Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
از کارهایی که نمی توانم انجام بدهم متنفرم. از دستگاههایی که درست نمی شود و ویزاهایی که نمی دهند فکرم مشغول است ولی یک دقیقه هم از خاطرم نمی روی. همیشه از همه ی درها می ترسم فکر می کنم می ترسم من پشت این یکی جا بمانم. فکرم خیلی درگیر است. ببخشید که گاهی جوابهای پرت می دهم. من را برای ددنیا نساخته دنیا. من را ساخته که دیگران را ببینم توی قوطی شیشه ای و درباره شان بنویسم. نمی توانم درباره ات بنویسم. می خواهم آنقدر دخالت کنم به خاطرت توی کار دنیا که خدا بیچاتره بشود. باور کن حتی یک لحظه هم از خاطرم نمی روی. نتوانستن خیلی احساس بدی است. خیلی بد است. خیلی بد است...
 
زبان مرغزارهای دن
اسپانیش است
گل از بوته می گوید
هولا
یعنی سلام
(من معنی مرغزارها را می فهمم)
رودخانه هم
که کلن هولا
می آید و
چفت
و بعدش هم می گریزد
(گفتم که
من معنی مرغزار را می فهمم)
یک زنبور ایلامی
همینجور برای خودش حرف می زند
و آوازها عجیبی می خواند
مرغزار
معنی حرفهایش را نمی فهمد
ولی
مرغزارهای دن
با غریبه ها مهربان است
(من فرق دارم
من معنی مرغزار را می فهمم)
 
سراغ گیر کار
کلاغها
فقط باد است
می آید
روی هر پر
دشتهای جداگانه کشیده
دور کله هاشان پریده
روی دستهایش می خوابد
 
غمم گرفته
غروبم
شب
طولش نخواهد داد
 
این گلهای پنجه ای هستند از این نوع زنبور خوار و حشره خفه کن. من مثل همین ها گیرت افتادم یعنی مثل اینها نه مثل آن گلهای یک کمی مردابی که تویش که می افتی می روی فرو ذره ذره و از ذوب شدن لذت می بری حتی ذره ذره و اینها یک نوری آدم را می کشد به یک سمتی که ممکن است صخره باشد برایم مهم نیست ناخدا اگر ناخدا باشد می رود سمت نور و کشتی اش از صخره ها لذت خواهد برد. مثل اینکه یک آدم خفنی توی یک اقیانوسی پریده باشد و بعد از آن کل آن اقیانوس آن آدم خفن باشد و اینها...
 
دلت
مثل سفالینه های شرقی نرم است
مثل صخره های اروپایی
مثل چراغهای دریایی
برای راهنمایی کشتی ها
مثل شاخه های افرا در
برای نشستن بی خیال کفتری که
من باشم
دلت می خواهد
بخواهد اگر
می توانی
مرا
به گا خواهی
دلم
التماس دریاهاست

 
اگر می توانستی یک لحظه به اتفاقات سکسی که توی ذهن من درباره ات می افتد یک نگاهی بیاندازی می فهمیدی که من چقدر رعایت تو را می کنم
 
دشت
لاله های آماده
حاضر برای شهادت
و دشت لاله ها
دستههای حضرت بود
با عقیق مهر حامل
روی پیشانی

"هدف از مردن
زنده بودن نیس
می میریم
که مرده باشی
برای همیشه
یزید و اینهاش بهانه بود
باس برم الان
برم الان
هوی ذوالجناح
ذوالجناح"

الباقی حرفاش
تبلیغ مردن بود
ما
مثل دیگه ی مردم
نگاش می کردیم
 
با تمام نقطه های
قرمز و
صورتی رنگ روی پستانت
گفته ام که
دوستت دارم
خوب زیادند
به من چه
طول می کشد حرفهامان
 
تشنه بودن
من از تشنه بودن
به مردن رسیدم
توی دریاچه
مردن مفرط
از کروری از
فکرهای آلوده
آلوده به
هواهایت
تشنه بودن
بالاتر از تشنه بودن
مردن نیست
فقط سوسکهای ابله
از تشنگی می میرند
شترهااز تشنگی
مثل قطره های باران
مثل علف های
بی دانه
جمع می شوند
در کناره های کوه
و خوابهای علمی می بینند

 
امیدوارم
وقتی رسیدم خانه
دامنت را
پوشیده باشی
و من را
توی چشمهام دیده باشی
و ساکت
روی تختت
خوابیده باشی
و دریا
آمده باشد
تا کنار زانوهات
بعد
پرنده ای که بالای سرت نشسته
من باشم
و بادی که فرفری هایت را
صاف می کند
من باشم
و موجی که کپلهایت را
هم
خیلی زیباست که آدم
شورتت را
با بالا کشیدن
در آورده باشد
 
تمام زندگی منتقدهاصرف این می شود که بگویند شاعرها چیزی نگویند
 
خیلی زحمت کشیدم
تا آخرش فهمیدم
که آدم نادان
نه اینکه چیزی را نفهمد
بلکه غلط می فهمد
برای همین با خودم
قهر کرده ام
و دیگر برایم مهم نیست که
خودم
حرفهای خودم را
نمی فهمم
 
جوجه ی منی تو
و چاره ی پرهای زردت
فقط یک فوت است
بیهوده دنبال تراشیدن آنها نباش
 
بچه های شهر
رفته اند دیلمان
دنبال حرفهای خیابانی
دنبال حرفهای ونک
سینمای عصر جدید
ولگردی در
تمام خیابانها
بچه های شهر
توی دستهای دختر
گریه کرده اند
به خاطر دختر
زیر تانک رفته اند
گاز داده تا شهرک
تا امین آباد
بچه های شهر
پشت دیوارهای شهر
رفته اند دیلمان
سیگار برگ کشیده اند
با لحاضات سیگاری
و داثم همیشه
دستشان روی سینه های هم بوده

- حالا که ما مردیم
چفیه مد شد

- متنفرم از این
سینه های کوچک
کونهای استخوانی
چشمهای ریز
نگاههای استخوانی

- دلم برایت
درد می کند جوان
گلوله فرض کن خورده باشی
عکست هم باشد
دلیلی ندارد
برای شماره دادن
رفته باشم پارک
تو
آنجا نباشی

- انقلاب را
بی خیال شو
زود تر درش بیاور
حرف مفت بود
اولین سکست کی بوده؟

- دیگر حتی نماز هم کیف نمی داد

 
روزی پنجاه ساله می شوی
و پنجاه و هفت ساله می شوم
صبحها که بیدار می شوی من
با مهربانی
سینه هایت را
از توی شورتت در می آورم
و توی سوتینت می گذارم
بعد
مثل همیشه
به من می گویی
"سلام"
و من با سلام تو تحریک می شوم
و بعدش را خودت می دانی
هنوز هم
در باز کردنش مشکل دارم
 
درخت قرمز
توی دشت سبز
با خط و خط باریک مورچه های آبی
روی شاخه هایش
یکی دو تا پروانه
سرگرم بازی
و یک کلاغ خوشبخت
روی کوه آخر
یک لبخند
 
هدف مردن است
زندگی تخمی است
هدف مردن است
فقط نباید بگذارم کسی دیگر دنیا بیاید

"از فکرهای پیچیده ی یک اسپرم"
 
شاعری کار خیلی
رله و
غیر سختی است
کافی است آدم
به اعصابش مسلط باشد
و فکر چیز دیگری نباشد
برای حدودن
ده دقیقه
همین
خوئدش
عین پشم
اتفاق می افتد
 
من از حکایات
عرفانی
درباره ی
عشق و اینها
چیزی در نمی آورم
کلن
در اکثر صحنه های عاشقانه ی ما
شورت تو
تا نصفه پایین است

 
می دانی کی خوب است؟
آنوقتهایی که
صدایم می زنی دروغگو
و یک چیزی در دلت می لرزد وقتی که
چشمهام را می بینی
 
آتشت می زنم امشب
بعد با هم
شعله هایت را نگاه می کنیم
و بعدش آرام
آرام
توی آتش می آیم
 
دوستم دارد
ندارد
دارد
ندارد
دارد
ندارد
دارد
ندارد
دارد
دارد
دارد
تکلیف من معلوم است
عاشقش هستم
مثل امضای مهر الله است
روی پیشانیم
مثل چشمه ی کوثر
چادرم را نگاه می دارم با دست
نگاهش می کنم
از دور
"دلشان پاک است
ولی دست بزن دارند"
دوستش دارم
دوستش دارم
دوستش دارم
دوستش دارم
دوستش دارم
دوست ترش دارم
شانه های کبود من را
نگاه نکن
همیشه از هم دوست ترش دارم
چونکه آقام است
 
چشمه ها
که از من جریاریست را
از هم نمی ترسند
این زبان از لکنت هم افتاده را
به جز اینکه باید
چرا باید ؟
و اینکه دکمه ها را
برق را
 
دانه دانه گر
به ها به
پر
وا نباشد
مردی
 
به نظرم آدم بهتر است انقدر نرود توی کار حول که قاطی بشود مثل من که امروزم...
 
قطارهای آشپز
برای خوراکیدن
پرستوی بسیاری را
از روی سیمها کنار گذاشتند
تنگ آبی محمل
برای لیلا بود
مجنون نادویده در
دنبال قضیتن انگار
در حیث و بیص و اینها بود
چمنهای سالادی
نازک و بریده ی تازه
شب
زیبا بود

 
گوجه من را یادت
و صابون من را یادت
و دشت من را یادت
و کشاله ی کوهها هم که
و اینکه باران نمی بارد هم
و یادت هم من را
یادت می اندازد
حتی
تمام وقتهایی که نمی فهمی
 
لطفی ندارد آدم
توی برف بدود
مست باشد
بدود
و برف باشد
و از خوشحالی گریه اش بگیرد
دلم به همین خوش است
اینجور خود ساده ام را
 
سه شنبه ها
خوشحال نیستم
گر چه فردایش یعنی امروز
چهارشنبه است
و پنج شنبه حال و حول
یا پوکر
و گر چه دو شیشه ی بزرگ ودکا
از تولدم توی خانه من را
و گرچه پریودت
چار روز دیگر
تمام می شود انشاالله
به هر حال من
یک روزی را از روزها دوست ندارم
که مال هفته است
ولی روزش را نمی دانم
برای همین هم
تمام روزها
غصه خواهم خورد
و روزه می گیرم
 
ته لهجه ی توی حرفهای تو
من را
و خنده های گاه و بیگاهت هم
و من فکر می کنم
آن چیزی که
هر روز
فکر می کنی تمام شده
عین تیر چراغ برق
توی قلب من از
زده بیرون
و دارد
خون چکان و ژرف
نور می پاشد
 
حرکت از توی
توی برفها شروع شد
خرگوشی لبخند آرامش را
و سپیدار فکر کرد
این همه سپیدی
برای دنیا زیاده از حد است
گرگ
لبخند زد
"برایش راه حل مناسبی دارم"

 
مشکل تو خیلی توی تاریخ سابقه دارد خیلی از مردم بعد مردن فهمیدند آن کسی که فکر می کردند کس خول بیچاره ی محله شان است فی الواقع پیامبرشان بوده
 
چه جور مردم نمی فهمند که واقعن دنیا تا چه حد چیز مهملی است؟ چطور من که می فهمم زنده می مانم؟
 
شک ندارم که یک روز از اینکه من به نفسهایم نزدیکم غصه ات می گیرد بعد شاکی می شوی و می گویی "واقعن که خیلی پررویی" آخرش هم به خاطر اینکه سبز و خفه و قهوه ای شده ام قهر می کنی با من
 
"واوووو
نه؟
واقعن؟
یعنی این قدر؟
پس چرا نگفت؟
مرتیکه ی الاغ؟
چرا به من نگفت؟"
چیزی که نمی دانی را
نمی شود گفت
وگرنه آنرا هم به تو می گفتم
بعضی از چیزها را باید
بعدن
خدا به آدم بگوید
 
من
دریاچه ای پر از جنازه ام
که جنبش آب در آن
محصول مارمولک هاست
دلم می خواهد
لااقل کویر می شدم
یا چراغی بی آزار
بعدها
هر کسی راجع به سرنوشتم بخواند خواهد گفت
"حق داشت
حق دارد"
و با تاسف سرش را تکان خواهد داد

 
هم می ترسم از تو
مشکلم این است
هم اینکه
و هم
می ترسم از تو پاک
و دارم
می روم در
خوابی
رویایی و اینها
دارم
شبیه چرت و پرتهای خودم شده ام
و دود
 
شاید این جمعه بیاید 12

مهتاب بود
جمعه بود
و من بودم
گیاهی به آرامی
مثل فیلم های همینطوری
توی من می تابید
ابر نبود
و مهتاب بی پدر
عین کوژها
از روی شانه های سمانه رد می شد
سایه اش
عین مرد بود
با کمی دستار و
اسب و
شمشیر و اینها
و مثل آفتاب فروردین
و گفتم که
فروردین بود
شاید هم نگفتم که
به هر حالتی فروردین بود
و سرمای بیرون
هی می رفت
می آمد
انگار پیامی هم داشت
هر چه می رفت و می آمد
آخرش هم پیامش را نفهمیدم
 
این فکر لامصب تو
از کله ی من نمی رود بیرون
و حتی توی شعرم هم
نمی شود که
دست از
خایه مالی تو
بردارم
و این فکر ها که
کج کج می آیند از تو در من
و راجع به راست ها را
بیخیال شو
 
چرا مردم من را نمی فهمند و بعد فکر می کنند که فکر می کنند که می فهمند و چرا خاطره های کوچکی که درم ام شده راه راه می رود به راست راست و دق می کند من را و همین؟

هیچ سئوال دیگری ندارم

 
شکمم درد می کرد
یک گوز دادم
و راحت شدم
چند وقتی
این پتو را
بگذار رویمان بماند
 
از سوسکها
دلم می گیرد
سوسک حیوان احمقی است
و حیوان پردار احمق
موجود نادانی است
علاوه بر آن
اکثر سوسکها قهوه ای هستند
ولی اگر سوسکی توی آشپزخانه ات آمد
مثل شیر
آنرا
شکار می کنم
و توی سطل آشغال می اندازم
 
به فکرم رسیده بود
شعری بنویسم
برای حوا
که زنی سفید و
مستطیلی بود
با پشم تراشیده
سینه های کوچک
و یک دانه سیب
سیب سرخ از شیطان
که خیلی از تو دور بود
چون نیازهای سکسی آدم را
درک نمی کرد
بعد فکر کردم
حوا به تخمم
چون مستطیلی است
و چاق است
و قوس کمر ندارد و اینها
برای همین شعرم
که به شدت عرفانی بود
به سمت
قلمبگی های مهربان تو
انحراف پیدا کرد
چون سیب های بزرگتری داری
 
چند وقتی است
که جا به جای مختلفی ازمن
ناله می کنند و
می گویند و
دستهای تو
آمدند و
می آیند و
جا به جای
نا به جایی از تنم
که خوشحال است
اما
ناله می کنند
اما
تنم
اما
می گوید
بی خیال الدین باش
می آید
آهان آمد
و باز دست می کشد بر من
هر شبها
 
آن چیزهایی
که توی فکرهای آدم می آید
و نمی توان گفت
آن چیزهایی
که توی حرفهای آدم است
و نمی شود نوشت
تمام این چیزها را
باید بنویسم
این وظیفه ی من است

 
شلیک تو
باعث کشتن من شد
و من
مثل یک مرغ دریایی
توی آبهای خودم افتادم
که شبیه جنگل بود
بعد سگی که
شبیه من بودش
دنبال خودم
توی جنگل می گشت
تو سوت زدی
تا من
برگردم
گفتی
خودت را
که من کشتم
بی خیال شو
به خالهات
بی خیال شو
بیا روی پای من بنشین
و در حرکتی
ضایع
خودت را
به چکمه هام بمال
صدای آه و اوه تهش را نفهمیدم
مال کی کداممان بود
 
یک دختری مثل صبح
احتمالن شبها دارد
با نی باریک
حباب حباب
توی آسمان من
ستاره می کارد
چون هرگز
آسمان من
اینقدر ستاره نداشته
با وجود اینکه
آدمی مطلقن کویری هستم
 
وری سانتیمانتال

...خیابان را

تاریک
تاریک
چراغهای بسیاری
از دارهای خویش
آویزانند
و تلخی مباهمی
در هوای بهمن
ناک است
زن ها
نگران انگشتها هستند
و شورت
در ارتباط سکسی سالم
نقش مبهمی دارد

خیابان را...

نمناک
نمناک
پر از سگهای پردار کوچک
و هر گوشه دارد
سلطانی
با حمایل و
سایبان و بادزن
و زن
علامتی شناسایی است
و شناسایی ارتباط مبهمی
با سگ دارد
و هر تازی
پر از نقطه های سیاه آوار است

"درش بیار
درش بیار
حرف نزن
گفتم
درش بیار"

غمناک
غمناک
خیابان را
لخت کرده اند
خجالت کشیده تا
و باد قرمزی دارد
مثل خط باریک لای کون
با احتیاط و نرم
سوراخهای شهر را

من
غم
گرفته ام

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM