واین اتفاق مهیبی برای شاعر است یعنی باید بتواند زنها را مثل پروانه ها در کله اش تصور کند لخت همه را ببیند لخت تمام آدمهایی که دوست داشته و نداشته و نباید برای هر خاطره ای حتی خاطره های آدم های دیگر یک نفر مدام سراغش بیاید
سراغم آمده بود
ولنکار و عجول و دست در پاچه
با قطره های درخشان روی پیشانیش
و بوی آرام مادرت
وقتی که عطر نمی زد
- با خودت می گویی
نباید بگویم
یادم باشد
نباید بگویم
و مثل قورباغه  پلکهات
روی هم می افتند
روی قلبت خالی نیست
روی قلبت خالی نیست
منظورم همین بود
 
    
   [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]