Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
شب
توی اخبار گفت
از خبرها فهمیدم
گفت
جوان درازی
و عکس من را نشان می داد
گفت جوان دراز غمگینی
و عکس من را نشان می داد
با خودم گفتم
شت
این
با خودم گفتم
نه
گفتم
وای
زنگ زدم به خبر
آقای مجری گوشی را برداشت
گفتم
وای آقای مجری
زنگ زدم به ضرغامی
عزت گوشی را برداشت
گفتم
وای عزت
زنگ زدم ریاست جمهوری
محمود گوشی را برداشت
گفتم
خاک تو سرم محمود
زنگ زدم به خودم
گفتم
به خودم خبر دادم
که تی وی گفته
دیشب مردی
گفت
یعنی خودم گفتم
این برنامه را فقط
خندید
گفت
این برنامه را فقط
 
شکوه ساختنی نیست
شکوه تخمی نیست
موهایت را دوباره گوجه ای کنی هم
راهش نیست
گفتم که
برای باز کردن
فک بسته سگ
دیلم احتیاج هست
 
من
شب را می گویم
منظورم تو نیستی
مو هایت اصلا مهم نیست
خواستی برو کله ات را بتراش
شانه هایم را
بالا می اندازم اگر تراشیدی
صدای چک چک آب
یا مال شیر خراب است
یا شاشیدن یک قندی در کوچه
یا من
که بی تفاوت به تو
درباره شب
گریه می کنم
 
روی دیوار
عکس یک اسب کشیدم
فکلی شد
پرواز کرد و رفت
روی دیوار عکس یک گل کشیدم
شهید و پرپر شد
روی دیوار عکس یک
شیر کشیدم
خوابید
عکس یک امام کشیدم
بیمار است
تنهایی بد نیست
عکس زیبایی
از خودم کشیدم
و به عنوان آینه
از آن استفاده خواهم کرد
 
اقیانوسی را پوشیده
جهانی بر دوشم
من کوشم ؟
یعنی این
هرکول کس کش کجا رفته ؟
 
پرومته Parayem

با لحنی خفن من
به عقابی که بر سینه
گفتم
چشمهایم را نه
زیرا برایش گریستن افتخار من است
دستهایت را نه
گفت
دستهایت را نه
زیرا پرنده ای
پر می زنی و می گریزی
گفتم
سرم را نه
اگر سرم دیگر
چی را بر آستانش بگذارم
گفت
آهان پهلویت
بعد پشیمان شد
مزه جگر تلخ است
گفتم
کیرم را بخور
الاغ لامصب
من از تو نمی هراسم
خندید
گفت
آهان قلبت
قلبت را می خورم
و خوارت گاییده خواهد شد
و این دیالوگ غمگین هر صبح
و این دیالوگ غمگین هر صبح

 
عاروس


Maya Goded

از مجموعه عکسهای روسپیان مکزیک

Labels:

 
اگر سوپرمن می توانست
آه اگر سوپرمن
در جنگ کربلا
سرباز حضرت بود
آه اگر
شمشیر اکبر
لیزر داشت
کمی رنگ آبی
آبی روشن
ل ابه لای سبز
اگر کمی آب بود آنجا
بچه ها
عباس
هیچکدامشان نمی مردند
اگر سوپرمن
با اس بزرگش
توی کربلا بود
داد می زد
"آقا آقا رخصت
آقا آقا شمشیر"
غربیها
معنی سرنوشت را نمی فهمند
غربیها دنیا می آیند
می میرند
و معنی سرنوشت را نمی فهمند
جهان مهربان است
با احمقها
اگر سوپرمن در کربلا بود
بچه ها
از آستین آبیش می نوشیدند
روی پای دوست دخترش می نشستند
و دماغهای کثیف را
با آهار سفید پیرهنش
پاک می کردند
و از او می پرسیدند
"Lois Honey
Do you know
what kismet mean?"
 
روی ابروهات
اشگ های من را نوشته
لا به لای در موهات

مهربانی کوچک
توی سینه صخره ها جوانه زده
آواز کوچک در باد
هق هق زنانه
در ترحیم
زیبا شده
رشد کرده
سبز شده
و هرگز نخواهد مرد
این قانون طبیعت است
این
قانون طبیعت است
 
من از دنیا راضی هستم
حالم خوب است
خدایا دست از سرم بردار
 
بالای پنجره دیوار است
خوب
بالای پنجره دیواریست
بالای دیوار
شاخه درختی
و روی آن
همین روی آن مرا
امیدوار می کند
خط می کشم روی میله ها
یک دو سه
هزار بی نهایت
و مردم برای
خطهای روی میله ها
کامنت می گذارند
نباید فراموش کرد
روی آن را
نباید فراموش کرد

 
تویوتا
تویوتا
به فریادم برس تویوتا
دیشب
خواب بالزاک رادیدم
خواب اینکه از
هره آویزانم
باران سیاهی آمده
و اینکه چترم باز نمی شد
دیشب خواب دو تا گربه دیدم گربه کوچک
که روی صورتم بودند
و رد پنجولهای آبیشان
خرت
من رامی سوزاند
دیشب
تیزی یقه ام
گلویم را برید
و مدادم دستم را
قلم کرد
تویوتا
تویوتا
صدای من را میشنوی تویوتا؟

 
My Very Dear Country I love you بعد علامت غصه بعد علامت قلب

خدایش بیامرزد
می گفت
قبل اینکه این کلاغها اینجا
گرگهای لاغری
می گذشته بودند از دشت
افسار در
دستهای خرگوش طفلک
خدایش بیامرزد
می گفت
تقصیر انگلیسیهاست
قبل اینکه این کلاغهااینجا
باران بود
مه
معنیش این است
یعنی اینجا باران بود
باران لوله در بادی
اینجا وزیده بوده
سکوت پیچیده در فریاد
خدایش بیامرزد
می گفت
قبل اینکه کلاغها اینجا
و پنکه ها روشن
این دشت
باد داشته
گوسپند داشته
گرگ منفور دندان تیز
و اژدهای مناسب پیکار
خدایش بیامرزد
می گفت
قبل اینکه کلاغها اینجا
اسبهای سفید بسیاری
اسبهای زیبا
بسیار

قبل اینکه این کلاغها اینجا
خوب باید اعتراف کنم کمی
خودش می گفت
زیر کون اسبها سیاه بود کمی
و یال سفید داشتند ولی
قبل اینکه این کلاغها اینجا
کلاغهای شاخدار شاشنده
این طویله
طویله ای بوده
و اسبها
چلچراغ باغش بودند
در شکه هایمان معروف
عاداتمان مالوف
علوفه مان کافی
دشت سبز افریقا
چند دانه شبدر
خروس نشان اسبی
نشخوار بعد از ظهر

می دانی مشکل چیست ؟
پشت شیشه های طویله
باران بود
روی خط آب باران بر
فکر می کردم
کی این کلاغها؟
یعنی از
کی بود که این کلاغهای بی معنی
اینجا بودند؟
چه کسی اول
اسم این کلاغخانه را
طویله گذاشته؟

دیگر اینکه
یعنی من
خسته هستم از
آن بیرون
توی باران
در کمال خوشبختی
انتخابات است

دیگر اینکه
ماه
نورافکن
لامپ مهتابی
چون برای شعر مردمدار
اتفاقهای روشن
انتظارات است
 
سیب دایره است
پرتغال دایره است
دایره ها
خوشبوترند
خودت برای الباقی
مثالهای مناسبی انتخاب کن
 
طبیعت را نمی پذیریم
در گردهماییمان با خدا
مشت خود را محکم
روی میز کوبیدیم
گفتیم
استکانها تکان می خورد
ما
گفتیم
طبیعت را نمی پذیریم
عنکبوت را
و پروانه را
گوسپند را
و گرگ را
ماهی قرمز را
و گربه را
شیر را
سوسمار را
طوفان را
و سکس را
این یکی را بی خیال شو علی جان
دختری با من گفت
شک نکردیم
روی میز
مشت کوبیدیم
و خدا را گفتیم
طبیعت را نمی پذیریم
استکانها
هنوز تکان می خورد
 
خوش هیکل ترین درخت دنیا
قربانی صلواتی
که پیرمردهای
جلگه
برای سلامتیت
فریستاده باشند
خوشبخت ترین
گوسپندها
خوش هیکل ترین گرگها
قربانت
معصوم ترین
گوریلهای
وحشی جنگل قورباغه
که من باشم
قربان دستهایت برود
 
چیزهایی که نمی شود تغییر داد را بپذیر. این را به همه می گویم و خودم توی کتم نمی رود...

 
اگر خدا بودم
جای تمام آدمها
درد می کشیدم
و از درد فریاد می کشیدم
و از فریادم
دیگران
به رعشه می افتادند
خدای دلرحمی بودم
اگر واقعا خدا بودم
 
عوض نمی شوم
نیستم که
عوض بشوم
وجود نداشته ام هیچ وقت
 
چند شبح
رفته بودم بشاشم که
چندین شبح
با دستهای
بی نهایت
استخوانی
از
داشتم
توالت می رفتم که
چند شبح
سراغم را
از توالت آمدند
از توالت تاریک
تاریک بود
و من از بچگی
از تاریکی
ترسیده بودم
می ترسم

تاریک بود
چند شبح
در
توالت خانه تاریک بود
شاش داشتم
چند شبح
آمدند تو
و در کنار من
در کنار هم
توی یک کاسه شاشیدیم
پیر شده بودند شبح ها
من هنوز بچه بودم
 
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
فکر کردم آیا تکرار یک جمله می تواند شعر باشد؟
به نتیجه ای نرسیدم
 
همینکه من
که گفته بودمت بیا
بیا
همینکه گفته بودمت
که من
که اینکه یا
نرو
بیا
فرصتم کم است
دستهای من
دستهای من
دستهای من
دستهای من
 
وقتی آدم ساده می شود سطحی می شود یعنی. فهمیده نشدن دردناکتر است...
خیلی دردناکتر
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی

 
"به انتظار خود پایان ده دوران مطلقا کس شعر است و جز این نیست" این را گفت "جوک ترکی جدید ندارید؟ مهران مدیری برنامه ندارد؟" بزرگان ماافسردگان مایند
 
نمی توانم
تصمیم بگیرم
کار سختی است
از هر کجایت که
دستم آمد
شروع می کنم به بوسیدن
سعی کن بفهمی ابله
انتخابش
واقعا دشوار است
 
آدم قدر تنهاییش را فقط وقتی می فهمد که خیلی تنهاتر شده باشد
 
سل
صندلی است
فا
فلوت
است
می
خواهم که
لا
به لای تو گردم
سی؟
دو روزه نگذشته از ما و
آهنگ تازه در من
ترانه ها
ترانه ها
بارانی
بارانی
 
اگر آمدی
روی بالکن
فرش می اندازیم
چای می گذاریم
و آب می پاشیم
حیات غمگین را

نور خورشید را در
و صدای گنجشکها را بر
توپهای ارغوانی را با
نرده ها را به
پایمان را تا
اگر بیایی
روی بالکن
فرش می اندازیم

اگر بیایی دوباره
فوتبال
بچه های کوچه را
خسته خواهد کرد
و رد پای دست آدم
می رود روی تنهای آدم
و آدمها
غصه های بی پایان را
فراموش خواهد کرد
چرت است
دلخوشیم ما
شاعرها
به شعرهای کیری خودم
شت
ولی تو بیا
شت
از وقتی که رفتی
سگ توی خانه دویده

 
خونسرد و
با احتیاط تو
مثل یک
جوانه در من می رویی
مثل یک چنار می شوی
صدبار که قطع شوی هم
ریشه هایت
در جان من می ماند
 
تعادل
شبیه عدالت است
چیزهای ناممکن
خارشم می اندازد
صابون بهتری
برای عدالت
وان بهتری
و لیف نرمتر
برای آدم
و برای
دوستهای دختر آدم
هیچ چیزی
جز همین
اینها
امکان ندارد
 
تاریخ
داستان است
هیچ کدام این
آدمهای کراواتی
وجود نداشتند
نه من
جوگرفته نیستم
ولی همین الان
فهمیدم
من اولین آدم دنیا هستم
آخرینشان
و تنهاترین
وضعیتم
خیلی غمگین است
 
به خارجیها بگو
هر چه ساختند
خراب خواهم کرد
بچه هایشان را
زنده زنده دفن می کنم
و اگر مشکلات سکسیم
اجازه دهد
به زنانشان تجاوز
به آنها بگو
من
از سرزمین دیگرم
و دقیقن و عینن
برخلاف آنهام
زبان آنها را نمی فهمم
و هر چه دارند
مال من است
چون که من نیستند
بگو حقوق آدم چرت است
صلح پشم است
و مراعات مطلقن کیری است
بگو
آتشیم ما
برخاسته از کناره های دریا
می گیریم
تا روزی که
به زورش از ما
پس بگیرند
همانگونه که
و نه به این خاطر که
شما کردید
چون کشتن
توی ذات انسانهاست
 
کی پیچیده تر است؟ سعدی یا حافظ؟ براتیگان یا لامارتین؟ ادیسون یا گیتس؟ فکر می کنم تلقی جهان جدید نه بی نهایت ساده بودن که احمقانه است که بی نهایت سطحی بودن است. مخاطب جدید یعنی مخاطب جهان جدید به ذات مخاطب بودنش محق است. حق دارد اگر می خواهد بریتنی را لخت تر و لخت تر ببیند دست کوهن گیتار بدهد یا بیل گیتس را بیاورد توی تبلیغات. فکر می کنم انسان جدید پس از رنسانس آمریکا فهمیده که تفکرات عمیق تا چه حد زجر آور و خطرناکند و دنبال این می گردد که از شر هستی به طور آبرومندی خلاص شود اینطوری در جریان شعر فکر می کنم این شعر براتیگان که

عشق را بی خیال شو
می خوام بمیرم
در طلایی موهات

یکجور پرچم است برای شعر جدید نفی تمام چرات و پراتی که دیگران مقدس می دارند و اکتفا به سطحی ساده به امید اینکه دیگران بفهمند که آن دریایی است. این سطحی بودن در واقع تغییری در ذات نیست کس گفته هر کی گفته لامارتین عمیق تر از براتیگان است. این مطلقا سطحی بودن و نه ساده بودن سطحی بودن. مثل کادوهای تبلیغاتی تنها راه تحمل کردن جهان است. راه فهمیدنش و راه کاشتن. این فرآیند کاشتن مهم است. آدم باید دقت کند. شعرش یک قسمت کوچک از شعرش است. قسمت اصلی از شعر آدم آنجایی است که شعر آدم توی آسفالت ذهن مردم ریشه می زند و درخت می شود. مثال خوب این ریشه زدن به صورت سطحی و کیری مدیری است. مهران مدیری حق دارد که شاعرها را مسخره می کند مهران رقیب ماست. و سلاحش تمسخر است. سطحی نمی شوم ولی سطحی تر خواهم نوشت. اینجا که می نویسم می دانم هیچکس تا اینجای مطلب را نمی خواند. پس می توانم این تهش بنویسم ادر دودور دورودور را دا دادیر این حرف مطلقا سطحی که ناشی از هیچ چیزی جز حماقت نمایی مطلق من و تمسخر هستی نیست یکجور دانه است ذهن شما سعی می کند و از همین چیزهای بی معنی کلمه می سازد. اگر نساخت هم به تخمم من به قدر کافی از نوشتنش کیف کرده ام...
 
سیگار جهان را
با افتخار و حظ
روشن کردیم
رفیقانه چشمکی به ما زد
و با انگشت
اشاره ای
یعنی ممنون
و دودش را
فوت کرد
توی صورتمان
مردمان دویدند
تا لبهایش را ببینند
ما تحمل نداشتیم
کله مان را
دزدیدیم

 
یک ، دو ، سه ، بی نهایت


نماز کردم بر کوه
به یاد کعبه
که کعبه
تاب نمازهای من را ندارد
اقامه ی شب کردم
دویست رکعت
و چار
به یاد روزگارانی

که خوب بود و من
غافلش بودم
قافله از پس می آمد
می خواندم و
می گریختم و
قافله مردم
از پس می آمد
زنگوله ای
به گردنهاشان
زنجیری بر پاشان
و خواهشی
در صداشان
اندوهی با من بود
اما من
می خواندم و می رفتم

" تو کو تو
کو بو ؟
کو بو کی
کو بو تو؟

تو کو تو؟
کو بو
کو بو کی
کو بو تو؟"

خار مغیلان و اینها بود
و ما لایعقل
از سرابها نوشیده بودیم
کسی از نفس نمی افتاد
کسی تشنه اش نمی شد
مردم شترها را
نوشیده بودند
لاشخور شکار می کدریم
جای دال و را اشتباه شد
ما نمی فهمیدیم
مست و اینها بودیم
مست شنها و کوهان
و صدای مردم از پس می آمد
می رفتیم
و کویرهای عالم تمامی نداشتند
می رفتیم
فا و قافمان
پر بود
فرهاد و قابیل
با ما بودند
لام و میم مان مجنون
ما به ها و یا
پایان نداشتیم
ادامه داشتیم
کوه کوه
شانه در شانه
و مردم ما را
نماز می گذاشتند

سه شد
اینهمه عرفانی
کس شر گفتم
یادی از خدا نکردم
خدا هم بین مردم بود
پا برهنه از
پشت سر می آمد
 
شت ممد حیوونی رفته بیمارستان

و مردم زیر لب گفتند
"حسین بیچاره
بیچاره تر زینب
خوش به حال عباس"
و من گفتم
"بیاین بچه ها
اینجا
توی کربلا امشب
عین عاشوراس"
و مردم زیر لب گفتند

غروب
خاکستر بود
با رنگرگهای نارنجی
رنگ رودخانه قرمز
دستهای شمر
گلوی حسین
شانه های عباس
محمد
در بیمارستان بود
تنهایی
تنهایی مطلق
و سکوتی که آدم را
" به فریادم برس برادر"
صدا از حسین بود؟
عباس بود؟
علی بود؟
صدا از علی بود
علی
پسر خدا
بر صلیب
با کله خونی
بابایش را صدا می کرد
 
استکان
ایستاده بود
توی حوض سرخ چاییها
بی خیال پایش
که می سوزد
بی خیال آتشش در جان
استکان ایستاده بود
با لرزش مدام از دردی
خط سوزان سرما در پشت
اشکهای بی تابی بر چشمش
استکان
همچنان ایستاده بود
 
خسته از بسیاران
علی سر روی شانه ی
خودش می گذارد
خسته از بسیاران
همه
در راهی
که دیگرانش گفته بودند
علی در راهی
که از خودش
دست در گردن خودش
به سمت رنگین کمانه که
در خودش
به آخرین قله های
بلند خود
صعود کرده است

 
شعر کوچکی آمده
روی شانه ام زده
مزاحم من نشوید
بگذارید
با همین شعر کوچک
خوشم را بگذرانم
منتقدهای احمق
مزاحم من
نشوید
 
سبک
مثل باد
سال می گذرد از من
پیر می شوم
و در لا به لای
شاخه های درختان
گم خواهم شد
 
هر روز
یکی دوتا پرنده می آید از تو
جیک جیک
تحریک می کند من را
یکی دو تا شکوفه می ریزد از من
میوه می آرد
میوه ی شیرین
میوه ی شیرین زردآلو

هر روز
یکی دو تا پروانه می آید از تو
بال بال
تحریک می کند من را
یکی دو تا جرقه می زنم
شعله می زنم
شعله ی شیرین
شعله ی شیرین زردآلو

هر روز
حرفهای تو
جویبار خنک می شود در من
سبز
آبشار خنک می شود
آبی
پرتغال خنک می شود در من
سرخ

آخرش
سیاه و کبود من
توی جاده می افتم
با رنگهای زرد
رنگهای سرخ
رنگهای صورتی رقصان
در خیالم
 
یک روز
نا آرام و سرد
یک تکه یخ
در مجاورت آفتاب
آب شد
و یک گنجشک
توی برفها یخ زد

یک روز
که طبعن زمستان بود
یا احتمالا پاییز
دنبالم آمد
گفت tnx
گفت well
گفتم Goodbye
نداد جواب من را
حتی
 
احمق بودم
همه چیز در ثانیه اتفاق افتاد
یکی صدا زد
"یک قدم جلو"
من مردد بودم
دیگران همه عقب رفتند
تکراری بود
این شعر را
به این هدف شرو کردم
که گفته باشم
این کار لعنتی
تقصیر من نبوده
توی مایه های بار امانت و
آسمان و
اینها
خوب
اینهم تکراری است
خوب ببینید
منظورم این بود
که دنیا
کیری بزرگ است
در لای سینه های طبیعی
یعنی
اینکه من
به زودی از دنیا
ارضا خواهم شد
و آخرش پاییز است
و کلی حرف خیلی احمقانه
خوب این هم تکراری است
کلا منظورم از این
این بود
که این دنیا کیری است
وحتی مردن من هم
تکراری است
 
گریه های کودک احمقی که برای دنیا آمدن جوگیر تبلیغات احمقانه خدا شده بود

باز هم از توی جنگل
یکی من را صدا زد مامان
یک دیو سبز
با هزار بنفشه خرگوش
و هزار چلچله قرمز
با دستکشهای صورتی
از لای شاخه
ژیک ژیک
صدا زده من را

گفته
جنگلش
کوه و رودخانه دارد
و دختر
به مقدار کافی
و دشتی
که هیچکس
از دویدن در آن
خسته
نخواهد شد

گفته
جنگلش
قدر تمام ببرها
استرایپس مجانی دارد
قدر تمام کویرهای دنیا
آب معدنی
قول داده آنجا
تنها نمی مانی

وعده داده
یعنی نشانم داده
آنجا
توی آبش ستاره دارد
روی شاخه هایش ماه
وعده داده آنجا
از لای پای هر دختری
فانوسی آویزان است
با بوسه هایی که
عمرا این پاقی

باز هم از توی جنگل
صدا زده من را
چرا من را
دنیا نمی آری ؟

 
Fuck را بی خیال
این یوی کوچک و معصوم
در میان فاک
این یوی کوچک مغموم
یوی وحشی آخر
من را
تحریک می کند
 
روزی یک گیاه برعکس توی باغچه رویید. به گیاه برعکس روییده گفتم "گیاه برعکس رویده دنیا اینوری است یعنی زنبورها از اینجا می آیند و گرده های تو را به گلهای دیگر می رسانند. آن سمتی که می روی داری تاریکی است و بدبختی است و تنهایی است و زیاد هم و زیاد هم زنده نمی مانی. گیاه برعکس روییده به من گفت "گلی را که خیلی قشنگ باشد..." و به حرفش ادامه نداد
 
آدم به برگها
عادت کرد
به دردها عادت کرد
پاییز شد
آدم به
مرگها عادت کرد
 
روی تین شرتم
می نویسم که
I Love you
و آن یوی
آخر
تویی
کلا من
آخر لاوم
و تو صورتی ترین
یوها هستی

 
ناامیدی


Alex Majoli

کلکته بنگال غربی مقابل یک روسپی خانه

Labels:

 
شعرهای شهریوریم را بخوان
خوب است آدم
شعر احساسی بخواند
و گریه بیافتد
و عکسهای قدیمی را نگاه کند و
اینها
شعرهای شهریورم را بخوان
 
ترسیدن
آغاز نرفتن است
نترسیدن
دلیل مردن
بیا برویم بمیریم
برای نرفتن دیر است
 
آن روز خوب
که تو
بی آستین پوشیده بودی
و من زیر بغلهایت را بوسیدم
چرت نگو
آن روز خوب
یک روز عادی از
زندگانی هیچ کداممان نبوده
 
و من
با بندگانم گفتم
صورتی رنگ خدایان است
و من
ابرها را
به آنها نشان دادم
و من
شکوفه ها را نشان دادم
و دود چپق را
گفتم
بندگان من
صورتی خوب است
من کلا
صورتی هستم
صورتی توری
دنیا قشنگ بود
و مردم کلا
همدیگر را
ماچ می کردند

و من با بندگانم
گفتم
آسمانی خوب است
هیچ کلا آبی رنگ است
و من کلا
ریلکس و آبی هستم
و دریا را نشان دادم
و ابرها را نشان دادم
و دود چپق را
خیلی قشنگ بود
دنیا
آبی شده بود دنیا
آبی اسلیپ
و مردم مدام
هم را
ماچ می کردند

و من با بندگانم گفتم
سفید عالی است
سفید رنگ خدایان است
سفیدی را
بغل می کنیم
و من
ابرها را
به آنها نشان دادم
و من
شکوفه ها را نشان دادم
و دود چپق را
خیلی قشنگ شده بود دنیا
سفید شاده بود دنیا
سفید ساده خوشبو
و مردم مدام
هم را
ماچ می کردند

 
سیم های خاردار حیاتتان را بده
تا لانه سرخم را بسازم
و توی آن
تخم کوچک سفید بگذارم
مهره های درشتت را بده
تا قوت لایموتم باشد
و سردترین
تیغه ممکن
برای خوابیدن
با سیم خاردار قرمز
روی برق گیرترین شاخه های دنیا
لانه می سازم
باشد که روزی
صاعقه ی تو بیاید
و این جوجه ی لاغر را
رستگار نماید
 
در آسمان وانیایی رنگم
تفنگ کهنه ای
به سبیلهای آویخته ام
لبخند می زند
 
واریس های من
با کنیاک خوب نخواهد شد
و این کنیاک
دردهای من را
بیشتر خواهد کرد
ولی بریز
دیر فیودور
بریز
برایم
شراب بریز

دستهایم
لرزان خواهد شد
و صدای پای سوسکها
روزنامه های من را
بیش
آزار خواهد داد
زیر بازویم را بگیر
رقص تازه ام را نگاه کن

کنیاک هم
خوب طبعن
ولی مطمئن باش
اوضای من خراب است
واریس های من
با کنیاک خوب نخواهد شد
 
شاخ شکسته من را
به انبان شاخهای شکسته
شاخهای تیز در
موزه دیوهای صورتی رنگت
در کنار هم بگذار
هر دو شاخی را
که از من شکستی
در کنار حلقه دماغم
و دستبند چرمی خفن
شاخهای من را
توی موزه ام بگذار
به درک
ببر برای کیکاووس
توجه نکن
اصلا
فکر نکن اصلا
که من چه رنگی بودم
و شاخهای خیلی گوزنیم
چقدر به من
می آمد
فکر نکن اصلا
که چقدر
لای این شاخه ها
آواز خوانده بودم
سوت سوت قناریهاش
تاب خورده بودم
عین پروانه ای سنگین
لا به لای پیچک ها
شاد شو
غروب را که می بینی
عین خیالت نباشد من
چقدر غروبها دلم غمگین بود
دلم با توست
دیو شاخ شکستی
در عمق دریاچه
سعی می کند که
شاخ در بیاورد از نو
تا تو بشکانیش
 
یک بالشت
با ضربه یک بالشت
خدای نامرد
من را
توی حیات انداخت
من و موسی
با خدا
کشتی می گرفتیم
پنجره باز بود
با
یک ضربت بالشت
خدا من را
در حیات انداخت
 
روزهای زیادی
به شبهای کمی فکر کردن
و شبهای زیادی
به غمهای زیادی
یک روز از سیصد و شصت و پنج
یک روز از هزار سال
یک روز زندگی
در مقابل یک ابدیت مردن
یک لمحه مردن
در میان صدهزار هزار هزار هزار
یک لمحه اش دریغ

 
کارو ایراویلاا

هیچکی
خوشبخت نیست
احتیاجی به تخت نیست
دکترم گفت
روی زمین
سکس بهتری خواهم
هیچکی عزیز نیست
احتیاجی به میز نیست
مادرم گفته روی زمین
حس بهتری خواهم
هیچکی بزرگ نیست
احتیاجی به ارگ نیست
بابا گفت
با سنتور
حس بهتری دارم
 
شبانه پنج

شب که
ترک برداره
از صب ترسیدن
فایده نداره
وقت اذونه
به اذن بابا
بی بابا
زد باس بیرون رفت
بابا فکر مامانه
مامان بچه داره
بچه خاک داره برا بازی
پاک بازمون منم
بیای توی کوچه نزدیک صبح
فردا تهرونیم
 
اینهمه دخترا
که دوسشون داشتم و
رفتن و
نگفتم
why ?
چقد ؟
برا چی نگفتم ؟
که چی نگفتم ؟
کجار رو بگیرم باس ؟
می گفتم می خندیدیم
می خوابیدیم
همین ساله یعنی
همون ساله می موندیم
نه پیر می شدم
نه پیر می شدیم
 
تمام راهو گشتم
از تی کوچه تا اینجا
از اینجا یه بوی دور می آد
یه بوی صاف
نه به خدا
درسته مگسم
ولی
به رای کباب نسیت
یا به خاطر نون
به خاطره سیمای گیتاره
واسه نور
واسه موج چرب رو
سیمای برقه
خودمو
کشوندم
ایجا
و آخرش
"ترق"
 
شبانه هشت

در به دری
زده باشی
کسی نباشن
رفته باشن
کست اون ورا
مونده باشن
Email می زنه
علی علی
اینجام من
تنهام من
اینجام من
تنهام من
 
پدر که طبعن خداست و کارش درست است تازه فهمیدم که تمام آت و آشغالهایی را که فکر کردم دور ریخته را نگاه داشته. کارهای قدیمی حس خودش را دارد آدمهای قدیم و جوانتر و اینها و خیلی از خاطرات دیگر. شانسی دارم آن قدیمی ها را می نویسم مثل یک جور مرور خاطرات اگز بین شان کار بدرد بخور دیدید کامنت بگذارید. بلاگر از فیلوتپر در آمده. اگر نشد به مسنجرم بفرستید...

 
رو به دریا نگاه می کند فرهاد تنها که می ماند رو به دریا نگاه می کند می گوید "موج . موج خیلی چیز خوشگلی است" می گویم "بیستون دریا ندارد" می گوید "برای دریا رفتن احتیاجی به دریا نیست مثل اینکه عاشق شدن معشوقه نمی خواهد"
 
هر دوتا را بوس
 
ماست از دهن تو انگبین است
کیر از کمر تو باقلوا بید
 
سراغ من را
از عکسهای لختی بگیرید
فقط عکسهای لختی با دقت دیده می دانند
هیزترین مردهای ترسوی دنیا کدام است
 
من
قطارم
هوهو ها ها ها
من یه قطار سگ جون تنهای ضد دزدم
ضد گانگستر
با یراق طلایی و آبی
هو هو هو ها
من ی سوارم اصلا
دزد تمون قطارا
ها ها
هی هی
من یه اسب نامدارم اصلا
صاحب هزار سوار مرده
اسب اصلا گلوله نخورده
هی یا
من یه دشتم
یه دشت تنها
تا ابد دشتم
نه تا دریا
نه تا کو
من تا ابد فقط دشتم

 
و گفت "ماهیان غریقانند که مردن نمی دانند عاشقانند فرو رفتگان به عشق خود شاعرانند مدفون در کلمات" و گفت "اماا شما نمی دانید" همیشه ما را بی دلیل تحقیر می کند...
 
یک وقتی می آید
که باد آمده
و غروب بسیار غمگین است
باران ملایمی باریده
یک وقتی هست
که باران ملایمی باریده
و صدای قطار
و چند جیک پراکنده
برای تو هم
یک وقتی هست
که دل گیری
یاد سررسید همیشه می افتی
یاد شعرهای آدم مرده
یاد اینکه
پیر بود برا تو
وقتی هنوز جوان بودی
 
جدیدا یک PSP خریده ام و کلا سرم به آن گرم است امروز هم که از بچه های این کلاس خنده دار اصفهان امتحان می گرفتم. زیاد حواسم به آنها نبود و داشتم گیم می زدم. باید اعتراف کنم که یکی از کارگرها خیلی توجهم را جلب کرد. سئوال امتحان این بود که یکی از پروژه های قبلی را که سر کلاس حل کرده اند باز کنند و تغییری توی قسمت اتوماتیک آن بدهند. همیشه برای بچه ها درباره نوشتن و اینکه تمام برتری خارجیها به ما این است که خوب می خوانند و خوب می نویسند صحبت می کردم و می گفتم که قبل از برنامه نویسی بنویسید و یادداشتهایتان را مطالعه کنید که ذهنتان نظم پیدا کند ولی طبعن کسی توجه نمی کرد. خیلی حال کردم وقتی دیدم یکی از کارگرها که فکر می کردم خیلی اسکول است قبل از اینکه به موس و کی برد دست بزند دفترچه اش را باز کرده و دارد مطالعه می کند بعد هم با اعتماد به نفس یادداشت بر می دارد فکر می کنم یک 45 دقیقه ای از امتحان گذشته بود و داشت هنوز می نوشت. اشک توی چشمهایم جمع شده بود. PSP را بی خیال شدم فایل اکسل نمرات را باز کردم و توی Video Projector یکطوری که همه ببینند یک نمره برایش اضافه کردم بعد هم به یک صورت هیجانی درباره ی اینکه این آقا حتما برنامه نویس خوبی می شود و نمره اش بالا خواهد شد کنفرانس دادم. بعد رفتم سر کامپیوتر ها که نتایج حل سئوال اول را ببینم. مردک می گوید تمام این یک ساعت داشته دنبال Open برنامه می گشته و یادش نمی آید چطور باید برنامه ای را که قبلا نوشته را باز کند. آدم وقتی شاعر باشد غمهایش قلمبه تر از دیگران است...
 
توی این سالی که رفته
با خودم گفتم
همین امسال
نه این سالی که الان است
الان که دیگر چیزی نرفته
این سالی که رد شد
پار
توی این سالی که رفته
با خودم گفتم
و هر چی که گفتم
اجرا نکردم
چه فایده بدانید شما هم
حدیث کیر گشتن من را؟
 
قلعه کنگره دارد
پیرهن هم
گوساله پستان دارد
تو هم
 
من
ته دریایت
جلبکم
توی دریایت
ماهی
یعنی کشتی
روی بادت برگم
توی این سال بی برگی
توی این ظلمت
توی این طوفان
غرق خواهم شد
غرق خواهم شد
 
روح

گل زرد داریم
گل قرمز داریم
گل سیاه نداریم
آدم مریض داریم
آدم عاشق داریم
اسم آدم مرده جنازه است

 
شاس میخ عزیزم
من نرمم
تا آنجا که باید
با همان اولی
فرو رفتی
چکشت را
برای دیگری بگذار
گرچه آرام می شوم
با
هر ضربه ای که می کوبی
 
آسمان
سقفی آبیست
بر ستونی از باران
دریا
به خاطر مغروقینش دریاست
دنیا را
مرده هایش
می سازند
جنگ ها را
کشته هایش
لیلی به مجنون
لیلاست
من
بنیاد خلقت هستم
خودت را
قلمبه نکن
الکی که زیبایی
 
اوایل بهار بود
و از این گلها
هیچکسی
اسم من را نمی دانست
آسمان تنهایی
گفتم
کهکشان آویژه
راسپوتین بیچاره
گفتم من
بعد خواندم
در کویر طوفانها
جاودانه در جنگند
آژدهای آنگولا
با جفنگ آق بادی
بعد
به گلها گفتم
گلهای حیوانی
من شاعر فی البداهه ی این شعرم
مامور مخصوص
نقطه
حاکم بزرگ
من را می شناسید؟
سکوت شد
بعد گلهای احمق
با اندوه
گلبرگهایشان را تکان دادند
عابران احمق گفت
به به
عجب نسیم زیبایی
 
مثل
محکوم به اعدامها
کرمم گرفته بود
گر چه اعدامی نبودم
که روی هر های شیشه
بنویسم
"دوستان من
رفیق
خداحافظ"
گر چه هیچکس نمی خواند
گر چه هیچکس رفیقی نداشتم
گرچه هیچ دیواری
برای اعدام من نبود
فقط
شب بود
سایه بود
دریای بدون موج
و باد بی وزیدن
تنها من بودم
به خورد خودم می رفتم
گاز گاز و
ذره ذره
 
یک فاصله تا فریادم
حماسه کوچکی بود
مانند
خوابیدن دلفین
بر ماسه
یا خوابیدن ماسه در دریا
یا
خوابیدنت
در مقابل دریا بر ماسه
یک کاسه
حرف دیگری نداشتم
قرارم بر این بود و
اندک اندک بی قرارت بودم
غرض شعری کوتاه است
و لبخندی
بی پرده

 
بین رودخانه بودن و جویبار بودن و سیل بودن فاصله هست با خودم فکر می کنم سیل دور نمی رود نه لااقل به قدر رود سیرابیش سیرابی جویبار نیست. درخت و آدم و پروانه نمی داند. مسیر یاب سنگ به سنگ نیست سیل می آید چون چاره ای جز آمدن ندارد. دردناک و کوتاه خانمان برانداز بی دلیل و آزارنده. بی نیاز و بی شعور فکر می کردم اگر قرار است آدم دریا نباشد بهتر است سیل باشد تا رودخانه لااقل کوتاهتر است وگرنه عاقبت همه مان یا بخار می شویم یا اینکه خاک ما را هورت می کشد...
این شد که طوفان شد و این شد که باریدم...
 
من دیشب
به مراحل رسیدم
مراحل چیز چرتی بود
یک نفر آدم
منتها آمد
روی من
آب قدسی ریخت
کمی فرشته
لخت و عور چاق آمدند
که فوت می کنند
یکی دوتا
پروانه قدسی
روی روزنامه
چک چک کردند
همین
ضایع است
مراحل حتی
جواد شده دیگر
مرگ هم کیفیت ندارد
 
طناب باریکی
است
کس می گویند
یعنی گفته
هر کس که
آنچه من را
دیوانه می کند
طناب باریک
لامباداست
از این سویت
به آن سویت
کس گفته
باور نکن
 
زنجیر
زنجیر
کلمه ها قلاد من
به زندگیند
پاتیل نواله ام
و پارسهای بی دلیلم به عابران
خانه کوچکم
و ماده ی داغی
از ویلای همسایه
که بعضی شبها
کنار من می خوابد
کلمه ها
صاحبان من
هستند
 
فوت مي كنم
خودم را
جنازه جنازه
قرآن قرآن
تابو تابوت
فوت می کنم
و جزیره می شوم تا
کشتی
که می آید
از بندری عباسی
طرفهای گرگان
سرخپوست سوار می کند
و دلتا دلتا
از دریا می گریزم

 
توی افسانه ها
یعنی توی داستان جنگی
اگر
شمشیر بودم
یا
توی یک داستان سکسی
کیر
بهتر از این بود
که توی این داستان کیری
شاعر باشم
 
درست همان اوایل داستان من
چشمهایم را بستم
روی ننوی باغی
به حالت پار تاق
پنج تاق
گریه می کردم
با صدای ساز سوسک در گوشم
ردای گلهای آبی پوشم
گلهای زرد ببخشید
یعنی اولش آبی بود
بعد یک هو
پاییز و اینها شد
 
به تو
نگاه می کنم اما
حشری محشر من را
به تو اما من
و گاز گاز من
از تنت را اما
گز هر
خسته خواهم شد؟
هر گز
گز هر
هر گز
 
شش تا
از این هفت روز لعنتی کیری بود
و من
مثل احمقها
توی روز هفتم مردم
 
من
برنامه های مفصلم را
برای عشق
با دنیا
در میان می
من
حرفهای بسیطم درباره ی
هستی
درباره ی
اینکه
سرنوشت
و نقود بی بدیلم از
ذات باریتعالی را
تکرار کردم
تاکید می نمودم
تلقن نمودم
و هاکذا
حضرت باری تعالی
من را
به خایه های مبارکشان دایورت نمودند
 
یکی دو تا
پنجره تا صبح
آنجا که
حریر آفتاب
روی تختخوابهای دیوار
پهن می شود
حال من
یعنی شاعر
از ازدیاد اینهمه
اضافه های تشبیهی
و تداخل آنها
با نور آفتاب
به هم می خورد
و آنقدر
بالا
بالا
بال
بال
بالا آوردم
تا به آخرش
کنار آسمان آمدم پایین

 
یه رویای به گا رفته
یه رویای بودار
به گا رفته
توی چمن دیدم
خواب نبودم طبعن
چون من
فقط من
من فقط
توی بیداری
خواب می بینم
یه رویای به گا رفته دیدم
کلی ملافه و
کلی دختر در آن بود
کلی قدم زدم تا
کلی فک کردم
آخه من
رویای به
گا رفته دیده بودم
از اون رویاها
که قبل بیداری
یاد آدم
رفته باشن
من از اون خوابا
بیدار بودم و
می دیدم
 
هول داد توپ را
گفت
سرنوشت من معلوم است
کودکی بازیگوشم
و به زودی مردی احمق خواهم شد
هول داد توپ را
گفت
نوبل پرایزت
ریدمان است
تمام شعرهایت
به کیر من هم نیست
جاودانگی برایم
امری تخمی است
آخر من
کودکی بازیگوشم
و به زودی مردی احمق خواهم شد
و پاس داد توپ را
که از لای دستانم لغزید
 
زهر تلخی
وقتی می رقصیدم
وسطهای آتش گفتم
زهری
بعنی
زهر تلخی
هست در من
که یادم نبود
و حالا چاره ام
خواهد شد
بچه بازیگوش
ممنونم که آتش را روشن کردی
 
امشب
به من
فکر کن
همین امشب
چشمهایت را ببند
و به من فکر کن
نه به خاطر اینکه بهار است
یا به خاطر اینکه زیبایی
کلن
به افتخار هیچ
امشب
به صورت داداییستی
به من فکر کن
رویایی که
فراموش شد
قبل آنکه
کلمه ها
دنیا بیایند
 
فکر کردم مثل آهنگ که برای رقاصها بهانه است باد هم برای درختها برای تکان خوردن بهانه خوبی است
 
یک تیر بود درست یادم بود دبستان که بودم روبه روی کوچه مدرسه یک تیر برق بود که از چوب ساخته بودند و من همش یعنی همیشه فکر می کردم برای چی باید از درخت تیر برق بسازند یک تیر آنجا بود از چوب خالص چوبی که می شد آن را بغل کرد و از آن تیر برق ساخته بودند. همیشه دلم برای تیر بیچاره یعنی درخت بیچاره می سوخت همیشه فکر می کردم چرا باید از درخت تیر برق بسازند چند سال بعد هم کندند و انداختند توی خاکروبه بعدا ها...
بعدنها که مهندس شدم که بین تیر برقها درخت بودن لطف خودش را دارد...
 
آقا ظهور کرده اند
روی کله ام
روی کله ام
آقا
ظهور کردند
انگار
فیلی بر
محرابی
یا
هواپیمایی
بر
حوض آب
آقا
بر شانه های نحیف من
ظهور کرده اند
به تاخت ما حالا
یعنی
ایشان حالا
به جنگ ستمگران
رویم می

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM