پادشاهی بود که یک قلعه داشت و یک زن داشت و یک اسب داشت و یک بیلچه داشت. او هیچ وقت سوار اسبش نمی شد و به بیلچه اش دست نمی زد ولی غروب که می شد زیاد با ملکه سکس می کردند. یک روز غروب شد و غروب ماند و نه شب شد که کسی خوابش بگیرد و نه صبح که لازم باشد ملکه برود حمام. پادشاه یک لحظه سکس را قطع کرد و در مدتی که ملکه داشت خودش را می شست. به بیلچه سر زد و دید که بیلچه ناپدید شده و اسب هم توی اصطبل نبود. پادشاه لبخندی زد و فهمید که مرده و رفته است بهشت. برای همین هم خورشید در حالت غروب مانده بود داد زد "عزیزم لباست را نپوش زیاد هم تمیزکاری نکن دارم می آیم بالا" ملکه داشت به گناه های زندگی کوتاهش می اندیشید...
[+] --------------------------------- 
[0]