تمام کتابهام را نگاه کرد
گفت
"غیر اینکه کم مینویسی جدیدن بد هم مینویسی همهش هم راجع به دختر و دریا
غیر از این هم که هیچی...
یک کمی دربارهی مردن بنویس مثلن این برف"
و با انگشت ریزش به شیشه اشاره کرد که یخ میزد
و برف دانه دانه داشت میبارید
و اوضاع آسمان چیزی
بین آفتاب و ماهتاب و ستاره بود
بعد پرده را کشید
و گفت
"جای این کتاب درست نیست
باید اینها را اینجا بگذاری
و بگذاری عکس من توی آینهات بماند
بعد گفت
"مرگ
دیدن گاهی گداری مرگ
برایت مناسب است
چایی نداری؟"
[+] --------------------------------- 
[0]