سو سپمیشم
آب فراوانی
توی کوچهها پاجیدم
و کوچهی ما
از اینهمه قطرههای دردناک
قطرهآجین شد
سماور میسوخت
قند توی استکان میسوخت
شب میسوخت
صبح فردا میسوخت
تمام ظهرهای تابستان
و بادهای تابستان
سوز داشتند
دلم میسوخت
من علی بودم
- حضرتش
درازش
پادشاش
خداش -
ولی مثل شاعران رمانتیک تخمی پروانه
داشت
دلم میسوخت
تمام چیزهای سوزنده داشت
صدایش میزد
یادش بخیر کرهخر
وقتی که باد میآمد
چقدر دامن داشت
[+] --------------------------------- 
[0]