Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

ملخ ها 
نادانند
ولی چشمهایشان بسیار
گرسنه  و تنهاست
اشتیاق یک دانه از گندم
ملخ ملخ 
کشانده ما را
به سمت تاریکی
تا که بیدار شوی ام
اشتیاق پرزنان هیمه ای از من
دانه دانه های گندم ات را روبیده
 

حق
ندارد که دوستم بدارد
حق 
ندارم که دوستش بدارم
و تکرار حق
های های گریه های هم شده بود
او به روی شانه ام 
من
لا به لای گیسواش

 

ناروا و نارونده
جهان
ایستاده 
مصّر به اینکه
از من
غمی که در من
 ایستاده و مسری است
در وی نگیرد

و آتشی در من است
و می سوزد آبی
روی پیشانی
هوای کافی
نفت کافی
همه چیز دنیا از آتشی که در من است




 

توی لندن باران می بارد
و ارواح موشها
توی راه آبهان
ارواح مست های مغروق به دست خود
و جنده های مغروق به دست دیگران
توی لندن همیشه باران می بارد
و ساعتی که زنگ می زند
بی تاب فریاد بارانی است
همه چیز در لندن خیس است
همه چیز
توی لندن تنهاست

 

و دستهاش
و داستان دست هاش
رگ و رکاب گردنش
و گیسهاش
که رفته در
تمان دره بوده اسب
که مرده است
تتاخ و تاخ جلگه ها
درخت تخت تخت
بوده است اسب

- زیبا بودن کافی نیست
زیبا بودن و آرام بودن برای بودن کافی نیست
باید
جوانه بزند از نو آدم
باید 
چیزهای سبز بروید به شانه هاش
باید برود بدود در دشت
و دشت از نو باید 
بدود در آدم
یعنی اسب

و دستهاش
و داستان دست هاش
رگ و رکاب گردنش
و گیسهاش
که رفته در
تمان دره بوده اسب



 

وقتی که دوستم نداشتی

- خاک تو سرت
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چی شد که دوسم نداشتی؟

وقتی که دوسم نداشتی
باور کن تحملت را دارم
جدی شو
و توی دستما گریه کن

- توی دستمال؟
واقعن توی دستمال؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا توی دستمال؟
کجا نفس می کشد تفنگ اگر زیر بازوی مرد پیکارگر نباشد؟

وقتی که دوستم نداشتی
من
مثل مردها
روی دیوار چشم می گذارم
قدمهات را می شمارم
و در کمال خونسردی
به گریختن از کوچه ها
ادامه خواهم داد
 
1395

شب
غروبش را
که آغاز صبح بود
و جشن پرنده بود
کشش های زیبای ورید گردن بود
نمایش زیر بغل ها بود
و تلخ بود
واقعی بود
پایان رویا ها بود
اسب بی پا بود
شب
غروبش را
شجاعانه
با چشمهای بی رمق سوسو
در دیدگان درخشان آفتاب ها می دید
خورشیدها
یکی یکی از تمام کوه ها طلوع می کردند
شب
خسته بود
شب
شکسته بود
 
ابرهای تشنه / کوه را / از سمت قله ها / باور نمی کنی

و ایستاده بود
توی آفتاب زن
بی پوست
بی گدار
و رگهاش از هم
پره پره از هم
 گشوده بود
ورید
 در ورید هام
زبان در زبان
و من
مثل ابری تشنه
از تمام سنگهاش هاش می مکیدم

- بیچاره مست بود
مست و لاغر و لرزان
و همچنان
 در خون و خاک و ملافه
 زنده مانی گرمش را
پشه گی می کرد

"حالا
حالا
حالا اینجام"
و من
در التذاذ بی بدیل مکیدن
می تپیدم
در التذاذ از قطره قطره از
 هر چه داشتی
دانه دانه از کلمات
"جدیدن نمی شود بنویسم"
و قطره قطره از هرچه خون و الباقی
"تشنه ام ه همه اش"

- پاش سر خورد دختر بیچاره. یعنی اول یه پاش سرخورد تو مرداب و دسته ی زالو و گل ولش نکرد. راست اصلیش اینکه اولش میل مرداب رو دست کم گرفت بعد هم خوب زالومرداب تشنه اش بود دستی اگر  بگیره دیگه گرفته اشک چشم آدم رو زالوها مک می زنن از نوک انگشت. بعد یک سال اروم زالوها ذره ذره از تمام تنش رو گرفتن سال بعدش فقط یه لبخند وحشتناک و دو تا استخون خشکیده مونده بود اداره گفت بنویسیم حادثه ی تلخ. مام نوشتیم حادثه ی تلخ ولی شبها لذت مکیدن دختر توی برق چشم مرداب زالو پیدا بود

 
مثل موشهای چاق کوچک
آوازه خان
سر کشیدم
توی قوری و کوزه هایش
مثل موشهای کوچک
روی دامنش روبان صورتی بستم
نگاهش کردم که
سوار کالسکه می شود
دورش ستاره می ریزد
می رود به قصر
و هرگز از شادمانی پایان داستان
به آشپزخانه بر نمی گردد

 

امام رفته است چاه
رفته است با خداش درد دل کند
شما که خرید
گفت
شما که نمی فهمید
معنی حرف هاش را نمی فهمید
تازه قرار است
فردا شب ابن ملجم بیاید
فواره داشته باشیم
قرار است مدینه طوفان باشد
قرار است
مردان ماهیگیر
آسیمه
دریا باشند
و هیچ وقت بر نگردند بندر
امام رفته است چاه
و توی چاه
برای تمام مردم نفهم
فحش می گذارد

 

به بهانه های مختلف یادت می افتم
و به بهانه های مختلف نگران ات هستم
و به بهانه های مختلف فکر می کنم
تصورات توی اعصاب ساکت شیطانیم
درباره های تو
زیباترین فرشته های جهان هستند

 
جهان
ران لاغر تو است
انداخته بر هم
و شیره های جهان
سبز و ساکت و سان شاین
از آبی کمرنگ پیچیده در بازوت
توی انگشتهای زردت می ریزد
راحت بخواب الهه ی خودکار آبی
جهان هنوز
می تواند بریزد بر کاغذ
جهان هنوز می تواند نبودنش در تو را
بی تاب و شاش دار و پیچان
به دیوارهای دنیا بمالد جهان هنوز...
 

وقتی که می گوید
دوستم دارد
دوست داشتنش ترسی انبوه است
جنگلی از درختهای ضخیم
با چشمهای سرخ رنگ دیوی
 برهنه و لاغر
 شادمان در اعماقش

وقتی که می گوید
دوستم دارد
دوست داشتنش
امیدی
ماهی است
بی وفا و دستپاچه و لرزان

 پرواز زردی از
نقاط طلایی است
وقتی که بچه ای
نشسته ای به گرد آتش
و رها و شادمان از دور
باد
برات
هرم گرمای شعله های تازه
نور و زنبور و جرقه می آرد

فاک کاش هنوز می توانستم بدوم در خیابان طوری
 تنگ می شود دلم برات
و فاک کاش هنوز می توانستم ده ساله باشم طوری
تنگ می شود دلم برات

و فاک 
بیچاره ی دلتنگ
چاره اش تنها
شعر گفتن تخمی است

 
چیز تلخی در من
غمی است که کول نیست
و بامزه نیست
و خوش تیپ و اطواری نیست
چیز دردناکی در من
عمیقن ریشو است
و سطحی و منگ است
چیز غمگینی در من
تلخی ارزانی است
که معتادها توی قناره های کثیف می کشند
و جنده های سه راهی
صداش می کنند
پول سکس از پشت
چیز تلخ سبزی
ان دماغ طور
حال ملت را
به هم می زند ولی
کنده نمی شود از تن

 
چیزی نمرده است
چیزی 
شبها به خواب هر دوی ما می آید
هو...
و در گیسوان پریشانت بهم می ریزد
هو...
و وقتی خیال خوابیدن ندارم
دستم را می گیرد آرام
می کشاند از پله هایتان بالا
و در کنارت می خواباند
خاطره طوری
هر شب
که یادت نیافتم
خرم را می گیرد
و می کشاند مرا 
نشان مردم می دهد
که گفته ام
به خدا برا دو بوس
که گفته ام به خدا 
فقط یک ماچ
 
شاپور

فکر می کنم برای پرویز بودن نمی شود ابراهیم بود
ابراهیم شدن بره می خواهد
و راستش
بره ها
بزرگتر که می شوند
برای بچه ها خطر ناکند
بلند شوید
بلندتر شوید ریشهای من
و لبخند من را
حفاظت کنید از دنیا
 

جالب ترین اتفاق اینجا این است که من بسیار مفیدم بدون اصرار خاصی و مدتهاست تو گریه نکرده ای و می ششود از کوه شانه ات بالا رفت و از اصرار تلخ تو به ایستادن بالا رفت. ممکن است از نگاه تو من شدیدن در حال افتادن باشم من نمی افتم تنها مثل پلنگ پریده در دره صعود کوه را به آسمان نگاه می کنم
 

ماه را
با زیر جامه های شیرین
از سمت کوه ها می آورند
و دور من مثل ملافه می پیچند
گرگ ها
از تمام افق ها
ماه را
همان گونه که
گفته بوده اند
برای قنداق بچه می آرند

 

زمهریر
در انتهای جهان
با صدای شکستن صخره های یخ زده
و آتش که از تمام اطراف جهان
یگانه ی انوار است
رودخانه ای که
مثل صخره هاست رودخانه نیست
و برفی
که در هوای اطراف انگار
ایستاده است
دریا ولی
ترک خورده
دریا ترک می خورد
و بی توجه به زمهریر
سخت
موج می زند
موج می زند
بخار می کند
تنوره می کشد
 
اسنپ گرفته ام تا عرش
و در همین حوالی
اژدهایی
در خواست من را
روی چشمهاش گذاشته
و لغزیده از میان ابر ها
تلفن ام را گرفته
و تا دقیقه ای دیگر
برای بردن غم هام
خانه می آید

- من از مردهای سبیل
و اژدهای سبیل
و راننده های سبیل دیگر نمی ترسم
بزرگ شده ام
قوی شده ام
مهندس ام حالا -

اسنپ گرفته ام تا عرش
و راه عرش این ساعت خالی است
به خدا بگو
ده دقیقه ی دیگر
آنجا هستم
 

برف
می دانی برف
چه می کند با تن قوری چایی؟
می دانی یخ
با موشهای افتاده در رودخانه چه کرده؟
درد و التماس آتش را
دیده ای به جان پشه آیا؟
فریاد غازهای ابله را
توی رودخانه دیده ای؟
و گربه ها
 روی دیوار خانه جیغ کشیده اندت آیا؟
شده
شبها
مردی خون آشام
از
گرفته باشد گردن ات را؟
شده آیا خرسی گرم
سر به زانوی لاغرت بگذارد؟
کابوس دیده ای گاهی
که گردن ات را گرفته
عن ات را در آورده
در چسبناک شیره ها و لجن
درد
ناک تر
ناک بر
ناک در
خوابیٔده باشد؟

اسم من را
اژدهای هزار بار دار را
از مادرت بپرس

 
و مارهای منتظر
پلک می زنند
و چشمهای گردشان را باز و بسته می کنند
و بی احتیاط
دور آتش خانه می گردند
و گرگی که اسمش دقایق است
لحظه را
و لحظات رفته را شمرده

"از اول اکتبر..."

و چشمهای تلخ زردش را
و نیش هراسناک دلهره دارش را
آرام
با زبان تلخش لیسیده

 " من که دیگر با تو نمی خوابم..."

و تکه های اساس خانه
نرم می شوند
کم رنگ می شوند
و گم می شود در شب
 آتش خانه اما
بی بهانه
درد ناک و بنفش
تا آسمانه ها
زبانه می کشد
 
صدایی من را
نمی دانم آیا شبی در آینه یا آیینه ای در شب یا
اما
 صدای غریبی من را
مردی را
دیده اید به کار گری؟
که غریب زمان تلخی پیش
نگاهبان چشم بره از اره ها بوده؟
صدای دو تار شکسته ی خراسان
 ته خیابان جردن شنیده اید؟
شعر نصرت باید
 شنیده باشد که نصرت
 تریاک کشیده
عین طاق نصرت
 خیابان در
از گلو گرفته با خود به داستان تلخ دختری برده باشد
شبی احتمالن
مرده باشد از گلو
لخته خون در
چشمهای وزیری فاسد
که با خنجری
در جناق سینه از ماه پیکری مرده باشد
...آه
 من کشته ام خودم را
و مرده های احمق
تل منتظر مردم
جنازه ام را
با زبان جهنده و
 نگاه خرنذه می بینند

 

گفت "حق دارید از جهنم می ترسید با تخیلی که من از آن بی شرف سراغ دارم احتمالن جهنم دهان ما سرویس است"
 

هر چه هم که مغموم
شهر را توشیح کند
هیچ کس را غم نمی گیرد
می رود همه به دید ن آیا
و آیا برای همه قهوه می خرد
درباره ی کارور حرف می زنند
و می رو ند خانه ی آیا
و آیا کم کم لباس های همه را
در می آورد
بعد می پرسد
همه جان
با چراغ خاموش
یا چراغ روشن؟
و توی تاریکی
مغموم پلک می زند
آرام
آرام
و آرام مغموم
سراغ مغموم ناآرام را
نمی گیرد
 

کوچه ها 
پر از
مردان بی سری است
که می دوند توی کوچه
و صدای تپ وتپ قدمهاشان
سکوت پرنده ها را 
بی تاب می کند
شب زمان بی فایده است
پر از زنان غمگین خوابیده
و مردهای بی خیال رو به سقف
نهایت بودن آرام
به انتهای بودن
نزدیک می شود
 
Vengar

وانگار گله ای از گرگ است
که از زخم دندان هم
در هم
ناله می کنند
وانگار
ردیف خسته ای از گرگ های در طوفان در اوست
برف می بارد
و هیچ چیز دنیا
حتی آتش
 به قدر کافی
گرمای کافی ندارد
وانگار جنگلی است
با گرگهای قرمز
در لای شاخه هاش
انگار من
پرنده ای
عصا زنان توی کوره راه ها هستم
هیچ چیز در مردن زیبا نیست
هیچ چیز آهسته آهسته مردن زیبا نیست
 

مردی سر بریده
شب ها
توی کوچه گریه می کند
و دختری ژولیده
غمناک
روی شانه هام
چهار مضراب غمگین عینک می گذارد
مردم می آیند
روی منبر جلو خانه
شمع روشن می کنند
و آتش شمع های گریان مردم
در پرده های من برگرفته
ماده گرگ غریب همسایه
بادام چشمهاش را
ریخته در
شعله های زرد
با خنده
در تلگرام آبی آورده
من اما
بیش از اندازه ی جهان
غمگینم



 

و من توی جنگلی کوچک روان شدم
به دنبال زیباترین حرف های دنیا
که ریزه بود
و جنم داشت
و برای پیشانی شعر عاشقانه جان می داد

- شعر عاشقانه ای محکم لازم بود
با توجه به کون بزرگی که داشتی
و تمارین ویژه ای که می کردی
برای آبگاه خط دارت
و را ن های نازک
شعر ویژه ای لازم بود
و شعر های ویژه
نه از قبیل شعر فعلی تخمی ها
روی پیشانی
کلمات درخشان می خواهند

و من توی جنگلی روان شدم
برهنه
دستهام را
باز گذاردم از هم
رها
به انتظار بوسه ای
از حرفی
که از تمام کلمات جهان زیباتر بود
 

سبز و صورتی و فهمیده
با بال های نازک شفاف
دست و پای تراشیده
دست و صورت شسته
بوی من را
از سنگ های پیش گرفته
و بویناک و لذیذ
تازه یافته
جنازه ی من را

"بیهوده گشته بودم...
هان...
هان...
نفهمیده بودم"

 
این چار میخ
قلاویز و سیخ و میخ و زنبور و
قصابی است
صلیب عیسی نیست
عیسی را
برهنه دار زده اند
موسی را
مریم را
حلیمه را
و آمنه را
و هان سولو را
بی کلاس فروخته اند
و این چار میخ
این جنازه ی خشک
گیم آف ترونز اسپویل گردیده ایست
که آدم یک یک
نام تمام قهرمان های فعلن نمرده اش را
از بر می داند
اینجا
بیخود آمده ای توله گرگ بیچاره
اینجا
توی این داستان
بیخود آمده ای توله گرگ بیچاره
 

می گوید 
"هان"
و می گوید
"البته"
دستهاش را 
پاک می کند از خون
دستکش های صورتیش را
چلپ چلپ
در می آورد
و پیش بند زیبای سبزش را
باز می کند
ساطورش را
کنار می گذارد
و می گوید
"این آپ آخری
بریک ساده ای نبود
و جدا کردن صورت از جنازه
وقت می گیرد
بریدن حلقوم
در آوردن قلب از سینه
پذیرش  ساکت غیغ
و گوش دادن به
صدای چک چک خون از
گوشه های میز..."
دستهاش را
پاک می کند از خون
نگاه می کند 
به آبشاری از مورچه های حرف
که با مرارت و اما
قطعه های من را
تکرار می کنند
 

شب
حسین
بی دلیل
توی کوچه سنج می زند
دانه شربتی می دهد
لاس می زند
خنده های ریز می کند
نصفه شب
حسین
یاد بچه هایش می افتد
سر به شانه ی دیگران می گذارد
ومی گرید
تلخ و آهسته

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM