Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
کوچه
به یادش نمی ماند
رد چادرت را
در من است
دست خسته ام اما
مانده بر
دیوار کوچه
می آیی؟
 
فکر می کنم
این سگ جدیدها
مردهای خوب قبلی خانواده بوده اند
که توی زندگی دوباره خدا دارد
با سینه هایی که به آن فشرده می شوند
و دستهایی که هی به همه جاشان کشیده می شود
پاداششان می دهد
 
احساس تنهایی چیز عجیبی است. گاهی معمولا وقتی سراغ آدم می آید که وقتش نیست. آدم می خواهد از دیگران بکند انگار گریه اش گرفته باشد. آدمهایی که از آدم سریعترند مهربانترند با شخصیت ترند زنهایی که خم می شوند و کمر و شورتشان پیداست. مردهایی که از تمام زندگیت زور بیشتری دارند. و فکر می کنی که مال این جماعت نیستی. مثل یک مرده ای که توی دنیای زنده ها باشد. حرفهایشنده دار نیست. صدایت را نمی شنوند. نمی توانی حرف بزنی نمی توانی دست بزنی آنها دور از تو جایی بیرون کاسه آب کوبایاشی جایی دور خیلی دور از تو ایستاده اند پشت دیوار های شیشه ای و توی هوایی نفس می کشند. که نفس تو را بس می کند. نمی خواهی ساکت باشند نمی خواهی حرف بزنند. می خواهی نباشند و وقتی نباشند تنهایی. گاهی یک گلدان کوچک را می اندازی که بفهمند تو هم آنجایی. می خندند خم می شوند گلدان را می گذارند سر جایش و خم که می شوند شورتشان پیدا می شود. و همه چیزشان دور از توست تو داری جایی دور از آنها زندگی می کنی. وقتهایی که حرف گریه دار می زنی می خندند. وقتی گزارش روزانه می نویسی گریه شان می گیرد. وقتی جوک می گویی بی تفاوتند. تو ا زهمه دور می شوی. احساس می کنی نمی توانی با همه باشی همه چیز آنها با تو فرق دارد تو خودت هستی تنها وتنهایی احساس عجیبی است. گاهی معمولا وقتی سراغ آدم می آید که وقتش نیست...
 
- تکنو می زنیم
مرده می رقصیم
پوکر می زنیم
دستها بالا
زندگی ادامه دارد
- گه خوردی
من مردم
- کی مردی؟
- همان روز که دنیا آمده بودم
- مهم نیست
کاره آورده باشی
مرده هم باشی
برنده ای
- پولش را چکار باید کرد
این نامردی است
من این نقش را دوست ندارم
برایم مهم نیست که آنکه نوشته
چقدر آدم مهمی است
من دوست ندارم این آهنگی را که می نوازم
که می نوازید
گوش کن آقای رهبر ارکستر
گوش کن
ترومپت اکنون
برای اولین بارها
سولو می نوازد
- هاه هاه
صدای سازت بین این همه گم است
با دیگران باش شاید
- من به صدای ساز خودم گوش خواهم داد
من به تنهایی می نوازم
به ساز خودم گوش خواهم داد
- مهم نیستی
- می دانم
- حالش را داشتی
به من گوش کن
من بهترین نوازنده هایت بودم
- مهم نیستی
- می دانم
 
-تو کی هستی علی؟
داری چکار می کنی؟
کی خواهی می
دست از
این همه دیوانه بازی برداری؟
کجا داری می روی؟
خواست هست؟
داستانش را که خوانده ای؟
نخوانده ای؟
آخرش یک خانه تاریک است
با چند دانه سیگار کهنه
که یادگار آخرین نفری است
که چند سال پیش آمده بوده
کمی لباس قدیمی
کمی دوا روی تاقچه
آخرش کمی رنگهای
قهوه ای و خاکستری و زرد
و اتاقی
که به تک و تک
حرفهای تو
عادت کرده
- راه دیگری هست؟

 
صدام را دار زدند
خیال همه راحت شد
بشر خوشبخت است
 
آن کسی که نامرد تر است
خوشبخت می شود
خوشبختی افتخاری ندارد
خودم
از
خوشبختی خودم
سرشکسته ام
 
اگر با من ازدواج کنی
دهنت سرویس است
باید غذای من را بپزی
و وقتی که پیر شدم
دستم را بگیری
یا ویلچرم را ببری توی پارک بگردانی
از من طلاق هم نمی شود گرفت
دوباره شعر عاشقانه می نویسم
دوباره دلت برایم می سوزد
دوباره عین دیوانه ها می آیی
و با من ازدواج می کنی
دلم برایت می سوزد
این نقطه ضعف من است
به این نقطه ضعف من تو جه کن
راه فرار تو اینجاست
 
چه بگویم؟
 
الان که فکر می کنم
می بینم
و اندیشه می کنم
و خیال می کنم
می بینم
خیلی هم
غیر ممکن نیست
ببینیم سرنوشت
کدام وریمان خواهد برد
 
- من رقابت نمی کنم علی آب راه خودشوپیدا می کنه اگه ساکن نباشه
- ولی گاهی زمینا برا رضای آب خودشونو کمی کج و کوله می کنن
- تو از اون زمینا نیستی
- نمی دونم شاید
 
جلف تر می شوم
از تمام حرفهای مردم
چشمهایم را می بندم
به هر دختری که آمد
آویزان خواهم شد
خودم را توی باتلاق هستی
پرت خواهم کرد
خوب خواهم شد
نخواهم مرد
خیالت راحت باشد
 
شرمنده ام
خسته ام
باید از سیاهی دنیا بگویم
از تلخی
و از اینکه
نمی توانم
دیگر برای گفتن از
و اینکه
جایی نمانده
حالم خوش نیست
به شدت معمولی هستم

 
این قضیه دوست دختر دوست پسر به عقیده من با قضیه زن و شوهر فرق زیادی ندارد و به همان دلیل قبلی فکر می کنم که کار عجیبی است. به نظرم عجیب و غیر اخلاقی است که ما مردها قولهایی می دهیم که نمی توانیم سرش بمانیم. چه فایده دارد آدم چاخانکی به کسی بگوید که خوابیدن با او از خوابیدن با پستان گنده ترین زن خوشبوی سینه گنده کون بزرگ جهان کیف دار تر است. وقتی که نیست. چرا باید بگوید هیچ وقت ترکش نمی کند وقتی می داند که ماندن در طبیعت مردها نیست؟ نمی دانم فکر می کنم جامعه یعنی زنها که نظریاتشان هژمونی غالب جامعه است. ما مردها را وادار می کنند که یکی از غالبهای رایج را بپذیریم. آخرش. ما چاره ای جز تسلیم نداریم. آدم که پیر می شود احساس می کند که دارد خسته می شود.
 
سبکتر شده ام از
می دانی؟
دوست
دارم
داشتم
می دارم
خواهم داشت
آدم را سبکتر می سازد
می دانی؟
 
می فهمی نه؟
من هنوز نفهمیدم
نمی فهمم
چه جور آدمی هستم
بعد گفتن حرفی هر
از پشیمانم
مدام حرف می زنم ولی مدام
 
چکار کنم
دوستت دارم
مثل درختی که
دارکوبش را
یا میخی که چکشش
تو با ضربه های مداوم و طولانی
مرا به سینه جهان
فرو می کنی داری
 
سکوت پیشه خواهم کرد
صبر می کنم ببینم چه می شود
خدا چه می داند
 
- من نمی خوام درباره وضع ظاهرش حرف بزنم ولی فقط موهاش قشنگ بود
- نه عزیزم اشتباه می کنی دقیق تر نگاه کن
- اون درباره من چی گفت؟
- تا رفت گفت خیلی ضایع بودی و شوت می زدی
- دوسش ندارم
- می دونم اونم زیاد ازت خوشش نمی اومد. به اعتقاد من این علامت خوبیه
 
زنها همیشه فکر کرده ام زنها توی یک لایه های بالاتری از ما مردها بالاتر از کلمه با هم درگیر می شوند ارتباط برقرار می کنند و حرف می زنند. هزار بار دیده ام که دو تا زن توی یک مهمانی بدون اینکه با هم حرف بزنند و به دلایلی که فقط می شود حدس زد. با هم حرف می زنند از هم خوششان می شود یا بدشان می آید. ما مردها بعدا فقط می توانیم تخیل مان را به کار بیاندازیم و این رفتارها را درست و نادرست تحلیل کنیم. فکر می کنم نباید توی بازی زنها وارد شد. قبلا هم گفته بودم. وقتی که لرها با هم جنگشان می شود هر ژاندارمی که بخواهد الکی کاری به کارشان داشته باشد یک گلوله می خوردش توی پیشانی. ژاندارمها باید همیشه از جنگ لرها خوشحال باشند معمولا بعد جنگ لرها می شود نشست و با برنده Deal کرد. منتظر می مانم. منتظر می مانم.

 
اعتراف کردن من کار خیلی خنده داریست من صبح تا شب دارم این کار را می کنم ولی از این کار به دلایلی که الان می گویم این زیر خوشم آمد پس می کنم:

1 - من کلا برعکس آن چیزی که همیشه تریپش را می آیم از مد های مختلف و از اینکه از دیگرانی که به نظرم خوشبخت و با کلاس می آیند تقلید کنم خوشم می آید. مثلا اینکه لباس با برند معروف بپوشم و همه ببینند یا بروم به سبک شعری که مد است شعر بگویم. مثلا همین الان چون این اعتراف کردن مد شده سر ظهر بعد اینکه چند ساعت پیش وبلاگم را Update کرده بودم آمدم اعتراف بنویسم. چون احساس کردم مد شده و من عقبم. ولی غالبا خودم را خیلی ضد اجتماع نشان می دهم...
2 - من موسیقی نمی فهمم یعنی اسم زیاد بلدم ولی اگر وقتی دارم راجع به مثلا دقت نظر و عمق در کنسرتو پیانو شماره سه راخمانینوف کنفرانس می دهم یکی از من بخواهد بهش بگویم که چطور شروع می شد ضایع می شوم. راستش راجع به یک قسمت از موسیقی های مورد علاقه ام که خواننده هایش جواد یساری و سوسن و آغاسی هستند و اصطلاحا بهشان می گویم جی هاش پلاس زیاد صحبت نمی کنم. قسمتی که توی دکور است معمولا آهنگ های خواننده با کلاسهاست و موسیقی کلاسیک...
3 - من بوف کور را دو بار بیشتر نخوانده ام ولی خیلی از کتابهای ارسکین کالدول را بیشتر از سی بار خوانده ام چون صحنه سکسی زیاد داشت
4 - نمی دانم چند نفر این را می دانند ولی من خیلی خیلی زیاد پورنو دوست دارم و دیدن پورنو یک قسمت گنده ای از وقت روزانه ام را می گیرد. مساله پورنو را یک قضیه جدایی از سکس می بینم و سایتهای پورنو ای که روزانه بهشان سر می زنم را با دقت خیلی بیشتر از انتخاب کمپانی سازنده برای پروژه های کاریم انتخاب کرده ام
5 - به این نتیجه رسیده ام که تنهایی ام هیچ جور پر نمی شود چون اصولا مردم را دوست دارم ولی آنها را هم ارزش خودم نمی دانم. از یک جنس دیگر می بینمشان و کلمه "ما" به طرز غریبی من را به وحشت می اندازد. اگر گاهی گیر افتادم و خلاف این را به شما گفتم حواستان باشد...
 
فـــــــــــُزتُُ


Antoine Dagata

Labels:

 
یکشنبه های دیر
و روزهای دلگیری که فری و لاله شرکت هستند...

 
صداقت بی فایده است. صداقت آدمهای دیگر را رنج می دهد و خود آدم را رنج می دهد و خیلی از چیزهای دیگر. نباید به دیگران در هیچ باره ای راست گفت. اگر کسی به دریا صادقانه بگوید "دریا بگذار راستش را بگویم من شنا بلد نیستم یعنی سعی کردم چند بار ولی از آب می ترسم خیلی و سختم بود می شود با من مهربان باشی؟" غرق می شود. ولی اگر کسی به دریا بگوید "من شنا بلدم نگران نباش" باز هم غرق می شود. واقعا نظرم عوض شد. بهتر است آدم حالا که قرار است غرق شود به هر حال لااقل راستش را بگوید تا حرفش توی دلش نمانده باشد...
 
قشنگترین از
تمام
باید
یعنی
می شود آیا؟
حالا قشنگ هم نبود نبود
فقط پای نرمی که
آدم
سرش را بگذارد

"مجموعه دعای مرد کله طاس تنها برای بهشتش"
 
فکر می کنم یعنی فکر می کنیم که من آدم جواد جوگیر دیوانه ای هستم ممنونم که به روی من نمی آورید. خودم هم دارم تلاش می کنم به روی خودم نیاورم...
 
یکی دو راه دیگر را هم امتحان می کنم. مطمئنم قبل از آنکه بمیرم کلی راه جدید به ذهنم خواهد رسید آهسته آهسته...
 
گردن بریده ام
به اینکه در کنار مردهای دیگر
به دیوار خانه ات آویزان است
افتخار می کند
خجالت می کشد ولی
کاش اجازه می دادی ریشم را لااقل
بتراشم
 
فکر کرد و گفت "هرچه فکر کردم تا یک کلام عرفانی بگویم همه تخمی شد" و گفت "به کارتان مشغول باشید" و گذشت و ما علاف با خایه هایمان بازی می کردیم...
 
آدمی که شنا نمی داند باید قبل اینکه شنا یاد بگیرد از فرصت استفاده کند و برود دریا که غرق شود. غرق شدن توی یک جای بزرگ و خوشبو که تا بی نهایت ادامه دارد یا لااقل به نظر می آید که تا بی نهایت ادامه دارد خیلی افتخار آمیز است. مردها معنی این حرف من را بهتر می فهمند...
 
اولش که مَهدی رفت...

اولش که مهدی رفت

تصمیم کبری ای شد
که کبریت آبی را
توی جعبه های چوبی چای باروتی
و مشقهای مدرسه را
زیر عکس باران
پای بی بوتی
و تصمیمش ای شد
که لحاضات چادر
جوراب توری بپوشد
چهارخانه و
نت نت با
کفش برقی مرلین
ساتین آهسته
بی ریا
تا شب
عینهو ملا

"خواهرم
روسری کمی تر
زیبا نیست؟"

شب که بر
آمد او
چراغعلی شده بو
لخت ایستاده
دستش
شعله ای غمگین
"سنگنو
ریخته نن رو ریلا
سنگنو
ریخته نن رو ریلا"

تصمیم کبری این شد
"وقتی که مهدی برگشت
تحویلش نمی گیرم"
 
تقدیمی به همه فمینیستهای عزیزم علی الخصوص اگر که موهای وز وزی سیاه سوخته داشته باشند

Fenomenist

تصمیم کبری این شد
که کبریت آبی را
توی جعبه های چوبی چای باروتی
و مشقهای مدرسه را
زیر عکس باران ِ روی توپ ماهوتی
چکه چکه
خاموش نماید
تصمیم کبری این شد
که زیر چادر
جوراب توری بپوشد
خانه خانه
تا بالا
کرم بریزد
حالا
که آتش بگیرد زند به / با
کبریت و
کون لخت و
چادر بی دامن
یا
چای باروتی...

و باد را
و خانه را
و پیرهن
و کوچه را
و دست را
و سینه را
و چاله را
و شوهرش چراغعلی
در چراغک غذا نپز
چراغعلی

سر اذان
به تویی ِ طلایی ِ چراغکش علی
که گفته درسرجهانَک اش
بسوخته
از آن که
روزه اش
سکوت را
با قصیده ای
مطنطن و بلند
شکسته است
شکسته می شود
بلند شد
 
شنبه روز بدی نیست
تعطیل است
منظور فرهاد از شنبه
چیز دیگری بوده
 
نه می توانم
و نه
واین
عجیب نیست
زیادی تلخی
و زیادی زیبایی
 
و به راه می شدیم و مردی را دیدیم قدم به قدم به خاک افتاده کویر را می لیسید گفتیم "تا این چه باشد؟" گفت معشوق تازه دوست دختر قبلی من است برای برنامه امشب تمرین می کند بعدش خندید گفت "بد عادتش کردم بد عادتش کردم"
 
چشمه ها
پر از آب تشنه کن
و تشک
پر از خواب خستگی است
چشمهایم نابیناست
دستهایم هم
و زبانم در راه است
چاره دیگری دارم؟
 
در گوشم گفتند
دنیا خالی است
تنهایی
آنقدر خودت را بمال به دنیا
که آبت در بیاید
 
یکی دو حرف ساده و خلاص
اهل اختلاس نیستم
ببین تو بار دیگری و من
نابکار دیگرم
که آمدم به بوی تو
که بوی خوب می دهی
تمام راه زندگی و من
ببین
حرف ساده و خلاص
تو رد شدی
حواس من
به دستهای تو نبود
ببین
جواد و باکلاس
عمیق و ساده من
و چه؟
مگر؟
ببین
همین تمام حرفهای تو
ببین
همین تمام حرفهای من
یکی دو حرف ساده و خلاص

 
بیا
روی چشمهای من بنشین
سنجاقک
باور کن
باد دیوانه دیشب
با خودش
باور کن
قورباغه امشب
دیگر
خودش
مرداب است
 
به رویت نیاور که من هستم
نگرانم نباش
به آتشی نگاه کن
که تا آسمان زبانه کشیده
تو که می بینی نه؟
دیوانه ها
دیگران نمی بینند
 
پیمان (+) یک بازی جدید از آمریکاییها یاد گرفته. یک نفر پنج نفر را دعوت می کند و برایشان پنج تا راز درباره خودش می گوید که آنها نمی دانند. کار خیلی ضایع و بی مزه ایست. فکر کردم کار من خیلی بیشتر بی مزه است که همه را دعوت کرده ام و هی برایشان درباره رازهای زندگیم حرف می زنم.
 
حقیقت
تلخ است
روز صعبی بود
باران آمد
شکمهای دشت طبله کرد
پرنده ها
عین دیوانه ها
مرغها
همان پرنده ها
تخم زرد ابلق گذاشتند
و شیخنا
مخ مدونا را زد
و در طرفه العینی
سبیل گذاشت
 
قرار نیست کم بیاوریم
بازی تا آخر ادامه می یابد؟
یعنی چه ؟
شک می کنی به بودنی که
قلبا
می دانی نیست
و قلبی که
شک داری
می تپد آیا
شک داری
شک داری
شک داری
 
تابستان یخبندان است
سردم است خدا
زندان است
و روزهای پاییزی
درست در
بیابان این بی بخاری رسیده
بهاری
بهاری
بهاری
تلک ایامی
یادت هست
که نشستی و من
به قیامی
حافظی و
خیامی
حافظ گفت
"روزهای بهاری حقه های خدایند
به پاییز فکر کن
به رودخانه های آبی و قرمز در پستانش
بگذار نیستی
قبل آنکه هستی ها
تو را در میان بگیرد"
 
غره نیستم آقا
به دشت نگاه کنم می
آیا؟
به آسمان آنقدر شبها
که چشمهای من
درد می گیرد
غره نیستم
آقای
بابای
دردا که دنیایی
گم شد
بدون اینکه هیچ وقت داشته باشم
غره نیستم
مغرورم
طنابی
که بالای آبی
در
تنهایی
آویزانم
پاره خواهد شد
می دانم
کابیلا
باز هم بر
ساحل عاجهای آفریقا
حاکم بود نه؟
من به تخماتیک ترین وضع ممکن
در قطار تهران مسکو
از روی نردبان سبز و آبی رفت
تنش بوی آرامش می داد
بوی زنبوری
که خوب حمام رفته باشد
غره نیستم
خانوم
من که کاری نکردم
شما بودید
من فقط سیخ ساده ای
که آن هم
بعد مدتی خوابید
غره نیستم بچه
به آرامش
جهان پیوستم
نیست شدم
دنیا که
آرامشی نداشته
غصه می خورم اما
گاهی
کافی نیست
هنوز گشنه می مانم
حرص زیاد می خورم
برای سلامتی ام
ضرر دارد

 
آدمها نمی توانند با هم در آرامش زندگی کنند. هیچکس نمی تواند دیگری را تحمل کند تلاش بابایم بی فایده است. می دانم بابایم تلاش نمی کند که کار جهان را درست کند. دارد تلاش می کند که باور کند که کار جهان آخرش درست خواهد شد. به هر حال تلاشش بی فایده است خودش هم این را می داند...
 
چیزهایی که دوست دارم اسم ندارند و نمی توانم به بابایم بگویم که برایم بخرد. مطمئنم اگر اسمش را یاد بگیرم برایم می خرد. بابایم مهربانترین بابای دنیاست...
 
اگر از من می پرسی
بدون لباس شیک تری
و هر چه بپوشی زیباتر
از من اگر می پرسی
تمام حرفهای دنیا
هم قافیه های اسم تو هستند
و هر شعری که درباره ات می گویند
زیباترین شعرهای دنیاست
حتی اگر شعرش مال آن دوست پسر نادانت باشد
که شعرهای بند تنبانی می گوید
از من اگر می پرسی
همین که راضی هستی
و می گویی
سکس خوبی دارد
او
بهترین مردهای دنیاست
و هر چه قد کوتاه
فرسنگها از امثال من بلندترست
اگر از من می پرسی
چرا از من نمی پرسی؟
نمی فهمم
چرا دیگر از من نمی پرسی؟
 
گفتم آیا؟
گفت خیال باطل است
من
می آیم
و جانت را می گیرم
فری و لاله و ساسا و سارا و احسان دنیا تمام می شود
ولی هنوز ادامه می یابی
 
اشک
تدبیر کوچکی است
راههای بهتری باید باشد
برای گفتن اینکه پایان می یابیم
چاره ای نداریم
و بیهوده است

 
شقاوت
رافت
مهربانی
شقاوت
رافت
مهربانی
تمام زندگیم با تو
شبیه فیلمهای پورنو می ماند
 
همینطور که هستی خوب است
بایست یا
بنشین
من ایستاده ام
من دراز می کشم
من می بوسم
من فریاد می زنم
من ایمان می آورم
من پرواز می کنم
من خسته می شوم
من گریه می کنم
من تمام می شوم
من پایان می یابم
تو همینطور که هستی خوب است
همینطور که هستی خوب است
بایست یا
بنشین
 
به من گفتی
بیچاره داستان عاشقانه بنویس
بیچاره ات هستم
داستان عاشقانه ام که قابل نیست
دستهای عاشقم بریده اگر
مثل حضرت عباس
مگر بادا
 
چرا جدیدا هر مطلب سکسی که می خوانم یاد تو می افتم؟ این از یک طرف خوب است چون معنیش این است که زیاد یاد تو می افتم ولی از یک طرف دیگر یک احساس ترسناکی به من می گوید که یک چیز خطرناک دردناک دارد انتظارم را می کشد...
 
وقتی که یک دختر حالا بگیر کمی خوشگل به آدمی دیوانه مثل من می گوید پیله و بی ادب امکان دارد که تغییراتی عمیق در آدم دیوانه ای مثل من ایجاد شود ولی باید توجه داشته باشید که اگر یکسری امکان برای موضوعی وجود داشته باشد حتما بدترین حالت آن اتفاق خواهد افتاد...
 
جمله ها از کلمه نمی آیند
به معنی ربطی
جمله ها دنبال هم
درسته به دنیا می آیند
بی اعتنا به معنی
بی ربط از کلمه
بی نیاز از مخاطب
چند لحظه ای می نشینند
و توی بی نهایت
گم می شوند تنهایی
 
ناخدا لبخند زد و گفت "حق با توست اینجا که من شما را آوردم بدترین جای هستی است" بعد گفت "بیاندازیدش توی دریا"
 
کلمه هایم بی تقصیرند
راحتشان بگذار
تقصیری ندارد می
خواهد که بگوید می
نمی تواند اصلا
می شود بگوید که
اما
به بالا تر از همان
که می گوید
یع
نی
که می
خوا
هد گوید
دوس
بوست
دارد
نه
نِه
می
شَ
وَ
ن ِ
می ناتوانم
ب ِ
ن ِ
وی
وَ
وا
نواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
وی گوم
وخدا
 
وقتی که آدم توی یک شهر احمقی اینترنت وای فای سیستمش را از روی بیکاری تست می کند و یکدفعه با این اتفاق شوق انگیز روبرو می شود که وایرلس کانکت می شود و بعد در کمال تعجب می بیند که اینترنت دارد احساس می کند که حرفهای خودش درباره بیهوده بودن دنیا و نامرد بودن خدا کس شعر بوده و خوشبختی هم جدا امکان دارد هر چقدر هم که داستایوسکی و بیضایی کس شعر گفته باشند...

 
ببخشید خانوم زیبا
دیشب حواستان نبود
و پابرهنه
توی رویای یک شاعر دیوانه قدم گذاشتید
پایین دامنتان بالا بود
و حواستان نبود
از روی ترحم شاید
توی رویاها
به شاعر دیوانه
محبت می کردی
حواسم هست
شما خاصید
شما از تمام شاعرها هر چه قدبلند
بلندترید
هیچ شاعری حق ندارد که حتی
خوابتان را ببیند
عفو بفرمایید خانوم زیبا
ولی شما
خودتان
دیشب
به رویای شاعر دیوانه پا گذاشتید
 
روی پیرهنت عکس جمجمه بکش
آدم دیوانه ای مثل من
نمی فهمد
حالا که دریا طوفانی است
و چراغهای دریا خاموشند
و بوی شراب و آواز پریهای دریایی
از جزیره های دور خالی از سکنه او را می خواند
تو می خواهی
غارتش کنی
و تاجش را
به گنج گرانبهای غارت اضافه کنی
آدم
ساده است
از غولها و پریهای دریایی
چیزی نمی داند
روی پیرهنت عکس جمجمه بکش
بگذار
من
سرم را روی استخوانهای آن جمجمه بگذارم
 
توی رویاهایم قدم گذاشته ای
و جانم برای جیک جیک
گنجشکهای تنت
گربه است
تو را از حیاط همسایه ها
می دزدم
و میاو ...
واستخوانهایت را حتی
به گربه های دیگر نخواهم داد
شیرهای آفریقا
درباره تهور گربه های گرسنه
با هم
زیاد حرف می زنند
 
معذرت
آسمان دیوانه
هی
من
دارم از ریشه هایم می پوسم
و شاخه هایم دیگر
می فهمی نه ؟
 
با خودم فکر کردم چند روز پیش که دارم چه غلطی می کنم و کدام طرف می روم و قرار است چه اتفاقی برایم بیافتد. به هیچ نتیجه درستی نرسیدم. بعدش با خودم گفتم نمی شود وقتی آدم به این نتیجه می رسد که نمی داند چه بلایی قرار است سرش بیاید بیخود تصمیمات عجیب غریب بگیرد پس قرار شد هیچ تصمیمی هم نگیرم. بعدش پیش خودم تصور کردم که گنده ترین آرزوهایم بر آورده شود بعدش فکر کردم که کلی مساله دیگر بوده که درباره اش فکر نکرده ام و اینها بعد با خودم گفتم دست از آرزو کردن بردارم دست از آرزو کردن که برداشتم احساس پیری به من دست داد بعد به این فکر کردم که بدون آرزو شدن دلیلی برای پیری آدم نمی شود پس پیری باید دلیل دیگری داشته باشد. بعد به خودم گفتم دلیل پیر شدن چندان مهم نیست مهم این است که دیگر پیر شده ام و وقتی که آدم جوان نیست باید پیر باشد چون آدم باید حتما همیشه یک چیزی باشد و هیچ چاره ای از بودن نیست. با خودم فکر کردم وقتی چاره ای از بودن نیست آدم چرا بیخود درباره اش فکر می کند. هنوز دارم درباره این مطلب آخر فکر می کنم...
 
هیچ نمی فهمم که چه می خواهم هیچ تصمیم خاصی ندارم این خیلی نکته خوبی است هر اتفاقی که بیافتد کاملا با آن موافقم چه کار می شود کرد؟
 
خسته می شوم از
و می خواهم
می گویم
می نویسم در نتیجه

 
ناتوانم
خسته ام
بی عرضه ام
نه می توانم برقصم
نه آواز بخوانم
نه زورم زیاد است
غمگین ترین قورباغه های عمیق ترین مردابم
ولی احساسی دیوانه در سرم فریاد می کشد
تو از دنیا سهم من هستی
خدا تو را برای من کنار گذاشته
 
اگر با تو ازدواج کنم طلاقم می دهی
رگ خوابم به دستت بیافتد قطعش می کنی
افسارم را به دستت بدهم دهانم را پاره می کنی
دستم را بدهم دستگیرم می کنی
بخوابم بیدارم می کنی
بمیرم دفنم نخواهی کرد
تو بهترین معشوقه های جهانی متشکرم که انقدر با من مهربان هستی
 
آنور زمین
درخت رویا می روید
آنور زمین
گل اقاقی سبز در می آید
و لاله بنفش
آنور زمین
جای مهربانی است
که خوب است
آدم سرش را بگذارد
خدا ماه را به این بهانه های واهی
دور دنیا می چرخاند
 
خدا آدم عجیبی است. گاهی سرنوشت دیو کوچک و خشمگینی که از گل بیزار است را به آنجای بلندپروازترین پروانه های یک مزرعه در آنور زمین وصل می کند...
 
آدمهای زیادی هستند
آدمهای کمی هستند
آدمهای کمی هستند
که احساس می کنند زیادی هستند
و حق دارند
 
جهنم هفت تا طبقه دارد
طبقه هشتم جهنم اسمش زمین است
بهشت توی زیرزمین است
کلید زیرزمین دست خداست
و آن را به هیچکس نخواهد داد
بیخود امیدوار نباشید
 
شبیه عباس می شوم
بدون دستش
بدون اسبش
بدون شمشیر
تیر خورده
شمشیر خورده
مرده
شاید سرم را
روی پایت بگذاری
 
اگر فلسفه ببافم
به من می رینی
اگر شعر بگویم
به من می رینی
می رینی و
نمی گذاری
به کونت نگاهی بیاندازم

 
خورشید که غروب کرد
به آسمان نگاه کن
خورشید نمی گذارد آسمان را ببینی
 
یک درختی بودم
یک برگی بودم
یک کوهی بودم
کاش

"از نوشته های یک شیرآهن کوه مرد"
 
گفت "ساده حرف بزن تا مردم بفهمند" و گفت"هر چه ساده حرف بزنی مردمان نمی فهمند" پس گفت "سخن نگویی سنگین تری" پس سنگین شد...
 
یادت هستم
می افتم
گاهی
بهانه می گیرم
وقتی بدبختم
خسته ام تنهام
می گویم
اگر اینجا بود
هیچ اتفاقی نمی افتاد
هیچ کاری از دستت بر نمی آمد
بیخود خودت را ملامت نکن
 
فرهاد گفت "حق با توست آدمهای عاشق همیشه موفق هستند" بعد گفت "مثلا من" بعد حالش گرفته شد روی زخم سرش درد کشید و گفت "باور کن قلبم هنوز درد می کند زخم سرم به قلبم وصل است"
 
چرا نمی توانم؟
چرا آدم نباید و نمی تواند و نمی شود هرگز؟
چرا چنین و این و بعدش؟
چرا اینکه؟
 
اکثر آدمهای کس کش، مادر قحبه هستند...

 
یک اژدهایی هست یک جای دوری که آنقدر زیباست که آنها که به جنگش می آیند خودشان شمشیر و بازویشان را به او تقدیم می کنند گفتم که خبر داشته باشید...
 
خواستن چیز ساده ای نیست می فهمم سخت است آدم بفهمد عمیق و سرد دریا چه جور خورشید را می خواهد این عقب ها زیر تاریکی در سیاهی تو یک چراغ روشن کرده ای به رنگ زرد که تمام اقیانوس را روشن کرده باور نمی کنی شبها عکس ماه کامل توی سینه اش می افتد. روزها خودش را توی ساحل می کشد در مقابل آفتاب تا زنها بیایند. یک چراغ کوچکی گاهی دل سرد اقیانوس را گرم می کند و برای اقیانوس همین چراغ کوچک کافی ...است
 
همش
همیشه
باز
کجاوه ات
زمین مرا
و طرح شب
و این مرا
به رنج دوری تو باز
ناز می کنی ؟

همش
همی
ز من
ضمیر مفردی
میان جمع های مین و ما

همش
زنی
کجاوه ای
و شب
و دستهای مست بی
و ماه و من

پلنگها و ماهها
جنازه ها و ماهها
جنازه ها و بوی بد
پلنگها جنازه ها
و بوی بد
بهارها و
خوابها
کجاوه ای
کجاوه ای
 
بوسهای محکمتر
و بغلهای آسوده
واقعا هر چه فکر می کنم
دوست پسرهایت
مردم بهتری هستند
 
چاره ای از نوشتن ندارم. می دانم نوشتن آخرش دیوانه ام می کند. حمید می گوید بهم دیوونه. خوشم می آید بهم بگویند دیوونه. می نویسم می نویسم الله وکیلی خوب و دیوونه می نویسم و آخرش توی همین دیوونگی می رم یه روزی و در نمی آم. شما نمی فهمید هیچکدومتون نمی فهمید لذتش مال منه مث زنا که وقتی خودشونو می مالن آدم فقط می تونه بفهمه یه لذتی اون پشته از یه جنسی که دست مردا نمی آد از یه آسمونی که یه قطره اش سر هیچ مردی نمی ریزه. نمی شه فهمیدش. فقط می شه بعدش چراغ و خاموش کرد. رفت تو اتاق روی تختخواب دمر خوابید بوی ملافه و تن کسی که قبلا اونجا بوده رو حس کرد. این چیزی که گاهی شما ازش توی سیاهی اینجا لذت می برید نسبت به اون لذتی که من از نوشتنش می برم هیچ چی نیست. خاک تو سرتون خیلی بدبختین...
 
خیلی سال پیش هر روز می آمد در دکه دعا نویسی من که زیرجلکی درش شعر عاشقانه هم برای دخترها می نوشتم که آقا شمس یک شعری برای مجید مهدی اینها بنویس. و من می نوشتم از بازوان ستبری که خودم نداشتم و لبها و دستهای مهربانی که خودم نداشتم و از نگاه مهربانی که خودم نداشتم. و امیدی که هیچ وقت نداشتم به دستها و دامنی. پولش را می داد و کاغذ را می گرفت و بال می زد و پشت بازار گم می شد. یک دست سفیدی فقط توی آن تاریکی من بود و روزهایی که آفتاب بود از توی سوراخم زیاد نگاهش می کردم...

 
بی خیال
به درخت تکیه خواهم داد
آه و سیگار
می کشم
و تخمه و غصه
خواهم خورد
نگرانم نباش
من به زمین خوردن عادت دارم
جاخالی دادن
توی ذات اشیاء است
 
با یک کلمه ای قرار دارم و یادم نمی آید کجا و کی قرار شد هم را ببینیم حرف بزنیم و از این حرفها کلمه ها موجودات جالب خود محوری هستند. مدام توی حرف زدن فقز اسم خودشان را تکرار می کنند. نباید به حرفهایشان زیاد توجه کرد...
 
آرامش
آرامش
آرامش
دوستت دارم آرامش
اگر چه از من دوری

"از نوشته های یک پروانه روی شیشه ویترین یک مغازه پروانه خشک کنی"
 
قصاب محله لطف کرد
با ساطور
انگشت کوچکم را
جدا کرد
درد داشت
ولی مهم نیست
خونش که خشک شد
برایت
توی نامه می گذارم
یک دانه گل
یک دانه برگ
یک شعر عاشقانه کوتاه
می دانم
یادم هست
کاری برای انگشتهایی که می فرستم
حالی برای شعرهای من نداری
می دانم
می دانی؟
خودم را دارم
تکه تکه
توی رختخوابی از گل و ترانه
به سطل آشغال خانه تان می فرستم
 
از پنجره
به خیابان خانه تان نگاه کن
جنازه یک برگ
توی حوض خانه افتاده
این
تو را یاد چیز دیگری نمی اندازد؟
 
من راستش از این انتخابات اخیر بدون توجه به اینکه چند تا توی شورای شهر در بیایند خیلی خیلی راضی هستم. به اعتقاد من توی این انتخابات مردم تهران بخصوص قشر متوسط شمال و مرکز یعنی کلا خودمان شعور عجیبی از خودشان در کردند. یعنی حسابش را که بکند آدم از ایرانی جماعت بعید بود. یک عده ای رفته اند دست در جیب و سوت زنان و رای داده اند و آنقدر دقیق و حساب شده رای داده اند که با وجود این همه عسس بیا بگیر ها موثر است...

 
مادر


Antoine D'agata

Labels:

 
بچگی یک همزاد دختری داشتم که اسمش دلا بود. دلا همیشه با من همه جا می آمد و روی صندلیهای خالی می نشست و هر وقت که لازم بود گم می شد. توی تنهایی با هم زیاد حرف می زدیم. خیلی از حرفهای مامان را قبول نداشت. وقتی معلممان چیز چرتی می گفت مچش را می گرفت و می رفت از توی کتابها خلافش را پیدا می کرد و گیر می داد که فردا حتما باید به خانم معلم بگویی. مثل همه دلا های بچه های دیگر کم پیدا شد کم رنگ شد و ناپدید شد. یک روز من هم از توی زندگی خودم همینطور غیب می شوم...
 
تشنه ام
به روزهای بچگی
برای من
آب بادکنک بگیرید
خنک تا
بنوشم
 
نه پاک می شوم
نه مست می شوم
نه خواب می روم
نه خسته می شوم

دل درد پیچیده نفهمیدن این
باد راز ماز موشها
هی گشتن و ندیدن و
هی یافتن و گریختن و هی
باز کوش ها؟
هی می دوم به راه نیامد
به راه در
آخرش دوبار

نه پاک می شوم
نه مست می شوم
نه خواب می روم
نه خسته می شوم
 
پیاده رو
از پسرهای قدبلند
پرافاده
از دختران بکر
با شورت ساده
از
مغزهای خورده آماده
لبریز است
من و تو
جای دوری از هم هستیم
من به دوست پسرهای طاق و جفتت دوباره
حسودیم شده است
حسودی
تنهایی آدم را
جور مهربان و آرامش بخشی
تشدید می کند

 
- تا حال به مردن فکر کردی؟
- نمی دونم
- به زنده موندن چی؟
- گاهی
- حالا الان زنده ای؟
- واقعا نمی دونم
- مطمئنی؟
- گاهی
- می شه یه جواب درست و حسابی بدی؟
- نمی دونم
 
نمی دانم وقتی همه آدمها مدام به من جواب می دهند آخرش که آدم مزور جوگیر ادادربیار ترسوی مزخرفی هستم. چرا مدام در کفم که دیگران درباره من چه فکر می کنند؟
 
فکر خوبی است
یک روز جمعه
که مثل تمام غروبهای جمعه غمگین است
از بلندترین قله دنیا خودم را
به عمیق ترین دریای جهان پرت می کنم
آنقدر بلند
که روز یکشنبه بیافتم توی آب شلپ
و تو
مرا
از توی آب صید کنی
 
یکشنبه ها
روز شعرهای عاشقانه و
شورتهای سفید است
یکشنبه روز یاد و بوی قدیم است
یکشنبه ها
تمام شعر فارسی
روح تمام شاعران مرده جهان اینجاست
نجدی و حافظ نشسته اند به همفکری
سعدی می گوید
ولش کنید
خودش بهتر می داند
بامداد می خندد
فرهاد می آید
همه بلند می شویم
می آید
من و نظامی را می بوسد
دستم را می گیرد
به نظامی می گوید
عاشق خوبی است
کمک کارش باش
نظامی می گوید
شاعر خوبی هم هست
خودش بهتر می داند
دخترک هم شیرین است
آدم خوبی است
گاه گداری دوستش دارد
اسم شیرین که می آید
فرهاد گریه اش می گیرد
بامداد گریه اش می گیرد
یادمان می رود
برای چه اینجا بودیم
بامداد و سعدی شعر تازه می خوانند
 
خدا را چه دیدی نه؟
وقتی
شاید
مثلا
هان ؟
حالا
دلت تنگ می شود شد
خدا چه می داند؟
سخت نیست
همینجا هستم
پشه ها
خوب می دانند
من
روزها کجا هستم
از جغدها بپرس
خبر دارند
من
شبها کجا می خوابم
یک نفر توی ایران هست
اسمش فرهاد است
یک نفر دیوانه هم
برهنه در بیابان است
آنها هم
رد من را می دانند
باد پرینتهای حرف مرا
توی دریا برده
Yahoo مرا خوب می شناسد
جای دستم روی دیوار
chatroom است
پادشاه وبلاگم
داستان آن شبمان را
گفته ام به همه
تازه
داستان فرهاد و من و مجنون
عشق مردم خیابان است
فقط یادت باشد
قبل از آخر کتاب بیا
قبل آنکه دیر شود
من و فرهاد و مجنون
اواخر داستان
توی بدبختی می میریم

 
کلمه هایم خسته اند
دختران من را
به حال خود بگذار
برو در حیاط با پسرهای دیگر بازی کن
حال شعر گفتن ندارم
 
تمام جانت
در من
تکان می خورد هی شبها
برای گربه های من
صدای جوجه می کند
 
حرف نزن
خاموش شو
ساکت باش
و آنها گفتند
فریاد زدم بلند
"نمی توانم"
کسی صدایم را نمی شنید
 
این نامردی است
خدا شطرنج باز نامردی است
اول آدم را مات می کند
بعد کیش می دهد به آدم
 
از خودم خسته ام زیاد دارم توی خودم می پیچم شاید حق با توست زیاد دارم به آدمهای دیگر به تریپ "ما اعظم شائنی" نگاه می کنم. دل من هم می خواهد میان زندگی بپرم گم شوم بین مردم ولی طبعم نمی گذارد دیگر آدم دویدن و خندیدن نیستم. خندیدنم یک جور غمگینی تابلو است. همه می فهمند که ادا در می آورم. شاید زن گرفتم و با هم رفتیم گیش روانشناس شاید رفتم توی یک اداره دولتی. شاید دیگر هیچ چیزی ننوشتم. شاید کتاب تاریخی خریدم از آنها که رویش عکس پادشاه ریشو و دختر با پستان گنده می کشند. حق با توست یعنی شاید الان ادا در می آورم که می گویم حق با توست یعنی حتما ادا در می آورم که می گویم حق با توست. حق با تو نیست با هیچکس نیست. همه حرفها غلطند ما توی غلط ها غلت می زنیم. ولی من می گویم حق با توست لامصب بیشرف دارم می گویم حق با توست. غلط کردم گه خوردم حق با توست حق با توست حق با توست حق با توست...
 
من تمام شده ام
یعنی
تمام شده
آمدم به دنیا من
زشت و
ناتوان و
بیچاره
کلمه هایم تنها
برایم مانده
می گذاری گاهی برایت شعر بگویم؟

 
وقتی آدم به یک زنی به حالت تحقیر آمیز می گوید که بسش کن حالا لب دهنت قشنگ است دلیل نمی شود که حالم را بگیری و جواب می شنود که من خیلی جاهایم قشنگ است تو فقط لب دهنم را دیدی. آدم می فهمد که گه زیادی خورده و بار بعدی باید خیلی خاضعانه تر صحبت کند. به عقیده من زنها باید هر چند روز یکبار این مساله خضوع را به ما مردها یادآوری کنند. ما مردها در دوران کودکی تربیت خیلی بدی داشته ایم و فکر می کنیم که راست از سوراخ کون فیل افتاده ایم توی دنیا...
 
برای تو
باشد؟
کمی خسته است
روزها درد می گیرد
اشک جمع می شود تویش شبها
زیاد کتاب خوانده
پشت عینک زندانی است
ولی کار می کند هنوز حیوانی
برای تو
باشد؟
خوب سئوال خوبی است
می توانی
مثلا اما تورمن باشی
پا رویش بگذاری
 
دعای
مسجد و
ضریح و کاشی
می شود بیایم
خانه باشد
فیلم باشد
چیپس باشد
تو هم باشی؟
 
"وقتش است کمی درباره کارهای خودم فکر کنم" همیشه بدبختی های آدم با این حرف شروع می شود آدم کلا نباید زیاد فکر کند. یاد آدم باید بماند که کاری ندارد که انجام بدهد وهیچ کاری از دستش ساخته نیست. توی پاییز نمی تواند جلوی مردن برگها را بگیرد و توی بهار هر چقدر تلاش کند جوانه ها به رشد بی حاصلشان ادامه می دهند. آدم باید بفهمد. که تلاشش برای بهتر کردن جهان بی فایده است. و تلاشش برای بهتر شدن خودش تنها به تنهایی و سقوطش منجر خواهد شد...
 
برای فری و لولیلا

اوایل جایی در نظام آباد
پشت یک کوچه از آنها
که باد هم
بیابان است
کوالای دیوانه همچنان
به درخت لاغرش چسبیده
کوالای دیوانه از درخت لاغر خسته نخواهد شد
درخت لاغر از کوالای دیوانه

"کوالای دیوانه
اینجا تهران است
بازار مسگرهاست
در کوچه های بدبختی
سگ ها
واق می فروشند
درختت را بردار
برو
کوالای دیوانه
اینجا
بین ما و
پتروداکتیلهای ریش دار برقی دعواست
عروسهای دریایی
خوراک صبحانه شمشیرهای ماهی هستند
آب دریا دارد
می آید بالا
رنگ آسمان سرخ است
از توی موجها
مردان عرق کرده
خسته از کارزارها
می
آیند
خسته می شوی ها
روی پشمهای نرمت
گرد غم می نشیند
دود و خاکستر

از اینجا برو کوالای دیوانه
درختت را بردار
برو
بچه ها
توی عکس کتابها
منتظرت هستند"

اوایل جایی در نظام آباد
پشت یک کوچه از آنها
که باد هم
بیابان است
کوالای دیوانه همچنان
به درخت لاغرش چسبیده
کوالای دیوانه از درخت لاغر خسته نخواهد شد
درخت لاغر از کوالای دیوانه

 
یهودیها از نازیها می ترسند
و عربها از یهودیها
آمریک از عرب می ترسد
و اروپایی از آمریک
و دنیا همینطور مداوم
به سمت خوشبختی بیشتر
تلمبه می زند
 
چند روز باران قرمز بارید
و بعد آسمان روشن شد
و زنها شورتشان را
توی راه پله انداختند
و توی رودخانه ها انار قرمز می ریخت
جا به جا به جعفری سبز
و بچه ها
شربت آب مروارید می خوردند
خوشحال ترین جمع ما
فریاد زد
افسوس
آه
وحشتاک
مهم نیست
خدایا
ولی
من
چقدر غمگینم
سقوط ادامه پیدا کرد
 
من کاهش یافته ام
از بچه به نوجوان
از جوان به پیر
آموختن مرا مدام
به انسان بودن
کاهش داده است
دستهای من را
با سینه هایت بگیر
راهنمایم باش
به یاد زبانم بیاور
کار اصلیش چیست
زود باش
عجله کن
باید به طبیعتمان برگردیم
 
به دنیا گفت "ساکت باش" و گفت "اگر ساکت شدم تو حرف بزن" و سخن آغاز کرد...
 
صدای هیچ می آید از توی کوهستان
و دانه دانه منجوقهای دکور
قرمز
می ریزد از بالا سر
باد از میان دامن درختها
هو هو
رود از میان پای کوهها
رگ رگ
ابر از میان ابر از میان ابر از میان ابر
صدای هیچ نمی آید از توی کوهستان

 
می شود من
به بهانه اینکه
فکر می کنی آیا ؟
می شود من ؟
 
گویند که جامه همی دوخت که سوزن بر انگشتش شد فی الحال بی اختیار ناله کرد "خدای من!!" صدا از عرش آمد که "بای آلایی خطبتنی یا حبیب؟" گفت "هیچی بابا سوزن رفت تو دستم" و خندید گفت "خودش را برایم لوس می کند"
 
کیر من
توی قیچی دنیا
من
روی هیچی دنیا
ول
تو
بالای آسمونا
هی
پرواز می کردی
دست من
زیر ساطور دنیا
پق
دست راستم
تو
جیغ بی
تموم اینکه
جیغ بی
خدای من
تو
تو راستی؟
کجاتو ؟
دیگه جایی نمونده
باور کن
 
سگ پوزه را
به دریوزه نان
پیش آوردم و
قلاد آهنین ام دادند
بارها خود را گفتم
"انسان را
کناره کن سگ
انسان را
کناره کن"
 
قوز فیش زندگی
سگ
ته به ریش هستی
گرگهای زندگی و
من چو میش مستی
 
وقتی به آدم می گویند
بعدش از آدم می پرسند
نپرسید که بگویند
که بعدا بپرسند
دنیا ساکت خواهد شد
 
شهرها
دشمنان آدم
و آدم دشمن
انسان
و انسان
آنسان تنها
و تنهایی
سخت است

 
از رو نمی رویم

بدون شک روز جمعه رای می دهم. هم برای خبرگان و هم برای شوراها و فکر می کنم تنها راه جوانه زدن رای دادن است. و مثل همیشه از همه خواهش می کنم بروند و رای بدهند. امیدوارم با رای ندادن توی انتخابات ریاست جمهوری و دیدن نتیجه اش شما هم به نتیجه من رسیده باشید به نظر من رای دادن مردم تایید هیچ چیز نیست و اظهر من الشمس است که نظر مردم درباره نظام چیست. ولی رای ندادن تنها اوضاع را بدتر و بدتر می کند. بقیه اش را دیگر خود دانید...

 
جوبیلو لاین
یکی از خطهای متروی لندن است
نکته
یکی از خطهای زرد روی شورت تو را
با جوبیلو لاین عوض نمی کنم
نقطه
پرانتز
تعریف با کلاسی بود نه
علامت سئوال
پرانتز باز
یعنی نه پرانتز باز
دوباره
پرانتز یعنی
خودت که می فهمی نه
علامت سئوال
خلاصه
خط تیره
عوض نمی کنم
جدا
علامت سئوال
تو عوض کرده ای
علامت سئوال
دیشب
بویش از توی رخت چرکها می آمد
 
گفت هفت روز دیگر مانده
بعد گفت شش روز دیگر مانده
بعد گفت پنج روز دیگر مانده
بعد گفت چهار روز دیگر مانده
بعد گفت سه روز دیگر مانده
بعد گفت دو روز دیگر مانده
بعد گفت تنها یک روز دیگر مانده
بعد گفت هفته تمام شد
بعد گفت هفت روز دیگر مانده
بعد گفت بی نهایت زمان کوچکی است
به چشمهای ما نگاه کرد
گفت این
اشک
که توی چشمها گلوله می شود
چیز خوشگلی است
 
فکر می شود
فکر نمی کنم
دستم نیست
فکر بدون اینکه من
به تخمش
می شود
می دنم
خودم
که فکرت
به تخمت ولی
تو
در
فکرم
می شوی
نمی کنم
می شوی فقط
باور کن
اختیارش
دستم
به
نیست
باور کن
 
وقتی که آدم فکر می کند خیلی بدبخت است. و جهان را شکل خایه های باقر می بیند و هستی را پر از چیزهاس بیکار و بیهوده مزخرف. و اکثر آدمهای زندگیش به این نتیجه می رسند که وقتش است به او درس عبرتی بدهند. و خط فجیره قطع می شود و کیر زده می شود توی اینترنت که مسیجهای آدم به همان آدمهای قدیم هم دیگر نمی رسد. وقتی آدم خیال می کند بدبخت است. خدای عالم دلش به رحم می آید و عینهو سریال آینه زندگی شیرین می شود و درهای رحمت و اینها. تمام دیروز کانال Multivision بی دلیل باز شده بود. حتی صبح فیلم پورنوی واقعی دیدم بعد مدتها...
 
به دردهای جهان نگاه کنید
با دقت
پشت دردهای جهان باید
حکمتی باشد
 
صلابه با صلیب فرق دارد افتخار صلابه کمت و دردش بیشتر است. تا به حال به این مساله دقت کرده بودید؟
 
ناخنی می شوم
مثل راکنی
توی رامکال خسته
بسته در
برای حرفهای دکتر ارنست
به من حمله کن برونکا
پسری به نام سباستین
التماس می کند
مثل نل به او تجاوز کنی
دوباره
 
عزیزم میشه فردا صبح که شورتتو عوض کردی قبلی رو بدی به من که سر صبحونه بو کنم؟

 
تنهایی

Labels:

 
به کسی اعتماد نکن
حتی به خودت
دنیا جایی برای تکیه کردن هم ندارد
 
جوجه می شوم
زشت تر از تمام جوجه های دنیا
می خزم یواشکی زیر پرهایت
مرا از گزند دوست پسرهای دیگرت حفط کن
قول می دهم
در مواقعی که کارت دارند
لای برگها بخوابم
 
من معنی Married but looking را درست نمی فهمم یعنی Looking اش را می فهمم Married اش را نمی فهمم...
 
دیشب الله وکیلی قبل از خواب هیچ چیز سنگینی نخوردم و هیچ فیلم پورنویی هم تماشا نکردم کارهای شرکت را جمع و جور می کنم شبها ولی دیشب یک خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که یک کشیش دراز و میانه سال و کچلم که لخت توی یک اتاق ایستاده. و یک راهبه خیلی خوشگل مامانی با لباس کامل راهبه ها توی اتاق دارد نگاهش می کند مثل اینکه آزمایش چیزی باشد. یک انجیل گنده هم توی بغلش بود که چسبانده بود روی سینه هایش. بعد می بینم یک راهبه حدودا چهل ساله ای که دکمه های جلو لباسش باز است و دو تا پستان گنده و درازش از زیر ردای راهبگی اش تلو میخورد جلو من ایستاده است. روابط من با کشیشه خیلی خنده دار بود من همه چیزهایی که می دید و احساس می کرد را می فهمیدم و عمیقا احساس می کردم که من آن کشیشه نیستم. ولی هیچ تسلطی روی کارهایش نداشتم. به هر حال کشیشه رفت تا یک اتاق دیگری و روی یک تخت سفری کوچک خوابید پیرزن یک جور دستپاچه ای کنار تخت ایستاده بود. پرسید بدون اینکه حرف بزند که بفهمم کجایی است پرسید "بیایم؟" و مردک یکجور مهربانی کله اش را تکان داد و لبخند زد. پیرزن ردایش را انداخت و روی مردک خوابید هر جایش را که فشار می داد قرچ می کرد دستش را که انداخت زیر تنش موهای پایینش را نتاشیده بود پیرزنه احمق . موها تنک و دراز و ویز ویز بود زنک بوی سرکه می داد. الان که فکرش را می کنم هنوز حالم بد می شود. شش ماه بود که خواب ندیده بودم و حالا یک همچین خوابی. فکر می کنم اتفاقات مسخره ای دارد برای من می افتد...
 
برای روزهای بی آبی
کوهانی
برای سفر از قم
سوهانی
برای کباب مشتی
ریحانی
و یک دختر مامانی
پیکانی
و بچه ها دور و بر ما باشند
می دانی ؟
دنیا جای خیلی هم
مزخرفی باور کن

 
محض اطلاع

از وقتی که گفتی نمی آیی
گلبولهای سفیدم مشکی می پوشند
و تخم چشمهایم
را
فرو کرده اند توی جوهر قرمز
و دستهایم
جدا جدا
برایت سینه می زنند
مثل زاری حسین سربریده
برای مردن عباس

تنم برای مردنش
حکم قتل صادر کرده
تمام سلولهایم
با شمشیر
دنبال هم می گردند
توی مغزم کودتاست
رژیم در حال فروپاشی است
زبانم هنوز صدام است
مدام می گوید
حکومت سقوط نخواهد کرد
و ما رستگار می شویم

اگر دوست داشتی باور کن
و هیچ وقت برنگرد
 
آسمان هزار ستاره دارد
هر ستاره یک پیرهن
و روی پیرهن هر ستاره یک آسمان است
با هزار ستاره دیگر
و هر ستاره روی پیرهن هم
پیرهنی دارد
و همینطور می شود رفت فرو تویش
تا هزار سال
من شبها بیدارم
به آسمان نگاه می کنم
شما خوابید
 
دلم نمی خواهد آرام بگیرم
سکوت آخر من است
من توی این موجهای از من
به صخره های بر صخره های زندگی
من
از اینجا ها
زنده می شوم
دلم نمی خواهد آرام بگیرم
آرام گرفتن معنیش آرامش نیست
دریای آرام
دریای آرامی نست
نهنگهای سیاه ترس همیشه هستند
ماهیهای خاردار شک
با چراغهای تیز روشن
و کوسه های وحشت
که سینه آب را می درند
دریا همیشه طوفانی است
حتی وقتی که آرام است
بیا و کنار ماسه ها بنشین
توپ بازی کن
خیالت راحت
دریا آرام است
این صدفها را
اختصاصا برای سینه تو فرستاده
 
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی​دریغ
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی​وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
 
گاهی آدم فکر می کند که کارش در این حد درست است که اگر بگوید سعدی جواد است سعدی جدا جواد است. من جدا فکر می کردم تا به حال که سعدی جواد است و همیشه سعدی را می گذاشتم جلوی حافظ و فکر می کردم که کیر حافظ هم نمی شود. یک چند وقتی توی یک حال خیلی خوبی هستم در مایه های دل همه اتان بسوزد که احتمالا فعلا سعی می کنم تا می شود و ضرری برای کسی ندارد همینجور نگهش دارم امروز صبح شهرام ناظری توی رادیو سلسه موی دوست را داشت می خواند و من دلم برای سعدی تنگ شد. احساس کردم تازه با سعدی برخورد کرده ام. فکر می کنم نه تنها شاعر که آدم بزرگی هم بوده که یک معنی دیگر از برخورد با زندگی چیزی که من دارم کم کم یاد می گیرم و تجربه می کنم و همیشه خیلی ها را به خاطرش تحقیر کرده ام ولی حالا که بهش نزدیک می شوم می بینم احساس های خیلی جالب و خوبی است و با آن هم کارهای جالبی می شود نوشت. اگر طرز فکری باعث شود که کار آدم خوشگل بشود. هیچ مهم نیست که آدمها به آدم بگویند الکی خوش یا جواد. هیچ مهم نیست. خوشم می آید از من تعریف کنند ولی نظر آدمها برایم هیچوقت زیاد برایم مهم نبوده...

 
سليطه باش
بگذار مردان ديگر هم
ببينند
من حسوديم مي شود
ولي اهميتي نخواهد داشت
حسادت
احساس غريبي است
كه من هرگز نفهميده بودم
 
هيولا
سيگاري روشن كرد
به شب خيره شد
و فكر كرد
پروانه اي كه آمده بود
دليل هيچ چيز نيست
تلويزيون كوچكش را روشن كرد
ولي به اعماق شب خيره شد
توي سرش صداي پروانه مي آمد
با خودش گفت
وقتش رسيده
و به اين فكر كرد
كه نمي داند
وقت چه
 
و گفت "زخم بر تن شمشير از زخم بر تن رزمجوي دردناكتر است" و گفت "دردناكترين زخم زخمي است كه خوني از آن نمي ريزد و كس نبيند و علاجي بر آن جز زخم ديگر نيست"
 
من تسليمم
جاي ديگري از من
سالم نمانده
مبارزه ما تمام شد
تو بردي
برنامه ات براي آينده من چيست؟
 
بچه اي كه دنيا آمد و همان اولش بدون گريه به مادرش گفت احمق بدبختم كردي بعدش گفت دهانم سرويس است و بعد گفت حالا سگ خور تا زنده اي لااقل كمي بغلم كن و وقتي كه مادر در آغوشش گرفت با صداي بلند گفت آخيش...
 
تلخ باش
مگذار كه ديگران لبخند تو را ببينند
تمسخر كن
ولي مهربان نباش
بيازار
ولي آرامش نبخش
جهان تلخ است
تلخ را تف كن
بجو
بجو
ولي تف كن

 
تمام افتخارات من بی فایده اند خنده دار است. باید بروم کلاس پرورش اندام یکبار گفتی که مردهای هیکلی را دوست داری. یعنی گفتی که دوست نداری ولی هر وقت می گویی که دوست نداری احساس می کنم احساس واقعیت برعکس است. شاید هم یک توپ فوتبال خریدم و رونالدینهو شدم. من آدم با استعدادی هستم زود همه چیز را یاد می گیرم. رونالدینهو شدن نباید خیلی کار سختی باشد. شاید آخرش مجبور شوم یکی از این کارهای خفن بکنم و اینها. راستش حالم گرفته شد وقتی که گفتی من را دوست نداری. خوب حق داری به اعتقاد خودم هم آدم مزخرفی هستم ولی خوب از همان موقع است که فکر می کنم حرفهایت برعکسی است. خوب حق دارم اینطور فکر کنم یعنی چاره ای برایم نمی ماند. زندگیم خیلی مسخره می شود اگر تو جدا من را دوست نداشته باشی. راستی تو نمی دانی این توپهای جدید نایک را کجا می فروشند؟ من عادتم شده همیشه که با آخرین ورژن کار می کنم همیشه...
 
همه سعی می کنند به هم بگویند که چه کار کنند. واقعیتش ولی این است که هیچ کس نمی داند که باید چه کار کرد همه این حرفها را به هم می زنند که اصل قضیه یادشان برود...
 
روی قبرم
می نویسم
"سگ خور
مردم
حالا دیگر
مزاحمم نشوید"
 
ای تمام نماز های من را شکسته
نصرانی
ای تمام ریده بر
دریده بر
حرفهای غازم
ای بیای روزهای هیچ وقت
که
دلم شکسته نیست
خسته نیستم
احساس خیلی خوبی است
باور کن
احساس خیلی خوبی است
یکبار امتحان کن
اینکه آدم را
دوست نداشته باشند
و آدم تنها باشد
احساس
خیلی خوبی است
ساده است
آدم باید
فقط کمی
کمتر از همیشه تو
زیبا باشد
 
کدام جای من هنوز؟
کدام جای من به تو؟
چرا من باید؟
من نمی ترسم
نترسیدم
من به حرفهای خودم اعتماد دارم
می توانم آخرش
خودت می بینی
 
نمی گویم
که خسته نیستم
دلیلی ندارد که بگویم
نمی شود
مهمان نباشم
می آیم
می روم
می آیم
می روم
منت می گذارم

 
گفت "خوب نیگام کن اگه تونستی بعد اگه تونستی یه شعر غیر عاشقانه بگو"
تونستم
نتونستم
تونستم
نتونستم
نتونستم
نتونستم
نتونستم
 
درخت در
بیابان
مثل شاعر
در خیابان است
 
;[
همینگون
کج مج
به دیدار حق می رویم
ما
لج می رویم ما
با سه تار و دستار و ساطور
میگون و
سرخ و
آبی و
پاتیناژ
همینگون
خسته از
مطایباتش
 
تمام
چیز دیگری از من
باقی نیست
چند دانه شعر است
که تخمی است
چند خاطره
که فراموش خواهد شد
چند داستان
که قبلا هم گفته بودند
تمام
چیز دیگری هم
از من نمانده است
 
ترجمه ام کن
مرا به زبانی
که نمی دانی
تاریکم کن
نورم چشمهای
به حرفم بیار
سکوتم دنیا را
مرا بچلان
قطره قطره از من
بگیر
رازهای خودت را
کلمه
کلمه
کلمه
کلمه
 
خواب نمی بینم
این اتفاق طولانی
می افتد
می افتد
و می افتد
فرو می روم توی
سنگ
مثل مرجانی
که مردابی
می روم
توی تاریکی
آسمان اینجا سرد است
توی دریاها
عکسهای خودم را
می بینم
برف می بارد
تاریکی است
توی تاریکی برف می بارد

"از یادداشتهای ملوانی که اشتباه به نرده کشتی تکیه داده بود و سالهاست به عمق دریاچه می رود"
 
من کسی نبودم
عابری بودم
از سرزمینی خسته
که چشمه هایش
تشنه بودند

 
همه چیز دنیا کامل بود
قبل اینکه دنیا بیایم
مردها می کشتند
مردها می مردند
زنها گریه می کردند
شاعرها
برای آنجای منیجه شعر جو جو می گفتند
و بچه های همسایه هم
به آنجای هم جوجو می گفتند
من آمدم
و برای هر آنجایی
کلمه ای
انتخاب می کردم
دنیا مهمل تر شد
 
عکسهایم را مرتب می کردم به این فکر می کردم که تو جوجه اردک لعنتی با آن نگاه "تو رو خدا منو نکن" ات زندگی من را درست در خلاف آن جهتی که قصدش را داشته ای عوض کرده ای...
 
شبیه دیگران نمی مانم
می بینید
 
همیشه به این فکر می کردم که آخرش یک نویسنده معروفی می شوم و خیلی تحویلم میگیرند و بعد مردنم وقتی ملت شرح زندگیم را بخوانند مثل صادق هدایت به خودشان بگویند بابا تو دیگه کی هستی. حالا که کمی گذشته فکر می کنم که هیچ اتفاق مهمی نمی افتد و به قول لاله هیچ امیدی به اینکه روزی کتاب هزار صفحه ایم را بنویسم وجود ندارد می دانم وقتی بمیرم حتی نکیر و منکر هم توی پیدا کردن اسمم توی دفترشان گیر می کنند و از من می پرسند "بابا تو دیگه کی استی؟" واقعا خجالت دارد. جدا برای خودم خیلی متاسفم...
 
ایمان آوردن
و تنها ماندن
و ایمانی
به معنایی
که تنهایی
و همین ماندن
بدون دیگریهای
بی فایده تر

 
خيلي از كلمه هاي مهم دنيا با كاف شروع مي شوند. پستان جزو كلمه هاي مهم نادري است كه با كاف شروع نمي شود. بامزه اين است كه توي انگليسي هم خيلي از كلمه هاي مهم با "P" شروع مي شوند. و Breast با "B" شروع مي شود. معلم انگليس مان مي گفت همه زبانهاي جهان شبيه همند. من مي گويم پستانهاي جهان متحد شويد. نگران ما نباشيد هردوتايمان ديوانه تر از اين ديگر نمي شود...
 
مي روم
گم مي شوم
توي بخار حرفهاي نگفته
و كلمه هاي نديده در
نگفته بر
نخوانده و
كار زياد دارم
كارهاي زيادي مانده
بايد بروم
بايد نباشم
اين مهمترين كار است
 
مورچه ها بزرگترين شطرنج بازان جهانند. يك احساس ناشناخته اي به من اين را مي گويد. و هميشه دلم نمي آيد كه وقتي يك مورچه كنار صفحه شطرنج راه مي رود. بازي كنم. فكر مي كنم اعصاب مورچه ها از اينكه آدمها نمي توانند درست شطرنج بازي كنند داغان است و از اينكه نمي توانند خودشان مهره ها را تكان بدهند. يكبار يك مورچه اي به من گفت كه شطرنج مورچه ها زياد طول نمي كشد چون مورچه ها مي توانند تا آخر بازي را پيش بيني كنند. مي گفت خيلي وقتها وقتي دو تا مورچه با شاخك به هم مي زنند دارند با هم شطرنج بازي مي كنند. اين بازي تا آخز عمرشان ادامه دارد و مي گويند كه قهرمان شطرنج مورچه ها مورچه كارگري است كه توي يكي از بيابانهاي سومالي زندگي مي كند. سئوال خنده داري بود مورچه هاي پردار مطمئنن حق بازي ندارند. كسي كه پرواز مي كند ديگر مورچه نيست. چقدر بي فكريد...
 
خاموشم كن
خاموشم كن
چند لحظه اي پليز
خوابم مي آيد
و حال تابيدن ندارم
 
با چشمهاي
با دستهاي
با لبان
لبخند مي زنم به دنيا
و دنيا
خودش مي داند
لبخند من از شادماني
نيست
 
يك شعري مي گويم
گوه بر چكشي كه توي جهانم
ميخ
تلخ و
آبدار
بي مزه
بي هدف
و بي صدا
كه قلب كبريت ها را
در سينه گاه قوطي كبريت
و پستان اندرسن را
در كرستش بتركاند
فريادي خواهم زد
دونده تر از جويبار جونده
نا اميد از اختلاط با جهان
گذر كننده به سوي شمشيرهاي لخت در نيام آلود
پروازي
تا مرا به خاك بنشاند
لباسي بپوشم
تا مرا به
بي برهنه كند از تماميم
و تورم كند به ديدن دنيايي
كه نيست
هاي؟
من پادشاه شاعران جهانم
چرا مرا به تخمت نمي گيري؟

 
رهايي


Antoine d' Agata

آن چيزي كه مي دهي و آن چيزي كه مي گيري يكسان است.

Labels:

 
سلماس
نزديك الماس است
قرنيه
كنار قرينه
و عدسها
برادر مگسهايند
دنياي من اينطوري است
دنياي من اينطوري است
 
كاش من
كاش من
كاش من
كاش من
كاش من
كاش من
كاش من
كاش من
من و ستون آرزوها
 
آدم بايد بفهمد كه براي چه كاري آمده دنيا. آدم هيچوقت نميفهمد كه براي چه كاري آمده دنيا. آدم كلا براي فهميدن نيامده پس بايد بفهمد براي فهميدن چي دنيا آمده بعد هم بفهمد كه آن چيزي را كه قرار بوده بفهمد هيچ وقت نمي فهمد و علاوه بر آن خود اينكه چه چيزي را بايد فهميد را هم نمي فهمد. آدم بايد بفهمد كه نمي شود فهميد بعدش هم بميرد و فكر كند كه خلاص و بعدش بفهمد كه هيچ خلاصي وجود نداشته...
 
مفتخرم
سپاسگزارم
چيزي از من كم نشده
من اضافه شده ام
ممنونم

"از نامه هاي كوه فتح شده به كوهنورد بزرگ"
 
ساده ساده
كارد پنير خوريم را
و دستمال سفره كردنيم را
و جاجيبي پير گارداني كه هرگز نداشتم
و آچارهاي بيچاره
سيمهاي قاطي
موهاي آشفته ات
كه ريخته
گريخته از من
به كجا رفتي؟
 
ديوانه بودن بهتر از نبودن نيست ولي از ديوانه نبودن خيلي بهتر است. فكر مي كنم آدم حالا كه مجبور است كه باشد بهتر است ديوانه باشد. يعني ديوانه بودن آدم را به زندگي اميدوار مي كند. دو جور ديوانه داريم فكر مي كنم. ديوانه هاي گريان و ديوانه هاي خندان ديوانه هاي گريان با دنيا مي مانند و ديوانه هاي خندان از دنيا پرواز مي كنند و دنيا را نمي بينند. مهم نيست كه آدم ديوانه خندان است يا گريان مهم اين است كه آدم ديوانه باشد و چوب لاي چرخش چرخ هستي بگذارد نبايد اجازه داد كه اين فايل لعنتي را آخرش جمع كنند و رويش بنويسند با موفقيت پايان يافت و بگذارند توي كتابخانه همه موجودات هستي بايد يك فكر كلي درباره اش بكنيم بودن جدا عذاب آور است...

 
گاهي
اين بيچاره
توي سينه ام
تاپ تاپ
هوايت را مي گيرد
گاهي به پايم مي پيچد
مي مانم
غير اين
و اينكه چشمانم
جايي را نمي بيند
و اينكه نفس
از گلويم
نمي رود بالا
و اينكه آب
نمي رود پايين
و اينكه
زبانم
مي گيرد گاهي
و اينكه صبحها
بالشتم
از اشك و آب دهان خيس است
و اينكه روزها
دنبال فرصتي
براي گريستن
در توالتي هستم
حال من خوب است
دلتنگ تو؟
بيخيال
دنبال كارهاي خودت باش
 
سگ مصبان خفت سعادت خداي را
خفتي به كوچه موچه هاي پريروزي
دروازه بان بسته به دمبان اسبان راه راه
غم مطلقا خف است
 
ستاره دريايي
و جلبك كف رودخانه ات هستم
روباه كوچك جنگل
پرنده منقار دراز خيلي زشت
قورباغه خيلي وقيح كنار درياچه
سگي كه از تمام معيارهاي زندگي خالي است
مي توانم همه اينها باشم
انتخاب ديگري نداري
 
تبريك مي گويم
كوهنورد جوان
تو قله اي را كه مي خواستي
فتح كردي
اين هم كارت تبريكت
شعر عاشقانه اي كه قرار بود
پرچمت توي كله من است
و من ديگر
تنها
يك كوه دراز ديگر از جهانم
توريستها مي آيند
و قوطي نوشابه
گاهي با بچه ها بيا
تفريحي
دوري بزن
هميشه مي خواهم بدانم
ديگر
كجاها را
فتح كرده اي
 
وقتي كه باران بگيرد
دل سنگها براي كوه مي گيرد
دل كوير براي رودخانه
دل زاغها براي دشت
دل پروانه ها براي سنبلها
دل زنبورها براي عسل
تقصير من نبود
من تحت كنترل بودم
قبل اينكه باران بيايد

 
پر می شوم از خودم
لبریز می شوم از خودم
فریاد می کشم
از خودم
صدای خودم
در خودم می پیچد
صدای گریه ام در سینه خودم
اشکهایم از چشمم به سمت داخل می ریزد
قلبم توی گاو صندوق سینه ام می ترکد
از پشت دیوارهای لعنتی
که خودم ساختم
صدای خودم
غیر از خودم
به هیچکس نمی رسد
 
می خواهم شبیه دیگران نباشم
شبیه مردان تنهایی
که زار می زنند شبها
یا زنان بیچاره
که چادر بر سر می گیرند
می خواهم شبیه دیگران نباشم
ستاره باشم تنها در شبها
کوه باشم تنها در تاریکی
دریا باشم عمیق و سرد و پر از موج
می خواهم شبیه دیگران نباشم
تنها باشم
ولی شبیه آدمها نباشم
 
تو خاصی
تو مهمی
تو آخرش هستی
منکه کوچکم
معمولیم
بی خاصیت و
ناتوان و
زخمیم
مزاحمت نخواهم شد
خیالت راحت باشد
 
سیاه
می نویسم
بر شب
کسی نمی بیند
نگران حرفهای من نباشید
بزودی هم
جوهرم تمام خواهد شد
 
کشته می شوم
توی جنگ با خودم
کشته می شوم
سپاه تو
حتی برای کشتن
سربازهای من را
قابل نمی داند
 
توی ارتباط گاهی سکوت معنیش قطع رابطه است. اینجور موقع ها سیستم ها یک چیز چرتی برای هم می فرستند که دنیا بداند زنده اند ولی حرفی برای گفتن ندارند. تمام کارهایم توی زندگی و حرفهایی که زده ام همه از همین علامت سکوتها بوده فقط شاید آخرش یک پیام UDP کوتاه توی بینهایت ارسال کردم "مردم" شاید هم نکردم خدا می داند...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM