار نگاه می کنم به این رویال
به این قطار طلایی کلمات
که زرد و بنفش
می زند از تمام جهان من بیرون
هر بار نگاهی به کیف ام می اندازم
به ردیف لباس های تا شده
به کوک های دقییق
لباس های نازک بوسیده
کسی آرام صدام می کند که
"هیس...
من حواسم هست
من هنوز مبتلا و غمگین
اینجا هستم..."

دخترک
 فکر می کند
گریه می کند
یادش می افتد
احتمالن
پشت شیشه های یخ زده مردی دارد
رفتنش را نگاه می کند...




 

در جان بسیارم
اهریمنی
درخشان و زرد است
با چشمهای دردناک ارغوانی

- بگذارید درباره ی این چشمها توضیح دهم بسیاری از شما ابله اید دید تصویری ندارید  نه صفحه ی سفید زمینه را دقیقن می بینید نه گرده های سرخ رنگ کناره حتی مردمک را هاشور لک لک سیاه در ارغوانی مردمک را و اینکه چشمان اهریمن همیشه از حماقت دنیا مرطوب و اشک آلود است

در جان بسیارم
شیطانی
درخشان و زرد است
پردار و گریزان و بی تمرکز و چرخان
مثل زنبوران
 

هوا خیلی سرد است
و باد هم که عجیب
همیشه عجیب
چه وقتی وزیده یا نه
ولی الان که هوا سرد است
و باد هم که عجیب 
گرچه 
همیشه عجیب
چه وقتی وزیده یا نه
همین الان
با هوا هماهنگ باش
زنگ بزن
حرفهات هم که عجیب
زنگ می زنی یا نه
گرچه
همیشه عجیب
چه گفته باشی
چه ناگفته
رفته باشی در باد
 

توی این یک ساله دو بار زنگ زده احوال رامین را پرسیده گریه کرده پشت گوشی دلش نیامده حرف بزند. یحتمل آدمی که من می شناسم هر شب تا صبح علی الدوام از آن گریه مزخرف ها کرده فکر کرده فردا زنگ می زنم پس فردا می روم خانه فردا دیگر رامین را می بینم بعد صبح صورت‌اش را شسته دوش گرفته سیگار کشیده یادش نمانده دیگر هیچ.
چرا شب و روز مردها فرق دارد با هم اینقدر؟ چرا همیشه یازده به بعد یاد آدم  می افتند؟

 

ایستاده بود سبز
با چهار فرشته ی شمشیر زن
چهار تا از آن
چادری گل بریزهاش
و تمرکز توجه حق
از شش سوی
ایستاده بود سبز
دستهام را به دستهاش گرفت
و من
از ستون مچ های رحمانی اش ترسیدم
صدام کرد
"علی...!!"
و من پای ایستادن نداشتم
زبان گفتن نداشتم
دست استغاثه نداشتم
هوا برای نفس کشیدن نداشتم
صدام کرد
"علی...!!"
و علی
از شش سوی
تمام نبودن من بود
 

با کدام دستهام
هر دوتای دستهام را بریده‌ام؟
با کدام دستهام 
تو را 
عین مشک
گرفته ام دندان
عین گربه ای که توله هاش
با کدام اسب
کدام اسب
کدام اسب
در دویده ام راه را به خیمه ها؟
با کدام چشم
کدام چشم
کدام چشم سرخ مرا نگاه کرده ای؟


 
کشتی وسیله ی عجیبی است
کشتی معنی‌اش این است
که آماده ای برای عرق
و آماده ای برای اژدها
و لباس ضخیم می پوشی
و اگر مردی
جنازه ات مال دریاست
کشتی یعنی
همه چیزت مال دریاست
تکه هایی از خود
که با دقت
توی کابین پشتی می شوری
و تتوی زیبای زمان کنیزی
که جز شخص ناخدا کسی ندیده
کشتی وسیله ی رها و عجیبی است
باد بیاید رهاست
رهاست حتی اگر نیاید هم
اگر زنده ماندی اگر مردی دیگر
بعد کشتی شدن
مادرت هم تو را
دخترم صدا نخواهد کرد
 

فعلن اینجا هستم
فعلن اینجا
تو را
مثل گرگ لاغر کوچکی می بینم
که شبیه
اسباب خانه است
مثل دستکش هام
دندان خرابم
یا فرش کوچکی
 که کف پای زن ها را
 خارش می‌اندازد
فعلن اینجا هستم
این لطف بزرگ من به توست
خودت را
به تیرهای خانه نمال
حیاط را کثیف نکن
و شب ها
دقت کن
شب ها
ساکت باش
 

نیستش
ولی
 جای پنجه هاش
روی دیوار های خانه است
و رد پاش
توی برفهاست
شب آمده
شاشیده در حیاط
در کنار درخت ها
و
 رفته است

 
و حافظ
با تمام چیزهاش
ساغر و سبیل و ریشهاش
سحر آمده
دست من را گرفته
از غصه
نجاتم داده انگار

تو
با تمام چیزهات
آمدی کافه
دوباره انگاری
 
برف خواهد بارید
برف بسیاری خواهد بارید
بر صورت کشتگان دشت
پلک چشمهای جنازه برهم یخ خواهد شد
زخم های جنازه یخ خواهد شد
طنین فریاد ها توی سرما
گم خواهد شد
و رطوبت گلوها
و عکس های مانده ی تکی
با دختران دختری نکرده
عشق های نصفه ی تلخ
برف خواهد بارید
و لای لای وحوش
سربازهای بر زمین اوفتاده را
خواب تازه خواهد داد

 

از سوکس می ترسم
چون سبیل دار و هیکلی است
و کس کش هیز
می رود به پاچه ی ادم
و جز از سوکس
از هیچ چیز دیگری نمی ترسم
همه چیزهای خاردار جهان را می پذیرم
تمام چیزهای خفیف له شونده
رهگذران باریکه های بد بو
ولی تنها
از سوکس می ترسم
چون سبیل دار و هیکلی است
و کس کش هیز
می رود توی پاچه ی ادم
 

دسته ی پرنده های روی شانه ات نشسته
بهترین پرستوهای دنیا نمی باشد
ما را
ژولیده و نیارامیده
توی دستهات بگیر
نذار موج
لذت نشستن بر
دنیا را 
از ما بگیرد

- پرنده ها می گفتند
و از شدت سرما
کیپ هم می خفتند -

 
دریا 
دنیا
دریا
دریا
دریا 
دریا
دریا
دریا
تشنگی به آب
تشنگی به بوسه
تشنگی از شراب


 
روزی
خواهد آمد
که می گوزی
و ریز می خندی
به بهانه ی گوز
و من جوک ‌اش را برایت می گویم
و اجرا کنم درت کامل جوک را
این عاقبت تمام روزها
و سرنوشت گوز هاست
صبر می کنم امروز
بازهم
صبر می کنم امروز

 
دلم برای خودم خیلی می سوزد
برای دکولته هام
دریا پر از کشتی است‌
مردهای خسته دارد
دردهای
دست های بی دلیل سرد
دست های انگشتردار دارد
خنده دار
زخم دار
جواهر دار
دلم برای خنده های بی دلیل خودم می سوزد
برای خنده های غمگین مردم
برای شعرهای ننوشته ی دریانوردها
تاکسی ها
تورها
خیلی عمیقن سخت است
که آدم برای تمام شمال های دنیا ژیلا باشد
برای تمام گردنی ها سر
برای تمام آبهای‌شور
تشنگی
خیلی عمیقن سخت است
با کفش پاشنه توی گل های لندن یا
با دستهای گل آلوده در
پاریس
خیلی عمیقن
جنده بودن
شبیه نبودن سخت است
خیلی عمیقن
شبیه دنیا نبودن
و تشنه ی دنیا بودن
سخت است
 

زخم های گرگ
لیسیده می شود آخر
پاک می شود آخر
زخم های گرگ
طبیعت دندان است
با طعم سربی اندوه
درد می کند
لنگ می زند
خون می ریزد
زخم است
خوب می شود
می ماند جغد
جغد و سوز وزنده ی زمستانی

 

احتمالن زیاد گلوله خورده
گرگ زیاد به گلوله عادت ندارد
رفته توی غار
باند پیچی نکرده زخم هاش را لیسیده
نگاه غمگین نموده به ریزش برف
نگاه غمگین نموده به یخ ها
به استخوان های ریخته روبروی خانه
فکر کرده فعلن
فکر کرده فعلن
خواب خرگوشهای شادمان کرده
خواب دم های پشمالو
خواب اسراف خون
خواب خون گرم
فواره
طبیعتن یاد جغدش نبوده
یاد پرنده ی پیر با دقت
بزار زخم هاش خوب شود جغد
صبر کن که زخم هاش خوب شود جغد

 
باز هم در آفریقا باران می بارد
خنک می شود
پروانه های بزرگ روی سنگ می نشینند
و شیرهای بزرگ
برای خوردن آهو
دور دشت ها می گردند
باز هم در آفریقا باران می بارد
فقط کمتر
فقط جدی تر
فقط عادی تر
چون این هفته
معصومه آمده
از خارج
پیش تو مهمانی

 
قلب من
امشب
جنگل عنکبوتهاست

ریز و بی تاب و درخشان
غم ها
دنبال پروانه می گردند

قلب من امشب
از صدای دویدن ها
و جوبدن ها
باقی است

غیر از آن شب
من
امشب هم
بیدارم

 

می شود برام داستان بنویسی؟
داستان گرگی را بنویس
که افتاده در چاله
و خودت چاله باش بعد
و دست و پا کشیدن گرگ را
روی دیواره های قلبت احساس کن
فکر کن
نفس زناان می آید بالا
تو را
از گلویت می گیرد
و رگهای نرم تو کنده می شوند
و می گوید
"فاک..."
و تلاپ ته حفره می افتد
می شود برام داستان بنویسی؟
محمد را بنویس
که دردی عمیق در دلش
گم شده در برهوت
و دیگر
رگ گردن ندارد

 
مرا
لاغر خشکیده
توی زاینده رود به خاک بسپارید
مرا همین طور که هستم
فقیر و سرد
توی داستان مچاله کنید
و توی زاینده رود به خاک بسپارید
چشمهای من پیاله خواهد شد
و زنی که هم میشه در من بوده
زنی که
هماره در من است
داستان و راستان خواهد رویید
مثل فروغ که مرده و نروییده
مثل خاموشی دشت های ناامید از اهو
مثل این همه فامیل
که همه 
کول و زیبا بودند

 

"مرگ نامردی است" گفت و گفت "نیامدنش هم نامردی است" بعد فکر کرد "خدا در حق تمام زنده‌ها و مرده‌ها نامرد است"
 

ترسیدن از رسیدن
رسایشی صرع‌آساست
ساده می رود
ساده می آید
ساده می گردد
ساده می گندد
ساده می آید از قبرش بیرون
سآده می خوابد یعنی
ساده می آید از قبرش بیرون یعنی
و زیر تخت خیال های ادم
می خوابد
 

شعر کوچک غمگینی
که دامن توری
و بال‌های خال خال‌دار داشت 
شعر کوچک غمگین منضبط‌ی

- یک بار 
از همین شعر‌ها پاک نویس کردم
اشارات دلپذیر و
تصاویر زیبا داشت
با جمله ی باکلاسی شروع‌ش کردم
و جای غیر دقیقی پایانش دادم با کمی غصه
با کمی افسوس
درست یادم هست
آفتابی و تلخی بود
آن روز را می گویم
محیط مناسب
و استعداد مناسبی که در من بود
و دمای مناسب هوا
که یخ نبود اصلن مثل حالا که یخ است
و موسیقی مناسب


شعر کوچک غمگینی
که دامن توری
و بال‌های خال خال‌دار داشت 
شعر کوچک غمگین منضبط‌ی
نوشته ام برایت
که جفت های بال هایش را
کندی
جنازه اش در من
مثل مورچه راه می رود هنوز

 

تلاطمی که درونی است
و بر بادبان مردان دریا نمک زده
تلاطمی که برای فهمیدنش باید
غرق شد
سرد شد
تاریک شد
ماهی شد
تلاطمی که
آتش ضربت
 شعله ور می سازد
و شیر و بچه های منتظر در کوچه
آن را
درمان نخواهد کرد
انبوهی از درس های نخوانده


 

و نوری
در انتهای غار

- که اصلش تونل بود ه ولی باید بگویم غار قدیم ها که تونل نبوده پل بوده ها ولی تونل اصلن نبوده

و مرد کوری
که جز فریاد تاریکی
چیزی برای دیدن ندارد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM