1395
شب
غروبش را
که آغاز صبح بود
و جشن پرنده بود
کشش های زیبای ورید گردن بود
نمایش زیر بغل ها بود
و تلخ بود
واقعی بود
پایان رویا ها بود
اسب بی پا بود
شب
غروبش را
شجاعانه
با چشمهای بی رمق سوسو
در دیدگان درخشان آفتاب ها می دید
خورشیدها
یکی یکی از تمام کوه ها طلوع می کردند
شب
خسته بود
شب
شکسته بود
[+] --------------------------------- 
[0]