Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
رویا می بیند


Helmut Newton

نازک اندام و
آشفته
در ساعت
زنگ می زنم
ولی هرگز
بیدار نخواهم شد

Labels:

 
بچه های جهنم
با صدای پت و پت سنگین قدمهاشان
راه کوه رفته اند
پله پله
بچه های جهنم
رنگ پوستها سیاه
رنگ چشمها سیاه
و گیسوان تا کمر سیاه
تمام روز را
بی اختیار
شکار ستاره رفته اند
شعر های خلافی خوانده اند
و جا به جا
فقط به خاطر
چند لحظه کوتاه
جق زدن
توقف کردند
بچه های جهنم
به راه دایره
بچه های جهنم
به راه آتش
بچه های جهنم
بچه های عرقهای سوزان
 
علی پسر حسین

بیا
این سرُم
چه فرق می کنه
کی بریده؟
چه فرق می کنه
درد داشته یا نی؟
به هر حال
ای
سرم
و ای
دست دیگرم
توی کربلام
برو
برو به دوستات بگو علی
توی کربلا شهید شد
بگو به رای من
زیر پای اسبای هروله
ریز ریز شد
بگو بچه رو بردم
پرپر شد
علی نگو ولی
بگو
شیر علی بگو
دایناسور علی
علی پتروداکتیل بگو
بذار لااقل
مردمون دیگه از من بترسن
اما
خودت بیا
- اولش با حریر شرو کن
بعد با
سیایی و
آخرش آلبالو -
Hi عزیزم
Hello
من الان کربلام
تو انتظار مختارم با
پیغمبرای دیگه حتی
امام اول
و دوست جون محمد
جبراییل
منم مظلومم
منم عینهون گیلاس توی آسفالت کشیده
منم شمعم
کتلم
زنجیلم
کنار کشته های دیگه
برا من یه حرم می سازی؟
 
عکس های بچه ها را با مادرم می دیدیم. همه اش به مه شان می گوید "حیوانکی بیچاره" و به من می گوید "خاک بر سرت" مادرم اعتقاد عمیق دارد که می شود خوشبخت شد. مادرم زیاد وبلاگ من را نمی خواند...
 
سگ درگاهم
خواهی نخواهی
پودل مطبخ
سرمه بر گونه
بادی بیاید
پریده ام
ریخته ام با هر تکانی
شاس میخ اختصاصی هستم
نشانم بدهی از دور
بگویی
"این؟
یادم نبود این
دیوانه من است
دور من می چرخد"
و مردم بگویند
"حیوان بدبخت
حیوان بیچاره"
کادو شده ام
خودم را
پادو به صرف
گلاب و
چای و
شیرینی
مبتلا به امراض خاصه
کاسه
برای ریختن آشغال
سطل فی المثل
آفتابه خون
برای شستن ایوان
دستمال آبی
به میخ آشپزخانه
نگران من نباش
هیچ ناراحت نخواهم شد
من
اختصاصا
برای خون در گردنت
دراکولا هستم
هر وقت
هوس کنی
خر شوی
به آغوش من بیایی
 
راهی به بیرون
به بیرق
به آشیانه از در
خورشید خواهم یافت
راه پایانی
و رستگار خواهم شد
به پایان جهانم عمیقا امیدوار شده ام
این خبر خوبی است

 
شب پره ها
شب پره ها
علی امشب
خوشحال است
علی امشب
تنها نیست
علی امشب
مثل ستاره قرمز
می تابد
علی اصلا عین خیالش نیست
علی امشب
بدون هیچ دلیلی
خوشحال است
 
هی مردم
می بینید
من امروز
زیباتر هستم
خورشید دارد در من
براق و دوست داشتنی می تابد
گه خورده هر که گفته از من گذشته
گه خورده هر که گفته
من
بیمارم
من
شاعری پردارم
دست بسته تر از
بلندتر
پریده
رفته گذشته تر از
این حرفا
تنها
در نبودنم رفته
رفتنم گذشته از
بیماری
تلخ تر نباشی ها
من امروز آخرش هستم
هزار دیو پردار
توی سینه ام فریاد می زنند
من عاشق شدم
همان که می خواستی
این به اعتقادت
حرفی طولانی است
 
پایه ای
که
مثل در
ایستاده باشم در خانه
تو گوشم را بپیچانی؟
پایه ای هی
توی حالم بروی
من بیایم روی اعصابت؟
پایه ای آنقدر
عذابم بدهی
تا
مثل سگ بمیرم
باشد ؟
جدا ؟
خوب کی بیایم

 
سگدانی

پرده را کشید
گفت
بیا نگاه کن
ببین باد امشب عجب سینه های درشتی
گفت
توی کوپه های قطاری که رد شد
هزار مرد
تر از تو
خیلی
خیلی
و تو کلا یک کم
- به کله اش
اشاره مبهمی داشت
یعنی
راستش
علی جان می فهمی؟ -
گفتم
ولی
گفت
آخرش چه؟
تو و این
حرفهای هم با خودت
قافیه در کردی
از هم و
از دیگران
می
بریده
مغروقی
در
شعر تازه
داستان تازه
حرف تازه
پرسیدم
اما
می گفت
می دانی؟
از کسی پرسیدم
می گفتند
تنهایی
و من هم
چاره ای برایت
به هر حال هر کسی
راستش
سکس و کلا
لاو های خودش را دارد
گفتم ...

ولش کن
اصلا
چیز دیگری نگفتم
غمگین و با کلاس
سیگار کازا
بلانکا کشیدم
کتم را پوشیدم
و رفتم در تاریکی
از توی کوچه
صدای سگ های دشمن می آمد
طبعا کمی ترسیدم
ولی
داستان اشک و اینها را
مطلقا دروغ گفته بوده
 
خواب دیدم
کبوتری سرم را
بین انگشتهای پایش گرفت
و مثل یک پرنده
فرت کله ام را کند
خواب دیدم
مارمولکی دمم را بریده
خواب دیدم تو
دنیا بودی
سرم را روی سینه ات گذاشتی
و پرسیدی
کجای منن رفته بودی مارمولک؟
زندگیم داشت می لرزید
 
من را
صبر کن
و مرا
تحمل کن
خسته ام
ولی
می روم بالا از دیوار دنیا
پست تا پست
و از آن بالا
خودم را
فرو می اندازم
 
روی در نوشت من
روی در نوشت هم
خوبی و متانت و گذشتگی و خود
به خواب هم ندیده بوده است
ام
گرفته در نرفته از
و خواب و نذر مادری
سری
پری
دری وری
بیا و از تمام من گذر که کرده ای
عزا به سر
شده است و
دختری که در منی
پسر شدست
خاک بر سرم شده
و خاک بر سرم
 
سرت را روی سینه ام بگذار
دنیا تمام نشده
هنوز اژدهایی در قلب تنوره می کند
قلاده اش در دست شیطانی
ما
هنوز زنده ایم
هنوز شمشیر براق سرخی
در دستهایمان است
گوش کن
سوت سرخی که در هواست
و حبابهای صورتی و سبز
که مگس ها را
به درد الفرار می دهد
از گوشهای من است
ابروهای من
سینه های
دوست ها و
دشمن را
هدف
می گرفته اند
نقش ما در جهان تکراری است
آخر داستان می میریم
ولی همیشه ارزش دیدن دارد

 
و گفت
آفرین
زد به پشتم
و گفت
قویتر باش
نگاه کرد
توی چشمهای درشتم
و فرمان داد
قویتر باش
حتی از این؟
نمی توانم
من
نمی توانم
 
شبنم
نم شب است
تو هم
اشکهای من هستی
شبنم نصیب شب نخواهد شد
مال بامداد است
و بزهایی که از دیگر
سحر ها هم
خیزترند
 
سگ سلامت است
بسته ی قلاد
سق می زند هنوز
پارس می کند هنوز
سک می زند به دم
سگ دمی مزاج است
او تمام اشک هاست
زنگ می زند به
مادرش
"مامان جان
حال من خوب است
شما هم خوبید؟"
سگ دلش
درد می گرفته
فکر می کند به زندگی
سخت می گرفته
او به زندگی
به آزادگی
عمیقا
باور دارد
او مواظب خرها هست
و دیگهای آبگوشت
و سفره های کوفته
او به زودی با
مادامکی لاغر
ازدواج خواهد کزد
او قول داده است
بار هم خواهد برد
سگ سلامت است
بسته ی قلاد
آسوده تر باشید
 
شمشیر رو بسته ات را ببوسم
دختروی آینه
سردارُم
کی سبیل گذاشته بودی به من نشان نمی دادی؟
کی خانه را
می تکاندی از من؟
که من نفهمیدم
کی من را
بریدی از خودت
خیال کردی
که من دیدم؟
من زمین دنیایم
به ماه هم بروی من
پرنورم
هر چه دور تر بشوی
خورشید هم بروی
توی قلب من جا داری
خیال کردی چه؟
می شود پررو را از من
بگردانی؟
طلسمم باطل نشو شده ام
که من شده ام
مبتلای
ختم روزگاری هم که
خیال کردی
آمدی و سالم
پریده ای و خلاص؟
خاک بر سرت
من که
هرگز
کوتاه نمی آیم
می بینی
تا ابد
دهانت از
شعرهای عاشقانه سرویس است
 
می گوید
علی
راستش می دانم
طاقتش را نداری
ولی خوب
برای خندیدن
ببین برای خندیدن
من
دیگر
نمی آیم
"به چرک می نشیند خنده"
به گریه می افتم

 
کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد
یک نکته در این معنی
گفتیم و همین باشد
 
یک کوپک برای آلما
یک تومن برای مینا
یک دلار برای فلوری
چرخ دنیا رو دیتین که وچرخد به
دور هستی در؟
با سکه های جوراجور؟
یک قطره برای آلما
یکی برای مینا
کی هم برای فلوری
اشک دنیا رو دیتین وچرخه
توی چشما؟
با قطره های یک جور؟
 
مثل یک هر جایی
در آخرین لحظه
فهمیدم
"نه هرگز نه
من هنوز هم
با کلاسم
کار کردن در اینجا
برای امثال من
زیاده از حد snuff است
دیر گفتم
دیر بود
دهانم را دیگر بسته بودند
کسی از چشمهای من
چیزی نمی فهمید"
 
کمک
کمک
من از عشق تو
به کسی که نمی فهمی
Got Upgraded
یا
به ورژن حرفهای اکنونت
نمی سازم
کمک کمک
من دارم
در خودم غرق می شوم بازم
من به حرفهای خودم
برای زنده ماندن
حالا نه سالم
لازم دارم
تمام update ها
بیا uninstall
تمام plugin ها out
بیا من
پنجره خالی
پاک پاک
شکسته
قدیمی
ولی پاکتر
بیا دست روی من بکش
اینها که می بینی
باران است
اصلا
باور کن
یک ذره هم خاک ندارم
 
نماز بخوانید
نماز بخوانید
رد عمر شما در من
طول می کشد
و طولانی است
خط من
به حرف شما و
حرفتان به خطم
ربطی ندارد
خط و ربط من از شما جداگانه است
 
کپی کن مرا
در جهانت
مرا هم
attach کن
به آنت
مرا هم بکن در
دهانت
فکر کن
من
کیر دوستت هستم
 
دیوهای بهشت
شماره هفت : ...

آدم اینهمه داستان می نویسد. این همه حرف بعد به حرفهای خودش که می رسد گیج می شود. انگار نه انگار. الان که به خودم فکر می کنم واقعا مطمئن نیستم که زنده بوده ام هیچ وقت یا نه و اینکه آیا کلا من ادامه زیوریای دیچالی هستم یا خیالات یعقوب؟ یا اینکه اینها واقعا وجود داشته اند؟ یا اینکه من آنها را در زیوریای خودم ساخته ام؟ از خودم می پرسم هستی واقعا وجود داشته؟ ادگار وجود داشته؟ ادوارد وجود داشته؟ یا موسومی؟ نمی دانم چرا الان که فکر می کنم احساس می کنم ادگار و ادوارد و موسومی و یعقوب و مومو یا دیچالی همه اشان من بوده ام. درست که فکر می کنم سونیا به قدر نونو آشناست. مطمئنم که یک جایی از زندگیم نونو را دیده ام و وایا را. لااقل روشن و شفاف همه اشان یادم می آید. گفتم این داستانها را بنویسم شاید باعث شود یک کمی به خودم بیایم. از این زیوریای لعنتی در بیایم از این روزهای کاسینو. نوشتن درباره آدمهایی که فکر می کنم فقط من را گیجتر و دیوانه تر می کند. خودم هم این را می دانم. من انگار در کلمه هایم زنده ام می فهمم که دیوم شبیه آدمهای دیگر نیستم این را خوب می فهمم. ولی این به من تعریف کاملی از خودم نمی دهد. من جدا چند ساله ام؟ ادگار چند ساله بود؟ یا می مو؟ گیج شده ام حرفهایم گیج شده اند کلمه هایم دنبال هم می آیند بدون اینکه حرفی داشته باشم کلمه هایم دارد می آید. همه چیز دارد در من اتفاق می افتد. کی به من دستور داده تا این داستانها را بنویسم؟ فکر می کنم واقعا که وجود داشتن یعنی چه؟ حقیقت داشتن یا زنده بودن؟ و اینکه چه کسی می تواند هستی ناقص دیچالی را با ادگار روشن یا ادوارد قهوه هر شب مقایسه کند. یا هستی می مو را با سونیا؟ هستی من یعنی چه؟ من هستم چون می مو را می نویسم و ادگار را می نویسم و دیچالی را؟ یعنی دیچالی هرگز نبوده؟ سونیا نیوده؟ الیزابت نبوده؟ شوخی می کنید باور نمی کنم. پس واقعا اگر همه اینها بوده اند قبلا هم من آیا وجود داشته ام؟ کاسینویای من پس کی تمام می شود من کی می روم بهشت؟

 
هی گفتی سکسی نباشد درباره آلبالو و یک چیزی من را مدام اشاره می کرد سوی لبهایت. هی به من گفتی هیچ چیزی نباشد و درباره رگهای آبی دستان خودت بنویس و من به رگهای مایوس دستم نگاه می کردم که داشتند مویرگ به مویرگ و مو به مو رو به اینکه شاید بشود یک روزی باشند سیاه می شدند. گفتی شالیزار و من یاد موهایت افتادم. یاد بوی باران و یاد خیلی از چیزهای دیگر که گفتی نگو علی و اصرار کردی هی که اصلا نگو علی چه فایده دارد آدم بیخود مردم را اذیت کند. درباره آلبالو می نویسم بدون اشاره به لبهایت و برای شایزار بدون اینکه مرا به یاد بوی تنت بیاندازد. همه چیز در من عادی است من کاملا رمانتیکم هیچ چیزی در من سکسی نشده هنوز...
 
من فدای بند پستانت
من فدای پرزهای درشت بر شورتت
من فدای چرکهای کیسه از کونت
من فدای آشغال واجبی هایت
شدم
ولی تو بازهم مرا
تحویل می گرفتی
 
غرق می شوم دارم

دیگر از من چه می خوایی؟
من چه باید می؟
هوم ؟
یا
چه باید کُ؟
یا
اَ؟
دیگر از من در
هیچ از من
چیز میز دیگری اصلا
دیگری در من
راض؟
مرگری در من؟
khob?
گفتگوی می پرستمت با تو تا همیشه طولانی است
توی آبگرد طوفانت داستان مرگ و ویلانی است
دیبیلیدیدمم
دام ام
منتهی دیده تا فیهام
زرت شامبولدلان پقتیرم
سنگ راه در خون
پام
من ملالی ملادیده ام
دل پلغتیده ام
سگ
تلک پلکی زدم تا
من نفهمی دبل خانگی
لطف کن
یک کمی آدم باش
 
کارت اول دو و سه است. منصور دیوانه دارد از چشمهایم می خواند. توی عینک خانم هدایتی نوشته دست منصور pair است سه چیپش یعنی برو بیرون. آدم این بازی نیستی چیز خنده دارش این است که همه می روند پایین جز دیوانه ها. من و تو و خانم هدایتی می مانیم. برایم جالب است بعد این همه خوابیدن هنوز به هم اعتماد ندارند. من و تو ولی به هم اعتماد داریم. مگر نه؟ دستم را می گذارم روی دستت. بیشتر می خواهی ما مردها این را خوب می فهمیم. من هم بیشتر می خواهم. مثل آن دفعه که وسطهایش خسته شدم و تو خرم را گرفتی یادت هست؟ شرمنده ام تا سه تا نیاید نمی روم پایین می گویم "چهارتا رو هستم" منصور می خواندد توی نگاهش همیشه یک چیز عجیبی است که به آدم می گوید "ریدی" منصور را فی الواقع دوست ندارم. بیشتر از اینکه دوست من باشد دوست توست. بعد هم خانه شان همیشه برنامه می گذارد. تو کارتها را می گذاری پایین. یک سیپ به قهوه می زنی می گویی "کثافت" مسخره است تو همیشه می گفتی مردهای سبیل دار را دوست داری. همیشه حالا من را می گرفتی که نمی توانم سبیل بگذارم. کثافت منصور برای اینکه حالم را بگیرد raise می کند به ده. ده را دیگر نیستم خانوم هدایتی هم نیست مسعود قیافه اش را یکطوری می کند انگار اصلا هیچی نداشته و دست را با بلوف برده است. می گویم حداقل کارتهای وسط را بگذار ببینم چطوری است. سه تا کارت اول دو تا سه و یک دو هستند. لعنتی لعنتی لعنتی می دانستم. می دانستم...
 
توی تاریخ ما ریدید
و حالا
بعدا
فهمیدید
که ریدمان شما
بوی نا خوبی دارد؟
 
گفت تا
نوشتیم که
مانده ایم در
به امید آن
گفت ما
اینکه ما
خوب خوب است
گفت نمی شود یا؟
بهتر باشید؟
گفتیم عمرا
گفت می دانم
 
دیوهای بهشت
شماره شش : ادوارد قهوه هر شب

خیلی ها پشت سرش می گویند اینکه خدا ادوارد را آورد بهشت هیچ ربطی به "لیز" یا آنطور که خانم موگ صدایش می کرد "الیزابت" نداشت. ادوارد به خاطر خوش تیپ بودنش یا اینکه چانه پیش آمده نداشت و دماغش خوش تراش بود آمد بهشت. نمی دانم شاید هم حق با آنها باشد ولی این دلیل نمی شود که درباره اش خفه خوان بگیریم. خوب ادوارد خوش تیپ ترین دیو دنیا بود با همان سینه ستبر که توی کت جا نمیشد و انگشتهای کشیده که زنها ببرایش می مردند. ادوارد حتی یک مادر هم داشت. یک نفر یه اسم خانوم موگ که خودش مامی موگ صدایش می کرد و به تربیت ادوارد خیلی توجه کرده بود. مامی موگ به چیزهای عجیب دور ادوارد و اینکه چشم بسته می دانست فردا شب کی قرار است خانه شان بیاید یا گل ختمی گلدان چندم چه روزی گل خواهد داد توجه نمی کرد و طبعا مثل اکثر مادرها از اینکه پسرش اصلا پیر نمی شد خوشحال بود. و از اینکه دخترها توی مهمانی برای یک لحطه رقصیدن با ادوارد سفت ترین کرستهایشان را می بستند آنقدر سفت که گاهی سینه هایشان از توی یقه لباسشان بیرون می افتاد. لذت می برد. خانوم موگ حتی تصمیم داشت برای ادوارد زن بگیرد. گاهی پیش می آمد که فکر کند ادوارد عاشق شده. همینطور که ادوارد داشت روزنامه می خواند یک طوری که انگار حواسش نیست می گفت مثلا "راستی این دخترک میریندا..." و از اینکه حواس ادوارد پرت نمی شد. و اینکه میریندا هم آن زنی که قرار بود نبود حالش گرفته می شد. ادوارد طبعا چیزی که نشنیده بود را احساس می کرد "سرش را می آورد بالا و می گفت مامی موگ اتفاقی افتاده؟" ادوارد اصلا معنی این چیزها را نمی فهمید. خود ادوارد دلیل این مطلب را خوب می دانست به او همه چیز داده بودند و بهترین چیز زندگی دیو ها را از او گرفته بودند. عاشق شدن توی سرنوشت ادوارد نبود...
وقتی که لیز بار اول مثل دیوانه ها ادوارد را بوسید. و با چشمهایی که پر از اشک بود پرسید "ادی تو هم دوستم داری نه؟" ادوارد نمی توانست دروغ بگوید هیچ کدام از دیوها نمی توانند دروغ بگویند ادوارد فقط چشمهای لیز را بوسید. از زمین بلندش کرد و اجازه داد الیزابت کوچک مثل یک سنجاب کوچک از همه جایش برود بالا. چیزی در الیزابت به قدر مرگ لذت بخش بود. لیز توی سینه ادوارد دنبال آن چیزی می گشت. که ادوارد آرزو داشت داشته باشد.
وقتی آدم دنبال یک چیزی می گردد که نیست این یک مدتی به او نیرو می دهد که بیشتر بگردد بعد یک مدت گشتن آدم خسته می شود وقتی خسته می شود شروع می کند به شک کردن درباره وجود داشتن آن چیز و اینکه تا کی و اینها و اینطوری آرام خسته می شود. لیز هم خسته و خسته تر می شد. زیر چشمهایش گود بنفش می افتاد حتی گاهی شبها گریه می کرد خانوم موگ گاهی می کشیدش کنار دست می کشید سرش و می پرسید ادوارد چیزی گفته؟ دعوایتان که نیست؟ و لیز توی دامن خانوم موگ گریه می کردو اینها همه تقصیر ادوارد بود. ادوارد باید یک کاری می کرد. به خودش گفت "باید حتمن یک کاری بکنی ادوارد دخترک دارد می میرد"
روزی که ادوارد به مامی موگ گفت که از لیز خواستگاری خواهد کرد. طبیعتن یک روز بهاری بود. ادوارد به خانم موگ گفت خانه کهنه آخر باغ را می سازیم و با هم رندگی می کنیم. خانوم موگ گفت "همینجا پیش ماما موگی بمانید لیز من را دوست دارد" عصر آن روز ادوارد الیزابت را دعوت کرد خانه و فردا صبحش ماما موگی که خیالش از زنده ها راحت شده بود. مرد و توی آن دنیا وقتی شنید که پسر عزیزش یک دیو ده هزار ساله بوده دوبار پشت هم پس افتاد. الیزابت آینه ادوارد را با خنده پذیرفت. و گفت ضمنش "که کاش جای این همه هدیه یکبار می گفتی که من را دوست داری" لیز همچنان داشت ضعیف تر و ضعیف تر می شد. ادوارد سر صبحانه فکر کرد که کارهایی که کرده کافی نبوده به خودش گفت "باید یک کار دیگری بکنی ادوارد دخترک دارد می میرد"
صبح فردا رفت یک جایی توی ده یک دختر بچه پیدا کرد قول داد که برایش از درخت سیب یک تاب راه بیاندازد. بعد قلم و کاغذ را دستش داد و خواهش کرد برایش این جمله را بنویسد. جمله ای را که نمی توانست خودش بنویسد "لیز من تو را همیشه دوست داشتم دوستت داشتم لیز حرف من را باور کن" یکی دو دفعه به دست خط دخترک گیر داد تا همه چیز را تر و تمیز بنویسد. یک کار ولی هنوز مانده بود. لیز بعد از خواندن این نامه نباید چشمهای ادوارد را می دید. ادوارد باید دقت می کرد که چشمهایش بسته باشد. زنها از چشمهای دیوها ضمیرشان را صاف و روشن می خوانند...
ادوارد رفت داروخانه و گفت کمی سیانید پتاسیم می خواهد برای کشتن موشها داروخانه چی به ادوارد گفت "موقع استفاده دقت کنید آقا خیلی خطرناک است" قبلا توی کتابها خوانده بود که مردن برای دیوها خیلی سخت است و خودکش برای دیوها گناه خیلی بزرگی است. ولی لیز از همه چیزی مهمتر بود. قدر یک کتری قهوه ساخت تویش سیانور ریخت و فنجان فنجان خورد تا تمام شد. بهترین کتش را پوشید و روی صندلی نشست. نامه را گذاشت روی میز و خودنویسش را هم. برای مردن یک دیو روز بسیار روشنی بود. برای مردن دیوها همه روزهای خدا روزهای روشنی هستند...
کشیش گیر داد که اگر خودکشی باشد. دعای بخشایش نمی خواند. کشیش همیشه به ادوارد مشکوک بود. داروخانه چی هم آدم خوب و لا مذهبی بود. سر جنازه هم خودش آمد. همه به هم حتی به لیز گفتند ادوارد سکته کرده با یک نامه روی میزش. ادوارد از اینکه لیز را فرستاده اند جهنم خوشحال است. صبحها بیدار می شود توی قلعه اش روزنامه می خواند. و توی باغ سرش را گرم می کند تا شب. حوری ها هم کاری به ادوارد ندارند همه اینجا می دانند. ادوارد دیو مهربانی است که نمی تواند کسی را دوست داشته باشد...

 
دیوهای بهشت
شماره پنج : دیچالی پیاده

اسم دیچالی را و عکسش را خیلی از جاها توی همان چند نقاشی و داستان کوچکی که از سرخپوستها مانده می شود پیدا کرد. دیچالی به زبان خودشان انگار معنی کسی که زیاد حرف می زند را می دهد. و تقریبا اکثر سرخپوستهای قدیم او را دیده اند که داشته برای خودش زیوریای ایستاده می دیده و حرف می زده یا با حیوانی درختی و اینها. طبیعتا هیچ کس نمی دانست دیچالی از کجا پیدا شده. هیچ کس هم نمی دانست کجا می رود. همه می دانستند که خیلی کارها بلد است که جادوگرهای دیگر نمی دانند. کم نبودند از میان سرخپوستها که زخمهایی را که هیچ کس علاجش را نمی دانست به میان جنگل برده بودند و سلامت بازگشته بودند. سرخپوستها همیشه می گفتند دیچالی با مانیتوی درخت سپیدار کنار رودخانه سر و سر پنهانی دارد و راز زندگی را از درخت یاد گرفته. اکثر جادوگرهای سرخپوست حقایق دیوها را می دانستند ولی ترجیح می دادند درباره آنها سکوت کنند. دیچالی را معمولا در حال حرف زدن با خودش می دیدند که با شتاب از جنگل می گذشت. برای همین خیلی از زنها توی دره های دیگر دموتی صدایش می کردند یعنی کسی که موقع حرف زدن راه می رود. همه سرخپوستها حواسشان بود که دیچالی گاهی توی شب به چادری که وایا و سولا در آن خوابیده بودند سر می زد. زنهای چاق چروکی به صدای نجوای او عادت کرده بودند. وایا گاهی جیغ می زد ولی کسی توجه نمی کرد. و سولا فقط یکجور آرامی نزدیک صبح ناله می کرد. هیچکدام از مردها چیز زیادی درباره سولا و وایا نمی پرسید. همه می دانستند که آنها خودشان را شبها توی آینه ای می بینند که دورش منجوق قرمز دارد و هیچ کس نمی داند از کجا آمده. دیچالی هم به جز این دو خواهر با هیچکسی حرف نمی زد. وقتی که از سولا راجع به دیچالی می پرسیدند یک طور مرموزی می خندید. وایا همیشه بد خلق تر بود. عصبانی می شد داد می زد و گیس می کشید بعد یک مدتی مردم دیگر از این داستان خسته شدند. و کسی راجع بش حرفی نمی زد.
چروکی ها سریع فهمیدند که دیچالی بهترین جنگجویی است که می شود وجود داشته باشد. راه اینکه دیچالی را به جنگ ببرند این بود که سولا را که آرامتر بود با وعده و وعید توی جنگ می کشاندند. بعد وسطهای جنگ سر و کله دیچالی پیدا می شد. به سرعت اسبها می دوید و یکنفره کلی آدم را حریف بود. چروکی ها برای همین زیاد سر به سر دیچالی نمی گذاشتند هیچ کس نمی خواست با دیچالی ده مرد شاخ به شاخ شود.
اتفاقات بعدی خیلی خنده دار افتاد سولا خیلی احمقانه سر و سری با سولچا برقرار کرد. مرد عجیبی بود این سولچا تمام زنهای ده عاشقش بودند و راستش اینکه پشتش زیاد حرف بود. آن خطهای قرمزی که همیشه بی خیال اینکه جنگ باشد یا نه روی سینه اش می کشید نشانه اش بود و زنها برای پرهای عقابی که هیچ کس نمی دانست از کدام کوه پیدا می کرد و به کله اش می زد می مردند. سولچای دیوانه اولها سعی کرد سولا را بی خیال شود و با دیو جماعت طرف نشود ولی وقتی زنها چیزی را واقعا می خواهند مردها از آن هیچ چاره ای ندارند. سولچا تقریبا اولها هفته ای یکبار و آخرش هر شب توی چادر سولا می خوابید. دیچالی نتوانست خشمگین شود. این یک اتفاق همیشگی و ساده بود. هیچ کس نفهمید کی دست وایا را گرفت و رفت و دیگر توی چادرها نیامد. آدمهای قبیله خوب طبعا اولش کمی قر زدند ولی اکثر چروکی ها جنگیدن را دوست دارند. مردن توی جنگ برای مرد چروکی افتخار است.
توی دوره ای که گاومیشها کم شده بودند و همه به سمت سرزمین های برفی می رفتند. خیلی ها می گفتند که دیچالی را در حالیکه حرف می زند با خودش دیده اند. و وایا را که دنبالش مثل گرگها می دویده. مردم سفید معنی افسانه ها را نمی فهمیدند و به این حرفها خنده شان می گرفت. سالها از مردن سولا گذشته بود. و دیچالی توی کوهها مرگی که قرار بود بیاید را انتظار می کشید. وایا هر صبح توی آینه نگاه می کردند و به حرفهای دیچالی درباره مرد سفیدی که قرار بود بیاید فکر می کرد. دیچالی با وایا گاهی درباره مانیتوی درخت سپیدار پایین رودخانه و درباره جهنم صحبت می کرد. گاهی دست وایا را می گرفت و مثل گرگ و بره توی هم می پیچیدند. روزی که مردهای سفید پوست آمدند. وایا کاملا انتظارشان را می کشید. مردهای سفید حرفهای نامفهومی به هم گفتند و خندیدند. و رفتند توی دشت برای خودشان خانه ساختند. دیچالی داشت برای خودش توی غارش حرف می زد و وایا از توی دشت گل می چید. مردم شمالی برعکس آن چیزی که توی زیوریای این و آنست به دیچالی و وایا شلیک نکردند. جادوگر سفیدها به آنها گفته بود که دیچالی قویتر از آن است که با گلوله بمیرد. حتی روزی خیلی بعد شاید هزار سال بعد که دیچالی مرد و فردای آنروزی که وایا مرد. برای دیچالی توی کلیسا مراسم گرفتند برایش تابوت چوب سپیدار کمیاب خریدند و توی یکی از هزار بلوک سیمانی مخصوص دفن مرده های بی اسم چالش کردند. روی قبرش نوشتند "مثل بچه ها مرده پیدایش کردیم" مردمان آینده مردمان خوبی بودند. دیچالی سالها بعدش که از زیوریای جاودانه ی سمی که سولا توی غذایش ریخته بود در بهشت به هوش آمد هنوز هم همین را می گفت.
 
و ما را گفت "پنج روزی به انتظار دنیا بمانید عدالت خواهد شد" و پنج روز دیگر گفت "بیلاخ نخواهد شد"
 
همینجا
گوشه همین چادر
می مانم
لبخندی من را
لازم نیست
هیچ زحمتی حتی
برایتان هرگز
گوش می کنی خانوم؟
سل های خوبی؟ خوبم
همین حتی
نه در حد معمولی
برای من کافی است
باور کن
گه خوردم
من
وب کم نمی خواهم
می فهمم
کوچکم
بیخودم
علافم
خاک بر سرم
جای من
اینجا نیست
جای من
توی گوشه خانه است
آن چند باری هم
خواب دیده بودم حتما
غلط کردم ؟
بله کردم
گه خوردم
لای در ماندم
له شدم
هر چه را شما گفتید
 
راننده های تاکسی
من را
خوب می شناسند
تمام مردم داستان زندگیم را می دانند
رییسم
از من راضیست
شبها
توی رختخوابم گلوله می شوم
و خواب بد می بینم
به حرفهای مادرم گوش می دهم
حتی شاید برای من زن بگیرد
یک نفر از اینهمه خیلی
یک نفر از اینهمه آدم
نمی توانم باشم
ولی هنوز
خاک تو سرم شده
خاک بر سرم
 
روی پیشانیم نوشته
هرگز
با دنیا
آشنا نخواهد شد
هرگز آرامش؟
نه نوشته با خط قرمز
هرگز
گم می شود
می رود توی تنهایی
روی پیشانیم نوشته
آتش
روی پیشانیم نوشته
برق گیر تمام طوفان در دنیا
روی پیشانیم نوشته
این دیوانه
تب دارد
تا نمیرد
هرگز
عمرا
سرد نخواهد شد
 
در گوشم گفت
"به هیچکس نگو
چرا
چقدر
من را می شناسی"
گفت
"به هیچ کس نگو"
گفتم
"آقا
قرار بود بیایید
قرار بود
من
نایب شما باشم
قرار بود
سرم را
و حتی
دوست دخترم را
فدای شما
آب کوثر
شهادت
مردن
شمشیر
حرفهای بابایتان
یادتان هست آقا؟
قرار بود
زودتر بیایید
با شال سبز و
حشمت هاشم
تسبیح زرد درخشان
با بند قرمز و طلایی
خیلی اصرار می کردند
من حتما امیدوار بمانم
راستی من را
یادتان می آید آقا؟"
در گوشم گفت
"به هیچکس نگو
علی جان
به هیچکس نگو"
 
بسم الا
گفتند
بسم الا
و ناله های ما را
از
چیدند
و خون سبز زخم های ما را مکیدند
در ما را بستند
و گفتند
ماچ
کار بازی
تمام شد
دیگر
کاری نداریم

 
دیگر نگوییم "به گا رفت" یا "به فاک رفت" چون در حضور خانومها خیلی بی ادبانه است و باعث می شود آدم عینا به فاک برود. به جای این از عنوان پیشنهادی ساناز (+) استفاده کنیم "رفت فرودگا" هر دو کلمه را در خودش مستتر داد و صدای چلپ چلپ و آه و اوه لازم را هم دارد ولی مهربانتر خواهد بود...
 
انگار که فرق می کند
اگر که
از من
می گریزی
انگار که
فرق می کند که
انگار خیال کرده ای
عاشقی زکام است
زود خوب می شوم
داری سعی می کنی
سرنوشتت
بهتر باشد
خاک تو سرت دیوانه
هیچ چیز از جهان نمی دانی
 
لعنتی
کثافت
کس کش
چرا نمی گویی برایم چه برنامه ای داری
تا کی
باید
اینطور من
دیوانه بمانم
تا کی
باید
کله ام را بکوبم
بر زمین بعد از ظهر
تا کی
باید
شبها
عکسم گریه ام را
توی پنجره ببینم
تا کی باید
دور قلب شکسته ام
باند بپیچم هی
کی می خواهی
من را
از خودم خلاص کنی؟
 
نبودنت کابوس است
نمی توانم
نباشی
 
تواناییم
از شانه هایت
کوتاه است
سربلند و
آشفته
با گیسوان مرتیت
سوی من می آیی
خیالم راحت است
مهم نیست
قبل اینکه اینجا رسیده باشی
من
تمام خواهم شد
 
دیوهای بهشت
شماره چهار : موسومی آهنگر

هیچ وقت یعنی خیلی کم دنیا درباره دیو آهنگرهای ژاپن قدیم شنیده. مردمی که توی تنهایی برای خودشان پتک می زدند. و برای شمشیری که می ساختند شعر می گفتند. و ذات شمشیر را با کلمه های عجیبشان ورز می دادند. موسومی یک شمشیر ساز بود که هیچکس بچگیش را ندیده بود و همه فکر می کردند. مردنش را می بینند ولی اشتباه می کردند. موسومی تنها بود. یعنی او و نونو با هم تنها بودند و خوب طبعن شیشه عمرش هم پیش نونو بود. نونو کار خانه که تمام می شد می آمد و روی یک تکه پارچه آخر کارگاه زانو می زد و به خوردن پتک روی آهن و شعرهای کوتاه موسومی گوش می داد. خانه شان طبعا مثل همه دیوها روی یک کوه بلند بود. که با دهکده خیلی فاصله داشت. آن روز موسومی دید که یک سامورای ساکت فردا با قدمهای آهسته کوه را بالا می آید و دید که از او یک شمشیر خواهد خواست چون شمشیرش در سینه مرد آخری که کشته شکسته. موسومی با خودش گفت فکر خوبی است امشب چند شعر تازه خواهم گفت. مرد سامورای لیاقت شمشیر تازه اش را دارد. شب وقتی صدای قدمهای شرمگین نونو از پشت در شنیده می شد موسومی فکر کرد

نونوی برکه
نونوی نیلوفر
سفید مثل شیر
سیاه مثل شبق
و نرم مثل سینه هایش

نونو که آمد قبل از اینکه جایشان را پهن کند شعر تازه را برای نونو خواند و درباره سامورایی که قرار بود فردا بیاید با او حرف زد. نونو هیچ وقت حرف نمی زد. همیشه از اینکه زودتر از شوهرش پیر می شد خجالت زده بود. موسومی دیو خوش اقبالی بود شب توی خواب همینطور که صدای جیر جیر تن نونو روی حصیر آرامش می کرد. به نقشه عجیبش برای شمشیر آینده اندیشید.
صبح سامورای تازه آمد اسمش شبیه تمام سامورای های دیگر نبود ولی مثل تمام سامورای های دیگر عاشق نونو شد. و مثل تمام سامورای های دیگر تعظیم کرد و گفت برای من بهترین شمشیر عالم را بسازید استاد موسومی. موسومی تعظیم کرد و گفت حتما. به نونو نگاه کرد مرحله اول ساختن شمشیر انتخاب فلز است نونو همیشه شمشیرهایش را از سنگی می ساخت که از فوجی آورده بودند. دستش را دراز کرد و گفت "طلا نونو" نونو گوشواره ای را که از مادرش گرفته بود و همیشه توی سینه اش می گذاشت تقدیم کرد. نونو احساس کرده بود اتفاق عجیبی در حال افتادن است مرد سامورای هم همین را احساس کرده بود ولی هیچکس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. خیلی آنسوتر سوریندار چهار شمشیر توی تاریکی فریاد زد...

مردها
شمشیر ها
خون

و به سونیا آرام گفت "بخواب بخواب من خواب بد دیدم" رگه های طلا توی هیکل سرخ فولاد ریخته برق می زد. حالا وقت چکش و شعر بود. موسومی زمزمه کرد.

دوستت دارم
مثل باد که شب را

سامورای گفت

مثل سگ
که کوچه را

و نونو زمزمه کرد

مثل رودخانه
که دشت را

بعد صدای چکش بلند شد که شعر را کلمه کلمه در تن شمشیر می کوبید. برای ده ضربه بعد موسومی سرود.

مرگ شیرین است
اگر بدانی نیلوفر تنها نیست

سامورای گفت

و مرغ ماهیخوار
نگهبان چشمه است

و نونو گفت

و چشمه
سرنوشتش را
دوست می دارد

وقتی رگه های طلا کم کم از توی تکه های آهن پیدا شد. موسومی فهمید که کوبیدن آهن کافی است و وقت ولرم کردن فولاد است. نونو را نگاه کرد. و به مرد گفت نیوهونو مواظب نونو باش من او را دوست می داشتم شمشیرت بهترین شمشیرهاست هرچز در سینه هیچکس نخواهد شکست مگر اینکه دیگر نونو را دوست نداشته باشی. بعد به او تعطیم کرد و شمشیر داغ را توی سینه خودش کوبید و شکم خودش را جر داد.

مرد سامورای گفت

اینگونه افسانه پایان می یابد

نونو گفت

و نیلوفر در آرزوی پروانه می ماند

مرد سامورای گفت

اما مرغ ماهیخوار همیشه تا
باقی است

شمشیر را از سینه موسومی در آورد و با کیمونوی نونو خون شمشیر را پاک کرد و برای اولین بار نونو را بوسید و با هم از جاده پیچ پیچ کوه پایین رفتند...
خدا از این کار بگویی نگویی خوشش آمد. نونو و نیوهونو هم زیاد دعا کردند و عود گران قیمت سوزاندند و نیوهونو چندبار در زمستان برهنه شد و روی خودش آب چاه پاشید. تا یک روز موسومی را از جهنم به بهشت آوردند. همان چند سال کوتاهی که در جهنم بود برای تمام نگهبانها شمشیرهای تازه ساخته بود.

 
به باران بگو ببارد
بی خیال
نپرس چرا
بگو
دلیلش با من
 
حرصم می آید
باد
وقتی که
یادت می
حرصم می آید از
حرصم می آید نی
 
دیوهای بهشت
شماره سه : یعقوب هفت تبر

روزی که یعقوب را مردم بار اول دیدند یک روز کاسینویا بود. مردم این را نمی دانستند. یعقوب ولی این را می دانست. اژدهایی هم که توی کوه بالایی زندگی می کرد این را نمی دانست اژدها های عربها کمی احمقند. مثل اژدهای اروپا نمی مانند. چیز زیادی حالیشان نمی شود. در آن روز که روز کاسینویا بود مردم طبق معمولشان یک زن چاق چل ساله را آورده بودند که اژدها بخورد و کمی راه آب را باز کند. توی اروپا اینطوری نیست آنجا همه جا باران می بارد. به هر حال مردم طبق معمول دهکده توی گریه و زاری زنک بیچاره را به یک بهانه ای می بردند برای اژدها که بخورد. زنک بیشتر نگران دختر بیست ساله تپلی بود که شوهرش داشت زیر چشمی نگاه می کرد. حواسش زیاد به بچه هایی که دنبالش گریه می کردند نبود. یعقوب دیو خوشحالی نبود هیچ کدام از دیوها خوشحال نبودند. به خصوص اگر آن روز یک روز کاسینویا باشد. یعقوب حتی با خودش هم خیلی کم حرف می زد. زیوریا هم اصلا نمی دید. پس مطمئن بود که واقعا این اتفاق دارد می افتد. یعقوب تصمیم گرفت نماز بخواند. و توی نمازش از خدا بخواهد که او را زودتر ببرد جهنم چون اصلا تحمل دنیا را نداشت. پس رفت سر یک خمره شراب قدیمی. دیوها با شراب وضو می گیرند. یعقوب سر خمره شرابش یک وضوی حسابی گرفت و فکر کرد رکعت اول نماز را که بخواند. اژدها زنک چاق را با آتشش کباب کرده است. فکر کرد بوی کباب نمی گذارد آدم با خیال راحت نماز بخواند. بعدش به خودش گفت به درک. و بعد به خدا گفت دارم نماز می خوانم حواست هست؟ و گفت الله اکبر و گفت بسم الله دیوها با خدا خیلی صمیمی هستند. خدا زیاد اذیتشان نمی کند چون آخر دیوها به هر حال جهنم است. سر قنوت یعقوب به خدا گفت بسش کن دیگر واقعا حوصله اش را ندارم. حوصله مردم را ندارم. آنجا یک سلول انفرادی به من بده من زیاد به گرما حساسیت ندارم. کوره جهنم بهتر است که هر روز رویای صادقه دنیا را به من بدهی بعد هم گفت دنیای دیو ها مثل جهنم است. قنوت دیوها زیاد طول می کشد. دیوها حرفهای خیلی زیادی با خدا دارند. نمازش را که سلام کرد صدای جیغ زنها از توی بیابان بلند شد...
یعقوب جانمازش را جمع کرد و سعی کرد یکی دو ورق از کتاب دیوها را بخواند ولی نتوانست. سعی کرد با خودش درد دل کند ولی نتوانست. پس مجبور شد برود بیرون. آن روز یک روز کازینویا بود. نه به خاطر اینکه بوی کباب آدم توی صحرا پیچیده بود. یک روز کازینویا بود چون یعقوب شش تبر متوجه شد که یک احمقی توی یک شهر دوری تصمیم گرفته بیاید و به خاطر اینکه پادشاه خیلی ستمگر و اژدها خیلی احمق است یعقوب را بکشد. یعقوب آرزو کرد کاش حالش را داشت به آن جوان پیتیکوی پشت تپه بگوید که مشکل او هم همینست دیوها را تخمی تخمی نمی شود کشت. مردن دیو ها مراسم دارد. توی صحرا مردم از ترس جیغ می زدند و فرار می کرد. یعقوب یک دفعه متوجه شد که همینجور توی خیالاتش آمده و روی یک نیمکتی توی میدان ده نشسته. سوار هم هنوز یک نیم ساعتی مانده بود که بیاید. این وقتها اگر ظهر هم باشد هر دقیقه اش خیلی می گذرد به خصوص اگر آدم دیو باشد و کاری برای انجام دادن نداشته باشد. پشه ها می آمدند و روی صورت دیو می نشستند. اژدها هم دوباره غرش کرد. در یک همچنین دقیقه ضایعی در همان روز کاسینویا که ده پر از بوی کباب آدم بود. یعقوب داشت مرد تبر دار هفتم را انتظار می کشید. به جنگیدن توی ده عادت نداشت. ولی به خودش گفت حالا که آمده ام به درک. کمربندش را سفت کرد و بی صبرانه به تپه نگاه کرد که قرار بود مرد هفتم بیاید. فکر کرد شب احتمالا می رود خانه و شاید دوباره نماز بخواند. فکر کرد این یکدفعه هم که از غارش آمده بیرون اصلا ارزشش را نداشته مدام به خدا قر می زد. خدا زیاد دوستش نداشت خدا معنی حرفهایش را نمی فهمید. هی فکر کرد تا غروب شد ولی هیچکس نیامد. باورش نمی شد که زیوریا دیده. عربها زیوریا نمی بینند. همه چیزهایشان واقعی است. شب شد و آن سواری که قرار بود بیاید نیامد. روز شد. و باز شب شد و او همینطور بی حرکت توی ده نشسته. حتی وقتی قیامت هم شد. سرش را بلند نکرد. یک اشتباه کوچکی توی سرنوشتش پیش آمده بود. یکی از هفت کسی که قرار بود برای کشتنش بیاید هیچ وقت نیامد. عذاب یعقوب بزرگترین عذاب دیوها بود. اینجا دیگر خدا دلش نیامد او را جهنم بیاندازد...

 
ببین خسته
ببین حیوان
راه زیاد آمدیم
قبول
خسته ای قبول
این که راه ته ندارد
دلیل نرفتن نیست
 
به درک
به تخمم
خیالی نیست
حالا که پروانه ها
و بنفشه ها و
بهار ها پرنده اند
و حالا که
یاد هم
از فکر این و آن
پاک می شود
اسبم را
رو به دریا می تازم
خسته نیست
ترسو نیست
سفید نیست
اسب من سیاه است
ما دیان غمگینم را
تا نفس داریم
رو به دریا می تازیم
مو جها
سگ که باشند
دریا حوض
حیاط خانه مان است
هیچ کوهی تا
شانه ما هم نیست
هیچ چیز دیگری ما را
خیس نخواهد کرد
 
دیوهای بهشت
شماره دو : می مو سوریندار

می مو آدم عجیبی است حتی بین دیوها که اکثرا عجیبند و حتی بین هندیها. نه به خاطر اینکه چهار دست دارد. توی بنگال چهار دست داشتن چیز عجیبی نیست خیلی ها دارند و افتخار هم می کنند. خیلی ها هم روی دو تا دست دومشان کت می پوشند. مردم بنگال مردم خوبی هستند انقدر که خیلی از دیوهای هندی بین مردم زندگی کرده اند و تا شیشه عمرشان زمین نیافتاده هیچ کس نفهمیده که دیو بوده اند. ولی می مو تنها زندگی می کرد. یک جایی ته یک دره مه آلود گاهی با دو تا قلاب ماهی می گرفت گاهی هم آواز می خواند. مردم ده دورادور دوستش داشتند برایش شیرینی می گذاشتند یا نان خانگی. اسم سوریندار را هم آنها رویش گذاشتند یک جور اسم هندی است یعنی کسی که آواز می خواند. می مو خیلی خوب و بلند آواز می خواند. برعکس دیوهای دیگر به این سادگی عاشق نمی شد. شیشه عمرش را هم دست هیچکس نمی داد. یک صندوق داشت با یک قفل زنگ زده قدیمی که دیگر باز نمی شد. بابایش گفته بود تویش چهار تا شمشیر کج است که روی دسته هر کدام یک یاقوت است. یکی آبی برای شجاعت یکی سفید برای صداقت یکی قرمز برای خشم و یکی سبز برای جوانی. می مو گاهی فکر می کرد اگر یک روزی کسی آمد و شیشه عمرش را نگه داشت برای شمشیر ها را در می آورد و آبی را می دهد به او تا از هیچ چیزی نترسد. وقتی کسی آن نزدیکی می آمد می مو می ترسید آن آدم هم می ترسید. دخترها هم گاهی می آمدند. پدرها دخترهایشان را گاهی نذر باران و اینها می کردند. می مو دیو خوبی بود همیشه باران را برای این قطع می کرد. که سقف خانه اش چکه نکند وقتی می دید. مردم تشنه اند دلش می سوخت. دخترک را به بابایش می بخشید سقف خانه اش را مرتب می کرد و اجازه می داد باران ببارد. اگر انگلیسی ها نیامده بودند می مو همینطور تنها و خوشحال می ماند هیچ وقت هم بهشت نمی رفت. هیچ وقت نگفت که چی شد که با انگلیسی ها چپ افتاد. شاید به خاطر شاخه ای بود که کاپیتان مورنی از درخت انبه اختصاصی می مو شکسته بود. و هر شب ناله می کرد. و شاید به خاطر دختر بچه پنج ساله ای بود که می مو نشان کرده بود بعدا از دهکده بدزدد و زیر چرخ کالسکه یکی از افسرها ماند ولی کلا می مو خارجی ها را دوست نداشت. هندیها سخت عصبانی می شوند. پس می مو هم تحمل می کرد. شب ها فقط رو به کشتی های توی بندر آوازهای خشمگین می خواند. تا آنکه یک روز رودخانه با خودش برای می مو یک دختر سبزه آورد که دامنش از روی پایش پس رفته بود. این دیگر افسانه ای نبود که بشود با آن شوخی کرد. می مو طبق قانون دیوها دخترک را پرستاری کرد که خوب شود و بعد توی دامنش گریه کرد و التماس کرد تا شیشه عمرش را گردنش بیاندازد. دخترک هم روی سر می مو دوبار دست کشید. این علامت خیلی خوبی بود اگر دختری که دیو اسیر می کند جای گریه کردن نوازشش کند. آن دختر هدیه است. و شیشه عمر دیو. پس سوریندار به دخترک هیچ چیز نداد. و همیشه مواظبش بود و برایش آواز می خواند و از او مواظبت می کرد. مردم هم چون می ممو را دوست داشتند زود با دخترک اخت شدند تنش لباس کردند و رویش اسم گذاشتند. سونیا یک جوری رابط مردم و می مو شد. می مو را از تنهایی در آورده بود می مو زود آواز های مردم را یاد می گرفت و توی مهمانیها می خواند. سونیا هم می رقصید و همه شادمان بودند. داستان انقدر خوب و قشنگ بود که می مو تصمیم گرفت شمشیر یاقوت آبی را به دخترک بدهد که بزند پر شالش. ولی هر چه سنگ و کلوخ روی صندوق کوبید قفل زنگ زده صندوق باز نشد. می مو هنوز هم شبها به سمت کشتی انگلیسی آواز خشمگین می خواند. ولی مثل بقیه هندیها جز آواز خشمگین خواندن کار دیگری نمی کرد. یک روز از آنها که دیوها به آن کاسینویا می گویند و سعی می کنند آن روزهای مشخص زنده نباشند. می مو متوجه شد که سونیا عاشق یکی از افسرها شده. این اتفاقی بود که برای همه دیوها می افتد. هیچ دیوی سعی نمی کند جلوی سرنوشتی که مقدر است را بگیرد. کمی گل آبی از باغچه روبروی خانه چید چون گل سونیا گل آبی بود. طبق معمول توی کشتی فقط سونیا را راه می دادند. می مو گلهای آبی را بوسید و برای سونیا فرستاد. خداحافظی کرد. و برای آخرین بار سونیا را بوسید و برگشت توی دره اش به ماهیگیری دوقلاب و آوازهای غمگین. و فکر کرد که داستان تمام شد.
چرا همیشه اینطوری است؟ من از خدا همیشه می پرسم؟ چرا داستانهای دیوهای آسیایی نمی شود مهربان تمام شوند؟ کلا داستان ادگار را که می نوشتم همه چیز خوب بود حالا اگر اسم کسی می موست چرا باید داستانش اینطور تمام شود با اینهمه خون؟ چرا باید کاپیتان صبح فردا سونیا را از کشتی بیرون بیاندازد؟ مگر داستانهای اروپایی چه عیبی دارد؟ چرا این آدمها توی مملکت خودشان انقدر با همه مهربانند. بعد افسانه های مردم اینور را ترکمان می زنند. دیوها نمی توانند خشمگین بمیرند. این را قبلا نوشته بودم؟ دیوها برای مردن به اندوه و آرامش احتیاج دارند مردن برای دیو ها یک جور ارگاسم است. سوریندار نمی توانست بمیرد. سوریندار خون می خواست. این بار که سراغ صندوقچه رفت در صندوقچه باز شد. چهار شمشیر آنجا بود با یاقوتهای سرخ. سوریندار دیوانه شمشیرهایش را برداشت و شیشه عمرش را توی دریا انداخت. آواز می خواند و شمشیر می زد. آوازهای شاد و آوازهای غمگین. اول حیوانکی سونیا را کشت بعد مردم دهکده را بعد ملوانهای کشتی را یکی یکی توی دریا انداخت ملوان آخری را وادار کرد او را ببرد انگلیس آنجا از مسوول اسکله تا خود ملکه را کشت بعد تمام مردم اروپا را کشت. و مردم دنیا را. بعد ماهیهای دریا را کشت و از توی اقیانوس قرمز با دو چشم عفریت در آمد که از یاقوتهای شمشرش هم سرختر بود. دنیا متوقف شد.خدا مجبور شد یک فرشته بفرستد تا شیشه عمرش را از دریا در بیاورد و روی صخره ها بکوبد. وقتی روح عاصیش به جهنم رسید انقدر داغ و خشمگین بود که غولهای دوزخ جرات نزدیک شدن به او را نداشتند. مجبور شدند بیاورندش بهشت. در بهشت یک جایی توی یک قلعه قرمز زنجیرش کرده اند. در بهشت آرامتر است. شبها سونیا را با کالسکه گلهای آبی می آورند. تا آرام آواز بخواند. فقط اینجور می شود سوریندار چهار شمشیر را توی زنجیرهایش نگه داشت.

 
هی مردها و
زنها
با هم
کارهای بد کردند
هی زنها
روی مردها
دمر خوابیدند
و هی مردها روی پشت زنها را
دست کشیدند
وهی خدای بیچاره
حرص خورد
حسرت خورد
 
دیوهای بهشت
شماره یک : ادگار شراب نوش

بهشت دیو کم دارد. خدا هم توی فکر قیافه و کلاس و اینهاست آدم زشت کم پیدا می شود توی بهشت. و اکثر دیوها زشتند. و کلا خدا دیوها را برای جهنم خلق کرده و یکجور خلق هم کرده که توی جهنم خیلی اذیت نمی شوند. ولی یک چند تا دیو هستند که پوز خدا را زده اند و توی بهشتند. دقیقش هفت تا. فکر کردم اگر روزی یک داستانش را بنویسم یک هفته هم طول نمی کشد و سر من هم گرم می شود.
اسم دیو اولی ادگار است. دوست هایش ادگار شراب نوش صدایش می زنند. به خاطر اینکه شراب زیادی می نوشد و البته فی الواقع کسی به این اسم صدایش نمی زند چون اکثر دیوها هیچ دوستی ندارد. زنده که بود می رفت جلوی آینه و شکم برآمده خودش را دست می کشید و به خودش می گفت "شیطانی نکن ادگار شراب نوش" بعد خودش به خودش می خندید. داستان بهشت رفتن ادگار شراب نوش داستان عجیبی نبود. یک روز مثل همیشه و مثل اکثر دیوها مشغول فکر کردن به این بود که چرا تنهاست و چرا هیچ کس نیست که ادگار شراب نوش عزیز یا ادگار شراب نوش محترم صدایش کند که احساس کرد پایین دیوار یک دختر چهارده ساله ای دارد می نویسد با ترس و لرز روی دیوارش که "ادگار شراب نوش خر است" هیچ از خر خوشش نمی آمد. خر حیوان خوبی نبود. مودبانه تر و منصفانه ترش این بود که روی دیوارش بنویسند "ادگار شراب نوش تمساح است" چون واقعا هم با آن پوزه بر آمده اش شبیه تمساحی بود که ربدوشامبر مخمل قرمز پوشیده باشد. ادگار مطمئن نبود که رویایش درست است چون وقتی که دیوها توی بیداری رویا می بینند. مثل پروانه ها نیست که حتما حقیقت باشد دیوها گاهی زیوریا می گیرند یعنی خوابهای الکی می بینند. به هر حال ادگار رفت از در بیرون و دید واقعا یک دختر خوشگل آن ور در ایستاده و دارد زهره ترک می شود. ادگار سعی کرد خیلی مهربان باشد و خیلی مهربان پرسید "من کجایم شبیه خر هاست؟" و دخترک هیچ جوابی نداد و فقط گریه کرد. بعد ادگار مجبور شد دخترک را ببرد خانه و شیشه عمرش را بدهد دستش. ادگار خیلی اهل قانون و اینها نبود ولی این یک قانون خیلی جدی بود و به قولی رد خور نداشت. همان موقع هم به دخترک گفت "مواطب این شیشه خیلی باش چون اگر بشکند من دود می شوم و فی الفور می روم جهنم" راستش ادگار خیلی دیو با مطالعه ای نبود. و اصلا حواسش نبود که دختر که شیشه عمر دیو دستش است باید شب کنار دیو بخوابد. برای همین آن شب وقتی توی رویایش در خواب احساس کرد که سفیدترین پای دنیا دارد به در اتاقش نزدیک می شود مطمئن شد که زیوریا گرفته و تا در اتاقش را نزدند از جایش بلند نشد. پشت در قشنگ ترین دختر آدمها ایشتاده بود با لباس خواب توری که معلوم نبود از کجا پیدا کرده. و تکه تکه تنش از زیر صورتی پیدا بود. یکجور هیجانزده ای گفت "شبتان بخیر ادگار شراب نوش عزیز" مسخره است یعنی مسخره بود. توی هیچ کتابی ننوشته که دیوها قلب دارند. ولی ادگار جدا از خوشحالی سکته کرد و بدون اینکه دود شود توی اتاقش دراز به دراز افتاد. دخترک خیلی گریه کرد وشیشه عمر دیو را انداخت گردنش و روی سینه هاش و بعدتر که پیرتر شد بین سینه هاش و مردم ده که خیلی مهربان بودند وقتی دیدند ادگار یک جسد دارد و دود نشده فکر کردند که دیو نیست و کشیش برایش دعای بخشایش خواند و خدا توی رودربایستی کشیش که خیلی آدم خوبی بود و برعکس اکثر کشیش ها با هیچ کدام از راهبه ها هیچ سر و سری نداشت مجبور شد توی عجیب ترین شهرک بهشت که مخصوص دیوهاست برای ادگار یک قلعه بسازد...
 
یک چیزی شبیه روح مجید شبها می آید دور سرم در گوشم می گوید "گیتی جان سیگار نکش" انگار هنوز زنده باشم یعنی زنده باشد الان که فکر می کنم یادم نمی آید کداممان مرده و کداممان لخت روی تختخواب خوابیده طاق باز وهی به لای پای خودش دست می زند مجید می گوید "اینجور سیگار نکش سینه هایت را می سوزانی" می گویم "اگر دلت می شوزد یک کمی آرامتر گاز می گرفتی" بعد دوباره هار می شود و سیگار می رود توی ملافه ها. هنوز هم که فکر می کنم یادم نمی آید کداممان مرده. حال من که خیلی عالی است. احتمالا باید من مرده باشم...
 
سفیدها
توی تاریکی گریختند
و روسری ها کنار رفت
و کسی به کسی می گفت
"آفرین دخترم عجب دختر خوشگلی هستی"
و مادری برای دخترش
fact های زندگی را می گفت
بدون راستش را بخواهی
و بچه ها بیرون در می خندیدند
و مردها بیرون در می خندیدند
همه زنها
غمگین بودند
طبلها
هم می خندیدند
حواسم نبود اصلا
 
ساعت چهار تا عقربه دارد
شب دو تا ماه
توبه هم بسم الله دارد
شمشیر علی سه شاخ است
و رنگ روزها سیاه است
و مرگ آن دمی که باید
هیچ وقت نمی آید
 
ذهنم کمی منگ است طوفانی که باید بیاید نیست همه چیز از روی من رد می شود. و از همه بدتر کلمه هایم را از من دزدیده اند. فکرم شفاف نیست. یعنی نه اینکه کلمه ها نیستند. مثل پیاده رفتن در خیابان پر از دود است زنها را درست وقتی می بینی که برای صدا کردنشان خیلی دیر است. کلمه ها هم همینطورند راههای مختلف را نمی بینم بین دود فقط یک کلمه می بینم و تا به آن نرسم حرف بعدی نمی آید. مثل سرداری شده ام که توی جنگ شمشیرش را گم کرده باشد...
 
هیچ کس اینجا نیاید
هیچ کس به من نگوید
هیچ اینجا نباشید
 
گنجشکی از
سنگ کوچکی پریده است
قلب سنگی شکسته است
زمین شناس نادان
خواهد گفت
مال سرما بوده
آدمها نمی فهمند
حقایق در دل سنگهاست
که هرگز
پرواز نمی کنند
 
ویوالدی بگذار
اجازه هم بده گاهی
بهار هم شود
چه فایده ما هم
چه فایده اگر
چرا حتی؟
 
فکر می کردم به اینکه آدمهای تنها هملت باشند یا ریچارد سوم به هرحال نمایشنامه های خوب و گریه دار از آدم معروفی هستند و باید به خودشان احترام بگذارند این اصلا چیز بدی نیست...

 
پرواز


Henri Marie Raymond de Toulouse-Lautrec Monfa

من آدم به شدت ضد فرانسوی هستم(داستان زنهایشان کاملا جدا البته). کلا شکل برخوردشان با هستی توی اعصابم است. ولی نقاش ا یک متر و سی سانتی این تابلو یکی از فرانسویهایی است که من جدا بهشان احترام می گذارم. توی جنده خانه زندگی کرده و از مصرف زیاد الکل و سفلیس مرده. چیزی که راجع به زنهای نقاشیش دوست دارم خالی بودن آنها از هر چیزی است که به عفت تعبیر می شود...

Labels:

 
ان شا الخلق ان یرانی سفیلا
با به هم
در موهایم
خسته در
پاهایم
منگ در
دنیایم
خسته
خسته
در یک ساک
لا به لای پرهن هام
خدا شا
و مردم شا
و دنیا شا
ان یرانی
چنینن به بارگاه هستی
با قدمهای محتاجی
و هق هقی کوتاه
میخ میخ
از صلیبهای کشته ها دیگر
تا پتک
تا فرهاد
ان شانی
مصلوب
ان شانی
مقتولن
مظبوطن
به ضبط لا ترون الجحیم
خلاصه اش اینکه
من را
fold کرده می خواهند
- شیطانه می گوید اینجا...
- ولشان کن علی
خسته ای الان
- اوکی
حالا که می خواهید
به درک
سفیل خواهم شد
 
اشک توی چشمهایت
گلوله می شود که چه؟
خوب تو بیگناهی
تقصیر من هم نیست
دنیا دارد من را
ولی تو نباید
این را می فهمی؟
 
چرا؟
چه در سر من خسته است؟
چه چیزی در من بیدار است؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
چرا همه می خندند؟
من کی گفته بودم
بدم می آید از سهراب؟
 
کتک زده اند
تمام حرفهای من را
توی مغزم
کتک زده اند
دور چشمهای دختران
محزون من
سیاه است
جمع می شوند
توی گوشه های دیوار کله ام
هیچ کدامشان
برای رقص نمی آید
بچه های من غمگینند
طفلکان من
خسته اند
از من بعید است
ولی کسی
در سرم
هوای رفتن و
دویدن ندارد
 
شب می آید جلو
و روی سینه های زنها دست می کشد
هیچ مردی
حتی
کمیته چی ها
خایه ندارد
چیزی بگوید
شبها زنها خوشحالند
 
شمشیر ابن ملجم در فرقش
زخمهای عبدود در بازو
عشق فاطمه در سر
توی چاه داد می زند
- یوهو
خدا جونم
تو اونجایی؟
من آدم خوبی بودم
من آدم بهتری بودم
بعد تو می گی
قراره حسینم
قراره عباس؟
واقعا خیلی نامردی
بعد تو می گی
بعد من
مَردُم؟
واقعا خیلی نامردی
حالا جدا
مهدی قرار بود بیاد؟
جدا برنامه داری
یوهو
خدا جونم
سرم درد می کنه
سرم خیلی درد می کنه
 
تو لعنتی آن سوی چاهی
آن ور دیوار
و من از نگاه تو
مثل نگاه مرده های
در آینه
می ترسم
تو بهتر از من نیستی
تو شبیه من نیستی
خود منی
عکسم
در
دیوار هستی
به تو نگاه نمی کنم
چون می هراسم
به تو غبطه نمی خورم
چون بیچاره ای
مردم حق دارند
عاشق تو باشند
حق دارند دوستت داشته باشند
تو
منی
فراتر از همه آدمهای دیگر
بیا و کمی با
هستی مهربان باشیم
از دست ما
آتشی و خسته است
 
مرغابی
دامنم را نمی گیرد
ابن ملجمی ولی
توی کوچه ایستاده
مرغابیم
خسته است
می گوید
"برو علی
بیخیال باش
سرنوشتت همین است
مثل
مورچه در لیوان شیر
توی نفت
مثل آب
توی کویر
باید
بخار شوی
شجاع باش علی
ابن ملجم
در خیابان منتظر است
 
بمیر علی
بمیر
مثل سگ بمیر
دست باد را بگیر
برو
به هر طرف که خواستی
که تو
زمانه ات
تمام شد
هر چه گفته ای
گرفته اند و رفته اند
چیز دیگری نمان
برو علی
برو
غروب کن
وقت رفتن تو نه
وقت ذوالجناح
وقت تیر هر دو سر
وقت اژدها
وقت حاویه میان زاویه
وقت رفتن است و
وقت خستگی
زیاد ایستاده ای علی
موقع نشستن است
زیاد گفته ای
سکوت کن
حرفهای هم که گفته ای بس است
حرام شو
سقوط کن
 
پستی درباره یک
پستان
می نویسم
که مال هیچکس نبوده
و شعرهای من را
شیر می دهد تا ابد

 
کور شده باشم
خواب ندیده باشم
تو کور شده باشی
له شده باشم
توی جوب مرده باشم
توی تایلند جنده باشم
گه خورده باشم غلط کنم
عمرا
خاک تو سرم چطور می شه تو
خواب دیده باشم که
کور مونده باشی
 
همه
نگران من هستند
من
نگران همه هستم
 
آنهایی که به من می گویند بعد از هر کاری که "خسته نباشی" به من آرامش نمی دهند وقتی کسی نمی داند چقدر خسته هستی . حق ندارد به آدم خسته نباشی بگوید...
 
می گویم
حالم خوش نیست
هر کس را می بینم
فورا گریه ام می گیرد
هر جا می نشینم
با هر کسی
فورا خسته خواهم شد
خیاطم پیراهنم را عوض می کند
رییسم حقوقم را زیاد می کند
دکترم دوز دوایم را زیاد می کند
و مایکروسافت ویندوزم را
آپ دیت می کند
من هرگز
خوب نخواهم شد
چون خوب وجود ندارد
 
و من
هنوز من
به چتی هایم
من
به
من و
چتی هایم
ادامه خواهم داد
 
دواهای تازه
حرفهای تازه
دکترهای تازه
درد های تازه
و مرگی که
هرگز نمی آید
 
هی به ما
درباره های مختلف گفتی
و ما هی
هیچ ار این همه
هرگز نمی فهمیم
گفتند
خاک بر سرتان
و از ما رفتند
 
همه اش را
به من گفتند
بدون اینگه بخواهم
بدون اینکه حتی
قبل از اینکه مرده باشم
همه اش را
یکدفعه
به من گفتند
و گفتند ولش کن
و گفتند بی خیال باش
و گفتند خسته نباشی
و گفتند حالا دیگر
و گفتند بعد
زشت است
خوب نیست
نباید مردم
اشک آدم را ببینند
 
خدا می داند که مرگ تنها اتفاق خوبی بود که توی زندگی آدمها می افتاد اگر واقعا اتفاق می افتاد...
 
شما؟
من؟
شما؟
کی؟
شما
هان؟
شما
چی؟
نخودچی
ولش کن

 
دونی خانوم دنیا
میدونی خانوم دنیا
یه جوری
جوری واقعا
تعطیله
یه جوری
جوری
تعطیلات
دونی خانوم
قاطیم
ما
نموری دنیاتیم
یه جوری ما
لابه لای توی دست و پاتیم
یه جوری ما
اونور چشا و ما
تو کف نگاتیم
یه جوری ما
خسته ایم از تو
ولی
به درک
تا بری
چاره امون نمونده ما
هنوزم باهاتیم
 
یک پروانه آمده بود و روی سنگ نشسته بود و به او لبخند زده بود. این آخری را نمی دانم چطوری می گفت. پروانه واقعا چطور می تواند لبخند بزند. فرهاد است دیگر درباره شیرین هم گاهی از همین خیالات می کند...
 
VVV

افسار این
کلاغ های دیوانه ات را
بچسب
پروانه را
هرتکی
توی شب
نده
عنکبوت را به شب هوایی
نکن
این سرمه های لعنتی را گوتیک تر
نکش
این جیغ لعنتی را بنفش تر
نکن
من
اعصاب ندارم
این همه عنکبوتی
که در سینه های بی پشم و
پر خشمم
تک چرخ می زنند
به پر پر
کلاغهای ولنگار افسرده ات
به قطره قطره
...از خون پروانه هات
می فهمی دیوانه؟
شبق هایت دارندعلناً
شب را
آزار می دهند
چادری روی زخمهات بکش
یکی دو قلپ از همین شراب بخور
کمی راجع به
روشهای رسیدن به آرامش
تفحص کن
فکر کن کجای زندگیت
می شود
کمی راجیو داشته باشی
جادوگر خوبی باش
خوب دقت کن
دقت کن
عنکبوتهای من
به این سیاه بازیها
عادت ندارند
 
تیر
خورده ام
از خرداد
گرما دارد
در من
بیداد می کند
بیهوده دنبال اشکهای من نگردید
اشکهای من هم بخار خواهد شد
 
داغی باقی است
چیزی در من
متین و موقر
به خشم آمده
طوفانی است
من
از ورای همینجا و
اینکه دیگر
پرواز کرده ام
موقرانه طوفان خواهم شد
مثل موج مد دریا
 
یک چیز سفیدی آمد
مثل ابر
روی حرفهای قرمز و سیاهم نشسته
مثل آب روی داغی سنگ
و همه جا پر از بخار است
سنگ همچنان تا ابد داغ است
ولی اتاق را بخار گرفته

 
من از تکه های توی شب
آمدم
از صبح رفته با
و از شبهای رفته در
و حرفهای گفته با
من از تو
فهمیدم
دنیا در
فهمیدم
در دنیا
فهمیدم
هستی که
من جهان را از تو آموختم
دنیا را
 
سوسک کوچک
سوسک متوسط
سوسک بزرگ
 
سوسک کوچک
سوسک متوسط
سوسک بزرگ
 
ساعت ها
ستمکارند
 
شب
شما را
می شناسد
من
هم
شما را می شناسم
ما
با هم فامیلیم
 
ظلمات از سیاهی تاریک تر است
تو هم از زیبا
خیلی
تر هستی
 
هدف تنها
زنده ماندن است
زنده ماندن تنها
ممکن نیست
ممکن همیشه دشوار است
دشواری زندگی است
زندگی چیز تاریکی است
و تاریکی پاک کردن تمام هدفهاست
 
بی کدام چه هستم
فراتر از اینجا
و دست بریده ام
به گردنم
آویزان
مشک مستی در دستم
حضرتا دیوانه ات هستم
روی کول اسبم
منهای حرف نگفته
شمشیر دست بریده
فرمان است
در مایه های قربانی
و اینکه شاید همیشه
پیشم می مانی
ماچ ماچ
دلم برای باز
تنگ شد
بغل بغل
گل و ترانه و اینها
ملافه های سفید
شکوه فهمیدن
و خواب تاصبح بعدش
و لرزش کوچک در تن
که مثل اسب آدمم را
از خوابی که هرگز نرفته
بیدار می سازد
Z
زی
زر
زولبیا
ضلمات
زغنبوت
 
فکر کرد با خودش که از دکتریش چی مانده؟ یک کلینیک پوسیده کهنه یک جایی آخر های شهر با یک عکس پرستار خسته که انگشتش روی دماغش است و ای توی سایلنس زیرش شبیه تی شده بس که بچه های اسهالی و مردهای ناامید از زایمان آخر همسر روی آن دست کشیده اند. فکر کرد دست همین دختر آخری را که التماس کورتاژ می کند بگیرد با هم بروند خانه بابایش شمال که مرده بود. بعد یاد بابایش افتاد و ویلایی یعنی خانه ای توی بابلسر که فروخته و یادش نبوده حتی. و بعد فکر کرد یک ویلا که اجاره اش خرجی نمی شود. می شود آنجا بساط دکتری راه انداخت و اینها و بعد به هیکل دخترک نگاه کرد و به چشمهای اسیر و آهویش و توی آینه اش نگاه داشت که مثل عکس پرتار روی دیوارش رنگش از این همه باری که خودش را دیده رفته بود. زنگ روی میز را فشار داد به منشیش گفت "مریض بعدی" و به آهویی که روی تخت خوابیده بود گفت "برو با پدرت صحبت کن مواظب بچه ات هم باش"

 
اسم خیابانتان را
شهید علی بگذار
من
داشتم
از فکر تو
آتش گرفته ام
آتش به کله ام زد
با خودم حرف زدم
از خودم گفتم
از خودم گفتم
با خودم گفتم
"تنهایی!"
و تنهاییم
توی قلب من پیچید
قلبم تر کید
و انفجار قلبم
ضربانم را
زیاد کرد
از حوالی
همه جایم
صدای فریاد شکستن پیچید
و خانه ام داغان شد
آتش گرفتنم
از انگشتهایم آمد بالا
من
با دستهای آتشین همچنان می نوشتم
نارنجکی که قورت داده بودم
درست توی سینه ام ترکید
چشمهایم بوی دود گرفتند
مغزم در حال آلارم دادن است
قرمز قرمز
وضعیت جنگ مغلوبه است
من به زودی مرخص خواهم شد
 
کچل با سر تراشیده فرق دارد
نخواستن با
نتوانستن
آدم بزرگ می شود
و این را
کم کم می فهمد
 
کرم

کرمها را در می آورد از زیر خاک و توی آفتاب خشک می کرد. می گفتم "دیوونه دیوونه کثیفن" می گفت "خر" بعد از من در می رفت می رفت توی زیر زمین جیغ می زد "کرم دوس ندارم کرم دوس ندارم" بعد از مردن مادرش اینطور بود برای آدمی توی سن و سال دخترکی سخت بود مادرش مرده باشد و کسی نباشد گیسش را ببافد. از همانموقع شروع کرد به کوتاه کردن گیسهایش. و جمع کردن کرمهای خشک شده توی آفتاب دیگر فوتبال هم نیامد و دیگر توی زیرزمین هم نیامد برای آمپول بازی و چند سال بعدش بزرگ شد و زود شوهرش دادند و دیگر او را ندیدم...
 
شب هنوز خواب تو را
می بینم
روز هنوز خواب تو را می بینم
نکند
من را
کشته ای
توی قبرم دارم
هنوز خواب تو را می بینم
 
همیشه شبها
تنها که می خوابم
یاد تو
همیشه تنها
شبها که می خوابم
یاد تو
همیشه
کلا
یاد تو
همیشه کلا
تنهایی
 
اکثر اوقات احساس آدم با هم متضاد است. آدم همش احساس می کند مثلا که حال نوشتن ندارد ولی احساس می کند که دیگران باید بدانند چرا نمی نویسد. یا اینکه آدم کسی را دوست دارد ولی خیال می کند که دارد آن کس را به گا می دهد. یا مثلا آدم هر جای بلدی که می بیند تحریک می شود خودش را پرت کند پایین و در ضمن از ارتفاع هم می ترسد. اینجور احساس های متضاد آدم را به فاک فنا می دهد و در ضمن آدم را یک طوری روی یک خط وسط در حاشیه پشت بام سرگردان نگه می دارد. اکثر اوقات دوست دارم درباره خودم فکر می کنم و احساس می کنم که چیزهایی هست که باید بنویسم که احساس می کنم نباید نوشت...

 
یک ساقه گندم گذاشته بود لای لبش خوابیده بود روی صخره ها و به ماه نگاه می کرد. من بالاتر روی یک سنگی نشسته بودم. گفت "چیز عجیبی است وقتی افسانه باشی و عاشق هم باشی" و بعد گفت "ماه خیلی زیباست من ماه را می خواهم برایم می آوریش؟ گفتم "کالیگولا هم گفت باید ببینم چکار می شود کرد" گفت "شام خوردی؟" گفتم "کم غذا شده ام" گفت "تازه اولهایی" و بعد گفت "من آخرها هستم"
 
تمام دنیا
ساکت شد
و مثل دیوانه ها تو
توی گوشهای من
جیغ کشیدی
من
مثل قورباغه های توی فواره
آرام گریه می کردم
 
یک چیزی راستی، حواست هست که خیلی وقت است پیدایت نیست؟ کجا می روی گاهی سنجاقک؟ می فهمم می دانم یعنی حواسم هست. نه اینکه بگویم نه اینکه چیزی ولی گاهی می دانی؟ حالم خوش نمی شود. آدم دلش سراغت را می گیرد و یاد بار آخری می افتد که رفته ای و حالش گرفته می شود. و داغ می شود زیر آفتاب و اینها. نکند جایی توی دشت افتاده باشی؟ نکند رفته باشی؟ دلم گاهی برایت می گیرد...
 
یک قرص احمقانه ای می خورم که قدرت نوشتنم را کم می کند ولی از تعداد این همه آدمی که همیشه توی کله ام حرف می زنند کم شده. به قول آناهیتا Flat شده ام. زیاد هم بد نیست. دیگر می توانم مثل جوانی ها آهنگ گوش کنم کتاب بخوانم و فیلم ببینم. ولی یک چیز کوچکی توی ذاتم همه اش دنبال طغیان است و جهان برایش کافی نیست. دکتر حیوانکی ام احتمالا دارد تمام سعیش را می کند. یکجورهایی قیافه خسته اش را که می بینم. یاد آتش نشانهای حیوانکی در آتش سوزی جنگل در کالیفرنیا می افتم. یک جایی خواندم که اینجور آتش ها را فقط می شود با آتش خاموش کرد. و یک جای دیگری خواندم که اگر این آتش خاموش شود چیز زیادی از من نمی ماند. خودم اینجا می نویسم که مهم نیست که من روشن باشم. این جنگل از آن جنگلهاست که خاموشش هم کنی درختهایش از تو می سوزند. و بوی درخت سوخته همه جایش را گرفته...
 
شب بیا
صب بیا
هرگز نیا
دستم
 
سوسک خواهم شد
تمنام حرفهای جهان را زده ام
به هر جایی که فکر کنی من
زبان زده ام
سوسک خواهم شد
پر خواهم زد
حتی اگر سوسک باشم و
تمنها
یک روز
از عمرم
مانده باشد
 
کپل ترین
حوری ها را
به تو خواهم داد
با کون اضافه
اگر به فرمانم
ایمان بیاوری
من به ذات باریتعالی خندیدم
من حرفهای دیگران را نفهمیدم
تخته های من
روی هم هوار بود
زیاد داشتم
 
برای گریه کردن
زیادی غمگینم
زیادی خسته ام
برای خوابیدن
دستهایم
از دردی
نا پیدا
بی حس شد
سینه ام ترکید
قیامت شد
کیر بزرگترین اتفاقهای بد
در دنیا
خوارم را گایید

 
دوستت دارم
لپ تاپ لاغر و درازم
خوابیده روی زانویم
آرام
مثل دختری لاغر و برزیلی
ماچ
ماچ
قدر یک دنیا دوستت دارم
چون که تاچ من را
با چشمهای بسته هم می شناسی
 
تاریکی و
دلگیری
و هوایی کیری
از زندگی سیری
دوست دخترت گفته
کس دماغ ایکبیری
تو چرا نمی میری؟
فال حافظ می گیری
و کیر می خوری
جدا برای وبلاگ نوشتن
لحظه ای مناسب است
 
شیشه شراب قرمز
لبهایت
کلیشه نیست گوش کن
من رفته ام تا
بوسه بوسه
من می دانم
کلیشه نیست
گوش کن
سرت
لمبرت
کونت پاهایت
کلیشه نیست
حرف گوش کن
 
یادم می آید
توی شعر های من
شاعری پیر شد
صد تا
و نود تا
و دو تا
و نیم تای اضافه
پیر واویلا شدم من
خر شدم
تابلو شدم
تابلا شدم من
سگ شدم
سگ مس شدم
دس شدم
اقدس شدم
بس شدم
تر دس شدم
من
و در را به رای هستی
از من
به سنگ های تیز راه مانده شد
جای پایم
خونی به خونی
 
برنامه ای
برای گفتن یک
شعر تازه ندارم
شعر خودش می آید
در کمال آزادی
در کمال نمی دانم
در کمال عمرا این را شنیده باشی
در کمال تنهایی
آن را می نویسم
لبخند می زنم
که از رضایتم از دنیا
حکایت دارد
پابلیش می کنم تا
پست بعد
 
این خنده دار است
من به طرزی ناباورانه
بی نهایت
در خودم
تنها هستم
کمی باید
الان
درباره حرفهای خودم
تحقیق کنم
تعمق کنم
بروم در خودم تا
آن پایین
این اصلا منطقی نیست
این خیلی خنده دار است

 
شنو می کنم
در افلاک
و زیر نور ماه
گرم می شوم
و تریاک می کشم
و دود تریاکم
کبریت دنیاست
سرخی تمام شقایق ها
 
تمام لباسهایت زیباست
حتی آنها
که هرگز نمی پوشی
 
کوچه
از صدای قدمهایت نوچ
پوچی من
ز اندازه بیرون است
کوچ کرده ام
از این خانه
توی دریا ها
الان
منزل دارم
پیش گوش ماهیها و
پریهای دریایی
کوچه از
قدمهایت نوچ
من موچم
بازی استپ
برویم خانه هامان
بخوابیم
کمی
من در
رویای تو
تو
در
رویای اینکه
زن پیرس برازنان باشی
 
توی خواب هم نممی دیدم
توی بیداری
یاد تو افتادم
واضح واضح
بود
حین کار
توی بیگاری
شفاف شفاف
مثل برده ای توی مصر
یاد دوست دخترش
در
دمشق واویلا
شفاف شفاف
صاف
موهایت
توی صورتم
و من
مثل مار می آمدم
از ستون گردنت پایین
 
بنشین به یادم شبی
تر کن از این می لبی
که یاد یاران خوش است

 
گفت "یک تکه خاشاک می گذاری بین دسته و سنگ تیشه و سنگ تیشه دیگر هرگز از هیچ ضربه ای کنده نخواهد شد" و گفت یک نقطه می گذاری روی قلبت و قلبت دیگر با هیچ ضربه ای کنده نخواهد شد...
 
یک وقتهایی است که آدم احساس تنهایی می کند و یک وقتهایی است که آدم احساس بدبختی می کند و یک وقتهایی است بعد آن وقتهایی که آدم احساس تنهایی می کند یا وقتهایی که آدم احساس بدبختی می کند که آدم احساس چیز عجیب تر از تنهایی و بدبختی می کند. یکجور احساس ناراحتی و تهوع از دنیا و خستگی از جهانی که هرگز نبوده. دل آدم برای همه چیز تنگ می شود. به خصوص آنها که هیچ وقت نبوده یا نخواسته هیچ وقت که باشد. بعد به خودش می گوید. ولش کن این نیز بگذرد و همه چیز از همه جا و اطراف آدم می گذرد ولی این که قرار بوده همیشه که بگذرد. نمی گذرد...
 
سلیقه ام دانکی است
مانکی مردمان دیگر هستم
مردمان دیگر می گویند
تو زیبا هستی
و وقتی می گویم
زبان زدن
به سوراخ کونت
اوج رستگاری من است
بالا می آورند
مثل مردم دیگر می گویم
تو زیبا هستی
به حرفهای دیگرم بی خیال باش
 
به سینه های دخترک با اشاره
خندیدند
گفتند سبیه
گفتند مکرم
کرم داشتند
گفت
فی
گفت
مدتش معلوم است
گفتند
خسته نباشید
به داماد گفتند
و دستمال خونی را
زیر تخته ها گذاشتند
و گفتند
حال کماجدان
و گفتند
حالا بچه
و گفتند
خسته نباشی
خانه زیبا شد خانوم
و گفتند
به
و گفتند
حال
و گفتند
به
و گفتند
حال
و گفتند
به
و گفتند
حال

و گفتند
سال

به سینه های دخترک با اشاره
خندیدند

و گفتند
تخته
و گفتند
مرده شور
و گفتند
طفلکی
و ما
برای مادر بیچاره

گفتند
مردها
و گفتند
قباحت
گفتیم
بچه ایم
سبیل نداریم
مادرمان
گفتند
پستو
و گفتند
گریستن
و گفتند
جق
و گفتند
کماجدان
و گفتند
تخته ها
و گفتند
جق
و گفتند
پیرزن
و به چشمهای بنفش بچه های دخترک
با اشاره خندیدند
و پرسیدند
خاک تو سرت چرا زن نمی گیری؟
 
و من
شبیه ما شده بود
من زیاد بود
اگر چه از
تمام من های دیگر
تن ها تر
من ورای تن ها
شده بود
جلوه ای از تمامی هستی
در پرستش خود
به شنیدن هر
به گفتن که
من
خودش
بدون هیچ
دیگری
من
شبیه ما شده بود

 
صلابت
سلاح من است
که شکسته
غرور
سپرم
که سوراخ است
شرم
لباسم
که لختم
مشعل بیاورید
برای من
مشعل بیاورید
 
حواسم نبود
به آدمای دیگر
فش دادم
من را
ولم کردند
توی دره تشنه شدم
خسته
هیچ کس
به دنبال من نیامد
هیچ کس آب نیاورد
هیچ کس حتی عکس من را
توی ماه ندید
 
سی و سه
سی
سی و هشت
چهل پنجاه
هفتاد و پنج
هشتاد
کی تمامش می کنی کثافت؟
کی تمام خواهم شد؟
 
کار خاصی نمی کنیم
حرف خاصی نمی زنیم
شوشه نوشابه
می خوریم از عقب
زیاد درد ندارد
شما هم امتحان کنید
 
سلاطین
سلطه کردند
و غلامان
غلامی
پدرها سکته کردند
و هر
شا
عری زد در
کلامی
خشم ملت
پاچه
خود بیچاره شان را گرفته بود
سگ ها به پستان زنهای هم
سق می زدند
سوسکها
بالاتر از
خورشید
روی دیوار
راه می رفتند
اوضاع لعنتی
مزخرف بود
همه دخترها
گریه می کردند

 
؟ کجا هستم الان؟ دنبال چکاری؟ پتک می زنند انگار توی سرم و هی پیک های دنبال هم می روم بالا و پاک یادم می رود که قرار بوده الان برویم با کسی پکر. هی پیک می دهد به من مرا هی دیوانه می کند ...

 
سپولترای تو را بخورم
متالیکام
قربان لپ بنفش و
عینک جواهر نشانت
و آبی آسمانی روی ناخنهات
چیزی بچگانه در تو
پیدا خواهم کرد
چیزی بچگانه در تو
پیدا خواهم کرد
 
روی قبرم با حروف برجسته
بنویسید
"حیوانکی اصلا
آدم برجسته ای نبود"
 
فکر می کنم اینجا مدام دارم از خودم دور می شوم. دلم تنگ می شود گاهی که به دیگران بگویم واقعا چه فکر می کنم. نه اینکه بگویم چه خوشگل است. چه را بو کنید احمقها بوی خوبی دارد. گاهی احساس می کنم نقطه های حرفهایم ریخته. و من دارم توی نقطه هایم غرق می شوم. و یک نقطه بزرگ عجیب دارد. آهسته آهسته می آید سویم. با این صدای مداوم که. بس کن علی بس کن. بس...
بس نمی کنم یعنی هنوز نمی توانم. احتمالا وقتی که بمیرم آمار طوفانها بیشتر خواهد شد.
 
دستش را می گذارد روی دستم
بدون اینکه حتی به من
نگاه کرده باشد
و لبهایم را می بوسد
بدون اینکه حتی
به من
نگاه کرده باشد
نه
این رمانتیک نیست
این اصلا رمانتیک نیست
من
زن شده ام حالا
امروز
الان
رمانتیکش را می خواهم
به من توجه کن
به من تو جه کن
توجه
می فهمی؟
 
تکیه داد به صخره ها و گفت "صخره خسته ایست" و گفت "صخره هم خسته می شود" گفتم "فرهاد هم" گفت "فرهادها هرگز"
 
قدمهایت را کوتاه کن
من از
آهنگ گامهای
بی هراست
از خنده های بی بدیلت
از دستهای صادقت
و از برکه های چشمت
جا می مانم
حرفهایت را کوتاه کن
من با
صدای ناخن آبیت روی میز
و آهنگ نامناسب نفسهایت
و لبهای نامردت
که هی توی چت
به من
وعده های
بوسه می دهد
حرف دارم
 
خوب که چه؟ هفت و هشت باشد دستم و مثلا تو pair شاه داشته باشی. کسی چه می داند کارتهای بعدی چه می آید . بفرما این هم پنج این هم نه بدبخت شدید. یکی دیگر بیاید من برنده ام. منصور یکطور ضایعی دارد پنهان می کند که دو Pair است. گوشه سبیلش می لرزد خانم هدایتی حیوانی یک ورق کم دارد. دخترک لاغر از هفه پیش اصلا تکیده تر نشده با همان آدم تازه کارت کنار هم نشسته اند گاهی دست هم را می گیرند. هر بار که دست هم را می گیرند منصور دستش را می گذارد روی مچ چاق خانم هدایتی و سر می دهدش تا بالا. خانم هدایتی یکجوری دستش را می گذارد روی دستش که هم مواطب باشد بالا نیاید هم ادب را رعایت کرده باشد به محبتی هم اینکه کارتهایش راببیند. تو عینهو صخره قهوه می خوری می گویم "منصور نمی شود این بنان را بی خیال شوی به تیپت نمی خورد نامجو بذار" خانم هدایتی ترش می کند. تو هم ترش می کنی همیشه شب هم همینطوری. من دوست دارم موقع خوابیدن کارمینا بگذارم ذره ذره می رود بالا مثل من. دوست دارم افورتونا را هزار بار پشت هم بگذارم. تو می گویی یک چیز آرام بعد برامس می گذاری یا بنان پیرهنت را از سرت در می آوری و من مثل بچه می شوم. قبلا سیاهش هم بود ولی حالا فقط قرمز یا خشت یا دل. ورق چارم عینک است. بدترین چیز ممکن حالا هر الاغی ممکن است استریت باشد. منصور هنوز دارد به دو Pair اش فکر می کند خانم هدایتی رفته جا دلیلی ندارد با دو pair ی که از منصور دیده بالا بماند. تو هم می مانی. دخترک لاغر می رود تو پسره تازه کارت با لبخندی شجاعانه می رود تو. من می مانم. ورق آخر باز هم 8 است. چرا من نمی توانم تو را بخوانم. این خیلی بد است. منصور بیچاره شده می رود جا تو می مانی و من. من می مانم و تو. دوباره شروع نکن که بیایم بمانم با هم خانه بگیریم...

 
و گفت "من اینهمه حرف می زنم کیف می کنید؟" و ما گفتیم "می آموزیم تا چراغ زندگی باشد" گفت "خاک بر سرتان که کاری را که دوست ندارید انجام می دهید" و گفت "این چراغ زدگیتان باشد" دست دوست دخترش را گرفت و به پشت بوته ها گریختند...
 
پر از چیزهای نوچی
همه می گویند
پر از خط کش و
مداد و پرگاری
پر از آینه های قدی
بلند بالایی
پر از چیزهای سمی
پر از رنگ های غمگین در
کنتراست
با شادی
پر از لباسها و
شورتهای خط دار
با عکس خرسهای کوچک
پر از عکس می دان آزادی
همه می گویند
به من می گویند
مواظب باش
لعنتی است
خطر دارد
عین خیالم هم نیست
عین خیالم نمی باشد
 
شعری نوشته بودم
که اسمش ال اتی تی بود
و شعر خوبی بود
خیلی
و شعر توپی بود
و من شعرم را دوست داشتم
و من این شعر حیوانکی را
خجالت کشیدم
و این شعر
جواد
محافظه کار ضایع را
جای آن گذاشتم
این شعر
شعر
خوب و زیبای من نیست
این شعر شعر من نیست
من از این شعرم بیزارم
ولی باید این شعر ها را خواند
باید به مردم محبت کرد
باید با قانونها محبت کرد
اشک توی چشمهای من را ببینید
و عبرت بگیرید
اشک توی چشمهای من را ببینید
و عبرت بگیرید
اینجور نوشتن شعر کار خیلی سخت و دشواری
است
ایجور نوشتن شعر
مثل خار در گلوی آدم
مثل کیر
توی کون آدم است
اینجور ننویسید
اینجور مردم
به آدم می خندند
عبرت بگیرید
عبرت بگیرید
 
صدای ریختن ملاقه ها و
ظرف
توی آشپزخانه
صدای کشیده شدن
دامن
صدای خنده
صدای نا امیدانه بوق یک
کشتی
که
غرق می شود
صدای شیهه اسبی
که با شمشیر
سرش را بریده اند
صدای گریه یک
بچه حرامزاده
صدای مادرش
صدای مردی
که می خواند
دو تا گیست بود
صدای خنده مردم
صدای خنده خودش
صدای مردی که مرده
صدای بنفش قطاری که سوت می کشد
صدای بنفشه وقتی که می خواهد حال آدم را بگیرد
صدای بهار وقتی که می خواهد حال آدم را بگیرد
صدای مریم وقتی دارد از توسط روشنفکری زمانه حرف می زند
صدای مرضیه وقتی دارد از پلیس ها و حجاب حرف می زند
صدای خنده من
صدای من که می گویم همه آدمها عینهو همند
صدای وحشتزده آدمهای دیگر که
از مقابل من که
خیلی
وحشتناک و
قوی و
گنده ام فرار می کنند
صدای قدمهای بلند من توی تالار بزرگ هستی
صدای زمین خوردنم
صدای خندیدن زیرزیرکی مردم
صدای چرخیدن تخم چشم دکترم درون حدقه اش
صدای مدیر تولید چاقمان که می گوید
"خوابت را دیدم مهندس
خواب دیدم
فلج شدی
افتادی توی رودخانه
و با رودخانه رفتی"
صدای گریه من
سکوت مردم
 
ورقی که گوشه ندارد شاه خشت است. این را همه می دانند. ورقی که پشتش رنگش رفته پنج گشنیز است. خانمی که چاق است و قهوه می دهد خانم هدایتی است. این را همه می دانند. آن کسی که سبیل دارد و شوهر خانم هدایتی است اسمش منصور است. این را هم همه می دانیم. چیزی که نمی فهمم این است که یکی اینکه رنگ قهوه چطور با گیسوی تو ست است و یکی دیگر اینکه قهوه چطور از رگهای تنت می آید پایین تا سر سینه هایت. ورقی که دست من است گوشه ندارد. بین آن ورقهای لعنتی هم یک شاه است همه رفته اند پایین جز تو. جراتش را ندارم بمانم. از اینکه یک نفر همه چیز را درباره من بداند و من حتی ندانم که اینهمه قهوه چه جور از رگهایش می رود پایین تا سر سینه هایش تنفر دارم. جیب به جیب بگذار به تو باخته باشم. دخترک لاغر اندام تنها از کنار میز برای پسرک تازه کارت آه موج دار کشیده است. اشکال اصلی پوکر این است که همه توی افکار هم هستند. پسرک تازه کارت این را نمی داند. نمی داند که همه دارند به این فکر می کنند که او برای اینکه دخترها را بتواند ببرد خانه رفته خانه گرفته و اینکه امشب تصمیم دارد خانه جدیدش را با دختر لاغر اندام امتحان کند. دخترک لاغر شانه هایش را کمی توی تاپش بازی می دهد یک آه می کشد یک پک به سیگارش می زند مطمئن که شد که حرکتش تاثیرگذار بوده دستش را می رود پایین. تو دیوانه هم کارتهایت را پرت می کنی وسط. پسرک تازه کارت با غرور شانس تازه کارش را جمع می کند. بنان دارد می خواند "بی وفا حالا که من افتاده ام حالا چرا؟". امشب خیلی حرف داریم با هم بزنیم. وسطش شاید فهمیدم که قهوه چطور از رگهایت می آید پایین تا توی سینه هایت...

 
گیسهایش را جمع کرده بود روی سرش. توی آینه همه بیگودیهای کله اش را نمی دیدم. از پشت توی آینه فقط رد سفید مروارید توی گردنش را دیدم که می ریخت پایین تا روی سینه هایش و تکه تکه میان سفیدیها طلایی می زد. گفتم "پنکه روشن است نچایی" گفت "تو برو فکر اسهال خودت باش" رفتم پشتش از پشت گردنش را بوسیدم. روی مروارید ها را دانه دانه گفت "تازه تمیز کرده ام خودم را کثیفم نکن دوباره" گفتم "خوب خوبم آقا جمال اینها زنگ زدند حمام که بودی" رج به رج می بوسیدم و می رفتم پایین تا آن دانه آخرش که کمی بزرگتر بود. دانه آخر را از دهانم در آورد و یکجوری نگاهم کرد. گفتم "فقط در حد ناز و ماچ و بوسه" و روی بازوی لختش دست کشیدم. روی پایش بلند شد و من را بوسید...
 
شب ها
من را روشن کن
دل سوخته
روشن من
با دانه دانه های اشکش
چه از آن شمع با کلاس فزرتی کم دارد
یک شب هم
من را
روشن کن
 
الا تی تی یعنی ماه، منتقد مسعودی می گوید

العطش
طش
تشنه ام
مامان
الضمیرم
به سمت
قلبی که
تیری کیری
از سمت پستانت
دردناک و زهرآگین
توی تخم چشمهام
و پروانه هایی که
مثل کلاغها
به سوی
حرفهای نگفته ام
حمله می آرند
هیچ ام
کاک ام
تشنه ام
تنهام
العطش مامان
شربت لیمو

- آقای صالحی
دقت کن
این لیمو با
لیمویی
که شما می گفتی
فرق داشت
فرق دارد
به آن درشتی نیست
نوک تیز تر است
و ترش تر
و روی شاخه هایش
پرنده های
سبز قبا دارد
از آن گذشته اینجا
منظور من
مطلقا
کاملا
و عمیقا
فقط
لیمو بود
برای رفع تشنگی ام-

چه می گفتم؟
می گفتم
العطش مامان
شربت لیمو
و لیموی تو من را
یاد
شعرهای آقای صالحی انداخت...
 
دارم
توی بازی
حل می شوم
قهرمان داستانهای خودم شده ام
جویبار توربین خودم
اینها
من را
هی از خودم
خسته می کند
 
بدون اینکه
دارم
بدان که اینکه
دارم
بدون اینکه
بدانی
بئون اینکه
بدانم
بدن به بدن
بند به بندم از
هم
پیر می شوم
تنهایی
 
یک نموره بالاتر
کمی
فقط قدر اینکه من
کافی است
یک نموره پایین تر
کمی
فقط قدر اینکه من
کافی است
 
عاشق بودن
جرم نیست
باشد هم
مجرمی را
عشق است
 
شبها
چراغ روشن کن
لازم نیست
به یاد من باشی
تنها
چراغ روشن کن
ماه و ستاره ها
هم
مثل من
به دیدن تن تو
محتاجند
 
صدای شب پره های شب
من را
صدای روز ها
که می گذرد
من را
صدای ریختن
قطره های
کولر
من را
صدای جنبیدن
سوسک روی روزنامه
من را
غمگین و
غمگین و
غمگین تر می سازد...
 
کارت اول سرباز است. سرباز برای شروع بد نیست. تو هم در حد یک ده خوشحالی منصور راضی نیست منصور هیچ وقت راضی نیست. همیشه یک طور طلبکاری به کارت بعدی نگاه می کند انگار اگر آس نباشد گناهی شده تازه بالفرض هم که آس کسی چه می داند کارت بعدی چیست. آن پنج تا کارت لعنتی که وسط می گذارند. به خانم هدایتی می گویم. قهوه امشب به ما نمی دهید؟ می گوید هول نباش طول می کشد. نسکافه که نیست می گویم خوابم گرفته از اولش منصور می خندد می گوید این دست که دوست دخترت را باختی خواب از سرت می پرد می گویم امشب سه نفره می خوابیم من و مینا و مستوره. وقتی منصور گفت تو را می بازم خندیدی ولی وقتی من گفتم خانم هدایتی بگویی نگویی ناراحت شد. همچین لعبتی هم نیست ولی تو لعبتی هستی بی ریخت هم که باشی من دوستت دارم. بنان کم کم به الهه ناز رسیده همیشه من را یاد تو می اندازد. دوباره دیگر قبل از اینکه برویم باید این را بخواند. دست را خانم هدایتی برده. چیپ های جلوی منصور را یک جور طلبکاری بر می دارد...

 
"یک چیزی توی پوکر هست و توی قهوه هست و توی بنان و اینکه آدم با مردم باشد" و دستش را گذاشت رو دستم یعنی "تو را دارم می گویم دیوانه" و گفت "اینکه دارد می خواند درباره بوی جوی مولیان استعاره است منظورش چیز دیگری بوده ولی تو نباید به رویت بیاوری باید بگذاری بماند همین طور تا آخر شب که دست رو می شود و ما دوباره با هم می خوابیم هیچکس نباید بفهمد بین خودمان بماند" بعد با خنده گفت "بین خودمان باشد دستت را برو پایین من تری آسم" شب که با هم خوابیدیم دهنش هنوز بوی قهوه می داد...
 
و گفت "خدایتان می گوید بدترین عذاب این نیست تا شما را بی آذوقه بگذاریم. بدترین عذاب آن است تا آذوقه بگذاریم و عقل نگذاریم تا هم را پاره کنید" و گفت "کس کش می گوید دیوانه بازیهایتان از این بالا خیلی زیباست" و آنگاه گفت "خدا حافظ شما باشد از من شاکی است و الان یک صاعقه به من خواهد زد" و صاعقه زد و ما بی استاذ شدیم...
 
روز بسیار بدی است
اسهالی
مرا
برای پر کردن تعطیلاتم
به توالت می خواند
روز بسیار
مهم و مقدسی است
برای تمام مگسها
 
و من را
کشتند
و هیچ کسی به داد من نرسید
و من را
سر بریدند
و خون من
دجله شد
و دجله ام
رفت تا خلیج تا دریا
و خون من
از همه جا بالا رفت
تا چشمهای قرمز مردم
و من
در خون خودم
غرقه و
مست شدم
 
و ان کنتم فی ریب
و ما فی ریب
و ما ان اراده کنیم
شعرها بگوییم
که شعر محمد پیشش
و ما ان اراده کنیم
حرفها بگوییم
که قرآن در آن
و ما
آواز می خوانیم
آواز می خوانیم
آواز می خوانیم
مرد سالخورده
حرفهای
قرمه سبزی می زد
مرد سالخورده
جوان و سالخورده بود
و چشمهایی
به غایت درخشان داشت
مرد سالخورده
شمشیر می زد و
سخن می گفت
پشت به پشت
حبیب و حر
پشت به پشت
علی اکبر و
فرهاد
پشت به پشت
حسین و ابالفضل
به فریادم برس مهدی
به فریادم برس
همین الان
ظهور کن
یا هیچ وقت نیا
چه فایده وقتی بیایی
که من
مرده باشم
 
شب
پر از صدای
لا لیتناست
روز از
هیهات
و ذلت پر است
از غروب صدای
شمشیر آخته و
دامن پاره می آید
صدای جر خوردن
شورتهای نازک
صدای نفس نفس های غمگین
و صدای گریه های بعدش
توبه می خوانیم
التوبه می خوانیم
التوبه می خوانیم
 
دنیا پر از سیب هایی است که گاز زدنشان ممنوع است زنهایی که شوهر دارند پر از دیسکوهایی که لباس کوتاه در آن ممنوع است. پر از کلماتی که گفتنشان نوشتنشان ممنوع است. ممنوع است آدم در یک قطعه شاعرانه بگوید کیر ممنوع است آدم در میانه سکس شعر بگوید. ممنوع است آدم برای یک سریال تخمی گریه کند. برای یک آهنگ خالطور از سوسن. همه کارهای دنیا ممنوع است و زیبایی مثل لاله در سیم خاردارزار شکل می گیرد و جوان می شود و می میرد. یک عکسی دیدم از دختری در کردستان که شورت سیاه لامبادا داشت و سنگسارش می کردند. و دقیقا 33 سنگ خورد و هنوز زنده بود و سنگهای گنده زدند و باز سنگ گنده زدند. و یک نفر آمد و دامنش را که پس رفته بود صاف کرد و یک نفر خونی را که توی صورتش بود پس نزد و یک نفر خون دختر تازه مرده را نلیسید و یک نفر به زبان کردی با لهجه کمی عرب توی جاده ها فریاد زد. من شنیدم و همه شنیدند ولی به روی خودمان نیاوردیم. بگذار داستان ما توی یو تیوب بماند. حرفهای نزده زیادی از ما حتی روی هیچ جایی آپ نیست. بگذار داستان های ممنوع ما همینجا توی سینه بماند. داستانهای کشیش ها و ملا ها داستانهای موبد ها و خاخام ها داستان عیسی و یهودا داستان ابراهیم و محمد. بگذار ما لای چرخهای چرت و پرت های خودمان له شویم بگذار سیبها روی درختها بمانند...
 
و من
مثل دانه تسبیح
هل من مزید
بار و بار دیگر شدم
مثل ماهی
توی تفلون شدم
جلز ولز
مثل شمع روی بخاری شدم
گرگر
مثل هیزم تویش
مثل مرد هیز و بی پولی
در کنار جنده خانه
مثل دختری باکره
در
دیسکو
من
آرامش نیافتم
من
خسته شدم
به خواب رفتم
و کابوسهایم مرا
رها نکردند

 
زمان زیادی
بیا بنشین
می گفتم
زمان زیادی
از ما
گذشته شد
تا
به اینجا رسیدیم
راستی
اینجا کجاست؟
ما کی به اینجا رسیدیم؟
 
سکوت کرد و هیچ نگفت و آه کشید. تیشه زد. سکوت کرد و هیچ نگفت. آه کشید. تیشه زد و گفت "به خسرو حسودیم می شود به همه خسرو ها"
 
جهان
مثل پالهنگ
چرخ عصاری
چیزهای بسیاری
از گرده های من تراشیده
ولی من
خرم
نمی فهمم
 
تو لعنتی هستی علی
مردم حرفهای تو را
بیشتر از خودت
دوست می دارند
بهتر است بمیری
همین ها که گفتی
برای تمام دوست پسرها و
همسران و
معشوقه ها و
فاسق ها و دوست دخترهای مردم
کافی است
برو بمیر علی
تو لعنتی هستی

- یک شعر دیگر آقا
فقط یک شعر دیگر
 
زیاد طول نکشید
تا ما
رمز هستی را
فهمیدیم
و بوی خوب اتاق را گرفت
 
گفت "آدم نباید وقتی استادش می گوید خفه زبان درازی کند" بعد گفت "خفه"
 
جایت خالی
دیشب
یاد تو افتادم
چنان
توی آسمان
ضجه زدم
که در تایوان طوفان شد
و فیدل یاد انقلاب افتاد
 
سر انگشتهایم می خارد
و نوک زبانم می خارد
و یک ستاره
مثل
میخ
توی کفشم در آمده
چاره ای ندارم
عاقبت تنها
راه رفتن
در شب
بیماری است

 
یکی دیگر می نویسم. یک جای ام می سوزد که به مقعدم خیلی نزدیک است. چشمهایم نیست. قلبم هم نیست. کلا در تنم هم نیست ولی یک جایی نزدیک های همه جاهایم. با نوری ناامید و آبی و سفید و سرخ و غمناک با شعله بیار زردی می سوزد. نمی توانم نمی شود نباید...
نباید
نباید
نباید
نباید
نباید
نباید
 
آه
چقدر پلانکتون
چه اقیانوس
چه قطب شمال
چقدر سفیدی در دنیا هست
چقدر چشمهای ناباورم
بی دلیل می سوزد
چقدر دستهای ناباورم
بی دلیل می لرزد
آه
چه روز زیبایی است
چه روز تاریکی
چه روز سبزی
با
دانه دانه قرمز
چه روز سخت و مطلایی
چه روز سهمگین و
سورمه ای رنگی
چه روز روی تاقچه
بالایی
چه روز خوبی دارم
مناسب است امروز
یکی دو تا تاول تازه
از تنم بترکانم
 
قسم به مهربانی برزو
که من
هرگز
flat
نخواهم شد
جانورهای سبز رنگ می زند از من بیرون
و کرمهای سفید
و یک لبخند
فوجی پروانه از من
خواهد رویاند
و تمام رودهای جهان در من جاریست
تلاش دکترها
برای شکنجه دادنم
تلاش مردم
برای فهمیدنم
تلاش دیگران
برای آرام کردنم
و تلاش دخترها
برای خوشحال کردنم
و تلاش خودم
برای مردنم
ادامه خواهد یافت
 
این سو تا
آن سوی دریا
برای نهنگها
راه نزدیکی است
برای اژدهای دریایی
دریا
جای کوچکی است
ماهیهای کوچک
ولی خوشحالند
 
حدقه هایم
می سوزد
سرم درد گرفته
روی پیراهنم نوشته
"شهید"
روی گونه ام
جای چک های زندگی درد می کند
مردم برایم
فلوت می زنند
پریها آواز می خوانند
زنها به زور
دستم را می گذارند
روی سینه اشان
نه من
باور نمی کنم
دنیاخیالات است
شما هیچ وقت
وجود نداشتید
من هنوز
تا ابد
تنها هستم
 
توی کوهستان
داستانهای نصفه گفتیم
پیچه ها
و چادرها بودند
و بوی آب
گوسفندها را
دیوانه کرده بود
 
به خاطر دانه دانه
پشه هایی
که تنت را گزیده اند
به خاطر
سبیل دوست پسرت
که موقع بوسیدن
صورتت را اوف کرده
برای سر دردی
که بعد از آن شب گرفتی
از جانب خودم
و دنیا
عذر می خواهم
ما را می بخشی؟

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM