Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
به آسمان نگاه کرد گفت "اکثر ستاره های آسمان سیاهند شما نمی بینید"
 

بچه های بد روی دیوار خانه تان نوشته بودند که جنده ای
با بچه های بد دعوا کردم
دیوار خانه تان را شستم
خسته ام حالا
سعی می کنم بخوابم
بدون اینکه یادم بیاید
که گفتی دیگر نمی آیی
 
صبحها ناامیدم
ظهرها پریشانم
غروبها غمگینم
شبها تنها
تا کی زنده می مانم؟
جدا تا کی زنده می مانم؟
 
شب شبیه ستاره بود
خواب می دیدم
اسبی می آمد
ناله ساز محمد
و هیبت پاک خسرو از سیاهی
تو می آمدی
که گفته بودی نمی آیی
من می دویدم
که گفته بودند نمی توانم
و روی تنم چمن سبز می رویید
و هر چه آتش در من
خاکستر می شد
خواب می دیدم
جای ماه و آسمان عوض شده بود
من را
مثل یک گنجشک کوچک از زمین برداشتی
بوسیدی
توی دامنت گذاشتی
و گفتی هنوز دوستم داری
هول نشو
بیخیال باش
نمی خواهد بگویی
می دانم
خرابش نکن
خواب می بینم
هنوز هم
دارم
 
در کویر
ستاره بهتر است
در کویر
آب نیست
کوه نیست
خانه نیست
مرد نیست
کوچه نیست
داس نیست
دشنه نیست
نیستی بهتر است
کاشکی که این خاک هم نبود

 
به شكار پروانه بودم
توي كوهستان
پاهايم مثل هميشه گزگز مي كرد
هزار بار سعي شد
كه پرت شوم ولي نشد
هزار بار سعي شد
كه خواب و اما نرفت
هراز و يك هزار و دو هزار و سه
چار و پنج و اينها
به شكار پروانه رفته بودم
با گرز
قلمدان شعمدانيها با من بود
و جانماز مادربزرگ پوشيده بودم
 
شهردار شهر طلوع يك ستاره بود است
مست توي طياره بود است
تخت بند همينه عالم به هيزم دنيا مي سوخت
پوز ماه را
و پولك پولك دريايي
صدف صدف
رفته تا ته دريا
جامه قرمز بلند خاكي پوشيده
در ويتنام سرباز آمريكاست
"Let The Party started"
ستاره محو مي شود هر صبح
ولي جايش
توي آسمان مي ماند
ستاره ديگر شاعر خوبي است
 
ستاره
پردارترين ستاره
دورترين آسمانها را برايت نمي دهم
پردارترين ستاره آسمان دور ها
تو هستي
من خسيسم
حسودم
تو را به هيچكس نخواهم داد
 
آدم هر چيزي را كه دوست داشته باشد چيز ديگري اتفاق مي افتد برايش و هر چيزي كه برايش پيش بيايد نمي خواهد اين هم يكي از قانونهاي دنياست...
 
جوادها دنيا را بهتر مي شناسند. با زنهاي دو هفته يكبار مو طبق كرده روي سرشان و هيچ وقت لاي پا را نتراشيده مي خوابند. و به زندگي يك طوري نگاه مي كنند انگار خيلي وقت پيش پايان يافته. نمي توانم بگويم بهتر ولي دارم شك مي كنم به حرف خودم كه دنيا را بايد از بالا ديد. آدم گاهي به يك چيز ريز نگاه مي كند و دنيا را مي بيند. مطمئنم احتياج به مثال نداريد. جوادها همينطورند يك چيز كوچك ارزان دنيايشان مي شود يك گل سر يك نامه بدخط يك آينه بغل پيكان يك جانماز. و توي همانها به رستگاري مي رسند اين هم يك جورش است. نبايد بيخود به آدمها سخت گرفت. خدا مي گويد آخرش همه اتان مثل هم رستگار مي شويد و بعدش لبخند تلخي مي زند. معني حرفهاي خدا را مي گويند كه آخوندها مي فهمند. معني لبخندهاي تلخ هيچ كسي را ولي نمي شود فهميد...
 
فكر مي كنم درك كردني است. نوع نگاه من به زنها اگر چه اولش جالب است و تحريك مي كند ولي بعد يك مدت ارضا كننده كه نيست هيچ توي اعصاب است. به اكثر زنها حق مي دهم كه بعد اينكه فهميدند حرفهاي من راجع به خودم جدا حقيقت دارد من را بي خيال شوند. به خودم هم حق مي دهم اگر كسي مازوخيست و ديوانه بود و خواست خودش را بدبخت كند دلم به حالش بسوزد و كمكش كنم كه از دستم خلاص شود. نه به خاطر مهربانيم به خاطر خودخواهي ساده نيست ببيند آدم كه كسي دارد در همان نزديكي از آدم زجر مي كشد...

 
مرد پیر تنهایی
به انتهای کوچه تکیه خواهد داد
روی سایه راه خواهد رفت
و با ابسولوت
خودش را خواهد کشت

زن چاق تنهایی
با یک ملافه خاک خوابیده
باد روی او پتو می اندازد

کودکی
به کله های
توی گل
چوب می زند
 
- می روی کجا حالا ؟
سر مزار کی با
کجا یعنی؟
- کجای حرفم اضافه بود
چرا باید نمی گفتم؟
گشته ام دریا را
پارو پارو
آمدم تا سر مزار ناخدا خلیفه پادشاهم ملک علی نینجا
برای پریهای لخت دریایی
قرآن بخوانم
- ستم کشی شده ای بانو
سینه هایت کشیده است
مثل صخره ای کج
رفته ای توی دریا
دریا به
- ستم ندیده بودمت آقا
چراغ روشن بود
من
- تو ؟
- من همین بودم و
فردوس برین بودم و
آن بودم و
این بودم و
حوضم
- پر از پریهای لخت
پریهای لخت فلوت زن
با سینه بزرگ
- پیدا نمی کنمت دریا
نا خدای مرا به کجا بردی؟
- افسوس
ماهیان از دریا
به مایتابه و اطلس
گریختند
- انسیکلوپدیای من کجاست سوفوکلوس؟
انسیکلوپدیای من کجاست؟
امشب از دریای اطلس
با دل پیچه هایم ماهی می گیرم
 
صدای آرامش شنیده می شود
هوای آفتاب
مهتابی است
کوه تاریک است
.
.
.
.
.
.
.
ماهی پریده بود
ماهی به آزادی رسیده بود
 
غلط می زنی
و حوض های چین موج
لبخند می زنی
و هوای دن پاک
کشاله می روی
و خیابان پاریس طولانی
چرا غمگینی؟
گریه چرا؟
فقیرهای هند مرا آب برد دیوانه

 
گفتم همتي در من است كه ورا داستاني نويسم از محبتي و گويمش كه جان من به جانش و عشقش تا بن استخوان. ارزد؟ گفت نيارزد گفتم پس چه بنويسم گفت فعلا اين مد است تا چرت و پرت نويسي يا نويس كه شورتش چه رنگي است گفتم شيخ قرن چهارميم جامه جز به رنگ خاكستر نتوانند گفت يادم نبود سير طريق روزگارم زياد شده مارك اند اسپنسر يعني الان نداريد؟ سپس گفت لااقل بنويس چه بويي دارد...
 
كتاب هزار صفحه ايم
درباره دنيا و
مهر و محبتي كه
در
پا
يا
ني
خي
با
ني
مر
دا
ري
كو
چه؟
نمي دانم
خبرندارم
نمي شود
نخواهد شد
 
سه تا ستاره بوديم
لولك جان و
بولك جان و
سگ لولك جان و بولك جان
يكي مان شهاب شد
يكي مان خاموش
يكي مان به آفتاب نيامده
واق واق
 
چشمهايش علوي مي گويد نه؟ مي گويد چشمهايش و يادم نيست الباقي داستان چي بود ولي تاثيرگذار بوده احتمالا كه يادم مانده. خوب نمي دانم چه بوده توي چشمهايت كه آن چيزي كه من مي خواندم با آن چيزي كه فكر مي كردي واقعا بوده فرق داشت. خنده دار است احتمالا برايت ولي من توي چشمهايت آدم بيگناهي مي ديدم كه دارد مثل بي گناهي پروانه توي جنگل دست و پا مي زند. مثل اينكه يك سوسمار از اينها كه پره هاي دور گلويشان را كش مي دهند ببيني و توي چشمهايش بخواني كه بي نهايت بي آزار است و نامردي است اگر بيش از اين عذابش داد. توي چشمهايت يك جور خواهش بود شايد بيشتر از يك خواهش و اينها نمي دانم من خواهش خودم را توي چشمهايت مي ديدم. فكر مي كنم حرفهاي هر كسي از يك جايش مي زند بيرون. مثلا محمدعلي كلي با مشتش حرف مي زد يا مدونا با دو تا نچ سينه اش. حرفهاي من از كلمه هايم مي زند بيرون. حرفهاي تو مثل اشك مي آيند تو چشمانت و مي زند بيرون. من نمي توانم عاشق كسي باشم اين را مي فهمم ولي نمي دانم تا كي گيرت هستم. خنده دار است مي دانم ولي احساس مي كنم كه مدتش كوتاه نيست. خيلي از كدهاي قديميم راجع به زنها را بايد دوباره بنويسم. من توي اين چيزها كند ام كامپايل و ديباگ كدهاي جديدم خيلي طول مي كشد. نمي دانم مساله را چه جور حل مي كنم ولي فكر نمي كنم غير قابل حل باشد. اين خنده دار است كه نياز يك آدم به يك آدم ديگر اينجور تصاعدي زياد شود. يك راهي براي كنترلش بايد وجود داشته باشد. و مي داني قسمت خنده دارش اين است كه يك قسمت مخفي توي وجودم كه هميشه اين مسايل را خطر احساس مي كرد و مقاومت مي كرد اين بار دارد يك جور پليدي لذت مي برد. خودم هم حال مي كنم مي گذارم همينطور باشد. مي خواهم بدانم حدش كجاست. چقدر ممكن است گنده بشود. تا كجاها. ببين تا بحال كسي بهت گفته شبها كه مي خوابي چشمهايت كمي باز مي مانند؟

 
وي را در بيابان ديديم گه مي دويد گفتيم بر تو چيست شيخ؟ گفت از خود مي گريزم كه در من آويخته من را به خود مي خواند و از خود مي راند. مي مي نوشد من مست گردم. صدا مي كند به سوي من مي آيند. مي راند از من مي گريزند. نه مي توانمش كشت كه اگر كشم خود ميرم. نه مي توانمش راند كه اگر رانم خود رفته است. حال از او مي گريزم و اوي از من جدايي نپذيرد. گفتيم شيخ خود را اين چه صورت است؟ گفت او هم مثل ما گاهي كس شعر مي گويد...
 
گفت تا حقيقت را بر وي گويم گفتم حقيقت آن است كه بر دختركي عاشقم تن وي را و صورت وي را و بوي وي را و پيرهن وي را و آنچه او بويد نه آنچه او گويد گفت ما نيز بر خداي خود اينگونه صداي از غيب آمد كه خاك تو سرت بافلان خبه شو آبروي ما را توي آسمان بردي...
 
دلم براي دستهاي تو گرفته است
همين و حرفهاي من غير اين نبود
 
صداي تق و تق
پنجره
صداي باد
صداي دختري كه هست نيست
صداي تيشه هاي فر
به هاد ديگري كه در
به خسروي گريسته
 
برگشتم تهران

 
می گویند آدمهای بهمن عشق اولشان را فراموش نمی کنند. الان کجایی سنجاقک؟ خیلی وقت است سر مرداب ما نمی آیی...
 
روز آخر منچستر است. هنوز صبحانه نخورده ام. اگر توی سرنوشتم باشد ساعت ۷ شب پرواز می کنم تهران. اگر توی سرنوشتم باشد حدود ساعت ۹ می رسم ایران. توی سرنوشتم باشد زنده می مانم. مگر اینکه توی ماندنم حکمتی باشد.
چقدر اینها که می گویند از تو حرکت از خدا برکت دیوانه اند. ما بی حرکتیم. ناظر منتظر. هستی هم بی حرکت است. تنها دیگر می شود.
 
رویایی
یا کابوسی؟
از خاطرم نرو
دوست دارم ببینمت
 
الان به این فکر می کنم که ببین نمی دانم چه جوری است. این چیزها برای آدم زیاد اتفاق نمی افتدو دیگر به خودم نمی گویم چیزی غیر ممکن است. چون برای خودم معمولا این چیزها زیاد اتفاق می افتد. چه کسی فکر می کرد خسرو از عمه بهجت زودتر بمیرد. یا اینکه من به صورت تخمی یک ماه بیایم زیمنس بدون اینکه سعی خاصی کرده باشم. راجع به الباقی زندگی هم فکر می کنم خودش اتفاق می افتد. هستی انقدر با من مهربان بوده که دردهایم را همیشه برای دیگران برده و غمهایم را برای خودم گذاشته. من از غمها متنفر نیستم. غمها باعث می شود آدم بیشتر بنویسد. گر چه تقریبا هر چیزی برای من باعث نوشتن می شود. شاید چون همه چیزها برای من کمی غمگین است. مثل لبخند باستر کیتون که هیچ وقت لبخند نمی زد. مثل حرفهای محمد درباره هستی. یا حتی حرفهای حمید. الان به این فکر می کنم که درباره تو هیچ آرزویی نمی کنم ولی تعجب نکن اگر یک صبحی بیدار شدی دیدی کنار من خوابیدی. این اتفاق زیاد می افتد که من چیزی را انقدر دوست داشته باشم و برایم پیش بیاید. حتی اگر همه اش به خودم بگویم که غیر ممکن است. اگر این اتفاق هم نیافتد یک اتفاق بهتر برایم می افتد. این قانون دنیاست. به امثال من زیاد سخت نمی گیرد. می دانم می فهمم که با من بودن سخت است. ولی اگر یک وقت قرار شد اتفاق بیافتد زیاد دست و پا نزن. مقاومت مقابل سرنوشت کار احمقانه ای است. مثل این است که آدم خودش را سپر کند جلوی موج. با گالوم باید رفت. گالوم سرنوشت است. اگر توی سرنوشتت باشد حتما خوراک عنکبوت خواهی شد...
 
احساس می کنم بزودی شبیه مردم دیگر خواهم شد. این برای عنکبوتها احساس لذت بخشی نیست گرچه همیشه می گویند که آرزویش را دارتد.

 
تو جنازه جاده افتاده
مورچه ها
پاهای عنکبوتو به دوش و
مور چی بود؟
مور زمسون نخوابو
بگو
کوشا
پاهای عنکبوت و به دوش و
پپسی روش و
با زنای هرزه خوابیده
چشای عنکبوت
به بوته
به جاده
به پاهاش
که روی دوش
مور مور می شه تنم تمامش
گاز گاز مورچه ها رو
روی پام
پام
چشامو به حال خودش بذار
سیای نامرد
چشارو به حال خودش بذار
 
یه چیزی که نرم
بگو
باشه
اقلکن یک بار
یه چیزی که نرم بگو
این بار
 
درختهای دنیا را بریدم
هیمه کردم
به آتش کشیدم
خودم را
جهنم کباب شد
قشنگ است
بیا ببین
 
امشب شب آخرم است توی منچستر. فردا از هتل چک اوت می کنم می روم یک بازار کامپیوتری شاید برای محمد چیزی بخرم بعدش هم می آیم چمدانم را از هتل می گیرم می روم فرودگاه. مطلب جدیدی نمانده راجع به منچستر جز اینکه کاملا همه چیز برایم عادی شده اینجا. دیشب دو تا دختر خیلی خوشگل دیدم که توی این سرما تاپ و شورت داشتند توی خیابان می دویدند. خیلی نگرانشانم هنوز نکند سرما خورده باشند. غیر از این نامردی است اکر راجع به Fastfood هندی عبدول چیزی ننویسم که من را از شر مک دونالد نجات داد. اول که آمده بودم منچستر از عکس براق آدم سبیلی که بالای مغازه چشمک می زد ترسیدم و این Halal که بالای مغازه نوشته بود حالم را بهم زد ولی الله وکیلی هیچ ملت دنیا مثل هندیها آشپزی نمی تواند هیچ نمی فهمم غذای به این خوشگلی را به این زودی چه جور می پزند. راستش الان اگر بخواهم نتیجه سفرم را بنویسم. اولیش اینست که همه جای دنیا یکجور است غم همه آدمها یکی است و همه آدمها از یک چیز می ترسند. دوم اینکه اگر واقعا کسی این روش زندگی را دوست دارد ملت ما را نمی شود این شکلی کرد. بیخود دنبال این شکلی کردن ما نباشد خودش پا بشود بیاید اینجا. سوم اینکه ما مهندسها مثل پولدارها که بعد یک مدت پولداری خانه می خرند. یا جنده ها که یک معشوق پولدار برای خودشان پیدا می کنند. باید تا جوانیم و می شود مدرک گرفت پشت هم مدرک بگیریم. نه برای اینکه چیزی یاد بگیریم. به خاطر اینکه به آدم جای تکیه کردن می دهد. که یک نفسی بکشیم. چهارم اینکه بزرگترین خیانت ما به خودمان قوانین ضد زنمان است. تنها فرقی که بین جامعه خودمان با اینجا احساس می کنم این است که مردها خیلی بوی بهتری می دهند و زنها به بوسیدن حریص ترند. ان شاالله هواپیما سقوط نکند. یکشنبه تهرانم...

 
منچسترم هنوز شنبه برمیگردم. اگر از اینجا بیایم راننده های تاکسی یک خورده تنها تر می شوند. به طارق گفتم حتما امتحان دکتری را بدهد. مغنی دیوانه بیست سال است از کنیا خبر ندارد. مردم وقتی مهاجرت می کنند. تنها می شوند. وقتی تنها می شوند می شکنند. فقط آدمهای زجر کشیده و شکسته محترمند. طارق حرف دایی پرویز را می زند می گوید شهرشان خوشگل است ولی مال من نیست. می گوید غربت سخت است. خودش و زنش دکتر بوده اند هر دو قرار است امتحان بدهند. می گویم کی ؟ می گوید باید درس بخوانیم. می گوید با لهجه تاجیکی - Kos Kash ha miayand be adam mi guyand Khub ast, adam mishavi, nemiguyand ke bichare mishavad adam ghorbat - پیاده که می شوم تعارف می کند مهمان باش می گویم پول شرکت است. پول من نیست می خندد می گیرد. راننده های تاکسی را دوست دارم. همه راننده ها را دوست دارم خسرو هم یک زمانی راننده بود. مینی بوس داشت. مغنی می پرسد کی برمیگردی کانادا می گویم پنجاه بار ایران. می گوید خمینی خوب بود. می گویم توی کنیا چندسال است آدم حسابی رییس نشده می گوید هزار سال می گویم ایران هم همینطور. می گوید Capito. ایتالیایی نیست. ولی بلغور می کند قشنگ است. آخرش پولش را که می دهم می گویم به شوخی A Posto? می گوید Si Garazia Boana sera فکر می کنم کلا همین چهار تا کلمه را بلد است. من هم فقط همینها را بلد هستم..
 
خسته ام. یعنی کلا حوصله ام سر رفته. می گوید این عادیست منطقی است. عادت می کنی کم کم. بابا علی آمده بود نشست. برایش چایی بردم. گفت قشنگ شدی امشب. گفتم بابا علی دیشب هم که با رقیه رفتی قشنگ بودم ها. نگاه نکردی. می خندد می گوید رقیه رفیق قدیم است رفیق های قدیمها چیز دیگرند. ماما منوچهر می خندد می گوید قدیمی شدی بابا همه رفیقهای قدیمند همین سمی می دانی سال چندمش است؟ پنج سال می شود پیش ماست. پانزده نداشت از جنوب آورد بابایش . حرف قدیم می زنند گریه ام می گیرد. خسته ام دلم برای مامان تنگ شده. می گوید او هم به یک شهر دیگر لابد. بعد می کند رویش را به بابا علی می گوید. عادیست منطقیست. عادت می کند کم کم...
 
وقتی بمیرم
دفنم
کرم خواهم شد
حتمی
درازترین و لاغرترین کرم جهان
وقتی بمیرم
دفنم
علف شوم
حتمی
درازترین و لاغرترین علفها
دراز می شوم بلند مثل گیس دخترها
می آیم بیرون
پرنده ها مرا بخورند
داد می زنم
بزها مرا بخورید
وقتی بمیرم
دفنم
به خورد سنگ قبرم خواهم رفت
تکه سنگی خواهم بود
لای دندان بزی
یا منقار پرنده ای که مرا خورده
وقتی بمیرم
سعی خواهم کرد
که جدا مرده باشم

 
توی کارخانه
یک جایی
تنهایی
گریه خواهم کرد
در را
محکم می بندم
پیچ ها را
نمی بندم
شانه هایم را
می گذارم بر دیوار
بی هدف شبها
فریاد می کشم شبها
وقتی نگهبان خواب است
یخچال را
باز می گذارم
روی ماشین تراش
مصطفی
با میخ
عکس پروانه می کشم
می نویسم زیرش
خدا لعنتت کند دیوانه
چرا نمی آیی؟
 
آدم نباید بایستد. آدم باید انقدر بنویسد تا بمیرد. کسانی که به این حرف ایمان دارند. زیاد نخواهند نوشت. مطمین باشیم...
 
تقاطع هستی تو
با خیابان تاریک من
بوی خوب می دهد تنم هنوز
از زخمش
خون تازه هر شب
جوانه می زند
قطره
غلطان
سکوت
هق
سقوط
 
یک جشن تولد یادم هست که اول بزرگ شدنم بود. بابا رفت سر قوطی همیشگی زر ورقهای تولد هر ساله که همیشه روز تولدمان توی خانه بند می کرد. براق ترین زر ورق های جهانم. شادی ترین رنگهای جهانم قرمز سبز زرد و آبی. دست کرد توی جعبه گشت گشت و دید النگ دولنگ های تولد تکه پاره شده. هیچ چیز توی آن جعبه ماشین که همیشه النگ دولنگ ها را می گذاشت باقس نمانده بود. پاره پاره رفته بودند همه این چند ساله طولانی که ما بچه ها جشن می گرفته بودیم. چند تا ستاره مانده بود و یکی دوتا طلق گفت دیگر این کرایه نمی کند باید دوباره بخریم. دوازده ساله شده بودم. اولین بار بود به خودم گفتم کاشکی که ۸ ساله بودم. فکر کنم ادای پیرمرد و دریا بود. چون صحنه سکسی نداشت بابا گذاشته بود بخوانم...
 
هنوز توی منچسترم. زنده ام هنوز. خسته ام کمی. تا به حال شده احساس کنید چیزی ته دماغتان است. مدام انگشت بزنید ولی چیزی نباشد؟ ما هم الان در آن وضعیتیم. خیال می کردیم تهش خیلی چیزهای جدید است که قرار است همه را توی کارخانه خوشحال کند. حالا داریم صفحه هایی از کتابهای قدیممان را می خوانیم که گفته بودیم ولش کن این مهم نیست. همه مطمینیم آخرش یک چیز مهم پیدا خواهد شد که ارزش درس خواندن داشته باشد. این دوره که تمام شود من احتمالاجزو آدم هایی هستم در دنیا که دوره تکمیلی S7 را تا ته تهش و یک کمی آنورتر از تهش رفته ام و این اصلا خوشحالم نمی کند.خوشحال شدن یک هنر است. بابایم که اسم همه پایتخت های دنیا را به من یاد داد یادم نداد چطور می شود خوشحال بود. فکر کنم خودش هم بلد نیست. بابا فقط منطقی و مهربان است. و من فقط بی منطق و نامرد. هنوز توی منچسترم حالم خیلی خوب است. به همان خوبی تهرانم یا وقتی که شانگهای بودم. مدارهای زمین روی خوشحالی آدم تاثیر ندارند...
 
به من گفتند
بهانه ای کوچک برای زندگی کافی است
و لحظه ای کوچک
که آدم همه چیز را می فهمد
همه چیز را فهمیدم
در لحظه ای طولانی
به نام تولد
بهانه کوچک مرا ندیدید؟

 
برایت دعا نمی کنم. نفرینت هم نمی کنم. خدا روابطش با من مشخص است. پررو اگر نباشم. هوای حرفهایم را داشته باشم. هوایم را دارد. راستش من و خدا دعا و اینها نداریم. با من از این شوخی ها ندارد. یک کاسه بیشتر بگویم. مرا می اندازد بیرون. ولی گاهی فیدبک دادن بد نیست. برای قشنگی دنیا. من فقط گفتم بی تابم. گفتم می خواهم تو را و همین. وحتی نگفتم که چی پوشیده باشی و حتی نگفتم برای چه کاری و هیچ چیز دیگری خدا اینها را خودش می داند. گفتم که هوای من را همیشه از بالا دارد. حالا تو می گویی نفرین است خوب به هر حال من فقط راجع به چیزهایی که دوست داشتم به خدا فیدبک دادم همین...
 
مطمینم زمستان می میرم چون همیشه دعا کرده ام که مرگم در زمستان نباشد اشتباه بود ولی برای جبرانش کمی دیر شده...
 
چکارش می شود کردن؟
آدم غمگین است
پاییز هم که Miss شد
زمستان هم می آید بعدش
می روم توی برفها
و سرما خواهم خورد
و دماغم می گیرد
مادرم سوپ درست می کند
تو مرا ماچ می کنی
خوب می شوم
دنیا
معنیش تکرار است
حرفهای من هم
چکارش می شود کردن
وقتی
تکراری است
 
چمان و رمان و درنده
بدون گفتن اینکه
می آیم و با تو
و حتی دوبار دیگر با تو
باور کن
 
دیشب رفته بودم خرید. بعد خرید خواستم اتوبوس سوار شوم یعنی شدم و مثل همیشه ایستگاه را اشتباه کردم. اتوبوس مرا برد جایی نزدیکی حومه. پیرمرد مهربانی راننده اش بود. بوق زد گفت تاکسی پیدا نمی کنی امروز یکشنبه است. بیا توی ماشین بنشین یک ربع دیگر برمی گردیم همین راه را. حرف زیاد زدیم با هم. آدم خوش صحبتی بود. انگار توی سربازهایشان در عراق آشنایی داشت می گفت کی می گذارید این بچه های ما برگردند. گفتم آمدید ریدید به اوضاع آنورها تازه داشتیم به آدم شدنمان امیدوار می شدیم. حالا هم که ریده مان زده اید می خواهید زودتر بزنید به چاک. خودش هم دلش خون بود. می گفت این دعوا ها همش برای نفت است هر بلایی که سر ملت آنورها می آید برای نفت است. گفتم یک پدربزرگ داشتم که شعر می گفت یک بار گفته بود - نفت الهی که زیر خاک بسوزد - گفت آدم خوبی بوده گفتم هیچ وقت ندیدمش قبل اینکه دنیا بیایم مرده بود. درست سر خیابان پیاده ام کرد توی راه هم با هم زیاد حرف زدیم گرچه ممنوع است با راننده حرف زدن توی انگلیس ولی زیاد حرف زدیم با هم. کرایه هم از من نگرفت گفت همان سر خط اولش که دادی کافیست. کلا فکر می کنم انگلیسی ها مردم خوبی هستند. مثل همه آدمهای دیگر غمگینند. مثل ایرانیها و چینیها کلا به این نتیجه رسیده ام که آدمهای دنیا شبیه همند خیلی. لااقل وقتی غمهایشان یادشان نرفته شبیه همند. غیر از این توی این مملکت یک چیز خوشگلی که دیدم این بود که توی قسمت لباس زیر زنانه فروشگاهها پر از مرد است. و چه خوب و دقیق هم مارکها و اینها را می شناسند. فعلا هم که اینجا دوره آخر زمان شده برای زنها شورت پاچه دار و برای مردها شورت لامبادا مد است. نمی دانم آن حدیثی که یکبار پیمان به من درباره عوض شدن لباس زنها و مردها در دوره آخر زمان می گفت شامل شورت هم می شود یا نه. غیر از این امروز روز اول کلاس بود. من دیگر خودمانیشان شده ام. دیدم امروز معلم کلاس اولی آمده بود. پیش این معلم دومی مسخره بازی در می آورد که الان این علی دستگاهش راه می افتد می آید بیرون. مال من که شروع کرد به بوق زدن آن ته شروع کردند به خندیدن. فکر می کنم به این بر و بچ بقیه کلاس که همه برای زیمنس کار می کردند خیلی برخورد. اوضاع عادی است. به قول محمد خدایا این آرامش را از ما نگیر.

 
رودخانه نیستم
دریاچه نیستم
مردابم

کوه نیستم
تپه نیستم
دشتم

کویر نیستم
کشتگاه تشنه نیستم
دریایم
که هر چه از خود می نوشم
تشنه تر خواهم شد
 
کدام گیس از من است
و کدام گیس از تو؟
سووال خوبی است
دانه دانه گیس هایت را
از بویشان می شناسم
 
شورت توری صورتیت را
زیاد نپوش
کشش سفت است
پهلویت درد می آید
 
اینجا هوا خیلی سرد شده. بابا می گوید تهران هم هوا سرد شده. اینجا آفتاب هم ندارد بدبختی زنها هم سینه هایشان را از هوای آزاد جمع کرده اند. زیاد می پوشند. گاهی فقط کسی لبه شورتش یا پهلویش را بیرون می گذارد. امروز هنوز تعطیل است خوصله ام از یک جا ماندن سر رفته. ان شاء الله فردا دیگر دوره آخر کلاس شروع می شود. الله وکیلی از کون آوردم که ویزایم ردیف شدو بچه ها یکی می گفت توی مجارستان نمایشگاه داشته بهش ویزا نداده اند. نمی دانم احتمالا قرار است بعدا یک بلای گنده سرم بیاید. غیر از این خبری اینجا نیست کار خاصی ندارم . بیکار خوابیده ام هتل. شاید رفتم یک تکه پیرهن خریدم برای حمید. توی این فروشگاهی که می روم هوا گرم تر است شاید کسی سینه ای بیرون انداخته باشد...
 
در باران نشسته بودیم گفت هر دانه که می بارد شکر آسمان است پرسیدیم بر چه؟ گفت بر ...
و اندوهگین شد
و گفت نمی دانم
 
گاهی وقتها دلم برایت می گیرد شروع می کنم به خیالات بیخود کردن. خیالات است دیگر بعدش خودم از این همه کارهای بی تربیتی که با تو کرده ام شرم می کنم. عجیب نیست؟ آدم وقیحی مثل من و شرم؟ خیالات است دیگر. کاری نمی شود کرد به هر حال..

 
خسته تر از خورشیدی
که راه آسمان را تا ظهر
بالا آمده باشد
بیدارتر از رویایی
که مجنون برای لیلی دیده
مثل ماه شبهای آخر
سرافراز و مفتخر می آیم در حضورت
خدا را چهع دیدی
شاید تو
ستاره من باشی
 
دروغگو جایش جهنم است و این معنیش این نیست مه آدمهای راستگو به بهشت می روند.
 
عنکبوت
دیوانه شد
تارهایش را پاره کرد
و سر به صحرا گذاشت
بدون اینکه از مورچه ها و آب و باران بترسد
آخر
تو دیگر چه جور پروانه ای بودی؟
 
گاهی فکر می کنم که چه قدر عجیب می شود آدم یک دفعه از یک جایی سر در می آورد که خبر نداشته. یک دفعه می رود شانگهای یا می رود انگلیس و اینها. اصلا سر در نمی آورد آدم. هیچ جور نمی شود اینکه زندگی کجا می رود را پیش بینی کرد. یکدفعه آدم می رود جایی دیگر که اصلا انتظارش را نداشته. یا اتفاق های خنده دار برایش می افتد. برای من این اتفاقها به سمت دورشدن از دردها و رفتن به سوی غمها بوده. حواست باشد این دعا نیست دارم نظرم را می گویم همینجوری خوب است. غمها بهتر از دردها هستند. الان دارم از یک رستوران هندی می آیم که خیلی غذایش گرم بود. و به قول خودشان Chill و Spice اش زیاد بود و مثل اکثر هندی ها ساده و مهربان بودند.

 
به گیسویت
حلقه حلقه آدم آویزان است
روی سینه ات
دانه دانه
قهرمان چسبیده
مرواری مرواری
باد نامرد پاییزی
گاهی
برگهای زرد شاعر را
روی شانه ات می اندازد
 
الان که فکرش را می کنم رسیپشن های هتل کوثر همان قدر توی فهمیدن حرفهای من مشکل داشتند که هتل های اینجا. حالا که فکرش را می کنم آنجا هم قضیه همین بود. مثل کلاسهای اینجا یک چیزی که همیشه آدم با آن بوده یک جوری به آدم می دهند که همیشه فکر می کرده خوب است. یک PLC که به هیچ جا وصل نیست. و آدم تازه می فهمد یک PLC که به هیچ جا وصل نباشد. شبیه چیزهای دیگر است. همیشه فکر می کردم در آرامش مطلق فکر می کنم حرف می زنم با خودم که بهترین مصاحب خودم هستم و شعر می گویم و برای خودم می خوانم و خوشبخت می شوم. همیشه فکر می کردم خیلی خوب است که یک هفته ای را بدون ترس از اینکه کسی دکمه ای را اشتباه فشار بدهد بگذرانم. همیشه اشتباه فکر می کردم. الان به این یقین رسیده ام که آرامش تنها باعث می شود که مهملات خودم به گوش خودم برسد. فکر می کنم که آرامش ممکن نیست. تنها سکوت امکان پذیر است. مهربانی هم درست به اندازه قضاوت آزارم می دهد. چاره آرامشم این نیست که همه آدمهای دنیا بمیرند اینجور که این رفیق پاکستانی ام دوست داشت. آرامشم حتی اینطور نیست که خودم بمیرم آن طور که این راننده تاکسی ایرلندی می گفت. آرامش من هیچ جوری امکان ندارد و هر تلاشی برای به دست آوردنش تنها آن را آشفته می کند. از صبح فقط شو کمدی دیده ام و خوابیده ام ولی آرامش ندارم سکوت آرامشم را به هم می ریزد...
 
چقدر اسکاتلندی بودن
سخت است
بین سرخپوستها
چقدر جیمز دین بودن
توی جیمز باند دشوار است
هیو گرانت
در اوزاکا تنهاست
نه آنقدر که من بین آدمها
همیشه تنها هستم
 
دنیا دو جور چیز برای آدمها دارد

غمها و دردها

وغیر این چیزی ندارد. بعضی ها برای فرار از غمها دردها را انتخاب می کنند و بعضی برعکس. بعد برای آنها که غم را انتخاب کرده اند درد و برای آنها که درد را انتخاب کرده اند غم پیش می آید...
 
دستت صورتی
لبانت صورتی
و لباست صورتی
و کفشت صورتی بود
وقت رفتن
کفشت را حتی
قرمز کرده بودم
 
قهرمان بودن کافی است
حالا بزرگ شو
- سعی می کنم
به خدا دارم سعی می کنم
هی بزرگ می شوم هی و
صدایم نازک می ماند
التماس می کنم مرا بغل بگیرید

 
بنابر شکفتن اگر باشد
پروانه با بال نشکفته بیشتر از گلهاست
پروانه های دیوانه
روی گلها ساکت می نشینند
به این حساب که گلها تنها هستند
 
درباره بهار چه دارد بگوید پاییز؟
زیبایی
بالایی
بوی خوب می دهی
و دستهایت از سینه هایت بویی بهتر دارد
باد سرد آمد نه
به تابستانت باش
با پاییز چه کار داری؟
 
یک شعر خیلی خوبی داشتم که یک جایی خواندم و بعد گمش کردم و فکر کردم کسی نوشته دیدم که دارد می نویسد. حالا انگار او هم گمش کرده. حالا احساس خوبی راجع بش دارم مثل مادرهایی که بچه اشان از جبهه بر نگشته و درباره اش هی خاطره های تازه می سازند...
 
چراغ دشمن شب نیست
مادر شب است
تاریکی برادر نور است
خورشید از آنجای تاریکی می آید بیرون
لگد می زند به شکم مادرش شبها
و صبح
حریص
به سینه هایش پنجه می اندازد
 
غروب نگاه کردنی نیست
آدمش اگر باشی
سخت است ببینی خورشیدی
کم کم
تمام می شود
بی خود این بلاگ را می خوانی
 
برگشته ام منچستر اینجا شهر کمتر شلوغ و کمتر ناملایم و کمتر زیباست. اینجا غریبه بودن راحتتر است. یکی دو روزی باز اینجا علافم تا کلاس جدیدم شروع شو. شاید دوباره امشب بروم سینما. نمی دانم.

 
مثل عنکبوت تنهایی
بدون پاهایش
بزودی اسیر مورچه ها خواهم شد
می دانم
کافی است
لازم نیست
مدام به یادم بیاوری
 
سکوت
سکوت
برف سکوت
روی حرفهای تکیده ام نشسته
نمی آیی؟
 
ان شاء الله اتفاق بدی نیافتد امروز روز آخر است. می توانم بگویم تجربه خوبی بود. برای اولین بار خیلی کارها را کردم و خیلی جا ها رفتم. فکر می کنم آمدنم از لندن فی الواقع آخر مسافرتم به انگلستان است. لندن انگلستان بود. با تمام چیز های خوب و بدش و حرفهای توی کتاب LOOK,LISTEN,LEARN اش و پستان گنده زنهای چاقش و نگاه پر از تمنای زنهای سیاهش و نگاه معصومانه دختران سفیدش. اینجا هم سرزمینی بود مثل باقی دنیا. مثل اینکه چند وقتی عکس دسک تاپ آدم عکس یک زن چادری باشد. سیستم همان است. غمها و شادیهای آدمها همان است. اینجا هم وقتی باران می گیرد بستگی دارد که حال آدم به بار ای ابر بهاری باشد یا بارون میاد جر جری. دنیا همیشه یک جور است. هیچ راهی برای بهتر شدن خوشبخت تر شدن پاکیزه تر شدن وجود ندارد. و ما محتوم تکرار سرنوشتمان هستیم. اگر مترو تهران تمام شود. خیابان هایش تمیز باشد. حجاب را بردارند. خامنه ای کراوات بزند. دنیا هیچ تغییری نخواهد کرد. یک مسابقه ای است که اینجا هر شب می گذارند. بیست سی نفر آدم می آیند توی مسابقه و هر کدام یک جعبه بر می دارد. توی جعبه ها از یک پنس تا ۲۵۰۰۰۰ پوند پول هست. با قرعه یکی را صدا می کنند و می گویند با جعبه اش بیاید. و بعد آن یک نفر یکی یکی از آدمها می خواهد که جعبه اشان را باز کنند. کم کم با باز شدن جعبه ها معلوم می شود که شماره دست طرف چیست. بعدش مجری با توجه به جعبه هایی که مانده به آدم پیشنهاد می دهد که انقدر می دهم بازی را تمام کن. فکر می کنم این گزینه هم توی زندگی وجود ندارد. همه جعبه هایمان را باز می کنیم و توی جعبه های همه مان به واحدهای مختلف پول هست مال یکی هزار ریال است مال یکی یک سنت ولی آخرش مال هیچ کس زیاد نیست و بیشتر از هیچی نمی شود. این قانون دنیاست مثل همان بازی هدف فقط سرگرمی است. و اینکه اگر این هم نباشد چه کار باید کرد. امروز رفتم هاید پارک فکر می کردم . جای شلوغی باشد که مردم همه گوشه هایش مشغول کردن هم باشند ولی چیزی جز سکوت عمیق ندیدم. سکوتی که انگار به خورد تن درختها رفته بود. مثل بوی زنها که به خورد ملافه می رود. سکوت را دوست دارم برای آدم پر حرفی مثل من چیز کمیابی است...
 
شما را نمی داند
خدا مرا نیافریده
نوشته مرا ولی
ساده
روی یک صفحه
با طمانینه نوشته علی
و من
گریه کنان آمدم به دنیا
تحملم سخت است
می دانم
ولی لطفا به مادرم فحش ندهید
زیاد دوستش دارم
 
چشمهای بسته همیشه از چشم باز بهتر است. بهتر است آدم نبیند نباشد فکر نکند حرف نزند. خود خدا هم این را می داند ولی خودش چاره ای از بودن و ساختن ندارد ما هم همینطور...

 
ونوسی کشو داری
با جواهری بر
سر نیپلهایت
یا ادالیسکی خوابیده
با زبان زده نا ترین باسن دنیا
من
سگم با زبان آویزان
پشت درگاهت
یونیکورنم
که شاخم شکسته
پرومته با
آتش خاموش
کلمه در
پی می
خانه مخانی
گردی می
بور مکنی؟
لای گیسوانت
پنهانم کن
ژانوس
 
لندن جای خوبی است. جدا فکر می کنم اگر بگویم جای خوبی نیست. ناشکری کرده ام. امروز رفتم موزه سالوادور دالی و انقدر ونوس کشودار دیدم که حالم از هر چی دراور است به هم می خورد. بعد هم رفتم یک چرخ و فلک ۱۵۰ متری سوار شدم. بعد قایق گرفتم رفتم روی رودخانه تایمز گشت زدم. روز خوبی بود. اتاقم را هتل عوض کرد از طبقه آخر زیرزمین آمدم طبقه دوم روبرویم پنجره یک دختر دانشجوست که پنجره اش را نمی بندد. همانجور پشت پنجره درس می خواند. خدا کند شب پرده ها را نکشد. دعا نکنید دعا نکنید حرص خدا از دعا در می آید. من هم فقط نظرم را گفتم. همین...
به نظر من سالوادور دالی آدم خوش شانسی است. امیدوارم بهار و بنفشه به خاطر این حرفم حالم را بعدا نگیرند ولی فکر می کنم خیلی بیشتر از آن چیزی که حقش بوده تحویلش گرفته اند. خوب موقعی دنیا آمده. خوب موقعی هم مرده احتمالا توی زندگی قبلیش یک کار سختی داشته مثلا توی کشتی دزدهای دریایی جنده بوده یا مثلا توی اهرام ثلاثه برده ای چیزی. توی استعدادش که شکی نیست. کارش حرف ندارد ولی انصاف بدهید کمی. کارش را با آدمهای هم اندازه خودش مقایسه کنید. کیر لٔوناردو داوینچی هم نمی شود ولی الله وکیلی چه کیری به آن زده اند چه کرم کاراملی داده اند این یکی خورده. نمی دانم. به من ربطی ندارد. فردا را هم اینجا هستم. پس فردا بر می گردم منچستر. می خواستم بروم تٔیاتر یک کار موزیکال به اسم -شیکاگو- ببینم. خایه اش را ندارم. ساعت ۱۲ شب تمام می شود. نصفه شب توی متروهای لندن گشتن. خایه می خواهد. غیر از آن اینجا دیگر زیاد چیزی برای دیدن نمانده. شاید فردا خوابیدم...
 
دلتنگم
می لنگم
ولی به سوی تو
پرواز خواهم کرد
آخرش
می بینی
 
چطور ساکت باشم؟
چه جور می شود ساکت باشم؟
حرفهای دنیا تمامی ندارد
خونهای دنیا تمامی ندارد
غمهای دنیا تمامی ندارد
هر روز دخترها
شورت تازه می پوشند
هر روز بوی تازه ای دارند
توی هر دامن
معماییست
هر روز KFC
ساندویچ تازه می دهد بیرون
من چطور ساکت باشم؟
چه جور من ساکت باشم؟
 
همه می گویند
اشتباه کرده ای
اشتباه می کنی
هیچ کس نمی داند
تا ابد
اشتباه خواهم کرد
 
- از این جاهای جدید که رفتی چیزیم یاد گرفتی ؟
- یاد گرفتم که غم اون چیزی نیست که آدمها از بیرون می بینن، غم تو دل آدماست
 
من شاعر خوبی هستم
یک شعر خوب گفته ام
با تمام اسمهای خداوند
حتی یکی که خودش هم هنوز نمی داند
یک شعر خوب دیگر
درباره خط زرد بر پاره دامنی تا
کشیده تا کمرگاه دختری
یک شعر زرد گفته ام
در باب پاره از هم جدای جورابی
بر رانش
درباره شیطان هم
درباره مرگ هم
یا ناامیدی
من شاعر خوبی هستم
مثل پر که از عقاب می ریزد
تو را که می بینم
حرفهایم از من می ریزد
باور کن مرغابی
من هم
شاعر خوبی هستم

 
"دنبال نورها نرو"
گوش کن عزیزم
این صدای گالوم بیچاره است
که فرودو را
هشدار می دهد
بی خود امیدواری
چراغت
مال هر که باشد
از این عنکبوت آخر
رها نخواهی شد
 
ستاره رو به آسمان پرید
به دیوار شب خورد
افتاد
ستاره نمی دانست
از شب بالاتر
بالایی نیست
تاریکی منتهای همه چیز است
ستاره بر زمین افتاد
فهمید
خاموش شد
و به تاریکی پیوست
 
یک مقاله می خواندم توی یک مجله خیلی باکلاسی درباره اینکه بورات، به ده سال تلاش دولت قزاقستان برای ارتقای سطح تلقی جهان از فرهنگ خود ریده. فکر می کنم همه کارهای دنیا همینجوری است. آدم آرام آرام با کارت، خانه بلند می سازد یکی می گوزد خانه اش خراب می شود. یک عمر WTC می سازد یک نفر هواپیما می زند خرابش می کند. یک سال روی مخ دختری کار می کند کس شعرات فلسفی می بافد معلومات روانشناسیش را به رخ می کشد بعد یک جوان خوشگل می آید دست دخترک را می گیرد می برد خانه با هم یک چند ساعتی خوشبخت می شوند انگار نه انگار که تو هم کلی برنامه داشتی. فکر می کنم این هم یک قانون دیگر جهان است که چیزهای حسابی با کس شرات ساده داغان می شوند. فکر می کنم خدا اعصابش از اینکه آدمها فکر کنند که کاری را می شود انجام داد واقعا سرویس می شود ترتیب شان را می دهد و خلاص...
 
همه چیزهمه عریان باشد
همه چیز همه پنهان باشد
همه چیز دنیا از من
پیدا و پنهان است
 
وجب به وجب هایت را می شناسم
انگشت هایت را
بند به بند
سینه هایت را
بوسه به بوسه
زبان در زبان در هم گردیدیم
من
تمام شدم
و برای من هنوز
تو
تمام دنیایی
معمایی
 
هیچ وقت ندیدم یک انگلیسی بزند توی سر بچه اش جز یکدفعه که رفته بودم آکواریوم لندن و یک پسری یکی از ماهی های وحشتناک پوزه تخت ته اقیانوس را به بابایش نشان داد و گفت "بابایی این ماهیه چقدر شبیه توست" باباهه عصبانی شد و یکی زد توی کله بچه. مادرش تا آخر آکواریوم که شاید یک کیلومتر آنورتر بود داشت باباهه را تحقیر می کرد. هم به خاطر قیافه اش هم اینکه زده توی سر بچه. امروز رفتم موزه رسمی انگلیسی ها (این زبان نفهم ها British Museum صدایش می کنند) جای عجیبی است حیف که قسمت ایرانش را میخواهند توسعه بدهند و بسته اند ولی جدا خوب است که ما ایرانیها ببینیم که آن چیزی هم که خیلی اسباب افتخارمان هست زیاد چیز یکتایی نیست. تقریبا تمام ملت دنیا به یک اندازه آنجا چیز و میز داشتند. چینی ها سری لانکایی ها برزیلی ها و اروپایی ها و آنقدر رفتارشان با تاریخ درست بود که فکر کردم کاش تمام تخت جمشید را جا کن می کردند می آوردند اینجا. یک نفر را دیدم که صبح تا بعد از ظهری که من آنجا می گشتم و تازه کلی به طول کشیدنش افتخار می کنم جلوی یک Jade چینی نشسته بود و یادداشت بر می داشت. امروز بریتیش ایرویز بعد از یک ساعت پشت خط ماندن به بنده اطلاعات دادند که هزینه تغییر تاریخ بلیت برگشتم می شود اندازه قیمت بلیتم. به درک یک روز دیگر هم اینجا می مانم.
-PM برای احسان- برادر این چیزی که می خواهی را اینجا کسی نمی شناسد یعنی انگار کارخانه اش توی ایران معروف تر است. اگر می شود یک مغازه ای توی لندن یا ترجیحا منچستر پیدا کن که داشته باشد.
-PM برای لاله- Email ات نرسیده هنوز، حال بابای فری خوب است؟
اینجا وضع اینترنتش بهتر است کمی، ولی پولی است. کلا اینجا همه چیز پولی است. شیر آبخوری کم است. بطری آب فراوان ۲ پوند ولی برایش می گیرند. کوکا از آب ارزانتر است. امروز چشم حمید و مامان را دور دیدم و از یکی از این چرخی های توی خیابان HotDog خریدم با خردل زیاد بهترین چیزی بود که اینجا خوردم. این کفترها هم دیگر شورش را در آورده اند می آیند روی شانه آدم به ساندویچ آدم نوک می زنند. جای هاشم خالی که سه تا سه تا ساندویچشان کند. انقدر هم بد مصب ها سنگینند که نگو. خداحافظ فعلا تا فردا...

 
ما.............................چ
در کونت
هر رنگی که پوشیده باشی
 
قرار است من
می دانم قرار است من
نمی خواهد وجدانت ناراحت باشد
من به هر حال
جدا ناراحت نیستم از تو
خیلی سخت است آدم
به اندازه تو
دانا باشد
 
با علی بی همتا کمی حرف زدیم درباره دنیا و اینها. بزرگ شده. می خواهد زن بگیرد درباره رفتار با بچه ها حرف می زد و اینکه آدمها کاری به کار آدم نداشته باشند. می گفت تو زن نمی گیری؟ گفتم نمی خواهم بگیرم ولی نمی گویم نمیگیرم چون تا آدم بگوید یک کاری را نمی کند به ذهن خدا می رسد که مجبورش کند همان کار را انجام بدهد که حالش گرفته شود. خدا کلا اراده کردن بنده هایش را کار هجوی می داند. فکر می کنم حق دارد. من اگر جای خدا بودم آدمها که دعا می کردند اول خنده ام می گرفت بعد عصبانی می شدم. بعد می دادم حالشان را بگیرند...
 
همینجا بمان
در آغوشم هستی آرامم
به آرامشی که نمی ماند عادت دارم
به برگهایی که می ریزد
درختی که در نیامده
و انمود کن می مانی
نمان
ولی وانمود کن که می مانی
 
در حالتی عمیقا عرفانی
مثل پروانه ها پریدم
روی دامن گلها نشستم
رفتم گفتم
چاکر تمام دنیا هستم
کلاس S7 رفتم
کار کارخانه کردم
دست و دامنم گلی شد
چه کار کنم دیگر تا مرا دوست داشته باشی ؟
 
آمده ام لندن. شهر خیلی خوشگل و خیلی گرانی است. روز اول توی فرودگاه جا خوردم گفت زیر شبی ۱۷۰ پوند هیچ جا را نمی شناسم. خدا را شکر بی همتا اینجا بود. یک جای آشغالی پیدا کرده ام که جای دستهای فاگین روی دیوارهایش هست. ۷۵ پوند هم شبی دارند می گیرند از من بی شرفها. لندن را دیدم امروز یعنی جاهایی از لندن را که توی تلویزیون نشان می دهند و اگر نرفته بودم. بابا بعدا تحقیرم می کرد چه میدانم میدان ترا فالگار و وست مینستر و بیگ بن و کنار رودخانه تایمز و آکواریوم و از اینجور جاها. موزه مادام توسو هم رفتم اینشتین و پیکاسو یک گوشه ای تنها افتاده بودند. همه ملت داشتند یا با جانی دپ عکس می گرفتند یا زیر دامن آنجلینا جولی را می دیدند. رفتم تحویلشان گرفتم با هم عکس گرفتیم. نوابغ باید هوای هم را داشته باشند به هر حال. البته بعدش رفتم زیر دامن آنجلینا را دیدم. بی سلیقه اند تخت تخت بود حتی شورت پایش نکرده بودند. یک جایی هم درست کرده بودند که تاریک و وحشتناک بود و خیلی کیف داشت و بوی خوبی می داد چون زنها می ترسیدند و می پریدند توی بغل آدم. رمز مسخره این چیزی که درست کرده بودند این بود که لامصب ها انقدر مجسمه ها را شبیه آدم ساخته بودند بعد بین اینها یک بازیگر واقعی با قیافه ترسناک یکدفعه شروع می کرد به آمدن طرف آدم. و صداهای مسخره از خودش در می آورد بعد چند بار، آدم از همه چیز اطرافش می ترسید. من یکدفعه توی خیال خودم بودم یک جلنبر دو متری پرید طرف من یکهو هول شدم و داد جوادی کشیدم و خیلی ضایع شد...
این رژه مسخره این بی شعورها هنوز ادامه دارد و جالبیش هم این است که همه هم ایستاده نگاه می کنند این بازی مسخره را. میدان ترافلگار کفترهایش هم خوب است. مثل زنهای انگلیسی کلی اضافه وزن دارند و آدم باید حواسش باشد که زیر پایش نروند. چون ترسشان از آدمیزاد ریخته حالا آدم ها بی خیال در این مملکت انگار تخم گربه ها را هم کشیده اند. آکواریوم الله وکیلی جای قشنگی بود که در سطح من نبود. من از بچگی هیچ وقت با طبیعت رابطه خوبی نداشتم. برای اولین بار به زندگیم ماهی پیرانا دیدم و یک کوسه بزرگ خیلی ترسناک که تخم او را هم انگار کشیده بودند. چون در مورد این همه ماهی که دورش بود هیچ کار خلافی نمی کرد. فعلا امشب دیگر فقط یک سر می روم بیرون که یک چیزی کوفت کنم و همین. بعدش هم می خوابم...

 
یقین رفته باد بادبان ما نخواهد شد. اژدهای شک پشت موجهای کلمه ایستاده است. پارو نزن شاعر پارو نزن....
این بگفت و بادبان را کشید انگار که ترمز دستی پژو را کشیده باشد کشتی دور در جا زد گفت
به سوی جهنم می رویم. شیطان هم حتی با ما نمی آید...
 
حقیقتش اینکه دیشب به اندازه یک فرغون مطلب نوشته بودم از زندگی و اینها نفهمیدم چه جور شد که پاک شده به هر حال امروز دوره دوم کلاس هم تمام شد. فوری بعدش رفتم لیورپول سیستم اداریشان معرکه بود. آدمها هم به شدت حسابی بودند. فکر می کنم اینها ملت خوبی هستاند که دارند به Fuck می روند توسط پاکستانیها یعنی حسابش را که می کند آدم می فهمد مسلمانی هم عجیب مرضی است. دوباره داشتم توی تاکسی با راننده پاکستانی کل می شدم. مرتیکه بی شرف می گوید به ایرانیها احترام می گذارم چون مدافع حقوق فلسطینند. می شود حدس زد من چی بهش گفتم. نوار قرآن گذاشته بود گفتم این چرت و پرتهایی که احمدی نژاد می گوید را باور نکن اگر این نوار را توی تهران بگذاری ملت جرت می دهند. نا امید شد فکر کنم البته حقش بود. غیر از این امشب بیمارستانشان هم رفتم همه آنهایی که آنجا بودند مهاجرهایی بودند که آمده بودند پی دوای مجانی. کار من را راه انداختند یک ریال هم نگرفتند دیوانه ها. توی اداره مهاجرت یک دختر مسلمان حیوانکی روسری به سر دیدم که عینهون ناومی کمپبل بود. قد بلند و خوش تراش انگار که مانکن باشد توی راهرو می رفت. احتمالا نمی گذارند حیوانکی عطر بزند بوی و حشی عجیبی می داد. وقتی به شورت ساده ای که زیر پیراهن چسبان بلندش پوشیده بود نگاه می کردم. سه تا عرب ریشوی سیاه پوست برش داشتند بردند...
یک زن چاق سیاه پوست هم بود که هر چند وقت به چند وقت گریه می کرد بعد الکی غش می کرد این انگلیسی های بی شعور هم هی می آمدند تحویلش می گرفتند. فرمهایش را برایش پر می کردند یا برایش نوشابه میخریدند. من خوشش نداشتم نه به خاطر اینکه موهای کمرش را نمی تراشید یا اینکه کونش گنده بود به خاطر اینکه از آدم سو استفاده چی خوشم نمی آید. عجب کتاب عجیبی است این پدروپارامو امروز توی قطار لیورپول به منچستر می خواندم. احساس می کردم مرده ام. ملت می آمدند و به زبانهای خیلی مختلف حرف می زدند و قطار توی ایستگاههایی با اسم های عجیب می ایستاد. باران بد جور می آمد و فقط چراغها را می دیدم که رد می شد می رفت. جدا فکر کردم مرده ام. دو تا زن سیاه پوست پشت سرم آواز آفریقایی می خواندند. و یک بچه چینی بند کاپشنم را می کشید. حال خوبی بود یعنی نمی دانم که حال خوبی بود به هر حال بد نبود هم زیاد هم...

 
چرا خوب گاهی به فکرش می افتم. ولی خوب پشیمان می شوم. فکر می کنم ضایع است.نظم هستی را نباید با این کارهای احمقانه بهم زد. تازه خیلی جاهای دیگرت به نظرم رسیده که آن جور که باید هنوز زبان نزدم. بهانه است می دانم ولی به هر حال بهانه های خوشبویی است...
 
در گوشم گفتند
این را
ساسا
برای تو خواب دیده
می روی توی تاریکی
و در نهایت تاریکی
بیچاره می شوی
گفتند
یادت هست؟
برونکای خوابهای مردم!؟
یادت هست؟
سپاه تو شکست خورد
تو با سوسکها و
خفاشهای یک چشم و
سگهای آهنی
تنها هستی
و این اشعه لیزر
که قلب تو را سوراخ کرده
پایانت نخواهد داد
در گوشم گفتند
خواب زنها چپ است
توی بدبختی
چپه خواهی شد
گفتند
گفتند
گفتند
تمام حرفهای دنیا را به من گفتند

 
باران اینجا به بار ای ابر بهار ندارد. یک جور چیز عجیبی است مثل خودشان مثل مرده های مهربان رابینز می ماند. منتظرند همش که لبخند بزنند به آدم. تشنه اینکه بگویند نه نمی توانند. باران اینجا چیز عجیبی است وقتی می آید ازش حفاظ نیست باید پذیرفتش توی اتاق هم می آید. توی سینما هم می آید. بو ها را خفه می کند برعکس باران ما که می رود توی یقه زنها و باز بخار می شود و مرد ها و باد ها را دیوانه می کند. آدمها عادی شده اند. Sorry ها Please ها همه عادی شده. باز باید برگردم سر همان داستان همیشه. اینکه دنیا راهی به بیرون ندارد. و همه حرفهایش بیخود است و تاریک است و بی معنی است. اینجا آدم بهتر می فهمد. وقتی همه جا سکوت است و همه تا حد مرگ سعی می کنند حتی موقعی که می میرند مزاحم کسی نباشند. نگران من نباشید. از وقتی که تهران بودم حالم فرقی نکرده. معمولی هستم. درست مثل همیشه. درسها جالب شده از نرم افزاری که سالهاست با هاش کار می کنیم یک چیزهایی نشانمان می دهند که تا حالا ندیده ایم. کلاس آخر که اگر به آن برسم خنده دار می شود. کلا ۵ نفریم که چهارتایشان آدمهای زیمنس برای ساپورت آشغالهای خودشان هستند. جمعه معلوم می شود که بر می گردم یا نه.
 
بگذار کلمه ها
توی همین دوری بماند
بچه ها بمانند
پیرمردها بمیرند
دخترها را شوهر نخواهم داد
همینجا
با هم می مانیم
شبها هندوانه می آوریم توی ایوان
قصه می گویم
بگذار فکر کنند ما
من و کلماتم
دیوانه ایم
از خانه همسایه
صدای خنده می آید
بیایید
دور من جمع شوید
گیسویتان را بریزید بر سرم
بگذارید من یکی
دنیا را نبینم
چه خواهد شد؟

 
دلم هی
تنگ می شود
دلم هی
برای چیزهایی که
بوده
نگو کی
نبوده؟
نمیدانم
 
از تو سیرم؟
من اسیرم
کجا بروم که با من نمی آیی؟
 
ایستاد با یاران نگاه کرد َمی رویمَ
َکجا می رویم شیخ ؟ آسمان بیابان است، بیابان آسمان بی باران، آبی آبی از سرابی که پایان نمی یابد. کوری کری ناتوانی سالهاست توان ایستادنت نبود همه سورپرایز شدیم تا که برخاستیَ
نشست گفت َیادم نبود، یادم نبودَ
او عبا بر سر کشید و ما گریستیم...
 
جهان جمیع حرفهای ساده بود
و هر چه ذات حق
و هر چه در میان ادعیه
و داستان راستان
افاده بود
 
دیشب رفتم فیلم بورات را دیدم. جدا خیلی فیلم خنده داری بود این بشر همه موجودات عالم را و همه عالم را مسخره کرده است. همه چیزهای دنیا را من و او هر دو مال یک تیمیم هر کس شعری می خواهید راجع بش بگویید من یک جور ملایمی دوستش دارم. راستش انگلیسی ها را برعکس آن چیزی که فکر می کردم ملت سردی ندیدم. یعنی آدمهای سردی هستند ولی زیاد اختلاط می کنند و بلند بلند هم می خندند. فکر کنم قرار شده جمعه بعد از ظهر بروم لیورپول برای تمدید ویزایم. با تاکسی می شود رفت انگار به منچستر خیلی نزدیک است اگر ویزا جور نشود که احتمالا همان شنبه بر می گردم اگر نه شاید یک چند روزی را بروم لندن. اینجا باید یک فرم خیلی بزرگ پر کنم و تویش عکس بچسبانم و اینها. امشب هم شاید بروم سینما کار دیگری ندارم. محله سینما محله خوبی است دخترهای خوشگل آنجا می گردند. و یک مطلب دیگر اینکه شورت لامبادا اینجا از مد افتاده یعنی چون خودم توی یک مجله خواندم ولی هنوز بعضی دخترها زیر شلوار جین می کشند بالا انقدر که وقتی خم می شوند همه جایشان پیدا باشد. کون قشنگ بینشان زیاد است ولی دخترهای چاق زیادی را دیدم که همین کار را کرده بودند. غیر از این زندگی اینجا کاملا عادی و تکراری شده. الان که فکر می کنم خوابم می آید شاید سینما هم نرفتم...
رسیپشن مورد علاقه ام دوباره آمده و سایمون باز دارد مخش را می زند. دخترک چینی پوز همه را زده تمام این سه چهار روزی که من اینجا بودم پشت دخل نشسته بود. امروز معلم کلاس که احتمالا در راستای اصول تربیتی هی می خواهد با آدم رفیق شود وسط ناهار از من پرسید اینجا چه جور جایی است من هم به سبک همیشه گفتم خوب اینجا هم یک جورش است. حالش گرفته شد حیوانکی کلی جا گفت که بروم. حالش را ندارم زیاد. حال دنیا را ندارم زیاد. این را هم بهش گفتم...

 
مرا به یاد داشته باش مرغابی
مثل هزار مرد دیوانه دیگر
من هم
دیوانه وار
تا آخرین گلوله
به امید نا امیدی
به سوی تو که نه
به سوی آسمان شلیک کرده ام
گلوله ها به تو نخورد
تو بالا تر از آسمان می پریدی
باشد
برو
ولی مرا به یاد داشته باش مرغابی
من و باران
زیاد گریه کرده ایم
لای پرهایت
 
Tracy زن بود. بامزه هم بود چهل ساله بود و بوی شیر خشک بچه می داد همه تنش روی سفیدی، کک و مک زده بود. یقه اش باز بود تا هر جایش که به چشم می آمد قرمز بود. زن مهربانی بود به خیلی جای مختلف تلفن زد و گفت هر کاری از دستش بر بیاید برایم می کند ولی به هر حال هیچ تضمینی و جود ندارد که به من ویزای اضافه بدهند. باید با رییسم حرف بزنم ولی اگر جمعه بعد از ظهر یا شنبه کار کنند که می روم لیورپول که نزدیک است اگر نه می روم لندن ببینم چه می شود. علی بی همتا هم احتمالا یکی دو روزی آنجاست.شایدهم را دیدیم ...
امروز توی کلاس کلی اسباب خنده شد. زود آمدم بیرون معلمهای آنجا من را مسخره کرده اند از ساعت ۱۲.۵ تا ۴ وقت داد همه یک چیزی را بنویسند. خیلی خوشگلش که کردم ۱ تمام شد. بیرون معلم کلاس قبلیم راکه دیدم برایم خط و نشان کشید گفت جلسه بعد اگر توانستی قبل از ۵ بیا بیرون. گفتم این بیرون ساعت ۳.۵ منتظرم باش...
چیز دیگر اینکه اینها همه اشان جدیدا یک گل مسخره قرمز میزنند به یقه اشان از Tracy پرسیدم که این دیگر چه صیغه ایست گفت این برای یادآوری خاطرات جنگ جهانی دوم است. یک طور بامزه ای پرسید شما برای خودتان از اینها ندارید؟ گفتم اگر می خواستم برای هر Bloody war ی توی مملکتم گل بزنم به یقه ام لباسم هر روز garden می شد. مثل بچه ها یک طور غمگینی من را نگاه کرد. مثل اینکه گناهی کرده باشد. بیخود این حرف را زدم به قول ذاکر نباید همه حرفها را به مردم زد...
شاید الان رفتم سینما حوصله ام توی هتل سر می رود...
 
ستایشی
برای آرایشی
و ماچی
و تاچی
و آرامشی
 
خوب امروز باید بروم با یک مردکی به اسم Tracy Rodgers دعوا کنم که شاید تلفن کند لندن و از اداره مهاجرت بپرسد که آخر در این ولایت کوفت ویزای ویزیت را تمدید می کنند یا نمی کنند. اسمش که شبیه آدم خوب هاست امیدوارم خودش هم آدم خوبی باشد. غیر از این دیروز رفتم سوپر مارکت امشب هم شاید بروم سینما فکر کنم هم بورات آمده هم یک فیلم از اسکورسیسی که قربانش بروم. غیر از این در این مملکت کوفتی نه تنها خایه آدمها بلکه خایه سگ هایشان را هم کشیده اند همنه مهربان هستند صبحی از یک مغازه آمدم بیرون و دیدم دم مغازه یک سگ خیلی خیلی ترسناک دارد به من لبخند می زند. اینکه می گویم لبخند هیچ شوخی نمی کنم جدا داشت لبخند می زد. من هم یک لبخند به سگه زدم و زدم به چاک. خود مغازه هم جای خنده داریست روزنامه و مجله می فروشد من هم می روم یک سر تمام عکسهای زنهای لخت زنها را می بینم و همین. یارو هم شاکی است کمی از دستم. امروز دیدم یک یادداشت زده مودبانه که تو رو خدا یک مجله بخرید و اینها. غیر از این دیروز یک دانه باتری AAA خریدم به مبلغ ۸۶ پنس بامزه اینجا بود که دم صندوق بیست تا آدم وایساده بودند با کلی جنس من هم رفتم باتری فسقلی را گذاشتم روی دخل یارو و گفتم حساب کن. مردک دیوانه حتی بشم رسید هم داد. لاله خانم که هنوز Email نزده ما همش داریم Email مان را چک می کنیم گفته باشیم. چیز دیگری فعلا به نظرم نمی رشد شب احتمالا باز یک چیزی می نویسم...
 
هر پایانی آغاز یک چیز تازه است، وقتی به این فکر می کنم حسابی گریه ام می گیرد. از چیزهای دنیا خسته ام کمی ...

 
من فقط دراز بودم مرغابی
ببخش
کوتاهی از من بود
باید
بیشتر از اینها
زحمت می کشیدم
تفنگ را برعکس گرفته بودم
هزار ساچمه الان
توی قلب من است
و تو
آرام
آرام
توی آسمان غیب می شوی
 
ابی جان عزیزم
زخم چاقوی تو هنوز
بر گلوی نبریده من باقی است
چند خرت خرت دیگر مانده
تا فواره های خون من
به آسمان می رسیدند
چرا سراغ گوسفندها رفتی؟
 
مرا می پذیرد
کنار شعمدانی ها
روی تاقچه
عکسم را
بین مردهای دیگر می گذارد
اگر بمیرم حتی
برایم گریه نخواهد کرد
اگر بروم
به دنبالم نمی آید
اگر رهایش کنم خواهد رفت
به همین سادگی
دوست دارمش
چون زیباست
چون مثل یک قوی برهنه
می رود
میان دریای رویایم
آهسته
آهسته
می گذارم مرا
به هر چه می خواهد صدا کند
مثل گربه ها
روبان قرمزم بزند
یا مثل طوطی
حرف توی دهانم بگذارد
تسلیمم
آرامم
وحشت نخواهم کرد
دوست دارمش
به همین سادگی و آرامی
 
زندگی
زن
و حرفهای دیگری
که در کتاب هست
 
خوب روز اول تعطیلی است. تعطیلی بد نیست. بهتر از کار کردن است. دیروز در دقیقه ۱۱۰ به هواپیما رسیدم کانتر بسته بود. ما را به صورت تخمی از چکها رد کردند و بارمان را در هواپیما تحویل گرفتند. توی فرودگاه راحتتر از بار پیش بودم. یکبار قبلا آمده بودم دیگر. توی پاسپورت چک با افسر اداره مهاجرت دعوایم شد و مجبور شدم یک مصاحیه مجدد با یک خانم خیلی خوشگل و خوشبو که یقه اش انقدر باز بود که سینه بند سیاهش پیدا بود داشته باشم که واقعا مشعوف کننده بود. آن افسر مهاجرت می گفت عمرا ویزایت را Extend نمی کنیم و هی مثل این معلم های سگ تاکید می کرد که پدرت در می آید اگر بعد تمام شدن ویزا اینجا بمانی. گفتم بهش که می دانم دستگیرم می کنید می برید گوانتانامو. می گوید سفارت بیخود گفته گفتم به هر حال یکی از شما دارد اشتباه می کند یا سفارت یا اداره مهاجرت به هر حال یک معذرت خواهی به من بدهکارید دلیل نمی شود که تهدیدم کنید من حق دارم بگردم ببینم کدامتان اشتباه می کرده. فکر می کنم زیاد اهمیتی به حرفهایم نمی داد فقط برای فرمالیته ردم کرد برای آن دختر خوشبوی موبور که آن دور و بر قر می داد. غیر از این امروز بزرگترین کون زندگیم را دیدم که به صورت تهدید آمیزی تخت و بزرگ بود. و جالب اینجا بود که هیکل صاحبش شبیه استوانه بود یعنی قطر کمرش در همان مایه های اندازه کونش بود. غیر از این اتفاق مهمی نیافتاد جز اینکه شبکه فیلم سکسی هتل خراب شده و حال من گرفته است. دیشب توی مک دونالد به آرزوی دیرینه ام رسیدم یک ناگت مرغ خوردم که انقدر زیاد بود که زیاد آمد.

 
وقتي استرس دارم مي نويسم اين كار خيلي خوبي است الان كلي دير شده و فعلا اميدي هم نيست كه گير كارم صاف شود. پس من مي نشينم اينجا و هي بي نتيجه تايپ مي كنم. نوشتن خوب است نوشتن به آدم آرامش مي دهد. به آدم مي گويد هي ديوانه باور مي كني نه؟ تو جدا وجود داري اين چيزها جدا دارد در دور و بر تو اتفاق مي افتد. بعد هم همين ديگر راجع به چي نوشتنش مهم نيست آدم فقط بايد بنويسد و توجه نكند كه راجع به چه مي نويسد و فكر نكند كه اين نوشته جايش اينجا نيست. آدم مي تواند از شكوفه شروع كند و برسد به عكس سبز شكوفه روي شورت كسي و ماچ ماچ بيايد بالا تا روي سينه هايش و فكر كند با خود كه بوي سينه ها مال كدام شكوفه بوده و خودش با اين حرف شاعرانه اي كه به خودش زده حال كند و از تكرار اين حرف شاعرانه و از تايد خودش براي شاعرانه بودن حرفي كه زده كيف كند و از عكس شكوفه كيف كند و از سياهي سينه بندي كه باز شده. نوشتن كلا خوب است به آدم براي زندگي كردن اميد مي دهد و براي ديرتر مردن و براي تلاش كردن براي باز نگه داشتن چشمانش اميد مي دهد و بعدش ولي دل آدم مي لرزد كه اين همه كه مي نويسد بعد مردنش نكند ادامه اش بدهد و بعد پيش خودش فكر مي كند به درك فعلا بگذار دخترها بخوانند. سينه هايشان گرم شود بعدا يك دفعه توي نود سالگي همه را با هم پاك مي كنم و اينها...
به هر حال فكر مي كنم آدم وقتي استرس دارد بهتر است بنويسد و اين نوشتنش بهتر است كه درباره هيچ چيز خاصي نباشد و فقط هدفش نوشته شدن باشد و هدفش پرورشگاهي باشد براي كلمه هاي بيچاره اي كه براي دنيا آمدن فرياد مي زنند...
زنگ زدند گفتند كار راه افتاده خدا كند از پرواز جا نمانم آرامم كرد نوشتن به هر حال...
فعلا خداحافظ...
 
همان روز لعنتي بود
با خدا چت مي كرديم
من توي چت التماس مي كردم
كه من را
توي خاطراتم
Hibernate كند
خدا داشت توضيح مي داد
كه دستگاه هستي فقط دكمه Reset دارد
تا ژاسي از شب صحبت كرديم
درباره آرامش
من هي :(( مي فرستادم
و خدا با :(
جواب مي داد
همان روز لعنتي بود
تازه مي خواستم webcam بگيرم
كه باد زد
و ارتباطمان DC شد
خطهاي آسمان ديگر كلا اشغال است
من هم وقت Dial كردن ندارم
 
خسته ام
مي روم بخوابم
با من
كار ديگري نداريد؟
همان حرفهايي كه بهتان گفتم را
تكرار كنيد تا نيايم
خاطره هاي قبلي را براي خودتان تعريف كنيد
ديگر بزرگ شدم
پيمان نيست
همتايي نيست
معمار نيست
ديگر خاطره ندارم
ديگر بزرگ شدم
فريد نيست
هداوند نيست
آرميتا نيست
ديگر بزرگ شدم
يعني همه هستند
ولي ديگر من
شايد
آدم زمان خاطراتم نيستم
 
راجع به اين قضيه زهرا ابراهيمي و خودكشي و اينها

راستش من از اينهايي هستم كه خيلي كيف مي كنم از اينكه به ايراني جماعت گير و فحش بدهم و حالش را بگيرم و تحقيرش كنم و اينها ولي فكر مي كنم درباره اين مساله بايد يك كمي واقع بين بود. در وهله اول لو رفتن فيلم سكسي از آدمهاي معروف به قول فرنگ رفته ها Celebrity چيز خيلي نادري نيست و ديدنش هم غير اخلاقي هست ولي جزو همان كارهاي غير اخلاقي است كه همه مي كنند. حال مردم را گرفتن كه تو با ديدن اين فيلم در قتل يك نفر شريكي و اينها كمي بي انصافي است. با همچنين فيلمي همانطور معمولا در اثر نامردي طرف سكس لو مي رود و هيچ هم معنيش انفجار اخلاقي جامعه نيست يعني هست ولي در دنياي فعلي خيلي هم نا معمول نيست. به نظر من قسمتي كه همه بايد گير مي دادند به آن اين بود كه اين قضيه ساده به يك فاجعه براي كسي تبديل مي شود توي اين جامعه فزرتي و نيروي انتظامي هم از او بازجويي مي كند كه نتواند بزند زيرش. ما بايد فكر درست كردن مباني اخلاقي مان راجع به اين مطلب باشيم كه اگر كارهايي كه در خفا مي كنيم برملا شود خوارمان گاييده مي شود. اين رسوم تهوع آور قاتلند نه چند تا جوان تازه سالي كه فيلم را براي هم share كرده اند...

 
ساحل جای نزدیکی است
در آن کوسه نیست
و دختران زیبا برای آدم
آبمیوه می آرند
ماهیها به هم می گویند
دریا جای خوبی است
مثل اینجا گشنگی ندارد
گرما ندارد
کسی به کار آدم کاری ندارد
در
گوش هم می گویند
بچه های ماهیگیر
 
پاییز بود
از همان شبهایی که بادها
از کنار درختها و
برگها
از دست بادها و
شبها
از دست روزها و
ساعت
از دست آدم می گریزد
پاییز بود
برگ سختی از
آسمان می بارید
من به رویای تو
خیره خیره
با وحشت
نگاه می کردم
 
چمعه
روز خوبی است
باور کردنی نیست
ولی به هم بگویید
شاید بهتر شد
 
باید یک دلیل جدید برای زندگی بیابم آدم به خودش می گوید و بروم و به آن دلیل جدید مشغول شوم و دربازه آن با مردم حرف بزنم و آنها را روشن کنم و قس. ولی نگاه می کند می بیند دنیا انقدر هم که می گویند بزرگ و فراخ و اینها نبوده و دلایل زیادی هم برای زنده ماندن نبوده که همه تمام شد. بعدش آدم دیوانه می شود...
 
الان یادم آمد که عجیب دلم برای [..] هایی که آن موقع علی یادم نیست فامیلش چی بود توی سرمقاله های من برای چاووش می گذاشت تنگ شده. و سه نقطه هایی که خودم توی قصه های من و پدر عزیز می گذاشتم. الان که یادم می آید دلم برای وقتی که احساس می کردیم این سرزمین واقعا آینده ای دارد تنگ شده.
 
بابای بیچاره ام آمده و برای مدتی که توی انگلیس وبلاگ می نوشتم برای اینکه بداند حالم چطور است بلاگم را خوانده. فکر نمی کنم نمی خواهم بگویم که بابایم رفته توی تیم محمد. بابایم جزو پیش کسوتهای اینکار است گیر داده که جای این حرفهای وقیح سه نقطه بگذارم و راجع به ابعاد حقوقی یکی از پستهایم که گفته بودم این virgin بازیها زنها را کون گشاد کرده داد سخن داد. عجیب نیست که بابایم حرفهای من را نمی فهمد و من حرفهای بابایم. فکر می کنم حتی فری هم که انقدر با هم هم سن و سالیم و انقدر دوستش دارم و انقدر مهربان است نمی فهمد. من هم فری را نمی فهمم. هیچ آدمی هیچ آدمی را نمی فهمد. ما همه مان با همدیگر تنها هستیم. مثل مرده های توی دوزخ برای هر کداممان یک کپسول شکنجه اختصاصی ساخته اند و ما را فقط برای این نزدیک هم می آورند که با پنجولهای خسته از دردمان بی اختیار روی تن هم خط بیاندازیم. من روی بابا خط نیانداختم. من روی هیچ کسی خط نمی اندازم. به خاطر کلمه هایم هم معذرت می خواهم آن یک مورد دست خودم نیست...

 
از تمام زنانی که دیروز صبح و امروز صبح شورتشان را عوض نکرده اند و شورتشان بوی خوب گرفته به خصوص از تو متشکرم...
 
فکر می کنم چند لحظه پیش رییسم OK داد که دوباره بروم انگلیس. در حالت به قول آرزو هونا نیستم. نمی دانم سرنوشتم را دارد کی می نویسد؟ و اینکه چه بلایی می آید سرم را خواهد و کجا می روم را دارم. دلم برای واقعا نمی دانم. و اینکه . و شاید . وحتی. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم...
 
با همین پنجره که باز شد
مهربان باشید
با همین یک درخت خسته
با همین پریده اول از پرندگان و
با همین رنگپریده اول از زنان در پرده
زندگی ارزشش را ندارد
زندگی جدا ارزشش را ندارد
 
ذلیل و بیچاره تر از
من
نیست
در کوی تو
خمیده شد
پُشت من از
غم
چون
ابروی تو
گرفته هرکس ز لب لعل تو کام دل خود
نشد روا کام من از تو
وای ... وای بر دل من

شعر مال یک ترانه قدیمی سنتی است توی دستگاه شور اگر کسی بلد است بگوید که که ساخته تا همینجا بنویسم.
 
خرفت و پیر و
خسته ام
جوان و مهربان و
زندگی
تمام وقتهای من
تمام شد
شتاب کن
شتاب کن
 
یادم رفته بود توی هواپیما کتاب جدید مارکز را خواندم. به نظرم کار قشنگی بود و بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم اصلا رمان خلافی نبود و داستان یک آدمی بود که هیچ وقت عاشق نشد به جز بار آخری که می توانست بشود در نود سالگی عاشق دختر کوچک ساله باکره ای می شود که آورده اند بکند و انقدر می نویسد و می نویسد تا می رود به خورد خاطره هایش. و توی خاطره هایش فی الواقع جاودانه می شود. شاهکار نبود ولی کار قشنگی بود...
 
یک وقتی است که دیو ها تصمیم می گیرند به کوهها بپیوندند و دیگر دیو نباشند آن وقت است که پی دوست دختر می گردند و آینه شان را می دهند دست دخترک و در انتظار یک سوار تخمی می مانند که بیاید مخ دخترک را بزند و کارشان را بسازد. از آن به بعد است که دیو سفید به کوه سفید و ارژنگ به الوند تبدیل می شود...
 
با من باش
با من بمان
سردم است
و سرمای سینه هایت تنها
مرا
گرم می کند
 
نه
بگو
از این خرابتر نمی شود
که
تشنه ام
از این سراب تر نمی شود
که رفته ای
و مانده ام
و باز و
باز بعد از این
و اینکه بعد من بسی
بساز حرفهای توست
ببین
من از
تمام اولش
و اینکه خواستم
و خواستی
و اینکه بعد قهرمانیم
که کاپ داد؟
قاپ بود
سراب بود
تو را طلب کنم همی
من از خدای خویش
و باز من
و تو
کسی به من که
این
برای من
به قا
تق هوای نان نمی شود
سراب بود

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM