Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
هی ما
دیگر ما
دیوانه هایی
منحصر به فردیم
از آن جور خوبش
که خدا
به فرشته نشان می دهد
و حوری زیبای توی بغلش
" ببین این دیوانه
ببین این دیوان "
و ما به عذاب کشیدن افتخار می کنیم
به تنها ماندن عادت
از بزرگی کوچک می شویم
شعر می گوییم
مقاله می خوانیم
لای دامن زنها اگر که باز بماند
به ران برهنه نگاه می کنیم
بیا
بیا
بیا
بیا
همه افسوس ها خوردنی هستند
دلی از عزا در می آوریم
 
دستم التماسی جامد است
که مثل نفتالین
در شکافهای لباست
بخار و دیوانه می شود
چشمانم پروانه اند
و صدای نفسهایم باد است
که در تو می نوازد
چون سهره ای
در
آغوش جنگلی
 
شعری بنویسم آیا
که شبیه آنجای زنها باشد
می تواند شعری
شاید
آنقدرها زیبا باشد
شعری آخرش می نویسم
آیا؟
که وقت مردن
به آقای مرگ بدهم
وقت زنده شدن
به خدا
توی بیمارستان
به مادر آینده ام
بدهم
که مرا فوری می گذارد
روی پستانش؟
شعری زیبا
بنویسم آیا؟
مرا قتل عام نمی کنند
روی تنم یادگاری
روی ماهیتابه
روی بخاری
آیا؟
فرصت هست
- فرصت نیست...
خیلی ممنونم که با من صحبت کردید

 
فکر می کنم پیچیده بودن دنیا یک طور خنده داری توی بی نهایت ساده بودنش است.
 
شرمنده ام آقا من نمیدانستم دریا چه شکلی است. من فقط آمدم اینجا چون بابای بابای پدرم که لاک پشت قدرتمند راستگویی بوده. گفته بود که آن طرف دنیا دریا نبود. حالا اتفاق بزرگی افتاده. ولی من آن را به پسرم نمی گویم. بیا راه بیافتیم اگر این طرف دنیا نبود حتما آن طرف دنیا دریا هست. احتمالا پسر پسر پسرم که می فهمد که آنور هم دریا نیست به پسرش همین را خواهد گفت. پدر پدر پدرم اشتباه کرده لاک پشت ها وقت راست گفتن ندارند...
 
به نظر شما شورت فروغ فرخزاد چه رنگی بوده؟ فکر می کنم برای شناختن هر کسی آدم اول باید رنگ شورتش را بداند...
 
فکر میکنم هیچ دلیلی برای غمگین بودن وجود ندارد برای خوشحال بودن هم همینطور...
کلا هیچ دلیلی برای هیچ چیز وجود ندارد...
 
خوش به حال زنها که لااقل یک کار خوب توی زندگیشان هست که می توانند انجام بدهند...
 
همه آدمها می خواهند هی به آدم نشان بدهند خوشبختی یعنی چه. این خیلی کار خنده داریست. آدم باید قبل از اینکه مطمئن بشود یک چیزی وجود دارد نر..د و ملت را دنبال خودش راه بیاندازد...

 
هر چقدر آدم تلاش کند زودتر میمیرد و اگر تلاش هم نکند باز هم زودتر میمیرد. کلا زندگی خیلی طولانی است...
 
شاعر ها ناتوانترین آدمیانند. و آدم هایی که قوی هستند و ادای شعر گفتن در می آورند مثل بقیه آدمها و مثل همه شاعرهای واقعی دروغ می گویند پس شاعر ها با آدمهای عادی فرقشان این است که نمی دانم فرقشان چیست نمیدانم...
 
فکر می کنم که این مساله که دیگران می میرند. هیچ دلیل نمی شود که من هم به مردن امیدوار باشم. نابودی از آن موهبت های کیف دار است که جهان از انسان دریغ می کند...
 
و در کویر می نشست باد بر یک دوش و آسمان بر یک و رو به سوی دریا داشت گفت "آنانکه می دوند می ایستند روزی. آنانکه ایستاده اند می نشیند و هر نشسته ای را روزی تقدیر رفتن در راه است..." پس گفت " فعل از پی فعل می آید و این افعال در سرنوشت ما بی تاثیرند"

 
از جمع ملت بی معرفت کِسی
دیگر نزد به موبایلم اِس اِم اِسی
افتاده او به کفم بی صدای زنگ
Siemens مفلسی به حسرت یک Nokia کِسی
 
سپیدی پاکی نیست
سیاهی نیز
پاکی رنگ ندارد
زیرا وجود نخواهد داشت
 
فکر می کنم اگر آدم از بالای یک چاه خیلی خیلی بلند سقوط کند آن تو لااقل باید کمی داد بکشد تا دیگران بفهمند که از این وضعیت زیاد هم راضی نیست...
 
به دادم برس علیرضا امشب شب چندم است؟ یادم نیست...
به دادم برس علیرضا...
 
آدم به هیچ جا نرسیده باشد خیلی هم از اینکه به جایی رسیده باشد که نمی داند کجاست بهتر نیست. آدم به هر حال گم است. مثل وقتی که رفته باشد توی یک مملکت دیگر و دنبال چیزهایی بگردد که دیگر نیست...

 
روزی باران آمد
و سار از شاخسار
پرید
باران را دوست داشت
ولی پرواز را بیشتر
 
روز بعد مردنم
موقع رفتن حمام
پشت گردنت
یک دماغ بسیار بزرگ احساس خواهی کرد
و وقتی که داری
آنجایت را
لیف می زنی
دست سرد یک مرده را
روی دستت
احساس خواهی کرد

 
بیا
این شعر را برای تو
نوشتم
با وجود اینکه با من دیگر
مهربان نبودی
تا کن بگذار لای پستانت
ا برای ابد بوی خوب بگیرد
 
کاش آدم می شد سرش را بگذارد آنجای دخترک پشت صفحه Windows میگرفت میخوابید بعد در سیتم را می بست و پشت صفحه اش هم می نوشت در این کامپیوتر را باز نکنید. کاش یک دکمه کوچک برای Hibernate کردن خودم داشتم. باتریم دارد تمام می شود...
 
به خودم میگویم و بعدش از حرف خودم پیش خودم پشیمان می شوم یعنی میگویم این نوشت برای روز مبادا یادداشت توی زندان کار خیلی احمقانه ایست ولی چاره ای جز نوشتن ندارم آدم نباید بگذارد که شکست بخورد وقتی هم که شکست میخورد نباید به روی خودش بیاورد...

 
تو را می پوشم
مثل چارده ساله ای که اولین
شورت توریش را می پوشد
با اختیاط نرم
دور از تمام ناخن بلندش
و دور از چشم مامان
 
زمان کوتاهی بعد از
مدتی گذشته از آنکه
و دیگر
من در
باره خود
که دورم
کشیده بودم از
دنیا
شکست خورده بودم
سپاه تو
آمده بود
تا مرا فتح کند
قلعه کوب ها
دروازه را خراب کرده اند
تو داری توی من می ریزی
 
کجا می رویم داریم؟
این احمقها چه می گویند؟
اینجا چرا انقدر تاریک است؟
شما هم واقعا چیزی نمی بینید؟
هی خانوم
شما که دامنتان انقدر بوی خوبی دارد
شما هم کورید؟
با من حرف نزنید
به من هیچ چیزی نگویید
بگذارید به حال خودم باشم
 
فکر می کنم حالا می فهمم مردن یعنی چه. مردن همین شنیدن حرف آدمها و نتوانستن برای دست زدن به تنشان است. و فکر می کنم وقتی آدم میمیرد هم همیشه یک امید کوچک هست مثل حالا. که درد می آید اینجور امیدها مثل طنابی می ماند که آدم را با آن از سقف آویزان کرده اند نه میگذارد آدم رها بشود بخورد زمین نه اینکه فایده ای دارد و فقط درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد می آید.
درد...

 
خیلی خوبه آدم یه چیزی بنویسه که هیچوقت Publish نمیشه. مث این میمونه که با یه دختری بری بیرون که بدونی هیچ وقت با آدم ضایعی مث تو نمیخوابه. دیگه لازم نیست آدم یک ساعت موهای همه جاشو بتراشه...
 
اگر یک مردی بخواهد حال یک دختر خیلی من_متفکرم را بگیرد. می تواند جلوی همه برود و به او بگوید ممنونم خیلی کیف داد. آنوقت اگر هم که چک بخورد باز هم دخترک هر وقت او را ببیند اعتماد به نفسش را از دست خواهد داد...
 
زنهای خسته خوبند
عرق می کنند
شل می شوند
بوی خوب می دهند
و می فهمند
معنی اینکه آدم می گوید
دلم گرفته
یعنی چه

زنهای شاد خوبند
لپهایشان قرمز است
دستهایشان چاق است
بوی خوب می دهند
و می فهمند
معنی اینکه آدم میگوید
چقدر دلم تنگ شد
یعنی چه

کلا از زنها خوشم می آیند
 
نوشته های امروزم حال خوبی دارد یکی دو روزست نمی توانم Publish کنم خیلی خوشحال نیستم ناراحت هم همینطور. الان دارم عکس دوتا زن لخت را می بینم که دارند خیلی محترمانه سینه های هم را دست می کشند یک طور خیلی آرامی که اصلا درد نمی آید یکطوری مثل طوری که آقا بزرگم برای وضو دستش را روی آب می کشید. فکر می کنم که آدم خوبی بود. فکر می کنم اکثر آدمهای خوب دنیا مثل هم هستند چه این دو تا زنی که آرام و محترمانه روی سینه های هم و چه پدر بزرگ که محترمانه روی آب دست می کشید...
 
فک کردم
به آسمون که
اینکه
هر جاتو دیده باشم
دلیل نمیشه
به آسمون قسم که قرار مون همین بود که
بد بود
به دریا قسم که موجات بهتره
که روی ابرات رفته باشن
دستات تنها نباشه
حتی اگه من
تنها
زیر بارون برگ
رفته باشم

 
پرس و جو کردم
بی دلیل از
ما...
که رد سنجاقکی که
شهابی از
آسمون
خدا خونه امون
رد شد
چی بوده؟
-پر پر شد؟
ماه به هر کی هر کی شو که جوابی نمیده
به مردای سر به آسمون گریه حالا
بیش

پرس و جو کردم
بیخودی از
...با
که برگ زردی که
غیژ غیژ
ریخت از
شاخه امو
کجا ورداشته؟
-رفته؟
-جداً؟
باد به هر کی هر کی شو که جوابی نمیده
حالا درخت لخت توی بارون مونده باشه حتی
بیش

پرسیدم
بیخودی از
دش...
که اسب سفیدی که
گام گام
رد شد از کناره هام و
های بادِ تو یال و
بوی توی موشو و
به صورتم زد
کجا رفته؟
-رفتن؟
دشت به هر کی هر کی شو که جوابی نمیده
حالا سوار بی اسب سفیدش مونده باشه اما بیش

"پرسیدم
زیاد پرسیدم
پرس و جو کردم
صدا زدم
کسی جوابمو نمیداد
تنها نیستم
تنها نیستم
ولی
خسته ام حالا دیگه
پیر شدم
واسه جواب سئوالا
حالا
...ساکت باشین"
 
دربان در را بست
پاسبان در را بست
پلیس راه را
کوچه خالی بود
مرد نا امید گریخت
مرد تنها تنهاتر شد
 
حرکت
یک فریاد است
من
سکوت پیشه خواهم کرد
 
وای چقدر باد
چقدر اسب
چقدر رود
چقدر درختهای سبز و آبی رنگ
میان شعرهای من در آمئد
وقتی تو آمدی گاهی

 
باشد
به راه می آیم
بیا
حالا

 
خیلی ها هستند که فکر می کنند یک معنی برای زندگی وجود دارد. خیلی های دیگر هم هستند که حتی شب نیز خواب نمی بینند چه برسد به روز...
 
ما مردها موجودات به شدت خوشبینی هستیم. حتی جمله ای مثل ریخت نحست را دیگر نمی خواهم ببینم. می تواند ما را به اینکه یک روزی آنجایش را نشانمان بدهد امیدوار کند...
 
فکر می کنم زنها هر چقدر بیشتر دعا بخوانند سبیلشان بلندتر می شود...
 
با من شوخی نکنید
به من راه ندهید
محبت نکنید
تحویل نگیرید
من عمیقا ظرفیتش را ندارم
 
همه می گویند غمگینیم. گه خورده اند همه. من تنها غمگین هستم. بی همتایم و هیچ کسی حق ندارد شبیه من باشد...
 
حد اول
در فاصله من
تا من
در اپسیلون یک
کوچک که آنرا زندگی نام نهادیم
حد دوم
در میان عشق و تنفر
که گرچه کوتاه است
ولی کمب جایش
کیف می دهد
حالا
که درد می کند گاهی
 
فکر کن
که دستهای من
من هستم
در میان دو پستانت
فکر کن
چشمهای من
کلمه های عزیزم
و حرفهایی که دوست داری من
هستم
جز من
هیچ کس دیگر نیست
هیچ چاره ای نداری
راحت می شود این طوری
با من خوابید
 
و درد در همه جایم دارد
به بیحسی عمیق تبدیل می شود
احساس می کنم
که دنیا نمی آمدم
خیلی بهتر بود

 
و دستش را به دیوار گرفت. تلو خورد و افتاد. زنها به او خندیدند. گفت "هر هر ! هر بار که زمین می افتم تا فیها خالدون همه اتان را می بینم" خاک را تکاند توی تاریکی گم شد....
 
می دانم آفتاب که بیاید دلت برای سایه سیاهی که روی دیوارت افتاد تنگ می شود. سایه های روز شبیه هیچ سایه ای در شب نیستند اهمیت نور را فقط سیاهی ی سایه که از تمام سیاهها سیاهتر است می تواند نشان آدم بدهد...
 
مثل چراغ توی شب
شبها
به نور اتاق تو
زنده می ماند
من سایه
روی دیوار
 
فکر می کنم کاملا استدلال لزبینها را درک می کنم. ما مردها جدا ارزش اینهمه فداکاری را نداریم و برایمان هیچ چیزی به جز سکس اهمیت ندارد. ولی حالا الله وکیلی حال می دهد؟
 
مثل درخت
دستهای تو
توی موهای من روییدند
و مثل چشمه
چشمهای تو
و مثل گرگ من
همه جای تو را بوییدم
حتی آنجایت را
 
چرا درباره همه چیز همه حرف میزنند جز چیزهایی که خیلی مهم است و کسی درباره اش حرف نمی زند...
 
همه فردا
همین امروز است
کپی شده
صاف شده
بر
سطح زندگی
همه امروز
همین دیروز است
کپی شده
صاف شده
بر سطح زدگی
دور گردش تا
روز دنیا آمدنم
 
پرواز کن
پرواز کن
من را
آواز کن
می آیم

 
پدر من
یک توهم بزرگ دارد
توی توهمش من
شریف می روم
محمد خوشحال است
حمید سر به راه شده
توی توهمش عاشق بوده
و درک می کند
چرا باران باریده
پدرم در توهمش حتی
برای احمدی نژاد هم دلیلی مبرهن دارد
برای سربازی محمد
برای مشروطهای من
برای کار
برای زندگی

می رود تو حیاط
هر چه سیگار دارد می کشد
به گربه غذا می دهد
و التماس می کند
انرژی مثبت به او بدهیم
پدرم هم تنهاست
همه تنها هستیم
 
همیشه به آدم می گویند آرام باش آرام. خیلی مهربانند ولی نمی فهمند که آدم چرا اینطوری است. خیلی خوب است که آدم نادان باشد...
 
فکر می کنم اگر ظراحی سوتین را مردها به عهده بگیرند یک فکری برای قزن پشتش می کنند که انقدر موقع باز شدن پدر آدم را در نیاورد
 
سلامت را
که می خواهند پاسخ گفت
سر ها در گریبان است
 
یک لحظه هایی آدم هست
و یک لحظه هایی آدم نیست
و یک لحظه های دیگری هم هست
که فکر می کند آدم
هست
اما نیست
و فکر می کند آدم هست
اما نیست
و بین آدم و انسان
و بین فهمیدن و نفهمیدن
بین جنگیدن و نجنگیدن
یک لحظه هایی هم هست
که آدم
می داند
می فهمد
می خواهد
می داند
و کلی از می های دیگر
کلا
یک لحظه هایی هم هست
بیخود امیدوار و نا امید نباشید

 
مادر

Elliott Erwitt / Magnum Photos

همسر عکاس و بچه شش روزه اش

Labels:

 
اینکه زنها یک تکه از شکمشان را برهنه می گذارند خیلی فکر خوبی است فکر آدم به هر طرفی که برود به جای خوبی می رسد...
 
یک داستانی می خواندم از بورخس راجع به اینکه وقتی آدم میمیرد اولش نمی فهمد یعنی هیچ چیز تغییر نمیکند. تا آدم یکهو هول نشود بعد کم کم همه چیز شروع می کند به محو شدن تا وقتی که هیچ چیز توی دنیا نمی ماند. امروز از حمام که آمدم کمی سرم گیج می رفت. هر چه هم نگاه می کنم برس مویم پیدا نیست...
 
همه آنچه گفتنها
و اینکه با و شاید
و حتی تا اینکه
می فهمی ؟
همه کلام لام میم نون
من
گرفته است
می فهمی ؟
 
فکر می کنم لحظاتی در زندگی انسان هست که آدم فکر می کند زندگی واقعا ارزشش را داشته و لحظاتی هم در زندگی آدم هست که به اشتباهش پی می برد...
 
درختهای ولی عصر
و زنهای بی پیرهنش
و بوی زندگی که میان خیابان پیچیده
 
دلم دارد می سوزد
و خوشحال می شوم که از آن
حال می کنی
همیشه می دانی
حال کردن زنها
مرا خوشحال می کند
 
یک لحظه ای وجود دارد در زندگی هر زنی و آن وقتی است که شورتش را ایستاده دارد در می آورد و شورتش به فاصله چهارده سانتی متری زانویش رسیده. فکر می کنم در آن لحظه در یک بعدی از فضا یک انفجاری روی می دهد که خیلی بعدها کشف خواهد شد مثلا ممکن است به رشد بیماری ام اس و یا صرع در مردها ربط داشته باشد. خیلی از این مساله خوشحالم که زنهایی که این مطلب را خواندند احتمالا در آن لحظه به حرفهای من فکر می کنند احساس خوبی به من می دهد...

 
یک ترانه خردسال ساده
یک کویر بی انتظار مغموم
دستهای من
در سایبان لبهای تو
خوابیده اند
 
داشتن به انسان لذت نخواهد داد. تنها دلیل لذت، نداشتن دیگران است. واین لذت با دردی همیشگی خواهد بود. شرم گرگی از خوردن تن برادر...
 
همیشه یک
کاش کوچک
برای آدم می ماند
که بگذارد روی تاقچه
همیشه آخرش یاد آدم می آید
آنجایش را نه
آنجا را هم می شد
همیشه آدم فکر می کند
تمام می شود
ولی
همیشه آدم فکر می کند
که باز
اما
همیشه یک سیب کوچک
توی پیشدستی هست
لبخندی
در پیاله چشمانت
 
فکر می کنم حالا که آدمها به هر حال وقتی چهل ساله می شوند. پشیمانند و حالا که قرار است پشیمان باشند بهتر است که زیاد نگران کارهایی که می کنند نباشند...
 
خواب دیدم
خواب دیدم
خواب دیدم
ولی نمی خوابیدم
 
گفتم فرهاد خواهم شد
کاشکی بودم
با صدایی از قماش
اعتماد و عسل
گفت تا خسته و تنها
با سازی کوچک
در حسرت گلایل پژمرده؟

گفتم بامداد خواهم شد
کاشکی بودم
عطر عبور نور از میان گیسوی مردم
با کلام باران
پولادی طلا کوب
گفت تا نمور و بی پا
بر آستانه نبودن ناشناخته؟

گفتم حیوان خواهم بود
کاشکی بودم
گفت بر سر سفره تن انسان؟
گفتم انسان خواهم بود
کاشکی بودم
گفت آغشته دست بر دم حیوان؟
گفتم مردی
گفت دشنام زمین به آسمانی ابری
گفتم زنی
گفت فریادی دردی بی امید صبری
گفتم تنها خواهم بود
گفت خواهی ماند
گفتم خواهم بود
گفت نخواهی ماند
گفتم نخواهم بود
خندید و هیچ نگفت
در میان گریه هایش شنیدم
نمی توانی
نمی توانم
 
به عقیده من
به عقیده عقده های من
گلوله های کوچک سیاه رنگ
فریادهای چرک زیرپوستم
جهان حق ندارد تو
حق نداری
ما حق نداریم
و هیچ کار

 
یکبار با یکی از بچه ها از خانه هنرمندان می آمدیم من مثل همیشه جای آخیش گفتم "مرگ پایان تمام پرسش هاست" یک آدم جالبی کنار من بود با اعتماد به نفس زیاد گفت"پاسخ تمام پرسش ها؟" گفتم" نه فکر می کنم پایانش" یکجوری غمگین شد گفت" خیلی درست نیست خیلی درست نیست" و حالش گرفته شد. این بود خاطره من
 
فکر نمی کنم حرف بیشتری برای گفتن داشته باشم ولی چاره ای جز گفتن ندارم. مثل رقاصی که قبل از تمام شدن آهنگ، آخرین تکه لباسش را هم در آورده و دارد هاج و واج مردم را نگاه میکند.
 
هی همه در جهت جلب رضایت همدیگر و هی صدای خنده های مرده های بیچاره که هیچ تفریحی جز دیدن تلاش بیهوده آدم ندارند.
 
فکر می کنم برای من تماشای رادیو قرآن از CNN راحتتر باشد. هیچ چیزی سخت تر از این نیست که آدم ببیند آدمها از آدم انتظار دارند باور کند که خوشبختی ممکن است.
 
و حقیقت برای آدمها تلخ است. آد مها پشت اینکه نه با شما موافق نمی باشم ها و فکر فکرش نکن ها و پشت اینجورها هم نیست و پشت فکرش را هم نکن ها قایم می شوند. حقیقت را باید لای سطرهای یک شعر زیبا مثل تن بیهوده لخت یک زنی که اصلا زیبا نیست ولی چاره ای جز برهنه شدن ندارد زیر هزار شورت پنهان کرد و موهایش را تراشید تا کسی صورت واقعی اش را نبیند. ولی شبها چه؟ تنها ماندن ها چه؟ توی رختخواب بعد از رفتن همه مردها یک ملافه ای باید باشد که آدم روی بالش خیس از آب دهان این همه بیاندازد.
 
گفت بگو
گفتم چه؟
گفت همان
و دیگر سکوت کرد
 
اندیشید و اندیشید و اندیشید و اندیشید و اندیشید و اند یشید
و هیچ نگفت
 
چند روز پیش هر دوازده invertor من سوخته بود تلولزیون میگفت هر دوازده معدنچی آمریکا زنده می مانند. شب که آمدم خانه فهمیدم inverter ها زنده مانده اند تلویزیون میگفت معدنچی ها مرده اند. فکر می کنم این دو تا قضیه به هم ربط دارند کلا فکر می کنم هر دو قضیه ای به هم ربط دارد.

 
آدم درست مثل موج می ماند درست در لحظه ای که به جایی رسیده نابود می شود
 
نه همه
نه به آنسان به سادگی
نه با این چرا و یای بی دلیل افسرده
ما به دلیل بی دلیلی
ویلان جهان شدیم
باز
 
می شود آدم
فریادش را
روی دیوار بلند بگذارد
می شود آدم
دستهایش را
توی یک جادستی
میان دو سینه زیبا بگذارد
و بعد توی جیبش
و تا مدتها
بوی خوب ریحان عرق کرده را
همراه داشته باشد
 
فکر می کنم اینکه کسانی روبه باد فریاد میزنند عده ای پشت به باد بیشتر به خاطر جهت باد است تا جرات آدمها. کلا تصمیم آدمها در هیچ کاری تاثیری ندارد. آد مها محکوم به نابودی هستند. خوب این به مطلب اول ربطی نداشت ولی به هر حال چون احساس کردم که حال اکثرتان گرفته می شود گفتم...
 
بیا
مرا ماچ کن
در من فرو برو
جانم را بگیر
داغم کن
مثل گلوله
که در سرباز
 
آ
آ
آ
آ
آ
آ
آ
آ
من دارم
از افتادن آدمها
توی چاهها و هی
تلپ خوردن کون لخت زن توی آبها
و آب بازی بچه های بادها
و جیش کوچک اسب یال دارها
و نیش تیزهای مار بال دارها
سقوط می کنم
 
فکر می کنم انتظار خیلی بیهوده ایست که آدم بخواهد فهمیده بشود. مثل انتظار زنها از مردها انتظار نویسنده ها از خوانندگانشان کاملا مساله بی ربطی است. مسخره است که آدم از کسی بخواهد که او را بفهمد. همینکه می خوانید تعریف می کنید و فحش می دهید کافی است. مثل مردها که همین که با زنها می خوابند و دوست دارند ببینند همه جایشان چه بویی دارد کافی است آدم نباید انتظارهای بی فایده از کسی داشته باشد...
 
برای همه کارها دیر شده کمی ولی برای مردن خیلی زود است...

 
سن و سال
سیب
به قد درختش نمی رسد
 
ستاره برای
شب کافی است
آسوده بخوابید
ما
تا
مرگ
بیداریم
 
برنامه خاصی ندارم
برای هیچ
و دارم توی
هیچ های مداوم دنیا
غرق می شوم هنوز
اینجا غریبه هستم
توی خانه مان هم همینطور
باید یاد بگیرم
بلندبلند
فریاد بکشم
 
برنامه خاصی ندارم
برای هیچ
و دارم توی
هیچ های مداوم دنیا
غرق می شوم هنوز
اینجا غریبه هستم
توی خانه مان هم همینطور
باید یاد بگیرم
بلندبلند
فریاد بکشم
 
فریاد کشیدن یکی از مراحل بعد از درد کشیدن است. اکثر نویسنده های خوبی که می شناسم در مراحل بعد از درد کشیدن هستند...
 
فکر می کنم تنهایی احتمالا یک احساس درونی است یعنی ربطی به اینکه چند نفر با آدم باشند و اینکه زنی که با آدم خوابیده چه بویی دارد یا پستانش چقدری است ندارد. آدم تنهاست چون تنهاست یعنی اینطور دنیا می آید. مثل مرده های ژاپنی توی فیلمها که توی کاسه های آب و آینه تنها هستند آدم دست و پا میزند و درست همان لحطه ای که فکر می کند رسیده و یکی هست. عمیقا در می یابد که از این دور باطل راهی به بیرون وجود نخواهد داشت...
 
فکر می کنم وقتی یک نفر به آدم می گوید تو که قدت خیلی بلند است احتمالا سرت میخورد به کون خدا آدم نباید درباره نظر خدا و اینکه او اصئلا با کون لخت و اینکه احتمالا دارد می ریند به دنیا و اینکه دنیا احتمالا سنده بزرگ او فکر کند آدم بهتر است بزند زیر خنده و بگذارد دل آدمها به کون لخت خدا خوش باشد...

 
باد بی سرزمین نیست بی درخت تا زمینها و جنگل از آن باد است. و باد مال هیچ زمینی...
 
فکر می کنم خیلی از ما مردها اگر شب مست کنیم و دیوانه بشویم ویلان بشویم توی خیابانها بعد یکی را بیاوریم خانه تا توی دامنش گریه کنیم. و نتوانیم. ما مردها موجودات خیلی ضعیفی هستیم.
باور نمی کنید ولی گاهی آدم دلش زار می خواهد بزند و نمی تواند یک احساسی است شبیه وقتی که زنها یک دختر خوشگل می بینند و آرزو میکردند که کاش کیر داشتند.
 
یک جور که نگاهش به نگاهم تلاقی نکند گفت "بچه سال است بگو رعایتش را بکنند" و رفت. بعد که دست دخترک را گرفتم بردم. دیدم نرفته همان گوشه یک جایی سیگار می کشید. آمدم کنارش نشستم. سیگارش را دست من داد گفت "می کنند؟" گفتم"نمی کنند" پرسید"گفتی اصلا؟" گفتم"بدتر میکردند" سیگارش را پس نگرفت رفت دختر را شب بردم در خانه. زیاد حرف نزد باز. توی تاریک و روشن ...
 
آدمها دو جورند عده ای که به بیهودگی دنیا اعتقاد راسخ دارند و عده ای که به بیهودگی دنیا پیوسته اند و فکر می کنند دنیا جای معنی داری است. زیاد فرقی نمی کند آخرش هر دو میمیرند.
 
سرت را بیار بالا مرد
تو سردار ما هستی
و در صدای خش خش دستار و
کیف دستی
در وخامت حماسه در لبهایت
و در وقار لهیده سینه ات
ما
آرامش می یابیم

سرت را بیار بالا مرد
جهان کوچک است
قدر انگشت دانه
مثل سوزن
و ما در
ادامه دامن تو
و ما در
به دنبالت
ادامه می یابیم

سرت را بیار بالا مرد
خوب بودن
خجالت ندارد
بهتر از مردمان دیگر نبودن
تنها بودن
و بوی بد گرفتن از هم
خسته بودن
و لپ لپ فروختن عرق و چرک
سرنوشت نوشته ما بود

سرت را
بالا بیار مرد
دنیا برای فتح کردن جایی نداشته
و ما می دانیم شکست یعنی چه
 
دستهای من کوتاه است
صدایم خالی است
سردم
و در مانده هر دمی که با من
مهربان باشی
من هیچ چیز برای تو نداشتم
ندارم
نخواهم داشت
فریب اینهمه حرف
اینهمه کلمه
که می روند از من بالا
نباید گفت چیز زیبایی است
زیر خاک نرم
یک رتیل خفته است
بی اختیار از پریدن
به سوی پروانه

 
همین و بس
بس و همین
بس و بس و همین و بس
همین و بس
ثمین ثامن الحجج
شکستن اراده ها
 
برابری
برابری
عدالت
مردم
آزادی
عشق
آشغال
توالت
جنگ
سکس
سکس
سکس
کثافت
سیاهی
دروغ
کدورت
نیستی
سیاهی
سیاهی
پیری
نتوانستن
خسته
مرد
مرد
همینجور بزرگ می شوم و کلمه ها با حقیقت مماس میشوند
 
دلم از کلمه نمی آید
دلم از پیچیده قرمز در
که برایت بیاورم
به روبان صورتی
کلمه ها هم
مثل تو
جاندارند
حرف می زنند با من
می گویند
نمی خواهیم
مال کسی باشیم
گناه دارند
حیوانکی هستند
عاشقانه ها را امشب بیخیال شو
بگذار این بچه های کوچک
در حیاط با هم
بازی کنند
 
صدای بال بال یک فرشته در هلاکتی
صدای خش و خش
میان پای زن به صف
صف عظیم شیر پاکتی
و رنگ قرمزی که بوی خوب
تن جوان دختری میان ژاکتی
جهان همین و آن و
غیر این و غیر آن
جهان نبود

رتیل و تیغ و
تیغ تیغ و
خار و
میغ و
تق
طلسم مردن کسی
ستم به غایتی

زنی هزار F
سر مزار مردنی
ولادتی
از این سری از آن
تنی
به غارتی
و باز هم
حکایتی
کنایتی
شقاوتی
صلابتی
عنایتی
لطافتی
S ای
و T
همان و
جز همان
جهان نبود
 
هیچ چیز برای همیشه تمام نخواهد شد. چرا همه جمله هایی که شبیه رویا هستند. بعد یک مدتی که آدم به آن فکر می کند شبیه کابوس دیده خواهند شد. این خیلی نامردی است این غیر قابل تحمل است برای همین غیر قابل تحمل بودن و نامردی بودن است که ادامه پیداکردنش هیچ خوب نیست...

 
"سعی کن آن باشی که نمی توانی" این گفت و بر آسمان شد...
 
درخت
گفت
درخت گفت
درخت
و باز گفت درخت
و هی جز درخت
چیز دیگری نبود
 
سطل هایتان را بیاورید
دست مست من را بریده اند
و خون دارد از کناره دار ِ
رگ بنفش ضجه می زند
سطل سرخ را بیاورید
سطل زرد را
و کیسه پلاستیک
خون من
توی دریا بریزد دیوانه می کند
در توالت بریزد میگیرد
توی باغچه ها بریزد بنفشه می روید
روی برف بریزد بخار می شود
توی چاه بریزد خشک
با خونم
می شود کلی توی شب
ستاره نگاه کرد
سطل هایتان را بیاورید
خونم
همیشه نیست
تمام خواهد شد
 
آدمهای بد معمولا توی رختخوابشان نمیمیرند آدمهای خوب هم همینطور همه وقتی میمیرند که اصلا انتظارش را ندارند...
 
جهان جای تنها و تنگی است
بین نبودن و
نابودی
جهان برای هیچ کس جا ندارد

 
می دانی سنجاقک ؟ خوشحالم که اینطور فکر می کنی. اینجور فکر کردن باعث می شود که پرهایت دیرتر بریزد. زیاد درباره حرفهای من فکر نکن. ما قورباغه ها چاره ای به جز حرف زدن نداریم. حرف زدن ما را آرام میکند. مثل آب رودخانه مثل چیزهای دیگر. نترس ما نمیمیریم. بدبخت نمیشویم یعنی همینطور که هستیم می مانیم ما قورباغه ها حتی بعد از مردن هم زیاد در حرکاتمان تغییری ایجاد نمی شود...
 
هیچ از اعتراف کردن خوشم نمی آید. احساس بدی به آدم دست می دهد. یک احساسی مثل اینکه دکتر یک انبر فلزی را بزند به دندان آدم و دندان آدم یک صدای کر خاصی بکند. فکر می کنم اینکه اینجا مدام اعتراف می کنم بیسشتر برای آزار دادن بقیه است. حرف راست کون آدم را یک کمی می سوزاند ولی خار و مادر دیگران را سرویس می کند. چشمهایشان پر اشک می شود و نگاهشان را از آدم می دزدند.

 
صدای هل من ناصر
یا حسین
یا مهدی جان و
بعدش
یا زهرا
و بعدش
صدای یک تق بزرگ
 
کمی بعد از
همینکه
و کمی بعد از
برای اینکه
بین شاید
و نرسیده
من ایستاده بودم
تو روی اوج
قله های حتما بودی
 
دلیلی ندارد که
و به هیچ وجه نمیشود
اما
بیا و
حالا
می دانی
خودت هم که
 
با شهرام(+) موافقم منی که همیشه به اروتیسم توی کارهایم معروفم هیچ وقت نمیتوانم یک همچین متن به شدت تحریک کننده ای بنویسم. قسمت قشنگش این است که خانم شایق از اول تا آخرش حتی یکبار هم از کلمه کس استفاده نکرده. شبیه این را فقط توی کار چوبک سراغ دارم:

"اگر فوتبال بانوان باشد، ما هم كف مى زنيم، ولى اگر در آنجا آقايان هم باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، جيغ بزنند و نشئه شوند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شركت كرد، چرا كه منجر به مريض شدن آقايان مى شود"
 
درخت
صبح
گلوله
زن
پستان
مستی
تمام شعرهای کوچک من
تمام مهربانی شما
که هر روز یک چیز را میخوانید
 
هیچ دلیلی ندارد که وقتی آدم از زندگی راضی است بیشتر عمر کند و وقتی از زندگی بیزار است زودتر بمیرد. طبیعت همیشه آن چیزی را به آدم می دهد که اصلا نخواسته...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM