Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
پریودی فعلن
یک شعر خوشگلی الان
به ذهنم رسیده بود ولی
می گذارمش برای بعدن
خیلی خوشحال می شوم اگر انبساط جهان از هم علاوه بر سرعت شتاب هم داشته باشد و این ستاب از شتاب پیشرفت دانش بشری بیشتر باشد و بشر هر چقدر پیشرفت می کند نتواند به کهکشان دیگری برسد و کونش بسوزد
راستی قیافه ی استفن هاوکینز شبیه یک پیانوی کوچک صورتی رنگ است که دکمه های سفید نامرتبی دارد
به سرم زده یک فیلم خیلی روشنفکری بسازم . نقش اولش را به یک پیانو بدهم یک پیانوی بزرگ براق نارنجی با کلاویه های برعکس بزرگ هاش سیاه کوچکاش سفید و یک نوتی که در زمینه ی قرمز باشد و خودش نارنجی بعد یک استاد موسیقی بیاید با کت نارنجی و کراوات آبی زانو بزند و از پیانو سؤوال کند که "Will you marry me?" و پیانو در جوابش بگوید "Noch.." . بعد تمام شود یعنی نه همینطوری بلکه آرام و پرغرور تمام شود
گفت احتمالن ان فردا
همین امشب
احتمالن
شاید
همان دیروزی است
که احتمال نمی دادیم بیاید
گفت
"تاریخ را نمی دانی"
بعد غمگین شد
گفت
بهتر شد
"تاریخ را نمی دانی"
با خودم گفتم
لفظ این خواب طولانی
تکلم را
در تو
سکسکه خواهد کرد
ولی از او
خودش را فرا می گیری
تو را زبان می زند
لمس می کند
لخت می شود
شکار می کنی
پرسیدم
می ارزد؟
خوابیده بودم
و نجوایی آرام
آرام آرام آرام
بیدارم می کرد
نه می خوابیدم
نه بیدار می شدم
دست می زد
شنا می کردم
نفس نمی کشیدم
در خودم
دست و پا زنان
غرق می شدم ولی
به بالای آبها نمی رسیدم
گوشه های خوابم از روی من رد می شد
و مثل زنهای بسیار چاق با هم خوابیده
تکه هایش از تن هم
می ریخت
باید از نو سرودی آغاز می کردم
حرف بسیار غمگینی
باید نفس می کشیدم
وقتش گذشته بود
باز هم باید
باید نفس می کشیدم
چند لحظه بعد از تاریخ
حضرت دنیای دون
روی چار پایه اش نشست
و مردها را قضاوت کرد
مردها
دست روی خایه
دنیا را
نگاه می کردند
گفت
"اشکالتان اینست..."
بعد فکر کرد
و بعد
فکر کردنش طول کشید
زنها
بی خیال
توی آفتاب خوابیده بودند
مثل بچه های تازه مازه سال
خوش و خرم هست
دنبال توپهاش
دنبال پروانه هاش
دنبال تیله های شکستنیش
مثل مستها مدام
با خودش حرف می زند
باد می وزد
و حرفهاش را
عین برف
توی صورتم می ریزد
من مثل مردهای جدی
برف را از روی صورتم کنار می زنم
دست کودکم را می گیرم
می زنم به راه جاده
اسم روزهای تاریک را
شنبه می گذارم
روزهای تاریک عدد ندارد
و کار دارد
و زنگ ساعت دارد
و کی حال کار کردن داره؟ دارد
و حرفی ندارد
بزند آدم در آن
حتی اگر روز شنبه اش دوشنبه باشد
و روز دوشنبه هم
کار نداشته باشد
یک پیشنهاد ساده دارم چطور است در بیست و چهار ساعت کمی بیشتر بخوابیم تو مقاله هات را توی رختخواب بنویس و ناهارمان را هم همانجا می خوریم بعد من از همانجا وبلاگم را آپدیت میکنم و از همانجا هم مشقهایم رامی نویسم مثل قدیمها هم دیگر روی مشق خوابم نمیبرد خوابم نمی برد وقتی تو توی بغلم باشی
همینکه همیشه
با همان اسپشال افکت همیشه می آید
با ستاره ها و
رعد و برق و
قورباغه هاش
و اینکه
بوی مرداب آدم
عوض می شود با صدای قدمهایش
جای شکرش باقی است
و گرنه زحمت آن همه ماهی
گردابی از پروانه های طلایی و قرمز
و ریختن برگ پاییزی
بیخودی
می شد
همینکه می آید
ددر همان تکه ی خانه
که جایش خالی است
حواسم نبود
همین الان باید
صداشس کنم بگویم بر
گرچه آمدنش با
نیست
آمدنش مثل گوشوار
به گوشهای خودش بسته است
اجاق کوچک خانه
جای آتش یک یخ دارد
که هیولایی گرمایی است
و انتگرال تمام سطوح قوس دار خانه است
سلاح های ظریفش را
توی سوراخهای خانه می گذارد
کنج دراورها
در اعماق کمد
زیر ماشین ظرفشویی
و همیشه با یک چشم
حرکات
اهالی خانه را
به دقت
و با خونسردی
تعقیب می کند
و خانه بات
جور ماتی مدام
نگاشان با بات اوست
که سرخوشانه
گربیانه از
میانه می خرامد
هر چه هم که
باز هم
حق با اوست
از او حد گمی ها
(خدا بیامرز مادربزرگم وقتی می خواست برود خانه ی همسایه ی نزدیک همیشه می گفت من میرم او حد فلانی)
به من اشاره ی لطیفی کرد
مرد لطیفی هم بود
آدمی باکلاسی از فامیل پدری
که همیشه مهربانتر بود
و زیاد با ما حرف نمی زد
کت و شلوار آبی داشت
سفید بود
سفید سفید
و صورتش مثل اینکه مغروقی باشد
پف داشت
زیر چشمهاش پف داشت
دور حرفهاش پف داشت
از بین خوابیده های تونل
آرام بلند شد
و به من اشاره ی لطیفی کرد
آستینش را بالا زد
روی دستش
با سبز
یک شعر عاشقانه نوشته بود
دبستانی ملیح
غم دار
گریه دار
فکر کردم
دخترک احتمالن زیبا بوده
شبیه سمانه بوده
خوب بوده
و شعر عاشقانه هم
بسیار محترم است
لبخند زد
اشک توی چشمهاش جمع شد
دست من را گرفت
و روی دست من
گریه کرد
گریه کرد
صورتش پف داشت
دستهاش نرم بود
فکر کرد
که شعری کوچک
برای خلاصی آدم کافیست
ترسیده بودم
رفته بود
و صدای پای رفتنم را
از کنار جنازه های دیگر...
شاید برای خودم ماهی خریدم
با باله های کوتاه و لبهای آبی
و چشمهای بزرگ بی اندازه
تن لططیف گذار از میان جلبک ها
شاید برای ماهیم دریا خریدم
شور
سبز
ترسناک
شاید ماهی تنها
در دل دریا
پولدار شد
و برای خودش
پلانکتون خرید
و شهربازی ساخت
شاید هم
فقیر شد
گشنه ماند و مرد
الان یک چیزی نوشته بودم اینجا که فکر می کردم چیز خوبی است درباره ی یک سوراخ خیلی سیاه و گشتن آدم لخت درآن روی هم بر چربی یکدیگر و گفته بودم که این هم دنیا و همین بعد دیدم زبان کی بورد را عوض نکرده ام و آدمهای لخت توی آن سوراخ دیگر دیده نمی شوند حال از نو تایپ کردنش را نداشتم تصمیم گرفتم یک خط بنویسم که و آخرش این شد...
زیبایی تو مفهومی مرطوب است
با بوی حبیبانه ای برای نفهمیدن
تلقی قصه داری که
از سمت اراده
به نتوانستن منجر می گردد
زیبایی تو
با ناز کردنی قرمز
نگاه می کند آدم را
و با تلقی دور صورتی رنگی
از آدم می آید بالا
و روی کله ی آدم
دردناکترین گلهای دنیا را
زیبایی بر تن تو
زنگار است
لامصب
در بیاور لباسهایت را
من خودم را کشتم
با تیغ های ریش تراشی
و کاسه های فلزی از
داروی نظافت
هیچ چاره ای نداشتم
دادگا رسمی بود
و صدای شر شر دوش
و صدای ممتد گریه
در همان اوایل بازجویی
تو دستور مردنم را داده بودی
من مریض فهمیده ای بودم
- مثل آب
در آمده بودم از حمام
سبک شده بودم
عین پر
می شد فوتم کرد
می شد پروازم داد
تو من را میان کتابهات
گذاشتی
چکه ای از
خون عیسی
زمستان مومنینش را
سرخ خواهد کرد
صلیب
بدون عیسایش خمیازهای دراز کشیده
و عیسی دارد
تعداد میخ خ خ خ خ خها را
با حسرت
نگاه افسرده می کنند
یک جوری با دستور می گوید "خوابت نمیآد؟" و معنیش اینست که الان باید بخوابید باید فقط بخوابید باید آرام باشی نفس هایت را حبس کنی زودتر مسواک بزنی بیایی توی رختخواب بعدش حتی خودش هم فکرش را نمیکند چه اتفاقی میافتد
نگران های بودنم
شبها
وقتی که خوابیده ای
مثل مورچه روی صورتم
راه می روند
دانه هایم را
بر می دارند
و از دانه های من
خانه های طلایی میسازند
خانه های کوچکی
که تو در آنها
روی مبلهای بزرگ می نشینی
روی تختهای بزرگ می خوابی
غذا درست می کنی برای بچههای چاقت
خانه هایت بزرگند
بچه هایت بزرگند
صف مورچه ها
با تکه های طلا هم طولانی است
گفت "یک لحظه..." بعد کلاس را ول کرد جست زد توی کوچه به حیران ما گفت "فکر کردم یک لحظه این دافی که رد شده از پروردگار پیامی داره بعدن فهمیدم نه مالی هم نیست"
مثل یک پروانه روی مبل می نشیند
مثل یک پروانه از عنکبوت می ترسد
مثل پروانه لباس می پوشد
مثل رودخانه لخت می شود از خود
انگار اصلن حواسش نیست
نگاه می کند من را
که سنگی که انداخته
چطور موج می کند در من
دارد نگاهم می کند
نگاهم می دارد
نگاهم می کند
حواسش به من هست
لااقل اکثر اوقات
فکر می کند که گناه می کنم
فکر می کند حواسم نیست
هی صدا می زند مرا که
"رستگار شو مرا
رستگار شو"
و بعد رستگاری من
دوش می گیرد
نمیخواهم از شب به سمتی که دیگر
نمیخواهم از دستهایت بیافتم
گل سه تا پره داشت
از گل بیچاره تنها سه تا پره مانده بود
ولی با گریه اصرار داشت
توی گلدان بماند
یک چیزی مدام
فوتش می کرد
و برگهای چپش داشت
خشک می شد
ولی با گریه اصرار داشت
توی گلدان بماند
نمی خواهم از تو به سویی
نمی خواهم از هم
نور آفتاب
از توی پنجره
لابهلای گلدان بود
نصف گل
نور را نگاه کرد روی میز
تو همینجایی
به همان صورتی که بخواهم
کافی است
چشمهام را ببندم
عمیق نفس بکشم تا
مجبور شوی کونت را لخت
توی برفهای نباریده بگذاری
هم جای کونت بر برف
هم جای برفها بر کونت
هم دانه های کوچکی از برف
که از کونت می ریزد
و حتی بلور درخشان کوچکی از برف
که باسماجت به کونت چسبیده
هم تیزی موهای سیخ
روی پوستت
اینجاست
تو اینجایی
اگر بخواهم می شود حتی
صورتم را
روی کون سردت بگذارم
قهرمان حرفهای من
گوزن نشسته ایست
توی برف
با چشمهایی بزرگ
و زانوی خسته
که کله اش را
گذاشته روی سنگ
و چشمهاش
برف را و برف
باد را
از لای شاخهاش
نگاه می کنند
پاییز فصل خوبی است
مثل تکیلا
ذره ذره تا
روز به روز
کم می کند آدم را از خود آدم
و یک قطرهی سفید زلال از آدم
باقی می گذارد انگار نه انگار
چیزی از آدم
باقی نمانده است
چه خوابیدن طولانی است دنیا و عمق یخ بسته برفراز کله ی آدم ضافه تر می شود مدام و مرگ پایان تمام پرسش هاست
از خودت نپرس چطور نگو چرا نگو چرا نمی شود یا نمی توانی نتوانستن سرود ملی دنیاست و ما خط دراز بازیکنان تیم با مشتهای روی سینه با اشکهای توی چشم توپهای زیر پا ایستاده ایم
از خودت هیچ وقت هیچ چیز نپرس چشم هات را ببند بگذار سرما آرام و مرگ به آهستگی
خورده شیشه
توی شراب
نه
شراب توی شیشه
تمام اسباب بازی دنیا را
داشته باشد
برای همیشه
و قدر فبرکاستل
پروانه باشد
برای همیشه
بشینم کنار بیشه
از دورها نگاش کنم
بپرسم میشه؟
همین دو روزه زمین
مینای کوچکش را
توی دستهاش گردانده
و رفته
راه خودش را
در جاده ی ساعت
تاتی
همین دو روزه مردم
دنیا آمده اند
بچه شده اند
خسته شده اند
خوشبخت گشته اند
مرده اند
همین دو روزه
همین پس فردا
همین دیروز
کسی نام فردا را نمیداند
ولی من همین امروز
برای جویبار
اسم تازه ای گذاشتم
و اما خودم را
مثل یک قایق برگی
نرم گذاشتم توی جویبار
جویبار
تی شرتی آبی داشت
و شورت قهوه ای رنگی
که دیده نمی شد
من نام جویبار را
در تمام روزهای هفته می دانم
خسته ام خستگی همیشه دنبال پاییز می آید و مثل برف می نشیند روی حرفهای آدم کلمات مختلف هم همینطور و توی غربت حرفهای بیهودهی خارجی توی جاهای خالی حرفهای آدم می نشیند Dish washer می نشیند به جای خالی ماشین ظرفشویی و بعد کلمه ها می آیند توی حرفهای آدم مثل دندانهای طلایی لای دندانهای آدم لای سفیدهایی که هیچ وقت برنمیگردند دلم برای کلمات منظم بچگی هام تنگ شده ولی تا دندان آدم نیافتد بزرگ نمی شود و فقط در بزرگی است که می شود سیگار کشید ویسکی خورد و دختربازی کرد
از من به من
به اسم خودم حادث شو
از درد سمست راست پیشانی
بعد مثل یک کمد
روی سینه ام بنشین
اجازه بده
تا نگاهی به داخلت بیاندازم
بعد چراغهات را روشن کن
روی سوراخهام تخته بگذار
و در میانهی باران
از روی من رد شو
نگران گلهای ویران راه نباش
گلها دو باره از نو در می آیند
فقط کمی توقف کن
نگاه کن که
داج تو
چه خطهای پهنی بر
سینه ی بیابان انداخته است
سردرد این دریا را
که از دریا گرفتگی رنج می برد
بروفن علاج نخواهد کرد
بروفن
قرص سفید سرد آسانی است
دریا پر از این سفیدها و قرمزهاست
علاوه بر آن
بروفن برای ماهیها
بسیار ضرر دارد
اگر علاجی متصور برای دریا بود
دریا منقلب نمی شد انقدر تا باز
از انقلاب خودش
سردرد بگیرد
خیلی معروف
مثل پرچم روی تپه
عمود و سرد
مثل شمشیر
بی که ترسی از شکستن داشته باشم
عمود رو به دریا ایستاده مرد
- دقت کن
منظورم اینجا از "مرد"
خودم هستم و وجه شباهت من با
پرچم و شمشیر را خودت بهتر می دانی
و البته
می توانی فکر کنی منظورم از "دریا"
توست
این به دریا
آرامش خواهد داد -
مرد کشتی ندارد
لخت می رود در دریا
- ببین
صحنه سکسی شد -
پرچمش در دستش
- خیلی بدتر -
راستش یارو
بعد این صحبت خاطره ی چندانی ندارد
- گه خورده
در تمام مدت
صدای جیغ پرنده ها و
نفسهای باد را شنیده
فکر کرده ولی که
اینها
به دریا رفتن
ارتباطی ندارد -
دستبند زرد من
دستبند مهربان زرد من
ستاره ی سیاه غمگین
آتش دارد
صدا می زند تو را
و طعم تلخ صابون
کوره را دنیا
اختصاصن
برای تو
سطاخته و
باخته و
گرم کرده است
و هلاکت تو
بزرگترین از
نسل کشیهای دنیاست
اگر می توانید
به جای زنبورها و
گربه ها و
گوسفندها
دریا را عقیم کنید
خایه های دریا کشیده و سخت است
و کلنگ های فکستنی تان را
مثل بستنی ها
ها
ها
ها
ها
دور شوید از من
حشرات بیخود خدا نمای بیچاره
به خودم می گویم گفتم
آدم خیلی مهم
و خودم را
مثل روزنامه ها
مرور کردم
در آینه ی حمام
سرمقاله افتضاح
ستون سردبیر مستراح
پشت جلد صاف صاف
با مقاله های بی دلیل
عکس مهملات
آینه
ها گرفته بود
روزنامه داشتم
زیاد داشتم
آینه
به ها نماند
بیهوده باده پیمودن
و حضرت دنیا را از راه کون نمودن از
بودن
تعبیر تلخی نیست
تلخی ماهیتی
به قدر پرگارها مبهم دارد
ساده ی در حال چرخیدن
عین تاس
و تاس آخ تاس
مفهوم تلخ اتفاق های ضایع کننده است
مفهوم مرد بسته
و مهره های هیچ
آخ تاس
تاس
تاس عزیزم
موسی
دسته ی تبر را
دست به دست کرد
و آب دهانش را
قورت داد
درختی که سیگار می کشید
نگاه موسی کرد
"هه
ماذا بیدک یا موسی"
موسی نگاه کرد
توی چشمهای موسی آتش بود
درخت گفت
"در یقین تو آیا شکی هست؟
ساعتت را نگاه کن
الان
وقت بت شکستن نیست
فیلمنامه را نخوانده ای موسی"
موسی
تبر را
توی دستهاش
دست به دست کرد
توی چشمهای موسی آتش بود
گشنش بود
سردش بود
گشنش بود
بچگی همیشه توی باد ایستادن را دوست داشتم احساس می کردم شبیه قهرمانها می شوم بعدن ها درباره ی رابطه ی باد و دخترها خیلی نوشتم. باد یک تصویر انگیختگی و گریختگی خوبی داره یک سرزدن خوبی هم داره تا تمام جاهای آدمها. اوهایو باد زیاد داره یک نسیم حداقل رو همیشه داره معمولن. اینجا همه اش صحبت گردباد و طوفانه صحبت ترسهای قرمزی که توی رادار به شهرهای مختف نزدیک می شن ولی من از باد زیاد نمی ترسم اگه قرار باشه باد آدم رو ببره کمتر از همه قاصدکه که می ترسه...
کسی از
غروبها
نیامده را
به آمدن
و بچه های
تازه سال را
مدام
به الحمدلله پیوسته
تشویق می کند
تدریس باران
کار دریاچه هاست سنگ
تو درباره ی
روییدنی که نمی دانی
صحبت کن
قهرمان
شمشیرش را
کنار تختخواب گذاشت
و دختر خوابیده را نگاه کرد
از پنجره صدای آفتاب می آمد
و نور
درباره ی لطایف صبحگاهی زنها
با تن دختر صحبت داشت
قهرمان چراغ را روشن کرد
و روی مبل نشست
تعویذش حمایل بود
بدی هایش دور
دختر
چشمهاش را
و گفت
"بیا بخواب دیگه علی جونی"
صبح بود
قهرمان در میان خوشبختی
خوشبختیش را
به خواب دیده بود
سرت را
روی من بگذار
و خواب دنیا را ببین
من حسودی دنیا را
نخواهم کرد
فقط اگر توی خوابت نزدیک فروشگاهها
مرد خسته ای را دیدی که می لنگید
ربطی به من ندارد
من معمولن توی رویاها پرواز می کنم