Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
گاهی اتفاقهای دنیا آنقدر سریع و پشت سر هم می افتند که آدم ترتیبشان را گم می کند و نمی فهمد کدامشان دلیل کدامشان بوده مثل خیلی از مردها که گم می کنند چون زن گرفته اند با دخترک حیوانکی خوابیده اند یا اینکه چون می خواسته اند با او بخوابند با هم ازدواج کرده اند...
 
تاریکی برای نوشتن به آدم ایده می دهد. هر چه هست را آدم فکر می تواند بکند که نیست و هر چه نیست را می تواند فکر کند که هست. اینطوری زندگی زیبا می شود و در نتیجه آن چیزی که آدم می نویسد درباره اش هم زیبا می شود کم کم...
تاریکی بهتر از روز است همانطوری که نادانی خیلی از دانستن چیز بهتری است...
 
با صدای باران بیا
با صدای ابر
برو اگر توانستی
 
بود باشد
بادا
نیست
نمی شود
دادا
 
من همینطور عین مداد
سرشکسته و سیاه و سرد
می نویسم و می نویسم و می
تا تمام شوم
 
حرکت از حیوان به آدم و از آدم به انسان حرکت به سوی انحطاط است...
 
فکر می کنم زنهایی که همیشه آرزو داشته اند کوزت باشند همیشه از اینکه دنیا پر از تناردیه است خوشحالند...
 
دهلیز چپ قلبم از آن تو
تا در تو تلمبه کند
حیاتبخش و
گوارا و
افزاینده
 
و فریاد زد آنچنان سهمگین که جهان پاره پاره بشد و ما حیران فضای بینهایت گشتیم...
 
می دانی؟ دلم میخواست بگویم ولی به خودم می گویم خوب اگر بگویم با دیگران چه فرقی دارد دیگر چه دلیلی دارد که انقدر بالا بایستم نگاه بکنم مردم را که با هم میخوابند از بالا. گاهی فکر می کنم این نگفتن ها و این نخواستنها و این گفتن چیزهای مزخرف همان خط باریک آبی رنگی است که مرا از نبودن جدا می سازد. فکر می کنم بودن ارزشش را نداشته باشد ولی به هرحال فعلا فکر می کنم عادی بودن هم خودش یک طوری از بودن است به هر حال...
 
باید آدم
سوراخی عمیق باشد
تا معنی خالی بودن
را بفهمد
یا دلگیر
تا بفهمد تنهایی یعنی چه
باور کن
جای من بودن
آسان نیست
 
قرمز وقتی پژمرده می شود
قهوه ایست
آبی وقتی مریض می شود
سورمه ایست
و سفید وقتی می سوزد
خاکستری خواهد شد
سیاه بیچاره
همچنان سیاهتر خواهد ماند
 
به رنگ زرد و قرمز
سلام برسان
بگو مرد قد بلند
تنهایی
کنار خاکستریها
و قهوه ایهای سوخته
دلش برای شما تنگ شد

 
بیا
سرت را روی سینه
کلمات خسته ام بگذار
مهربان تر از منند
زیبا تر از منند
بگذار این سین ساعت خسته
گیسوان صافت را ناز کند
ببین این نون نازک
چقدر به پستانت شبیه است
ببین این کاف
چه بوی خوبی دارد
جهان کلمه های من زیباست
داستانها خانه های خالی منند
کمیته نمی آید
کنار هر کلمه ای که خواستید دراز شوید
 
جهان جای جمجمه
جهان جم
جهان جا نماز و فطریه
فتور و خستگی
جهان به فطرت نشستگی
جهان تلخ
جهان دستمال سر
به درد کن نبسته ای
جهان مشت و مال
من از تو باز و
تو به من؟
 
مثل یک داستان نصفه
مثل یک شورت درنیاورده میمانی
و سل سل دوی ناپایداری
در جویبار گیسوانت ویلان است
قصد کرده ام با دندان درت بیاورم
بوی آنجا را روی لبهایم دوست می دارم
 
همیشه
به دلم برات مانده شاید
که دوباره انگار
و همیشه
فراموش می کنم
که ناامیدم دیگر
 
"جهان جای دیگری است"

واین را که گفته بود؟
پرنده ای که باز هم
بدون گفتن چرا گذشته بود؟
و یا اسب خسته ای
که دشت و دره ها و بیشه را
به تخت و تاخت گشته بود؟
به پای تو ؟ کسی برای تو
نگفته بود؟ رفته بود؟
جهان برای ما حرف تازه ای نداشت

 
و گفت "مگس هیچ وقت به پره پنکه ها نخواهد خورد"
و گفت "و انسان هرگز به آرامش نمی رسد هرگز"
و پرسید "از میان شما آیا کسی مگس کش نخواهد داشت"
 
رنگ آبی را
دوست نخواهم داشت
آسمان را برای خودت بردار
رنگ قرمز
بماند برای اهلش
شراب هم
بماند برای اهلش
گربه های اهلی تر
و زنانی
که همه
همیشه با من مهربانند
و بوی کتابهام
و عکس رنگی بزرگ
از دختری خوابیده
(رنوار کشیده باشد لطفا)
و صدای آواز خواندن خسرو
را
با خودم برخواهم داشت
میروم یک جای خلوت
بدون صدای خروسها
در شب
یک شمع کوچک هم باشد
آنجای زنها را
یک جوری باید ببینم آخر

"متن سفارش ناامیدانه یک بنده گناهکار برای بهشتش"
 
خنده دار است
ابلهانه است
و دل بهم زن
خدا جدا
شورش را
درآورده
 
بوی بد جهان به خاطر ما
مردهاست
خانم های محترم
لطفا ما را ببخشید
 
در تقاطع
جاده آخر با فریاد
در رسوبات مرگ آور
ان وحشی
گلبنی روییده
که عطرش
مگس باران است
یاران فروتن من بیایید
تازه
اول پاییز رسیده
 
درخشانترین کلمه ام مال تو
سالم ترین جای دستم
و نرم ترین جای این تن خسته
تا سرت را بگذاری
مرا مثل یک فیلم معروف نگاه کن
به خودت بگو
خیلی معروف است
گرچه سخت
ولی باید دید
نصفش رفته
باقیش هم
به زودی تمام خواهد شد
 
فکر می کنم برای اولین بار از اینکه دستهایم انقدر دراز است که می شود وقتی دور گردنت می اندازم تهش را بگذارم روی شکمت خیلی راضی هستم. شکم جای خیلی خوبی است. خیلی نرم است و خیلی بوی خوبی دارد...
 
یک وقتهایی هست که آدم احساس می کند دارد توی خودش می رود فرو اینجور موقعها بهتر است آدم کمتر دست و پا بزند چونهرچه بیشتر دست و پا بزند اوضاع بدتر خواهد شد...

 
بیا مرا
به درد بی دری که
گفته اند
باز
ولی نمی شود
بیا
من و تو
باز
به سوی راه دیگری
قدم نهیم
- نیامدی هم به تخمم
خودم تنها خواهم رفت
 
شک دارم که دیگران تا آخر زندگیشان هم بتوانند گوشه ای از مراتبی که من به آن رسیدم را درک کنند. ساده نیست که کسی بخواهد تا به این حد خودخواه و احمق باشد...
 
نیچه بچه است
سارتر بی سواد است
کامو کور است
کافکا را کنف کنید
 
کلاک ورک ارنجی میایم
ولی تو
مثل virgin کوچکی باش
که
در آخر فیلم
در یک صحنه کوچک
از سقفی آویزان می ماند
و هیچکس
نجاتش نخواهد داد
 
من ساکت بودم
خدا هم ساکت بود
هیچ کس نمی خندید
و
همه چیز
در سکوت مضاعف گذشت
 
برام مهم نیست
اصلا که چی گفته

برام مهمه خیلی
فقط اینکه
وقتی می گفته
عرق کرده باشه
حتما
بوی نم آدمو
باز
تازه می سازه
 
اینکه چیزهای تحریک آمیز آدم را خوشحال کند باعث می شود که اگر آدم همه چیز را تحریک آمیز بداند آدم خوشبختی بشود. با وجود اینکه خوشبختی وجود ندارد ولی آدم می تواند به بدبختی هم نگاه تحریک آمیزی داشته باشد. مثل کاری که داگاتا توی عکسهایش می کند...

 
به حقیقت فکر کرد و گریست. به ما نگفت از چه از آن پس به ما هیچ نگفت.
 
باور نکن
من به احتمال زیاد
هیچ وقت نمیمیرم
حرفهای مردم را
باور نکن
من
آخر دنیا هستم
پس
به من تسلیم شو
با من بخواب انقدر
که
هر دو پستانت
درد بگیرند
 
اگه خوب بشم
چی می شه؟
کجا رو باس آخرش که بگیرم
از کی بپرسم؟
چرا بپرسم؟
زن بگیرم
چرا بخوابم؟
وقت برا کابوس دیدن زیاده
خدا که منو نمی کشه می دونم
من باز
باس
تو چرخ اول یه دور
توی چرخ دوم دو دور
همینجور تا چرخ آخری که پیدا نیست
چی جوری باس خوب بشم من حالا؟
 
و زیر لب بگو آرام
"انتقامم را میگیرم دیوانه"
این به تو آرامش خواهد داد
من هم راضی هستم
کی؟
چه جور می خواهی از من
انتقام بگیر؟
عجله کن
زود باش
تصمیم بگیر
زیاد وقت ندارم
همه احساس می کنند
رفتنی هستم
 
باید آدم برود روی یک کوهی آنقدر بلند فریاد بزند که تمام بشود. برود به جسم کوه و دشت و این حرفها آنوقت حتی از شاشیدن مردم به خودش ناراحت نخواهد شد...
 
حرفهای مردم دروغ است
ولی
می شود چشمهایشان را بو کرد
می شود دستهایشان را چسبید
چشمها دروغ نمی گویند
پستان دروغ نمی گوید
کون دروغ نمی گوید
لبها ساکت باشند
زبانها برای لیسیدن
باور نمی کنید ولی
گاهی
با وجود تمام حماقتتان
دوستتان دارم

 
تنهایی


Antoine D'Agata / Magnum Photos

هی ما هنوز اینجا هستیم! می بینی؟ با مردن هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد...

Labels:

 
چند وقتی به دنیا اندیشید و گفت "در چه سالی هستم؟" گفتیم چند سال صد از وفات حضرتش گذشته گفت "حیف کاش کمی قهوه داشتیم"
 
جهان به نقطه صفری رسیده
نزدیک است
به لحظه ای که خدا
لبخند بزند
"هاه باز هم خراب شد"
و یک بی نهایت دیگر را
از نو آغاز کند
 
یک انکودر خراب است
کمی سیم باز شده
همین
خبر دیگری نیست
ما همه قبول کرده ایم
و توی صفحه خودمان
پیر می شویم
و هنوز به نقطه نرسیده
پایان می یابیم
خدا
نگران ما نباشد
 
درخت کاج هیچ
به حرف پاییز گوش نمی کند
برهنه نمی شود
در مقابل چشم مردم
و با چشمهای بغض
نگاه می کند چنارها
چطور توی دستهای پاییز
باز می شوند
و دستها و لبهای پاییز
چطور
لای شاخه هایشان را می بوسد
کاج هم دلش پاییز می خواهد
اینکه برهنه
توی باد
دویده باشد
و اینکه بی خیال زمستان
تنش را به سرما و باد بسپارد

 
- قبول داری که هر کسی یک روزی کم می آورد
- فکر کنم آره چون مردنم یه جور کم آوردنه

من به این حرف اعتقاد نداشتم همینجور گفتم برا اینکه قشنگ بود فکر می کنم همه آدمها یک بیست سی سالی قبل از اینکه بمیرند. کم می آورند و بقیه عمرشان را در شرمندگی از کم آوردنشان در مقابل چیزی که اصلا وجود نداشته می گذرانند...
 
زندگی سقوط اجباری آدمها از یک ارتفاع بلند و نرسیدنشان به زمین خورد کننده ای است که وعده می دادند.
 
من باور کرده بودم
کار کرده بودم
راه رفته بودم
ایمان آورده بودم
پریده بودم
پاداشم نداد
دستم را نگرفت
فریبم داد
پرواز نمی دانستم
سقوط کردم
تقصیر خودش بود
من این میان
هیچ کاره بودم

"خطابه ایکاروس در سالگرد سقوط هواپیمای ویلبر رایت"
 
خوش به حال سینه هایت
که آرام و لخت
مثل دستهای یعقوب
روی موهای یوسف
توی پیراهنت هستند
خوش به حال چارخانه آبی
خوش به حال حریر قرمز
خوش به حال تورهای زرد
خوش به حال ملافه ای که تو را
خوش به حال همه
غیر دستهای من
که تکیده و سرد
توی تاریکی افتادند
 
آدمهایی که آمده اند
تا
سراغ دنیا را
از من بگیرند
کور خوانده اند
دنیا چیزی برای دیدن نداشت
من آمدم
آب خوردم
عکس خودم را دیدم
حالم بد شد
فقط همین
و نه بیشتر

" نمی دانم کجای یک دهکده از زبان یک جنازه پیر با موی سفید بلند که بسیار دنیا دیده به نظر می آید"

 
گاهی آدم فک می کنه اگه بره احساس بهتری داره ولی وقتی می فهمه فرقی نداره که دیگه برا برگشتنش دیر شده...
 
صدای
پای یک
ترانه
می آید آقا
ساکت باشید
صدای پای یک ترانه می آید
 
یک قیافه ای بگیر مثل اینکه هیچ وقت خبر نداشتی و نمی دانستی که چه پیش آمد ه و اصلا تقصیر تو نیست و تو اصلا اختیار نداشتی. ولی نگران نباش خیلی کم پیش می آید که یک پسری از پدرش بپرسد چرا باعث شده به دنیا بیاید...
 
هر دوتای چشمهایم
درد می کنند
هر دوتای دستهایم
از دامنت
کوتاهند
ولی یک دل
بیشتر ندارم
که توی گنجه گذاشتی
آنرا به من پس بده
آدمهای دیگر از من
انتظار دارند
 
دکمه های لباست را
خانه خانه آمدم
پلاک در پلاک
و آنجا که خانه ها تمام شد
دیوار پایان یافته بود
 
جهان دارد
توی خودش
تکرار می شود
توی خیال
خیل پیپ کش
که می گویند
همینش زیباست
 
محمد میگوید دوباره دارم توی خودم تکرار می شوم حمید می گوید دیگر حال همه را با حرفهای تکراریم دریاره کس و کون و پستان دیگران به هم زده ام. نمی دانم می توانم بگویم از این مساله خوشحالم ولی نمیدانم چرا گفتنش من را اصلا خوشحال نمی کند و هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که آدم چه زود برای خودش هم حتی تکیده و تکراری خواهد شد. همینطور کله ام را می اندازم پایین و خوشحال و کون برهنه در چمنزار حرفهای پس و پیشم تک چرخ می زنم. هر کسی یک جور زنده است. هر کسی به یک چیزی به یک کسی. من به تکرار کلمه معتادم به چرخش حرفها توی سرم و آب بابای این همه حرفهای لاطائل متقاطع. و خودم از مزخرف ترین حرفهای خودم کیف می کنم و فکر می کنم همین بهانه برای همین چند ساله آینده کافی است...

 
شاهین ها
به کلاغها
و کلاغها
به جوجه ها
شبیه اند
ما شبیه هم
هستیم
 
تنها
تنها
تنها
تنها
تنها
مردم
جهان
مجموعه
هزار
تن
تن ها
تنها
آدمها
به ریختن برگها
فکر می کنند
 
همین طور با چشمهای هراسان من به سقوط دیگران نگاه می کنم و جیغ پایدار و فکر می کنم که نمی دانم آن پایین دارد چه اتفاقی می افتد...
 
وقتی یک زنی به آدم می گوید دلش گرفته و آدم مثل بقیه مردهای احمق دست می گذارد روی شکمش هیچ کار شرمنده کننده ای نیست ما همه امان این جوری هستیم. هیچ کاری در دنیا خجالت آور نیست...
 
10 :گفتم مثل دیگران نباشم تحمل جهان برایم سخت است بروم جای دوری یک شولای قهوه ای بپیچم دورم روی سنگ بنشینم به آسمان نگاه کنم همه آمدند شلوغ شد خیلی از کسی پرسیدم شما برای چه نشسته اید اینجا آقا؟ گفت من مثل الباقی مردم بودم ولی
20 : Goto 10

 
یک نفر یک داستانی برایم گفت یعنی اول عکس یک زن خیلی خوشگل خیلی حامله ای را به من نشان داد. که گفت قبلا زن پولانسکی بوده بعد گفت یک نفری به اسم مانسون اول کلی به زنک تجاوز کرده بعد طرف را کشته و مثله کرده و ریخته دور. فکر می کنم این کشتن با کشتنی که الان مد شده خیلی فرق دارد. یک چیزی مثل نان بربری است در مقابل نان ماشینی و فکر می کنم یک اثر هنری لزوما نباید یک شعر یا یک نقاشی یا آهنگ باشد گاهی یک کار بد یا یک کار خوب هم می تواند مثال خوبی برای این مساله باشد. مثل وقتی که خالد اسلامبولی از پشت کامیون می پرد بیرون و به هفتاد هشتاد سال تاریخ جهان با کلاشینکف می ریند. ولی راستش من هنوز دارم مثل یک نقاشی که با ذره بین به کارهای میکل آنژ نگاه می کند با علاقه دارم صحنه های مختلفش را تصور می کنم و دلم غنج می زند...
خیلی زیبا بوده خیلی خیلی زیبا بوده ...
 
مردم
به تکرار اینکه می خواهم
زنده باشم
سر خوردم
از اینکه باید
یا می شود
وفهمیدم
می شود
تنها
تنها تر شد
و فعلهای دیگر وجود ندارند
 
چراغ راه آیندگان شو
چشم را ببند
تاریکی
و خاموشی بلندت
ما را
به سوی دوری از این
صخره های نور
راه می برد
و بوی پیراهنت با ماست
گرچه مرده ای
می نویسم
تنهایی
و یاد تو می افتم یا
می نویسم
انسان
ویاد تو می افتم یا
می نویسم
مرگ
و باز گریه ام می گیرد
نه
تو
هرگز نمرده ای
نگاه کن
ببین
تاریخ دارد توی خوابش اسمت را
تکرار می کند

 
زنا اگر با محارم و به قصد ازدواج باشد هیچ اشکالی ندارد...
کلا قبلا هم گفته بودم دست خودم نیست زنا رو دوس دارم ...
 
می تواند آدم منتظر این به ماند که ... یا اینکه تصمیم بگیرد که ... همه اتفاقها همانطوری که قرار بوده می افتند.
 
آتش گرفته ام
از همان روز اول
و دارم
با افتخار تمام
توی دریای
دستهای سوخته
سقوط می کنم
 
و پرسید "ببارم؟" گفتیم"نی" و بارید و بارید و بارید آسمان و گفت مرد آن است که آن کند که دیگران تحذیرش می دارند
 
در شانه های تو آبشاری است
که رو به سوی افقهای دور
بال می زند
و درچشمانت پرنده ای
که دوان از میان دشت گذشت
و در گیسوانت
گله ای از کهر ناب
از کوه
 میان دشت برهنه می ریزند
در دستهای تو حکمتی است
در سینه هایت پاسخی
و انگشتهایت
برای شروع کردن بسیار مناسب هستند
از تو شروع می کنم
به نام تمام ناپاکی
به آرزوی تمام آرزوی نایافته در نبودن انسان
چند لحظه
فراموش و نابودم کن
خاطراتم از بودن
مرا
آزار می دهند
 
جهان نهایت تاریکی است
و هرگز نهایت ندارد
ما پایان نمی یابیم
و حتی هرگز
بدبخت هم نخواهیم شد
 
همین حرفهای ساده و سردم
سفید و پاک و خاکستری و سرد
مثل برف
وقتی از آسمان روی موهایت ببارد
بی اندازه زیبا خواهی شد

 
قهوه ای ها
و سیاه ها
و خاکستری ها
و سبز ها
و سرخهای دیگر
هیچ بوی
سینه ها و
موی و
چشم و
پیرهن و
لبهایت
را ندارند
رنگهای تو
بوی دیگری دارند
 
به گریه های من؟
ولش کن
من نمی توانم که
خوب
این مثلا یعنی چه حالا
یعنی تو باید؟
نه برادر
این حرفها مال قبلا ها هم نبوده
بیخود می گفته
هر کی گفت
برو بلند شو
من تنها نمی مانم
خرچنگهای کوچک
را می شما رم
و می روم توی یک خوابی
آخرش آرام
آرام
 
کلثوم

یقه اش بگویی نگویی گشاد بود و تیله های عجیب می انداخت گردنش و دستبند کلفت داشت و همه می گفتند جنده است و مسلمان نیست و اینکه بوی عجیبی داشت و اینکه خیلی دوستش داشتم و اینکه با هم می خوابیدیم. بدون هیچ غرضی مثل یک بچه بی مادر روی پای یک مادر بی بچه و جز این هم نه و آخرش هم حتی این اواخر که دست به جیب شده بودم از من پول قبول نمیکرد...
 
احساس گلوله ها وقتی توی سینه زنها می خورند مثل احساس بچه های چهار ساله می ماند که توی یک استخر آب سرد بپرد و صدا کند آب اطرافش که شلپ ...
 
مارک می گوید توی 45- درجه اگر آدم اشک بریزد اشکش یخ می زند. بیا برویم کانادا من حالت را می گیرم و وقتی گولوپ گولوپ اشکت ریختی و اشکت یخ زد. برش می دارم و مثل بستنی قیفی لیس می زنم تا تمام شود...
 
جهان دروغ بود
و هیچ کدامشان
هیچ کدام از این احمقها
به من
ایمان نداشتند

جهان دروغ بود
سیاه بود
تاریک و بی انتها و بی انجام
هیچ کس عاشقم نشد
مرا به هیچ تومن فروختند
خودم را به دار خواهم زد
ولی شما بنویسید
علت مرگم
صلیب بوده است

"از نامه های عیسی برای یهودا قبل از آنکه افسردگیش به مانیا تبدیل شود"

 
دوری...


Antoin D'agata

به آنجای زنها زیاد نگاه کنید...

Labels:

 
گل سرخ در
موهایت
مثل گل پره های ریز دوچرخه
کنار حوضی در مهتابند
و سینه هندوانه
با مادر
و نان و پنیر کاله
سبز و سفید و سرخ و آبی
و رایحه دریا و اقاقی
که از cleavage ات می آید
 
و عشق خسته بود
چشمهای سرخ
و دستهای نا آرام آبی
و چهر ای ناپیدا
من کور بودم
او احمق بود
کلمه ها همه ما را می دیدند
 
مثل فواره های طلایی
امیدهای من
انبوه سکه های درشت
کلمه
از آسمان نمی دانم
فرو می ریزند
در برکه شعری
که هیچ وقت
آب نداشته
 
خداوندگار بی نهایت
برگزیده
بسیار تنها بود
مثل رهگذر غریبه
کافه تنها

خداوندگار برگزیده
بی نهایت تنها بود

 
خبر داری آقا؟
درختهای بچه گانه همه
جوانه زدند
و دست دوست دختر هااز دامن زنهای
به سبیل مردهای قد بلند رسیده است
مسافرم
کوچولوی من
پی گوساله مار خور دویده

خبر داری آقا؟
فیل ها همه Elephant شدند
چرخ ماشین زمان پنچر شد
و مردهای پیاده
خود را
از ساق پای زنهای پر افاده
بالا کشیدند

خبر
داری آقا؟
 
داستانهای زیادی هست از آدمهای زیادی ولی چه فایده همه شان یا دروغند یا اینکه جور غمگینی پایان می یابند...
 
همیشه از این همه نقطه ضعف توی خودم خوشم می آمده. همیشه به نقاط ضعفم افتخار کرده ام فکر می کنم وقتی آدم مثل من فکر می کند همه ناسالمی هایش در نظر خودش قشنگ می آید...
 
بار اولی که دیدم
به بار آخرش شبیه بود
با همان دستهای کشیده متساوی
و چشمهای پیاله پیاله
و مژه مژه های رو به بالا
مثل پروانه می پرید
و دامن بی ریخت را
توی فکرهای هزار راه من
می ریخت
فکر کردم
حالا...
و همین برای رفتنش کافی بود
جهان هیچ کسی را
برای هیچ کسی نمیخواهد

 
ما به حادثه معتادیم
به درد ساده افتادن
و در محاصره خودمان
زیر حمله خودمان
به یاد خودمان
که خودمان کشته ایم
اشک می ریزیم
 
آدمها نباید تصمیم بگیرند که یک کارهای عجیبی را نکنند. چون دنیا مجبورشان می کند که همینجور که چشمهایشان پر از اشک است آن کار خاص را انجام بدهند. در بدترین حالتش و در بدترین لحظه. مهندسها و جنده ها حرفم را خیلی خوب می فهمند...
 
من را
فراموش کنید
انگار
اصلا
نیامده بودم
زیر خاک آرامم
بگذارید
از من تنها
چشمهایم می مانند
برا گریستن روی پیراهن ها
و دستهایم
برای نوشتن
به سوی آبادی
فامیلهایتان را ولی
دور من دفن نکنید
در تمام قطعه ای که من هستم
هیچ چیزی سبز
نخواهد شد
 
- فاکتور رو به کی بدم؟
- بده به همان خانوم مسئول هتل
- همون خانوم زشته؟
- خانوم زشت وجود نداره پسرم باید به زنهای زشت خوب نگاه کرد و قسمتهای زیبا رو که مخفی ترند پیدا کرد اینو از یه آدم بزرگتر از خودت یادت باشه
 
دستهای دلهره توی دستهای من
و چشمهای دلهره توی چشم های تو
لباسهای دلهره تن امان
و برهنگی یک خواهش
که زیر لباسهای مان می تپد
"ساعت چند است؟"
"هنوز پنج دقیقه بیشتر نگذشته
خیلی وقت داریم
لااقل به اندازه پانزده بار دیگر"
 
و فریادی
از آن سو
آمد
و تمام مردم من
برای جو زدگی
داد کشیدند
هیچ اتفاق دیگری
نیافتاد اولش

 
اکثر ما عادت داریم که به جای کلمه نیست از کلمه بوده استفاده کنیم مثلا نمیگوییم ما ملت خیلی ضایع بی فرهنگ و جوادی هستیم بلکه می گوییم خیلی سال پیش ما ملت خیلی با فرهنگ و باکلاسی بوده ایم. این خیلی خنده دار است. خیلی خیلی خنده دار است...
 
زنهای حامله یکجور بامزه ای برای ما مردها شهوت انگیزند نمی توانند دیگر بزنند زیرش که روحشان هم از این مسایل خبر ندارد...
 
جهان مثل باد است قبل از اینکه آدم فکر کند به اینکه از کدام سو وزیده یا از کجا؟ پایان می یابد...
 
مثل یک جویبار
از آرامش
در میان آتش جنگل
می ریزی
و باوقار و فداکارانه
بخار می شوی
و جنگل
برای همان
ثانیه های کوچک
دستهای سرد تو را
روی ریشه هایش احساس می کند
 
چشمهایی
به آن بزرگی
توی کدام کاسه است
الان
سینه هایت را
در کدام کرست می گذاری
و شورت کوچکت دیگر
کشاله هایت را
زخم نمی کند؟
نگرانت هستم
خیلی
خیلی
مواظب باش
 
فکر می کنم پیشنهاد خوبی است اگر بیایم و خودم را در خانه اتان بترکانم. خدا را چه دیدی شاید دستم پرت شد از لای میله های پنجره اتان آمد تو. و روی تختخوابت افتاد. همینکه تو باشی و تختخواب سفید هم باشد حتی اگر جیغ بکشی و در بروی هم هنوز برای دستهای من تحریک آمیز است...
 
این همه فریاد می زند آدم که تنهاست توی خودش را که خوب نگاه بیاندازد یک دیوی توی سینه آدم است که دارد توی روشنایی کتاب می خواند و جواب همه سئوالهای آدم را می دهد و می گذارد آدم سرش را بگذارد روی زانویش و در آرامش تلویزیون ببیند. نه آدم تنها نیست. آدم می تواند به دیو وجودش اعتماد کند و در بیاید از تنهایی...
 
دلم گرفته است
جهان پر از صدای باد و من
دلم گرفته است
کسی که گفته بود
به سوی راههای بی امید
رفته بود
کسی که ایستاده بود
کسی که دست
به سقف آسمان کشیده بود
مرده است
جنازه اش برای لاشخور
و خانه اش
برای سگ
زمین سیاهتر
و من از این تباهتر
چه می شود؟
چه شد؟

 
یک جور ترساننده ای می گویند به آدم که هیچ فکرش را کرده ای که اگر همه حرفهایت درست باشد چه پیش می آید و هیچ توجهی به اطراف نمی کنند که چه پیش آمده...
 
قسم
به همین طناب باریکی
که سینه بند زنها
از آن آویزان است

و قسم
به همین رنگ تاریکی
که چشمهای تاریکم
دارند
و قسم
به دستهای کوتاهت
و نگاه آبی
در مردمک سیاه

من

پروردگار تنها و بیچاره
عالم خود
تو را التماس می کنم
که دشت و کوه و کوهسار من باشی
 
فکر می کنم یعنی با مهدی که حرف میزدم به فکرم رسید که اگر کسی بخواهد نمی تواند و خواستنها و توانستن ها ربطی به هم ندارند.
 
خواستم بگویم سلام
که تو رفتی
و من به صدای لرزانم اندیشیدم
که سلامش
شبیه خدافظ بود
 
به بهانه اینکه
و به خاطر دیگر
به درد ماندن
و مردن به دلیلی
که نمی دانستم
به دنیای شما آمدم
لذت چندانی نداشت
و شکایت بی فایده بود
به هر حال من
آمدم
ولی شما
آنطور که باید
نبودید

 
امروز یک نفر کانادایی یک طوری از کشورش با محبت حرف میزد که من دلم نیامد حالش را بگیرم.
و بعدش همان دلی که نیامده بود به شدت سوخت از اینکه کشورم چیزی برای با محبت حرف زدن ندارد. می گفت لابد برای اینکه من خوشم بیاید که گفته است که می خواهد برود ایران و به او گفته اند چرا؟ و گفته است برای اینکه مردمی را که اولین دمکراسی دنیا را ساخته اند از نزدیک ببیند. حتی اگر آدم به اندازه من هم آدم بیخودی باشد حق دارد برای یک لحظه عینکش را بدهد بالا و یواشکی اشکی که توی چشمش جمع شده را پاک کند...
 
آفتاب بود جهان
و آفتابه ای
و هفت دست
و شام ونهار هم
حتی
به هیچ هیچ کس
نبود
 
و پرسیدم "یا شیخ ان گورا که ما می نوشیم تلخ وش از حمایل شیرین جنت است یا لبالب از رود شیر و عسل در بهشت" گفت "خفه شو و شرابت را بخور چقدر حرف میزنی دادم که نگویی بعدا تنها خور بودم"

 
حالا که فکر می کنم یعنی فکرش را کردم دیدم هنوز یک چند پستانی و یک دو گونی دیگر کاغذ سیاه شده از دنیا طلبکارم و لااقل 4 تا پروژه دیگر و هنوز قبل از مردن باید یک 10 سالی به من وقت بدهد. خودش می گوید که اگر بدهد ده سال دیگر همینقدر از دنیا طلبکارم. به عقیده او من هم مثل بقیه آدمها موجود گهی هستم. سیگارش را می گیراند می ایستد دم پنجره یکجوری که انگار اصلا برایش مهم نیست می گوید شعر تازه نگفتی؟ آدم جالبی است مرگ از حرف زدن باهایش خوشم می آید
 
اتاقها
چراغها
دستمال و
اَن دماغها
زندگی برای من همین بود
حالا که سقف را دقیق نگاه کردم
 
یه بند ساده بود
من
دنبالش بودم
از روی کتابای اول رد شد
از روی آب بابا نمیدانم
از کنار توپ فوتبال
از کلاسهای میقانی
نمره های جبر هشت
کتابای انگلیسی
از اتاق خواب ژان پل سارتر
از چراغها و لامپها
از Defect ها
از Drive ها
از Positioning
از اتاق من در هتل تنهایی
آمد از لباست بالا
و هی دور هیکلت پیچید
رفته تو لباسهات
کی وقت می کنی
در بیاوری آخرش را ببینم؟
 
یه جیغ بلن هس
که کشیدم
وقتی افتادم
یه خانوم بلن
که دیدم
وقتی افتاد یادم
یه حرف کوچیکه
که من
نفهمیدم
یه داستان طولانی
که اصلا
نگو برای کی بوده
همش همین بود

 
خیلی وقتها یک جمله ای را با باید شروع می کنم و آخرش باید را می کنم نباید. مثلا می نویسم باید آدم به دیگران احترام بگذارد و بعد فکر می کنم که نباید. کلا نباید به این مسایل زیاد فکر کرد...
 
تمام جغدهای این چنار
بدون فایده
روی تخمهای سفتشان نشسته اند
 
موچ
موچ
می بوسه بارون زمینو
میبینه بارون زمینو
می شینه رو درختی
می گه

چیک
چیک
می لرزه رو یه برگی

تیک
می افته رو خاک و
اون تو
فرو می ره
 
توی چشمهایم دیشب می سوخت. یعنی مثل اینکه حساسیت باشد و اینها، بعدش یکهو یکجوری که انگار هرگز خوب شد. دیگر پیش دکتر نرفتم تا پریروز که احساس کردم یک دانه ریزی توچشمم دارد در می آید. یک جور چیزی مثل یک حشره یک جور پروانه. رفتم پیش دکتر به این زودی ها وقت نمی داد گفتم اورژانس است منشی گفت بنشین آخر وقت. نمی دانم چطور شد که دیدم ساعت 8 با دوست دخترش قرار دارد و نمی ماند مطب. ولش کردم رفتم توی خیابان و همه جای مردم را دیدم.
کوه زیبا بود
دریا مرا به خود می خواند
و زنها
عاشقان را
با صدای تک تک کفشهایشان شماره می کردند
یک دختر آنجا بود
با لباس صورتی و قرمز
که همین زودیها میمرد
دست آدمها
چشمهای آدمها
پروانه ها که روی جنگل جنوبی
می پریدند
و سوسمار آبی
همه زیبا بودند
تنها آسمان بود
رنگین
نه آبی فقط
هزار رنگ بود آسمان
درخت سبز توی آسمان ریشه داشت
رفتم
گفتم
سلام درخت سبز
گفت سلام
گفتم من به تو ایمان دارم
گفت ممنونم
گفت بیا خوب این بالا
پرواز کردن که سخت نیست
گفتم خودم دیدم خیلی آسان بود
گفتم من حالا
همه جای دنیا را دارم می بینم
گفت بیا بالا
از این بالا بهتر خواهد شد و توی همین لحظه ها بود که پروانه ای که توی چشمم تخم گذاشته بود پرید و من دوباره بدبخت شدم...

 
انتظار


Miguel Rio Branco

برزیل، سالوادور دباهیا، فاحشه ای در محل کارش

Labels:

 
تنهاترین سرداران
تمام سردارانند
 
خاله بازی

سکوت بود
من و لیلا و مجتبی
توی چادر بودیم
چشمهای تو هم بودند
دستهای مریم
و لبخند فرشته
حتی سینه های زهرا
دنیا
پر از حرف زشت شد
و خاله ها
راه خانه ما را
پیدا کردند

غروب بود
لیلا به مجتبی گفت
من زن تو هستم
من تنها بودم
سینه های زهرا بود
دستهای مریم
و لبخند فرشته
چشمهای تو هم بودند
لیلا کنار مجتبی
و من
کنار خاطراتم
دراز می کشیدم

سکوت بود
بی صدای هق هق گریه
که مادرم آمد
گوشه چادر را بالا زد
من هنوز درد می کشیدم
 
"هی
ستاره
ستاره
ستاره
ببین
من هم دارم..."

پروانه سوخت
بدون اینکه بداند
هرگز ستاره ندیده
 
بروتوس تو هم؟

وقتی که کاهن اول معبد خورشید مسلمان بشود برای همان چندتا آدمی که لای نمازهای جماعت مسجد و بین قرآن خواندن های از سر ترسیدن نگاهشان به آسمان است چاره ای جز ترسیدن نیست. دیروز محمد از من پرسید "چرا آدم باید راستش را بگوید وقتی که هم خودش ناراحت می شود و هم طرف را ناراحت می کند؟" محمد وارد تلاشی عجیب برای دیدن آنچه من ندیده ام و توجیه همه چیزها با منطق استقرایی شده است. خیلی وقت است که پیش من درباره لذت مخوف از نابود کردن اراده ای یا ترس از یک بدیهیت حرف نزده. محمد خوب است. در این چاره ای نیست. ولی فکر می کنم دارد سعی می کند بیشتر و بیشتر شبیه دیگران به نظر بیاید. فکر می کنم موفق تر هم خواهد شد. می گوید جاهای بیشتری از دنیا را دیده چیزهای بیشتری که توی محیط استریل ما وجود نداشته. و از آنها روشهای جدیدی برای زنده ماندن و کمتر درد کشیدن را یاد گرفته. فکر می کنم محمد دارد پرواز می کند که بیاید پیش سنجاقکها. او دیگر اصراری به هیچ چیز ندارد...
باز هم باید درباره اش فکر کنم. باید کلمه های جدید پیدا کنم. حرفهای جدید. پشت این لبخند مزخرف و جدید محمد که من را به گریه می اندازد باید یک حرفهای مهمی باشد. باید بیشتر فکر کنم. خیلی بیشتر...

 
همیشه وقتی که آدم به خودش می گوید خفه شو خفه شو بس است زیاد داری حرف می زنی. هزار کلمه از هزار جا به کله آدم هجوم آورند می و
آدم را برند می
به جای می که
به جای دیگری که هست
ولی نبود دی
و آدم توی آنجای خیلی خوب که فقط مخصوص همان وقت است و بعدش تا ابد محو می شود خوشبخت می شود. برای من که این خوشبختی کوتاه تنها دقایقی است که خیلی خوشحالم. البته وقتهایی که با فری و لاله بیرونم هم خوشحالم ولی حواسم هست که این خوشحالی مال من نیست. باید همانجا که هست بگذارم بماند...
 
بچه ها را توی آتش بگذارید
نسبت به آنچه بعدا می بینند
آتش کوجک
آرامش بیشتری دارند
حیوانکی ها گناه دارند
تا نمی فهمند
آنها را
توی آتش بگذارید
 
درخت
شبیه باد بود درخت
تبر
حقش بود
و از تبر بدتر
اهل ماندن نبود
اهل سفره پهن کردن
در کنار دریا
اهل بهار نبود
و می دانست
برگها
فقط به خاطر ریختن
در می آیند
 
معاف شدم
من از لیسیدن کفش فرمان ده
از سابیدن انگشتر بزرگ توی خاکستر
و تابه های زرد طهارت
و جورابهای بعد وضو
من از گردگیری توپ بزرگ نقره
با خون آدمیزاد
راحت هستم
خیلی خیلی خیلی
خوشحالم
که مردن
مرا از خدمت شما معاف کرد
خیلی
خیلی
خیلی
عمیقا خوشوقتم
و از سرنوشت خودم ممنون

"از یادداشتهای یک جنازه خون آلود لاغر و دراز که توی تاریکی یک سنگر افتاده"
 
بوی خون توی هواست
نمی فهمم
تو شورت قرمز پوشیدی
یا جدا قرار است
جنگی در بگیرد

 
گفته بودند
ضحاک روی دوشش مار داشت
و فری
گرز گاوسر دارد
گفته بودند
کاوه آهنگر بود
پرچم داشت

بیخود
گفته بودند
ضحاک من هستم
و مارهای تنهایم را
هیچکس نمی بیند
فری و کاوه
Web Application می نویسند
همه چیز مرتب است
هیچ چیزی به هم نخورده
فکر نکنم برنامه ای
برای کشتن من داشته باشند
هیچ کس علیه من قیام نخواهد کرد
پاتوق ما نزدیک سینما فرهنگ است
حتی برای بازدید هم
دیگر
به میدان انقلاب نمی رویم
 
- خواب حضرت را دیدم
محمد می گوید
جای جنازه غواصها
توی اروند است
گلوله به گلوله تا
موجی به موجی
و دیوارهایش
صدای ضجه ستاره دارد
بچه ها رفته اند
فاو را گرفتند
دور خورده اند
تیر خورده اند
از توی هوریان
هزارتا
صد هزارتا
جنازه هی
قیچی قیچی

- آنور اروند آتش است سردار
بچه ها را بیارید عقب
بیارید عقب
این ماه لعنتی چرا در نمی آید؟

- نگفتم؟
پدافند هوایی
ماه پروانه را شکار کرده است
فراموش کنید
خیال کنید که هیج وقت
ماه نداشتید
 
در بار انداز دوردست
کشتی دشمن مهمان است
توی ایوان خانه
مرد همسایه با زنش خوابیده
دختر برهنه ای
توی سینک خودش را می شوید
کار خیلی سختی است
دختر احمق
سینه ات می چاید
لااقل گاز را روشن کن
 
حرفهای توی سینه من
بیشتر است
و سینه های تو
زیباتر
حالا چکار کنم؟
بروم یکروز دیگر بیایم
حرفهای توی سینه ام را
اینجا می نویسم
ولی تو
اگر می شود
عکس سینه هایت را
توی وبلاگت نگذار
در وبلاگت را می بندند
 
به باران قسم
که از ابرها خسته ام
به زمین قسم
که از روییدن
به دشت قسم
که از دویدن
به جویبار قسم
که از نوشیدن
میخواهم دراز بکشم
زیر آفتاب
تخت
و به آسمان نگاه نکنم حتی
که آبی آبی است
چشمهایم را ببندم
به سیاهی های توی سینه ام
دلخوش باشم
 
ساده و
شل و
متوسط
همینطور که هستند خوبند
عادت کرده ام
بهشان
به شعرهای خودم
و پستانهای تو

 
مست بوم بوم بوم
دادا بوم بوم
جنگ
دادا بوم بوم بوم
جنگ
جنگ
دادا بوم بوم بوم
جنگ
آدما از توی شب میان
و توی شب گم می شن
با یک عکس کهنه رو قبری
یه قوطی سیگار خالی
توش هزارتا جنازه
جنگه
ما می ریم جنگ
مست مست
بوم بوم بوم
بابا بوم بوم
جنگ
 
محمد از سربازی آمد. سالم است ولی باعث نمی شود که من تمام Hiarchy که باعث این رفتنش شد ببخشم. من هیچ کسی را نمی بخشم.
 
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم

 
به آخر جهان قسم
که من
شبیه هیچ کس نبوده ام
و نیستم
همه به ظن اینکه
او
و من
به فکر اینکه کیستم
 
جهان هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز
هرگز بهتر نخواهد شد
ما همه توی بدبختی پایان می یابیم
 
آدما تشنه خونن
مست خونن
دیوونه اونن
که سر بزارن
به جیغ آخر
پر بگیرن
برن قبل اینکه بمیرن
فحش بذارن
برای هر کی نفهمه
دنیا رو بگیرن بغل
خونشو بریزن تو دوری
تا قطره های آخرو برن بالا
آدماش مستن
مست مست پاتیل
مست خون ورموت
مست خون آدم
مست بریده دستا
مست رفتن از سر دیوار
مست رفتن برای عزت اسلام
برای مردن
برای کشتن
به اسم آزادی
مست پیاله های خون بکارت
مست اشک درشت دخترها
مست ماتیک
مست قرمز
مست روزای هیچ نفهمیدن
مست بوم
دادا
بوم
بوم
مست جنگ
مست پریدن از دره هایی
که تهش هیچ وقت
جز صدای جیغ نداره
 
هر آدمی یک قصه دارد. که اصلا زیبا نیست ولی همیشه غمگین است. خاله ام یک داستان برایم تعریف کرد که هنوز توی کله ام دارد چرخ می خورد. می گفت رفته و از گلفروشی گل فریزیا خریده _من نمی دان فریزیا چه جور گلی است ولی می گفت گلهای ریز و خیلی خوشبویی دارد) می گفت بعدش که سوار تاکسی شده راننده ماشین از او پرسیده که اسم این گل چیست خاله ام گفته فریزیا و بعد راننده این شعر را فی البداهه سروده، خاله ام طرفدار ادبیات قدیم است پس من باید شعرش را می گرفتم:

ولی من مریم را دوست دارم
ولی مریم خیلی نامرد است
من را فرستاد جبهه
خودش اینجا شوهر کرد
حالا منهم جانم باخت
خراب شدم
اینجا
این بالا به من
غذا می دهند مجانی
می روم غذا بخورم خانم
فعلا خداحافظ
 
هیچ آدمی با هیچ آدمی نسبت ندارد.
 
همین دیگر
چه مانده برای من تا
بگویم
نمانده فرصتی
دیگر
تا بگویم حتی
و با توانی

همین دیکر
چه کار می شود کردش
همه آدمها
روز دیگری تمام می شوند
مثل قصه ها
یا
دستمال توالت

همین دیگر
ولش کن
حالا چه کار می کنی؟
 
زیرشلواری حمیت آقا (+)

برادرم هم برای خودش یک معمایی است. بار آخری که بلاگش را بستند. 2500 تا در روز بازدیدکننده داشت و بعد بی خیال همه چیز شد و تب نوشتن درش خوابید. حالا می خواهد انگار دوباره سوی گمشده خانواده ما را یعنی آن قسمتی که بابایم همیشه تکذیبش می کند را به همه نشان بدهد. بروید یک نگاهی به سایت (+) بیاندازید تا پستهای جدیدش برسد...
 
انگشت اشاره ام را بریدم
همانکه مسیر را به من نشان می داد
نوکش را آتش زدم
و لب هره گذاشتم
وقتی که با پیرهن آبی گلدار آمدی بیرون
حیاط را ببینی
که از دیدنت چقدر خوشحال است
انگشت کوچک ام را بریدم
همانکه مهربان تر است
پایین پنجره سوراخ بود
سوز می آمد تو
همانجا گذاشتم
سردت نیست؟
شستم را بریدم
همانکه توانا است
بیا بگیر
برای باز کردن پیچ های خیلی سفت
گشودن بطری
کف دستهام را
که جاده‌های گم و ناپیدا داشت
به دشتهای تو بخشیدم
واقعن بدون راه
راه رفتن اسب‌ها
در زمستان سخت است...

مردی بدون دست
توی کوچه ایستاده است
منتظر
و تو
 هرگز
مچ و ماچ و موچ دردناک را
صدا نمی‌ زنی
 
این خیلی مبهم است
این درست نیست
انگشتهای دست چپ من
بیخود
چرا برای سینه راستت بهانه می گیرند؟
 
آمد
توی دامنش گل بود
و روی دامنش گل بود
و چین چین آبی پوشیده
آبی گلدار
من هیچ چیز نگفتم
من سیاه و خاکستری غمگین پوشیده بودم
با آبی و گل و اینها
نسبتی نداشتم
رفت

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM