Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
با دیوانه ها نگرد
با گوزن ازدواج کن
عنکبوت دیوانه
می بندد
تو را به نار
هی می رود از تو بالا
و هی می رود پایین
دیوانگی کردی
اشتباه می کردی
سرنوشتت داغان شد
 
درباره های دختری با سینه های بزرگ (البته من چشمهای بنفشش را)

دختر مرتبی است
شورتهای کوچکش را
توی رخت چرکها نمی اندازد
عرقهایش را
خوب زیر دوش پاک می کند
از کشاله ی ران هاش
و موقع شاشیدن
بیننده را
با نگاه ملامت باری
نظاره می کند
دختر مرتبی است
او ساعت دارد و تا ساعتی از شب خیلی
دختر مرتبی است
 
این جوون
هیچ چیزی از هنر نمی دونه
این جوون
حرف مبهم نخونده
استعاره های من رو
نمی فهمه
نمی فهمه مردن یعنی چی
برا خودش
کس میگه
همش
توی وبلاگش
نشسته رو راحتی
تا نسیم از اون سمتا بیاد و بگه بمیر و
بمیره
 
منت خدای را
که درختها را از چوب ساخته
برگهای سبز کنگره دار را
دانه دانه بریده
به شاخه ها وصل کرده است
و روی شاخه ها پرنده های کنگره دار گذاشته با
صدای متوسط برای خواندن
و جویبار کوچک برای رفته شدن
و بیماری قلبی
برای روی صندلی مردن آدمها
 
پرنده های چوبیش
آخرش
بال می زنند و
می برند از من
پرنده های چشمهای بزرگ
بالهای ظریفشان را
باز می کنند
لبخند می زنند و می گویند
"خیله خوب تو
بدو بیا"
باران می بارد
و مرد زانو زده در گل ها
افق را نگاه می کند

- چشمهام را ببندم او این جاست

- ماهی قرمز
سفت چشمهاش را می بندد

- برهنه دیدمه ات
که می آمدی
چرخان
برهنه می
دیدمه دمه ات

- شبها
همیشه به سمت من برمی گردد

 
زود اعتراف کن
به ارتباط ناغافل خودت با باد
اعتراف کن
چرا وقتی که دامن می پوشی
بادهای اینجا اینجور
بی بند و بار و بارانند؟
خیال کرده ای ندیدم
به کوچه رفتی ستاره چشمک زد؟
و وقتی گوزن از خیابان رد شد
غریبانه آه کشیدی؟

من بعد
بیشتر قفلهای خانه را
چک خواهم کرد
 
همیشه چیزهایی که آدم برای آنها برنامه می ریزد و سعی می کند خیلی آرام و دراماتیک و با طمانینه اتفاق بیفتند به صورت برقی انجام می شود. یعنی نه اینکه از نظر تایمی بلکه از نگاه کلی تمام که شد یادت می آید که هیچ کدام از چیزهایی که قرار بود نشده یعنی نه اینکه نشده آنجور که فکر می کردی نشده یعنی شده و کیف داده ولی آنجور که فکر می کردی نشده بسکه جوگیری...

از این حرفها منظورم آمریکا آمدن بود و هیچ منظور دیگکری نداشتم
 
موتورهای گازی
با کویر ها
گفتگویی خاکی دارند

قطارها با برف
و ریلها با رودخانه

فیس بوک هر شب
روی خاطرات دردناک من
فوت می کند

کارخانه ها
مزیت ذاتی خود را
برای زندگی کردن
یاد آدم می آرند

گیتار چیز بدی است
گیتار چیز بدی است
 
در قرن جدید به سامری ها می گویند هنرمند و به موسی می گویند خیالپرداز افراطی کلن جهان جدید جهان هنرهای تجسمی و پر از کلاسهای آموزشی نواختن شیپور است البته خوب موسی کوس خل بوده بوده باشد
 
نگاه من کرد
و گفت

- تمام زندگی من
در همین نگاه کردنها و
گفتن ها اتفاق می افتد -

نگاهم کرد
خیلی ملامت بار
و گفت
"درست است که دیوانه ای"

- به این دیوانه بودن خودم هم عارض بودم -

ولی وقتی
بوسم می کردی

- چقدر این بوس همیشه اتفاق کوتاهی است چقدر تمام که می شود آدم احساس می کند که حرفهای نمانده مانده و -

وزنت را
انداخته ای روی دستم
اوف
برو گمشو

- چشم -

 
به سوسکهای مرده ی خانه
سلام من را برسان پیامبر
ما همه کشتگان لنگه کفش سمانه ایم
حالا با سم
یا با حیله های پلید دیگر
 
لباسهای لختی ترش را
برای مقاله های خفن تر کنار گذاشته
برای حدیث های کنورژانس
رنگ قرمز پوشیده
و رفته است
رفته است
رفته است
رفته است
معادلات خیلی سنگینی شب
برای دفرانسیل هایش کشیده ام
 
نوک شاخه ی درخت ها
توی شب ترسناک تر است
به خدا گفتم
" شوخی که نداریم
چراغ ماه را روشن کن
فردا
جنگ خیلی مهمی است
آن هم برای تو
و این قصه ی تلخی نیست
بلند شو
همین الان
چراغ آسمان را بزن
بچه های ما
از نوک نیزه های یزید
خیلی می ترسند"
بعد این حرفها بود
که ماه روشن شد
 
مانگاه این جهانی متنی
درمان من نبود
مردم که از منت و ماها
از لرزش عمیق در میان پاها
از من یا ان
به مفرط حرفی رسیده بوده ان
از من
ترانه ای و من
مانگاه این جهان متنی
و الباقی قضایا
 
نصفه نصفه
نفس نفس
حرفهایم را
در مایه ی متقاطع در کلمه
قلب های قطع شده ام را
در تقطیع مداوم ابیات

- مثلن این بیت
همین ابیات
قلب قرمزی را که
برایت
روی این سطر گذاشته بودم-

و قطعه
قطعه
قطعه
حرفهای باور پذیر
به مورچه های دردناک سیلان
به شعر
تبدیل می شوند

 
شاه عباس میلانی



کتاب امروز تمام شد بابا اگر بداند من چقدر برای شاه که انقدر بدش داشت گریه کردم کلی شاکی خواهد شد. مثل تمام ایرانیهای داغان شده دوست داشت با ثریا بماند توی یک مزرعه ی ساده به بچه هاش درباره ی زندگی حرف بزند. مثل تمام بابا ها خیالات ببافد راجع به زندگی همسایه ها دوستش داشته باشند. یا حتی اگر بچه دار هم نشد کنار هم بمانند تا ته اش. همسایه ها صدایش کنند آقای پهلوی به تیپ باکلاسش یراق هیکلش و لهجه ی عجیبش او را بشناسند. به قول عباس میلانی مملکتش را دوست داشت خیلی زیاد ولی نه عاقلانه. هیولاهای عمامه داری که خودش پرورش داد سرزمین زیبایش را مثله کردند که خودش به دست خودش نگهبانان سرزمینش را قتل عام کرده بود.

وقتی مرد تمام جهان دشمنش بودند خیلی خیلی خیلی خیلی تنها مرد خیلی از بچه ها را یتیم کرد خیلی ها را کشت. یک دیکتاتور ناب شده بود از آنها که دنبال توطئه می گردند ضعیف و پیر و کوچک وقتی مرد مثل پاییز پدرسالار.

و این پاییز بی پدر دیر تمام می شود دیر تمام می شود دیر تمام می شود. روز آخر قرار بوده باز ثریا را ببیند همیشه ثریا را دیده بود گاه به گاه. گفته بود ملکه حتمن در جریان باشند. نرسید. نرسید هیچ چی را ببیند به هیچ چیز نرسید...
 
دنیا یک جای بیهوده ی خنده داریست پر از کوه ها و بیشتر دروغها پشت چیزهای عین مورچه گم شونده و چیزهای عین ساس چسبنده چیزهایی که دوست داری همیشه اینجا باشند و چیزهایی که قدر اشک از آنها خسته ای
 
امشب برهنه می خوابیم
فردا لخت
و پس فردا نود
روز بعدش
عریانیم
روز بعدش می توانی
"فقط"
لباس کوتاه آبیت را بپوشی
 
تکیده های پیاده
روان جاده های آباده
فیس
افاده
کسی کرده
کسی داده
همه افتاده افتاده
کمی مشکل
کمی ساده

برگردیم به شعر تصویر
تکیده های پیاده بر
روان جاده های آبادی
درختان ملتزمی هستند
با میوه های قرمزی
به شکل پروانه
 
شانه ی راستش را
زیر شانه ام می گذارد
و بوس کوچکش را
درست روی پستانم
و نفسهای کوچکش
می آید از گلوی من بالا
"خوا
پیش
خوا پیش..."

هی با خودم می گویم
بی خیال شو
فردا
امتحان دارد

لعنتی زانویش را
روی آنجای من گذاشته

هی با خودم می گویم
بی خیال شو
فردا
امتحان دارد

 
یکی از دوستان قدیمی دانشکده یک نثر بامزه ای توی فیس بوک آپ کرده بود من هم این را به عنوان کامنت گذاشتم براش.


Doctor by 4040e

نثرخراسان تو خطه ی دنیا گرفت
شهره ی Melborn شد در LA آلا گرفت
رسم محبت که تو رسم ورا ساختی
چشم فرو داشت but جانب بالا گرفت
جزوه ی فیزیک تو به ز تز دکتراست
هر که به تو آشناست برق تو او را گرفت
ناصر بیچاره خود خسرو بی تخت شد
پادشهی از تو بود دولت او را گرفت
هر که به نامت زدی لقلقه در Facebook
Mark Zucherburg آن پاچه ی او را گرفت
Gates اسیر تو شد Code بنویسی براش
DOS به Windows زد جانب Java گرفت
Sun به تن آسمان جک جک بیخود کند
چون که عقابی چو تو سایت او را گرفت
4040e در کس ندید نثر بدین راستی
واله به Fairborn شد جانب آنجا گرفت
 
کندوی زنبورهای منفرد
پشه های زرد مالامال از عسل
. لرزش پاهای بی قرار
روی دیوار شش ضلعی باریک

برای اینکه دست ظالم بیاید
دود بسیاری

 
گفت "دنیا یک دکمه ی Rewind دارد که من بلدم و هیچکس بلد نیست اصل دکمه ی Rewind توی چشمهاست" بعد لبخند زد و چشمهایش را بست
 
نگاه کردم دیدم امروز کلن توی کار "ندارد" هستم احتمالن به خاطر اینکه صدای ندارد خوب است یک صدای خوب تپ خاک آلودی دارد مثل صدای برخورد آرام دست با نمدهای خاک آلود یا مثلن صدای برخورد دست با سینه های زنی که خوابیده باشد
 
تمام دشت قهوه ایست
و آتش مثل زنی نارنجی
توی رختخواب قهوه ای
خوابیده
دشت قهوه ای
پرنده ندارد
و کوه ندارد
و مردم ندارد
دشت قهوه ای
عاشق زن نارنجی است
و به علفهای سبز بیهوده
احتیاج ندارد

- کاش قبل اینکه باران بیاید
زنم خوابیده باشد
 
تمام دنیا اینجاست
وقتی تو روی پایم نشسته ای
و لرزش کوچکی که زیرت احساس می کنی
علامت این است
که داستان ما مثل همیشه است
از آرامش دریا لذتش را ببر
در دو ساعت آینده
هوا طوفانی است
 
این گاو شاخ ندارد
و این قبیله بابا
کس دختری را که
جنده ی ما بوده دوخته اند
و ما حتی برای غمهای کوچکمان فروغی نداریم
زیگزاگ دلبخواه
آرزوهای ما را
به دامن این مادام دوخته اند
کمی پایین تر از زانو
در محاذات جوراب طولانی
نزدیک چین روی زانو
و در التفات مردم به مادام
ما تنها
زاگ کوچکی هستیم
با چشمهای زاغ
زاغ سبز خاکستری

 
انسان دشواری وظیفه است


Magnum Photos
Carl De Keyzer
FRANCE. Les Vosges. Sex dummy. 1997.

و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
 
سن و سال آدم که می رود بالا تخیلش کم می شود یعنی مسیرهای متفاوت ذهنیش که قبلن به نظرش ممکن می رسید کم می شود. مهمترین مسیر این بود که "یک معجزه ای می شود" آدم بزرگ که می شود این جمله در خفن ترین حالت به "کم کم بهتر می شود" تغییر می کند بعدش هم حد های خوشحالی و ناراحتی آدم می رود بالا و آدم به اکثر چیزهایی که می گفته هرگز عمل می کند. من کلن آرام شدن اینطوری را بدم نمی آید ولی بابتش خیلی متشکر هم نیستم...
 
آدم های ایرانی اینجا اکثرن زخمی هستند. یک زخم بدی که هست مداوم در آدم این است که آدم مدام دارد از اینکه جور دیگری غیر آنکه باید فهمیده می شود رنج می برد. یک حسی است که یکجوری داوینچی وار است تو یک حرفی می زنی و احساس می کنی ملت باید بخندند و نمی خندند سعی می کنی تحت تاثیرشان بگذاری و به تخمشان هم نیست. یک تفاوت ماهوی بین زبانها وجود دارد مساله این نیست که تو ترجمه ی دقیق حرفت را نمی توانی بلکه بامزه اش اینست که این چیزی که می خواهی بگویی در اینجا اصلن وجود ندارد. این مساله مال حرفهای خفن توی کنفرانس نیست ها مال چیزهای ساده است. تو احساس می کنی تصمیم داشته ای که جمله ات طنزآمیزتر از اینکه گفتی و با اعتماد به نفس بیشتری باشد همانطوری که توی فارسی می گفتی و این ممکن نیست. زبان آمریکایی طنز آمریکایی و اعتماد به نفس آمریکایی را دارد ولی احساسطت آن نیست. در بهینه ترین حالت عین خارجی ها حرف می زنی و کارت راه می افتد ولی چیزی ته گلویت مانده. عنصر دوم شکستگی مساله ی پشت درماندگی است فیلم های زیر دریایی گاهی از این چیزها دارند که آب دارد می آید بالا و آنها اجبارن یکی از درها را می بندند بعد رفقا می مانند آنور در و آب می آید بالا. بعد سالمها این ور درها به گا می روند همراه آن ور دری ها. قضیه ی ایران به آن شدت نیست ولی به آن شدت هم هست.
 
من دیگر
به منتهای آبی رسیده ام
آبی آسمانی غمگین
یک مفهومی
مثل خوابیدن با باد
چشمهای کوچک را بستن
و خوا پیش
نفس کشیدن
حرف از حروف من گذشته است
شب بیخود
با پشمهای سینه ی من حرف می زنی
 
معنای در وی آویختن را من تازه کم کم دوزاریم افتاده گاهی احساس می کنم داستان خواب ما عین این مینیاتورهای قدیمی است. داستان صوفی در وی اآویخته و صنم گریزان. وقبلن احساس می کردم این نقاشی ها تخیل است ولی واقعن ایجاد چنین زوایایی در بدن ها و پیچیدگیهای آن شکلی کاملن امکان داشت. به خصوص وی که انعطاف بدنیش هم بسیار است...

 
سلطان کلمه ها
به حرمسرای کلمه هایش خیانت کرد
اسمش را
روی دست شمشیرش
و روی دست تو
نوشت
سوار اسب تو شد
و شیهه کشید
و از روی تپه از
میان رنگین کمان گذشت
حالا بیا بخواب
رعیت تو
به جز
یک لای پیرهنت
رختخواب ندارد
 
آشیانه ساختن
ریختن باران
نگاه باران کردن
ریختن باران
رعد
باران
برق
باران
برق گیر آشیانه شدن
بالا بودن رزیستور زمین
و زوم شدن
روی تصویر خاکستر
غروب شدن
 
ناشیانه با ماه
موجهای دریا
کشتی به آرامی

دریای آرام شبانگاهی
موبی دیکش را
بغل گرفته است

شب
به نوبت
ستاره ها را
 
ناامیدی حس خیلی آرامش بخشی است اگر همانطور که باید بیاید بر آدم. ناامیدی مطلق آدم را امیدوار می کند لااقل باعث می شود مردم خیال کنند که آدم یک آدم مهمل معمولی است و به همین خاطر با، با آدم مهربان باشند. مهربان بودن مردم باعث سریعتر گذشتن زندگی می شود و سریعتر گذشتن زندگی آرامش بخش است. مثل این قطارهای وحشت...

کاش می شد علاوه بر اینها چشمهام را ببندم...

 
گفت "بیپ" و باز گفت"بیپ.................." و تکرار کرد "وات د بیپ" و بعد گفت "بیییییییییییییییییییییپ یو" و روی بیپ تاکید زیادی کرد بعد گفت "خدایا من را از دست خودت نجات بده" بعد کمی گریه کرد و گفت "از این به بعد فردا کلاس نداریم"
 
شاه
مریض می شود
و سردارهاش
پی کارهاش
و شاه
غصه میخورد
و شاه خسته می شود
و شاه نفله می شود
انقلاب می شود
و شاه
زنده می شود
 
لباسش رسمی است
و کفش هایش رسمی است
و موهایش را بسته
تا هوا نخورند
و چشمهاش مدام
نفسهای کوتاه دنیا را تعقیب می کنند
به ساقه های گیاهها توجه دارد
به رهگذران عبوری
به چرخش چشم ها
توی چشمخانه ها
کلن
موجود وحشتناکی است
پاهای کوچکش را برهنه
روی میز می گذارد
و با اشاره ی انگشت
می گوید
فوت فتیش من
تا حدود زانو
مورد تایید است
 
و گل
نازک بود
آنقدر
که باد
از وزیدن ایستاد
و از
ترسیدن ایستاد
و ایستاد
یخ
به تماشای ایستادنش
دشت
تنفس آرام باد را ولی
توی گوشهاش می شنید
باد
 
خراشیدن
خراشیدن
و ترشیدن
و کوشیدن

خراشیدن
خراشیدن
خراشیدن

تاریخ از ما
دیوارهای کوتاه
ساخته است
و یخ های نازکی
از تماسهای بی دلیل دست
شعرهای کوچکی
از کلمات کوچک سرگردان
و اسبهای کوچکی
برای دویدن
در دشتهای اسباب بازی مقوایی
تاریخ از ما
رودخانه های کوچکی ساخته است
لطیف و معصوم و طلایی
برای
جویبار شدن
چاله شدن
خشک شدن

 
اینکه اگر طرف دست از پا خطا کرد می کشمش چیز خوبی است توی دل آدم این امید را ایجاد می کند که یک راه چاره ای هم دارد. باید از گاز گرفتن سفتش شروع کنم و به این اعتماد به نفس برسم. کارهای فتیش هم بد نیست ولی آخرش باید بتوانم به این اعتماد به نفس برسم
 
نوشتنم داره به طرز مشهودی تحلیل می ره ولی انگلیسیم بهتر نشده اصلن همیشه همینطوره همیشه تاثیر این چیزا روی من قاطی و پاتیه یک بخار سرد سفیدی داره میاد پایین روی کله ام این اصلن خوب نیست

هیچ امیدی به رعد و برق ندارم
 
دور چست سمان
اینقدر است
درست قدر فاصل آرنج
تا بازویم
یعنی بزرگتر است کمی
برای همین
وقتی
توی دستم می آید
می گوید
"هق"
ولی دور چست سمانه
اینقدر است
 
یک سوسک بعله یک سوسک قدر یک بگم چی قدر یک عدس که ما توی تهران پق می زدیم می کشتیم و اصلن بیچاره نیش نمی زد اینجا شب افتاد توی تنبان من و سمانه و هر دو تایمان را کباب کرد گفتند اینجا این سوسک یک قهرمان پرورش اندام است و باید مبارزه کرد و اینها اثاث خانه را جمع کنید و سم بپاشید و در نتیجه خوار ما به گا رفت امروز ...

 
دلم به خواه نمی شود بگذارم
باور کن
خیرت را
می فهمم خسته هستی شبها
ولی
دلم به خواه نمی شود
نمی
 
ذهنم امروز بسیار پریشان است و دست چپم برای خودش همش می رود گردش تازه فکرهایم هم از ایستادن خسته می شوند فکری که خسته شده و سرسنگ نشسته شده به درد شعر گفتن نمی آید یک کتاب نیم خوانده هم مدام بصورتی ملالت گر نگاهم می کند ذهنم امروز بسیار پریشان است...
 
ببین خانوم اگر شما بخواهی اینجا بنشینی مساله این نیست یعنی از نگاه من اشکالی ندارد یعنی این سئوال بدیهی پیش نمی آید که پس کی سکس کنیم ولی می شود بفرمایید اگر این رو نشستی من دیگر چه جور شما را بکنم؟
 
بی نهایت زیبا نوشتن هدف نیست هدف این است که موقع نوشتن حضور نداشته باشی
کلمه ها خودشان بیایند
خودشان قهر کنند
خودشان بنشینند
نگاه کنند
لبخند بزنند
لباسشان را در بیاورند
به آخرش فکر نکن
آخرش
خودش اتفاق می افتد
 
این پست نه هزار و هشتم 9008 این بلاگ است. درباره ی چیزهای ناامید کننده ی دنیا فکر می کنم نظرم را در این مدت درباره ی اکثر چیزها گفته ام به خصوص راجع به زنها و درباره ی بدبختی عمیق و لاینحل دنیا در این مدت نه ساله خیلی از چیزهای دنیا عوض شد. در کمال شگفتی خودم زن گرفتم و در کمال شگفتی خودم آمدم آمریکا هزار بار ناامید شدم ولی تلاشش نکردم فقط درباره ی اتفاق افتادن چیزها واکنشض نشضان ندادم و آخرش شد همین. خودم گاهی آرشیو وبلاگ را می خوانم بیشتر از اینکه احساس عوض کردن بکنم از شناختن خودم جالبم می شود فکر می کنم این وبلاگ را کمی بعد از سلمان و هودر راه انداختم و مداومن تویش نوشته ام الان فکر نمی کنم هیچ وبلاگی با این تعداد پست به زبان فارسی وجود داشته باشد. خیلی رضایت بخش است که آأم خود هشت سال پیشش را ببیند و بنشیند به حرف زدن

 
از کسوف خوشم می آید نه فقط به خاطر اینکه اولش کاف است کلن از کادانس خوشم می آید البته نه به خاطر اینکه اولش کاف است حرکت ملایم از روشنا به تاریکی را دوست دارم. کلن این باعث می شود آدم چیزهایی را که چند لحطه قبل دیده را مرور کند و چیزهایی را هم که ندیده تخیل کند تاریکی مطلق هم خیلی خوب است بخصوص برای من که تخیلم خیلی خوب است برای همین فکر می کنم روشنایی را باید بی خیال شد

 
سرنوشت مثل ریختن آب دوش روی دختر برهنه است احتیاجی به تلاش کردن نیست توی سرنوشت خیلی از قطره ها فقط وان است برای بعضی از قطره ها ران است ولی آخرش همه بخار می شویم
 
عین فیلم های سینمایی
آتشی در من انداخته
و آرام رو به دوربین خندیده

فردا پلیس
فکر می کند
مردن "من"
نتیجه ی تصادف بود
 
معمولن خدا زیاد درباره ی مشکلاتش با بشریت حرف می زند زیاد سرکوفت می زند به آدم باین ذنب و الم دتری و حضار قال و مقال دیگر منت می گذارد به آأم برای زندگی و کلن از هیچکس هم تشکر نمی کند. از این یک کارش خوشم می آید مثلن بعد این همه که عیسی دهنش گاییده شد یا حسین که پدرش در آمد احتمالن انتظار داشته به خاط وارد شدن به نفس المطمئنه ازش تشکر کنند

از این یک اخلاقش خوشم آمد. آدم با حال پررویی است
 
آدم تصمیم بگیره بعد مدتها یک حرف جدی سیاسی با زنش بزنه. بره این ماجرای تجاوز خمینی شهر رو که خوب یک مقدار زیادی هم عاطفی هست قضیه به خصوص اینکه یکی از خانمها حامله هم بوده را بخونه حاضرکنه بعد بیاد به خانمش خیر سرش گزارش بده بعد واکنش خانوم این باشه که "آخ آخ فیلمشو ببینم" واقعن واکنش دادستان جمهوری اسلامی خیلی بهتر بوده به این موضوع

ولی از روحیه اش خوشم اومد
 
حضرت حق احمق بود
قرار نبوده هیچ چیز کار کند
قرار نبوده
کسی فرزار کند
قرار بوده مردم
نمازهای خوشگل بخوانند
لباسهای سفید بالدار بپوشند
و نمازهای جماعت بخوانند

جماعت
اکثرن
در هوای
فکرهای لخت و
کون برهنه بودند
 
کار دانشگاه دوباره به یک وضع مسخره ای قاطی شد. دپارتمان برق قبول کزده بود که من با وجود نمره های داغونم فوق لیسانس بخوانم آنجا فقط یک شرطی گذاشته بود که ترم اول را باید امتحانی و به صورت بدون مدرک بخوانم اگر نمره هام خوب شد بعد قبولم کنند که گفتیم اوکی. امروز سمانه رفته بوده ثبت نام آنجا گفته بودند که دوره ی بدون مدرک را نمی شود بدون ویزا خواند بعد گفته بودند که این یک ترم را باس با لیسانس ها بخوانی گفتیم چشم حالا دپارتمان می گوید اگر لیسانس بخوانی من واحدش را قبول نمی کنم برای فوق لیسانس. یعنی خر تو خر فعلن. به قول من حالا ببینیم چه پیش می آید فعلن...

الان دوباره یارو ای میل زده گفته برای پاییز درخواست بده ما هم باز می گیم چشم...

 
تیر کمون کشیده
در دا
و حسرتا که رابینه هود غرق شده
پدر تاک لاغر را
نجات نخواهد داد
پی جی دانه های انگشترش را داده
به مرغهای چاق
پرنس های روباه زاده شده
مارهای دراز
و دریغا که
پنج شنبه دیگر حتی
شنبه نیست

سکوت رابین هود است و
غریو رودخانه ها
و حرفهاست زیر آب
حباب حباب
حباب
 
مگسی که
وقت غذا درست کردن
کونت را نیش زده بود
و بعد
جای من نشسته بود
الان
have had been hours
که
له می شود
آرام
آرام
 
گفت "وصال حق هیچ هم چیز جالبی نیست من خودم چند وقتی بهشت بودم جای مزخرفی است اکثر وقتها آدم درگیر کارهای اداری است تسبیحات روزانه مراحل یکی ذدر میان وصال دیدار با معصومین شنای شیر و عسل شرکت در امور خفیه ی حضرت در زمان غیبت آدم به هیچ کارش نمی رسد" بعد گیلاسش را بالا برد گفت "به سلامتی رابعه که آدمه مثل حوری ها جنده نیست"
 
دنیا پر از اتفاقای کمی مبهم و نیمه مبهم و کاملن مبهمه اتفاقایی که اصلن نفهمیدیم نصفه فهمیدیم یا کامل فهمیدیم که چقدر مبهم هستند...
 
- این عکس ها رو ببین رودخونه داره سبزه داره آبشار داره اینجا قشنگه
- سمانه اگه خوشش می آد بریم خوب
- خودت چی دوست داری؟ تو از چی خوشت می آد؟


از توالت صدای ممتد و طولانی جیش سمانه می اومد هیچ وقت موقع جیش کردن شورتشو تا ته در نمی آره

 
یک لباس خواب آبی دارد که هیچوقت نمی پوشد و همیشه آویزان پشت در است برای اینکه من یادم باشد که با وجود اینکه حواسش هست حالش نیست. من معمولن به اینکه حالش را دارد یا نه توجه نمی کنم. داستان حقوق زنها مال بیرون رختخواب است...
 
آدم اگر از ارتفاع خیلی خیلی بلندی پرت شود قبل از رسیدن به زمین محو می شود و هیچ وقت به زمین نمی رسد.
 
The art of losing

داستان لوزیدن
داستانی
گرانبهاتر از اینهاست
هی تو
هر چه داشتی را
می لوزی
و هی فکر می کنی تا الان
کل زندگیت عبث بوده
و آخرش برایت تنها
لوز گنده می ماند
صفرت را بغل می گیری
و صفرت تو را
مثل یک بالون قرمز
خورده خورده می بارد بالا
و نزدیک های ماه
- صفر بزرگ -
صفر تو
مثل پشه می ترکد
 
صدای آرام بال زدنهای پروانه
خاطر دشت را
مشوش نمی کند
فقط رودخانه
یک هو می رود به رویایی
گیج می شود
درختها تشنه می مانند
 
خیالش راحت

یکی به تپ تپ پای لختش روی سنگها
و شرش آرام یک نوار باریک طلایی
و آه طولانی گم میان حرفهای سیفون
گوش داده است

 
و خرسهای بزرگ پشمالو
با کوک و
سنج و
صدای زنگوله
چاقتر
هیکلی تر
بزرگتر
تر از تمام باریدنی که
با
نور آفتاب ممتد
نسیم همیشه
و ترس خنده دار
tornado
.
.
.
.
تهی می شود زندگی
و می ریزد از
سوراخ کون خود بیرون
قطره
قطره
قطره
 
همین لگن کافی است
ناخدا به کشتیش دریا نیست
ناخدا به نفسهایش دریاست
به اینکه هر موجی که آمده
هر چه هم
ملوان و کشتی بود
ناخدا تنهاست

 
خبر جدید اینکه به نظر می رسد سمانه بالاخره موفق شد با لگد من را یک طوری توی دانشگاه فرو کند. فکر می کنم تصمیم شان اینجوری است که یک ترم اجازه می دهند واحد بگیرم اگر قبول شدم می گذارند فوق لیسانس بخوانم. خوش حالم که اکثر خواننده ها بنده را می شناسند و می دانند که چقدر ناراحت هستم. از طرفی خودش هم آمده بالای سرم عین شمر که باید کلن ای باشی
الان کمی عصبانی است ولی پریودش که تمام شد انتقام این بلاهایی که سرم آورده را ازش می گیرم
 
دارهای بلند گلهای بافته
ریسمان نازک سبز
از گوشه های طرح
بنفش
خام
تا پای گلهای قمبلی
گوشوار سبز
و ناخن قرمز

" در دایه دایه
وایه دایه
وای دایه
وایا

در دایه دایه
وایه دایه
وای دایه
وایا"

مرگ از کنار
پله ها رد شد
سرش پایین
سیاه و تکیده و شرمگین

نمدهای پشت بام
قالیچه ی پرنده را
نگاه می کردند
 
ایام می در کمال سادگی گذشت
خاصه در بهار

جان هفتم من
امروز
آرام تمام می شود
بی خبر از اینکه فردا
جون هشتمی هم داریم
 
شما چراغی
چراغ توی شب گم نمی شود
و راه راه این قطارها
تنها تا لب دریاست
دریا به بعد
شما هستی
و پریهای دریایی
نوازش آفتاب
همانکه دوست داشتید
و سایه ی دراز میله ای بلند
بیرق شماش
روی شانه هاش

 
32ِِِِِِDD vs 34D

دستت راحت
در عددهایش می افتد
و کله ات را
بین دی ها می گذاری

راحتی؟
راحتی
راحتی
راحتی
راحتی
 
غمی
بر غمی

غمی
بر غمی

ساختمان
تمان ساختمان مان
ساخته مان
ده
ده
ده
ده
ده
است

غمی بر
غمی
در غمی
هم

کمی
 
گفت "تلخی مراحل است" بعد گفت "نگا کن چه فاصله ایست میان تلخی چایی به تلخی آبسولوت و تلخی آبسولوت به تلخی زرد رنگ اسکاچ؟" وگفت "نگا کن چه فاصله ایست از اخمش تا غمی که در جان تو می نشیند" نگاهش کردیم گفت "الله وکیل این باده ی شیرازی که آورده اید سگش به این شرابهای مارکدار می ارزد" بعد گفت "تبلیغ آبسولوت قشنگ است ولی الان قرن چندم بودیم؟ بیست نیست؟" بعد به خودش آرامتر فرمود "خیلی هم بهتر"
 
باید این
صدای تپ تپ را
با ناله های عمیق تهش
و صدای نفسهایم را
مثل یک درخت توی مهتابی
با شکوفه های نفس های کوچک تو
دورش
قاب بگیرم
و در میان اختلاط حرفی پدر پسری
به بچه مان بگویم دقیق
وقتی که داشته
ساخته می شد
نفسهای پدر مادرش
عجب منظره ای بوده
 
باید قبول کرد
خیلی از چیزها
که اصلن قرار نبوده
اتفاق افتاده
مردمی که باید
زنده می ماندند
مرده اند
و تو
که قرار بود
هر چه زودتر بمیری
شب از نه تا ده
می روی به شنا
و حریصانه
پایان روزهای پریود سمانه را
انتظار می کشی

 
همه اش دلش میخواد

Larry Towell
MEXICO. Mennonites in the Cuauhtémoc Colonies. 1992.

احساس مرد توی عکس رو می فهمم راجع به احساسهای زنانه از سمانه بپرسید
 
گفت "بهتر است آدم فقط در زندگی کارهایی را بکند که هیچ چاره ای از انجام دادن آن نداشته اینطوری خیالش همیشه راحت است و آرامش دارد" بعد گفت"اشتباه کردم همین را هم به شما گفتم هنوز می شد سکوت کرد" بعد سکوت کرد
 
کیر خود را بریده
و توی بشقاب مرمر
تقدیمش کردم
(پشمهایش را تراشیده بودم قبلن ولی گفته بودند بیضه ها باید حتمن به آن attach باشد)

بسیار
کلاسیکال
با نوک چنگال
لمس کرد
و من گفتم آخ
گفت
"این چرا هنوز چسبیده؟
قرار نبود خودت را هم
به آن اضافه کنی"

قسمت بالای کیرم قرمز شد
خجالت کشیدم
خندید
گفت
"اینجوری چه بامزس"
 
درباره ی بی نتیجه بودن دنیا بایستی زید فکر کرد. بی معنی بودن و بی فایده بودن هستی باعث می شود که دعوای کمتری اتفاق بیافتد توی دنیا و تلاش کمتری ایجاد شود تلاش کمتر معنیش خوشبختی بیشتر برای بشریت است چون همیشه حاصل زحمات انسان برای بهتر کردن هستی بدبختی است...
 
سرگین غلطان

بادی که
تو آمده ای را
لیلا
بر نا به نای این همه هایت
تن هاست

ظهر تابستان هم
از این حاره ها تر
ممکن نیست

سکوت
دانه های شن را
دیوانه می کند

 
وقتی آدم کوچک است معجزه ساده اتفاق می افتد. یک روز می آیی خانه و قندان خانه پر از قندهای قهوه ایست و مقدار زیادی بوهای تازه و رنگهای سبز به زندگی اضافه شده. عمه پری چهر آمده مامان و عمه پری چهر خنده های ریز کرده اند با هم غیبت گرگان را کرده اند با هم، برای دایی خسرو غصه خورده اند با هم، راجع به عمو نعمت جوک گفته اند با هم، یخچال را از تمام ممکنات خوشمزه ی دنیا پر کرده اند با هم، سبزی خرد کرده اند با هم، درباره ی سیاست حرف می زده اند با هم، راجع به یک فامیل دور گرگانی که توی زندان است. فلانی که شوهر کرد و درباره ی یک ده دور یک جایی شبیه قصه که دخترهای خوشحالش با جهیزهای کوچک عروس می شوند با خنده های ساده دوست می شوند و همیشه از آنجا خبرهای خوب می رسد به آدم.

الان که فکرش را می کنم خدا با آدم روابط پیچیده ای دارد خیلی سخت است آدم به چیزی اعتقاد داشته باشد که وجود ندارد. حتی بچگی هم همیشه این مساله توی کله ی آدم می چرخد. سر همین است که آدمها می روند سراغ اثمه سراغ مردم واسط برای ارتباط با چیز خوبی که وجود ندارد. ارتباط عجیبی در بچگی بین من عمه پری چهر و خدا برقرار بود. وقتی آدم کوچک است احتمال معجزه هست ممکن است آدم کارهای بد کرده باشد ولی برود بهشت درس نخوانده باشد و بیست بگیرد. وقتی آدم کوچک است و عمه پری چهر سر پاست نیمه نشسته خم روی دیگهای بهشت معجزه راحت اتفاق می افتد. الان که فکرش را می کنم عمه پری چهر قرار بود همه مان را ببرد بهشت. سه نسل عرق خور جد اندر جد را ببرد بهشت

یاد عمه پری چهر یاد ایوان خانه ی کندی است عصر تابستان بوی حیات خیس و مشکلاتی که با معجزه فراموش شده اند و خاطره گفتن ها به سبک قدیم و مردم مرده ای که زنده می شوند. عمه بهجت عمه عفت مادرجون خسرو حجت مردم مرده ای که می آیند و باز زندگی می کنند. بچگی های دایی پرویز جوانیهای دایی محمد تقی شعرهای آقا بزرگ بادزدن های مادربزرگ و آدم گمی به اسم جلال - من کلن از جلال چند تا عکس دیده ام فقط و یک سلام و علیک ساده توی عروسی آنجا دراز و خاکستری و لاغر و مودب بود - جالب اینجاست که جلال جزو خاطره های من است و آقابزرگ گرگانی که اصلن ندیدمش و خیلی های دیگر مثلن کبری خانوم وقتی آدم کوچک است معجزه ساده اتفاق می افتد.

من اگر آنجا بودم همینجور مرتب برایتان از خاطره های خودتان حرف می زدم. مثلن راجع به یک ژله ی خوشمزه به اسم ترک که عمه پری چهر همیشه اختصاصی برای من درست می کرد یک محبت خیلی خوبی درش بود با دانه های کوچک بادام. یا خاطرات قرآن سر گرفتنش برای یک روز عجیب ماه روزه. جوکهای دایی پرویز درباره ی عمو نعمت و برعکس جوکهای عمو نعمت درباره ی دایی . پرویز من اگر جای گرگانی ها بودم مراسم سال را جواد نمی کردم. عمه پری چهر زن خوبی بود خیلی مهربان بود آنقدر که هر کداممان که یادش می افتیم گریه امان می گیرد و حالا رفته مثل خیلی از خاطرات دیگرمان که گذشتند ولی هنوز زنده اینجا هستند.

 
گفت "کربلا یکجایی مثل اینجا بوده یک کمی خنک تر یک کمی راحت تر حسین هم یک کسی مثل من بوده یک کمی اجتماعی تر یک کمی خشن تر" بعد گفت "باید همینجا برای من مقبره بسازیم ابوسفیان"
 
هیچ حرفی نمی زنم
ساکت می نشینم
و یکجور مشهودی
بی تاب
نفس می کشم
ببینم آخرش آیا
خودت می فهمی

لباس خواب آبیه را انتخاب کن
فکر خیلی خوبی است
 
"شد ز غمت خانه ی سودا دلم"
یعنی وقتی که نیستی همه اش دارم سودای بدون کالری با طعم پرتغال را که تازه خریده ایم می خورم
"در طلبت رفت به هر جا دلم"
یعنی دارم هی بیخود فیلم های مزخرف می بینم یا اینترنت سیاسی می خوانم
"در طلب زهره رخ ماهرو"
که تویی
"می نگرد جانب بالا دلم"
یعنی نشسته ام زمین و به صورت مداوم درب خانه و تلویزیون خانه را نگاه می کنم و کتاب می خوانم تا سطح فرهنگم برود بالا
 
خدا در مقدمات فلسفه موجودی است که می تواند برعکس بنده ها که نمی توانند یعنی مقام توانستن یک مقام بلندی است که بعدها آن را به عهده ی آدم گذاشتند یعنی می تواند آدم می تواند حالا از یک ور دیگر ما با دنیایی طرف هستیم که در آن آدم عمومن نمی تواند و خدا هم در نگاه واقع بینانه وجود ندارد که بتواند در نتیجه با نتوانستن تعریف می شود. و بودن حسن است مثل آدمهایی که از بودنشان خوشحالند و خدایی که بودنش برایش کافی است. این اصلن دنیای بهتری نیست دنیای قبلی هم دنیای بهتری نبوده...
 
همه اش این ساعت از روز خواب آلوده هستم این احتمالن علامت افسردگی است. یعنی یکجور دیگر از افسردگی است مثل همان بندآمدگی که قبلن گفتم و به آدم یکطور خواب آلودگی می دهد که هیچوقت نمی داده
 
فکر می کنم درباره ی بند آمدن داستان نوشتن هم بند می آید گاهی یعنی آدم در موقعیت بند آمدن به یک نقطه ای می رسد مثل الان من که دیگر حتی درباره ی بند آمدگی خودش هم نمی تواند چیزی بنویسد. بعد لابد صحنه فلو می شود نور کم می شود و تمام. حالا فرض کنید فقط فرض کنید که اآنجایی که بازیگر حس گرفته که تمام کسی نگوید کات و همه چیز ادامه پیدا کند همینطور روی خط مستقیمش بازیگرها بیخودی بچرخند بدون فیلمنامه حرف بزنند سعی کنند با هم ارتباط برقرار کنند ولی تصویر فلو نشود همینطور و ادامه پیدا کند مدام. این یکجور بند آمدگی بدیست که شبیه بند آمدگیست ولی طور دیگریست

 
گفت "حال مطلب جدی گفتن ندارم" و گفت "جوک تازه کسی نشنیده؟"
 
خوابیده بهترم
مثل بادهای شمالی
یا طوفان کاترینا
وقتی که نیست
وقتی ابرهای اوهایو آرامش دارند
مثل دختری که
هیچی نپوشیده
خوابیده بهترم
خواب آرامش خوبی است
خسته ام کن
آرامم
چشمهایم را
بسته تر
دوست تر دارم
 
پشه ها
پیر مرد خانه را کشتند
و گربه ها
قناری خانه اش را کشتند
و قفس ها
درختهای گلابیش را کشتند
و قصابها
چلچراغ باغ
گاو سفید مقدسش را کشتند
و رودخانه ها
ماهی قزل آلای پرورش اندامیش را کشتند

ویرانی از پشه ها شروع شد
 
اگر مرده را
توی سرکه دفن کنی
مرده زامبی خواهد شد
دستش از توی قبرش
و قیر قهوه ای از کنار دهان
و بوی نای قبرستان و
داد شغال کش را
به این جلاد احمق بگو
خورده شدن
به دست زامبی ها
درد مهلک دارد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM