مرد
لبخندی از آرامش زد
به مخده تکیه داد
و گفت
"آبشاری از آهو دارد
در تمام رگهای سرخ من می ریزد
و آبشاری از وال های پروار
شناگر و
چست و اقیانوسی
توی آبی تن من اند
و توی سبزی تن من
بید بید
درختهای زیبا روییده
درد ندارم
ابدن درد ندارم
و تمام جان من الان بالاست"
مرد لبخندی از آٰرامش زد
و زیر لب به دنیا گفت
"دوست داری برو
دوست داری بمان
دوست داری بخار شو
علی الان
بالای دنیا
و توی دیوان حافظ است"
بعد کلنگش را برداشت
و چاق و با طراوت
به کوه رهسپار شد
[+] --------------------------------- 
[0]