پروانهها گفتند
- عجیب نیست؟
پروانهها هرگز نمیگفتند -
گفتند
"او رفته است
با تمام شعرهاش
خندان
و از تمام جانش
وقت رفتن
برادههایی طلایی
از کلمات روشن میریخت"
و ماهیها گفتند
- عجیب نیست؟
ماهیها هرگز نمیگفتند -
گفتند
"به قصد دریا نیامده بود
مقصد غربت داشت
که در جایی دور
مثل راهزنان دریایی
چشمی از خود کنده
با طلا تنها باشد
دندان بسازد برای خود
و مثل دزدهای شادمان
با برادههای تن خودش
تنها باشد"
برای تمام عشقها همین است
میروی
کنار طلاها مینشینی
و منزجر طلا
دستهای ظرف شستنش را نشان میدهد
شعر
چادر میبندد
و درزهای شیشه را
با طلا میبندد
شام میآورد
و بچهها
احمقانه
لابهلای طلاها
پی چیزهای هرگز نبوده میگردند
- دیشب
جنازهای
رفته بو بر ساحل
و خرچنگهای شیطان دردناک
در جان پاکش میدویدند
[+] --------------------------------- 
[0]