Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
پادشاهی بود که یک قلعه داشت و یک زن داشت و یک اسب داشت و یک بیلچه داشت. او هیچ وقت سوار اسبش نمی شد و به بیلچه اش دست نمی زد ولی غروب که می شد زیاد با ملکه سکس می کردند. یک روز غروب شد و غروب ماند و نه شب شد که کسی خوابش بگیرد و نه صبح که لازم باشد ملکه برود حمام. پادشاه یک لحظه سکس را قطع کرد و در مدتی که ملکه داشت خودش را می شست. به بیلچه سر زد و دید که بیلچه ناپدید شده و اسب هم توی اصطبل نبود. پادشاه لبخندی زد و فهمید که مرده و رفته است بهشت. برای همین هم خورشید در حالت غروب مانده بود داد زد "عزیزم لباست را نپوش زیاد هم تمیزکاری نکن دارم می آیم بالا" ملکه داشت به گناه های زندگی کوتاهش می اندیشید...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM