توی این یک ساله دو بار زنگ زده احوال رامین را پرسیده گریه کرده پشت گوشی دلش نیامده حرف بزند. یحتمل آدمی که من می شناسم هر شب تا صبح علی الدوام از آن گریه مزخرف ها کرده فکر کرده فردا زنگ می زنم پس فردا می روم خانه فردا دیگر رامین را می بینم بعد صبح صورتاش را شسته دوش گرفته سیگار کشیده یادش نمانده دیگر هیچ.
چرا شب و روز مردها فرق دارد با هم اینقدر؟ چرا همیشه یازده به بعد یاد آدم می افتند؟
[+] --------------------------------- 
[0]