Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
ترسیدم
نرسیدم
قوی قرار بوده بودم
هیکل میزان 
و در اوائل بدبختی
ترسیدم
نرسیدم
 

و چهره پوشید
و گفت
"ایش..."
و ایش ناامیدش
بارها با من
در میان دشتها 
قدم زده بود
سخن گفته بود 
التیام داده بود
ستونی از توله گرگهاش
دویده بود بود
روی تخت پشتم
سفید
سفید بود تپه ها
و طور غمگینی
از آسمان
ژاله می بارید
ژاله های سرد
وقتی که تابستان رفت
و رفته بود در میان رود
و پشمهاش خیس گشته بود
و گفته بود
"ایش..."
و ایش
و حکومت سوم ایش
چشم های من را
بسته بود ایش
نیمه باز 
طوری که رفتنش را
ندیده باشوم

 
حالا که مرده ام 




Antoine D'Agata
CAMBODIA . Portrait of a prostitute.

احساس می کنم
کسی دیگر
از کافه های در کنار ساحل
نگذشته
و ماه هم حتی
تنها
یک نظر ما مرده ها را
شبها

 

فکر کارهای خلافی با تو
مجال شاعری نمی دهد به آدم
توی فکر آدم البته
بیهوده بودن دنیا
زخم می کند توی جمجمه را یا
اینکه ناعادلانه چرا شد هستی
یا اینکه چرا
شاعرها
زنجیره ای شدند
و یا
مسائل مهم سیاسی
و قس علی هذا
بهانه های خیلی مناسبی است

- مثلن همین کوکبی پسرک را بیخود الکی سر حماقت داغان نموده اند و تازه توییت های مردم یواش ترند شد -

ولی راسـتش
فکر چیزهای تلخ و چرب و دریا
مجال شاعری نمی دهد به آدم
 
شانه هاید
.
نمازش را تا ته خواند
و اشک چشمهاش را
 با شانه های من
پاک کرد
بعد از من پرسید
"جهان قشنگ بود
پرنده داشت
معجزات بسیاری
کاملن ممکن بود
من لباسهای زیبایم را می پوشیدم
و دلم برای نماز
تعقیبات کامل داشت
تازه ریش داشتم
و تازه مد نبود ریش
و تازه زن نداشتم
احتلام نداشتم
و جهان برایم بی نهایت زیبا بود"
و گفت
"یادش بخیر
چقدر شانه های ات زیبا بود
چقدر من شبها
روی شانه های ات 
گریه می کردم"
و گفت
"حالت را ندارم دیگر
جهانم عوض شده
و معنی ندارد
که آدم
بدون ارتباط آنطوری
- که من آمادگی ندارم
گرچه تو
آدم خوبی هستی -
سرش را
روی شانه های ات بگذارد"

نوار هایده گذاشت
درباره ی دوا و مستی و اینها
و هر وقتی رفت
صداش هنوز
از توی کوچه می آمد

 
عادت می کنم به جهنم
تحمل دنیا آسان است
عین جنده ها
چشم هات را می بندی
به دخترت فکر می کنی
به اینکه رفته کلاس دوم
به زنگوله ی موهاش
بعد
توی اولین داستان رمانتیک
درباره ی
 فقر خانواده های کارگری
به قتل می رسی
 

دوان دوان
از لای نرده ها
رد می شوم
و پیش ات می آیم جهنم

- بهله
 بهله
دوان دوان
روح من را که دنیا
از پا نگرفته
تمام شاعران جهان می دانند
روح من
از تمام هفت دولت آزاد است-

از لای نرده ها می دوم جهنم
و به روح آرام تو
دست می زنم
به روح وحشی همه اتان
دوست دخترهای وحشی بسیار
نامردم

 

جهان کم کم من را می فهمد
انگشترش را می دهد به دستم
شمشیر در عبا پیچیده را توی درگاه خانه می گذارد
بعد
قد قامتی و نماز
و قد قامتی و نماز
بعد
خیره می شود به چشم هام
سبحان ربی الاعظیم
تا می شود
و سر به راه
نگام می کند

- ببین علی
تو الان
دقیقن همان شدی
که نباید باشی
و همین الان
همان را دیدی که نباید می دیدی
مثل اولین عکس سکسی دختر
مثل اولین لخت دختر سکسی
و شاید که من
چیزی از تو کم بودم

دست می گذارم شاید
بر سر جهان 
و گیسواش
رد می شود نوازش طور
از میان انگشتهای لاغر شعر

 

باید نمی داند اندوه
اندوه
معنی اینکه باید را
ورز باید بگیرد اندوه
در فرم کلمه ای حروفی جیغی
ولی اما
باید نمی داند اندوه
همین گونه
لغزان وغامض می ماند
مثل دختری وا رفته
خوابیده بر تو
که حتی
استخوانهایش
نرم گشته در آتشی از تو
 

اسیر را
برده اند به کوه
و دستهاش را

هر وقت اگر
آمده بود
غمگین و دل شکسته اش بگویید
علی رفته است کوه
و تاکید کنید
نرفته آلاله بچیند

بگو
اسیر را
برده اند به کوه
و دستهاش را
و طوری بگو اسیر
که حواس اش باشد

بگو علی
دستهاش را
و دستهایی که امانت است
به او بده و بگو
علی
بدون دست
نمی توانسته دیگر
در کوه
آلاله بن چیند

 

گرگ ها
شب رفتند
و پوستین مردها را
با خود بردند
باران سختی بارید
و مردها بدون پالتو
بدون کلاس
توی برف ها ماندند
برف این بار
از آسمان بنفش
بریدن گرفت باز


 
و من بهتر بودم
و افتخاری نداشت چون
برای بهتر بودن
عن
تلاشی نکرده بود
عن 
نشسته بود 
گوش داده بود
نوشته بود
مثل زنی ابله
که بدون اینکه بخواهد
از سمت تن زیباست

 

تمارین (زخم/پولک/کوه)


و بر سینه ام
مثل کوه های غریب داستان های رمانتیک
فرهاد طور زخمی است
و تا بادها نباشند
از من حتی
ناله ای هم نمی آید
انگار
مردی از جنگ برگشته باشد
خونین و
پولک پولک از
شمشیرهای بی نام
و دردناک از
هزار تیر شکسته
و اسب مرده ای انگار
که بی رمق
پای تپه افتاده باشد
با پرچمی زرد و پاره پاره
که علامت قیام تلخی است
که مردهای شمشیر باز
با نیزه های بلندشان
آن را
سرکوب کرده اند

- یه فیلم ژاپنی آرومی دیدم که توش یه آقایی سعی می کرد خودش رو پاره کنه ولی همه ی چیزهای اطراف اش به قدر کافی
تیز نبودند
 

و من
که سال ها
در کنار دریا
در انتظار جنازه ام
کنار ساحل نشسته بودم
دیدم
پری ها
 جنازه ای را
روی دوش آوردند
و روی سنگها خیس گذاشتند

و من دیدم
یکی از پری ها
که موی بلند داشت
و بازیگر
نقش جنازه بود
من را
از زخم روی صورتم
که جای دشنه ی خودش بود
شناخته
و عین
 پری های پاکباخته
به تلخی
سرش را
روی سینه ام گذاشت
و از سینه ی جنازه
گاز محکمی گرفت
بعد
آرام
در گوش جنازه ام
صدا زد
"علی جونی
علی جونی "

و من
که سال ها
در کنار دریا
در انتظار جنازه ام
کنار ساحل نشسته بودم
جنازه ای
برای خاک کردن
و مرد منتظری
در کنار دریا
برای دفن کردنم
 نداشتم
من
 تنها
خاطرات پری ها
از مردی بی جنازه بود
 

باید الان
تا حالا
شعر غمگینی نوشته باشم
که تمام جهان
که مرا ترک کرده
گریسته
به سوی من دوان
بازگشته باشد

باید الان
مرگ
سراغ ام را
از ناشرم گرفته باشد

"نمی فهمم چرا
تا یادت می افتم
می گویم آن مرحوم
برای همین
معمولن
سراغ ات را نمی گیرم
تو که نمرده ای هنوز
چرا قیافه ی مرحوم ها را می گیری؟"

- باران
که آمده بود
سراغت را
گرفته بود
و گفته بود
رفته بود یا
باران نیامده بود یا
فقط سراغ ات را
 

مثل قزاق غمگینی
که اسب اش را
با گلوله ی آخر
خلاص کرده بود
و بیچاره
 صبر باید می کرد
تا شب او را
ذره ذره
خلاص کند

مثل پهلوانی از کرمانشاه
که در کوه ها زمین خورده
و برای مردن در سرما
به قدر کافی
دوربین و
آهنگ کردی ندارد

 

راشا

حسین
توی برف
ذوالجناح را خلاص کرد

"چه فایده دارد اسب
وقتی که پر نداشته باشد
وقتی که شانه هاش نخواهد اصلن آدم را
چه فایده دارد اسب
وقتی آدم برای جهاد
دشمن نداشته باشد"

حسین
توی برف
ذوالجناح را خلاص کرد

"گلوله کاش
تکافوی ام را می کرد
کاش آتشی که در من است
ساکت می شد
و کاش
حالا که ذوالجناح نیست
برف ها من را
خواب می بردند"

توی برف
گرگ لاغر احمق دوری
اندوه ناک زوزه می کشید
با چشم های غمناک قرمز
با تاپ ظریف زرد


 

گفت
تصمیم گرفته ام نروی
و نیایی
تصمیم گرفته ام که
همینطور تلخ
بین هوا و زمین
بدون طناب محافط
با همین دو نقطه ستاره ی کوچک
روی دیواره ام نگاه ات دارم
 

دکترش نصیحت اش کرده
تو از او خواهش کرده ای
فیلم های علمی دیده
از سرطان سینه
ترسیده

ترسیده
از سرطان روده ی بزرگ
و از تنگی نفس
توی سربالایی
دنیا نشسته فکر کرده
تصمیم  گرفته
من را
علی رغم قوطی زیبام
و تنظیف نقره ای
و کلاس
مچاله کرده
لای انگشت هاش
و توی آشغال ریخته است


 

بروم جهنم
و در جهنم مرا
به خاطر گناهان تو
بسوزانند
و از نو به من
تنی تازه هدیه کنند و باز
من را بسوزانند
برای تمام دوست پسرهای ات
که با من
به آنها خیانت کردی

 
هر کلمه قدمی است
ناتوان از دویدن
خردسالی است
با بند کفش به هم بسته
گشاد از هم
راه می رود
تلو می خورد
و اسمش را
با خون
روی آسفالت می نویسد

هر حرف
کل مه ایست
انتظار بی دلیل خاک را
جویبار نیست
- جویبار اتفاقی در زمان است
جویبار
ارتباطی به باران ندارد -
نمی تواند
سیراب کند
نمی شود آرام بماند کسی از او

هر حرف
سراب کوچکی است
که حتی
تشنه ها را
نمی دواند دیگر

 

و او زیباست
و او بسیار
تلخ و
خطرناک و شفاف است
و دریای بیرون
که طوفانی است
در او تنها
دردی منجمد ساخته
که از آن دردی طولانی می سازد
التماس اینکه
لمس شوی
خالی شوی و تا ابد
زیر آب ها بمانی
 

مثل قفل غمگینی
که نابودن سویچ کوچکی
بیهوده اش کرده
مثل تمساحی
که
برای تمیز کردن دندان هاش
پرنده ی کوچک ندارد
بیهوده                                      
مثل چرخ آسیاب تلخی
که رودخانه ای که داشته
نبوده است
قحطی
می آید از اطراف ام
و کم ترین غم های مرده های من
تشنگی است

 
اگر مرگ
همین غبار بی اعتناست
که در اطرافت جریان دارد
همین هوار و کوت تیر ها و تیر آهن ها
اگر مرگ
همین باد بی توجه است
که مردهای بی سیرت را
صورت به صورت
در اطراف ات می گرداند
اگر مرگ
به قدر تو ساده بود
و فکر می کرد می شود فرار کرد از دریا
مرد پیر
 پارو پارو
پیدایت نمی کرد
از گیسهاش نمی کشید و
کشان
به ساحل نمی برد
 

توری سیاه بپوش
مثل گنجشک های عزادار باغچه
که همیشه
سیاه و توری پوشند
و مثل تمساح ها
سرمه یی عالی
مثل اسب ها مطیع باش
مثل پروانه ها بلرز

من 
مثل عنکبوت ها برات
تارهای چرب نفرت انگیز
پهن کرده ام
از همان ها که دوستم نداری

 

یک شعر ساده برایت نوشتم
با سینه های کوچک
و لاغر
و کون بزرگ
که عین خودت دو قطبی بود
و شورت ساده می پوشید
و یوبس بود همیشه عین خودت
و خیلی هم ادعایش بود

یک شعر ساده نوشتم برات
جوری که هر کس بخواند
بفهمد
که کدام کس کشی آن یکی را دودر کرده

 
 گفت "هر زنی می تواند زیباترین زنان باشد. کافی است در تواناترین شاعران بیاویزید" بعد گفت"در چه قرنی هستم؟ ببخشید قاطی کرده ام می شود توی این قرن حرف سکسیستی زد؟"
 

گفت "بالاترین لذات لذت مرگ است و بالا ترین دردها هم  درد مردن است" و گفت"این درد و لذت و مرگ در هم پیچیده را زندگانی می گویند وگرنه الباقی لغو است" 
 

ارواح اینجا هستند
سرد و تلخ و واقعگرای و بی تفاوت
تو رفته ای ته آب و او
روح مرد مرده ایست فقط
و فقط دارد
توی رویای تو می چرخد
و جهان زیر آب موج ندارد
ماهی ندارد
گرما ندارد
و نور
و هر چه کورتر اینجا
خسته تر
تنها تر
و زیباتر هستی

 

همیشه من در ادامه ی زندگی دیوانه وار مردم در اوج گناهشان آنجایی که روی فلسفه خط بطلان کشیده اند پیدای ام می شود. همیشه هم  بعد مدتی طرف به این فکر می افتد که منطق چیز بسیار خوبی بوده و در اولین گام برای حکومت منطق بر نفس
من را
ترک کرده است
 

سال پار شد
حرف پاره شد
و پاره پاره شد گلو
نقاره شد
 چشمها
و هر سکوت
حرف ها
و حرف توی حرف ها
سکوت در سکوت
مرد مست را
دیوانه کرده است

 

دهان بند سبزش را
روی صورت زد
با تاسف مرا نگاه کرد
 به بیمار گفت
"سرطان جای خیلی بدی  است
هیکل اش را نگاه نکن
غده ای مثل این
می تواند
هر کسی را بخواباند"
بعد
تیغ را
در کنار گونه ام فشار داد
و از لرزش من
از سردی چاقو
لذت تلخی برد

 

کیرم دهانت -
دوبوار عزیزم

سارتر
با خود می گوید غمگین
و سر تراشیده و خشمگین
پیپ می کشد
چشم می دوزد
در افق طوری

- مثل خنگ های نادان من را
بار دار کرده و رفته
لکاته ی کیرم دهانتش در

-با هر که دوست داشته باشم می خوابم
حتی با تو
و آرمان هایم
آرمان بزرگم را
می گذارم در کونت
چون من
دوبوار کون بزرگ
 در بند رابطه ها نمی گنجم

- مثل خنگ های نادان من را
بار دار کردی و رفته
کیرم دهانت در

سارتر
با خود می گوید
و سر تراشیده و خشمگین
چشم می دوزد
در افق طوری
 
Sank Tank

متقاطعی از کلمات حل ناشده دارم با تو
جدولی از
دردهای نکشیده
تسلیم های ناشده
برق های  بی هشدار
جدولی از
پروانه های من
نیامده در اقیانوس
و چتولی
عرق های نخورده
مردهای نمرده دارم
توی کشتی هام
ما
تمام ما
Dead bodies in be
حیران و هراسان
 نگاه می کنیم ته دریا را
و تو داری آرام
صورتی بنفش همیشه
از تمام جهات کشتی
به سمت بالا میایی یا
اژدهای غمگینی
نهنگ سنگینی
خدعه ی ننگینی
کشتی ما را
غرق کرده است
 
گلابی کلاه دار عزیزم
بوسه ی جامد
منشن نکن
نیا اینجا
هوای گرم
دشمن گلابی هاست
و راه های زیادی
برای چروکیده کردنت اینجاست
طبعن
غم اینجاست
طبعن من
همان اژدهایی
که آرزو کرده ای که ای ای کاش
آرزو نکرده بودی هم
شب اینجاست
همان که حتی
نباید نگاه اش کرد
همان که هر شب ماه
فحش می دهد در بهش با
هر ستاره باش
همان که جویبار ها
بدون اینکه بخواهند
نامش را
بدون اراده
تکرار می کنند
 
و من را کسی
کسی من را
را من
نمی شناسد من را
حتی
 

در بین این همه
چیزهای دنیا که اسمش را می دانم
تنها تویی
که غمگین و مست و دوری
تویی
که من
از نورافکن ات کورم
تویی که اسمت را
در گریبان ام می جورم
با تو
تنها تو
می دوم به سوی جنگل
و وقتی که با من
از من
به سوی قصرت گریختی
تنها من
من تنها
تنها من
من ام که ازتعویذهای آویخته ی تنها
به یاد تو
برای ظهر زمستانیم
شب و
مرداد و
شهریور می سازم
 

و من
عاشق ات هستم
و این نهایت بی دامنی است 
و بی دامنی
برای مردها عیب است
مردهای حسابی
شلوار راسته می پوشند
سیگار تلخ می گیرند
و عرق سگی می نوشند
مردهای حسابی
اکثرن کفش های ورزشی
و دامن ساده می پوشند
و تمامی شهر
می داند
که من
جنده ی بی دامن
نه مثل مردهای دیگر
عاشق ات هستم
تو اما
معنی من را نمی فهمی
و فهمیده
نشدن اما
حتی
زیباتر از
تمام بی دامن هاست

 

و سیبی تپنده را
که شبیه قلب بزهاست
از توی سینه در آوردن
و انداختن در دریا
و روی اجاق
مرهم و دانه ریختن
و رفتن با دود
بیرون آشپزخانه
توی دنیا
منتشر شدن
نفس کشیده شدن
و عقل مردم ها را
به آتش کشیدن

شاعری آسان است
شاعری
بسیار
کار ساده ای است
 

گرگ از صحنه راضی نیست
احساس ترسناکی
به زن های دهکده می گوید
گلوی بریده ی مردها
برای گرگ های توی جعده کافی نیست
و لرزش هراسان پیرمردهای دور آتش
آنها را

گرگ ها عطشان اند
و با چشمهای نارنجی
آهسته
دور خانه می گردند

- بچه های توی گهواره را ساکت کن مادر
بچه های جهان را ساکت کن
گرگ ها دارند
بین ملافه ها
دنبال بچه می گردند
 

و مردی که تا گردن در دریاست
از دریا چیزی نمی داند
و تا نمک به شش هایش نرسیده
مرد هنوز آدم دریا نیست
و حتی
ناخدا
که دوست دختر پری های دریایی است
و بالذاته خودش
خود به خود
زیر دریایی موتور دار زیبایی است
از غرق شدن چیزی نمی داند
صبر کن جوان
خسته می شوی
لخت می شوی
در میان حباب ها
می روی پایین
و آن پایین
ماهی ها
روده هایت را
برات
پاره می کنند
 

تمارین (اسکاتلند/لاف/کور)

و غم
 غریب بود
و غربت
 اضافه بود
مثل گل سنگ های نارنجی
در جوارح سنگ
یا حضور برق
روی شانه ی کشتی خسته
هر چه را نداشتم
برداشت

"اسکاتلند
 باید از جزیره جدا باشد
اسکاتلند
باید از تمام جزیره های جهان جدا باشد
اسکاتلند
 باید
 سوار کشتی بشود برود آمریکا
سوار قطار شود برود مکزیک
شتر بگیرد از عربستان
و توی حرا
پیامبری بزرگ شود
خلاف تر از محمد
کورتر از یعقوب
لاغرتر از عیسی
اسکاتلند
تازه داستان بنویسد باید
و تازه اسمش را
گوتیک
اول داستان بنویسد"

و ساحل نرماندی
پر از جنازه ی سربازهای خسته  بود
و هر کشتی
تا سینه از طلا پر
لق لق
دور می شد در دریا

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM