Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
سپیدی تنت برای شب شکنجه است
و نرمی سینه هایت برای سنگ
من بیشتر از شب و سنگم
مرا آزار نمی دهی
 
جواب زمین به شب سپیدار است
اشک توی چشمهای شب جمع می شود
ستاره
ستاره
اشک می ریزد تا
صبح
 
مرا صدا نکن
گوشم را گرفتم
و می دوم
میان دشت
پا برهنه دور می شوم
از تو
از مردم
به هر که دست می زنم
سنگ می شود
هر چشمی را که بوسیدم
کور شد
به هر دیواری تکیه دادم رمبید
با هر که حرف زدم دیوانه شد
این سرنوشت من است
فریاد می زنم
نمی شنوم
دست نمی زنم
تکیه نخواهم داد
مطمئن باش
شبها
که حالم آرامتر است
مدام
به سینه هایت
نگاه خواهم کرد
تو مال من شده ای
همه دنیا مال من است
 
Separately
ما به هر جا که
گفتی
هنوز خیلی مونده
هنوز
خیلی
ماچ
 
کلمه ها
در من
عجله دارند
می آین و
هی
می شینن و باز
شعر تازه از نو
شعر تازه باز
شعر تازه
 
زیباتری
خوب چه حالا؟
تو
زیباتری
فکر کن من
50 سالگی شوهرت هستم
 
اصرار ستاره برای دیده شدن
زیباست
اصرار خورشید برای تابیدن
اصرار شب برای نفهمیدن
اصرار تو
برای اینکه زندگی خوب است
اسرار دنیا همین هاست
به همینها باید دقت کرد

 
سفرت بخیر اما
تو و دوستی
تو رو خدا
منو صدا می زنه دلت هنوز؟
یاد سینه هات که می افتم
نماز شام غریبان که گریه آغازم
 
پاییز
دریا سالار است
زمستان پیر طریقت
و جوجه های بهاری
توی دامن تابستان
منتظر کشتی هستند
 
خدمتت
که من
سفر نرفته بودم به
که
جایی نرفته بودم
دروغ گفته
هر کی

من
افتاده بودم
به آسمونی و
بعدش
جوونی و
بعدش
همین
مگه
شهرام شب پره چش بود؟

خدمتت که من
معاف گشته بودم
 
به باران بگو
به تخمم
بگو که
گور بابایش
که صبح تابستانی
مثل حنظل روییده

به خورشید بگو
به تخمم
بگو که
گور بابایش
که در زمستانی
کور و احول تابیده

شب مال من بوده
که صاف
مثل باد
شب
مثل بند ناف
جهان و
توی من و
من و توی جهان
که توی هم تابیده

شبا به کابوس مردم بگو بخوابن
ابرای دستا رو
برا سینه ها نگیر
بگو بتابن

شبا به من
بگو
نگو که من
که چی؟
بگو
از کجامو دوست تر داری؟
 
سینه هایت
به من می گفتند
که خوشحالی
که من خوبم
که حق دارم
چشمهایت می گفت
که ناراحتی
که حق من نیست
که نباید
دستهایم سینه هایت
و چشمهام چشمهایت را
تنگ می شوند
 
مرا دارن از تو
شب
صدا می کنن
مهدی
رقیه
افسانه
زهرا
خسرو
مرده ها دارن
منو از توی شب صدا می کنن
سرد می شه دستم
که می کشن
سست می شه پام که می خواد
حرفای مرده ها می آد رو لبم
می گم
بگم این یکی رم و برم
بگم بار این یکی رم و برم

 
من یکی از همه باشم؟
باشم؟
ممنونم
 
اسمت توی لیست نیست
به من گفتند
و کوله بارشان را بستند
و مرا توی دنیا تنها گذاشتند
 
بیا و محض خیرات
کمی لب پنجره بنشین
باد از سوی خانه شما می آید
 
واقعیت این است که واقعیتی وجود ندارد. شما همه خوابهای من هستید. رویا و کابوسم...
 
من XMEN را دوست دارم. این اصلا خجالتی ندارد. همه عمرم فکر می کرده ام که آدمهای شبیه من یکجورهایی Mutant اند. نه اینکه احساس خیلی خدا بودن بکنم. یکجورهایی احساس می کنم که همین که آدم به خاطر چیزهای خیلی ساده با مردم فرق داشته باشد. باعث می شود هیچ وقت نتواند آن جوری که لازم است به آدمها نزدیک شود. آدم همه اش خودش را یک چیز دیگر می داند. وقتی آدم کاری که دیگران نمی توانند اکثرا انجام دهند را انجام می دهد. و طبعا یکسری از کارهایی که اکثر مردم به راحتی انجام می دهند را ناتوان است. یکجور عجیبی آسیب پذیر می شود و تنها. و خودش مثل Mutant ها بین درمان شدن یا جنگیدن و یا همزیستی درمانده می شود. بین آدمهای شبیه خودم که احتمالا خیلی به درد نخور تر از بقیه آدمها هستیم هم Xavier را می بینم هم Hank را و هم Magneto. بعضی ها هم مثل من و Rouge فقط دنبال درمانیم که هیچ وقت به دست نمی آید. ماجراهای ما را توی قسمت بعدی می بینید ما هنوز درمان نشده ایم. می بینید...
 
"شبیه هیچ باش به هیچ نمی ماند" این بگفت و ناپدید شد...
 
لیسیدن فعل خوبی است
خجالت نکش
بگذار تا آخرش را
آرام
صرف کنیم

 
شبیه قصه های جدیدی
و من افسانه ای قدیمی
شبیه تپه ای کوچکی
پر از پرنده و مرداب
و من صخره ام
در بیابانی
که یک مارمولک سالم در تنم نیست
برقص
برقص
دوست دارم ولی که می رقصی
رقصیدنت صدای پرنده می دهد
 
- از روی پنجره
برای دختر ها کلمه پرت کن شاعر
کلمه هایت را
توی جیب این منتقدهای احمق نریز
گوش می کنی به حرفهام؟
- حواسم به توست
گوش می کنم
 
خورشید بود و
کوه بود و
چشمه بود و
دو ماهی تویش
دو تا تپه بود و
دره بود و
دشت بود
و آبشار خشکی
که به یک برکه می رسید
یادم هست
راه آنجایت یادم هست
 
باری
به هر جهتی
به سبک آدم نامی
و رفتن در خواب بعد از
به سبک ماندن
رفتن
نرسیدن
مردن به حال
مردنی که
گفته
ناکامی
راه دریا خیلی دور است
راه دریا خیلی دور است
 
شتاب نکن
مرا گفتند
شتاب نکن
خیلی
تا آخر جهان مانده
زیاد مانده
باید تا آخرش راه بیایی
فقط شتاب نکن
آرام آرام
بیا بالا
راهی را که دیگران در آن ماندند
 
کلمه هایم
دارند
من را نجات می دهند از دنیا
از
به
باید
آیا
نه
چرا تو؟
بگو
بیا
واقعا نمی خواهی؟
حالا
ببین
همین پایین هم خوب است
دارم از پله های خودم می آیم بالا
به آسمان می رسم به همین زودی

 
وظیفه داری که دوستش داشته باشی
زیرا برای تو می نویسم
وظیفه داری بخوانیم
این مهم است
این دانه دانه های کلمه
مثل موریانه های درشت پر دار
از هیکلت
می روند بالا
و لای سینه هایت
تخم می گذارند
بزرگ می شوند
کرمهای بزرگ
روی پستانت
که از تو بالا می روند و می ریزند
کلمه های من
در توست
سر به دنبالت
نمی توانی فرار کنی
حرفهای من
پشت هر کوچه ای
به دنبالت می آیند
توی پیژامه شوهرت
که دست کنی
حرفهای من می آید توی دستت
وقتی تنها
میروی حمام
لیف حمامت
من هستم
یا وقتی
خسته درس می خوانی
شعرهای من
همه جا دنبالت هستند
به تو می گویند
"یادش بخیر عجب دیوانه ای بود"
 
افسرده حالان می دانند. دانستن دلیل شادمانی نیست...
 
گفته های من
سرشار از سکوتند
به حرفهای من
تو جه نکنید
من موسیقی
ملایم متن دنیای شمایم
مثل صدای قرچ قرچ پنکه کهنه
که در دورها فراموش می شود
 
"در ما فضیلتی است که در دیگران هست و نمی دانند" گفتیم"آن چه فضیلت باشد؟" گفت "می میریم" و آنگاه گریت و جویبار بسیار جاری شد بر جهان از اشکهای وی...
 
و داستان ما و ماه و خستگی
و داستان رفتن و
رسیدن و شکستگی
و داستان سم
سم هلاکت
دهان ِ بستگی
داستان تازه ای نبود
 
زندگی یک راه خیلی طولانی است که آدم نمی داند که به کجا می رود مثل همین نوشته نمی فهمم کجا دارد می رود. اختیارش دست خودش است اختیارش اگر دست من بود می بردمش لای پای یک زنی یا بین سینه هایش خیلی خوب است که آن چیزی که آدم می نویسد بوی خوب گرفته باشد. زندگی هم همینطور است وقتی آدم آنرا می برد لای پای زنی یا بین پستانهایش زندگی بوی خوب می گیرد. و آدم احساس می کند که صاحب زندگی است. مثل این نوشته که من انگار صاحب اختیارش هستم و یک چیزی تجربه ای به من می گوید که راهش خیلی طولانی است. مثل زندگی که آدم به خودش می گوید اکثر آدمها یک پنجاه سالی زنده می مانند پس لااقل یک بیست سالی مانده و این بیست سال زمانی خیلی طولانی است و شاید هم که دیده شاید هم هیچوقت تمام نشد. ولی اختیار هیچ چیز دست خود آدم نیست نه زندگی و نه آن چیزهایی که می نویسد. هیچ چیز را نمی شود یک قدم هم از آنچه قرار بوده جلوتر یا عقب تر برد. به همین راحتی تمام شد آدم آخرش می فهمد که به آخرش رسیده. زندگی هم همینطور است زودتر از آنکه قول داده تمام می شود...

 
می آیم


Bruce Gilden / Magnum Photos

تمام دنیایم
سر به دنبال توست

Labels:

 
زبان به زبانت
و آب دهانت
و تشنه در
سیلان رفتن
به جای پاکی
خوابم می آید
خسته ام
خیلی خوابم می آید
چشمهایم
روی هم افتاده
 
دریا آسمان را ستایش کرد
آسمان بر دریا بارید
قایق مرد ماهیگیر همچنان می رفت
 
درخت با خودش اندیشه می کرد. پرنده ها آمدند پرنده ها پریدند. درخت به خودش می اندیشید...
 
آرامش
از بی خیالی
آنور تر است
دغدغه توی ذات آدم است
نه
نمی شود
خیالم راحت نیست
ولی ممنون که گفتی خوبی
 
خیلی جالب است سه چهار روزی مسافر بودم دستم به اینترنت نمی رسید. نشد آپ کنم همه زنگ می زنند می گویند "حالت خوبه؟" توی شمال هم که یکدفعه مریض شدم و دست از حرف زدن برداشته بودم همه نگران حالم شده بودند. اینجوری خیلی خوب است همه زنده بودن من را وابسته به کلمه هایم می بینند. وابسته به چیزهایی که می نویسم یا میگویم. من دارم به تهش می رسم. خدا رحم کند. من دارم به تهش می رسم...
 
عصرانه
خورشید دارد
توی دشت می رود
پایین
پشت کوهی چیزی
ستاره دارد
از شب
دنیا می آید
شب پر از صدای آه و اوه آدمهاست

 
اعتماد به نفس غریبی دارد آسمان
که اینجور دیوانه
روی
زمین تشنه می بارد
لخت
 
داستان کوتاه است
آمدیم دنیا
خبری نبود
مردیم
 
سپتامبر یازدهش
به یک بدختی ما چسبیده
انگار ما همه
از آن
برج لعنتی
سقوط کرده باشیم
 
زندگی جفت هیچ است. من و زندگی به هم هیچ گلی نزدیم. هر کدام توی دروازه های خودمان هستیم. کسی حال گل زدن ندارد. آفتاب تنهایی بدجوری تابیده. هر کدام بخواهد گل بزند آن یکی حال جنبیدن ندارد...
 
خدا بر صفه ای نشسته بود و او بر صفه دیگر ناگاه خدا هراسان شد و او از جا برخاست ایستاده ستبر. "شورش را در آوردی دیوانه شورش را در آوردی" و پاکشان از ما گسست. خدای گریست "او نمی داند حتی او هم نمی داند" ما را نگاه کرد و گفت "گم شوید" گم شدیم...
 
روی زمین تشنه
با خون خود می نویسم
و خون من
روی آن
مدام تازه خواهد ماند
مدام
جهان با خودش
مرا
تکرار خواهد کرد
و دهانش از
تکرار و تکرر علی
خشک خواهد شد

 
من یک زرافه
بد بوی
قد دراز
دست و پا چلفتی ام
شکارچی بزرگ
سلام
خوبی؟
به شکار که می روی
مرا هم شکار کن
بگذار کله من هم
روی دیوار خانه ات باشد

به سبک الهام (+)
 
دستهای از آسمان دامنت کوتاهم
چشمان به دریای پیراهنت بسته
دنیای از دستت آویزانم
همه بی حس است
می سوزد
خراب شده
همه درد می کند دنیایم
از ارتفاع بلندی افتاده
روی تیغ های تیزی
لخت و عور افتاده
بین چشمهای هیزی
همه دارند او را می بینند
 
دنیا و آدمهایش بهانه های نوشتن اند. کلمه ها دلیل و جود داشتن آدمها...
 
گفتم
بیا این دست را ببر
من دست زیاد دارم
انگشت را ببر
من انگشت زیاد دارم
تایپ می کنم
یک انگشتم کافی است
بیا زبانم را ببر
من به قدر تمام مارمولک جهان
زبان دارم
تو را ندارم ولی
بیا
آمد و
برید
و من نه در آغوشش گرفتم
نه بوسیدم
نه حرف زدم
نه چیزی نوشتم
تمام من
مال او بود
 
حالم خوب است
نگران من نباش
حالت خوب است؟
نگرانت هستم
 
زمان دارد
مثل خط کش ها
روی دستهای من می کوبد
درد می گیرد
درد می گیرد
و یکباره
بی حس خواهد شد

 
ستاره آمد
و مثل مستها
تلو تلو خورد و افتاد
آسمان خندید
ماه رفت
صبح شد
تو به سوی من
غلت زدی
 
شیخ را روزی دیدیم پا در هوا از پنجره آویخته به حیرت فرو شدیم که "این چه باشد؟" گفت "آن تلخ وش که صوفی ام الخباثث اش خواند یادتان هست؟" گفتیم "آری" گفت "آن یار پریچهره چطور؟" گفتیم "آری" گفت "اولی بخوردیم ظرفیتش در ما نبود و الکلش زیاد بد مستی کردیم دومی خسته شد ما را از پنجره به بیرون پرتاب کرد"
 
فکر می کنم اینکه مردم آدم را نمی فهمند یک گوشه از مساله است. گوشه بزرگ مساله آن است که آدمها این واقعیت را که هیچ کس را نمی شود فهمید درک نکنند. و تازه این هم یک گوشه مساله است. قسمت اصلیش این است که به آدم گیر بدهند شبیه همانچیزی بشود که فکر کرده اند فهمیده اند و تازه این هم فقط یک گوشه از مساله است مساله اصلی این است که آدم درست شبیه آن چیزی بشود که مردم فکر کرده اند و تازه این هم فقط یک گوشه از مساله است...
 
دانه دانه سنگریزه های توی آسفالت
دانه دانه منجوق روی سینه زنها
تو را دارد صدا می کند
که بی خبر رفته ای
و بی خبر گفته ای
و حتی نگفته ای
و بعدش هم
شتلق
آمده ای پایین
رفته ای بالا
دانه دانه سلولهای من
تو را دارد صدا می کند
تو را
 
هزار بار دیگر هم بگویی کم است من توی همین گفتنها ادامه پیدا می کنم حتی وقتی دستهایم از نوشتن بیافتد وقتی مردم حرف می زنند وقتی تو حرف می زنی و زنهای دیگر. من ادامه پیدا می کنم من انقدر عمیق توی این برکه از کلمات رفته ام. غوص کرده ام انقدر که جانم دارد کم کم به خورد کلمه می رود. همه جایم کلمه شده و این کلمه، کلمه مداوما دارد برای من مقدستر می شود. هزار بار دیگر هم بگویی کم است. کارهای دیگری هم که می گویی را بکن ولی با من حرف بزن. کلمه های من از من زیباترند. من به کلمه مشکوک نمی شوم از کلمه نمی ترسم برعکس آدمها که مدام می خواهند مرا اذیت کنند. به معنیش اهمیت نده نگاه کن ببین چقدر زیبا هستند. نگاه کن ببین رنگهای قرمز و آبی چطور توی آسمان زندگی آدم می پاشد. چطور یک کلمه سرد مثل کورتن آدم را شفا می دهد یا یک کلمه گرم مثل بخاری مثل لبهای تو آدم را پرم می کند. به گفتن ادامه بده. من از روی کوه آمده ام توی دریا ریخته ام حالا هرکسی بگوید آب همه یاد من می افتند. هر جای دنیا که باران ببارد آخرش توی من می ریزد. هزار بار دیگر هم بگویی کم است. باز هم بگو باز هم بگو. نمی خواهم بمیرم. می خواهم زنده باشم و تو بازهم بگویی. کازهای دیگرت هم باشد ولی باز هم باز هم باز هم بگو...
 
خودت می دانی
پایین بکشی
یا پایین نکشی
من دارم می بینم
 
کرور کرور
ایمان نصفه
روی سر های ما ریخت
و ما زیر پای ایمان دفن شدیم
شک از همه بدتر بود
یک نخود شک اگر از آدم می گرفتند
یک بیل ایمان می کنند توی حلقش
شک اما
برای ما گوهری بود
برای ما گوهری بود

 
خبرهای خوب دنیا بسیارند
جنگ لبنان مهم نیست
این مهم است که تو
می گویی
سفید و توری و لامبادا می پوشی
 
گفت "خیلی نامیمون است خیلی" گفتیم "چه چیز شیخ؟" گفت "خیلی احمقانه است که بلخ قرن هفت مثل تگزاس در 1945 توتون جویدنی ندارد" تف کرد روی زمین و آرام گفت "خیلی احتیاج دارم الان خیلی احتیاج دارد"
 
pasta sounds good
دلم ببین
می شود
بیا
از توی TV حالا
دلم
ببین
من
زیاد نخواستم
اصلا
حالا
من می آیم آن تو
با هم می رویم
اختلاف خانوادگی؟
ولش کن
می آیم آن تو
و MBC
صحنه های پرشور ما را
سانسور می کند
حاضری ؟
دارم می آیم
 
ما نفهمیدیم
به ما گفته
اشتباه شد
پانزده بار دیگر که دنیا را بسازد
جای آرامی است
گفت
ولی ما نفهمیدیم
 
دارم پرواز می کنم آخرش دارم پرواز می کنم...

"یاداداشتهای مردی که از WTC پریده بود"
 
خیلی خنده دار است. وقتی آدم راستش را به مردم می گوید مردم می ترسند و بعد به آدم می گویند که شعر نگوید و اصل قضیه را بگوید بعدش آدم را وادار می کنند که حرف دروغی را که برایشان قابل قبول است به دیگران بگوید. این خیلی نامردی است.

 
زنها آدم را
از همدیگر
دور می کنند
هی غریبه مواظب او باش
یادت باشد
فقط من دوستت دارم
رگهای آدم می زند بیرون
شقیقه اش درد می گیرد
کاش همه اتان یکی بودید
 
کوچه
باید سفر کند به خیابان
خیابان باید به شهر دیگری برود
از هر هزار کوچه
از هر هزار خیابان
یکس رستگار خواهد شد
آدمها همان چیزی که هستند
همینطور می مانند
 
کبریت تو
به بد جایی گرفته است
زیر این دریاچه نفت کوچک
دریایی از بنزین است
با آتش بازی کردی
 
"به زنانتان بگویید سخی باشند" گفتیم "شیخ دیگر چه؟" گفتا "وقت ندارم باید بروم از بازار برای پستان جدیدش Lingerie بخرم..."

 
سریر جهان
بر قامتی که تو
کوتاه است
آرامش
سزایوار تو بادا
که آزادی
آزاد و پاک
مثل یارانت
 
گفتم "چه کنیم؟" گفت "صداقت شقاوت است شقی نباش" گفت "تسلیم شده ام می دانم تسلیم شده ام"
 
- علی؟
- هان؟
- OK
 
عینهو
جنازه های روی آبی
که کشتیشون
توی روز پیشش شکسته باشه
دستای پیر و
چشای بی رمق و
تنای گندیده
 
صدای پای آب نیست
اوسکول
این صدای موجهای یک سیل است
بنیاد ما را می کند
بنیاد ما را خواهد کند
 
دلقک
رو به مهمانان کرد
"شرمنده ام چیزی برای گفتن ندارم"
پادشاه برای اولین بار به عمرش خندید
 
سایه ها دنبال منند توی تاریکی. سایه این همه آدمی که قرار است داستانشان را بنویسم. این همه مرده این همه آدمی که قرار است یا قرار نیست دنیا بیایند. توی مرداب کلمات خودم پاکشان می روم. زمین می خورم و می روم و کلمه های خسته هی ناامید دامنم را می گیرند. آقا من هم آقا اینجا هم. ته این جاده کجاست. این راه کی تمام می شود. کی من لااقل سایه می شوم که دیگران داستانم را بنویسند. کی این همه کاغذهای سفید جهان که ملیون ملیون توی کارخانه ها تولید می شوند. و مثل تن سفید دخترها مرا به سوی خودش جذب می کنند. کی این کاغذ تمام می شود و دستهای من از نوشتن آرام می گیرند؟ کی می توانم روی صندلی بنشینم بدون اینکه کلمه ها و سایه ها به من هجوم بیاورند به هیچ چیز فکر نکنم...

 
آخرش
می روم
و یک جای دوری شهید می شوم
یک پلاکارد می گیرم روی سرم
می نویسم
قربانت بروم بن لادن
می روم روی کوه
داد می کشم
تا F-18 ای
14 ای چیزی مرا بزند
 
سرد است
دستهایم یخ کرده
میان تابستان
و تنم درد می کند
مثل اینکه روی شیشه شکسته مربا
لیز خورده باشم
 
پروانه ذوب شد
شمع سوخت
زندگی ادامه دارد
 
زمین تو خوردیم
باشه باشه
دستمونام بودند و نو پا
رو پاشه
زبونم حالا
مال دندوناشه
دستمو من کجاش بگیرم؟
دردش نگیره
 
گل رز اهلی می شود
روباه اهلی می شود
آدمها اهلی می شوند
ولی من
نه گلم
نه آدمم
نه روباهم
مرا تحقیر کن مسافر کوچک
هواپیمایم خراب شده
و دفترم عکس عقرب دارد
 
برو
به کار باش
سر قرار باش
و زرت زینبی که آمده بذار
گفت
سرود سوگ تو
همین و بس بُده
برو بکن
بکن
که در زمان تو
کردن از دو ور
مده
دلم برای حرفهای بچگیم تنگ شد
برای روزهای خوب فوتبال
برای دستهای بی گناهیم
برای شعر قافیه
برای دوستهای خوب
تیم رعد
دلم برای روزهای بچگیم تنگ شد
گریستم
 
من مقیاس چه هستم؟
دردم
یا نابودی
خوشحالم
یا ناامیدم
می دانم
یا نادانم
همه کلمه ها دارد
دور من چرخ می خورد
یکیش
مناسب حال من نیست

 
سه تا مرد تشنه آمدند
گفتند
ولش کن
این چند هزار تای دیگر را
نمی خواهد بنویسی
نمی خواهد زبان بزنی
یا بخوابی
بهتر است بمیری
و وعده دادند
همه چیزی بهتر خواهد شد
آمده بودند و
اسب آمده بودند و
رنگ آبی
گفتم
"سیاهم من آقا
دستهایم سنگین است
نامردم
سینه هایشان را
فشار می دهم آنقدر که زخم می شود
من لیاقتش را ندارم"
به من خندیدند
گفتند
بیا
آخرش که باید بیایی
زودتر بیا
گفتم
"آقا
شعر هایم؟
شعر هایم توی دنیا
با شهابها
تنها می مانند"
دره را نشان دادند
شعرهایم
بچه هایم
زنهایم
توی دره بودند
با چشمهای پر از اشک
همه شان با تو می آیند
هیچ کدامشان نمی مانند
مطمئن باش
گفتم
"آقا آقا مامانم؟"
خسرو در ردیف آخر به گریه افتاد
 
بریم ریم کجایی دنیا؟
تو رو گرفته بود و نگفتی؟
زنیم زیم کجای عالم؟
دلم گرفته برا تو
گرفته برا تو
گرفته برات
صدات
میاد و روی ابروام رد می شه
از روبه روی پیشونی
نسیم نیم تمام چوبای جنگل و بعدش
گراز ناز شکار کنیم و بعدش
من
سبیل بذارم
زنا نباشن
آرزوهای ما از درختا
بره بالا
حتی اگه نتونیم
زوم آرزومی
ته هر چی که خواستم الان
چه فایده بیام سر قبرت گل بذارم هر روزی
گل که دوای مرد مرده نیس
هس؟
مرد مرده دیگه
بیدار نمیشه
میشه؟
دیوونه چرا رفتی؟
حیف شد که رفتی
 
همیشه درد های آدم وقتی سراغ آدم می آیند که آدم انتظارشان را ندارد. شهرام که گفت موضوع این هفته سفر باشد. یاد تو افتادم فوری با آن کاپشن رنگ و وارنگت که از کانادا خریده بودی. و آن عصای رنگ و وارنگت که آقای افجهی بعد مردنت دنبالش می گشت و آن ژاکت رنگ و وارنگت که نفهمیدم بعد مردنت بابا برای کی رد کرد. یاد مامانم افتادم یاد دایی منوچهر دایی پرویز. خنده دار است خیلی سال گذشته همان موقع هم که مردی من زیاد گریه نکردم. حالا یعد اینهمه سال یک دفعه گریه ام می گیرد. برای چیزهای مختلفی که تو داشتی و من نداشتم و توی خون من نبود و همه اش با خونت روی موزاییکهای آن خانه ریخت و رفت. دوستت داشتم خسرو باور کن دوستت داشتم...
 
کلمات جای تو را نمی گیرند
درد تازه دوباره جوانه رده من
تو بیرون کلمات من بودی
قویتر از شعرهای بامداد
مهربانتر از مال طاهر
خوشحال تر از مولوی هایی که می خوانم
خدا کلمه خسرو را
از روی هیکل تو اختراع کرده بود
کلمات جای تو را نمی گیرند
 
صدای تق و تق
کفشهایت آمده
رفته ای سفر؟
کسی سراغت آمده؟
 
با صدای فرودین آمد
و زنجیری از ماههای تابستانی
سر به دنبالش
سکوت را
از گنجشکهای بهاری آموخته بود
و آرامش را از باد
من مثل پاییز خسته
او را به انتظار نشسته بودم

 
سینه بندت را که محکم می بندی
عرق می کند لای پستانت
و باد می آورد شبها بویش را تا اینجا
 
دعای به درگاه پدر در روز جمعه "سبحان ربی البابا و بحمده، باباواکبر، استغفربابا"
 
همیشه
کلمه می آید
و بعد اصلش اتفاق می افتد
و همیشه
کلمه اش
از اصل چیزی که بوده
زیباتر بوده
 
خورشید آمد
خورشید رفت
شب آمد
شب رفت
خورشید آمد
خورشید رفت
شب آمد
و دیگر نرفت چون
ما
مرده بودیم
 
الله وکیلی دارم الان به هیچ چیزی فکر نمی کنم صبح زود است. همه خوابیده اند. یک آرامشی با من است. که سخت گیر می آید. تنم یک کمی بی حس است. مهم نیست تحملش می کنم. غیر از آن نگران تو هم هستم. اینکه آن خانه ای که گفتی می گیری را گرفتی آخر یا نه. سعی نمی کنم فراموشت کنم این قانون زندگی من است آدمها به کلمه تبدیل می شوند و تا ابد زنده می مانند. سینه های تو مثلا کلمه شده یا چشمانت. نمی دانم دوست داری یا نه ولی درباره جمله ساده و شل و متوسط زیاد فکر می کنم. شباهت زیادی داشت اخلاق من به سینه های تو...
 
بی هدف نشستن
توی تاریکی
زل زدن به جایی
که می دانی
کسی دیگر
وجود ندارد
سیاهی
سیاهی تنهایی
سیگار گاهی می چسبید
تفننی کشیدنش را باید
یک جوری یاد می گرفتم
 
محمد (+) یک داستان نوشته که من خیلی دوست دارم...
 
شماتتی کن مرا
که به رنگ آبی تنم
که قرمزیهایت را
به دست سبزم بگیرم
حلاوتی کن مرا
حکایتت کرده ام زیاد
شقاوتی کن مرا
 
سپاس خداوند گفت و باران آمد. گفت از خجالت عرق می کند حیوانکی...
 
هرگز
به آنها گفتم هرگز
کار مانده دارم
دوست دارم
ولی
نمی شود
نمی توانم
جراتش نیست
گفتند
منتظرت هستیم
باید بیایی
کاری ندارد
مثل مسافرتهای دیگر نیست
ساده است
داستان جهان زنده ها را بگو
دلمان برای دنیا
عجیب تنگ شده
 
خواب دیدم
که از سفر آمدی و
بدو بدو آمدی
داد زدی
می رویم شمال
گراز شکار می کنیم
خوب شدم
خوب می شوی
داد زدی
بچه ها
گریه می کردند
و اتاق
پر از بوی سبزی شد
پر از دانه های سرخ انار
تا ایوان
و ما
توی برکه انار
راه می رفتیم
مادر آمد
قوقوری
برایت جدا کرد
پدر آمد
گفت
روزنامه اش دستش بود
گفت
چه خوب شد دوباره برگشتی خسرو
ممد پیکانت را آورد
حمید قر می زد
توی داستان بودیم
نمی فهمیدم
من گریه می کردم
حمید قر می زد
ژاکت رنگین کمانی برایت آوردند
عین همانی که
روزی که مردی تنت بود

 
"ساده نیستم نمی شود من را فهمید حق دارید"
صدایمان کرد ولی ما دیگر آنجا نبودیم

 
صداقتی
برای بودن از نو
طاقتی
و قبر کوچکی
جای راحتی
و چشمهای اشکبار
زندگی تمام شد
 
حال مردن ندارم

"وصیتنامه یک گمشده که توی کویر زیاد راه رفت و آخرش هم مرد"
 
باد می آید
توی فلوجه باد می آید
و دامن زنها را
می برد با خود
خاک را می زند توی چشمهای مردها
باد می آید
توی فلوجه باز باد می آید
 
چراغ خانه ما روشن است
فردا نیست
غمی به سینه ما نیست
فردا هست
فعلا استراحت کن
 
حقایق دنیا ارزش نوشتن ندارند
درباره چیزهای دیگر می نویسم
درباره اینکه می شود تنها بود
و اینکه سعی نکن
نمی شود با ما بود
و اینکه کاش هیچکداممان بچه نداشتیم
حقایق دنیا ساده اند
چیزهای ساده تلخ می شود
توی هوا می ماند
درباره حقیقت نمی گویم
حقیقت بماند
حقایق دنیا ارزش نوشتن ندارد
 
دیدار


Werner Bischof / Magnum Photos

ژاپن، شهر توکیو یک کلوپ استریپ تیز

Labels:

 
دنیا می چرخه
همه جای دنیا داره
می چرخه
چشای دیوونه من به تنت
دامنت
به آسمون بر عکسی
سرت
روی شونه های من
شونه هام
دستام
هیکلم تسلیمه
سختمه
تنهام
از لشگرم جا موندم
لطف کن این اسیر و الان
اعدامش کن
 
کلاس آسمان از
زمین بالاتر است
کلاس تو از من
بر من ببار باز هم
همیشه
مثل آسمان که روی شانه های خسته زمین می بارد
با کلاس بالایی
 
ستاره
شبها
زیر ابرها نمی خوابد
ستاره جای بسته دوست ندارد
جای نمناک دوست ندارد
ستاره عاشق خورشید است
که هرگز نمی بیند
 
توی کوچه
دامنت از زیر
جادرت پیدا بود لیلی
و ساق پایت از
زیر دامن
و گردنی هایت
قرمز بود
زیبا بود
لیلی
باید به این
نظامی شاعر پیشه بگویم
داستانم را بنویسد
قبل اینکه
بزنم به توی بیابان

"از نامه های مجنون به لیلی"
 
اینکه ما چاره ای نداریم دلیل نمی شود که بیچاره باشیم. بیچاره بودن برای ما خیلی قبل از اینکه چاره ای توی زندگی نداشته باشیم اتفاق افتاده. فی الواقع ما به خاطر اینکه هستیم بیچاره هستیم...

 
خیلی حرف دارم
خیلی
چرا حرفام آقا
بس نمیشه
چرا نمیشه
بگیرم بخوابم؟
خوابم میاد آقا
خوابم می آد
حوصله ام سر رفته
خسته ام
یکی پتو روم بندازه
 
دیو
دنیا را
قلعه ای بزرگ می بیند
سوار
دنیا را
جاده ای بزرگ می بیند
که خورشیدش
در پشت یک قلعه
پایان خواهد یافت
 
سعی کردم به مادرم حالی کنم که فاحشه های آلمان مجبور نیستند فاحشه باشند. ولی به خاطر استعدادشان و اینکه از نظر مالی برایشان صرف می کند این کار را انتخاب کرده اند و آمار رضایت شغلی شان هم از باقی مشاغل خیلی پایینتر نیست. فکر می کنم اشتباه می کنم که سعی می کنم طرز فکر مردم را عوض کنم. نمی شود مردم را عوض کرد. هیچ چیز توی دنیا هرگز تغییر نمی کند. مامانم حیوانکی ناراحت شد. این دکتر احمق کی این دوایی که وعده اش را می دهد مدام که حرفت کم می شود و اینها را می خواهد به من بدهد؟
 
فکر می کنم اینکه همه آدمهای دنیا با هم دعوا دارند حق دارند. خدا خیلی گنده تر از این است که آدم بتواند خرش را بگیرد. آدم وقتی نتواند مربی را بزند با لگد می زند زیر ساک...
 
اسمت را توی تاریخ عنکبوتها می نویسند
و گلهای زرد
زندگی را با نام تو آغاز می کنند
و بنفشه به یاد تو درد می کشد
و حوض خانه وقتی
کسی اسمت را برد
موج برخواهد داشت
غیر این مطالب که گفتم
فراموش می شوی

"وقتی شاعر تازه مرده از چاپهای بعدی کتابش می پرسد معمولا این ورقه چاپی را میدهند دستش"
 
و گفت
و گفت
و گفت
و گفت
تا از تیمارستان آمدند و او را بردند
 
دارم به زندگی فکر می کنم همه حرفهایی که به نظرم می رسد را به خودم می گویم شما نگران نباشید روانپزشکم گفته درباره حقیقت زیاد با مردم حرف نزنم...
 
رتیلهای زیادی را می شناسم که وقتی یکی از دخترها صدایشان کرده گفته کوچولو بیا اینجا توی نور تا راحت ببینمت در جا سکته زده اند توی تاریخ ما خیلی مهم اند اسم همه اشان موجود است...
 
بپوشید
بپوشانید
داریم داغ می شویم
سنگهای حمام
به سینه های دختر می گویند
دختر آهسته می خندد
و سینه هایش
آزادی آب را
فریاد می کنند
حمام
در عذابی لذت بخش
قدم به قدم شکسته می شود
 
ستاره ها تارن
مث مرده های بی قبر
سر گردون اسمونن
مداوم
طلسم شب خسته است
دشمن مهمونه
دشنه برای کشتن دشمن ندارین؟
خونش مهم نیست
لباس سیاهمو می پوشم
 
رتیلهای زیادی را می شناسم که وقتی یکی از دخترها صدایشان کرده گفته کوچولو بیا اینجا توی نور تا راحت ببینمت در جا سکته زده اند توی تاریخ ما خیلی مهم اند اسم همه اشان موجود است...
 
گل در اومد از حموم
سنبل در اومد از حموم

شما هم دارید لمبرهای چاق و سینه های گنده زنی که این شعر را برایش گفته اند می بینید نه؟ خیلی عجیب است ما شاعرها چطور این کار را می کنیم؟ خودم هم نمی فهمم...
 
خدا نمی تواند چیزی را به دیگران بدهد که خودش هم ندارد. این خیلی خودخواهی است که انتظار داشته باشیم ما را از بودن خلاص کند. اگر می توانست کسی را از بودن خلاص کند با خودش این کار را می کرد...
 
چشمهایت را به آسمان می دوزی
و در دوردست
در صحرای تشنه باران می بارد
دستهایت را
پرواز می دهی
و در خیلی دور پرنده پر می گیرد
گیسوانت را رها می کنی
و پروانه های منجمد از موزه ها
پرواز می کنند
خودت را
از من و تشنه ها و پرنده ها و پروانه های منجمد
دریغ نکن
 
باور می کنی؟
باورت می شود
کبوتری روی شانه من نشسته
دیو ها
وقتی می میرند
فرشته مرگشان کبوتر است
می دانم
می دانم
نمی ترسم
نگران من نباش
آتش زندگی توی سینه ام شعله می زند
به این سادگی خاموش نخواهد شد

-پرنده لبخند می زند-

- کبوتر چطور لبخند می زند؟

- با چشمهایش
کبوتر با چشمهایش لبخند می زند
با چشمهایش حرف می زند
کبوتری ولی روی شانه من است
مردم مرا به هم نشان می دهند
می گویند

- حیوانکی دیو بیچاره
حیوانکی
چه زود می میرد

من کبوترم را دوست دارم
من به کبوترم افتخار می کنم
می فهمم
می دانم
روزی پرواز خواهد کرد
روزی که زیاد دور نیست
و آن موقع
وقت مرگ من رسیده
مهم نیست
اهمیت ندارد
که گفته؟
اصلا چرا نباید

-پرنده پریده است
پرنده پریده بود-

شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده است
شعرهای دیو مانده بود

 
همین که گاهی وقتها سر بی کاری درباره من فکر می کنید کافی است. نمی شود انتظار داشت زنها زیاد به آدمهای شبیه من فکر کنند...
 
سخاوت
یک پیرهن نیمه باز است
اگر آدم زن باشد
 
بیروت
باروته
اسراییل
عزراییل
همه رو کول همن
آویزون دول هم
مث مرده های
بی قبر
حیزون هم دیگه ان که میگن میان فردا
بچه ها حیوونیا می میرن
مادرا حیوونیا می میرن
خوش به حالشون
بیتر
بیتره آدم توی دنیا نباشه
 
توی دریا
یه ماهیه
توی آسمون
یه ماهیه
که اصلا پیدا نیس
تو خوابای من
اومدن میان گاهی
 
دلاوران
روی اسبهای خسته رسیدند
اژدها
به صف مردگان آینده
بی خیال نگاه کرد
و خمیازه ای کشید
 
میشه دوست دارم زنهای اطرافم برایم خطرناک باشند لااقل نباید نگرانشان بود. آدم خودش را از خطر حفظ کند کافی است...
 
چشامو
نیگا نکنی
که هیزه
بی تربیت و
لوسن
چشامو نیگا نکن
که تشنه ان
مث ماهی همش به آب تنت
دسامو ببین
که صادقن
که مهربونن
که تما دیشب
نا خوناشو برا تو گرفته
دسام آبه
برا تمام داغی تنت
ماهه
برا شبی که توی سینه ام آخر نداره
پرنده است
برا آسمونی که تنهاش
چشاتو میگم
چشاتو میگم
ببندشون حالا
قشنگه گرچه
با زبون دستا حرف می زنیم

 
اینکه یک دختری به آدم بگوید که دارد بای سکچوال می شود. امیدوار کننده است. که آدم این شانس را دارد که گاهی اگر فرصت شد و اگر دخترک وقت داشت. و اگر آدم تازه از استخر آمده بود و اینها. خدا را چه دیدی شاید یک چند دقیقه ای یکی از بای ها باشد. خود این مطلب امید بزرگی است...
 
و ما را نگاه کرد و خندید. از ما چندی سر به بیابان گذاشتند. خنده او را...
 
به شورتت که روی کمرت
و سینه بندت که روی پهلوهات
و ساعتت که روی دستت
و بند کیفت که روی شانه هات
و جوراب بلندت که روی رانت
خط می اندازد
سلام من را برسان
ممنونم که انقدر چاقی
و تنت دارد از لباسهایت می زند بیرون
 
بگو به دکمه های پستانت زبان نزند
بگو که این دکمه ها
طوفانی عظیم
توی کشوری دور از اینجا
در سینه های شاعری
آغاز می کند
و روده هایش را
توی هم می پیچاند
بگو با دکمه هایی که نمی داند
بازی نکند
بگو جهان به هم وصل است
بگو دردهای جهان به هم وصل است
بگو به چیزی که نمی داند
زبان نزند
بگو بیاید
باشد
ولی بگو
به دکمه ها زبان نزند
یادت نرود
این مهم است
موتور که روشن شود
روده های شاعر
توی هم می پیچد
اشک می آید
توی چشمانش
 
دستت را باز کن
دستت را ببند
آهان
من دیگر آزاد شده ام
پرواز خواهم کرد
 
توی گوشی به هم هی می گویند
حالمان خوب است
حال من خوب است
و هی فکر می کنند
فردا هم
زنده می ماند آیا؟
روزگار جنگ یادم هست
روزگار جنگ یادم هست

 
به دیگران دروغ بگویید
زیرا دروغ
فضیلتی انسانی است

"از یادداشت های توی پیله یک کرم ابریشم که با آب جوش پروانه شد"
 
"صدا وند
بی پایگان راستی بر را
شنودینی آیا ؟
خبر هست؟"

گفتیم " این چیست" گفت "خودم هم نمی فهمم از بالا مخابره شده احتمالا باید کد باشد"
 
سپهر
سپهبد جهان شو
خدای فرمان بداد
گنجشکها از خوشی
جیغ کشیدند
 
جین از پا در آمده
نصفه کاره
شورت پایین کشیده
کون لخت
بین لمبرهایت بوی خوبی دارد
 
صدای شب پره به چوپان رسیده است
فریاد علف به گوش چنار
آسمان حرف آبیش را به باران حالی کرد
هواپیما
زبان آدم را نمی دانست
 
پریدن حق پرنده است
نوشتن حق شاعر
کشتن حق جلاد
و شکار حق شکارچی
جنگل
تا بی نهایت ادامه دارد
 
پنهان پنهان
می آید از شب خورشید
ساکت ساکت
می پرد روی شمع پروانه
و شمع
هی سکوت سکوت
و آب می شود
و خرت خرت
و تپ تپ
می نویسم از اینها
آرام آنقدر که حمید خوابیده
بیدار نخواهد شد
پنکه می چرخد
روز ادامه خواهد یافت

 
چقدر از جهان ایزوله شدم
از کلمه ها
و از مردم
مثل بچگیهایم
که روی پیشانیم
چین عمیق می افتاد
 
مثل گلوله سربی
قل می خورند آدمها
و به همان سنگی
که قرار بود بخورند
می خورند
و لای ریشه
همان درختی
که باید
گیر می کنند
و باران می بارد
همانطور که قرار بوده
زنگ می زنند
 
می بینی؟
همه
حتی
کلمه هایم با من قهر کرده اند
دوباره تنها هستم
مثل همیشه
مثل بچگی هایم
 
سپاسگزارم
مرحمت کردی
نه
اشتباه می کنی
انتظاری نداشتم
ندارم
باشد
خداحافظ
 
لحظات زیادی از زندگی آدمهاست که اخساس می کنند تنها نیستند. زیاد پیش می آید که آدمها اشتباه می کنند...
 
روی هم خوابیدن
به ارتفاع رسیدن است
به سینه هایت که
روی سینه ام
عرق کرده
دست نزن
 
آمدم
توی دنیا
با گریه
همه می گفتند گریه کردن
ممنوع
رفتم
از دنیا
بدون گریه
حتی از دیگرانی
همه می گفتند
مردک حقش بود

 
کلمه
بهانه است
کرم از ما
خود ما
شاعرهاست
 
یک کلمه گفتی
و این کلمه در من
جوانه می زند
تنم را
پر می کند
و تیغ گلهایش از
چشمانم
می زند بیرون
جایش می سوزد
جای تیغ چشمم
توی صورت مردم
می سوزد
 
مامانی
مامانی
اینها مرا نمی فهمند
حرفهای من
یتیم می مانند
در هوا
خودم تنها می مانم
در خیابان
و توی باغچه ام هیچ گلی نمی روید
مامان من
چه جور باید بگویم به این احمقها
که احتیاجشان دارم
و اینکه از آنها بیزارم؟
چرا نمی توانم اینجوری
مثل دستهای تو
دستشان را به دست بگیرم؟
چه جور باید بگویم
تنها توی خیایای رفتن
که پر از آزانس هاست
و رستورانهایش
پر از آدم خندان بود
سخت است
آدم خسته می شود
خیلی خسته می شود
و راه می رود
دستهایش می سوزند
پاهایش می سوزند
چشمهایش نمی بینند
و صدایش گرفته می شود
و توی ماشین که می نشیند
راننده می گوید
"گرفته ای آقا!"
مامانی
اینها مرا نمی فهمند
همه توی دنیا های خودشان هستند
مامانی اشتباهی من را
بیرون همه دنیا ها دنیا آوردی
من دارم توی خلاء
توی نبودن و ترس از بودن
آدمهای دیگر
جیغ می زنم
می روم کله ام را می تراشم
ظرف بشور بعد
دستت را بگذار روی سرم باشد
قول داده ام
قول خواهم داد
دیگر گریه نخواهم کرد
 
مردها با پوشیدن زیبا می شوند.
همینطور کله اتان را تکان ندهید. این جمله دردناکی بود احمقها. چرا شما معنیش را نمی فهمید...
 
درخت کاج مهم تر است
یا گل شقایق؟
کوه مهم تر است
یا دریا؟
سبزی مهم تر است
یا قورمه؟
اینها سئوالهای مهمی است
که باید به آنها جواب داد
و اینکه تو امروز چه رنگی بپوشی
و اینکه الان چه رنگی می پوشی
و اینکه فردا
و من باید
کلمه کلمه
هی سئوالهای دنیا را
جواب بدهم تا بمیرم
وبعد از مردن هم
همینطور
 
همیشه از سگها و رتیلها می ترسم. از سوسکها و کلا از همه حیوانات. آدمها هم از نظر من خطرناکترین حیواناتند...
 
عکس جان لنون روی لیوانم
قسم به عینک پنسی ات من
تقصیری ندارم
دنیا را همینطور که می نویسم می بینم
دهشتناک
سیاه
تیره
با فش فش رتیلهای نر
روی شاخه هایش
و زوزه گرگان ماده
در بوته هایش
و پای هر رتیلی که روی شاخه می لغزد
و هر گرگ ماده ای که توی بوته می لرزد
مرا به شعر تازه ای ترغیب می کند
کلمه ها جوانه می زنند رویم
و توی آسمان میوه می دهند
مرا اینطور نگاه نکن جان
من جدا تقصیری نداشتم
من فقط می نشنم
و علفهایی که در من روییده را
با کمباین می تراشم و
دسته می کنم

 
آدمهای زیادی توی این کشتی سرشان را گذاشتند روی دستشان و مرده اند. این دریا به جز نمک برای ما چیز دیگری نداشت. و ماهیهایش ما را خوردند. شما هم با خبر باشید

"نامه کاپیتان مغموم یک کشتی غرق شده برای سیاحانی که هرگز نیامدند"
 
آفرین
دامن آبی خوب است
آدم را یاد دریا می اندازد
دریا را دوست دارم
نه به خاطر اینکه
بزرگ است
زیباست
و زندگی است
برای اینکه بویش مرا
یاد آنجای زنها می اندازد
 
هیچوقت به مردن فکر نمی کنم مردن واقعیت ندارد ایمان دارم که هیچ وقت نخواهم مرد و ایمان دارم که شما وجود ندارید. اشباحی هستید که در فواصل دوری از من می روید و می آیید و این نکته که من دائم دارم ضعیف می شوم هم برای خودش علامتی است. باید یاد بگیرم زیاد نپرسم و زیاد درباره دنیا فکر نکنم. فکر کردن ذهن آدم را فاسد می کند...
 
فکر می کنم احمقانه است که آدم بخواهد خودش را اصلاح کند و بی فایده است که بخواهد شبیه دیگران نباشد. فکر می کنم کلا همه چیز بی فایده است. و جمع بستن چیزها تنها کار لذت بخش دنیاست...
 
سپاس خدای را که بیش از این نزیستم
ستاره گفت
و از صلای آسمان
فرو فتاد
 
جهان تبه نشد
جهان تباهی است
و مثل شب
بر
تن مردمان خسته اش خراب شد
جهان تباهی است
 
درختها
و خانه های راحت سیاه بختها
پیاده های تازه که
میان کوچه می دوند
و دستهای رو یه آسمان مردها
زنان خسته با لباس خوابها
و بچه های مرده در
برو بیا
به روی تابها
دلم
تنش
و دستهام
به روی آتش و
کبابها
جهان تیاه شد
جهان تباهی است

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM